دیروز از هرچه بود گذشتیم . امروز هرچه بودیم گذشتیم . آنجا پشت خاکریز بودیم و اینجا در پناه میز. دیروز دنبال گمنامی بودیم و امروز مواظبیم ناممان گم نشود. جبهه بوی ایمان می داد و اینجا ایمانمان بو می دهد. آنجا درب اتاقمان می نوشتیم یا حسین فرماندهی از آن توست؛ الان می نویسیم بدون هماهنگی وارد نشوید. الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم. بصیرمان کن تا از مسیر برنگردیم . آزدادمان کن تا اسیر نگردیم. (دست نوشته ای از شهید)
صدای رگبار و انفجار به گوش می رسد. بی سیم چی می رود و سراغ ترکی را می گیرد. او را نشان می دهند به او نزدیک شده و می گوید: « آقا تماس گرفتند که بچه تون مریضه، برای درمانش خانواده به حضور شما نیاز دارند گفتند هر طور شده چند روی مرخصی بیاین .»
حسینعلی کمی فکر کرد و آهی می کشد و می گوید: اگه باز تماس گرفتند از طرف من پیغام بده نمی توانم.
اما امکان داره بچه تون تلف بشه
نه نمی شه، خودت می دونی عملیات نزدیکه، نمی تونم برگردم . برادرم هست. اینجا به حضور من بیشتر نیازه. خدا اگه بخواد اونو حفظ می کنه.
گفتم : آقا محمود اگه مردم تو رو فراموش کنن! این کوهها فراموشت نمی کنن. گفت: چطور مگه؟ گفتم: به دستور تو سربازهای امام روی خیلی از قله های کردستان نماز خواندن،
این تو بودی کلمه «أَشْهَدُ أَنّ لَّا إِلَٰهَ إِلَّإ الله و أَشْهَدُ ان محمداً رسول الله و أَشْهَدُ أَنَّ عَلِیّاً وَلِیُّ اللَّهِ» رو در بیشتر این کوهها طنین انداز کردی . بچه ها مثل اینکه منتظر بودند کسی سر حرف را باز کند، همه شروع کردند. به زدذن حرفهایی از همین دست.
چهره اش نشان می داد که از این حرفها خوشش نیامده، گفت: ما بدون امام چیزی نیستیم امام همه چیز را از خدا می دونن.
کمی مکث کرد و گفت: از این حرفها هم دیگه کسی نزنه و گرنه کلاهمون می ره تو هم.