زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

دختری که رفاقتش از کانال کمیل شروع شد

«خون زیادی از من رفته بود. بی‌حس شده بودم. عراقی‌ها، اما مطمئن بودند که زنده نیستم. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط می‌گفتم: یا صاحب الزمان ادرکنی. هوا تاریک شده بود. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. مرا به آرامی بلند کرد. دردی حس نمی‌کردم. از میدان مین خارج شد. در گوشه‌ای امن مرا روی زمین گذاشت. آهسته و آرام. بعد گفت: کسی می‌آید و تو را نجات می‌دهد. او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی. مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی، ابراهیم را دوست خود معرفی کرد. خوشا به حالش.» این‌ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گیلان‌غرب.» (۱)

مسافران نوروزی راهیان نور

ابراهیم هنوز هم یاری می‌کند. هنوز هم هستند افراد زیادی که در میدان زندگی با کمک او از بین مین‌های گناه به سلامت عبور می‌کنند. فقط کافی است صدایش کنیم. «راحیل» (۲) دختری از یک خانواده غیر مذهبی است. وی که روزگاری تصمیم داشته مسیحی شود، در پیچ‌وخم زندگی با دوستانی آشنا می‌شود که مسیر راحیل را تغییر می‌دهند. دوستانی که او را به سفر راهیان نور می‌برند و در کانال کمیل با قهرمان آن آشنایش می‌کنند. قهرمانی که هنوز هم در سختی‌های راحیل، یاری‌اش می‌کند. در ادامه، گفت‌وگوی ما با «راحیل» دختری که متحول شده است را می‌خوانید:

**: در ابتدا کمی از گذشته و قبل از تحول خود بگویید؟

من در خانواده‌ای مذهبی پرورش نیافتم. هرچند به اخلاقیات دین اسلام هم‌چون رعایت حلال و حرام، دروغ نگفتن و غیبت نکردن پای‌بند بودیم، اما نوشیدن برخی نوشیدنی‌ها و مهمانی‌های مختلط نیز در خانواده رواج داشت. محرم و نامحرم در خانواده‌ی ما معنی نداشت. تمام تفریحات برای من آزاد بود. هیچ محدودیتی نداشتم. اطرافیانم معتقد بودند، جوان باید جوانی کند. آن‌ها برخی نوشیدنی‌ها را می‌نوشیدند که شادتر بشوند، اما من می‌گفتم، «من خودم انرژی دارم؛ نیازی به آن ندارم.» هر روز ظاهرم متفاوت با روز قبل بود. در تیپ زدن الگوی اطرافیانم بودم و همه منتظر بودند که من را ببینند تا متوجه شوند اکنون تیپ‌شان باید چگونه باشد.

**: رابطه شما با خدا و اهل بیت (ع) چگونه بود؟

ظاهرم به نحوی بود که خانم‌های چادری همیشه با تندی به من تذکر می‌دادند. از رفتارشان دلم می‌شکست و سعی می‌کردم از آن‌ها دوری کنم. هرشب با خدا دردودل می‌کردم و می‌گفتم، «اسلام و مسلمان‌ها چرا این‌گونه‌اند؟» بابت داشته‌هایم شکر و بابت اشتباهاتم طلب بخشش می‌کردم. گاهی سه‌شنبه‌ها برای زیارت به امام‌زاده صالح (ع) می‌رفتم که برخوردهای خانم‌های چادری باعث شد این برنامه را هم از زندگی خود حذف کنم. اعتقادات محکمی نداشتم ولی به اهل بیت (ع) احترام می‌گذاشتم و آن‌ها را انسان‌های بزرگی در عصر خود می‌دانستم. البته به امام حسین (ع) ارادت ویژه داشتم.

**: ارتباط شما با والدین‌تان چگونه بود؟

رابطه من با پدرم، رابطه‌ی پدر و فرزندی نبود بلکه او یکی از بهترین دوستانم در زندگی بود. در یکی از مهمانی‌ها، پسری به من علاقه‌مند شد. پدرم مخالف ازدواج ما بود. معتقد بود، او نمی‌تواند انتخاب مناسبی برای من باشد. آشنایی ما دو سال زمان برد. یک‌طرف صحبت‌های پدرم بود و طرف دیگر رفتارهای پسری که سعی می‌کرد به من اثبات کند، پدرت اشتباه می‌کند. درست زمانی‌که تمام شرایط فراهم شد، گفت، «نمی‌توانم وارد خانواده‌ای بشوم که مرد آن خانواده من را قبول ندارد.» گفت و رفت. من نه خواهش کردم و نه حتی سوال پرسیدم. فقط نمی‌دانستم چگونه در خانواده مطرح کنم. پذیرش اشتباه برایم سخت بود و شرمنده پدرم بودم.

**: این ناامیدی جرقه‌ای برای تغییرتان شد؟

پس از مدتی تعادل خود را از دست دادم. نمی‌توانستم بایستم. روز به روز حالم بدتر می‌شد. تمام علائم بیماری «ام اس» را داشتم. دکترها نیز تایید می‌کردند. تا این‌که آخرین دکتر، نظری متفاوت با بقیه داشت. وی گفت، «سیستم ایمنی بدنت افت کرده و با مصرف دارو بهبود پیدا می‌کنی.» داروها را مصرف کردم و روز به روز بهتر شدم.

**: تفکرات شما نسبت به خانم‌های چادری تا کجا ادامه پیدا کرد؟

یک روز تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم و بگویم، «بیماری اجازه نمی‌دهد که در کلاس‌ها حاضر شوم.» یکی از اساتیدم، خانمی چادری بود. او اولین نفری بود که ظاهرم را دید ولی با خوش‌رویی برخورد کرد. تعجب کردم، باورم نمی‌شد یک خانم چادری بدون توجه به ظاهر نامناسبم، به من لبخند بزند. استاد در پایان کلاس من را صدا کرد و گفت، «ما یک گروه به نام «رگا» داریم که اعضای آن بچه‌هایی شبیه به شما هستند. شماره تماست را بده که از دورهمی‌ها مطلع شوی و در آن‌ها شرکت کنی.» شماره را دادم و به منزل آمدم.

**: دعوت آن‌ها را قبول کردید؟

اولین مرتبه‌ای که در دورهمی شرکت کردم، نزدیک جشن امامت آقا امام زمان (عج) در سال ۱۳۹۵ بود. مشغول تهیه هدایایی برای این مراسم بودند. افراد چادری را انسان‌هایی تندخو و افسرده تصور می‌کردم. دائم با خود در جدال بودم که چرا در این دورهمی شرکت می‌کنم. فکر می‌کردم با یک ظاهر موجه باید در جمع‌شان حضور پیدا کنم. زمانی‌که رسیدم، نحوه رفتار، استقبال، شادی و انرژی غیر قابل توصیف‌شان تصورات من را دگرگون کرد. بعد از مدت‌ها حالم خوب شد. خانواده نیز متوجه شدند. روزهای شاد و خنده‌های از ته دل دخترشان پس از گذشت مدتی برگشته بود. دو سه مرتبه دیگر بچه‌ها را دیدم تا این‌که نوبت به اردوی راهیان نور رسید.

**: راحیل کجا و اردوی راهیان نور کجا؟

خانواده به دلیل سختی‌های سفر و شرایط جسمی من مخالفت کردند؛ اما خودم اصرار داشتم که بروم. می‌خواستم چند روز از دوستان و خانواده دور باشم و این سفر تنها فرصتی بود که این امکان را فراهم می‌کرد. ذهنیت معنوی از سفر راهیان نور نداشتم. فکر می‌کردم یک سفری است که فقط باید چادر سر کنم و آرایش نداشته باشم. حتی طراحی ناخن‌هایم را پاک کردم و مهیای سفر شدم. برای اولین بار در این سفر چادر را امتحان کردم. هیچ‌کس به من نگفت باید چادر سر کنی، خودم آن را انتخاب کردم. از اینکه چادر سر می‌کردم احساس خوبی داشتم؛ اما می‌ترسیدم که تحت تاثیر شرایط قرار گرفته باشم و زمانی‌که برگردم آن را فراموش کنم. همین ترس سبب می‌شد هیچ تصمیمی نگیرم.

**: در این سفر چه اتفاقاتی افتاد؟

هر یادمان که می‌رفتم، احساساتی می‌شدم. گریه می‌کردم و حال عجیبی داشتم. تا این‌که رسیدیم به یادمان «کانال کمیل» و قهرمان آن شهید «ابراهیم هادی». برعکس مناطق دیگر آن‌جا گریه نکردم. فقط به تلنگرهایی که برای همسفرهایم به وجود آمده بود، فکر کردم. نمی‌فهمیدم چرا حالا که سفرمان رو به پایان است؛ این تلنگر هنوز برای من به وجود نیامده که من هم تصمیم بگیرم تغییر کنم؟ من نه شبیه همسفرهایم اهل پرهیز و نه شبیه دوستانم مشتاق انجام بسیاری از کارها بودم و این حد وسط بودن، اذیتم می‌کرد. همان‌جا تصمیم گرفتم نماز خواندن را شروع کنم. در گذشته هرزمانی‌که به مشکل می‌خوردم و می‌خواستم با خدا صحبت کنم، نماز می‌خواندم. کانال کمیل مقدمه‌ای برای من و دوستی‌ام با شهید ابراهیم هادی شد.

**: از روزهایی که از سفر برگشتید، بگویید؟

روزهای ابتدایی که از سفر برگشتم، احساس خوبی نداشتم. فکر می‌کردم همه به من نگاه می‌کنند؛ چراکه ظاهرم به حالت قبل برگشته بود. هرچند درگیر روزمرگی‌ها شدم؛ اما به عهد خود در خواندن نماز اول وقت پای‌بند ماندم.

**: کدام تلنگر در تغییر ظاهرتان اثرگذار بود؟

ایام عید بود. در یکی از دیدوبازدیدها واکنش اطرافیان به ظاهر من که گفتند، «تو راهیان نور رفتی؟!» تلنگری برایم شد. همیشه این دغدغه را داشتم که اگر بخواهم تغییر کنم، بازخوردهای بدی می‌بینم و اعتماد به نفس خود را از دست می‌دهم. حال خوبی نداشته و آرامش خود را از دست داده بودم.

**: این درگیری‌های ذهنی شما تا کجا ادامه پیدا کرد؟

یکی از دوستان گروه رگا پیشنهاد داد که دو رکعت نماز بخوان و با امام زمان (عج) صحبت کن. اولین مرتبه بود که این پیشنهاد را شنیدم. دو رکعت نماز خواندم و شروع به گلایه کردم. گفتم، «واقعا شما من را می‌بینید؟ پس چرا آن‌قدر مشکل دارم؟! من دوست دارم تغییر کنم، اما حتی اراده ندارم از لاک زدن‌های خود بگذرم. از شما می‌خواهم که به من توان دهید.» سه، چهار روز در خانه ماندم و در نهایت تصمیم خود را گرفتم. به خانواده گفتم، «می‌خواهم چادری شوم.» مادرم استقبال کرد، اما پدرم گفت، «تصمیمت می‌تواند یک فرصت برای امتحان کردن ظاهری باشد که انتخاب کردی.» پدرم فکر می‌کرد من هنوز تحت تاثیر سفر راهیان نور هستم و پس از گذشت مدتی چادر را کنار می‌گذارم. اما من قاطعانه تصمیم خود را گرفته بودم. زمانی‌که رفتیم چادر بخریم، یکی از چادرهای مادرم را برداشتم. حتی نمی‌توانستم خود را بدون چادر در خیابان تصور کنم. ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ چادر خریدم و از همان روز چادری شدم.

**: به نظر شما انتخاب‌تان از روی احساس بود؟

از زمانی‌که از راهیان نور برگشتم تا وقتی چادری شوم، زمان بسیاری را صرف تحقیق کردم. می‌خواستم حجاب را با منطق قبول کنم؛ به نحوی‌که بازخوردهای بقیه من را از هدفم دور نکند. هنوز دوستانم به من پیام می‌دهند که، «یک روزی متوجه اشتباهت می‌شوی، تو هنوزم چادری هستی؟! و...» و این پیام‌ها اراده من را محکم‌تر می‌کند.

**: از سختی‌های این مسیر بگویید؟

روزهای سختی را سپری کردم، اما خدا و امام زمان (عج) من را یاری می‌کردند. دوستانم با مشاهده اولین عکس محجبه‌ام من را بلاک کردند. در دانشگاه حتی جواب سلام من را نمی‌دادند و بازخوردهای بدی از آن‌ها می‌دیدم. پس از گذشت مدتی قضاوت‌ها و تمسخر خانواده و دوستانم برایم عادی شد. کسی نسبت به این بازخوردها بی‌تفاوت شده بود که هیچ‌گاه حتی در تصورات خود فکر نمی‌کرد روزی چادری شود. کسی مورد تمسخر قرار می‌گرفت که همیشه در مهمانی‌ها الگوی بقیه بود. خیلی برایم سخت بود؛ اما با خود می‌گفتم، «چادر انتخاب من برای همیشه است و آن‌ها باید من را بپذیرند.»

**: واکنش اطرافیان به تصمیم‌تان چگونه بود؟

همه افرادی که می‌گفتند باید به اعتقادات هم‌دیگر احترام بگذاریم، از زمانی‌که اعتقادات من تغییر کرد، بی احترامی می‌کردند، و من فقط می‌گفتم، «چرا همیشه من باید احترام بگذارم؟! حتما انتخاب من صحیح است که باعث می‌شود آن‌ها تمسخر کنند. همان بهتر که از آن‌ها دور شوم.» یک مرتبه یکی از آشنایان گفت، «حجاب تو توهین به ماست!» و من می‌گفتم، «این‌طور نیست. چادر انتخاب من برای همه‌ی زمان‌هاست.»

**: چرا این تلنگرها در شما اثرگذار نبود؟

باور داشتم که مسیری که انتخاب کرده‌ام مسیر درستی است. درک کرده بودم که انتهای بدحجابی فقط پوچی است و آن حال خوبی که اکنون دارم را، نداشتم. شاید همه من را تمجید می‌کردند؛ اما خودم آرام نمی‌شدم. از لحاظ اعتقادی به یک سیاهی نزدیک می‌شدم. اکثر دوستانم خدا را قبول نداشتند و من هم تاثیر گرفته و به دین اسلام ناامید شده بودم. به خاطر دارم یکی از مراحل درمانم شب قدر بود. هرچه فکر کردم هیچ سوره‌ای به ذهنم نیامد تا در دستگاه MRI آن را تلاوت کنم. با خدا دردودل کردم که، «خدایا مراببخش، مرا این‌گونه از دنیا نبر. من خیلی شرمنده‌ هستم.» سردرگمی اجازه حال خوب را به من نمی‌داد. خود را نمی‌شناختم. نمی‌دانستم چه انتظاری از خود دارم، کدام مسیر را باید انتخاب کنم. زمانی‌که چادری شدم، سختی‌هایم بیش‌تر از گذشته شد، اما صبرم نیز بیش‌تر شده بود. دیگر راحت کنار می‌آمدم. سخت‌ترین بازخورد از بین رفتن رابطه دوستانه‌ام با پدرم بود. می‌خواستم هنوز هم با خوشحالی از اعتقاداتم برای پدرم بگویم، اما مثل گذشته استقبال نمی‌کردند. با این‌حال می‌گفت، «حالا که با این ظاهر در جامعه حاضر می‌شوی، دیگر نگرانت نیستم، حالم خوب می‌شود وقتی می‌بینمت.»

**: چه کسانی شما را در این مسیر همراهی می‌کنند؟

بچه‌های رگا نقش بسیاری در موفقیت من داشتند. حضور آن‌ها باعث می‌شود، احساس تنهایی نکنم. زمانی‌که ناامید می‌شوم به یادم می‌آورند که مسیر ما صحیح است. دوستانی که برای‌شان بهای بسیاری پرداختم تنهایم گذاشتند اما دوستان رگا جایگزین‌شان شدند. بچه‌هایی که بدون چشم‌داشت محبت می‌کنند.

**: شهدا چه نقشی در انتخاب‌تان داشتند؟

پیش از تحول مخالف رفتن به بهشت زهرا (س) بودم. اما اکنون هر زمانی‌که دلم می‌گیرد به گلزار شهدا می‌روم. هنوز هم دلم که می‌شکند؛ برادرم، شهید ابراهیم هادی را صدا می‌کنم. هر زمانی‌که بخواهم اشتباه کنم، با خود می‌گویم، «الآن شرمنده شهید هادی می‌شوی. وی دارد تو را نگاه می‌کند.» همیشه خود را مدیون او می‌دانم. هم‌چنین شهید «محمدحسین حدادیان» که به شهادت رسید، بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم. وی به همان هیاتی می‌رفت که من می‌رفتم. مستند زندگی‌اش را که دیدم، با خود گفتم، «شهدا در چند قدمی من هستند، اما چقدر از آن‌ها دور هستم. چقدر باید تلاش کنم تا شبیه آن‌ها شوم.» دائم زندگی خود را با زندگی شهدا مقایسه می‌کنم. روزهای ابتدایی آشنایی‌ام با بچه‌های رگا، وقتی می‌شنیدم در برابر اعمال نیک یک‌دیگر برای هم آرزوی شهادت می‌کنند، تعجب می‌کردم؛ اما اکنون به این نتیجه رسیده‌ام که بهترین دعا همین است. «ان‌شالله شهید شوی.»

**: و اما حرف آخر؛ کمی از دستاوردهای تغییرتان بگویید؟

دستاوردهایم اولین‌های زندگی‌ام پس از تحول بود؛ هم‌چون اولین ماه محرمی که عزاداری امام حسین (ع) را درک کردم، اولین شب قدری که از آن بهره بردم، اولین مرتبه‌ای که برای ایام شهادت حضرت زهرا (س) در عزاداری شرکت کردم. همیشه دوست داشتم به کربلا بروم و اکنون بزرگ‌ترین حسرت زندگی من همین سفر است.

۱- کتاب «سلام بر ابراهیم ۱»

۲- بنا به درخواست مصاحبه‌شونده نام وی به صورت مستعار نوشته شده است.

منبع: دفاع پرس
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد