آیا تاکنون پای صحبتهای یک شهید نشستهاید که روایتی شنیدنی از لحظات حماسهآفرینی رزمندگان را برایتان تعریف کند؟ حالا اگر این شهید خود روایتگر لحظات ناب شهادت شهدای دیگر باشد چه؟
انگار همین دیروز بود. حنابندان چهارده خرداد 1363 که رضاشاباش زندگی را در گلاب افشان شوق، آذین بست و خانه محقر پدری خود را برای مهمان درد آشنایی که میخواست شریک تنهاییهای او باشد، آراست. اما هنوز دو هفته از این اتفاق سپید نگذشته بود که دوباره چون گذشته عزم سفر کرد و راهی شد و از زیر هفت آسمان دعا و نیایش و از قرآن گذشت و دستبوس دستان مادر و همسر، شیراز را به قصد مشهد خاک شلمچه ترک گفت.
چند سال بعد زهرا اولین و آخرین یادگار رضا چشم در نگاه مشتاق او دوخت و پدر نیز در چشمان معصوم زهرا، دستهدسته پرندگان مهاجری را به تماشا ایستاد که در آسمان غروب، سمت پروازشان در افقهای دور گم میشد. بعد از دو روزِ پرهلهله تولد فرزند، انگار تنها سهم پدر از زهرا، همین 9 روز اضطراب بود. راستی او که بود که از گلوی زخمی رضا فریاد میکرد: باید بروم، با آمدن زهرا باید بروم.
آری! هنوز زهرا سی و هشتمین طلوع خورشید زندگیاش را لبخند نزده بود که غروب چشمان پدرش، آسمان فاو را رنگین کرد. رضا رفت تا در سحرگاه بیست و یکم بهمن 1364، تمام 21 سالگیاش را به بیرحمی گلولههای دشمن بسپارد. او میرفت تا به مردان سرانجام بپیوندد. او قدس 3 و خیبر را پشت سر گذاشته بود تا در والفجر 8، عهد سرخ خویش را به جا آورد. او میرفت تا عاشورایی دیگر برپا کند؛ تا کربلایی مجسم باشد. او میرفت تا جامه سبز خویش را که از سالار شهیدان دریافت داشته بود با رنگ خون، آذین بندد. او میرفت تا آن سوی اروند، روزهای غریب خود را فریاد کند. او میرفت تا شهید شود. او میرفت تا سبز بماند. از انتهای اروند، در کنار خور، رزمندگان نور منتظرند تا زورقهاشان را به لاجوردی امواج بسپارند و خورشید آرامآرام سر بر دامان نخلستان میگذارد تا فردایی دیگر را در آن سوی مرزهای آبی اشراق، با مردان والفجر 8 به صبح برساند. امشب با شروع عملیات، رمز آسمان گشوده خواهد شد و قبیلههای معصوم، تاریخ هزار و چهارصد ساله خود را تکرار خواهند کرد.
یک پنجم قمقمه، برای پنج نفر!
تیرماه 64، منطقه دهلران. عملیات قدس 3 با موفقیت تمام شده بود، باید تا قبل از روشن شدن هوا، منطقه را ترک میکردیم، ما پنج نفر جا مانده بودیم. مصطفی اسداللهی زوج که به شدت مجروح بود، حاجرسول قائدشرفی، مهدی نظیری، محسن رجبی و من (شهید پورخسروانی).
شب عملیات هم که به سوی منطقه میآمدیم، هر پنج نفر، در یک ماشین بودیم. مصطفی در مسیر، نحوه صحیح شهادتین گفتن را از حاجرسول میپرسید؛ میدانستم رفتنی است؛ چون همه وسایلش را قبل از حرکت بخشیده بود. مهدی هم که طلبهای 16 ساله بود، در بین راه مرتب با شوخیهای بامزهاش، ما را میخنداند؛ حال ما پنج نفر، باز با هم بودیم؛ درست در دل دشمن.
چون دشمن را دور زده بودیم، مسلم بود که به هر طرف میرفتیم به سمت دشمن بود، خود را به شیاری رساندیم که حداقل از دید کمین دشمن، در امان باشیم. همه ما جزو نیروهای مخابرات لشکر 19 فجر بودیم.
برای همین تجهیزات و اسلحهای نداشتیم. اسلحه حاجرسول هم خراب شده بود. تنها مهمات ما چند نارنجک بود که نگه داشتیم تا اگر قرار به اسارت یا کشته شدن باشد، حداقل چند نفر از دشمن را به درک واصل کنیم. ارتباط قطع شده بود و عملاً بیسیمها ناکارآمد؛ به ناچار آنها را زیر خاک پنهان کردیم. قبل از هر چیز من آب باقی مانده را یکجا کردم، شد یک پنجم قمقمه، برای پنج نفر!
اگر آفتاب بالا میآمد، دمای هوا به 50 درجه بالای صفر هم میرسید؛ چارهای نبود؛ به آقا امام حسین(ع) اقتدا و از روش ایشان پیروی کردیم. به پیشنهاد حاجرسول، قرار شد حفرههایی را در خاک ایجاد کنیم تا حداقل سرمان از آفتاب در امان باشد؛ برای این کار، تنها یک سیمچین با حاجرسول بود و یک سرنیزه همراه محسن...
سَر ما، در سایه بود اما بدنها زیر تیغ بران آفتاب. گرمای تیر ماه جنوب از همان اول صبح طاقت بچهها را برید؛ به ویژه مهدی و محسن که ضعیفتر بودند و هر دو با تنی بیمار، با شور و شوق وصفناپذیری با اصرار فراوان به عملیات آمده بودند؛ تشنگی به شدت آنها را میآزرد و مرتب با بردن نام و ذکر امام حسین(ع)، خود را دلداری میدادند... اما به هر حال، همان مقدار کم آب که تنها باعث تر شدن لب ما میشد، تا ظهر روز اول، بیشتر دوام نیاورد.
گرما تمام آب بدن ما را گرفته بود؛ آن یک روز، به اندازه 10 روز که در زیر آفتاب کار کنم، از من که سالمتر از بقیه بودم، انرژی گرفته بود. از فرط تشنگی و عطش، سرمان را روی زمین میکشیدیم، تا روح از کالبد بیرون شود و از این تشنگی خلاص شویم.
به نیمهشب که نزدیک شدیم، سرما به وجودمان پیچید؛ حالا تب و لرز بود که امان ما را بریده بود. از صبح تا غروب گرمای بیرون ما را از پا انداخته بود و حالا گرمای سوزندهای که از درون، ما را به آتش میکشید. متوسل شدیم به ائمه، به ویژه امام رضا(ع). من که از نظر تقوا خود را پایینتر از بقیه میدیدم، میترسیدم طاقتم کم شود و خدای نکرده، دست به کار خطایی بزنم و برای رهایی از این وضع، حاضر به اسارت شوم. محسن که دیگر رمقی نداشت، نفسهای آخر را میکشید. محسن شب قبل با بچههای تخریب آمده بود و به منطقه آشناتر بود. با آن بیجانی میگفت: «کاغذی بیاورید تا نقشهای برای شما بکشم؛ شاید راهی پیدا شد و بدانید باید از کجا باید بروید!»
نیمهشب، برای ساعتی، همه بیهوش شدیم. به هوش که آمدم، دیدم ماه در میانه آسمان، بزرگتر از حد معمولش است؛ شاید صد برابر همیشه، دیگر از تب و لرز خبری نبود. همین امر، قدرت عجیبی به ما داد. به جز مصطفی همه بلند شدیم، من، حاجرسول، محسن و مهدی. من و حاجرسول به سمت مصطفی رفتیم، غریبانه شهید شده بود. قدرت حمل او را نداشتیم. همان جا، او را با غم و اندوه فراوان دفن کردیم؛ شدت گرما و آفتاب روز گذشته، چهره او را عوض کرده بود؛ به حدی که صورتش قابل شناسایی نبود.
بیسیمها را از زیر خاک بیرون کشیدم، تا شانسمان را برای برقراری ارتباط امتحان کنم و کمک بخواهم؛ اما لب و دهان و حنجرهام خشکیده بود؛ نمیتوانستم حروف را درست تلفظ کنم؛ منصرف شدم! توان غلتیدن یا سینهخیز رفتن را هم نداشتیم؛ با سختی چهار دست و پا شروع کردیم به حرکت؛ اما چه حرکتی... کربلا به عینه در نظر ما مجسم شد!
وَجَعَلنا...
... با چشم غیرمسلح هم میشد عراقیها را که در اطراف، در رفت و آمد بودند دید؛ فاصله آنها از ما کمتر از هزار متر بود و به راحتی روی ما دید داشتند. هیچ کدام از ما توان سینهخیز رفتن یا با استتار حرکت کردن را نداشت. مقداری از راه را، چهار دست و پا حرکت کردیم، مابقی را ایستاده؛ چند قدم میرفتیم و بیحال روی زمین میافتادیم؛ چند دقیقه استراحت میکردیم، چند قدم برمیداشتیم و دوباره از حال میرفتیم. برای در امان ماندن از دید عراقیها، متوسل شدم به خدا و آیه «وَجَعَلنا مِن بَینِ اَیدیهِم سَداً و من خَلفِهِم سَداَ...»، واقعاً خداوند آنها را کر و کور کرد؛ اصلاً انگار نه انگار که ما وجود داریم و در چند قدمی آنها در حال حرکتیم...
به شیاری رسیدیم که هنوز آفتاب آن را گرم نکرده بود، ماسهها و شنهای کف آن، هنوز خنکی شب را حفظ کرده بود؛ این امداد خداوند، یک گنج باارزش بود؛ لباسها را بالا زدیم و شکم را به این شنهای خنک چسباندیم؛ شاید کمی از عطشی که وجودمان را از درون میسوزاند، آرام گیرد. یکی دو کیلومتر دیگر که خود را جلو کشیدیم، دو تا قمقمه آب پیدا کردیم که روی هم به اندازه نصف قمقمه، آب نداشتند. جالب بود با اینکه حالا آب داشتیم و هر آن امکان تلف شدن ما بر اثر تشنگی میرفت، هیچ کس حاضر نمیشد پیش از دیگری لب به آن آب بزند و میگفت اول برادرم!
به هر ترتیب به هر کدام از ما سه سر قمقمه آب رسید که فقط دهان و زبان خشکیده ما را تر کرد!
لبهای خشکیده
... ظهر روز دوم بود. دیگر توان حرکت و راه رفتن نداشتیم بیش از همه محسن. قرارمان این بود که هیچ کس را در راه جا نگذاریم. کفشهایش را درآوردیم و دور گردن انداختیم؛ دو نفر شدیم و دستهای او را دور گردن خود انداختیم و تا جایی که توان داشتیم، محسن را با خود آوردیم، بالاخره تمام توان ما گرفته شد؛ من که وضع مزاجیام بهتر بود، پیشنهاد دادم که جلوتر بروم و آب یا چیزی پیدا کنم؛ شاید راهی برای نجات آنها باشد اما قبول نمیکردند. باز هم حرکت کردیم تا انتهای شیار، اینجا بود که دردی در حاجرسول پیچید؛ توان حرکت را از او گرفت و به زمین افتاد. از بینی محسن هم خون جاری شد؛ مهدی هم دیگر جانی برایش نمانده بود. دیگر طاقت نیاوردم، باید کاری میکردم. از آنها جدا شدم و با تمام توان به راهم ادامه دادم؛ یا من هم مثل آنها میشدم، یا میتوانستم کمکی بیاورم؛ هرچه فریاد زدند که نرو، گوش ندادم و با سرعت به راه ادامه دادم. سه کیلومتر که راه آمدم، رسیدم به میدان مین که چند شب پیش، بچههای تخریب، آن را باز کرده بودند. خوب که دقت کردم، در جایی که مینهای خنثی شده ریخته شده بود، دبه آبی پیدا کردم. هر چه در توان داشتم، به کار بردم، اما قدرت بلند کردن دبه آب را نداشتم. قدرت کشیدن خود را هم نداشتم، چه رسد به اینکه بخواهم وزنهای را هم حمل کنم. میل شدیدی به خوردن آب داشتم اما وظیفهام بود که آب نخورم. قدرت و توان حمل آن دبه را نداشتم؛ پس با اکراه، کمی از آب استفاده کردم. چفیهای را که در راه دیده بودم، خیس کردم و روی سر انداختم تا توان حرکت پیدا کنم. در همین حین، متوجه یک کلمن کوچک شدم که زیر مینها بود، خیلی خوشحال شدم؛ چون سبکتر از دبه بود و به راحتی میتوانستم آن را حمل کنم. تا به راه افتادم، کمین بچههای خودی، مرا دیدند و شروع کردند به تیراندازی، صدای یا مهدی یا حسینم که بلند شد، فهمیدند خودی هستم! اما جای صبر و تحمل نبود؛ اگر دیر به بچهها میرسیدم، آنها از تشنگی تلف میشدند؛ لذا بیاعتنا به آنها، به راه خود ادامه دادم. به سرعتم افزودم و با قدرت از نیروهای خودی دور شدم تا کلمن آب را به مهدی، محسن و حاجرسول برسانم.
غریبانه!...
با کلمن آب، سه کیلومتر، در گرمای سرسامآور راه رفتم و خود را به برادرانم رساندم؛ هر سه از بیحالی، روی زمین افتاده بودند. حال حاجرسول، بهتر از آن دو بود، بعد هم محسن. مهدی که از همه حالش وخیمتر بود و نفسهای آخر را میکشید، نه چیزی میشنید نه صدایی از او شنیده میشد. به هر ترتیب که میشد، آب را به دهان آنها ریختم. محسن دهانش پر از لختههای خون بود، اول دهانش را شستم، بعد آب را به کامش ریختم. در بین راه، 300، 400 متر جلوتر، در میان جاده پلی دیده بودم که سایه داشت. حاجرسول تنها کسی بود که هنوز توانی برای راه رفتن داشت؛ او را همراه با چند قطره آب باقی مانده، راهی کردم. ماند مهدی و محسن که هر دو روی زمین افتاده بودند و توانی برای جابهجا کردن آنها نداشتم؛ سایهای هم آن اطراف نبود که آنها را زیر آن بکشم. تکه آهنی پیدا کردم، دو سمت سر آنها گذاشتم و با چفیهام، سایهای برایشان درست کردم که حداقل سر و سینهشان در تابش آفتاب نباشد. دو برادرم، غریبانه، ذرهذره در آفتاب ذوب میشدند و نفس به نفس به آسمان پر میکشیدند. با غم و اندوه آنها را که آخرین نفسها از حلقومشان خارج میشد، رها کردم و برای کمک به سمت حاجرسول رفتم. ساعاتی بعد که با کمک به سمت مهدی و محسن برگشتم، با خوف و رجا، چفیه را کنار زدم، با صحنهای مواجه شدم که هرگز فراموش نخواهم کرد؛ آرزوی آنها برآورده شده بود؛ دیدم هر دو برادرم، سر به سینه هم گذاشته و جان به جانآفرین تسلیم کردهاند. احساس میکردم، جسم بیجان و خشکیدهشان هم طلب آب میکرد. یاد مهدی بهخیر، با اینکه 15، 16 سال بیشتر نداشت، همیشه خود را در اتاقی محبوس میکرد و تنها برای مولایش حسین(ع) نوحه میخواند و میگریست و حال چه زیبا، با پیکری خشکیده و تشنه، به مولایش اقتدا کرده بود...
من به سمت نیروهای خودی حرکت کردم و از همرزمانم خواستم تا برای کمک و بازگرداندن حاجرسول و شهدا به آنجا بروند.