
حاج
قاسم از اول اصغر آقا را میشناخت اما شروع ارتباط قویشان از هماهنگی
پاکسازی داعش برقرار کرده بود. سال 96 بود و حاج قاسم برنامهریخته بود دست
داعش را برای همیشه کوتاه کند. عملیاتی گسترده که نهایتا به نابودی داعش
انجامید. حاج قاسم فرماندهان یگانها را جمع کرد که توضیحاتشان را ارائه
کنند و نیازهایشان را بگویند. هر کسی توضیحاتش را میگفت و نیازها و
مایحتاج یگانش را میخواست. غالبا هم همه گلایه میکردند و از نبود امکانات
میگفتند. مدیر جلسه نوبت صحبت فرماندهان را اعلام میکرد و حاج قاسم سرش
را انداخته بود پایین و ذکر میگفت. نوبت به حاج اصغر که رسید، توضیحاتش را
گفت و گفت ما آمادهایم، والسلام. مدیر جلسه نوبت را به نفر بعدی داد.
ناگهان حاج قاسم سرش را بالا آورد و گفت یک دقیقه صبر کنید! اصغر آقا شما
هیچی نمیخواید؟ اصغر آقا گفت: نه آقا ما چیزی نمیخوایم! اصغرآقا خیلی
حواسش بود طوری حرف نزند که نقص کار بقیه عیان شود و دیگر فرماندهان خراب
شوند. هر چه حاج قاسم گفت، طفره رفت و جواب را از سر باز کرد تا این که حاج
قاسم نهیب زد: یعنی چی اصغر آقا؟ به من توضیح بده! یعنی چی هیچی نمیخوای؟
مگه میشه؟... اصغر آقا شروع به توضیح کرد: بله حاج آقا. من به کمک
بچههای سوری و آشناهایی که داشتم آشپزخانه سیار ساختم و از قبل شروع
عملیات مایحتاج رو تامین کردم. همینطور من بین سوریها تحقیق کردم و به
یکجور نان رسیدم که هم به صرفهتر است و هم تا یک هفته خراب نمیشود. یعنی
اگر در محاصره هم گیر کنیم تا یک هفته غذا داریم. حاج آقا خیالتون از
یگانهای فلان و فلان هم راحت من تأمینشون میکنم... حاج قاسم چشمانش از
شوق برق میزد. نفس راحتی کشید و شروع کرد از اصغر آقا تعریف کردن. از این
که چه بار بزرگی را از شانهاش برداشته است.
از آنجا به بعد رابطه حاج
قاسم و اصغر آقا خیلی نزدیک شد. تا جایی که هر وقت کار جنگ گره میخورد حاج
قاسم میگفت: اصغر کجاست؟ بگید اصغر عمل کنه...