زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

شهید حمیدرضا نوبخت : خدایا! بگذار شهید شوم، ولی آخرین نفری باشم که جنازه‌ام به شهر خودمان تشییع شود که شرمنده نشوم

در هشتم خرداد سال 1338 در شهرستان بابلسر در یک خانواده‌ی مؤمن و متعد فرزند پسری به دنیا آمد که او را حمیدرضا نامیدند. او در کنار خانواده رشد و نمو کرد و پس از رسیدن به سن مدرسه، دوره‌ی ابتدایی را در بابلسر با موفقیت سپری کرد و سپس به اتفاق خانواده به تهران مهاجرت کرده و در تعمیرگاه ماشین آلات سنگین مشغول به کار شد. وی پس از مدت کوتاهی تا سطح استادکار ماهر، رشد کرد.

دعای عجیب و خاص شهید «حمیدرضا نوبخت» برای شهادت

حمیدرضا، در سال 57 به خدمت سربازی فراخوانده شد، امّا بیش از 8 ماه خدمت نکرده بود که به فرمان حضرت امام (ره) مبنی بر ترک کردن پادگان‌ها و با تشویق برادرش، علیرضا از پادگان گریخت. وی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در تمامی صحنه‌های مبارزه با رژیم ستم‌شاهی حضوری فعال داشت و اعلامیه‌های حضرت امام (ره) را تکثیر و پخش می‌کرد.

او با کمک برادرش، علیرضا پس از پیروزی انقلاب، هسته بسیج ملی جوانان را پایه گذاری کرد و با تشکیل گروه‌های جوانان و نوجوانان آموزش های عقیدتی، سیاسی و نظامی به آنان می‌داد. همین گروه‌ها در مقابل تحرکات مذبوحانه‌ی ضد انقلاب و منافقین در جریان اشغال دانشگاه بابلسر، مقاومت و ایستادگی و فضای دانشگاه را از لوث وجود گروه‌های ملّی و مخالف نظام پاک کردند.

حمیدرضا در تاریخ 1/4/1359 به اتفاق برادرش، علیرضا سپاه محمودآباد را تشکیل دادند. او در این مقطع مسوول بسیج سپاه محمودآباد شد.

علیرضا از اولین گروه پاسدارانی بود که جهت سرکوبی اشرار و ضدانقلاب به کردستان اعزام شدند و بعد از آن با شروع جنگ تحمیلی به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شتافت و در عملیات «ذوالفقار» در منطقه «میمک» به عنوان فرمانده گردان مشترک ارتش و سپاه انتخاب شد و مردانه در مقابل بعثی‌ها ایستادگی کرد و رشادت‌ها و حماسه‌ها از خود به نمایش گذاشت.

دعای عجیب و خاص شهید «حمیدرضا نوبخت» برای شهادت

قربان حسن تبار می‌گوید: «شهید به حفظ بیت‌المال بسیار حساس بود و به همه سفارش می‌کرد از بیت‌المال برای امور شخصی استفاده نکنند و خودش هم به آن عمل می‌کرد. هر بار که با ماشین سپاه از منطقه به شهرستان می‌آمد، آن را در منزل قفل می‌کرد و با ماشین شخصی خود یا دوستان یا تاکسی برای دیدار با امام جمعه، خانواده‌های شهدا و ... می‌رفت. وقتی می‌گفتیم: چرا با این ماشین نمی‌روی؟ جواب می داد: این ماشین بیت المال است. خانواده شهدا مرا این‌گونه ببینند، دلشان می‌شکند. من چگونه جواب دل شکسته‌ی آن‌ها را بدهم.»

حمیدرضا به اتفاق برادرش، علیرضا در عملیات فتح المبین شرکت کرد. اوایل فروردین سال 61 برادر معلم‌اش، علیرضا که همرزم و راهنمایش بود، به شهادت رسید و باعث شد تا حمیدرضا جدی‌تر از گذشته عزمش را برای دفاع از اسلام و انقلاب به کار گیرد. او ماندن و خدمت کردن در منطقه را به رفتن و شرکت در تشییع جنازه برادرش ترجیح داد تا این گونه ثابت کند که رزمندگان و نیروهایش نیز حقی برگردن او دارند.

حمیدرضا در دهم اردیبهشت سال 61 در عملیات بیت المقدس به عنوان فرمانده گردان در حماسه آزادسازی خرمشهر، رشادت‌ها نشان داد. در سال 62 در عملیات والفجر 6، به سمت معاونت تیپ در آمد که به دلیل زخمی شدن یکی از فرماندهان، مسئولیت یک گردان را نیز تاپایان عملیات برعهده گرفت.  

حمیدرضا نوبخت در عملیات بدر در سال 63، فرمانده یگان دریایی لشکر شد، ولی همچون سربازی فداکار در قلب آتش و خون غوطه ور بود. خنثی کردن ضد حمله دشمن در عملیات قدس در سال 64، به عنوان برگ زرّینی است که در کارنامه دفاعی او به عنوان یکی از فرمانده گردان‌های لشکر 25 کربلا می‌درخشد.

دعای عجیب و خاص شهید «حمیدرضا نوبخت» برای شهادت

فرمانده گردان مالک اشتر در عملیات والفجر 8، کسی جز حمیدرضا نوبخت نبود که در تصرف و پاکسازی شهر فاو نقش قابل توجهی ایفا کرد. وی در ادامه همین عملیات در بحث آزادسازی کارخانه نمک، با انهدام بیش از 20 تانک در مقابل پاتک‌های مکرر دشمن مردانه ایستادگی کرد. وی هم‌چنین بلندی قله‌های قلاویزان مهران را با گام‌های محکم و استوارش در کربلای یک درنوردید.

این سردار رشید بابلسری قبل از عملیات کربلای 4، به فرماندهی تیپ سوم لشکر ظفرمند 25 کربلا انتخاب شد و در این عملیات حماسه عاشورایی دیگری خلق کرد. اگر چه عملیات کربلای 4 با عدم فتح روبه رو شد، امّا گردان‌های تحت امر نوبخت، با برنامه‌ریزی دقیق و اصولی، خواستند تا جزیره ام‌الرصاص و ام‌الباوی در خاک عراق پیش بروند.

با آن که در عملیات کربلای 5 به فاصله چندین روز از عملیات کربلای 4 رقم خورد، امّا نیروهای تحت امر سردار نوبخت به سرعت سازماندهی و به دستور فرمانده کل سپاه، در محور کانال ماهی و در کنار سایر یگان‌های لشکر وارد عمل شدند.

قابل ذکر است که سرعت و تحرک نیروهای تحت امر او به گونه‌ای بود که توانستند فرمانده لشکر گارد ارتش عراق را به همراه تنی چند از فرماندهان به اسارت در آورده، قرارگاه آنان را تصرف و پاکسازی کنند و بسیاری از نیروها و تجهیزات  بالای دشمن را منهدم کنند.

دعای عجیب و خاص شهید «حمیدرضا نوبخت» برای شهادت

حمیدرضا چندین بار مجروح شد، ولی او که دل به شهادت بسته بود با این جراحات از رفتن به جبهه انصراف نمی‌داد و پس از بهبودی نسبی به منطقه بر می‌گشت. او همیشه در مورد شهادت می‌گفت: «خدایا! بگذار شهید شوم، ولی آخرین نفری باشم که جنازه‌ام به شهر خودمان تشییع شود.» دوستانش از این دعا تعجب می‌کردند و می‌گفتند: «چرا چنین دعایی می‌کنی؟!» می‌گفت: «اگر این توفیق نصیب من نشود و لیاقت آن را نداشته باشم، باید یک عمر خجالت بکشم و شرمنده باشم که فرمانده این همه شهید بودم. از طرفی می‌خواهم آخرین نفر باشم تا وقتی جنازه‌ام تشییع می‌شود، خانواده‌ی شهیدی چشم انتظار پیکر فرزندش نباشد.»


از افتخارات حمید این بود که پدرش دوشادوش او در میدان نبرد حضور داشت. گاهی دوستانش می‌دیدند که پدر و پسر کنار همدیگر قدم زنان از سنگرها دور می شدند و با هم درد و دل می‌کنند.  پسر به عنوان فرمانده با نهایت ادب و احترام به پدر دستور می داد و پدر با تمام وجود و با عشق از او اطاعت می‌کرد.

قبل از عملیات کربلای 4 به پدرش مأموریت داد به عنوان مسئول نیروهای پیشرو در منطقه عملیاتی مستقر و آنجا را از لحاظ سنگرسازی و امور ضروری آماده کند. پدر با استفاده از تجربه شغلی سنگری از آهن ساخت که در روزهای سخت عملیات و زیر شدت آتش دشمن حدود 20 تن از رزمندگان به درون آن رفتند. در همان حین راکتی توسط هواپیمای عراقی رها شد و در نزدیکی سنگر اصابت کرد، بر اثر انفجار تمام دیوارهای سنگر فرو ریخت و گرد و خاک آن را فرا گرفت و  پس از دقایقی راه خروج مشخص شد و همه جان سالم از آن حادثه به در بردند.

با آغاز عملیات کربلای 4 در 3 دی 1365، گردان‌های تحت امر حمیدرضا موفق به تصرف جزیره ام الرصاص شدند. بنابر تدبیر فرماندهی کل سپاه مبنی بر تخلیه منطقه عملیاتی کربلای 4 او ظرف سیزده روز نیروهای خود را به منطقه عملیات کربلای 5 منتقل کرد.

عملیات کربلای 5 با نبردی سنگین ادامه داشت و دشمن در اثر حرکت غافلگیرانه نیروهای خودی به عقب رانده شده بود. قرار شد لشکر دیگری در ادامه عملیات وارد عمل شود و نیروهای لشکر 25 به سرعت به یکی از روستاهای اطراف خرمشهر انتقال یابند.

ارکان گردان ها هنوز در خط مانده بود. در غروب همان روز از بلند گو اعلام شد که رزمندگان در مقر تیپ تجمع نمایند. حمیدرضا با همان بادگیر زیتونی که همیشه به تن داشت با صدایی آرام و خسته، پشت تریبون قرار گرفت و پس از ذکر نام خدا چنین گفت :

برادران عزیز! بنا با دلایلی که معذورم توضیح دهم ما تا کنون نتوانسته ایم نیروی کافی وارد صحنه کنیم. هر کس توانایی حضور مجدد در خود می بیند، می تواند به همراه من به خط برگردد.

نیروهای گردان که در عملیات خسته و بی رمق بودند، همگی از جا برخاستند و فریاد زدند: « فرمانده آزاده آماده ایم، آماده.» سپس او را در آغوش گرفتند در حالی که اشک از دیدگانش سرازیر بود. رزمنده ای می گوید: حمیدرضا بعد از اتمام عملیات، پس از چند شبانه روز نبرد سنگین در آن سوی دریاچه ماهی، به این سوی آب آمد.

پدرش او را در آغوش گرفت و بر چهره گرد و خاک گرفته اش بوسه زد. در این عملیات پسر خاله حمیدرضا ـ کریم پور کاظمی ـ به شهادت رسید.

پس از مفقود شدن او، پدرش که سال‌ها در کنارش در جبهه حضور داشت. سنگر به سنگر و خاکریز به خاکریز در پی جسد او رفت، شاید اثری از او بیابد.

پدرش پس از سالها چشم انتظاری در 12 فروردین سال1374 در اثر عوارض شیمیایی در بیمارستان به شهادت رسید. در 12 آبان همان سال پیکر شهید حمیدرضا نوبخت توسط گروه تجسس سپاه شناسایی شد.

سرانجام این سردار شجاع و بی‌باک، برای انجام عملیات کربلای 8 به همراه تنی چند از فرماندهان از جمله «محمدحسن طوسی» به منطقه‌ای نزدیک دژ المهدی، برای شناسایی رفتند که بر اثر اصابت خمپاره 60، او و دوست دیرینه‌اش، محمدحسن طوسی در حالی که 18 روز از بهار سال 66 می‌گذشت، شهد شیرینی شهادت را نوشیدند و جان به جان آفرین تسلیم کردند. پیکر این شهید بزرگوار به مدت 8 سال بر خاک شلمچه ماند و پس از آن توسط گروه تفحص شناسایی و بر دستان پرمهر مردان و زنان بابلسری تشییع و در امام‌زاده ابراهیم به خاک سپرده شد.

"حمیدرضا" به هنگام شهادت صاحب دو فرزند به نام ها علیرضا و فاطمه بود.

شهید علیرضا نوبخت : زندگى را کوه یخ بسته ایست که اگر نور توحید بر آن بتابد، چشمه هاى محبت و ایثار از آن جارى مى شود

علیرضا نوبخت از پدرى به نام حجت اللَّه و مادرى به نام حلیمه بانکى در تاریخ 22 شهریور 1333 در محله همت آباد شهرستان بابلسر به دنیا آمد. او نخستین فرزند خانواده بود و با تولد خود شور و شعف خاصى در میان اطرافیان ایجاد کرد. در دوران کودکى قرآن و دعا را از پدر بزرگ مادرى خود فرا گرفت و به موضوعات قرآنى با جان و دل علاقه نشان مى داد. پدرش جوشکار بود و وضعیت اقتصادى خوبى براى خانواده مهیا کرده بود. علیرضا در مهر ماه سال 1339 دوره تحصیل ابتدایى را آغاز کرد و تکالیف درسى خود را به نحو احسن انجام مى داد. در همین سنین بود که همکارى با پدر خود را در جوشکارى آغاز کرد. در سال پنجم دبستان به همراه خانواده به شهرستان لنگرود رفت و کلاس پنجم را در آنجا گذراند. بعد از ظهرها پس از فراغت از درس و مدرسه در بیرون از خانه به کارگرى مى پرداخت. از ده سالگى صبح زود بر مى خاست و به دعا و نیایش مى پرداخت و این انس با دعا و قرآن تا پایان زندگى همراه او بود. با همسایگان ارتباط خوبى داشت و همیشه از دروغ، غیبت و خوردن مال حرام ابراز تنفر مى کرد و به مطالعه کتابهاى مذهبى علاقه داشت. بعد از گذراندن سال سوم دبیرستان به دانشسراى مقدماتى گرگان راه یافت و در خرداد 1353 تحصیلات دانشسرا را با موفقیت به پایان رساند. در مهرماه سال 1356 با عنوان آموزگار ابتدایى در روستاى خدابنده زنجان خدمت سربازى را آغاز کرد . در همین دوران با شرکت در فعالیتهاى سیاسى علیه رژیم طاغوت و درگیرى با یکى از عمال رژیم پهلوى به شش ماه حبس محکوم شد. در طول مدتى که در حبس بود به خانواده اش اطلاعى نداد. در سال 1357 به استخدام آموزش و پرورش شهرستان بابل درآمد و پس از آن در روستاى« کردکلاى » بابل در دبستان « نودهک » که بعد از انقلاب به نام « امام خمینى » تغییر نام یافت به عنوان آموزگار به تدریس پرداخت. همزمان با آغاز نهضت اسلامى در تکثیر و پخش اعلامیه ها و نوارهاى سخنرانى حضرت امام خمینى (ره) کوشش مى کرد و جوانان مذهبى را گرد هم مى آورد و براى آنان محفل مذهبى تشکیل مى داد. در راهپیماییها و اجتماعات مردمى تهران و شهرستان بابلسر حضور داشت. با فرمان امام خمینى مبنى بر تشکیل جهاد سازندگى در سال 1358 همراه با گروهى از جوانان فعال یکى از بخشهاى شهرستان بابلسر اردویى تحت عنوان جهاد سازندگى تشکیل داد و خود مسئولیت آن را بر عهده گرفت . به همراه (شهید) على قصابیان و برادر خود (شهید) حمیدرضا نوبخت « بسیج ملى جوانان » شهر را سازماندهى کرد. در این ایام جو عمومى شهر محمودآباد تا حدودى به نفع گروهکهاى ضدانقلاب و منافقان بود. علیرضا در این شرایط با هماهنگى سپاه بابلسر و همکارى گروهى از بسیجیان و مردم متدین، جو شهر را به نفع انقلاب تغییر داد و سپاه پاسداران محمودآباد را سازماندهى کرد.

شهید علیرضا نوبخت؛ فرمانده گروهان رزمى قرارگاه خاتم الانبیاء

با شروع جنگ تحمیلى نخستین بار در سن بیست و شش سالگى به جبهه هاى غرب کشور اعزام شد. یکى از خواهران علیرضا در بیان خاطره اى از نخستین اعزام او به جبهه هاى غرب مى گوید:
ما چهار خواهر و برادر علاقه خاصى به هم داشتیم و دورى از یکدیگر برایمان سخت بود . روزى که علیرضا عازم کردستان بود، من خیلى بى تابى مى کردم. او مى گفت: « من متعلق به همه هستم، نه فقط به شما، باید در راه خدا جهاد کرد». علیرضا قبل از اعزام تصمیم گرفت کمى استراحت کند. بنابراین از من خواست وقتى که بچه هاى بسیجى از راه رسیدند او را از خواب بیدار کنم . وقتى صداى اللَّه اکبر بسیجیان را از کوچه شنیدم در اتاق را بستم تا از سر و صداى آنها بیدار نشود. وقتى هم بسیجیها در منزل را زدند دم در رفتم و خواستم به بهانه اى ردشان کنم، بروند که دیدم علیرضا پشت سرم ایستاده است و مى گوید:« این قدر با تو صحبت کردم قانع نشدى؟ من با اولین فریاد اللَّه اکبر بیدار شدم اما مى خواستم تو مرا صدا بزنى ».  وقتى متوجه عشق او به این راه شدم او را در  آغوش گرفتم و بوسیدم و با او خداحافظى کردم.
پس از بازگشت از جبهه در اول مهرماه 1359 به عنوان نیروى رسمى به سپاه بابلسر پیوست و با سمت مسئول واحد عملیات سپاه مشغول فعالیت شد. سپس با حفظ سمت قائم مقام سپاه بابلسر شد. او در این دوران با علاقه به حل مشکلات مختلفى که به سپاه ارجاع مى شد، مى پرداخت. یکى از مراجعان او در این دوران مى گوید:
من زندگى خود را مدیون علیرضا مى دانم چرا که شبى شوهرم به علت اختلافات مرا کتک زده و بى چادر از خانه بیرون کرده بود . براى شکایت به دفتر سپاه رفتم و در آنجا علیرضا دستور داد تا چادرى برایم بیاورند و سپس شوهرم را خواست و هر دوى ما را آن قدر نصیحت کرد تا هر دو شرمنده شده و به خانه برگشتیم و اختلافات را کنار گذاشتیم.
به گفته یکى از خواهرانش از سفره هاى رنگى ناراحت مى شد. معتقد بود که لباس باید ساده، بى تجمل و در عین حال پاکیزه باشد . زمانى که نامزد کرد به اصرار خانواده شلوار، پیراهن و کفش نو خرید. روز برگزارى مراسم عقد مشخص شد که پدر ما از چند روز قبل براى گذراندن آموزش نظامى بسیج به پادگان المهدى (عج) چالوس اعزام شده است علیرضا تا صبح همان روز منتظر بازگشت پدر ماند اما چون او نیامد، شخصاً به دنبال پدر رفت و وقتى پدر را در جمع نیروهاى بسیجى دید با صداى بلند گفت: «اى بسیجیان به حجت اللَّه نوبخت بگویید که پسر بزرگش امروز داماد مى شود.»  این جمله را چند بار تکرار کرد تا به جمع آنها رسید و سپس تک تک آنها را در آغوش گرفت . پس از خداحافظى از بسیجیان در میانه راه لباس شخصى را از تن بیرون آورد و با فرم لباس سپاهى در مراسم عقد خود با خانم طاهره طاهایى در مسجد محله شهداى بابلسر در تاریخ 21 دى 1360 حاضر شد.
در تاریخ 5 اسفند 1360 به جبهه هاى جنوب اعزام شد در حالى که قائم مقام سپاه بابلسر و همچنین فرمانده اطلاعات عملیات سپاه این شهرستان بود. در همان روز به عنوان فرماندهى یک گروهان از گردان رزمى قرارگاه خاتم الانبیاء در اهواز برگزیده شد . علیرضا درباره آخرین اعزام خود به جبهه در خاطراتش مى نویسد:
در تاریخ 5 اسفند 1360 پس از مصاحبه تلویزیونى با جمعى از برادران مخلص و با صفاى سپاه بابلسر به طرف مزار شهیدان حرکت کردیم . در راه با بدرقه پرشور و شوق مردم و شعار «مزار پاک شهدا سرمه چشم تار ما » روبرو شدیم که در جانمان نفوذ مى کرد. وارد مزار شهدا شدیم . همراه با نواى بسیار گرم مداح اهل بیت، آخرین وداع را با مردم نمودیم و با شعار « شهیدان! شهیدان! تا انتقام خونتان را نگیریم آرام نمى نشینیم» با شهدا عهد و پیمان بستیم . علاوه بر آن من با دو على شهید (قصابیان و علیپور) نیز خداحافظى کردم . انگار به من الهام شده است که دیگر برنمى گردم. با شوق فراوان سوار اتوبوس شدیم . بدرقه مردم حزب اللهى و شعارهاى دلنشین آنها، چراغهاى روشن اتوبوسها، پیوستن خیل رزمندگان شهرهاى مسیر حرکت به جمع ما و بیش از هر چیز چشمهاى گریان مادران و دست به سوى آسمان گرفتن آنها و دعایشان براى پیروزى رزمندگان اسلام، براى من جالب توجه بود . فضا فضایى ایمانى بود . بعد از آن، یک شب در رامسر توقف داشتیم سپس به تهران، اهواز، امیدیه و اردوگاه گردان حمزه رهسپار شدیم.
نقل است که بعد از نخستین مجروحیت برادرش حمیدرضا از ناحیه ریه که به بسترى شدن او در بیمارستان منتهى شد، علیرضا به عیادت او رفت و به مزاح به او گفت: «مرد! تو خجالت نمى کشى که با یک تیر خوردن از جبهه برگشتى؟ من انتظار اجر برادر شهید شدن را داشتم.» حمیدرضا با تبسم گفت: « نه این اجر اول نصیب من خواهد شد.» 
علیرضا در نام هاى برداشتش را از زندگى این گونه بیان مى کند:
«من زندگى را چون کوه یخ بسته اى مى دانم که اگر نور توحید بر آن بتابد، چشمه هاى محبت و ایثار از آن جارى مى شود و بشریت را سیراب مى سازد.»
او براى رسیدن به شهادت، دل کندن از دنیا را تمرین مى کرد. در آخرین نامه به همسر خود این گونه مى نویسد:
... نامه پر از معنویت شما به دستم رسید و بسیار شاد شدم . اول خواستم پاره اش کنم، چون ا صلاً شما را فراموش کرده بودم و نمى خواستم هواى شما را بکنم. خلاصه دل به خدا دادم نامه را باز کردم و خواندم . نامه ات در وضع خوبى به دستم رسیده است.... من با دو تن از برادران یک توپ صد و شش تحویل گرفته ایم تا صدامیان را دسته دسته به جهنم بفرستیم.... جبهه ما محل آزمایش خداوند است. محل خالص شدن از هر نوع شرک و خود پرستى و مقام پرستى و فرزند و زندگى پرستى است و نفى همه چیزها و قبول راستین اللَّه. اینجا اگر انسان خالص باشد، امام خودش را زیارت مى کند... ساعت پنج صبح 29 اسفند 1360 به جبهه رفتیم و دفاع کردیم الان که نامه مى نویسم، قرار شده است که به جاى دیروز برویم . وصیت نامه ننوشتم، زندگى من، رفتار و کردارم وصیت نامه است.... دیدار به قیامت.
علیرضا نوبخت سرانجام چهل روز پس از آغاز زندگى مشترک خود و در فرداى روزى که آخرین نامه را براى همسرش نوشت در حدود ساعت یازده صبح در منطقه عمومى دشت عباس در جبهه رقابیه در عملیات فتح المبین به شهادت رسید . در این عملیات پس از زخمى شدن به اسارت نیروهاى عراقى درآمد و آنها قنداق تفنگ بر دهان و لبهاى او کوبیدند و سینه اش را به رگبار گلوله بستند تا به شهادت رسید. 8 فرودین 1361 پیکر او در گلزار شهداى بابلسر در جوار مزار امامزاده ابراهیم علیه السلام به خاک سپرده شد . تشییع جنازه او یکى از باشکوه ترین مراسم تشییع پیکر شهدا در آن زمان بود. چون تازه داماد بود جنازه او را با غنچه عقد و آیینه و شمعدان تشییع کردند. در 9 آبان 1361 حدود هفت ماه بعد از شهادت علیرضا فرزندش به دنیا آمد که او را فاطمه زهرا نامیدند. در 18 فروردین 1366 برادرش حمیدرضا - فرمانده تیپ 3 لشکر 25 کربلا - مفقودالاثر شد. 
پدرش حجت اللَّه که خود سالیان طولانى در عملیاتهاى گوناگون شرکت داشت پس از سالها جستجوى حمیدرضا در اثر عوارض ناشى از مواد شیمیایى در بیمارستان، چشم از جهان فرو بست و در گلزار شهیدان کنار فرزندش به خاک سپرده شد.
در 12 آبان 1374 چند تکه از استخوان جسد حمیدرضا در تابوتى کوچک و در غربتى غریب در زادگاهش تشییع و در گلزار شهداى امامزاده ابراهیم (ع) بابلسر به خاک سپرده شد.


فرهنگنامه جاودانه هاى تاریخ،زندگینامه شهداى فرمانده مازندران/

ساده زیستی و اخلاقیات شهید علیرضا نوبخت

Fardayesabz - shohada 18

علیرضا از سفره های رنگارنگ ناراحت میشد

توی پوشیدن لباس هم سعی می کرد ساده و بی تجمل ، اما در عین حال پاکیزه باشه

زمانی که نامزد کرد به اصرار ما لباس نو خرید و شب قرار بود به منزل نامزدش بره

لباسش را پوشید و رفت بیرون

اما دیدیم هنوز نرفته و توی حیاط داره قدم میزنه! 

تعجب کردیم و گفتیم: چرا نمیری؟ 

گفت: خجالت می کشم با این لباسها بیرون برم

دارم راه میرم تا یه ذره لباسهام چروک بشه و از حالت نو بودن در بیاد

بعد مقداری خاک به کفشش پاشید 

من از کارش خنده ام گرفت و گفتم:

چرا این کار و میکنی؟ مگه کسی با لباسهای نو بیرون نمیره؟ 

گفت: چرا ، ولی شاید کسی نداشته باشه  و چشمش به لباسهای من بیفته و برنجه

                                                  خاطره ای از زندگی شهید علیرضا نوبخت

                                                  منبع: کتاب حافظان بیت المال