زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

شهید علیرضا نوبخت : زندگى را کوه یخ بسته ایست که اگر نور توحید بر آن بتابد، چشمه هاى محبت و ایثار از آن جارى مى شود

علیرضا نوبخت از پدرى به نام حجت اللَّه و مادرى به نام حلیمه بانکى در تاریخ 22 شهریور 1333 در محله همت آباد شهرستان بابلسر به دنیا آمد. او نخستین فرزند خانواده بود و با تولد خود شور و شعف خاصى در میان اطرافیان ایجاد کرد. در دوران کودکى قرآن و دعا را از پدر بزرگ مادرى خود فرا گرفت و به موضوعات قرآنى با جان و دل علاقه نشان مى داد. پدرش جوشکار بود و وضعیت اقتصادى خوبى براى خانواده مهیا کرده بود. علیرضا در مهر ماه سال 1339 دوره تحصیل ابتدایى را آغاز کرد و تکالیف درسى خود را به نحو احسن انجام مى داد. در همین سنین بود که همکارى با پدر خود را در جوشکارى آغاز کرد. در سال پنجم دبستان به همراه خانواده به شهرستان لنگرود رفت و کلاس پنجم را در آنجا گذراند. بعد از ظهرها پس از فراغت از درس و مدرسه در بیرون از خانه به کارگرى مى پرداخت. از ده سالگى صبح زود بر مى خاست و به دعا و نیایش مى پرداخت و این انس با دعا و قرآن تا پایان زندگى همراه او بود. با همسایگان ارتباط خوبى داشت و همیشه از دروغ، غیبت و خوردن مال حرام ابراز تنفر مى کرد و به مطالعه کتابهاى مذهبى علاقه داشت. بعد از گذراندن سال سوم دبیرستان به دانشسراى مقدماتى گرگان راه یافت و در خرداد 1353 تحصیلات دانشسرا را با موفقیت به پایان رساند. در مهرماه سال 1356 با عنوان آموزگار ابتدایى در روستاى خدابنده زنجان خدمت سربازى را آغاز کرد . در همین دوران با شرکت در فعالیتهاى سیاسى علیه رژیم طاغوت و درگیرى با یکى از عمال رژیم پهلوى به شش ماه حبس محکوم شد. در طول مدتى که در حبس بود به خانواده اش اطلاعى نداد. در سال 1357 به استخدام آموزش و پرورش شهرستان بابل درآمد و پس از آن در روستاى« کردکلاى » بابل در دبستان « نودهک » که بعد از انقلاب به نام « امام خمینى » تغییر نام یافت به عنوان آموزگار به تدریس پرداخت. همزمان با آغاز نهضت اسلامى در تکثیر و پخش اعلامیه ها و نوارهاى سخنرانى حضرت امام خمینى (ره) کوشش مى کرد و جوانان مذهبى را گرد هم مى آورد و براى آنان محفل مذهبى تشکیل مى داد. در راهپیماییها و اجتماعات مردمى تهران و شهرستان بابلسر حضور داشت. با فرمان امام خمینى مبنى بر تشکیل جهاد سازندگى در سال 1358 همراه با گروهى از جوانان فعال یکى از بخشهاى شهرستان بابلسر اردویى تحت عنوان جهاد سازندگى تشکیل داد و خود مسئولیت آن را بر عهده گرفت . به همراه (شهید) على قصابیان و برادر خود (شهید) حمیدرضا نوبخت « بسیج ملى جوانان » شهر را سازماندهى کرد. در این ایام جو عمومى شهر محمودآباد تا حدودى به نفع گروهکهاى ضدانقلاب و منافقان بود. علیرضا در این شرایط با هماهنگى سپاه بابلسر و همکارى گروهى از بسیجیان و مردم متدین، جو شهر را به نفع انقلاب تغییر داد و سپاه پاسداران محمودآباد را سازماندهى کرد.

شهید علیرضا نوبخت؛ فرمانده گروهان رزمى قرارگاه خاتم الانبیاء

با شروع جنگ تحمیلى نخستین بار در سن بیست و شش سالگى به جبهه هاى غرب کشور اعزام شد. یکى از خواهران علیرضا در بیان خاطره اى از نخستین اعزام او به جبهه هاى غرب مى گوید:
ما چهار خواهر و برادر علاقه خاصى به هم داشتیم و دورى از یکدیگر برایمان سخت بود . روزى که علیرضا عازم کردستان بود، من خیلى بى تابى مى کردم. او مى گفت: « من متعلق به همه هستم، نه فقط به شما، باید در راه خدا جهاد کرد». علیرضا قبل از اعزام تصمیم گرفت کمى استراحت کند. بنابراین از من خواست وقتى که بچه هاى بسیجى از راه رسیدند او را از خواب بیدار کنم . وقتى صداى اللَّه اکبر بسیجیان را از کوچه شنیدم در اتاق را بستم تا از سر و صداى آنها بیدار نشود. وقتى هم بسیجیها در منزل را زدند دم در رفتم و خواستم به بهانه اى ردشان کنم، بروند که دیدم علیرضا پشت سرم ایستاده است و مى گوید:« این قدر با تو صحبت کردم قانع نشدى؟ من با اولین فریاد اللَّه اکبر بیدار شدم اما مى خواستم تو مرا صدا بزنى ».  وقتى متوجه عشق او به این راه شدم او را در  آغوش گرفتم و بوسیدم و با او خداحافظى کردم.
پس از بازگشت از جبهه در اول مهرماه 1359 به عنوان نیروى رسمى به سپاه بابلسر پیوست و با سمت مسئول واحد عملیات سپاه مشغول فعالیت شد. سپس با حفظ سمت قائم مقام سپاه بابلسر شد. او در این دوران با علاقه به حل مشکلات مختلفى که به سپاه ارجاع مى شد، مى پرداخت. یکى از مراجعان او در این دوران مى گوید:
من زندگى خود را مدیون علیرضا مى دانم چرا که شبى شوهرم به علت اختلافات مرا کتک زده و بى چادر از خانه بیرون کرده بود . براى شکایت به دفتر سپاه رفتم و در آنجا علیرضا دستور داد تا چادرى برایم بیاورند و سپس شوهرم را خواست و هر دوى ما را آن قدر نصیحت کرد تا هر دو شرمنده شده و به خانه برگشتیم و اختلافات را کنار گذاشتیم.
به گفته یکى از خواهرانش از سفره هاى رنگى ناراحت مى شد. معتقد بود که لباس باید ساده، بى تجمل و در عین حال پاکیزه باشد . زمانى که نامزد کرد به اصرار خانواده شلوار، پیراهن و کفش نو خرید. روز برگزارى مراسم عقد مشخص شد که پدر ما از چند روز قبل براى گذراندن آموزش نظامى بسیج به پادگان المهدى (عج) چالوس اعزام شده است علیرضا تا صبح همان روز منتظر بازگشت پدر ماند اما چون او نیامد، شخصاً به دنبال پدر رفت و وقتى پدر را در جمع نیروهاى بسیجى دید با صداى بلند گفت: «اى بسیجیان به حجت اللَّه نوبخت بگویید که پسر بزرگش امروز داماد مى شود.»  این جمله را چند بار تکرار کرد تا به جمع آنها رسید و سپس تک تک آنها را در آغوش گرفت . پس از خداحافظى از بسیجیان در میانه راه لباس شخصى را از تن بیرون آورد و با فرم لباس سپاهى در مراسم عقد خود با خانم طاهره طاهایى در مسجد محله شهداى بابلسر در تاریخ 21 دى 1360 حاضر شد.
در تاریخ 5 اسفند 1360 به جبهه هاى جنوب اعزام شد در حالى که قائم مقام سپاه بابلسر و همچنین فرمانده اطلاعات عملیات سپاه این شهرستان بود. در همان روز به عنوان فرماندهى یک گروهان از گردان رزمى قرارگاه خاتم الانبیاء در اهواز برگزیده شد . علیرضا درباره آخرین اعزام خود به جبهه در خاطراتش مى نویسد:
در تاریخ 5 اسفند 1360 پس از مصاحبه تلویزیونى با جمعى از برادران مخلص و با صفاى سپاه بابلسر به طرف مزار شهیدان حرکت کردیم . در راه با بدرقه پرشور و شوق مردم و شعار «مزار پاک شهدا سرمه چشم تار ما » روبرو شدیم که در جانمان نفوذ مى کرد. وارد مزار شهدا شدیم . همراه با نواى بسیار گرم مداح اهل بیت، آخرین وداع را با مردم نمودیم و با شعار « شهیدان! شهیدان! تا انتقام خونتان را نگیریم آرام نمى نشینیم» با شهدا عهد و پیمان بستیم . علاوه بر آن من با دو على شهید (قصابیان و علیپور) نیز خداحافظى کردم . انگار به من الهام شده است که دیگر برنمى گردم. با شوق فراوان سوار اتوبوس شدیم . بدرقه مردم حزب اللهى و شعارهاى دلنشین آنها، چراغهاى روشن اتوبوسها، پیوستن خیل رزمندگان شهرهاى مسیر حرکت به جمع ما و بیش از هر چیز چشمهاى گریان مادران و دست به سوى آسمان گرفتن آنها و دعایشان براى پیروزى رزمندگان اسلام، براى من جالب توجه بود . فضا فضایى ایمانى بود . بعد از آن، یک شب در رامسر توقف داشتیم سپس به تهران، اهواز، امیدیه و اردوگاه گردان حمزه رهسپار شدیم.
نقل است که بعد از نخستین مجروحیت برادرش حمیدرضا از ناحیه ریه که به بسترى شدن او در بیمارستان منتهى شد، علیرضا به عیادت او رفت و به مزاح به او گفت: «مرد! تو خجالت نمى کشى که با یک تیر خوردن از جبهه برگشتى؟ من انتظار اجر برادر شهید شدن را داشتم.» حمیدرضا با تبسم گفت: « نه این اجر اول نصیب من خواهد شد.» 
علیرضا در نام هاى برداشتش را از زندگى این گونه بیان مى کند:
«من زندگى را چون کوه یخ بسته اى مى دانم که اگر نور توحید بر آن بتابد، چشمه هاى محبت و ایثار از آن جارى مى شود و بشریت را سیراب مى سازد.»
او براى رسیدن به شهادت، دل کندن از دنیا را تمرین مى کرد. در آخرین نامه به همسر خود این گونه مى نویسد:
... نامه پر از معنویت شما به دستم رسید و بسیار شاد شدم . اول خواستم پاره اش کنم، چون ا صلاً شما را فراموش کرده بودم و نمى خواستم هواى شما را بکنم. خلاصه دل به خدا دادم نامه را باز کردم و خواندم . نامه ات در وضع خوبى به دستم رسیده است.... من با دو تن از برادران یک توپ صد و شش تحویل گرفته ایم تا صدامیان را دسته دسته به جهنم بفرستیم.... جبهه ما محل آزمایش خداوند است. محل خالص شدن از هر نوع شرک و خود پرستى و مقام پرستى و فرزند و زندگى پرستى است و نفى همه چیزها و قبول راستین اللَّه. اینجا اگر انسان خالص باشد، امام خودش را زیارت مى کند... ساعت پنج صبح 29 اسفند 1360 به جبهه رفتیم و دفاع کردیم الان که نامه مى نویسم، قرار شده است که به جاى دیروز برویم . وصیت نامه ننوشتم، زندگى من، رفتار و کردارم وصیت نامه است.... دیدار به قیامت.
علیرضا نوبخت سرانجام چهل روز پس از آغاز زندگى مشترک خود و در فرداى روزى که آخرین نامه را براى همسرش نوشت در حدود ساعت یازده صبح در منطقه عمومى دشت عباس در جبهه رقابیه در عملیات فتح المبین به شهادت رسید . در این عملیات پس از زخمى شدن به اسارت نیروهاى عراقى درآمد و آنها قنداق تفنگ بر دهان و لبهاى او کوبیدند و سینه اش را به رگبار گلوله بستند تا به شهادت رسید. 8 فرودین 1361 پیکر او در گلزار شهداى بابلسر در جوار مزار امامزاده ابراهیم علیه السلام به خاک سپرده شد . تشییع جنازه او یکى از باشکوه ترین مراسم تشییع پیکر شهدا در آن زمان بود. چون تازه داماد بود جنازه او را با غنچه عقد و آیینه و شمعدان تشییع کردند. در 9 آبان 1361 حدود هفت ماه بعد از شهادت علیرضا فرزندش به دنیا آمد که او را فاطمه زهرا نامیدند. در 18 فروردین 1366 برادرش حمیدرضا - فرمانده تیپ 3 لشکر 25 کربلا - مفقودالاثر شد. 
پدرش حجت اللَّه که خود سالیان طولانى در عملیاتهاى گوناگون شرکت داشت پس از سالها جستجوى حمیدرضا در اثر عوارض ناشى از مواد شیمیایى در بیمارستان، چشم از جهان فرو بست و در گلزار شهیدان کنار فرزندش به خاک سپرده شد.
در 12 آبان 1374 چند تکه از استخوان جسد حمیدرضا در تابوتى کوچک و در غربتى غریب در زادگاهش تشییع و در گلزار شهداى امامزاده ابراهیم (ع) بابلسر به خاک سپرده شد.


فرهنگنامه جاودانه هاى تاریخ،زندگینامه شهداى فرمانده مازندران/
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد