زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

روایت شهید رضا پورخسروانی از دیگر شهدا یک پنجم قمقمه، برای پنج نفر! لب‌های خشکیده

آیا تاکنون پای صحبت‌های یک شهید نشسته‌اید که روایتی شنیدنی از لحظات حماسه‌آفرینی رزمندگان را برای‌تان تعریف کند؟ حالا اگر این شهید خود روایتگر لحظات ناب شهادت شهدای دیگر باشد چه؟

آن وقت اگر شما به جای نویسنده این متن باشید باید حساب کنید در یک خط چند بار واژه مقدس شهید را تکرار کنید: «شهیدی که روایتگر لحظات شهادت شهدای دیگر است» یعنی همان تیتری که ما برای این مطلب برگزیده‌ایم و شما را دعوت می‌کنیم تا شنونده صحبت‌های شهید رضا پورخسروانی، شنوای لحظات ناب شهادت شهیدان مصطفی اسداللهی زوج، مهدی نظیری و محسن رجبی باشید. آنچه می‌خوانید تنها بخشی از خاطرات و زندگینامه 500 شهید مخابراتی (بی‌سیم‌چی) می‌باشد که به همت مسئولان یادواره شهدای فاوا سپاه استان فارس تقدیم حضورتان می‌گردد.شهید رضا پورخسروانی در سال 1344 در شیراز به دنیا آمد. او در عملیات قدس3 شاهدی بود بر شهادت سه تن از همرزمانش که در خلال هفت ماه باقی‌مانده عمر شریف خود این روایت را با زبانی شیوا بازگو کرد و عاقبت خود نیز در بهمن 1364 در فاو و طی عملیات والفجر8 به شهادت رسید. تا باز شاهدی دیگر روایتگر شهادت او باشد. مطالب ذیل گزیده‌ای از خاطرات شهید پورخسروانی است.
سردار شهید رضا پورخسروانی به روایت سردار حاج قاسم سلطان آبادی
نمای نزدیک

انگار همین دیروز بود. حنابندان چهارده خرداد 1363 که رضاشاباش زندگی را در گلاب افشان شوق، آذین بست و خانه محقر پدری خود را برای مهمان درد آشنایی که می‌خواست شریک تنهایی‌های او باشد، آراست. اما هنوز دو هفته از این اتفاق سپید نگذشته بود که دوباره چون گذشته عزم سفر کرد و راهی شد و از زیر هفت آسمان دعا و نیایش و از قرآن گذشت و دستبوس دستان مادر و همسر، شیراز را به قصد مشهد خاک شلمچه‌ ترک گفت.

چند سال بعد زهرا اولین و آخرین یادگار رضا چشم در نگاه مشتاق او دوخت و پدر نیز در چشمان معصوم زهرا، دسته‌دسته پرندگان مهاجری را به تماشا ایستاد که در آسمان غروب، سمت پروازشان در افق‌های دور گم می‌شد. بعد از دو روزِ پرهلهله تولد فرزند، انگار تنها سهم پدر از زهرا، همین 9 روز اضطراب بود. راستی او که بود که از گلوی زخمی رضا فریاد می‌کرد: باید بروم، با آمدن زهرا باید بروم.

آری! هنوز زهرا سی و هشتمین طلوع خورشید زندگی‌اش را لبخند نزده بود که غروب چشمان پدرش، آسمان فاو را رنگین کرد. رضا رفت تا در سحرگاه بیست و یکم بهمن 1364، تمام 21 سالگی‌اش را به بی‌رحمی گلوله‌های دشمن بسپارد. او می‌رفت تا به مردان سرانجام بپیوندد. او قدس 3 و خیبر را پشت سر گذاشته بود تا در والفجر 8، عهد سرخ خویش را به جا آورد. او می‌رفت تا عاشورایی دیگر برپا کند؛ تا کربلایی مجسم باشد. او می‌رفت تا جامه سبز خویش را که از سالار شهیدان دریافت داشته بود با رنگ خون، آذین بندد. او می‌رفت تا آن سوی اروند، روزهای غریب خود را فریاد کند. او می‌رفت تا شهید شود. او می‌رفت تا سبز بماند. از انتهای اروند، در کنار خور، رزمندگان نور منتظرند تا زورق‌هاشان را به لاجوردی امواج بسپارند و خورشید آرام‌آرام سر بر دامان نخلستان می‌گذارد تا فردایی دیگر را در آن سوی مرزهای آبی اشراق، با مردان والفجر 8 به صبح برساند. امشب با شروع عملیات، رمز آسمان گشوده خواهد شد و قبیله‌های معصوم، تاریخ هزار و چهارصد ساله خود را تکرار خواهند کرد.

یک پنجم قمقمه، برای پنج نفر!

تیرماه 64، منطقه دهلران. عملیات قدس 3 با موفقیت تمام شده بود، باید تا قبل از روشن شدن هوا، منطقه را ترک می‌کردیم، ما پنج نفر جا مانده بودیم. مصطفی اسداللهی زوج که به شدت مجروح بود، حاج‌رسول قائدشرفی، مهدی نظیری، محسن رجبی و من (شهید پورخسروانی).

شب عملیات هم که به سوی منطقه می‌آمدیم، هر پنج نفر، در یک ماشین بودیم. مصطفی در مسیر، نحوه صحیح شهادتین گفتن را از حاج‌رسول می‌پرسید؛ می‌دانستم رفتنی است؛ چون همه وسایلش را قبل از حرکت بخشیده بود. مهدی هم که طلبه‌ای 16 ساله بود، در بین راه مرتب با شوخی‌های بامزه‌اش، ما را می‌خنداند؛ حال ما پنج نفر، باز با هم بودیم؛ درست در دل دشمن.

چون دشمن را دور زده بودیم، مسلم بود که به هر طرف می‌رفتیم به سمت دشمن بود، خود را به شیاری رساندیم که حداقل از دید کمین دشمن، در امان باشیم. همه ما جزو نیروهای مخابرات لشکر 19 فجر بودیم.

برای همین تجهیزات و اسلحه‌ای نداشتیم. اسلحه حاج‌رسول هم خراب شده بود. تنها مهمات ما چند نارنجک بود که نگه داشتیم تا اگر قرار به اسارت یا کشته شدن باشد، حداقل چند نفر از دشمن را به درک واصل کنیم. ارتباط قطع شده بود و عملاً بی‌سیم‌ها ناکارآمد؛ به ناچار آنها را زیر خاک پنهان کردیم. قبل از هر چیز من آب باقی مانده را یک‌جا کردم، شد یک پنجم قمقمه، برای پنج نفر!

اگر آفتاب بالا می‌آمد، دمای هوا به 50 درجه بالای صفر هم می‌رسید؛ چاره‌ای نبود؛ به آقا امام حسین(ع) اقتدا و از روش ایشان پیروی کردیم. به پیشنهاد حاج‌رسول، قرار شد حفره‌هایی را در خاک ایجاد کنیم تا حداقل سرمان از آفتاب در امان باشد؛ برای این کار، تنها یک سیم‌چین با حاج‌رسول بود و یک سرنیزه همراه محسن...

سَر ما، در سایه بود اما بدن‌ها زیر تیغ بران آفتاب. گرمای تیر ماه جنوب از همان اول صبح طاقت بچه‌ها را برید؛ به ویژه مهدی و محسن که ضعیف‌تر بودند و هر دو با تنی بیمار، با شور و شوق وصف‌ناپذیری با اصرار فراوان به عملیات آمده بودند؛ تشنگی به شدت آنها را می‌آزرد و مرتب با بردن نام و ذکر امام حسین(ع)، خود را دلداری می‌دادند... اما به هر حال، همان مقدار کم آب که تنها باعث‌ تر شدن لب ما می‌شد، تا ظهر روز اول، بیشتر دوام نیاورد.

گرما تمام آب بدن ما را گرفته بود؛ آن یک روز، به اندازه 10 روز که در زیر آفتاب کار کنم، از من که سالم‌تر از بقیه بودم، انرژی گرفته بود. از فرط تشنگی و عطش، سرمان را روی زمین می‌کشیدیم، تا روح از کالبد بیرون شود و از این تشنگی خلاص شویم.

به نیمه‌شب که نزدیک شدیم، سرما به وجودمان پیچید؛ حالا تب و لرز بود که امان ما را بریده بود. از صبح تا غروب گرمای بیرون ما را از پا انداخته بود و حالا گرمای سوزنده‌ای که از درون، ما را به آتش می‌کشید. متوسل شدیم به ائمه، به ویژه امام رضا(ع). من که از نظر تقوا خود را پایین‌تر از بقیه می‌دیدم، می‌ترسیدم طاقتم کم شود و خدای نکرده، دست به کار خطایی بزنم و برای رهایی از این وضع، حاضر به اسارت شوم. محسن که دیگر رمقی نداشت، نفس‌های آخر را می‌کشید. محسن شب قبل با بچه‌های تخریب آمده بود و به منطقه آشنا‌تر بود. با آن بی‌جانی می‌گفت: «کاغذی بیاورید تا نقشه‌ای برای شما بکشم؛ شاید راهی پیدا شد و بدانید باید از کجا باید بروید!»

نیمه‌شب، برای ساعتی، همه بی‌هوش شدیم. به هوش که آمدم، دیدم ماه در میانه آسمان، بزرگ‌تر از حد معمولش است؛ شاید صد برابر همیشه، دیگر از تب و لرز خبری نبود. همین امر، قدرت عجیبی به ما داد. به جز مصطفی همه بلند شدیم، من، حاج‌رسول، محسن و مهدی. من و حاج‌رسول به سمت مصطفی رفتیم، غریبانه شهید شده بود. قدرت حمل او را نداشتیم. همان جا، او را با غم و اندوه فراوان دفن کردیم؛ شدت گرما و آفتاب روز گذشته، چهره او را عوض کرده بود؛ به حدی که صورتش قابل شناسایی نبود.

بی‌سیم‌ها را از زیر خاک بیرون کشیدم، تا شانسمان را برای برقراری ارتباط امتحان کنم و کمک بخواهم؛ اما لب و دهان و حنجره‌ام خشکیده بود؛ نمی‌توانستم حروف را درست تلفظ کنم؛ منصرف شدم! توان غلتیدن یا سینه‌خیز رفتن را هم نداشتیم؛ با سختی چهار دست و پا شروع کردیم به حرکت؛ اما چه حرکتی... کربلا به عینه در نظر ما مجسم شد!

وَجَعَلنا...

... با چشم غیرمسلح هم می‌شد عراقی‌ها را که در اطراف، در رفت و آمد بودند دید؛ فاصله آنها از ما کمتر از هزار متر بود و به راحتی روی ما دید داشتند. هیچ کدام از ما توان سینه‌خیز رفتن یا با استتار حرکت کردن را نداشت. مقداری از راه را، چهار دست و پا حرکت کردیم، مابقی را ایستاده؛ چند قدم می‌رفتیم و بی‌حال روی زمین می‌افتادیم؛ چند دقیقه استراحت می‌کردیم، چند قدم برمی‌داشتیم و دوباره از حال می‌رفتیم. برای در امان ماندن از دید عراقی‌ها، متوسل شدم به خدا و آیه «وَجَعَلنا مِن بَینِ اَیدیهِم سَداً و من خَلفِهِم سَداَ...»، واقعاً خداوند آنها را کر و کور کرد؛ اصلاً انگار نه انگار که ما وجود داریم و در چند قدمی آنها در حال حرکتیم...

به شیاری رسیدیم که هنوز آفتاب آن را گرم نکرده بود، ماسه‌ها و شن‌های کف آن، هنوز خنکی شب را حفظ کرده بود؛ این امداد خداوند، یک گنج باارزش بود؛ لباس‌ها را بالا زدیم و شکم را به این شن‌های خنک چسباندیم؛ شاید کمی از عطشی که وجودمان را از درون می‌سوزاند، آرام گیرد. یکی دو کیلومتر دیگر که خود را جلو کشیدیم، دو تا قمقمه آب پیدا کردیم که روی هم به اندازه نصف قمقمه، آب نداشتند. جالب بود با این‌که حالا آب داشتیم و هر آن امکان تلف شدن ما بر اثر تشنگی می‌رفت، هیچ کس حاضر نمی‌شد پیش از دیگری لب به آن آب بزند و می‌گفت اول برادرم!

به هر ترتیب به هر کدام از ما سه سر قمقمه آب رسید که فقط دهان و زبان خشکیده ما را‌ تر کرد!

لب‌های خشکیده

... ظهر روز دوم بود. دیگر توان حرکت و راه رفتن نداشتیم بیش از همه محسن. قرارمان این بود که هیچ کس را در راه جا نگذاریم. کفش‌هایش را درآوردیم و دور گردن انداختیم؛ دو نفر شدیم و دست‌های او را دور گردن خود انداختیم و تا جایی که توان داشتیم، محسن را با خود آوردیم، بالاخره تمام توان ما گرفته شد؛ من که وضع مزاجی‌ام بهتر بود، پیشنهاد دادم که جلو‌تر بروم و آب یا چیزی پیدا کنم؛ شاید راهی برای نجات آنها باشد اما قبول نمی‌کردند. باز هم حرکت کردیم تا انتهای شیار، این‌جا بود که دردی در حاج‌رسول پیچید؛ توان حرکت را از او گرفت و به زمین افتاد. از بینی محسن هم خون جاری شد؛ مهدی هم دیگر جانی برایش نمانده بود. دیگر طاقت نیاوردم، باید کاری می‌کردم. از آنها جدا شدم و با تمام توان به راهم ادامه دادم؛ یا من هم مثل آنها می‌شدم، یا می‌توانستم کمکی بیاورم؛ هرچه فریاد زدند که نرو، گوش ندادم و با سرعت به راه ادامه دادم. سه کیلومتر که راه آمدم، رسیدم به میدان مین که چند شب پیش، بچه‌های تخریب، آن را باز کرده بودند. خوب که دقت کردم، در جایی که مین‌های خنثی شده ریخته شده بود، دبه‌ آبی پیدا کردم. هر چه در توان داشتم، به کار بردم، اما قدرت بلند کردن دبه آب را نداشتم. قدرت کشیدن خود را هم نداشتم، چه رسد به این‌که بخواهم وزنه‌ای را هم حمل کنم. میل شدیدی به خوردن آب داشتم اما وظیفه‌ام بود که آب نخورم. قدرت و توان حمل آن دبه را نداشتم؛ پس با اکراه، کمی از آب استفاده کردم. چفیه‌ای را که در راه دیده بودم، خیس کردم و روی سر انداختم تا توان حرکت پیدا کنم. در همین حین، متوجه یک کلمن کوچک شدم که زیر مین‌ها بود، خیلی خوشحال شدم؛ چون سبک‌تر از دبه بود و به راحتی می‌توانستم آن را حمل کنم. تا به راه افتادم، کمین بچه‌های خودی، مرا دیدند و شروع کردند به تیراندازی، صدای یا مهدی یا حسینم که بلند شد، فهمیدند خودی هستم! اما جای صبر و تحمل نبود؛ اگر دیر به بچه‌ها می‌رسیدم، آنها از تشنگی تلف می‌شدند؛ لذا بی‌اعتنا به آن‌ها، به راه خود ادامه دادم. به سرعتم افزودم و با قدرت از نیروهای خودی دور شدم تا کلمن آب را به مهدی، محسن و حاج‌رسول برسانم.

غریبانه!...

با کلمن آب، سه کیلومتر، در گرمای سرسام‌آور راه رفتم و خود را به برادرانم رساندم؛ هر سه از بی‌حالی، روی زمین افتاده بودند. حال حاج‌رسول، بهتر از آن دو بود، بعد هم محسن. مهدی که از همه حالش وخیم‌تر بود و نفس‌های آخر را می‌کشید، نه چیزی می‌شنید نه صدایی از او شنیده می‌شد. به هر ترتیب که می‌شد، آب را به دهان آنها ریختم. محسن دهانش پر از لخته‌های خون بود، اول دهانش را شستم، بعد آب را به کامش ریختم. در بین راه، 300، 400 متر جلوتر، در میان جاده پلی دیده بودم که سایه داشت. حاج‌رسول تنها کسی بود که هنوز توانی برای راه رفتن داشت؛ او را همراه با چند قطره آب باقی مانده، راهی کردم. ماند مهدی و محسن که هر دو روی زمین افتاده بودند و توانی برای جابه‌جا کردن آنها نداشتم؛ سایه‌ای هم آن اطراف نبود که آنها را زیر آن بکشم. تکه آهنی پیدا کردم، دو سمت سر آنها گذاشتم و با چفیه‌ام، سایه‌ای برایشان درست کردم که حداقل سر و سینه‌شان در تابش آفتاب نباشد. دو برادرم، غریبانه، ذره‌ذره در آفتاب ذوب می‌شدند و نفس به نفس به آسمان پر می‌کشیدند. با غم و اندوه آنها را که آخرین نفس‌ها از حلقومشان خارج می‌شد، رها کردم و برای کمک به سمت حاج‌رسول رفتم. ساعاتی بعد که با کمک به سمت مهدی و محسن برگشتم، با خوف و رجا، چفیه را کنار زدم، با صحنه‌ای مواجه شدم که هرگز فراموش نخواهم کرد؛ آرزوی آنها برآورده شده بود؛ دیدم هر دو برادرم، سر به سینه هم گذاشته و جان به جان‌آفرین تسلیم کرده‌اند. احساس می‌کردم، جسم بی‌جان و خشکیده‌شان هم طلب آب می‌کرد. یاد مهدی به‌خیر، با اینکه 15، 16 سال بیشتر نداشت، همیشه خود را در اتاقی محبوس می‌کرد و تنها برای مولایش حسین(ع) نوحه می‌خواند و می‌گریست و حال چه زیبا، با پیکری خشکیده و تشنه، به مولایش اقتدا کرده بود...

من به سمت نیروهای خودی حرکت کردم و از همرزمانم خواستم تا برای کمک و بازگرداندن حاج‌رسول و شهدا به آنجا بروند.

خاطرات شهید رضا پورخسروانی از شهید مهدی نظیری

شهید اول: شهید مهدی نظیری

نتیجه تصویری برای شهید مهدی نظیری

نوحه‌خوان کرب و بلای حسین (ع)

مهدی نظیری فرزند نوروزعلی 22 مرداد ماه سال 1348 در خانواده‌ای معتقد و پایبند به اصول مذهبی متولد شد. علاقه به مذهب و روحانیت راه او را به مدرسه علمیه باز کرد و مدتی را به مطالعه دروس دینی در حوزه ابوصالح گذراند. این همه بیشترین عشق او حضور در جبهه‌های جنگ بود تا زمانی که در شیراز به سر می‌برد بیقرار و ناآرام بود و آنگاه که به جبهه می‌رفت و بازمی‌گشت تا مدتی خاموش بود. گویی آبی بر آتش وجودش ریخته شده است و باز طولی نمی‌کشید که آن آتش باز شعله‌ور می‌گشت و بی‌تابانه تدارک رفتن می‌کرد.

از خاطرات به یاد ماندنی او نوحه و روضه‌هایی بود که می‌خواند. ساعت‌ها در اتاقی می‌نشست و به تنهایی با صدایی که مملو از درد و سوز عشق بود نوحه‌های کربلای حسینی را می‌خواند. سرانجام این نوحه‌خوان حسین به راه حسین شتافت و در کربلای ایران همچون مولایش با لبان تشنه به دعوت حق لبیک گفت و ندای «هل من ناصر ینصرنی» حسین را پاسخ داد؛ زیرا که «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» و یارانش را نوحه‌خوان غمش نمود. از حدود دو ماه قبل از شهادت و خصوصا آخر زندگی‌اش بسیار شاد و بشاش می‌نمود و مکرر خنده بر لبانش می‌دیدیم. در همین ایام به زیارت امام هشتم(ع) رفت و بعد از بازگشت بار دیگر عازم جبهه شد.

مهدی نظیری طلبه عارف و بسیجی امام زمان و یکی از یاوران انقلاب اسلامی در تاریخ 21تیرماه 64 حین عملیات قدس 3 در جبهه غرب میمه (دهلران) مظلومانه با لبان خشک سر به بالین مولایش ابا عبدالله الحسین(ع) نهاد و همچون علی‌اصغر با لبان تشنه به لقاء‌الله پیوست و به یقین شهادت او همچون شهادت تمامی دوستانش تیری در قلب استکبار جهانی خواهد شد.

نتیجه تصویری برای شهید مهدی نظیری

وصیتنامه شهید مهدی نظیری

بسم الله الرحمن الرحیم

کتب علیکم القتال و هو کره لکم وعسى ان تکرهوا شیئا و هو خیر لکم و عسى ان تحبو ا شیئا و هو شر لکم و الله یعلم و انتم لا تعلمون (بقره 216 ). حکم جهاد براى شما مقرر گردید و حال آنکه بر شما ناگوار و مکروه است لیکن چه بسیار شود که چیزى را شما ناگوار شمارید ولى به حقیقت خیر و صلاح در آن بسیار و چه بسیار مى‌شود که چیزى را دوست دارید و در واقع شر و فساد شما در آن است و خداوند به مصالح امور داناست و شما نادانید. آنان که شهید شدند سوختند و پرتو افکندند و جهان را به نور خود منور نمودند و با پیکرشان کلمه کلمه تاریخ را ساختند و با جانشان به آن روح بخشیدند.

... در طول زندگى‌ام دلم مى‌خواست که کسى را پیدا کنم و حرف دلم را با او بگویم تا اینکه پیدا کردم و او مرا طلبید و دستم را گرفت و مرا به سر منزل مقصود هدایت کرد. در این مواقع هدف باید الهى باشد. در این قطعه دلم مى‌خواهد کمى با برادران طلبه صحبت کنم البته آنان همه سروران ما هستند ولى چند سخن را باید گفت. اگر طلبه‌ها با علم بیشترى به شهادت برسند در آن دنیا از دیگر شهیدانى که علمشان کمتر است افضل هستند. از برادران طلبه خواسته‌ام این است که حوزه علمیه این سنگر علمای شهید از جمله شهید آیت‌الله دستغیب را حفظ کنند و آن را ترک نکنند. بارى دیگر از همان استاد شنیدم که مى‌گفت هرکس به طلبگى پشت کند پشیمانى بر او نازل خواهد شد. در این زمان و موقعیت مملکت ما هر شخصى هر چند هم که فعالیت کند باز هم کم است. از طرف اینجانب حقیر به برادران گرامى مسجد بگویید که سعى کنند معنویت را از دست ندهند و معنویت شما در حال از دست رفتن است. قرآن بخوانید. خداوند مى‌گوید کافران از قرآن همان کتاب الهى ترس دارند و همیشه به قرآن مسلح باشید. وصیت مى‌کنم که اگر پیکرم به شیراز آمد به هنگام به خاک سپردنم چشمانم را باز بگذارید تا منافقین و کفار بفهمند که شهیدان کورکورانه به این راه نرفته‌اند و مقلد امام بوده‌اند و امام را مى‌شناسند. برادران من سعى کنید شهدا را از یاد نبرید... 8تیرماه 1364

من هم تکلیفم را نوشتم نه با قلم روی کاغذ بلکه با خون بر روی خاک. شهید رضا پورخسروانی

شهید «رضا پورخسروانی» در سال 1343 در شهر شیراز به دنیا آمد. باوجود سن و سال کمی که داشت در راهپیمایی‌های دوران انقلاب شرکت می‌کرد و در سن 16 سالگی به جبهه شتافت و در گروه جنگ‌های نامنظم به فرماندهی شهید چمران به دفاع از کشور پرداخت.

تکلیفم را با خون بر خاک نوشتم

بعد از وارد شدن به سپاه در مخابرات لشکر 19 فجر به ایفای نقش پرداخت و لیاقت وی باعث انتخاب وی به‌عنوان معاون مخابرات تیپ فاطمه الزهرا (س) شد. بعد از مدتی به‌واسطه عملیات گسترده سپاه، با عنوان معاون مخابرات لشکر 19 فجر به انجام‌وظیفه ادامه داد. روح شهید پورخسروانی در 22 بهمن سال 64 و آغاز عملیات والفجر 8 آسمانی شد.

در بخشی از وصیت‌ نامه شهید می‌خوانیم: «.. استادان و معلمان و اولیاء مدرسه‌ام یک حرف کوچک با شما دارم، شما از من می‌خواستید که تکلیفم را بنویسم من هم تکلیفم را نوشتم نه با قلم روی کاغذ بلکه با خون بر روی خاک. شهادت درسی بود که من از جان آن را خواندم و چون یک شاگرد خوب آن را یاد گرفتم و در کلاسی که معلم آن الله بود و شاگردانش که شهیدان هستند، آن را به‌خوبی جواب داده‌اند و اگر خواست پروردگار باشد قبول خواهم شد و به کلاس بالاتر ترفیع خواهم یافت...»

در فرازهایی از زندگی این شهید در کتاب «مقیم کوی رضا (ع) به زبان پدرش می‌خوانیم: «فردای روزی که امام رضا (ع) در خواب مژده تولد رضا را به من داد در بانک حساب پس‌اندازی باز کردم برای زیارت امام رضا. رضا چهارده‌ماهه بود که به زیارت ثامن‌الحجج (ع) رفتیم. اولین بار بود که رضا را می‌بردم نزدیک ضریح مطهر آقا تا رضا به ضریح نزدیک شد دستان کوچکش را در میان شبکه‌های ضریح کرد و با تمام قدرت آن را گرفت، هر چه او را جدا می‌کردم باز با تمام وجود خود را به ضریح می‌چسباند. هر چه کردم او را جدا کنم نشد که نشد. زائران که متوجه رفتار غیرمعمول رضا شده بودند شروع کردند به صلوات. مردم اطراف رضا که عاشقانه ضریح امام را در آغوش گرفته بود حلقه‌زده و هر کس تکه‌ای از لباس او به‌ عنوان تبرک می‌کند. یکی از خادمین حرم پیش‌قدم شد و رضا را با زور از ضریح جدا کرد. آن روز در صحن سقاخانه جشن گرفتند و نقاره‌خانه حرم شروع کرد به نواختن.

وقتی به مهمان‌سرا برگشتیم، وقتی لباس پاره‌پاره رضا را عوض می‌کردم متوجه جای پنج‌انگشت سبزرنگ پشت رضا شدم.»