زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم شهید عبدالرحیم فیروزآبادی : تا به امروز بخاطر همه‌ی خصایص خوبش جای خالی او را هر ثانیه احساس می‌کنم

گذری برزندگی شهید
عبدالرحیم 20 بهمن 64 به دنیا آمد، 16 آذر 84 وارد سپاه شد و 16 آذر 94 به شهادت رسید. با ایمان و مومن بود که از همان کودکی که پایش به مسجد باز شد پیوند عجیبی با مسجد گرفت و کم‌کم به عنوان مکبر مسجد انتخاب شد.

وقتی پای صحبت‌های خانواده شهدا می‌نشینم، هنوز هم خود را بدهکار نظام می‌دانند. آنها آیه‌های صبوری و استقامت‌اند. قدم گذاشتن در منزل این خانواده‌های معظم، حس زیبا و غریبی است و سخن گفتن با نزدیک‌ترین افرادی که عمری را با شهید گذرانده‌اند نیز زیباتر و غریب‌تر...

همسر شهید «عبدالرحیم فیروزآبادی»: نبودِ «عبدالرحیم» را هر لحظه احساس می‌کنم

قسمت شد تا گفت‌وگویی با همسر شهید مدافع حرم «عبدالرحیم فیروزآبادی» داشته باشم. همسری که در حال حاضر با دو یادگار شهید عزیز، زندگی خود را با دلتنگی همسرش می‌گذارند. وی برایم در آغاز کلام، از شروع آشنایی‌اش با شهید اینگونه گفت:



 

 
فصل بهار، بهار زندگی من و همسرم بود. با یک واسطه من و عبدالرحیم با یکدیگر آشنا شدیم. عبدالرحیم یک دختر محجبه و متدین می‌خواست. من یک فرد بااعتقاد و اخلاق و البته کار مناسبی هم داشته باشد. وقتی عبدالرحیم به خواستگاری من آمد از سختی های شغلش گفت و اینکه کسی را می خواهد که در برابر این سختی بتواند تحمل کند و دوست دارد عاقبتش ختم به شهادت شود. همان لحظه دلم لرزید.ازدواج من و عبدالرحیم، کاملاً سنتی بود. روزی که به خواستگاری بنده آمدند، همسر شهیدم گفت: «من دنبال عاقبت‌بخیری و شهادت هستم و دوست دارم همسر آینده‌ام نیز با من هم‌قدم باشد...». ایمان و عشق به اهل بیت (ع) در همان روز خواستگاری در چهره‌اش متبلور بود و با کلام دلنشینش که بوی خدا می‌داد، من را جذب کرد. از اولین لحظه آشنایی مان حرف از رفتن می زد. با این حال من جواب بله را به عبدالرحیم دادم.  سال 1388 ولادت امام علی (ع) عقد کردیم. 
 
فردای نامزدیمان به خانه ما آمد و از پدرم اجازه گرفت و گفت: می‌توانم خانمم را بیرون ببرم. باهم رفتیم دریا اولین  جایی که برای تفریح رفتیم دریا بود، به ساحل و دریا علاقه خاصی داشت و می‌دانست که من هم علاقه دارم  و آرامش خاصی می‌گرفتیم. همیشه هروقت فرصت داشت ما را به دریا می‌برد، حتی وقتی هم که بچه‌دار شدیم. دوستانمان که از شهرستان می آمدند و مهمانمان بودند برای تفریح اولین جا آنها را به دریا می‌برد. 
 
 
سال 1390 برای مراسم عروسی مان به مکه رفتیم. و زندگی مشترک‌مان را در کنار خانه خدا شروع کردیم. ما چهار سال با هم زیر یک سقف زندگی کردیم که نصف بیشتر آن را عبدالرحیم در ماموریت بود و ما به دور از هم بودیم. از مکه که برگشتیم دو روز خانه بود و مأموریت به اشنویه برای مبارزه با پژاک رفت. برای من در روزهای اول زندگی مان سخت گذشت و سخت تر از آن که از عبدالرحیم چند روزی خبر نداشتم. 
 
اولین ماه رمضان زندگی مشترکمان داشتم سحری درست می‌کردم من مشغول پختن غذا بودم و عبدالرحیم هم تلویزیون تماشا می‌کرد. یک ساعتی مانده بود به اذان صبح گفت: خانم غذا را آماده و جمع و جور کن تا به منزل پدرت برویم. تعجب کردم و گفتم: این موقع؟ گفت: بله، ما که نزدیک به هم هستیم و خدا را شکر ماشین هم که هست، بردار سحری‌مان را تا برویم و آنها را هم از تنهایی در بیاوریم خودمان هم تنها نباشیم. وقتی رسیدیم در خانه پدرم آنها هم از رفتن ما در آن‌موقع صبح بدون اینکه از قبل خبر بدهیم تعجب کرده بودند. یک مرتبه در ماه رمضان همان سال سحری‌مان را بردیم منزل پدر شوهرم و آنها را از تنهایی در آوردیم، عبدالرحیم همیشه در فکرش خوشحال کردن اطرافیانش بود. 
 
عبدالرحیم یک انسان مهربان، دلسوز بود و در جمع شوخ طبع بود و شیطنت‌هایی هم می کرد. پیرو خط ولایت فقیه و یک همسر دلسوز و پدری مهربان برای دو تا دخترانش بود. انگشتری عقیقی داشت که همیشه در قنوت نگین آن را برمی‌گردادند و دعای «اللهم ارزقنی شهاده فی سبیلک» می‌خواند.
 
از روحیه بسیار بالایی برخوردار بود. مسئولیت مربی آموزش را در سپاه داشت؛ با این وجود در تمام مواقعی که با ایشان رو به رو می شدند. جز ادب و احترام چیزی نمی‌دیدند. از آنجا که بسیار مبادی آداب بود خیلی زود افراد را به خودش جذب می‌کرد. به نسبت دیگر دوستانش حال و هوای متفاوتی داشت و شوق شهادت را می‌توانستند همه در او ببینند.
 

در مدت زندگی مشترک خصلت‌های بسیار خوبی از او مشاهده کردم. اخلاق و کردار نیکوی او، محبت‌های بی‌منتش، ساده زیستی‌اش و... که موجب شد تا به امروز بخاطر همه‌ی این خصایص خوبش جای خالی او را هر ثانیه احساس کنم و در دلتنگی‌اش غوطه‌ور باشم. من از عبدالرحیم تماماً خوبی دیدم و دلسوزانه بفکر من و بچه‌ها بود. همین دسته از آدم‌ها هستند که خدا انتخابشان می‌کند تا در کنار خودش منزل بگیرند.

عبدالرحیم نقش پررنگ و فعالی در بسیج داشت. همیشه سعی می‌کرد در همه‌ی مراسمات مذهبی و فرهنگی شرکت کند. جوانان محل را با ترفندهای مختلف به مسجد و بسیج می‌کشاند و به آنها آموزش نظامی می‌داد. دغدغه کار فرهنگی داشت و بدنبال جذب حداکثری نوجوانان و جوانان به مسجد بود.

بیست آبان ماه 94 عازم سوریه شد. من مخالفتی با رفتنش نداشتم، چون اعتقاد و باور هردویمان برای این مسیر یکی بود و اینکه به رفتن و آمدن‌های او عادت داشتم، ولی دفعه آخر به او گفتم که نمی گویم نرو، برو، ولی این دفعه کمی رفتنت را به تاخیر بینداز تا دلتنگی من و بچه‌ها برطرف شود...


سال 91 به پیرانشهر برای مأموریت رفت. سال 92 به مدت یک سال چابهار ماموریت داشت که به مدت یک سال در حال رفت و آمد بود. سال 94 هم یک ماهی پیرانشهر مأموریت داشت که وقتی برگشت داوطلب برای اعزام به حرم عقیله بنی هاشم شد. تازه از پیرانشهر رسیده بود که قرار شد به سوریه برود. گفتم: تازه از ماموریت برگشتی، بگذار کمی رفع دلتنگی برای من و بچه ها بشود بعد برو. گفت: من وظیفه خودم می‌دانم که بروم، هر چه زودتر بهتر. راضی کردن من زیاد هم سخت نبود چون به این نبودن‌ها و رفتن‌ها عادت داشتم. دخترهایم هم تقریباً ندیدن پدرشان برایشان عادی شده بود.
 

یادم هست که رفته بود سوریه، یک هفته از او خبر نداشتم و هیچ تماسی با من در آن مدت نداشت. منزل پدرم بودم که تماس گرفت. از شدت دلتنگی نتوانستنم خودم را کنترل کنم و گریه ام گرفت. آن لحظه دلم می‌خواست عبدالرحیم کنارم می‌بود تا یک دل سیر چهره به چهره با او حرف بزنم...

فاطمه دختر سه ساله‌ام وقتی دلتنگ بابایش می شد، میبردمش زیر نور ماه و به او می گفتم به آسمان نگاه کن و از خدا بخواه که پدرت را سالم برگرداند. سالم برگشت اما جانی در بدن نداشت...

نوع خبر شهادتشان اینگونه بود که مستقیم خبر شهادت را سپاه به من نداد و پدر شوهرم را واسطه قرار داد و به او انتقال دادند. یک روز که با پدر همسرم تماس گرفتن و موضوع را گفتند. او از گفتن خبر شهادت عبدالرحیم خودداری کرد و به من گفت که زخمی شده است. اما آن روز اشک های پنهان مادر و چهره‌های غمگین خانواده باعث شد که بفهمم تمام هستی ام را از دست داده ام...

اکنون من مانده‌ام و دو یادگار شهید و دلتنگی‌هایی که این روزها و شب‌ها انیس من شده است. رفتنش اگرچه برایم بسیار سخت و رنج‌آور است، ولی خوشحالم به آرزویش رسید و در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) جانش را فدا کرد.

دقیقاً بعد از شهادتش هم به خوابم آمد و من را کنار ساحل دریا برد و همان آرامشی که آن روزهای با هم بودن‌مان بود در خواب به من القا شده بود و بعد از بیدار شدن از خواب حس پرواز به خاطر آن خواب داشتم. چند بار در خواب دیدم که من را به دریا برد.
 

خاطره دیدار با حاج قاسم سلیمانی

معصومه گلدوست همسر شهید خاطره دیدار با حاج قاسم سلیمانی را اینگونه روایت می کند:

 

ما به مراسمی رفتیم در مصلی شهر آمل رفتیم که قرار بود حاج قاسم آنجا سخنرانی کند. من با خانواده همسرم و بچه هایم رفته بودم. وقتی سخنرانی سردار سلیمانی تمام شد قرار شد برویم با ایشان چند دقیقه ای دیدار کنیم و حرف بزنیم. اینکه چه هیجانی داشتم از اینکه قرار بود با حاج قاسم رو به رو شوم از اصلا قابل وصف نیست. همیشه دلم می خواست او را از نزدیک ببینم اما چنین موقعیتی پیش نیامده بود.

حاج قاسم تک تک میزها می رفتند و چند دقیقه ای کنار هر خانواده می نشستند. آن روز حس می کردم تمام دغدغه حاجی همسران و فرزندان شهدا هستند.

سردار سلیمانی از پدرشوهرم پرسید همسر شهید کدام است؟ پدر شوهرم مرا نشان داد. حاج قاسم بلافاصله از من پرسید مشکلی نداری؟ همه چیز خوب است؟ گفتم الحمدالله. سپس حاج قاسم شروع کرد با بقیه خانواده صحبت کردن. بعد گفتند دخترم بیا با هم عکس بیندازیم. جایی خالی کرد تا من بین او و پدرشوهرم قرار بگیرم برای عکس انداختن.

وقتی بلند شدم بروم به خواهر شوهرم گفتم: آبجی بیا بریم با سردار عکس بیندازیم. بعد حاجی پرسید با هم دوست هستید؟  با لبخندی گفتم: بله. پرسید: خیلی؟ گفتم: بله من آنها را خیلی را دوست دارم. بعد حاج قاسم رو کرد به خواهرشوهرم گفت: شما هم دوستش دارید؟ او هم می گوید: بله. حاج قاسم می گوید دختر خوبی است هوایش را داشته باشید.

بعد به دو فرزندم انگشتر هدیه دادند و با آنها هم عکس انداختند. توصیف حس و حال دیدار با سردار سخت است. گاهی برخی حس ها دلی است و نمی توان قشنگی آن را توصیف کرد.


عکس یادگاری حاج قاسم با دختران شهید فیروزآبادی

 

بعد از شهادت سردار خواب دیدم. محفل بزرگی است همه هستند. برادرم می گوید: خواهر همه دارند می روند سردار سلیمانی را ببیند. ناگهان در اتاقی باز شد و ما وارد شدیم، همسر شهید سالخورده هم همراهم بود. حاجی نشسته بود در اتاق، تا دیدمشان گریه کردم. گویی در خواب یادم بود شهید شدند. سردار در عالم رویا گفت:گریه نکن ببین عکس من و دخترانت همه جا هست؟ من هستم. این جمله را کامل در ذهن دارم و فراموش نمی کنم که گفتند: من هستم!

 
وصیت‌نامه شهید:
 
بنام حضرت حق
 
سلام خدمت خانواده عزیزم، امیدوارم که در تمام حالات سالم باشید در پناه حضرت حق و ولی عصر(عج)، این نوشته بعنوان وصیت‌نامه اینجانب عبدالرحیم فیروزآبادی فرزند ابراهیم است.
 
باتوجه به اینکه لطف خدا شامل حال بنده شده و به‌عنوان یکی از سربازان خانم بی‌بی زینب شدم و به یکی از آرزوهایم رسیدم، امیدوارم که در این راه هم به درجه رفیع شهادت نایل شوم.
 
از خداوند می‌خواهم که به خانواده و پدر و مادرم و برادر و خواهرانم صبری عظیم عنایت کند که بتوانند همچون بی‌بی زینب در برابر مصائب و سختی‌ها صبر پیشه کنند و برای رزمندگان اسلام دعا کنند.
 
همسر عزیزم خیلی تو را دوست دارم و امیدوارم که در پناه حضرت حق سالم و سلامت باشی و باتوجه به عنایت حضرت ولی عصر(عج) بتوانی فرزندانی پاک و سالم تربیت کنی که بتوانند مدافع ولایت باشند.
 
فاطمه جان و حنانه عزیز، طوری رفتار کنید که شایسته یک دختر پاک اسلامی است و هرگز چادر را از سر خود نگیرید و با پوشش کامل اسلامی در کوچه و خیابان حاضر شوید تا چشم ناپاک نامحرمان دنبال شما نباشد. همیشه و در تمام حالات به فکر امام زمان(عج) باشید و مدافع خوبی برای ولایت. به هیچ وجه نماز خود را ترک نکنید چون من و امثال من برای به پا داشتن نماز است که جهاد کردیم. گوش به فرمان ولی فقیه باشید. درس خود را بخوبی بخوانید تا شخصی مهم در مملکت شوید که بتوانید پدر و مادر خود را سرافراز و سربلند کنید و ملت و مردم به شما احترام بگذارند. هرگز مادر خود را تنها نگذارید و به او که برای بزرگ و تربیت کردن شما خیلی خیلی زیاد زحمت و رنجها کشیده است.
 
از پدر و مادر عزیز و مهربانم خیلی عذر می‌خواهم که برای من زحمت‌های زیادی را کشیدن تا مرا به این راه هدایت کنند، امیدوارم که مادرم مرا حلال کند که بدون خداحافظی از او وارد این میدان جنگ شدم.
 
اگر جهان خواران بخواهند در مقابل دین ما بایستند ما در مقابل آنان خواهیم ایستاد و تا نابودی کامل آن‌ها از پای نخواهیم نشست یا همه آزاد می‌شویم یا از مرگ شرافتمندانه استقبال خواهیم کرد، اما در هر حال پیروزی با ما خواهد بود و ای مردم مسلمان ما برای خاک نمی‌جنگیم برای اسلام عزیز می‌جنگیم. من تا امروز مرده بودم و در این لحظه آغاز جهاد و شهادت گویی تازه متولد شدم و زندگی جاوید خود را آغاز کردم. شهادت انسان را به درجه اعلای ملکوتی می‌رساند و این فدا شدن در راه خدا چقدر زیباست.»
 
نظرات 2 + ارسال نظر
غلامرضا سربراه شنبه 9 مرداد 1400 ساعت 05:58

سلام. بایدقیافه طرف رو ببینیم. 09381701019

فیروزآبادی یکشنبه 16 آذر 1399 ساعت 10:29

سلام. فکر نمیکنم کار درستی باشه تصویر همسر شهید نمایش داده بشه. فکر کنید خواهر خودتونه

عکس خواهر من هم در اینترنت هست استاد دانشگاه تهران خانم ثقفی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد