دو برادر که برای رفتن به سوریه خودشان را پسرخاله معرفی کردند، اسم و فامیلشان را عوض و مدت زیادی را صرف یادگیری لهجه افغانستانی کردند. مادرشان هم بدون این که ذرهای شک داشته باشد در همان لحظه اول که موضوع مطرح میشود با رفتنشان موافقت میکند. همیشه و همهجا در سوریه کنار هم بودهاند همه از لبخندهای آنها خاطره دارند. شهیدان مصطفی و مجتبی بختی حالا به آرزویشان رسیدهاند و مادرشان هنوز با آرامش و متانت از خاطرات آنها تعریف میکند و دلتنگیهای مادرانه اشک نمیشود که بر گونهاش بلغزد،بلکه لبخندی میشود و سکوتی که حرفهای زیادی برای گفتن دارد.برای مصاحبه با خانواده شهیدان بختی به منزلشان رفتیم وساعتی را پای صحبتهایشان نشستیم.
لبخندهایی که فراموش نمیشودعلی آقای بختی پدر شهیدان با چهرهای مهربان و محاسنی سپید، روی صندلی سبزرنگی داخل پذیرایی نشسته است. بعد از شهادت فرزندانش دو بار سکته کرده و حالا بیشتر حرفهایش را با نگاهش میزند. نگاهی که در عین مهربانی و وقار، ابهت خاصی دارد. درباره صبر مادر شهیدان بختی زیاد شنیدهام خانم خدیجه شاد ماجرای رفتن فرزندانش به سوریه را اینطور تعریف میکند:
«مجتبی در لحظه شهادت 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به سوریه رفتند. (لبخندی میزند و ادامه میدهد) رفتن شان هم ماجرا داشت. آقا مصطفی و آقا مجتبی هر دو با اسمهای مستعار به سوریه رفتند، مصطفی بشیر زمانی و مجتبی جواد رضایی. خودشان را بهعنوان دو پسرخاله معرفی کرده بودند. چند بار برای رفتن به سوریه از مشهد و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و لهجه افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. یک روز داخل خانه مشغول انجام دادن کارهایم بودم که زنگ در به صدا درآمد. در را که باز کردم دیدم مصطفی و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند. به محض این که چشمم به آنها افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد. داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل پذیرایی نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن اتفاقات صحرای کربلا. طوری واقعه کربلا را تعریف میکردند که من هم حرفها یشان را بشنوم. چای ریختم و رفتم و کنار آنها نشستم. آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را توصیف میکردند که احساس میکردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه میبینم. صحبتهایشان که تمام شد خندیدم و به آنها گفتم: «شما از این حرفها چه هدفی دارید؟»
هر دو نفرشان مداح بودند و با تاریخ و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را شنیدند گفتند: «ما همیشه میگوییم کاش بودیم و بیبی زینب (س) به اسیری نمیرفت و اینقدر درد و غم نصیبش نمیشد».
بعدازاین جمله از تنهایی حضرت رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالیکه لبخند میزدم گفتم: «چرا حرف دلتان را نمیزنید؟»
گفتند: «ما همیشه میگوییم کاش بودیم و کاری انجام میدادیم. کاش میشد برای دفاع از حضرت زینب «س» و اهلبیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکیها میگفتیم. حالا که هستیم اجازه میدهی برای دفاع از حرم بیبی زینب «س» به سوریه برویم؟»
به چهرهها یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در تصمیمی که گرفته بودند را در چشمهایشان بهوضوح میدیدم. لبخندی زدم و گفتم: «خب بروید».
انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با شوق از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان عارفمسلک بود. آن روز طوری خوشحالی میکرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل سیر بچههایم را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً اجازه دادی؟»
گفتم: «بله، اجازه دادم».
بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که داعشیها با مدافعان حرم چهکار میکنند؟»
من در تلویزیون دیده بودم که داعشیها یک جوان را زندهزنده آتش زدند. با لبخند به آنها گفتم: «مگر داعشیها چه کار میکنند؟»
گفتند: «داعشیها سر مدافعان حرم را از تنشان جدا میکنند».
لبخند زدم و گفتم: «یزیدیها سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)».
نگاهی به همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زندهزنده بسوزانند، شاید ما را تکهتکه کنند».
هر چیزی که میگفتند یک جواب میدادم که به واقعه کربلا برمیگشت. مجتبی و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، دستشان را زیر چانهشان زده بودند و به من نگاه میکردند و دایم این جمله را تکرار میکردند: «مادر اجازه را دادی دیگر؟»
و من هم هر بار میگفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم».
مصطفی و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای اعزام رفتند. وقتی پدرشان به خانه برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم. ایشان هم وقتی دیدند ماجرای دفاع از حرم حضرت زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به سوریه بروند. اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچهها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که چشمش به مصطفی و مجتبی میافتاد، گریه میکرد.»
وقتی مادر شهیدان بختی این خاطرات را تعریف میکرد، همسرش روی صندلیاش گوشه اتاق نشسته و به روبه رو خیره مانده بود. شاید در ذهنش خاطرات مصطفی و مجتبی را از کودکی تا روزهای قبل از شهادتشان مرور میکرد.مادرشهیدان ادامه میدهد: «مجتبی کارشناسیاش را در رشته حقوق گرفت و چون رتبه یک دانشگاهشان بود این امتیاز را داشت که بدون آزمون وارد رشته قضاوت شود و این چیزی است که تعداد زیادی از کسانی که در این رشته تحصیل میکنند در آرزوی به دست آوردنش هستند. چندین بار به او اصرار کردم که پیگیر کارهایش باشد. اما مجتبی هر بار میگفت: «صبر کن ببینیم تا آن زمان زنده هستیم.»
از وقتی از ما اجازه گرفتند تا زمانی که به سوریه اعزام شدند حدود دو سال طول کشید. در این دو سال مجتبی و مصطفی دایم باهم بودند و پیگیر انجام کارهایشان میشدند. هر کاری میخواستند انجام بدهند با ما مشورت میکردند. درباره این که اسمهایشان را عوض کنند، درباره این که برای اعزام پیش چه کسی بروند زودتر کارشان انجام میشود و درباره بسیاری از موارد دیگر. هرجایی که احتمال میدادند آنها را اعزام میکنند به آن جا میرفتند. فکر و ذکرشان شده بود رفتن به سوریه. هرروز از این که کارهای مربوط به اعزامشان درست نمیشد، غمگینتر میشدند. روزها یکی پس از دیگری میگذشت و هیچ اتفاق خاصی نمیافتاد. گاهی وقتها کار کمی پیش میرفت و مصطفی و مجتبی خوشحال میشدند و سریع همه کارهایشان را انجام میدادند تا به سوریه بروند.دو بار از مشهد اقدام کردند و هر دو بار شناسایی شدند و یکبار دیگر هم از داخل اتوبوس آنها را شناسایی کردند و برگرداندند. اما این دو برادر تمام عزمشان را جزم کرده بودند تا خودشان را به سوریه برسانند. کار بهجایی رسیده بود که مسئولان فاطمیون را پیداکرده بودند و به سراغ شان میرفتند تا از هر راهی شده آنها را راضی کنند کارهای مربوط به اعزام به سوریه را انجام دهند. روز و شبکارشان شده بود همین. (خانم شاد، لبخند میزند، سکوت میکند) و بعد ادامه میدهد:یکی از مسئولان اعزام که میفهمد مصطفی و مجتبی باهم برادرند اول با رفتن آنها مخالفت میکند ولی وقتی مخالفتش را بیفایده میبیند به آنها میگوید: «اگر میخواهید بروید حداقل هر دو نفر باهم به سوریه نروید. یک نفرتان برود و وقتی به مرخصی برگشت نفر بعدی به سوریه برود. چون برای مادرتان تحمل دوری هر دو نفر شما سخت است».مصطفی در جواب ایشان گفته بود: «ما دو تا باهم به سوریه میرویم و هر دو نفر باهم شهید میشویم. شما نگران نباشید مادرمان به رفتن هر دو نفر ما رضایت داده و از روز اول در جریان تمام ماجراست».مادر شهیدان بختی اینطور ادامه میدهد: «مصطفی و مجتبی از هر راهی بود خودشان را به سوریه رساندند. بعد از رفتن شان قرار گذاشتیم که من در تماسهای تلفنی خودم را خاله مصطفی و مادر مجتبی معرفی کنم و همین کار را هم کردیم. ما میدانستیم اگر کسی باخبر شود که مصطفی و مجتبی باهم برادرند آنها را به ایران برمیگردانند. بعد از اعزام هر وقت زنگ میزدند من بهجای خاله مصطفی و مادر مجتبی با آنها صحبت میکردم.
نام و نام خانوادگی: مصطفی بختی
محل تولد: مشهد
تاریخ تولد: ۵/۵/۶۱
تاریخ شهادت: ۲۴/۴/۹۴
محل شهادت: تدمر، سوریه
محل دفن: مشهد
وضعیت تأهل: متأهل
تعداد فرزندان: ۲ دختر
مصطفی بختی، پنجم مرداد سال ۶۱ در مشهد به دنیا آمد. او از بدو تولد تا ششسالگی را در خیابان گلشهر گذراند و همزمان با ورودش به کلاس اول دبستان، همراه با خانواده به قاسمآباد، نقلمکان کرده و تا زمان ازدواجش در همین محدوده زندگی کرد.
شهید بختی با ورود به دوره تحصیلی راهنمایی، به عضویت بسیج درآمد و نیرویی فعالی در این حوزه شد. او بعد از گرفتن دیپلم علوم انسانی، وارد حوزه علمیه شد و به مدت چهار سال به تحصیل در علوم دینی پرداخت و همزمان با آن، برای امرارمعاش به شغل آزاد مشغول شد.
مصطفی با پایان خدمت سربازی که در ارتش گذراند، دوباره راه تحصیل را در پیش گرفت و با دادن کنکور در رشته حقوق پذیرفته شد، اما درنهایت موفق به رفتن نشد.
او در سال ۱۳۷۸ ازدواج کرد و حاصل ۱۶ سال زندگی مشترکش، تولد دو دختر را در پی داشت. او از زمانی که آمریکا در سالهای ابتدایی دهه ۸۰ به عراق حمله کرد، به فکر دفاع از حرم اهلبیت (ع) بود. به همین خاطر در همان سالها با راضی کردن همسر و خانوادهاش، به همراه پدر راهی شهر نجف شد تا شرایط را از نزدیک ببیند و اگر بیحرمتی به حرمین را مشاهده کرد، برای دفاع به سایر گروهها بپیوندد. او بعد از گذشت یک ماه و راحت شدن خیالش از بابت حفظ حرمت حرم اهلبیت (ع)، به مشهد بازگشت.
با آغاز جنگ در سوریه، مصطفی این بار تصمیم به رفتن و دفاع از زینبیه گرفت. دو مرتبه نیز برای این کار اقدام کرد، اما به خاطر مسائل قانونی، مانع رفتن او شدند تا اینکه سال ۹۴ با پیوستن به تیپ فاطمیون، امکان رفتن او میسر شد.
مهدی بختی برادر شهیدان مدافع حرم مصطفی و مجتبی بختی، اولین برادران شهید مدافع حرم، در آستانه سالروز شهادت این عزیزان در اظهارداشت: خانواده بختی شامل 3 برادر و یک خواهر هستند که در مشهد زندگی می کنند که با شهادت مصطفی و مجتبی دو نفر از برادرها از میان این خانواده پرگشود.
وی با بیان این که شهیدان مصطفی و مجتبی بختی اولین برادران شهید مدافع حرم بودند تصریح کرد: آقا مجتبی متولد 12 فروردین 67 و مجرد و آقا مصطفی نیز متولد 5 مرداد 61 و متاهل و صاحب دو دختر بودند.
بختی ادامه داد: از دو سه سال قبل برادران من پاسپورت های خود را برای رفتن به سوریه آماده کرده بودند ولی مجبور بودند که با هویت افغانی از طریق مشهد بروند که با شناسایی شدن آنها، از راه قم اقدام کردند و آقا مجتبی به اسم جعلی جواد رضایی و آقا مصطفی نیز به اسم بشیرزمانی و با نسبت پسرخاله خود را معرفی کردند ، مادر بنده نیز در نقش مادر یکی و خاله دیگری به آنها کمک کرد.
بختی با تاکید براین که برادران من ضرورت دفاع از حقوق مظلومین و حریم آل الله و اهل بیت را تکلیف خود می دانستند خاطرنشان کرد: این دو برادر عقاید بینشی عمیقی داشتند و آمال و آرزوی آنها شهادت بود، در آن زمان آقا مصطفی در آستان قدس رضوی مشغول به کار بود و در دانشگاه پیام نور نیز در رشته حقوق قبول شده بود که نرفت، آقا مجتبی نیز در دانشگاه پیام نور مشهد با رتبه یک رشته حقوق فارغ التحصیل شده بود و برای کارشناسی ارشد خود را آماده می کرد که قدم در راه جهاد گذاشت.
وی در واکنش به موافقت یا مخالفت خانواده بختی با اعزام این برادران به جبهه جنگ ، گفت: بعضی ها مثل بنده موافق نبودند ولی پدر و مادر من از ابتدا با رفتن آنها موافقت کردند، آقا مصطفی هم همیشه به همسرش می گفت که بچه های من خدا را دارند و من هم خدا را دارم. در ابتدا همسر ایشان رضایت قلبی از این مساله نداشت ولی یک بار که تصادفی را در خیابان دیده بود گفت اگر تقدیر به رفتن باشد نمی خواهم شرمنده آقا مصطفی بشوم که به صورت طبیعی این اتفاق بیفتد و سپس رضایت به رفتن داد.
بختی افزود: آقا مصطفی یکبار هم در سال 1381 و زمان اشغال عراق و تعرض به عتبات عالیات به این کشور رفته بود ولی جو عراق مسموم بود و حق و باطل مشخص نبود بنابراین برگشت و در اردیبهشت ماه 1394 با تیپ فاطمیون به همراه برادرم به سوریه اعزام شدند که در 22 تیرماه 1394 مصادف با 26 رمضان 1436 به فیض شهادت نایل آمدند.
وی در خصوص نحوه شهادت برادرانش در سوریه گفت: عملیات آزادسازی تدمر بود که مصطفی و مجتبی به همراه یکی از برادران سوری در یک سنگر بودند که دشمن پاتک می زند و با نارنجکی که به داخل سنگر می اندازند هر سه همزمان شهید می شوند .
بختی در ادامه افزود: پس از به شهادت رسیدن آنها به علت مجهول بودن هویتشان و اعزام آنها از قم، پیکرها را به قم منتقل و در حرم حضرت معصومه(س) نیز تطهیر کردند و سپس با مادر من تماس گرفتند ولی وی اظهار آشنایی نکرد، تا اینکه از طریق برخی دوستان در مشهد متوجه می شوند و دوباره با مادر تماس می گیرند و مدعی می شوند که یکی از برادرهای من مجروح شده و باید مدارک بیاورید تا پیکرها را تحویل دهیم، از این جریان فقط من و مادر مطلع بودیم که دقیقاً یادم هست 5 مرداد ماه بود همزمان با تولد آقا مصطفی که پیکر وی را آوردند در حالی که فرزندان ایشان خانه را برای تولد آماده کرده بودند.
این برادر شهید در ادامه گفت: در تاریخ 8 مردادماه 94 پیکر این عزیزان را در بهشت زهرای مشهد قطعه شهدا به خاک سپردیم.
وی با بیان این که آقا مصطفی برادر بنده دو دختر به نام های محدثه 12 ساله و فاطمه 9 ساله دارند تصریح کرد: پس از به شهادت رسیدن این عزیزان تألم و ناراحتی در خانواده ما بود ولی بعید می دانم مادرم تا الان اشکی برای فرزندان خود ریخته باشد و حتی فرزند مصطفی هم هنگامی که از وی پرسیدند دوست داری پدر بازگردد یا خیر که گفت نه پدر من به آرزویش رسیده است.
بختی با تاکید براین که برادران شهیدم به هیچ عنوان دوست نداشتند که دیده شوند تا از هدفشان منحرف نشوند گفت: تنها یکی دو عکس از این شهیدان به عنوان یادگاری برای ما باقی مانده زیرا به قول دوستان آنها، این عزیزان دوست نداشتند که از آنها عکس گرفته شود که ریا نشود و مسئله جالب این جاست که خیلی از افراد تصور می کنند مدافعین حرم برای دیده شدن و کسب درآمد برای خود و خانواده قدم در این مسیر می گذارند در صورتی که اینطور نیست ، برادران من هر دو کار می کردند و شرایط ایده آلی برای زندگی داشتند و اصلاً پول برایشان اهمیتی نداشت که حتی با اسامی جعلی نیز برای جنگ رفتند ، این مسئله باید اتمام حجتی باشد برای بعضی افراد که با سوظن به فلسفه این جهاد نگاه می کنند.
وی در پایان اعلام کرد 22 تیرماه سالگرد به شهادت رسیدن این دو برادر است، افزود: به برادرانم از مدت ها قبل الهام شده بود که با یکدیگر به شهادت می رسند و به دوستان خود نیز گفته بودند که در نهایت پرونده زندگی آنها همانگونه و در راه جهاد حق علیه باطل بسته شد.
در مراسم هفتمین روز خاکسپاری دو شهید گمنام در بوستان شهدای گمنام مشهد مقدس و در ایام اولین سالگرد شهادت برادران مصطفی و مجتبی بختی که در هفتم مردادماه سال گذشته در سوریه به شهادت رسیدند، دو فرزند دختر شهید مدافع حرم مصطفی بختی دلنوشتهای را قرائت کردند که متن آن را برای بهره بردن مشتاقان فرهنگ شهادت در ادامه خواهیم آورد.
حرف دل یادگار کوچک شهید بختی:
پدر حالا من و خواهرم یکسال بزرگتر شده ایم و یکسال است که در حسرت شنیدن صدایت شبها را به صبح می رسانیم.
پدرم دلم برای بودنت تنگ است، اما تنها قاب عکس توست که مرحم دل مجروح من است.
می خواهم برایت از حسرت به زبان راندن کلمه بابا بگویم.
بابا مصطفی با خودت نگفتی وقتی داری می روی قلبهای دخترانت را هم با خود به همراه می بری. نگفتی دل دخترانت برای بابای قشنگشان تنگ می شود.
اصلاً نگفتی دختری داری؟ بمانی کنارشان تا در امنیت کامل مشغول بزرگ کردنشان شوی، و شب جمعه دستهای کوچکشان را بگیری و آنها را به زیارت و تفریح ببری.
به ما گفتی می روم زیارت و زود برمی گردم. قول سوغاتی هم داده بودی. آه که چه سوغاتی آوردی.
عمو مجتبی شما چطور؟ نگفتی که پدر و مادر پیری دارم که حالا باید عصای دستشان بشوم. گفتی هر وقت از در خانه می آیی قند در دل مادر بزرگ آب می شود و دلش آرام می گیرد. نگفتی وقتی جلو پدر بزرگ راه می روی و او قد رعنا و چهره زیبایت را می بیند زیر لب بدون آنکه متوجه شوی الحمدالله می گوید و دوست دارد در آغوشت بگیرد و صورتت را ببوسد.
حتماً شما هم با خودت گفتی با مصطفی می روم که تنها نباشد.
درد دل دردانه بزرگ شهید بختی:
پدر جان آیا می شنوی چه می گویم؟ می دانم که می شنوی. دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و درد دلهایم را برایت بگویم.
دلم می خواست کنارت بنشینم تا برایم حرف بزنی و با سخنان شیرینت مرا راهنمایی کنی. ای کاش بودی تا من هم در کنارت به خود ببالم. اما نه، حالا من که فکر می کنم می بینم زمانی است که باید بیشتر به تو افتخار کنم. چون تو شهیدی و شهید زیباترین تفسیر عشق، شجاعت و ایثار است.
من دیگر از نداشتن پدر ناراحت نیستم، چرا که با دیدن چهره نورانی و دلسوز علی زمان، امام خامنه ای سیمای پدر را تجسم می کنم و هرگز احساس یتیمی نمی کنم.
پدرم دوست داشت، چون حضرت زینب(س) پیام آور شهیدان باشم . اگر چه کوچکتر از آنم که خود را با بزرگترین بانوی جهان مقایسه کنم، ولی سعی می کنم همچون حضرت زینب(س) تا پای جان از اسلام دفاع کنم.
می دانم دخترانی که امروز اینگونه عفت خود را به حراج گذاشته اند مانند من دلسوخته ای ندارند تا بدانند که آرامش امروزمان را مدیون چه کسانی هستیم؟
به دختران دور و بر خود می نگرم که چگونه از حضور فیزیکی پدر خود بهره مندند و هرآنچه که می خواهند برایشان مهیا می شود و کمبودی ندارند.
شاید من هم در نگاه اول حسرت بخورم که چرا پدر ندارم؟ ولی با نگاهی عمیق که می بینم، متوجه می شوم آنچه که پدرم داده هیچ پدری به هیچ دختری نداده. پدرم، نعمت اصالت و نعمت معرفت و ایمان را در خونم تزریق نمود. نعمتهایی که هرگز فروشی نیست و پدرهای میلیونر دوستانم نمی توانند در هیچ معامله ای آن را خرید و فروش کنند.
پدر جان! تو در سوریه عاشقانه جنگیدی تا نگذاری دربی آتش بگیرد و پهلوی مادر بشکند و فرق پدری بشکافد و جگر برادری در تشت بریزد و سر برادر دیگری به روی نیزه برود و خواهری به اسارت دربیاید.
آری تو شهادت را بر ماندن ترجیح دادی چرا که روح بلند و ملکوتی تو نمی توانست در این دنیای خاکی بماند.
خوشا به حالت که این دنیا نتوانست تو را در قفس تنگ خویش مهبوس نماید.
خوشا به حالت ای پدر که از علایق گذشتی و به قافله حسین(ع) پیوستی.