در هشتم خرداد سال 1338 در شهرستان بابلسر در یک خانوادهی مؤمن و متعد فرزند پسری به دنیا آمد که او را حمیدرضا نامیدند. او در کنار خانواده رشد و نمو کرد و پس از رسیدن به سن مدرسه، دورهی ابتدایی را در بابلسر با موفقیت سپری کرد و سپس به اتفاق خانواده به تهران مهاجرت کرده و در تعمیرگاه ماشین آلات سنگین مشغول به کار شد. وی پس از مدت کوتاهی تا سطح استادکار ماهر، رشد کرد.
حمیدرضا، در سال 57 به خدمت سربازی فراخوانده شد، امّا بیش از 8 ماه خدمت نکرده بود که به فرمان حضرت امام (ره) مبنی بر ترک کردن پادگانها و با تشویق برادرش، علیرضا از پادگان گریخت. وی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در تمامی صحنههای مبارزه با رژیم ستمشاهی حضوری فعال داشت و اعلامیههای حضرت امام (ره) را تکثیر و پخش میکرد.
او با کمک برادرش، علیرضا پس از پیروزی انقلاب، هسته بسیج ملی جوانان را پایه گذاری کرد و با تشکیل گروههای جوانان و نوجوانان آموزش های عقیدتی، سیاسی و نظامی به آنان میداد. همین گروهها در مقابل تحرکات مذبوحانهی ضد انقلاب و منافقین در جریان اشغال دانشگاه بابلسر، مقاومت و ایستادگی و فضای دانشگاه را از لوث وجود گروههای ملّی و مخالف نظام پاک کردند.
حمیدرضا در تاریخ 1/4/1359 به اتفاق برادرش، علیرضا سپاه محمودآباد را تشکیل دادند. او در این مقطع مسوول بسیج سپاه محمودآباد شد.
علیرضا از اولین گروه پاسدارانی بود که جهت سرکوبی اشرار و ضدانقلاب به کردستان اعزام شدند و بعد از آن با شروع جنگ تحمیلی به جبهههای نبرد حق علیه باطل شتافت و در عملیات «ذوالفقار» در منطقه «میمک» به عنوان فرمانده گردان مشترک ارتش و سپاه انتخاب شد و مردانه در مقابل بعثیها ایستادگی کرد و رشادتها و حماسهها از خود به نمایش گذاشت.
قربان حسن تبار میگوید: «شهید به حفظ بیتالمال بسیار حساس بود و به همه سفارش میکرد از بیتالمال برای امور شخصی استفاده نکنند و خودش هم به آن عمل میکرد. هر بار که با ماشین سپاه از منطقه به شهرستان میآمد، آن را در منزل قفل میکرد و با ماشین شخصی خود یا دوستان یا تاکسی برای دیدار با امام جمعه، خانوادههای شهدا و ... میرفت. وقتی میگفتیم: چرا با این ماشین نمیروی؟ جواب می داد: این ماشین بیت المال است. خانواده شهدا مرا اینگونه ببینند، دلشان میشکند. من چگونه جواب دل شکستهی آنها را بدهم.»
حمیدرضا به اتفاق برادرش، علیرضا در عملیات فتح المبین شرکت کرد. اوایل فروردین سال 61 برادر معلماش، علیرضا که همرزم و راهنمایش بود، به شهادت رسید و باعث شد تا حمیدرضا جدیتر از گذشته عزمش را برای دفاع از اسلام و انقلاب به کار گیرد. او ماندن و خدمت کردن در منطقه را به رفتن و شرکت در تشییع جنازه برادرش ترجیح داد تا این گونه ثابت کند که رزمندگان و نیروهایش نیز حقی برگردن او دارند.
حمیدرضا در دهم اردیبهشت سال 61 در عملیات بیت المقدس به عنوان فرمانده گردان در حماسه آزادسازی خرمشهر، رشادتها نشان داد. در سال 62 در عملیات والفجر 6، به سمت معاونت تیپ در آمد که به دلیل زخمی شدن یکی از فرماندهان، مسئولیت یک گردان را نیز تاپایان عملیات برعهده گرفت.
حمیدرضا نوبخت در عملیات بدر در سال 63، فرمانده یگان دریایی لشکر شد، ولی همچون سربازی فداکار در قلب آتش و خون غوطه ور بود. خنثی کردن ضد حمله دشمن در عملیات قدس در سال 64، به عنوان برگ زرّینی است که در کارنامه دفاعی او به عنوان یکی از فرمانده گردانهای لشکر 25 کربلا میدرخشد.
فرمانده گردان مالک اشتر در عملیات والفجر 8، کسی جز حمیدرضا نوبخت نبود که در تصرف و پاکسازی شهر فاو نقش قابل توجهی ایفا کرد. وی در ادامه همین عملیات در بحث آزادسازی کارخانه نمک، با انهدام بیش از 20 تانک در مقابل پاتکهای مکرر دشمن مردانه ایستادگی کرد. وی همچنین بلندی قلههای قلاویزان مهران را با گامهای محکم و استوارش در کربلای یک درنوردید.
این سردار رشید بابلسری قبل از عملیات کربلای 4، به فرماندهی تیپ سوم لشکر ظفرمند 25 کربلا انتخاب شد و در این عملیات حماسه عاشورایی دیگری خلق کرد. اگر چه عملیات کربلای 4 با عدم فتح روبه رو شد، امّا گردانهای تحت امر نوبخت، با برنامهریزی دقیق و اصولی، خواستند تا جزیره امالرصاص و امالباوی در خاک عراق پیش بروند.
با آن که در عملیات کربلای 5 به فاصله چندین روز از عملیات کربلای 4 رقم خورد، امّا نیروهای تحت امر سردار نوبخت به سرعت سازماندهی و به دستور فرمانده کل سپاه، در محور کانال ماهی و در کنار سایر یگانهای لشکر وارد عمل شدند.
قابل ذکر است که سرعت و تحرک نیروهای تحت امر او به گونهای بود که توانستند فرمانده لشکر گارد ارتش عراق را به همراه تنی چند از فرماندهان به اسارت در آورده، قرارگاه آنان را تصرف و پاکسازی کنند و بسیاری از نیروها و تجهیزات بالای دشمن را منهدم کنند.
حمیدرضا چندین بار مجروح شد، ولی او که دل به شهادت بسته بود با این جراحات از رفتن به جبهه انصراف نمیداد و پس از بهبودی نسبی به منطقه بر میگشت. او همیشه در مورد شهادت میگفت: «خدایا! بگذار شهید شوم، ولی آخرین نفری باشم که جنازهام به شهر خودمان تشییع شود.» دوستانش از این دعا تعجب میکردند و میگفتند: «چرا چنین دعایی میکنی؟!» میگفت: «اگر این توفیق نصیب من نشود و لیاقت آن را نداشته باشم، باید یک عمر خجالت بکشم و شرمنده باشم که فرمانده این همه شهید بودم. از طرفی میخواهم آخرین نفر باشم تا وقتی جنازهام تشییع میشود، خانوادهی شهیدی چشم انتظار پیکر فرزندش نباشد.»
از افتخارات حمید این بود که پدرش دوشادوش او در میدان نبرد حضور داشت. گاهی دوستانش میدیدند که پدر و پسر کنار همدیگر قدم زنان از سنگرها دور می شدند و با هم درد و دل میکنند. پسر به عنوان فرمانده با نهایت ادب و احترام به پدر دستور می داد و پدر با تمام وجود و با عشق از او اطاعت میکرد.
قبل از عملیات کربلای 4 به پدرش مأموریت داد به عنوان مسئول نیروهای پیشرو در منطقه عملیاتی مستقر و آنجا را از لحاظ سنگرسازی و امور ضروری آماده کند. پدر با استفاده از تجربه شغلی سنگری از آهن ساخت که در روزهای سخت عملیات و زیر شدت آتش دشمن حدود 20 تن از رزمندگان به درون آن رفتند. در همان حین راکتی توسط هواپیمای عراقی رها شد و در نزدیکی سنگر اصابت کرد، بر اثر انفجار تمام دیوارهای سنگر فرو ریخت و گرد و خاک آن را فرا گرفت و پس از دقایقی راه خروج مشخص شد و همه جان سالم از آن حادثه به در بردند.
با آغاز عملیات کربلای 4 در 3 دی 1365، گردانهای تحت امر حمیدرضا موفق به تصرف جزیره ام الرصاص شدند. بنابر تدبیر فرماندهی کل سپاه مبنی بر تخلیه منطقه عملیاتی کربلای 4 او ظرف سیزده روز نیروهای خود را به منطقه عملیات کربلای 5 منتقل کرد.
عملیات کربلای 5 با نبردی سنگین ادامه داشت و دشمن در اثر حرکت غافلگیرانه نیروهای خودی به عقب رانده شده بود. قرار شد لشکر دیگری در ادامه عملیات وارد عمل شود و نیروهای لشکر 25 به سرعت به یکی از روستاهای اطراف خرمشهر انتقال یابند.
ارکان گردان ها هنوز در خط مانده بود. در غروب همان روز از بلند گو اعلام شد که رزمندگان در مقر تیپ تجمع نمایند. حمیدرضا با همان بادگیر زیتونی که همیشه به تن داشت با صدایی آرام و خسته، پشت تریبون قرار گرفت و پس از ذکر نام خدا چنین گفت :
برادران عزیز! بنا با دلایلی که معذورم توضیح دهم ما تا کنون نتوانسته ایم نیروی کافی وارد صحنه کنیم. هر کس توانایی حضور مجدد در خود می بیند، می تواند به همراه من به خط برگردد.
نیروهای گردان که در عملیات خسته و بی رمق بودند، همگی از جا برخاستند و فریاد زدند: « فرمانده آزاده آماده ایم، آماده.» سپس او را در آغوش گرفتند در حالی که اشک از دیدگانش سرازیر بود. رزمنده ای می گوید: حمیدرضا بعد از اتمام عملیات، پس از چند شبانه روز نبرد سنگین در آن سوی دریاچه ماهی، به این سوی آب آمد.
پدرش او را در آغوش گرفت و بر چهره گرد و خاک گرفته اش بوسه زد. در این عملیات پسر خاله حمیدرضا ـ کریم پور کاظمی ـ به شهادت رسید.
پس از مفقود شدن او، پدرش که سالها در کنارش در جبهه حضور داشت. سنگر به سنگر و خاکریز به خاکریز در پی جسد او رفت، شاید اثری از او بیابد.
پدرش پس از سالها چشم انتظاری در 12 فروردین سال1374 در اثر عوارض شیمیایی در بیمارستان به شهادت رسید. در 12 آبان همان سال پیکر شهید حمیدرضا نوبخت توسط گروه تجسس سپاه شناسایی شد.
سرانجام این سردار شجاع و بیباک، برای انجام عملیات کربلای 8 به همراه تنی چند از فرماندهان از جمله «محمدحسن طوسی» به منطقهای نزدیک دژ المهدی، برای شناسایی رفتند که بر اثر اصابت خمپاره 60، او و دوست دیرینهاش، محمدحسن طوسی در حالی که 18 روز از بهار سال 66 میگذشت، شهد شیرینی شهادت را نوشیدند و جان به جان آفرین تسلیم کردند. پیکر این شهید بزرگوار به مدت 8 سال بر خاک شلمچه ماند و پس از آن توسط گروه تفحص شناسایی و بر دستان پرمهر مردان و زنان بابلسری تشییع و در امامزاده ابراهیم به خاک سپرده شد.
"حمیدرضا" به هنگام شهادت صاحب دو فرزند به نام ها علیرضا و فاطمه بود.