زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با مادر برادران شهید مجتبی و مصطفی بختی گفتم سرهایتان فدای سرآقا امام حسین(ع)

دو برادر که برای رفتن به سوریه خودشان را پسرخاله معرفی کردند، اسم و فامیلشان را عوض و مدت زیادی را صرف یادگیری لهجه افغانستانی کردند. مادرشان هم بدون این که ذره‌ای شک داشته باشد در همان لحظه اول که موضوع مطرح می‌شود با رفتنشان موافقت می‌کند. همیشه و همه‌جا در سوریه کنار هم بوده‌اند همه از لبخندهای آن‌ها  خاطره دارند. شهیدان مصطفی و مجتبی بختی حالا به آرزویشان رسیده‌اند و مادرشان هنوز با آرامش و متانت از خاطرات آن‌ها  تعریف می‌کند و دلتنگی‌های مادرانه اشک نمی‌شود که بر گونه‌اش بلغزد،بلکه لبخندی می‌شود و سکوتی که حرف‌های زیادی برای گفتن دارد.برای مصاحبه با خانواده شهیدان بختی به منزلشان رفتیم وساعتی را پای صحبت‌هایشان نشستیم.
لبخندهایی که فراموش نمی‌شود
علی آقای بختی پدر شهیدان با چهره‌ای مهربان و محاسنی سپید، روی صندلی سبزرنگی داخل پذیرایی نشسته است. بعد از   شهادت فرزندانش دو بار سکته کرده و حالا بیشتر حرف‌هایش را با نگاهش می‌زند. نگاهی که در عین مهربانی و وقار، ابهت خاصی دارد. درباره صبر مادر شهیدان بختی زیاد شنیده‌ام خانم خدیجه شاد ماجرای رفتن فرزندانش به سوریه را این‌طور تعریف می‌کند:
«مجتبی در لحظه شهادت 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به سوریه رفتند. (لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد) رفتن شان هم ماجرا داشت. آقا مصطفی و آقا مجتبی هر دو با اسم‌های مستعار به سوریه رفتند، مصطفی بشیر زمانی و مجتبی جواد رضایی. خودشان را به‌عنوان دو پسرخاله معرفی کرده بودند. چند بار برای رفتن به سوریه از مشهد و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و لهجه افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. یک روز داخل خانه مشغول انجام دادن کارهایم بودم که زنگ در به صدا درآمد. در را که باز کردم دیدم مصطفی و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند.  به محض این که چشمم به آن‌ها  افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد. داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل پذیرایی نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن اتفاقات صحرای کربلا. طوری واقعه کربلا را تعریف می‌کردند که من هم حرف‌ها یشان را بشنوم. چای ریختم و رفتم و کنار آن‌ها  نشستم. آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را توصیف می‌کردند که احساس می‌کردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه می‌بینم. صحبت‌هایشان که تمام شد خندیدم و به آن‌ها  گفتم: «شما از این حرف‌ها  چه هدفی دارید؟»
هر دو نفرشان مداح بودند و با تاریخ و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را شنیدند گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و بی‌بی زینب (س) به اسیری نمی‌رفت و این‌قدر درد و غم نصیبش نمی‌شد».
بعدازاین جمله از تنهایی حضرت رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالی‌که لبخند می‌زدم گفتم: «چرا حرف دلتان را نمی‌زنید؟»
گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و کاری انجام می‌دادیم. کاش می‌شد برای دفاع از حضرت زینب «س» و اهل‌بیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکی‌ها می‌گفتیم. حالا که هستیم اجازه می‌دهی برای دفاع از حرم بی‌بی زینب «س» به سوریه برویم؟»
به چهره‌ها یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در تصمیمی که گرفته بودند را در چشم‌هایشان به‌وضوح می‌دیدم. لبخندی زدم و گفتم: «خب بروید».
انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با شوق از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان عارف‌مسلک بود. آن روز طوری خوشحالی می‌کرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل سیر بچه‌هایم را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً اجازه دادی؟»
گفتم: «بله، اجازه دادم».
بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که داعشی‌ها  با مدافعان حرم چه‌کار می‌کنند؟»
من در تلویزیون دیده بودم که داعشی‌ها  یک جوان را زنده‌زنده آتش زدند. با لبخند به آن‌ها  گفتم: «مگر داعشی‌ها  چه کار می‌کنند؟»
گفتند: «داعشی‌ها  سر مدافعان حرم را از تنشان جدا می‌کنند».
لبخند زدم و گفتم: «یزیدی‌ها سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)».
نگاهی به همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زنده‌زنده بسوزانند، شاید ما را تکه‌تکه کنند».
هر چیزی که می‌گفتند یک جواب می‌دادم که به واقعه کربلا برمی‌گشت. مجتبی و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، دستشان را زیر چانه‌شان زده بودند و به من نگاه می‌کردند و دایم این جمله را تکرار می‌کردند: «مادر اجازه را دادی دیگر؟»
و من هم هر بار می‌گفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم».
مصطفی و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای اعزام رفتند. وقتی پدرشان به خانه برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم. ایشان هم وقتی دیدند ماجرای دفاع از حرم حضرت زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به سوریه بروند. اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچه‌ها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که چشمش به مصطفی و مجتبی می‌افتاد، گریه می‌کرد.»
وقتی مادر شهیدان بختی این خاطرات را تعریف می‌کرد، همسرش روی صندلی‌اش گوشه اتاق نشسته و به روبه رو خیره مانده بود. شاید در ذهنش خاطرات مصطفی و مجتبی را از کودکی تا روزهای قبل از شهادتشان مرور می‌کرد.مادرشهیدان ادامه می‌دهد: «مجتبی کارشناسی‌اش را در رشته حقوق گرفت و چون رتبه یک دانشگاهشان بود این امتیاز را داشت که بدون آزمون وارد رشته قضاوت شود و این چیزی است که تعداد زیادی از کسانی که در این رشته تحصیل می‌کنند در آرزوی به دست آوردنش هستند. چندین بار به او اصرار کردم که پیگیر کارهایش باشد. اما مجتبی هر بار می‌گفت: «صبر کن ببینیم تا آن زمان زنده هستیم.»
از وقتی از ما اجازه گرفتند تا زمانی که به سوریه اعزام شدند حدود دو سال طول کشید. در این دو سال مجتبی و مصطفی دایم باهم بودند و پیگیر انجام کارهایشان می‌شدند. هر کاری می‌خواستند انجام بدهند با ما مشورت می‌کردند. درباره این که اسم‌هایشان را عوض کنند، درباره این که برای اعزام پیش چه کسی بروند زودتر کارشان انجام می‌شود و درباره بسیاری از موارد دیگر. هرجایی که احتمال می‌دادند آن‌ها  را اعزام می‌کنند به آن جا می‌رفتند. فکر و ذکرشان شده بود رفتن به سوریه. هرروز از این که کارهای مربوط به اعزامشان درست نمی‌شد، غمگین‌تر می‌شدند. روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت و هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد. گاهی وقت‌ها کار کمی پیش می‌رفت و مصطفی و مجتبی خوشحال می‌شدند و سریع همه کارهایشان را انجام می‌دادند تا به سوریه بروند.دو بار از مشهد اقدام کردند و هر دو بار شناسایی شدند و یک‌بار دیگر هم از داخل اتوبوس آن‌ها  را شناسایی کردند و برگرداندند. اما این دو برادر تمام عزمشان را جزم کرده بودند تا خودشان را به سوریه برسانند. کار به‌جایی رسیده بود که مسئولان فاطمیون را پیداکرده بودند و به سراغ شان می‌رفتند تا از هر راهی شده آن‌ها  را راضی کنند کارهای مربوط به اعزام به سوریه را انجام دهند. روز و شب‌کارشان شده بود همین. (خانم شاد، لبخند می‌زند، سکوت می‌کند)  و بعد ادامه می‌دهد:یکی از مسئولان اعزام که می‌فهمد مصطفی و مجتبی باهم برادرند اول با رفتن آن‌ها  مخالفت می‌کند ولی وقتی مخالفتش را بی‌فایده می‌بیند به آن‌ها  می‌گوید: «اگر می‌خواهید بروید حداقل هر دو نفر باهم به سوریه نروید. یک نفرتان برود و وقتی به مرخصی برگشت نفر بعدی به سوریه برود. چون برای مادرتان تحمل دوری هر دو نفر شما سخت است».مصطفی در جواب ایشان گفته بود: «ما دو تا باهم به سوریه می‌رویم و هر دو نفر باهم شهید می‌شویم. شما نگران نباشید مادرمان به رفتن هر دو نفر ما رضایت داده و از روز اول در جریان تمام ماجراست».مادر شهیدان بختی این‌طور ادامه می‌دهد: «مصطفی و مجتبی از هر راهی بود خودشان را به سوریه رساندند. بعد از رفتن شان قرار گذاشتیم که من در تماس‌های تلفنی خودم را خاله مصطفی و مادر مجتبی معرفی کنم و همین کار را هم کردیم. ما می‌دانستیم اگر کسی باخبر شود که مصطفی و مجتبی باهم برادرند آن‌ها  را به ایران برمی‌گردانند. بعد از اعزام هر وقت زنگ می‌زدند من به‌جای خاله مصطفی و مادر مجتبی با آن‌ها  صحبت می‌کردم.

تک‌تیراندازها
مهدی بختی برادر شهیدان مصطفی و مجتبی بختی است. او هم مثل دو برادر شهیدش دانش‌آموخته رشته حقوق است. بی‌شک او بعد از شهادت برادرهایش هرروز خاطراتش را با مصطفی و مجتبی مرور می‌کند. وقتی به این روزها می‌رسد با جای خالی آن‌ها  مواجه می‌شود. از او می‌خواهم درباره نبردهای شهیدان بختی در سوریه خاطراتی را که از همرزمان برادران شهیدش شنیده تعریف کند. مهدی می‌گوید: «بالاخره مصطفی و مجتبی باپشتکاری که از خودشان نشان دادند به سوریه اعزام شدند. آن‌ها  مثل زمانی که کارهایشان را پیگیری می‌کردند در سوریه و نبردها همیشه باهم بودند. به سوریه که رسیده بودند فرماندهان مدافع حرم وقتی تبحرشان را در تیراندازی می‌بینند آن‌ها  را به‌عنوان تک‌تیرانداز انتخاب می‌کنند و به‌این‌ترتیب دو برادری که دو سال برای رفتن به سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب «س» به هر دری زده بودند حالا به‌عنوان تک‌تیراندازهای مدافع حرم به دفاع از اعتقادات و حرم حضرت زینب «س» می‌پرداختند. آن‌طوری که همرزمانشان تعریف می‌کنند داعشی‌ها  از دست مصطفی و مجتبی به تنگ آمده بودند و این از صحبت‌های داعشی‌ها  پشت بی‌سیم‌هایشان کاملاً مشخص بوده است و دایم از دو تک‌تیرانداز صحبت می‌کرده‌اند که تیرهایشان هیچ‌وقت به خطا نمی‌رفته است. به‌اصطلاح نظامی‌ها مصطفی و مجتبی، تک‌تیراندازهای خال‌زن بوده‌اند.مهدی درباره نحوه شهادت برادرانش این‌طور می‌گوید: «به ما گفته‌اند روزی که مصطفی و مجتبی قصد داشتند به مرخصی بیایند، متوجه می‌شوند که قرار است دوباره عملیات شود. از برگشتن منصرف و به سرعت آماده می‌شوند تا با دیگر مدافعان به منطقه عملیات اعزام شوند. شهید صدر زاده که فرمانده شان بود از ماجرا خبردار می‌شود و از آن‌ها  می‌خواهد که به مرخصی بروند و بعد از دیدار با خانواده‌شان دوباره برگردند. اصرارهای مصطفی و مجتبی این بار هم کارساز می‌شود و به همراه دیگر مدافعان حرم به منطقه عملیاتی اعزام می‌شوند».مهدی کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: «در آن عملیات از ناحیه دشت، ارتش سوریه، از ناحیه جاده نیروهای حزب ا... و از ناحیه کوه نیروهای فاطمیون پیشروی می‌کرده‌اند. تک‌تیراندازها بافاصله بیشتری از گردان مستقرشده بودند تا مسیر را برای ادامه عملیات پاک‌سازی کنند. آن شب مصطفی و مجتبی داخل یک سنگر کنار هم مستقر می‌شوند و شروع به پاک‌سازی منطقه می‌کنند تا لشکر فاطمیون راحت‌تر به مسیر پیشروی‌اش در کوه ادامه دهد. درگیری لحظه‌به‌لحظه بیشتر و فاصله تک‌تیراندازها با داعشی‌ها  به‌شدت کمتر می‌شده است. آن‌قدر نزدیک که حتی به‌راحتی می‌توانسته‌اند صدای هم را بشنوند. درگیری شدیدی بین مدافعان و داعشی‌ها  رخ می‌دهد. داعشی‌ها  یک نارنجک داخل سنگر مصطفی و مجتبی پرتاب می‌کنند. نارنجک منفجر می‌شود و دو برادرم همان‌طور که خودشان گفته بودند کنار همدیگر به شهادت می‌رسند. درگیری آن‌قدر سنگین بوده است که مدافعان حرم بعد از سه ساعت مبارزه نفس‌گیر به آن منطقه می‌رسند. اولین نفری که بالای سر برادرانم می‌رسد شهید مرتضی عطایی(ابوعلی) بوده است. شهید عطایی تعریف می‌کرد: «به‌محض این که بالای سر شهیدان بختی رسیدم، فکر کردم آن‌ها  سرشان را روی شانه هم گذاشته‌اند و خوابیده‌اند اما وقتی نزدیک‌تر رفتم آثار ترکش‌های نارنجک را روی بدنشان دیدم آن‌ها  کنار هم به شهادت رسیده بودند. با احترام پیکر شهید مصطفی و شهید مجتبی بختی را به عقب برگرداندیم ».مهدی ادامه می‌دهد: «پیکر دو شهید را به عقب برمی‌گردانند. اما همه مدافعان حرم و فرماندهانشان آن‌ها  را به عنوان دو پسرخاله افغانستانی که ساکن قم هستند و برای دفاع به سوریه آمده‌اند، می‌شناختند. مسئولان اعزام و فرماندهان مدافع حرم هر چه پیگیر خانواده این دو شهید می‌شوند به دربسته می‌خورند. هرچه قدر تحقیق می‌کنند خبری از خانواده این دو شهید پیدا نمی‌کنند. کار به‌جایی می‌رسد که قرار می‌شود برادرانم را در شهر قم دفن کنند. یک‌بار دیگر وسایل برادرانم را جست و جو می‌کنند تا این که در تلفن آن‌ها  شماره مادرم را که دو شهید با آن تماس می‌گرفتند، پیدا می‌کنند. یک روز با مادرم تماس می‌گیرند و می‌گویند جواد رضایی (اسم مستعار مجتبی در سوریه) مجروح شده است. مادرم شماره من را به آن‌ها  می‌دهد و برای انجام کارهای مربوط به تحویل پیکر شهدا من را به مسئولان امر معرفی می‌کند. آن‌ها  هم بلافاصله با من تماس می‌گیرند.مجتبی و مصطفی به خاطر این که کسی متوجه نشود آن‌ها  باهم پسرخاله نیستند و حتی افغانستانی هم نیستند خیلی کم با بقیه مدافعان حرم صحبت می‌کرده‌اند. فقط یک نفر در سوریه متوجه ایرانی بودن آن‌ها  می‌شود و آن‌هم کسی نبوده جز یکی از نیروهای حزب ا....
این مدافع حرم حزب ا... بعد از شهادت مصطفی و مجتبی برایمان تعریف می‌کرد که دریکی از مناطق عملیاتی بودم که یک نفر از پشت‌روی شانه‌ام زد و با لهجه غلیظ افغانی گفت: «چطوری؟» برگشتم و دیدم یکی از برادران بختی است که درخواست داشتند آن‌ها  را به سوریه بفرستم. لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب یکی از دو برادر بود با تعجب، خطاب به او گفتم: «چطور خودت را به سوریه رساندی؟» دوباره خندید و ادامه داد: «تازه برادرم هم با من به سوریه آمده است».مهدی می‌گوید: «ما هر وقت به قطعه مدافعان حرم بهشت رضا می‌رویم. چند نفر از مدافعان حرم را می‌بینیم که کنار قبر مصطفی و مجتبی نشسته‌اند و در حال فاتحه خواندن هستند. آن چنان دقیق از روحیات برادرانم صحبت می‌کنند که هیچ حسی جز برادری با این مدافعان حرم به من دست نمی‌دهد و واقعاً آن‌ها  را مثل برادرهای خودم می‌دانم.

نتیجه تصویری برای شهید مصطفی بختی سلیمانی

پیغامی برای داعش
مرتضی بختی، پسر مهدی بختی و برادرزاده شهیدان بختی است. مرتضی 11‌ساله همه ماجرا را می‌داند. او می‌داند که عمو مصطفی و عمو مجتبی چه قدر برای رفتن به سوریه تلاش کرده‌اند. می‌داند مدافع حرم یعنی چه. او درباره خاطراتش با شهیدان بختی می‌گوید: «من 9 ‌ساله بودم که عموهایم شهید شدند. عمو مجتبی خیلی با من شوخی می‌کرد و وقتی با عموهایم بودم خیلی خوش می‌گذشت. باآن که هیچ‌کس از آن‌ها  بدی ندیده بود وقتی می‌خواستند به سوریه بروند از همه حلالیت طلبیدند.
حتی از بچه‌ها هم حلالیت گرفتند. (با خنده ادامه می‌دهد) وقتی عمو مجتبی رفته بود از دخترعموهایم که آن‌ها  هم تقریباً هم سن من هستند حلالیت بگیرد آن‌ها  به او گفته بودند باید لپ‌تاپت را به ما بدهی تا ما حلالیت بدهیم او هم لپ‌تاپش را به آن‌ها  داده بود تا حلالیت آن‌ها  را هم بگیرد.»مرتضی عکسی از شهید حججی را در کنار عکس عموهایش روی پیراهنش چسبانده و می‌گوید: «من یک پیغام برای داعش دارم و چون می‌دانم حرف‌ها یم رسانه‌ای می‌شود این پیغام را می‌دهم تا به گوش داعشی‌ها  برسد».او درحالی‌که انگشتش را به علامت هشدار نشان می‌دهد، می‌گوید: «من یک پیغام برای داعش دارم و می‌خواهم بگویم من 11 سال دارم و برادرزاده شهیدان مصطفی و مجتبی بختی هستم.
داعشی‌ها  بدانند که من امروز عکس شهید حججی را کنار عکس عموهایم روی سینه‌ام زده‌ام و می‌خواهم به داعشی‌ها  بگویم که با سربریدن و عکس گرفتن از سرهای بریده مدافعان حرم نمی‌توانند ذره‌ای ما را بترسانند. با این کارها اتفاقاً اعتقاد ما به راهی که مدافعان حرم رفته‌اند بیشتر می شود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد