مصطفی هیچ وقت به این فکر نمیکرد که مثلا اگر در فلان محله کار فرهنگی کند ممکن است بازدهی خوبی نداشته باشد.
مصطفی محلهای پرت و دورافتاده را در کهنز شهریار برای کار فرهنگی انتخاب کرده بود. وقتی در جمع خانمها یا در جمعهای خانوادگی این موضوع را مطرح میکردم، همه تعجب میکردند
و میگفتند آنجا که واقعا امیدی به نتیجه گیری نیست! حتی میگفتند کسی از بچههای آن محل انتظاری ندارد.
دو سال و نیم بود که مصطفی حضور فیزیکی کمتری در آن منطقه داشت. در این مدت وقتی مادران آن بچهها را میدیدم
از کارهای مصطفی تشکر میکردند و میگفتند که ممنونِ زحمات او هستند. میگفتند
اگر او نبود، معلوم نبود که آینده بچههای محل چه میشد. میگفتند مدیون آقا مصطفی هستند که بچههایشان را بسیجی کرده است.
وقتی این حرفها را به مصطفی منتقل میکردم ناراحت میشد و میگفت که همه اینها کار خدا بوده است. میگفت اگر خدا میخواست میتوانست حرفها و کارهایش را بیاثر کند. دیدگاه او به کار فرهنگی اینطور بود.
راوی ؛ همسر شهید مدافع حرم
(به نقل از جانباز مدافع حرم برادر امیرحسین حاجی نصیری)
یک کانتینری بود که مصطفی توش کار فرهنگی انجام می داد.
اون موقع کار فرهنگی فروختن نوار و پلاک و چفیه و سربند و... بود. توی کانتینر غرفه بندی کرده بود و این وسایل رو می فروخت.
یه شب با بچه ها تصمیم گرفتیم به کانتینر مصطفی دستبرد بزنیم.
قفل در رو شکستیم و رفتیم داخل و دخل رو باز کردیم همه ی پول هاش رو برداشتیم و رفتیم.
بعد هم رفتیم در خونه شون و بهش خبر دادیم که کانتینر رو دزد زده.
ساعت 3 نصفه شب بود.
مصطفی اومد پایین و ناراحت شد.
بهش گفتیم اشکال نداره بیا بریم بستنی بخوریم. و رفتیم و با پول خودش بستنی خریدیم و خوردیم.☺️
چند مدتی با هم از اون پول استفاده می کردیم.
بعد از یکی دو هفته خودمون برای حلالیت گرفتن بهش گفتیم.
ولی اصلا ناراحت نشد و انگار نه انگار.
خاطرات دوستان شهید
شهید مصطفی صدرزاده ( با نام جهادی سید ابراهیم)
من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل روایت زندگی فرمانده ایرانیِ جنگاوران افغانستانی
گفتگو با همسر شهید صدر زاده : «میدانم زندهای! با تو زندگی میکنم مصطفی»
خاطرات شهید مصطفی صدرزاده از زبان مادر و همسر شهید