نام و نام خانوادگی: میثم نجفی
تاریخ تولد: ۱۳۶۷/۲/۱۰
تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۱۲
محل شهادت: حلب، سوریه
تعداد فرزندان: یک فرزند دختر به نام حلما
«شهید میثم نجفی» متولد ۱۳۶۷ از نیروهای سپاه حضرت محمد رسولالله (ص) تهران بزرگ بود. ۲۱ ساله بود که ازدواج کرد. تکاور بود و عشق حضور در میان مدافعان حرم او را به سوریه کشاند. او برای دفاع از حریم اهلبیت عصمت و طهارت (ع) بهصورت داوطلبانه رهسپار سوریه شد و بعد از مدتی در حلب سوریه مجروح شده و به کما رفت؛ اما طولی نکشید که او هم همچون دیگر اعضای کاروان شهدای مدافع حرم، به سوی سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) پرکشید.
میثم در دهمین روز اردیبهشت سال 1367 در ورامین به دنیا آمد. فرزندی قانع بود و هیچوقت تقاضای بی موردی از ما نداشت. حتی پولتوجیبی از ما دریافت نمیکرد.
هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که راهش به مسجد محله باز شد و نمازخواندنش شروع شد. مادرش میگفت: وقتی من نماز امام زمان(عج) را میخواندم میثم شنیده و یاد گرفته بود. حدوداً 9 ساله بود که این نماز را در مسجد خوانده بود و یکی از نمازگزاران مسجد که مرد مسنی بود، فکرمی کرده میثم فقط خم و راست میشود و الکی این نماز را می خواند ولی خوب که دقت کرده بود، متوجه شده با وجود سن کم، تمام نماز را صحیح می خواند.
بعد از تمام شدن نماز، او را بغل کرده، بوسیده و گفته بود: « تو با این سن و سال، نماز امام زمان(عج) را درست خوانده ای، ولی بعضی ها که سنشان هم زیاد است، این نماز را بلد نیستند.»
بعد از آن ماجرا یک روز دختر همان آقا که منزلشان هم روبروی مسجد بود، به منزل ما آمد و گفت: «اکرم خانم خوش به سعادتت، پسر تو با این سن، نماز امام زمان(عج) می خواند. »
نوجوانی
وقتی زحمات پدر را دید تصمیم گرفته پایش کار کند. در کار کردن رضایت صاحبکار برایش خیلی مهم بود سعی می کرد حق صاحب کار ضایع نشود و تلاشش را می کرد که کار را تمام و کمال انجام دهد.
از همان دوران هم عضو بسیج دانش آموزی شد. میثم بیشتر از سنش زحمت میکشید و خانواده را درک میکرد. در کنار صلابت مردانه اش همیشه خنده بر لب داشت و همانطور که پدر را تنها نمیگذاشت کمک حال مادر هم بود.
به سن تکلیف که رسید تازه به عمق اعتقاداتش پی بردیم. ایمانش بسیار قوی بود و غسل جمعه را ترک نمیکرد. و با روضه های حاج منصور در مسجد ارک بزرگ شد. جمکران هم زیاد میرفت.
دیپلم گرفت و به عضویت سپاه درآمد. وقتی علت آمدنش به سپاه را پرسیده بودند گفته بود که مادرم، مشوق من بوده است.
ازدواج
میثم با ورودش به سپاه، اعلام کرد که میخواهم ازدواج کنم. به دلیل فصلی بودن شغل پدر و کم سن و سال بودن میثم، خانواده سعی کردند که میثم را متقاعد کنند که هنوز برای ازدواج زود است اما میثم در برابر اصرار خانواده گفت: «ازدواج امر خدا و سنت رسول الله(ص) است، وقتی ازدواج میکنی، خداوند همه چیز را فراهم میکند، من هم به خدا توکل میکنم و نمیترسم، چون خدا همه کارها را جور میکند. »
خانواده با صحبت های میثم متقاعد شدند. میثم گفته بود اگر دختر خوب و نجیبی که با اخلاق و شرایط کاری من سازگار باشد سراغ دارید، پا جلو بگذارید و من تمام شرایطم را به او میگویم .»
با معیارهای میثم یکی از دختران فامیل را به او معرفی کردند و بعد از چندبار دید و بازدید در مهرماه سال 88 صیغه عقد بین میثم و زهره جاری شد و بعد از ماجرا فتنه 88 ، زندگی مشترکشان را آغاز کردند.
میثم وقتی میخواست ازدواج کند فقط یک موتور و 500 هزار تومان پول داشت که آن مقدار را هم، برای سفر مکه کنار گذاشته بود. او دوست داشت قبل از ازدواج، حج عمره برود. ولی زمان ازدواج، آن را برای مراسم عقد خرج کرد و خدا همه شرایط را فراهم کرد.
زندگی شیرین تر از عسل
اعتقاد میثم این بود که اگر ایمان قوی باشد، همه چیز درست میشود. سرزنده و شاداب بود. خانه شادبی اش را از وجود میثم وام میگرفت. همسرش میگفت: خیلی شوخ طبع بود و سر به سر همه میگذاشت. خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز میخواند. یادم هست یکبار که میخواستم نماز بخوانم، گفتم: «چقدر سر و صدا میکنی! کمی آرام باش ». با خنده گفت: «زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش سر و صداهای میثم بود. »
دغدغه میثم
میثم اهل ظاهرسازی نبود. تنها دغدغه اش بی عدالتی بود. و هر وقت ریاکاری و یا بی عدالتی میدید خیلی ناراحت میشد و حرص میخورد. زمزمه های رفتن، اولین اعزام از همان جلسه اول خواستگاری گفته بود که به جهاد علاقه دارد و اگر هر جا درگیری باشد برای دفاع از اسلام می رود. سال 93 اولین بار که داوطلبانه برای دفاع از حرم به عراق رفته بود، به کسی نگفت کجا میخواهد برود.
شب آخر ماه صفر بود با مادر تماس گرفت و گفت: «مامان، من را حلال کن، میخواهم همین اطراف به ماموریت بروم »
در جواب گریه مادر گفت: «مامان چرا گریه میکنی؟ ای کاش اصلا نگفته بودم .»
بعد از صحبت میثم مادر گفت: «هر کجا هستی زیر سایه آقا امام زمان(عج) باشی و خدا پشت و پناهت باشد، میثم من از تو خیلی راضی هستم و خوبی های تو را به حضرت زهرا(س)و ائمه اطهار سپردم که انشاءالله عوض خیر به تو بدهند، تو برای من بهترین هستی و کاری نکردی که تو را حلال نکنم، تو باید من را حلال کنی که نتوانستم مادر خوبی برایت باشم.» چند روز قبل از آمدنش همسرش گفت که میثم عراق بوده و چند روز دیگر می آید.
اگر مدافعان نروند دشمنان می آیند درباره جهاد و دفاع از حرم خیلی با عشق و شجاعت حرف میزد. پدر به میثم گفت: « خود مردم سوریه هستند، چرا داوطلبان از ایران برای دفاع میروند؟ »
درجواب میثم گفت: «پدرجان، اگر مدافعان حرم نروند،دشمنان کم کم جلو می آیند، هما نطور که عراق راگرفتند و همین بلایی که سر مردم سوریه آمده است، سر ما هم می آید. ما باید از حرم حضرت زینب(س)دفاع کنیم .»
احساس مسئولیت
از روزی که متوجه شد میخواهد پدر شود احساس مسئولیتش بیشتر شد. برای اینکه از لحاظ مالی همه چیز را برای آمدن فرزند مهیا کند رفت سر کار و شغل دوم پیدا کرد. به دلیل نبودن میثم در خانه، همسرش تا شب خانه پدر بود وقتی به میثم گفت: «آقا میثم! در خانه بمان. من دوست ندارم مرد خانه دیر برگردد. »
میثم پاسخ داد: «بالاخره باید روزی برسد که نبودن ها را تحمل کنی. » دوست نداشت خانه بماند و یا به خاطر بحث مالی دستش را جلوی کسی دراز کند. میگفت: «بچه روزی میخواهد. باید به فکر آینده او باشم. »
عشق به فرزند یا شهادت؟
خیلی مشتاق بود بچه به دنیا بیاید و او را ببیند و همیشه میگفت: «پس این بچه کی به دنیا میآید؟ »
خیلی دوست داشت دخترش را ببیند ولی عشقش به حضرت زینب(س)بیشتر بود. اگر بیشتر نبود اول صبر میکرد بچه اش به دنیا می آمد و بعد میرفت. اما دیگرهیچ چیز نمیتوانست جلوی او را بگیرد.
خبر شهادت از زبان مادر
میثم قبل از شهادت، مجروح شده و به کما رفته بود ولی همه غیر از من، اطلاع داشتند. به مجالس روضه که میرفتم، برای مدافعان حرمی که سوریه بودند دعا میکردم. یکی از همان روزهایی که بعدا فهمیدم میثم در کما بوده، وقتی روضه حضرت زهرا(س)خوانده شد، به شدت منقلب شده، خانم را صدا زدم و از حال رفتم.
به خدا میگفتم که چرا من بی تاب هستم؟
یکی دو روز بعد از اربعین بود که چون امام جماعت مسجد به کربلا رفته بود، نماز را در خانه خواندم. نماز مغرب که تمام شد، یک لحظه احساس کردم تمام جانم از پاهایم خارج و زانوهایم شل شد. نتوانستم نماز عشاء را بخوانم. پیش خودم گفتم خدایا من چرا اینطور شده ام، حالم که خوب بود. نمیدانستم که پسرم شهید شده است. همان طور نشسته بودم تا جانی تازه پیدا کرده و نمازم را ادامه دهم که تلفن خانه به صدا درآمد.
همسرم گوشی را برداشت و متوجه شدم برادر عروسم بود و میخواستند به منزل ما بیایند. پیش خودم گفتم وقتی میثم و زهره نیستند چه کاری دارند، حتما چون مریض بوده ام، برای ملاقات میخواهند بیایند.
خیلی طول نکشید که یک روحانی با مادر، پدر و برادر عروسم به منزل ما آمدند. روحانی را که دیدم، فکر کردم چون میثم سوریه است برای احوالپرسی آمده اند. میخواستم پذیرایی کنم که روحانی گفت: «ما چند دقیقه با شما کار داریم و رفع زحمت می کنیم و راضی به زحمت شما نیستیم .»
حاج آقا شروع به صحبت کرد و از من پرسید: «میثم چه جور بچه ای بوده و شما از او راضی هستید؟ » گفتم: «ما از میثم خیلی راضی هستیم، میتوانید حتی از دوستان و همسایه ها درباره اخلاق او بپرسید، چون به قدری خوب است که من نمیتوانم تعریف کنم. » دوباره پرسید: «الان که رفته سوریه، چه حالی دارید، ناراحت نیستید؟ » گفتم: «میثم که یکی است، اگر ده تا دیگر هم داشتم، دوست داشتم در راه دین و اسلام برود و فدای حضرت زینب(س)باشد » حاج آقا گفت: «حاج خانم، ما همان را که میخواستیم از شما بشنویم، شنیدیم، شهادت میثم مبارک باشد. » همان لحظه دلم کنده شد و گفتم: «میثم جان، مامان جان، شهادتت مبارک، شیرم حلالت، به آرزویت رسیدی » و سجده شکر کردم. پسرم خسته دنیا بود و به آرامش کامل رسید.
تولد دردانه میثم از زبان مادر
حلما 17 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد و با هم صحبت کردیم. من اواخر دوره بارداری ام بود و روزهای سختی را میگذراندم. به او گفتم: «خسته شدم. زودتر بیا خانه » گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب(س)و از خانم خواسته ام به شما سر بزند. وقتی حلما میخواست به دنیا بیاید فقط از حضرت زینب(س) کمک خواستم. فقط ائمه و حضرت زهرا(س)را صدا میزدم. این ها بودند که به من آرامش دادند.
توصیه های میثم
میگفت: «دوست دارم معلومات بچه من بالا باشد. ما مسلمان ها وقتی به دنیا می آییم، امام حسین(ع)را راحت و همین جوری قبول داریم ولی در دوره جدید بچه ها مفاهیم را اینطور قبول نمیکنند و باید با دلیل برایشان توضیح دهیم. دوست دارم با علت و دلیل به فرزندم بگویم خدا و امام حسین(ع)چگونه اند. دوست دارم کتابخوان شود و کتابخوانش میکنم و از این طریق به او یاد میدهم که خدا را بشناسد. دوست ندارم زیاد تلویزیون نگاه کند. گاهی هم به شوخی به من میگفت: «زهره اگر بچه ما تلویزیونی شود، من ازت راضی نیستم.»
شهادت
«میثم نجفی» مدافع حرم حضرت زینب(س)که در شهر حلب سوریه مجروح شده بود، پس از چند روز کما در 13 آذر 93 به شهادت رسید. دوست دارم معلومات بچه من بالا باشد. ما مسلما نها وقتی به دنیا می آییم، امام حسین(ع)را راحت و همین جوری قبول داریم ولی در دوره جدید بچه ها مفاهیم را اینطور قبول نمیکنند و باید با دلیل برایشان توضیح دهیم. دوست دارم با علت و دلیل به فرزندم بگویم خدا و امام حسین(ع)چگونه اند.
ام و نام خانوادگی: سید مهدی موسوی
تاریخ تولد: ۱۳۶۳/۷/۱۵
محل تولد: اهواز
تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۴/۱۰
سید مهدی موسوی در پانزدهم مهرماه 63 بعنوان اولین فرزند خانواده بدنیا آمد پدرش آقا سید حسن ومادرش سکینه نام داشت . ازهمان کودکی شجاع ونترس وبا همه مهربان ورئوف بود وبه اقتضای شغل پدرش که دبیر فرزندان شاغل در سفارت ایران در کشور عمان بود ، کلاس اول در کشور عمان ومابقی مقاطع تحصیلی را در اهواز ادامه تحصیل داد واز بچگی بهمراه پدر به مسجد میرفت ودر نماز های جماعت وجمعه شرکت میکرد ودر نوجوانی در مسائل دینی تسلط وبه آنها پایبند بود وبا هرگونه رفتار خلاف شرع به شدت مخالفت میکرد وهمیشه راهنمای بچه هایی بود که حب ولایت در دلشان موج میزد لیکن مفهوم ولایت را نمی دانستند ، نماز وروزه میگرفتند اما دلیلش را نمیدانستند سعی میکرد تا توان داشت آنها را راهنمایی کند
حدود سال ۷۶ بود که مادر تصمیم گرفت مهدی را نزد یکی از خانمهای همسایه که معلم زبان خارجه بود ببرد تا بهطور خصوصی زبان انگلیسی را فرابگیرد. مدت زمان زیادی از بازگشت مادر به خانه نگذشته بود که مهدی نیز به خانه برگشت و از وضع نامناسب پوشش زن همسایه به مادر گلایه میکرد و دیگر حاضر به رفتن نشد.
سید مهدی پس اخذ دیپلم به خدمت مقدس سربازی اعزام شد وپس از پایان خدمت در رشته کامپیوتر دانشگاه آزاد اسلامی اهواز ادامه تحصیل دادند ودر دانشگاه به فعالیتهای فرهنگی خود ادامه داده وبر اساس تکلیف ، خود را موظف میدانست که با همکاری بسیج دانشجویی سرسختانه با بی حجابی دانشجویان مبارزه نماید .وپس از گذراندن دوترم به استخدام اداره بازرگانی استان در آمد واو بیش از پیش احساس تکلیف میکرد وبا رشوه خواری ورفع تبعیض مبارزه میکرد ورسیدگی هرچه بیشتر به مستضعفان تنها بخشی از دل نگرانیهای او بود . پس از اشتغال سید مهدی خانواده تصمیم گرفتند که آستین رابالا بزنند وپس از تحقیقات مستمر بالاخره همسر ایده ال خودرا پیدا کرد واین وصلت انجام شد وزندگی ساده آنها شروع گردید مدتها گذشت وزندگی بروفق مراد بود تا اینکه حمله داعشیان از خدا بی خبر به حرم حضرت زینب سلام اله علیها آغاز گردید وهرروز می شنید که این مزدوران چه جنایتهایی در کشور سوریه انجام میدهند وآرام وقرار نداشت وبیتاب بود ونیمه شب گریه امانش را بریده بود ودیگر پای ماندن نداشت ومرتب خبرها را رصد میکرد وبا دوستان بسیجی خود مرتب در تماس بود که چه باید کرد وچه جوری میشود به سوریه رفت وآن مزدوران ریشه کن کرد از این رو تصمیم جدی گرفت که باید برای دفاع از حرم اهلبیت عازم سوریه گردد ومیگفت این را بدانید تا زمانیکه بچه های شیعه زنده هستند نمی گذاریم عمه زنیب دوباره به اسارت کفر در آید وبه همین خاطر با طرفند های مختلف خانواده وپدر ومادر را راضی میکرد تا بتواند شعار خودرا عملی ساخته وبرای ریشه کن نمودن ملحدان ودفاع از حرم شریف زنیب کبری سلام اله علیها عازم سوریه گردید در سوریه اورا ابو صالح می نامیدند وبه لحاظ قوی بودن از لحاظ بدنی ومسلط به زبان عربی وظیفه اصلی او رساندن اسلحه ومهمات وغذا ولباس به نیروهای خط مقدم بود ودر شکست حصر نوبل الزهرا پس از شهادت فرمانده عملیات اورا بعنوان فرمانده گردان منصوب وبا همکاری برادران سوری سه مقر دشمن را فتح وآنها را به عقب میرانند ونماز را در حال حرکت بجا میآوردند وخبر پیروزی رزمندگان از طریق خبر چین ها به نیروهای دشمن درز پیدا میکند که یک فرمانده ایرانی بنام سید مهدی گردان را هدایت وفرماندهی میکند ودشمن در مقر چهارم کمین کرده ودر انتظار گردان مینشیند وبچه ها توسط تک تیر اندازهای دشمن زمین گیرمیشوند همه پشت ستونهای دکل مخابراتی منطقه پناه گرفته وسید مهدی با صدای رسا به همرزمان تحت امرش میگوید" الیس تریدون ان تستشهدون ( آیا نمی خواهید شهید بشوید ) که در همین گیر ودار دشمن با نیروهای زیاد حمله ور شده و سید مهدی با شعار یا علی ویا حسین به یورش خود ادامه میدهد زمانی نگذشته بود که با اصابت گلوله به سرش در تاریخ دهم تیرماه 92 توسط داعشی های خون آشام به فیض شهادت نائل میگردد وبه جد بزرگوارشان امام حسین علیه السلام می پیوندد وآسمانی میشود ودر لحظات آخر شعار یا حسین زمزمه میکند
روحش شاد و راهشان پر رهرو باد .
چندین خاطره از خانواده شهید مدافع حرم سید مهدی موسوی
همسر شهید : سید مهدی جزء اولین کسانی بود که به سوریه رفتند ، با ناراحتی به او میگفتم چرا باید بروی سوریه بجنگی . توی کشور خودمان به آدمهای مثل شما بیشتر نیاز هست نباید جانت را در یک کشور غریب از دست بدهی مگر سوریه خودش جوان ندارد که از کشورش دفاع کنند چون سید مهدی سه ویژگی مهم داشت : با بصیرت ، شجاع ولایت مدار بود روی همین اصل همیشه میخواست طرف مقابلش را روشن کند وشروع میکرد مرا نصیحت کردن که اشتباه شما همین است که به مرزها توجه میکنی اولا اینکه حرم حضرت زینب در محاصره است دوم اینکه مرزاسلام تا جایی است که اسلام ومظلوم وجود دارد پس یک مسلمان واقعی باید گوش به فرمان رهبر واز اسلام ودینش دفاع کند که دشمنان اسلام نتوانند به او خدشه وارد سازند .آخرین باری که با من تماس گرفت پس از دلداری من از اینکه مرا از نگرانی درآورد میگفت خانم من ، با بصیرت باشید حتی اگرروزی منهم بخواهم ازراه اسلام منحرف بشوم وراهی غیر از راه ولایت قدم بردارم شما همچنان پشتیبان ولایت ورهبری باشید .
خاطره ای مادر شهید :
سید مهدی اصلا به من نمیگفت که میخواهم به سوریه بروم دفعه اول فقط برادرش خبر داشت وما از طریق دوستانش که میگفتند سید مهدی به کربلا رفته وسپس به تهران ماموریت رفتند چون سفرشان طولانی میشد وزمانیکه از ماموریت برمیگشت سوغات زیاد می آورد وهرچه من میگفتم کجا بودی حرف را عوض میکرد ومرا به کاردیگری مشغول میکرد تا یکبار من از طریق اتیتکت پارچه ها فهمیدم که به سوریه رفته است وقتی من گریه کردم سید مهدی خیلی ناراحت میشد ومرا دلداری میداد ومیگفت در سوریه کوردلان حمله ورشدند وحرم حضرت زینب سلام اله علیها در محاصره خود گرفته اند ودفاع از آن وظیفه همه مسلمانان است ومیگفت ما چطور اسم خودرا بسیجی بگذاریم واز ولی امر خود اطاعت نکنیم همینکه گفتند رهبرو آقادستور دادند من دیگر حرفی نزدم . همیشه سید مهدی به من وهمسر وخواهران سفارش میکرد که در همه حال این خطاب را در زندگی خود بکار ببندید" ( ای زن به تو از زینب اینگونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است ) "
خاطره ای از پدر شهید :
سید مهدی دوبار به سوریه رفت ، بار اول 45 روز تا 50 روز حضور داشت ، بار دوم که میخواست اعزام شود باتفاق مادر وهمسرش جهت بدرقه به فرودگاه رفته بودیم پس از خدا حافظی سریعا چمدان خودرا برداشت وبدون اینکه به اینطرف وآنطرف نگاه کند که شاید چشمش به ما بخورد ویا دودل شود سریعا وشتابان بسوی سالن انتظار رفت در سوریه علاوه برآوردن مهمات وحضور دررزم با رزمندگان سوری علاقه زیاد به کارهای فرهنگی داشتند ونماز اول وقت در هر موقعیتی ترک نمیشد وبه همین دلیل در سوریه اورا ابو صالح لقب داده بودند وپس از هر پیروزی ویا شروع هر عملیات رزمندگان شعارشان یا بشار بود که سید مهدی به آنها میگفت که هدف ما از جنگیدن نباید بشار اسد ویا دولت سوریه باشد بلکه باید بدنبال اهداف والاتری باشیم پس برای اولین بار با شعار یا حسین نبرد را آغاز ویا به پایان برسانیم این کار سید مهدی گرچه موجب اعتراض بعضی از فرماندهان سوری شده بود اما چون اکثر گردان با فکر وعقیده سید مهدی موافق بودند به فرماندهان میگفتند چون ابو صالح به ما یاد داده که بگوییم یا حسین پس ماهم میگوییم یا حسین واین شعار تاکنون ادامه پیدا کرده است
خاطرات همسر شهید:
پدر من و پدر سید هر دو
بازنشسته آموزش و پرورش بودند و در یک مدرسه غیرانتفاعی مشغول به کار بودند و مدیر
مدرسه معرف من به خانواده آقا سید و معرف ایشان به ما بودند و ما یک ازدواج کاملا
سنتی داشتیم. ولادت امام علی (علیه السلام) جواب مثبت دادیم و تیر ماه سال ۸۸ عید
مبعث عقد کردیم . سید حلقه ازدواجمان را نقره برداشت حتی طلای سفید و یا برلیان هم
برنداشتد و این رفتار سید برای من قابل ستایش بود. ولادت حضرت معصومه هم زیر یک
سقف رفتیم. برای عروسیمان یک مراسم کاملاً ساده و بعد از آن به مشهدالرضا رفتیم و
زندگی مان را با زیارت آقا علی بن موسی الرضا شروع کردیم. من به گل خیلی علاقه
داشتم، به هر مناسبت و بهانه ای برای من گل می خرید. من از محبت بیش از حد
سید سیراب بودم به قدری لحظات به یادماندنی و شادی را با هم رقم زدیم که گویا
هزاران هزار سال با هم شب و روز گذرانده ایم. در کار منزل کمک حالم بود من مامای
یکی از بیمارستانها بودم و شیفت های کاری من تمامی کارهای منزل را انجام می داد.
یک روز از سر کار برمی گشتم. مدام پشت سر هم به من زنگ می زد و لحظه به لحظه آمار
می گرفت که حالا دقیقاً کجایی. تعجب کرده بودم سابقه نداشت سید اینقدر پشت سر هم
زنگ بزند. دلم هزار
و یک راه رفت تا رسیدم خانه، وقتی رسیدم، در را نیمه باز گذاشته بود و وقتی در
خانه را باز کردم دیدم یک سفره با غذای دست پختی خودش و پر از انواع و اقسام
خوراکی را آماده کرده است. این رفتارهایش را خیلی دوست داشتم. سید یک فرد آرام
گوشه نشینی نبود. تمام تلاش خودش را در پایگاه بسیج و مسجد محله برای مباحث فرهنگی
انجام می داد. محرم ها ۱۰ تا دیگ غذا نذری می پختند و سید پای ثابت آشپزی آن نذری
ها بود. سید از آرزوهایش زیاد می گفت. یک روز گفت: دوست دارم آنقدر پول داشته باشم
تا بتوانم هر اندازه که می شود به مردم کمک کنم. برای خودم هیچ نمی خواهم عشقم فقط
کمک به مردم است. و توانایی انجام کار را برای دیگران داشته باشم. گفتم : آقا سید
توکل به خدا انشاالله که هر چه زودتر به آرزویت برسی. وقتی شهید شد پیش خودم گفتم:
سید به آرزویت رسیدی، چون شهدا زنده اند و دستت باز است برای هر کسی که لیاقتش را
دارد کمک کنی. سید عاشق شهادت بود اما همیشه می گفت: من لیاقت شهادت را ندارم. می
گفت: ما کجا و شهدا کجا، مقام شهدا خیلی بالاست. همیشه خدا هم به حال شهدای دفاع
مقدس حسرت می خورد و می گفت: خوشا به حالشان کاش من هم با آنها بودم.
مدافع حریم اهل بیت (علیه السلام)
سید از همان اوایل که شنید تکفیری ها تهدیدی برای حرم عقیله بنی هاشم
(علیه السلام) هستند، در حال و هوای خودش نبود. به کل تغییر کرده بود، اینکه موفق
به رفتن شد. می گفت: تا زمانی که زنده هستم نمی گذارم که حضرت زینب (سلام
الله علیها) دوباره اسیر دست تکفیریها شود. بی تاب بود و گریه می کرد، نیمه شب ها
گریه امانش را می برید و گویا دیگر پای ماندن و دیدن صحنههای جنگ را از دور
نداشت. بهمن سال ۹۱ اولین ماموریتش بود که هیچ کسی از آن اطلاعی نداشت و بعد
از دو ماه برگشت. برای رفتن دوباره خیلی تلاش کرد و آنقدر پافشاری کرد که دوباره
اعزام شد. و ماموریت دومش هم تیر ماه ۹۲ بود که در آن ماموریت به آرزوی دیرینه اش
رسید. شب قبل از دومین ماموریتش من به دور از چشم سید، گوشه دنجی پیدا کرده بودم و
آرام آرام گریه می کردم، ناگهان دیدم جلو من نشسته و اشک های بی تابی من را نظاره
میکند، گفت : خانم اگر شما راضی نیستی حرفی نیست من نمی روم. گفتم : گریه من فقط از
دوری و ندیدنت هست، دلم تاب ندیدنت را ندارد، دلتنگی هایم هزاران هزار فرسنگ است.
گفت: به قلبت رجوع کن همانطور که من در قلب تو لانه ای با همه عشقت دارم، تو هم در
قلب من هستی و تا بی نهایت عشق این دنیا دوستت دارم و به یادت هستم. شب آخر همه
خانواده را جمع کرد و از همه حلالیت طلبید، انگار به دلش افتاده بود که سفر آخرش
هست. به مادرش هم گفته بود اگر من شهید شدم، همانند مادر شهید احمدی روشن آرام و
البته صبور باش و به خاطر شهادت من ناآرامی نکن و پیرو خط ولایت باشید. روز
آخر در فرودگاه چمدان چرخ دارش را بغل کرده بود به جای اینکه روی زمین بکشد و بدو
بدو رفت تا نکند از پرواز جا بماند. با اینکه زمان زیادی هم داشت، اما عجله می کرد
که نکند نتواند برود. آن روز را از یادم نمی برم که سید مهدی وقت رفتن برنگشت که
من و پدر و مادرش را ببیند و حس کردم از همه تعلقاتش دل کنده است.
خصوصیات اخلاقی سید
همیشه میگفت سعادت این دنیا و آن دنیا در حرکت در مسیر ولایت فقیه
است و تأکید می کرد از منویات رهبری پیروی کنید. هر چه رهبر و مقتدای ما گفتند همان
است و یا حتی یک اشاره کوچکی هم به یک مطلب داشتند باید همان صحبت اجرا شود. میگفت
نباید در مقابل رهبر انقلاب چیزی کم یا زیاد بگوییم بلکه هر چه فرمودند باید بدون کم
و کاست اطاعت کنیم و در مسیری که ایشان ترسیم کردهاند گام برداریم. سید بیشتر
وقتش را در مسجد محله و یا پایگاه بسیج می گذراند، هیچ وقت از کارش و یا مسائل
کاری اش را بازگو نمی کرد و در جواب همه سئوالاتش نسبت به کارش می گفت: همین جا در
محله هستم و در کنار دوستان و یا حرف تو حرف می کرد و جواب نمی داد. سید بسیار
مردم دار بود و همه تلاش خود را می کرد تا کار مردم را راه بیاندازد و بسیار دلسوز
و مهربان نسبت به خانواده های بی بضاعت و همه تلاش خودش را می کرد تا قدمی هر چند
کم و کوتاه برایشان بردارد. به یاد ندارم در طول زندگی مشترک کلمه ای دروغ از سید
شنیده باشم. ارادت خاصی نسبت به اهل بیت (علیه السلام) داشت و روضه حضرت زهرا (
سلام الله علیها) را خیلی دوست داشت. حتی بعد از شهادت هم به خواب یکی از دوستان
مداحش می رود و می گوید روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها) را بخوان. همیشه شهادت
ائمه لباس مشکی می پوشید. عاشق زیارت امام رضا (علیه السلام) بود و می گفت احساس
می کنم هر وقت به زیارت می روم جزو عمرم حساب نمی شود. همیشه حق را می گفت و از
گفتن حق هم هیچ واهمه ای نداشت. رضایت من و پدر و مادرش برایش بسیار مهم بود و همه
تلاشش را هم در این مورد می کرد
- خودتان و همسرتان را معرفی کنید؟
سید اسماء موسوی هستم. همسر شهید سید مهدی موسوی از مدافعان حرم هستم. هر دو عرب زبان هستیم و اهل اهواز. من لیسانس مامایی دارم و هم اکنون هم در همین رشته فعالیت می کنم .
- شغل همسرتان چه بود؟
همسرم کارمند اداره صنعت و معدن و تجارت شهر اهواز بود. فوق دیپلم کامپیوتر داشت و مشغول ادامه تحصیل بود. دانشجوی رشته مدیریت بازرگانی بود اما در واقع یک بسیجی بود.
- با هم فامیل بودید؟
خیر، قبل ازدواج همدیگر را نمیشناختیم.
- خودتان و همسرتان خیلی جوان هستید؟
همسرم متولد 31 شهریور 1363 است. و من متولد سال 62 هستم.
- اصلا آشناییتان چگونه بود؟
ازدواج ما کاملا سنتی بود. پدر من و مهدی هر دو فرهنگی هستند و هر دو بازنشسته. در یک مدرسه غیر انتفاعی با هم کار میکردند. مهدی هم در آن مدرسه تدریس میکرد. معلم قرآن مدرسه بود. همانجا آشنایی بین پدر من و مهدی ایجاد شد. پدر مهدی با مدیر مدرسه صحبت میکند و میگوید که دنبال یک دختر خوب برای پسرش میگردد. مدیر مدرسه هم من - یعنی دختر آقای موسوی- را به پدر مهدی پیشنهاد میدهد. پدرم هم چون مهدی را میشناخت و نسبت به خانواده ایشان هم شناخت کامل داشت میپذیرد و یک روز برای خواستگاری میآیند.
- شما هم در مهدی چه چیزی را دیدی که برای ازدواج انتخابش کردید؟
راستش را بخواهید من اولین باری که مهدی را دیدم اصلا نپسندیدم. مهدی هیکل درشت و چهار شانهای داشت و در نگاه اول فکر کردم از لحاظ سنی خیلی از من بزرگترند، لذا مخالفت کردم (در حالیکه یکسال از من کوچکتر بودند)، قضیه سن ما، تا مدتها تبدیل به موضوع خندهداری برایمان شده بود. اما من در زمان خواستگاری این را نمیدانستم و بعد صحبت با مهدی نظرم کاملا عوض شد.
- حالا آقا مهدی چه گفتند که نظر شما را تا این حد تغییر داد؟
هیچ وقت یادم نمیرود که مهدی صحبتش را با "بسم الله الرحمن الرحیم" و توسل به حضرت زهرا(س) شروع کرد و این خیلی برایم مهم بود. در کنار این در صحبت هایی که روز اول با من داشت منطق ایشان برای من خیلی رضایت بخش بود. که بر تک تک کلمات مهدی حکمفرما بود. خواسته هایی که مطرح میکردند با اعتقادات مذهبی من همخوانی عجیبی داشت. خانواده من و مهدی از نظر فرهنگی و مذهبی نزدیکی زیادی با هم داشتند. پدر هر دو ما فرهنگی بودند و مسایل مذهبی برای هر دویشان مهم بود. این نکته را بگویم که مهدی روز اول خواستگاری اصلا در مورد اینکه بسیجی هستند و در بسیج فعالیت زیادی دارند چیزی به من نگفتند. شاید چون میدانستند این مسایل برای من خیلی ارزش تلقی می شود نمی خواستند در نگاه و تصمیمگیری من نسبت به ایشان تاثیر بگذارد، شاید هم میخواستند ریا نشود. بعد از عقد این مسایل را فهمیدم.
- از حال و هوای خانوادهتان و خانوده آقا مهدی بگویید؟ در چه خانهای بزرگ شدید؟
من فرزند اول خانوده ام تک دخترم و خواهر ندارم مهدی هم فرزند ارشد خانوده است وجه تشابه من و مهدی خیلی زیاد است. خانواده ما یک خانوده مذهبی است. خانه ما همیشه هیئت برپاست یک جورایی خانه ما مرکز اصلی هیئت است. توی مناسبتها هم حسابی سرمان شلوغ است. اولها هیئت مردانه و زنانه بود. اما حالا دیگر فقط زنانه است و مادرم هم مسئول هیئت است.
- چه سالی ازدواج کردید؟
روزی که به ایشان جواب مثبت دادم روز میلاد امام علی (ع) بود. تیر 87 عقد کردیم. روز عقدمان هم بعثت پیامبر اکرم(ص) بود و یک سال و دو ماه عقد کرد بودیم. روز عروسیمان هم میلاد امام زمان(عج) بود. ما مراسم جشن عروسی نگرفتیم. این نظر هر دوی ما بود. برای عروسی به یک سفر مشهد رفتیم.
- دوران عقدتان چگونه گذشت؟
در دوران عقدمان خیلی به هم وابسته بودیم. همه جا با هم بودیم. مهدی خودش عضو هیئت بود و در پخت و پز آنجا کمک میکرد. من را به مراسمهای هیئت میبرد. یادم میآید اولین شب قدرمان را در خانه گذراندیم. این نظر هر دویمان بود. شب 19 ماه مبارک رمضان بود. با هم قرآن سر گذاشتیم. مراسم معنوی خیلی قشنگی بود. بغض هر دویمان بدجوری ترکیده بود و صدای هق هق گریه هردویمان بلند شده بود. خاطره آن شب را هیچوقت فراموش نمیکنم. بعد از تمام شدن مراسم به هم زیارت قبول گفتیم. مهدی گفت :« بیا بریم شام را بیرون بخوریم.» تعجب کردم. آن شب شام بیرون پیتزا خوردیم. البته بعد از آن شبهای قدر بعدی را به مسجد رفتیم. اصلا مهدی یکی از اعتقاداتی که داشت این بود که هفته ای دو روز برویم و غذای بیرون بخوریم. کلا آقا مهدی به مسئله غذا خیلی اهمیت می داد و خوش خوراک هم بود. مهدی همهی رستوران های خوب اهواز را هم می شناخت و میدانست کدام غذای خوبی دارند.
- زندگیتان چطور بود؟ همسرتان از نظر اخلاقی چگونه بود؟
زندگی خیلی آرامی داشتیم. آرامش کلید واژه اصلی زندگی ما بود، چیزی که الان در زندگی خیلیها، حتی جوانها پیدا نمیشود. مهدی در جمعی که وارد می شدیم همیشه جلسه را توی دست می گرفت. خیلی خوش صحبت و خوش فکر بود. اطلاعاتش در همه ی زمینه ها بالا بود و در مسایلی که مطرح می شد جواب های قانع کننده و خوبی می داد. این طور نبود که اطلاعاتش را نشان بدهد یا به اصطلاح به رخ دیگران بکشد. اگر سوال یا مسئلهای پیش می آمد که نیاز به پاسخگویی داشت وارد بحث می شد. بعدها فهمیدم که مطالعات زیاد و خیلی عمیقی روی مسایل، بخصوص مسایل روز دارد. هر وقت به خانه میآمدیم مسایل جمع را دوتایی تحلیل می کردیم و او از من سوال می کرد که آیا پاسخ های من یا صحبتش در جمع خوب بوده یا قانع کننده بوده است؟ و چکار کنیم تا بهتر شود. نظر من را می خواست و برایش مهم بود.
- چند سال با هم زندگی کردید؟ بچهای هم داشتید؟
کمتر از چهار سال. قسمت نشد که بچه ای داشته باشیم.
- در طول این چهار سال چه خاطره ای از شهید موسوی بیشتر در ذهنتان مانده است؟
شاید مهمترین ویژگی مهدی که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود این باشد که در همه حال به فکر مردم بود. بخصوص آنهایی که از نظر مالی در وضعیت مناسبی نیستند. فقط هم مسایل مالی نبود هر کاری که از دستش برای باز کردن مشکلات مردم بر می آمد کوتاهی نمی کرد. همیشه می گفت:« اسماء برایم دعا کن از نظر مالی دست و بالم آنقدر باز باشد تا هر کس که به من رجوع می کند نا امید برنگردانم و بتوانم بهش کمک کنم.» آن موقع زندگی ما یک زندگی کارمندی بود و با کلی قسط.
البته در طول زندگی کمک هایش را مخفیانه و به دور از چشم من انجام می داد. بعد از شهادتش خیلی ها آمدند و از کمک های مهدی در حق خودشان گفتند. همه اش هم کمک های مالی نبود خیلی ها برای اینکه کارشان در جایی درست شود می آمدند پیش مهدی و او هم از کمک دریغ نمی کرد. یک خاطره دیگر هم این بود که همیشه مدتی که از زندگیمان میگذشت مثلا شش ماه یا یکسال در مورد خودش از من نظرخواهی میکرد. میپرسید که به نظرت من همسر خوبی برایت بودهام یا نه؟ از من راضی هستی؟ چه ایراداتی دارم یا در کجا اشتباه کردهام و واقعا سعی می کرد که اشتباهاتش را جبران کند.
- اولین بار کی به جبهه و جنگ رفتند؟ به کدام کشور؟
به سوریه رفتند، به عنوان مدافع حرم حضرت زینب (س). از طریق همان فعالیتهای بسیج به این وادی ها علاقمند شدند. اصلا همه زندگیش در پایگاه و حوزه و ناحیه بسیج بود. یک روز به او گفتم: «مهدی مطمئنم اگر دوران هشت سال دفاع مقدس بودی، یک روز هم جبهه را ترک نمیکردی؟» در جوابم گفت: «مگر غیر از این فکر می کردی؟» من هم به او می گفتم «مطمئن باش اگر تو خط مقدم جبهه بودی من هم پشت جبهه و بحث امدادرسانی به مجروحان را رها نمی کردم.» از هملان اول دوتایی مثل هم بودیم.
- چه شد که شهید موسوی به سوریه و جنگ رفتند؟ یا بهتر بگویم شما چگونه راضی شدید که ایشان بروند؟
اصلا به من نگفت که می خواهد برای جنگ به سوریه برود. شاید چون می دانست من راضی نمی شوم. عاشق زیارت امام حسین(ع) و سفر کربلا بود. همزمان با انتقال ضریح جدید حضرت به عراق بود که مهدی بحث رفتن به کربلا را مطرح کرد. من هم خیلی خوشحال شدم که می خواهد برود زیارت. بعد از یک هفته دیدم که از او خبری نشد. تماس گرفت و گفت که آمدنش به تعویق افتاده و کاری پیش آمده است. من هم گمان کردم که در جریان نصب ضریح جدید امام حسین(ع) ایشان هم درگیر کار شده اند. زیاد پا پیچش نشدم. اما آمدنش 45 روز تمام طول کشید. من وابستگی شدیدی به مهدی داشتم و بعد از ازدواجمان این اولین باری بود که از او جدا می شدم. طبیعتا برایم خیلی سخت بود. روزهای اول خودم را از تا نمی ریختم و عادی نشان می دادم اما سفر مهدی که به درازا کشید، دیگر طاقتم طاق شد و ظاهرم هم نشان می داد که از درون دارم چقدر اذیت می شوم.
هر 3 یا 4 روز یک بار زنگ میزد. خیلی کوتاه فقط می گفت که حالش خوب است و تلفن را قطع می کرد می گفت کار دارم. می پرسیدم کجایی. می گفت یه جایی. می پرسیدم کی می آیی؟ می گفت زود، خیلی زود. اواخر که حتی تماس هم نمیگرفت. وقتی مهدی از پشت تلفن بی قراری و ناراحتی من را متوجه شده بود برگشت. ایران که آمد گفت :« می خواستم تا تعطیلات عید آن جا بمانم ولی دیدم خانم دیگر بریده است برای همین زودتر برگشتم!» حالا همه اینها در شرایطی است که من فکر می کنم ایشان برای زیارت و انجام یکسری کارهای بازسازی حرم به کربلا رفته اند و اصلا از سوریه و جنگ چیزی نمی دانم!
- تاریخ اولین رفتنشان در خاطرتان مانده است؟
حوالی دی ماه سال 91 بود که رفتند و 6 اسفند ماه برگشتند.
- وقتی آمد چه شد؟
خوب من هم به او زیارت قبول گفتم. مهدی هم یک عالم سوغاتی برایم گرفته بود. می گفت همه این ها را ظرف یکی دو ساعت گرفته ام. به مهدی گفتم: « این اولین و آخرین باری است که اجازه دادم بدون من به سفر بروی! »
- پس کی فهمیدید که اصلا کربلا نرفته است؟
همه وسایلش را از من پنهان کرده بود حتی پاسپورتش. ولی مهدی از روی همان سوغاتی هایش لو رفت. روی هر کدام از خریدهایش نوشته بود دمشق، یا سوریه. حتی آدرس فروشگاهش را هم داده بود که در سوریه بود. تازه فهمیدم که او اصلا کربلا و زیارت نرفته است. راستش را بخواهید دنیا دور سرم چرخید به حدی حالم بد شد منقلب شدم که تصورش هم غیر ممکن است. وقتی موضوع را به او گفتم اولین سوالی که پرسید این بود که چه کسی موضوع را به تو گفته ست. من هم جواب دادم هیچ کس از سوغاتیهایت فهمیدهام. خیلی گریه کردم. پیش خودش هم گریه کردم. مهدی اصلا طاقت دیدن گریه من را نداشت. اما هیچ نگفت.
- خوب آن سال عیدتان چگونه گذشت؟
چون میخواست من را از آن حال و هوا در بیاورد، سال تحویل 92 رفتیم مشهد. زیارت آقا امام رضا(ع). توی حرم اما رضا(ع) به من گفت: «اسماء دعا کن من بروم و این بار شهید شوم.» چند ماه بعدش هم دوباره رفت سوریه.
- راستش را بگویید شما را چگونه راضی کرد تا دوباره به جنگ برود؟
شاید باورتان نشود اما تنها چیزی که توانست مرا قانع کند صحبت های حضرت آقا بود. مهدی از حرفهای آقا برایم می گفت و این که در زمان فعلی شرکت کردن در این جنگ و دفاع از حرم حضرت زینب(س) و در واقع دفاع از مظلوم مورد تایید ایشان است. مهدی به من گفت که حضرت آقا فرموده اند که اسلام حد و مرز نمی شناسد و این وظیفه ما است که برای یاری هر مسلمانی از جان خویش هم بگذریم. شاید این تنها دلیلی بود که قلب من را علی رغم میل باطنیام آرام کرد. دیدم که او هم برای همین عقایدش می جنگد و من هم دیگر مخالفتی نکردم.
- همسرتان کی به شهادت رسید؟ کی خبر را به شما دادند؟
بار دوم 5 تیر 92 بود که رفت. 5 روز بعد هم به شهادت رسید. من روز شهادتش تهران بودم و از ماجرا باخبر نبودم. با مادرم رفته بودم. یادم می آید آن روز خیلی دلشوره داشتم. اصلا بیقراری از چهره ام معلوم بود همه علت ناراحتی ام را می پرسیدند. می گفتم دلم برای مهدی شور می زند. خوابهای پریشان می دیدم و احساس خوبی نداشتم . مادرم می گفت صلوات بفرست و آرام باش. از خانم دوست مهدی خواستم تا خبری از او برایم بگیرد. به من گفتند که پای مهدی زخمی شده است. خودت را برسان اهواز، چند روز بعد برگشتیم.
وارد کوچه که شدم پر از جمعیت بود. اولین صحنه را که دیدم شوکه شدم. پدرم با لباس مشکی ایستاده بود و تا چشمش به من افتاد زد زیر گریه. همه داد و فریاد میکردند، اما من در تمام مدت شوکه بودم و گریه نمیکردم. همه یک کاری میکردند که من گریه کنم (بغض و گریه همسر شهید..)
- همسرتان وقتی می خواست برای آخرین بار برود به شما چیزی نگفت؟
می گفت بعد از شهادت من صبور باش. بیقراری و گریه من را دوست نداشت. حتی به من گفت بعد از شهادت من حق نداری زیاد شلوغ کنی یا بر سر و صورتت بزنی آن هم جلوی نامحرم. فقط گریه کن، آن هم کم. من هم در تمام مراسمات او وصیتش را انجام دادم. جلوی جمع گریه نمی کردم.
- به عنوان آخرین نکته صحبتی ندارید؟
سوریه که بود برای آخرین بار به من زنگ زد و تلفنی جند دقیقه با من صحبت کرد مدام صحبت ولایت را مطرح می کرد و سفارش فرمانبرداری از حرفهای آقا را به من می زد. می گفت تنها مسیر زندگی شما خط ولایت است. آقا هر چه گفت همان را انجام بده نه کمتر نه بیشتر. فایل صوتی حرف هایش را هنوز دارم و هر چند وقت یکبار گوش می دهم. ببینید مهدی و امثال او چقدر برای پیروی از ولایت تاکید داشته اند که حتی در آخریت صحبت هایشان هم آن را رها نمی کردند.
- دو سال از شهادت ایشان می گذرد این دوسال به شما چه گذشته است؟
بعد مهدی در زندگی من خلایی ایجاد شده است که هیچ چیزی نمی تواند جا آن را پر کند.
- تابحال خواب همسرتان را هم دیدهاید؟
زیاد، خیلی زیاد. مثلا محل کار ما باغچه ای دارد که پر از گل های رنگارنگ و زیباست. یک روز که کارم که تمام شده بود و داشتم این گلها و منظره زیبا را نگاه می کردم و چند تا عکس هم گرفتم. یک لحظه از دلم گذشت که کاش مهدی هم این جا بود و من با این منظره زیبا از او عکس می گرفتم. همان شب یکی از فامیل های مهدی خواب او را دیده بود که در خواب به او گفته بود بروید و به اسماء بگویید من اینجا در بهشت خانه ای دارم از گل. اینقدر این خانه قشنگ است! بگویید دلتنگ من نباشد. یکبار دیگر هم خودم خواب دیدم که ایشان از سوریه دارند می آیند و خیلی هم شاد و خوشحالند و من دارم به سوریه می روم در راه به همدیگر رسیدیم. ایشان ماموریتشان تمام شده بود و ماموریت من تازه شروع شده بود.
.
تاریخ تولد: ۱۳۶۰/۶/۲۶
محل تولد: تهران؛ محلهی مجیدیه
وضعیت تأهل: متأهل
میزان تحصیلات: دانشآموختهی هنرستان شهید مطهری رشتهی نقشهکشی؛ دانشجوی کارشناسی ارشد رشتهی جغرافیا
تاریخ اعزام به سوریه: ۱۵ مهر سال ۱۳۹۲ بهعنوان پاسدار نیروی قدس
تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۸/۲۸
محل شهادت: سوریه،دمشق،حجیره
محل دفن: گلزار شهدای امامزاده علیاکبر (ع) چیذر، شماره ۳۶۲
مهر 1360 به دنیا آمد. از کودکی عشق انقلاب و
استکبار ستیزی در دلش بود. این عشق زمانی برای همه تداعی شد که در هفت
سالگی نامه ای به مقصد خط مقدم جبهه ارسال کرد و گیرنده آن نامه پدرش بود،
در نامه نوشته بود: «باباجان سلام، حال شما خوب است؟ من دارم درس خودم را
خیلی خوب یاد میگیرم برای اینکه با سواد شوم و چشم آمریکا را در آورم. » با
این عشق بزرگ شد و سرانجام روز 28 آبان 93 مصادف با 17 محرم در دفاع از
حرم مطهر حضرت زینب سلام الله علیها به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر
مطهرش در روز جمعه اول آذر ماه سال گذشته با حضور پر شور مردم، تشییع و در
امامزاده علی اکبر چیذر در کنار دایی شهیدش به خاک سپرده شد.
امر به معروف و نهی از منکر
در
دوران عقد بودیم. یک شب که از خانه پدرش برمی گشتیم، دیدیم در یک خیابان
اصلی به سمت خیابان فرعی، ماشین ها که می رسند نیش ترمزی می کنند، نگاه می
کنند و می روند. برایمان سؤال شد که چی شده؟ وقتی رسیدیم سر خیابان فرعی،
دیدیم 2 تا موتور سوار یک خانومی را می خواهند به زور سوار کنند. همه نگاه
می کردند و می رفتند! محمدحسین تا رسید ترمز کرد. پیاده شد و درب ماشین را
قفل کرد. من ترسیدم هر چه صدایش کردم گوش نکرد، دوید سمت آن 2 نفر، آن ها
هم فرار کردند.
بعداً به محمدحسین گفتم: یک کم احتیاط کن. شاید چاقویی
یا چیزی داشته باشند. محمدحسین گفت: امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز
واجبه، این خانوم هم مثل ناموس خود ماست.
خیلی غیرتی بود. هر وقت من
همراهش سوار ماشین بودم، اگر خانوم محجبه می دید کنار خیابان، سوار می کرد
حتی اگر شده مسیر را عوض کند تا آنها را برساند. «راوی همسر شهید .»
همسر شهیدم آذماه سال 82 بهواسطه یکی از دوستانش که از خانواده ما شناخت داشتند، برای خواستگاری آمد. در اولین دیدارمان شهید پر از حجب و حیا بود و غرق در آرامش که من در کمتر فردی این آرامش را دیده بودم.
وی ادامه داد: شرط بنده برای ازدواج با محمدحسین، موضوع ادامه تحصیل و اشتغال بود که آن روز ما نتوانستیم سر این شروط به توافق برسیم و من متاسفانه جواب رد به او دادم. همینکه از درب خانه محمدحسین بههمراه خانوادهاش خارج شدند، انگار پشت پا زدم به بخت خودم و به مادرم گفتم: او با همه خواستگارهای قبلی خیلی فرق داشت و کلام و رفتارش به دلم نشست، ولی حیف که شرایط من را قبول نکرد. از آذر همان سال تا اردیبهشت سال بعد هر کس به خواستگاری من میآمد، او را با محمدحسین مقایسه میکردم. به مادرم گفتم که هیچ کسی در شمایل، حیا، روابط اجتماعی و خلق و خو محمدحسین نمیشود.
همسر شهید مدافع حرم اضافه کرد: این ماجرا گذشت تا اینکه لطف خدا شاملم شد و باز محمدحسین به خواستگاری من آمد و در آن روز به من گفت: «من هرجایی خواستگاری رفتم، شما در ذهنم بودید و از خدا خواستم وصلت ما اتفاق بیفتد...» که نهایتاً روز ولادت امام عسگری (ع) در سال 84 به عقد هم در آمدیم.
مهریهام ۳۱۳ سکه. ۸ سالی که با هم زندگی کردیم، محمدحسین خیلی حرف از شهادت میزد. عکسهایی شبیه عکسهای پدرم که شهید شدند را میانداخت، ژستهایی شبیه ژستهای پدرم را میگرفت و میگفت: «شهید محمدحسین مرادی». میگفتم: «آقا محمد! شما حیفید باید یک عمر طولانی داشته باشید بعد شهید شوید». میگفت: «نه من دوست دارم تا جوان هستم شهید شوم».
این اواخر از معده درد رنج میبردم و خیلی اذیت بودم. دکتر گفته بود روزی یک لیوان آب هویج و آب سیب تازه باید تا ۴ روز بخوری. اگر آقا محمد برایم میگرفت میخوردم ولی اگر سر کار بود یا ماموریت بود من تنبلی میکردم و نمیخوردم. آقا محمد اعتراض میکرد چرا مواظب خودت نیستی؟ من بهانه میآوردم که آبمیوهگیری بزرگه و من نمیتوانم وصلش کنم. یک روز که از سر کار برگشتم دیدم یه آبمیوهگیری یککاره برام گرفته، شروع کردم دعوا کردن که من آبمیوهگیری داشتم، چرا گرفتی و من جای این آبمیوهگیری را ندارم. گفت: «این را گرفتم که بهانهای نداشته باشی و از روی کابینتها هم تکونش نده، من چند وقت دیگه شهید میشوم و تو بعد از من میگویی آقا محمد فکر آبمیوه من هم بود. و آن آبمیوهگیری هنوز همانجاست...».
او خاطرات عجیبی دارد
از جمله اینکه؛ مادرش نقل می کند: سیدرضا حسینی که دایی محمد حسین بود، سال 1366 به شهادت رسید. ایشان را در امامزاده علی اکبر چیذر دفن کردیم. سال های بعد که پسرخاله ی محمد حسین فوت کرد، تابوت او را به امامزاده برده و اتفاقا کنار قبر دایی اش گذاشته بودند تا مزارش برای دفن آماده شود. محمد حسین آن روز دست روی تابوت پسرخاله اش گذاشته و گفته بود: آقا محسن، از جای من پاشو اینجا جای من است!
آن موقع همه این کلام را شنیدند اما کسی متوجه نشده بود که منظور پسرم از این حرف چیست. چند سال بعد که محمد حسین در سوریه به شهادت رسید، او را درست در کنار مزار دایی اش، یعنی همان جا که آن روز اشاره کرده بود، دفن کردند. برای همه عجیب بود که پسرم از همان زمان می دانست که شهید می شود و حتی دفنش را مشخص کرده بود!
اما بهتر است پای صحبت پدر گرامی این شهید بنشینیم: وقتی جنگ شد، بنده ازدواج کرده بودم و صاحب چند فرزند بودم. با وجود این اگر فرصتی پیش می آمد به جبهه می رفتم و توفیق یافتم 24 ماه حضور در مناطق عملیاتی داشته باشم. بنابراین محمدحسین که متولد سال 1360 است، حین جنگ بزرگ شد و در برخی از این اعزام ها، او که شاید چهار سال بیشتر نداشت، به بدرقه ی رزمنده ها می آمد و به شکل نمایدین اسلحه روی دوشش می انداخت. یک بار وقتی من جبهه بودم، محمد حسین همراه برادر بزرگش دنبال تشییع جنازه ی یک شهید رفته و سر از بهشت زهرا (ع) درآورده بودند!
آن زمان او هنوز مدرسه هم نمی رفت و برایمان عجیب بود که با چه برداشتی این همه راه را همراه تشییع کنندگان رفته! عشق و علاقه به شهدا از همان زمان در دل این بچه جوانه زده بود. حتی نامگذاری اش هم با شهید و شهادت عجین شده بود. وقتی مادر محمدحسین او را باردار بود،ن ماجرای هفتم تیر و شهادت بهشتی و یارانش پیش آمد. همان زمان همسرم به من پیشنهاد کرد اگر نوزادمان پسر بود نامش را به یاد شهید بهشتی، محمدحسین بگذاریم. دو ماه و چند روز بعد هم محمدحسین به دنیا آمد. پسرم نامش را از یک شهید گرفت و با عشق و یاد شهدا زندگی کرد و عاقبت خودش نیز به شهادت رسید.
اما محمدحسین از دوران کودکی در بسیج فعالیت می کرد. بعضی شب ها که کارشان طول می کشید و در برمی گشتند، از پنجره بیرون را نگاه می کردم تا ببینم چه زمانی از مسجد می آیند. می دیدم محمدحسین ازدر که وارد شد، تا بخواهد از حیاط به درون خانه بیاید، نوحه می خواند و یا زهرا (ع) یا حسین (ع) می گوید. این پسر عشق عجیبی به اهل بیت (ع) داشت. در هیئت ها و مراسم مذهبی خادمی می کرد و غذا می پخت، اما وقتی کمی از این غذا را به خودش می دادند، حین راه همان را هم به مستمندی می داد و برای خودش چیزی نمی ماند.
همین دل پاک و ارادتش به اهل بیت (ع) بود که او را به مقام شهادت رساند.
البته فقط اینکه آدم از عشق و ارادت حرف بزند و سر بزنگاه از میدان شانه خالی کند که نمی شود. محمدحسین اگر عشق به ولایت داشت، در عمل نشان می داد. در قضیه ی فتنه ی 1388 این پسر از هیچ تلاشی فروگذار نکرد و حتی فتنه گران از بالای یک ساختمان، سنگ به سرش زدند که باعث مجروحیتش شد، اما محمدحسین شجاعت بی نظیری داشت و شانه خالی نکرد.
یا اینکه می شنویم خیلی ها از رزق حلال می گویند، اما چند جوان را سراغ داردی که مرتب خمسش را بدهد؟ حتی وقتی ازدواج کرده و نیاز مالی دارد، برود خمش مالش را پرداخت کند؟ به عنوان پدر شهید و کسی که او را خوب می شناخت به جزئت می گویم که اگر پسرم شهید نمی شد، باید به خیلی چیزها شک می کردم.
من مطمئن بودم که شهید می شوم و این احساس را نیز داشتم. بنده به عنوان یک پدر، چه آن زمان که خودم در جبهه بودم و چه بعد از جنگ، همیشه سعی کردم رزق حلال به خانه بیاورم و فرهنگ بسیجی وار زیستن را در خانواده ام جاری کنم. من و همسرم هیچ چیزی را به فرزندانمان تحمیل نکردیم، بلکه سعی کردیم خودمان خوب زندگی کنیم و خوب زندگی کردن را هم به آنها شهر طرح تفصیلی به آن زده و تنها سی مترش برایم مانده است. اما هیچ گله و شکایتی ندارم و به بچه هایم نیز آموخته ام که ملاک و ارزش زندگی شان داشته های مادی نباشد و در راه اعتقاداتشان مردانه ایستادگی کنند.
مادر محمدحسین نیز می گوید: به نظر من بهترین تربیت من است که یک مادر اول خودش تقوا داشته باشد و با بچه دوستی و همراهی کند. الان خیلی از مادرها را می بینم که به کوچک ترین بهانه ای بچه را تنبیه می کنند. اینکه نشد همراهی! باید با بچه راه آمد و به او اعتماد کرد تا او هم به مادر اعتماد کند و رفتارش را الگو قرار دهد. من و همسرم همیشه سعی کردیم راه و رسم درست زندگی کردن را به بچه ها نشان دهیم. نه آنکه تنها در زبان دم از حق و ناحق بزنیم. نشان دادن با گفتن خیلی فرق دارد. کسی که نشان می دهد، اول خودش عمل می کند و بعد بچه ها از عمل پدر و مادر الگوبرداری می کنند.
او وقتی محمدحسین به سوریه رفت و در دفاع از حرم مجروح شد دوستانش چیزی از این موضوع به ما نگفتند، ایام محرم بود. من به روضه رفته بودم که به یاد محمدحسین افتادم. از خدا خواستم محافظ او در آن کشور غریب باشد. اما بعد پیش خودم فکر کردم اگر پسرم را دوست دارم، باید بهترین ها را برایش بخواهم!
با اینکه مادر نمی تواند حتی کوچک ترین آسیبی را در وجود فرزندش ببیند به خدا گفتم: « محمدحسین عاشق شهادت است و من هم می دانم که شهادت بهترین چیزی است که می شود نصیب عزیزم شود. پس خدایا بهترین را نصیب او کن.» یکی دو روز بعد از آن اتفاق، پسرم به شهادت رسید.
دوستانش می گفتند: روز دوم محرم سال 1392 قصد بازگشت به کشور را داشت که با شنیدن خبر نزدیک شدن تکفیری ها به حرم حضرت زینب (ع) باز می گردد و همان شب را تا صبح در حرم بی بی به دعا و راز و نیاز مشغول می شود. صبح روز بعد به اتفاق یکی از همرزمانش، سلاحی را در پشت بام یکی از خانه اهای مجاور حرم نصب و محل تجمع دشمن را منهدم می کند اما در همین حین گلوله ای به کتفش اصابت می کند که منجر به جراحت سختی می شود.
بعد از این جراحت محمد حسین همچنان اصرار به ایستادگی می کند که گلوله ای دیگر به زیر قلب و ناحیه ی کبد و کلیه اش اصابت می کند. مجروحیت او شدید می شود و روز هفتم محرم به شهادت می رسد.
این شهید در 7 سالگی برای پدر رزمندهاش که در جنگ تحمیلی حضور داشت، نامهای نوشت؛ دستخط شهید مدافع حرم حضرت زینب (س) به پدر رزمنده خود نشان از تربیت و پرورش یافتن در مکتب انقلابی و ارادت ایشان به شهیدان و رزمندگان اسلام حتی در سنین کودکی است.
بسم الله الرحمن الرحیم
باباجان سلام
حال شما خوب است من دارم درس خودم را خیلی خوب یاد میگیرم، برای اینکه با سواد شوم و چشم آمریکا را در بیاورم. سلام من را به همه رزمندگان اسلام برسان، درود بر همه شهیدان و دایی رضای من و سلام به امام زمان (عج) و امام خمینی(ره).
بابایی عاطفه کمی راه میرود و دندان دارد.
خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی رو نگهدار
تاریخ تولد: ۱۳ تیر ۱۳۷۰
تاریخ شهادت: ۱ آبان ۱۳۹۴
وضعیت تأهل: متأهل
تعداد فرزندان: یک پسر
شهید سید محمدحسین میردوستی در تاریخ ۱۳/۴/۱۳۷۰ به دنیا آمد و در
تاریخ ۱/۸/۱۳۹۴ همزمان با تاسوعای حسینی در هنگامه دفاع از حرم مطهر عمه
سادات، حضرت زینب کبری (سلام ا... علیها) به فیض شهادت نائل آمد.
از این
شهید والامقام «محمد یاسا» (متولد ۷/۷/۱۳۹۳) به یادگار مانده است.
دانلود فیلم مستند شهید محمد حسین میردوستی
روایت مادر شهید
"به قدری به حضرت ابوالفضل(ع) علاقه داشت که وقتی اسم مبارک حضرت میآمد, محمد حسین از خود بی خود میشد.برادرش در یکی از ماموریتها چشم راستش را از دست داد و جانباز شد, محمدحسین خود را مانند حضرت ابوالفضل(ع) فدای برادرش میکرد و به برادرش میگفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من همراهت هستم...». آنقدر عاشق پسرش (محمدیاسا) بود که برایش کرم ضد آفتاب خریده بود تا مبادا صورتش بسوزد و تمام زندگی و عمرش محمد یاسا بود, اما عشق به ائمه و حضرت ابوالفضل(ع) را بر عشق به محمد یاسا ترحیج داد و برای دفاع از حرم خانم حضرت زینب(س) به سوریه رفت و به آرزوی خود رسید."اینها بخشی از صحبتهای مادر شهید مدافع حرم «محمد حسین میردوستی» درباره خصوصیات و خاطرات فرزند شهیدش است. مادری که پس از شهادت فرزندش, یکسالی است قطعه 50 گلزار شهدای بهشتزهرا(س) پای ثابت پنجشنبه های اوست تا چند ساعتی را در کنار فرزندش باشد و با او درد و دل کند تا کمی از دلتنگیهای او کم شود. او افتخار میکند که هدیه ناقابلی را برای راه اهل بیت و دفاع از حریم آنها تقدیم خدا کرده است.
شهید« سید محمدحسین میردوستی» آخرین فرزند خانواده,متولد سیزدهم تیرماه سال 70 از پاسداران یگان صابرین نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که بصورت داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم, حضرت زینب کبری(س) به سوریه رفت و در روز تاسوعای سال گذشته با لبانی تشنه و مانند حضرت ابوالفضل(ع) به دست تروریستهای تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام، یک فرزند 2 ساله به نام «محمدیاسا» به یادگار مانده است. گفتوگوی تفصیلی تسنیم با مادر شهید را در ادامه میخوانید:
از همان کودکی میگفت «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید میشود»
تسنیم: خصوصیات آقا سید محمد حسین از دوران کودکی تا بزرگسالی و ارادتش به ائمه چه بود که منجر به شهادتش در روز تاسوعا شد ؟
محمدحسین در خانواده ولایتی بزرگ شد.زمانی که به دنیا آمد عمو و داییاش شهید شده بودند, پدرش هم از جانبازان دفاع مقدس و رزمنده هم بود و زیر سایه پدری که خودش ولایتی بود بزرگ شد و بچهها را نیز به این سمت هدایت میکرد.محمدحسین در دوران کودکی همراه خواهرش که یک سال از او بزرگتر بود، زمانی که پدرش وضو میگرفت و به نماز میایستاد، پشت پدرش نماز میخواندند. پدرش بعد از نماز, زیارت عاشورا میخواند و محمدحسین از کودکی علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کرد و با خواهرش برای خواندن زیارت عاشورا دعوا می کردند. محمدحسین از همان کودکی میگفت «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید میشود» ولی نمی دانستم این موضوع را از کجا میدانست. از بچگی آرزو داشت شهید شود و از بچگی کلمه شهادت در ذهنش بود و ما خیلی به او توجه نمیکردیم، ما اصلا فکر اینکه محمدحسین یک زمانی بخواهد رزمنده شود و جبهه برود و شهید شود را نمیکردیم و چنین چیزی به ذهنمان خطور نمیکرد ولی محمدحسین کلمه شهادت از کودکی در ذهنش بود.
از زمانی که پدرش او را تشویق به نماز کرد، یک بار هم نشد من یا پدرش به او بگوییم محمدحسین نماز بخوان یا روزه بگیر، همیشه خودش نماز اول وقت میخواند و روزه میگرفت. خیلی به انضباط و نظم اهمیت میداد و خیلی در لباس پوشیدن منظم بود و در یک کلمه خیلی اخلاص داشت، یعنی بچه خالصی بود شاید من که مادرش بودم در این 24 سال او را نشناختم,کارها و رفتارهای او را میدیدم و یک تفاوتی با سایر بچههای من داشت ولی شاید مادر بین بچههایش تفاوت نمیگذارد و این ویژگی های محمدحسین خیلی به چشم نمیآمد. از همان دوران دبستان , لوازم التحریر میخرید و در یکشنبهبازاری که در نزدیکی خانه ما بودبساط میکرد و میفروخت.به او میگفتیم محمدحسین تو که به پول این کار نیاز نداری و ما به تو پول تو جیبی میدهیم، اما میگفت «اگر بیکار باشم بهتر است؟»
علاقه خاصی به اهلبیت خصوصاً حضرت ابوالفضل(ع) داشت و همیشه نام حضرت ابوالفضل(ع) وِردِ زبانش بود
مادر با چشمانی اشک آلود و بُغضی درگلو صحبتهای خود را ادامه میدهد:محمدحسین واقعاً مظلوم بود. 2 ساله بود که از روی رختخواب افتاد و دندان,زبانش را سوراخ کرد. وقتی من او را به بیمارستان رساندم,او اصلاً گریه نمیکرد و صدایش درنمیآمد، در اتاق عمل,زبان محمدحسین را بخیه زدند و دوختند اما صدای محمدحسین اصلا در نیامد! خیلی مظلوم بود و در درد کشیدن خیلی طاقت داشت.علاقه خاصی به ائمه و امامان و اهلبیت بخصوص حضرت ابوالفضل(ع) داشت، برای من جالب بود وقتی عکسها و فیلمهای مُحرمش را نگاه میکردم، محرم سالهای قبل تیشرت با اسم «یا ابوالفضل(ع)» داشت و همین محرمی که در سوریه بود تیشرت و سربندی که به همه آنها داده بودند, روی همه تیشرتها و سربندها نوشته بود «یا حسین(ع)» ولی به طور اتفاقی تیشرت و سربند «یا ابوالفضل(ع)» به محمدحسین افتاده بود.
محمدحسین آن زمانی که کوچک بود, برادرش(محمد قاسم) که 6 سال از محمد حسین بزرگتر بود به او میگفت تو هیئت نیا بچه هستی!. برادرش میگفت ما رفتیم خانه فلانی هیئت میدیدیم محمدحسین از آنجا سردرآورده و آنجاست، می گفتم چه اشکالی دارد؟ میگفت من خجالت میکشم بچه من که نیست او را ببرم، میگفتم اشکالی ندارد برادرت است دیگر. با این حال محمدحسین خودش در هیئتها حضور داشت.اما محرمها همیشه در هیئتها حضور داشت و همیشه روی زبانش نام حضرت ابوالفضل(ع) بود.یک بار هیات منزل ما بود و محمد حسین یک تیشرت مشکی داشت و رفته بود کنج آشپزخانه و برای خودش عزاداری میکرد و سینه میزد, انگار در این محیط نبود. بعد از مراسم دیدم محمدقاسم برادرش دارد با او دعوا می کند گفتم محمدقاسم چه شده ؟ گفت هر چه صدایش می کنم جواب نمیدهد انگار اینجا نیست! برادرش گفت همه دارند با ریتم سینه میزنند، او دارد برای خودش سینه میزند، گفتم چه کارش داری حالا بچهام دارد برای خودش سینه میزند، گفت چرا با ریتم نمیزند؟!. وقتی که محمدحسین شهید شد، محمدقاسم میگفت آن کسی که با ریتم میزد ما بودیم، ما دنبال ریتم بودیم و حسینی نبودیم, او واقعاً حسینی بود و حسینوار رفت و ما همچنان ماندیم!
بارها میدیدم محمدحسین سپر برادر بزرگترش است
وقتی دیپلم گرفت و خدمت سربازیاش را گذراند,دانشگاه هم قبول شد اما دانشگاه نرفت و با برادرش محمد قاسم به عضویت یگان صابرین درآمدند.در دوره آموزشیشان قاسم یک خطایی میکند و برای تنیبه به او میگویند از بالای این بلندی به پایین غلت بزن، برادرش قاسم میگوید همینطور که غلت میزدم وقتی به پایین رسیدم پشت من خورد به پشت یک پاسدار دیگری، بلند شدم تا ببینم چه کسی است که او را تنبیه کرده اند، یکدفعه برگشتم دیدم محمدحسین است، گفتم مگر تو را هم تنبیه کردند؟ گفت «نه من را تنبیه نکردند دیدم تو را تنبیه کردند طاقت نیاوردم من هم با تو غلت زدم».پس از گذراندن دوره آموزش عمومی در یگان صابرین, در رشته پرستاری مشغول به تحصیل شد و به صورت فشرده,7 ماه دوره آموزشی پزشکیاری را پشت سر گذاشت و پزشکیار یگانشان شد. محمد حسین علاوه بر پزشکیاری, تمامی دورههای نظامی را دیده بود و به یک تکاور زبده تبدیل شده بود.
من وقتی خصوصیات حضرت ابوالفضل(ع) را میبینم که خودش را فدای برادرش کرد, بارها و بارها میدیدم محمدحسین سپر برادر بزرگترش است، هر جا اتفاقی رخ میداد یا برنامهای بود او هم حضور داشت. برادرش در یکی از ماموریت های کاری چشم راستش را از دست داد و جانباز شد. محمدحسین همیشه به او میگفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من هستم». همیشه به شوخی به برادرش میگفت «تو خالص نبودی و جانباز شدی اما من میروم و شهید میشوم من خالصتر هستم».همیشه این جمله را با حالت خنده و تمسخر میگفت من شهید میشوم شاید ما این کلمه شهید را باور نداشتیم. واقعا راهی که دوست داشت رفت و شهید شد و مطمئن بود و رفت و شهید شد.
علاقه بسیار زیادی به پسرش«محمدیاسا» داشت
وقتی از سربازی آمد با دخترعمویش نامزد کرد، بعد از 2 سال ازدواج کردند و ثمره ازدواجشان هم یک پسر به نام «محمدیاسا» بود، گفتم چرا محمدیاسا، نام خودت محمدحسین است؟ گفت «مامان اگر 10 پسر دیگر هم خدا به من بدهد، ابتدای نامش را محمد میگذارم، چون عاشق نام محمد هستم».خیلی به نام و جدش حساس بود، میگفت «همیشه من را صدا بزنید سیدمحمدحسین، محمد تنها نگویید، سیدش را هم بگویید» حتی به بچه اش می گفت بگویید سیدمحمدیاسا، خیلی علاقه شدیدی به خانمش و پسرش داشت.
به خواهر, برادرهایش و به خانواده اش واقعا علاقه خاصی داشت.شبها گاهی اوقات پدرش سرفه میکرد و محمدحسین بلافاصله با یک لیوان آب بالای سر پدرش حاضر میشد و میگفت «بابا آب بخور گلویت گرفته است». یک شب هم من رفتم آشپزخانه تا آب بیاورم و محمدحسین جلوتر از من رفت تا برایم آب بیاورد. من گفتم خودم آمدم آب بیاورم، محمد حسین گفت«بچه که نباید از دست پدر و مادر آب بگیرد، عمرش کوتاه میشود بچه باید به دست پدر و مادرش آب بدهد»، گفتم یعنی عمرت طولانی میشود؟ میگفت من عمر طولانی نمیخواهم, من میخواهم خودم به دست شما آب بدهم. او به جزئیات هم توجه داشت و شاید من توجه نداشتم و غفلت کردم ولی محمد حسین به همه چیز توجه میکرد.
ماموریتهای مختلفی میرفت، زمانی که می خواست به ماموریت برود یا از ماموریت برمیگشت همسرش از دوریاش دلخور و ناراحت بود و محمدحسین سعی میکرد به طریقی از دل او دربیاورد و نبودنش را جبران کند. بلند میشد غذا درست میکرد، لباس میشست، همه خانواده را جمع میکرد و به تفریح میبرد و سعی میکرد روزهایی که حضور نداشته را جبران کند.یک بار ناهار خانه ما بود، تلویزیون بمباران یمن را نشان میداد ، محمدحسین با دین صحنه ها با عصبانیت بلند شد و گفت «ببینید بچههای مردم را چطور میکشند، مردم را ببینید چگونه اذیت میکنند! چرا اینها این کارها را میکنند؟!» ظرفیتش تمام شده بود و واقعاً نمی توانست این وضع را ببیند و به هر طریقی میخواست برود و از مردم مظلوم دفاع کند. تازه از ماموریت شمال غرب آمده بود وقتی که بحث سوریه شد، همسرش به او گفت نمیخواهد بروی، گفت «نه من باید بروم.»
عشق به اهل بیت را بر عشق به پسرش ترجیح داد
تسنیم: داوطلبانه رفت؟
ماموریتهای خارج از کشور داوطلبانه بود و اجباری نبود، در ماموریت های که جزو برنامه های کاریاش بود, قبل از اینکه به او بگویند, محمدحسین آماده بود و هر جا ماموریت بود محمدحسین با عجله میرفت .وقتی بحث سوریه شد خودش خیلی با ذوق و شوق دوست داشت برود. من به او گفتم تو تازه از ماموریت آمدهای، خسته هستی و حالت هم خوب نیست گفته «نه مامان اینجا جایی است که باید بروم».تولد پسرش هم 12 مهر بود، ولی او تولدش را زودتر گرفت و به پدرش گفت «میخواهم تولد محمدیاسا را زودتر بگیرم»، پدرش گفت چرا زودتر؟ گفت «میخوام بروم سوریه و میخواهم اولین تولید پسرم را ببینم, شاید اولین و آخرین تولد محمد یاسا باشد که من هستم.»
تسنیم: شاید برای یک مرد خیلی سخت باشد که از همسر و فرزندش دل بکند. چطور خودش را قانع کرد که از آنها جدا شود؟
واقعا عاشق خانواده و پسرش بود. به حدی عاشق محمدیاسا بود که اگر در آفتاب بیرون میرفتیم,او را بغل میکرد، برای او کرم ضدآفتاب مخصوص میگرفت که پوست صورت او سیاه نشود یا میگفت بچه من را در آفتاب بیرون نبرید. بین عشق به حضرت ابوالفضل(ع)، عشق به ائمه برای دفاع از حرم خانم حضرت زینب(س)، و عشق به همسر و فرزندش آن عشق را ترجیح داد و در وصیتنامهاش هم نوشته است که پسرم من را ببخش که رفتم و برای پسرش توضیح داده است. با همه اینها عشق پسرش را رها کرد و رفت و به آرزویش رسید.
تسنیم: وقتی نام ائمه اطهار و حضرت ابوالفضل(ع) میآمد،محمدحسین چه عکسالعملی داشت؟
باورتان نمیشود رنگ چهرهاش تغییر میکرد، یک حس عجیبی میگرفت.همیشه در جمع میگفت «من هیچ آرزویی ندارم جز شهادت!» همسرش هم دلخور شده بود و می گفت مگر ما نیستیم، محمدیاسا نیست که تو این حرف را میزنی که هیچ آرزویی نداری؟ محمدحسین به تمام آرزوهای دنیویاش رسیده بود، چون محمدحسین متولد سال 70 بود و زود ازدواج کرد، زود بچهدار شد، خیلی زندگی تجملاتی نداشت، ساده بود و همیشه کار میکرد و زحمت میکشید فقط برای رفاه زن و بچهاش نه اینکه برای تجملات زندگی ولی واقعا زحمت میکشید و فقط آرزوی شهادت را در زندگیاش کم داشت که به آن هم رسید.
شب قبل از شهادتش گفته بود «من فردا شهید می شوم و مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنم جز صورتم باقی نمیماند»
تسنیم: حال و هوایی که محمدحسین در شب تاسوعا و قبل از شهادتش داشت را دوستان و همرزمانش برای شما بازگو کردهاند؟
بله!دوستانش میگفتند یک روز قبل از شهادتش و قبل از عملیات، یعنی یک روز قبل از تاسوعا بود، آنها قرار بود روز تاسوعا عملیات کنند، بچهها روی تپه بلندی نشسته بودند، محمدحسین با چند نفر دیگر به سمت تپه میرود که پیش بچهها بنشیند، بچهها به شوخی میگویند نیا اینجا جا نداریم. محمدحسین به شوخی میگویند «یعنی به شهید فردایتان هم جا نمیدهید؟» بچهها جا باز میکنند و از بین همراهان محمدحسین، محمدحسین مینشیند آنجا و فردا هم درست از بین آن جمع محمدحسین شهید میشود.
یکی از دوستانش میگوید که به محمدحسین گفتیم ما فردا میخواهیم برویم عملیات، او گفته بود «من که فردا بیایم شهید میشوم»، بعد من به او گفتم بیا برو خودت را لوس نکن، او هم گفت «من که گفتم من فردا شهید میشوم». دوستش می گوید وقتی این حرف را زد من توجه نکردم, سه بار خندید و گفت «من بیام شهید میشوم حالا شما باورتان نشود». در آن شب,مراسم سینهزنی و مداحی داشتند و حال و هوای محمدحسین طور دیگری بود و ما احساس میکردیم اصلا محمدحسین بین ما نیست و چنان غرق شده بود فکر میکردیم محمدحسین رفته است، من خودم بارها این موضوع را دیده بودم. مثلا همانطور که میگویند تیر را از پای حضرت علی هنگام نماز از پای او بیرون می کشیدند، او متوجه نمی شد، باورتان نمی شود من از کنار محمدحسین در هیئت عبور میکردم اصلا توجهی نمیکرد و من را نمیدید.از بچگی همینطور بود و هر وقت در مراسم عزاداری, اسم امام حسین(ع) و اسم حضرت ابوالفضل(ع) میآمد محمدحسین از خود بیخود میشد.
در همان شب قبل از عملیات عهدنامهای داشتند و صحبت کردند، محمد حسین گفته «من شهید میشوم و مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنم از بین میرود جز صورتم، میخواهم صورتم برای مادرم سالم بماند» و واقعاً هم همانطور شد، دستهای محمدحسین از بدنش جدا شده بود و فقط صورتش را برایمان آورد. درست صبح روز تاسوعا مانند حضرت ابوالفضل(ع) که به سمت نهر آب می رفته، محمدحسین به همراه چند تن از دوستانش در حین عملیات برای خوردن آب به سمت تانکر آب میرفتند که موشکی به سمت محمدحسین و همرزمش ابوذر امجدیان میآید و دوستش میگوید من یکدفعه دویدم سمت آنها, محمدحسین را بغل کردم و او نفسی کشید و شهید شد و من چشمهایش را بستم . دوستش میگوید من فقط یاد این حرف او بودم که میگفت من اگر بیایم شهید میشوم، او میدانسته که میخواهد شهید شود.
تسنیم: در آخرین تماسش به شما چهگفت؟
17 روز بود که محمد حسین رفته بود و خیلی هم نمیتوانست تماس بگیرد، چند بار با همسرش تماس گرفت و هر باری که زنگ میزد همسرش به من زنگ میزد و میگفت که محمدحسین تماس گرفته است.یک بار به خودم زنگ زد. صدایش خیلی بد میآمد, گفت: «مامان منم محمدحسین» گفتم مامانجان تویی خوبی؟ گفت «مامان یه وقت دلخور نشی من به تو زنگ نمیزنم» گفتم نه مامان تو به من زنگ نزن فقط به خانمت زنگ بزن، خانمت به من میگوید اشکالی ندارد. خانمت تنهاست گناه دارد تو به او زنگ بزن. خیلی دوست داشتم صدایش را بشنوم و با او حرف بزنم اما میگفتم خانمش گناه دارد بگذار با او صحبت کند. یک هفته به شهادت مانده بود زنگ زد و میدانست که شهید میشود و میخواست من از دست او ناراحت نباشم و گفت «مامان بخشید به تو زنگ نمیزنم.»
وصیت کرده بود پس از شهادتم انگشترم را به پسرم بدهید اما دستی نداشت که در آن انگشتر باشد!
تسنیم: چگونه متوجه شدید که محمدحسین به شهادت رسیده است؟
صبح تاسوعا محمدحسین به شهادت رسید. دخترم صبح عاشورا از خواب بلند شد و گفت مامان خواب دیدم، محمدحسین شهید شده،گفتم نه مامان عمرش دراز است. گفت مامان خواب دیدم شهید شده! ظهر عاشورا نشسته بودم دیدم اقوام دارند مدام با من تماس میگیرند، آنها از طریق تلگرام متوجه شده بودند که محمدحسین شهید شده است، همه فهمیده بودند غیر از من. به همسرم گفتم آقای میردوستی چرا همه دارند به ما زنگ میزنند، گفت همیشه زنگ میزنند، گفتم نه طبیعی نیست غیرطبیعی است، بعد از مدتی خودش هم گفت غیرطبیعیاست چرا همه دارند زنگ میزنند، بعد پدر محمدحسین به پسر بزرگ خواهرم که همکار پسرم است، زنگ زد و گفت علیرضا از محمدحسین چه خبر؟ گفت عمو محمدحسین شهید شده است. بعد از 9 روز پیکر محمدحسین را آوردند، محمد حسین یکم آبان پارسال شهید شد و هشتم آبان پیکر او را آوردند و به خاک سپردیم. در اصل محمدحسین دوبار شهید شد وقتی داشتند پیکر او را به عقب میآوردند دوباره موشک به ماشینشان خورده بود و متلاشی شده بود و انگشتری که در دستش بود و وصیت کرده بود و گفته بود این انگشتر را به پسرم بدهید، دوستش گفت وقتی رفتیم سراغ پیکرش که پیکرش را بیاوریم به یاد وصیتش افتادم و سراغ انگشترش یادم آمد اما دیدم دستی نیست که انگشتری در آن باشد و دستش با انگشترش از بین رفته بود.
وقتی محمد یاسا اذیت میکند سریع برای عکس بابا بوس میفرستد که مبادا پدرش او را دعوا کند
تسنیم: محمد یاسا بهانه پدر را نمیگیرد؟
پسرش یک سالش بود که پدرش شهید شد و تازه می توانست بایستاد. وقتی میایستاد محمدحسین خیلی ذوق میکرد و داد میزد «مامان! مامان! ببین محمدیاسا میایستد»، من هم سر به سرش میگذاشتم و میگفتم این بچه چقدر خودش را برای من لوس می کند، می گفت «مامان نمی دانی چقدر عزیز است! قربانش بروم»، گفتم خودت هم همین قدر عزیز هستی فکر این را نمیکنی؟ گفت «خب حالا» یعنی خجالت میکشید. بعد که محمدحسین شهید شد محمدیاسا کمکم راه افتاد و بعد بابا بابا میگفت. وقتی شیطنت می کرد, میگفتیم محمدیاسا به بابا میگویم، یکدفعه میچرخید, دیوار را نگاه می کرد وبرای عکس بابایش بوس میفرستاد مانند بچه ای که وقتی او را دعوا می کنند میخواهد خودش را برای پدرش لوس کند، سریع بوس می فرستد که یعنی بابا من را دعوا نکن!
تسنیم: در این مدت که محمد حسین به شهادت رسیده, دوری و دلتنگی اش را چطور تحمل میکنید؟
خیلی سخت است و داغ خیلی سنگینی است، من برادرم شهید شد، پدر و مادرم را از دست دادم اما پدر و مادر از دست دادن یک میراث است ولی داغ فرزند خیلی سنگین است شاید درکش برای بسیاری ممکن نباشد، سه فرزند دیگرم در کنارم هستند اما بهترین لحظههای زندگیام، تمام لحظهها وقتی راه میروم، غذا میخورم محمدحسین همیشه کنار من است، ناراحت هستم و دلتنگ او هستم و او را احساس میکنم اما همین که فکر میکنم در چه راهی رفته است و آرزوی خودش شهادت بوده و راهش را انتخاب کرده است و به من دلگرمی میدهد. دلتنگی هم دارد همانطور که امام حسین(ع) برای علیاکبرش گریه میکرد و می دانست کجا میرود و همه چیز را میدانست. ما ذرهای کوچکی هستیم که این هدیه ناقابلی را در راه خدا و دفاع از حریم اهل بیت دادیم.
تسنیم: در این یکسال به خواب شما نیامده است؟
یکبار به خوابم آمد، یک شب نمازم تمام شد, یکدفعه چشمم به عکسش افتاد که بغلم بود و دیدم محمد حسین نگاهم میکند و لبخند میزند.به خاطر دلتنگیکه داشتم , با او دعوا کردم و خیلی جدی به او گفتم به چه نگاه میکنی نگاه دارد؟اصلا فکر میکنی من چقدر دلتنگ تو هستم؟ به خواب همه میروی الی من!» خدا شاهد است همان شب به خوابم آمد. رفتم یک مکانی یک خانمی محجبه به همراه آقایی قد بلند که پشتش به من بود در آنجا بود و من صورتش را ندیدم اما صورتش نورانی بود. محمدحسین هم آنجا ایستاده بود. تا او را دیدم 3 عدد نان به من داد، در خواب فهمیدم که شهید شده، او را بغل کردم و فشردم در خواب حسش کردم. گفتم محمدحسین داییات را دیدی؟ عمویت را دیدی؟ مادرم را دیدی؟ و او فقط نگاهم میکرد، یکدفعه حالتم در خواب تغییر کرد و گفتم محمدحسین جایت خوب است؟ به من لبخند زد از بس گریه کرده بودم از خواب بیدارم کردند.
تسنیم: در آخر اگر مطلب یا توصیهای دارید بفرمایید.
به جوانان میخواهم بگویم این شهدا از ابتدا با این نام و نشان به دنیا نیامدند و مانند ما همه مردم عادی بودند اما با روش خوبی زندگی کردند و برای خودشان یک چارچوب درست کردند و در این چارچوب از حدشان بیرون نرفتند و واقعا حد و مرز را در زندگی رعایت میکنند. وقتی به وصیتنامه همه شهدا دقت کنید، حجاب,نماز اول وقت و راه ولایت را توصیه کردهاند و دقیقاً خودشان هم عمل کردند تا به این نقطه رسیدند، شهدا به آن نقطه اوج رسیدند که شهید شدند. پس هر انسانی میتواند خوب باشد و چه بهتر که جوانان ما بخصوص جوانان ما از بیگانگان الگوبرداری نکنند بگذارند و زندگی شهیدان را الگو قرار دهند و کاری کنند که دمردم کشورهای دیگر از ما الگوبرداری کنند.
نام و نام خانوادگی: محمد اینانلو
تاریخ تولد: ۱۸/۱/۶۷
تاریخ شهادت: ۲۱/۱۰/۹۴
تعداد فرزندان: یک فرزند دختر
شهید محمد اینانلو دانشجوی رشته علوم سیاسی دانشگاه آزاد اسلامی کرج
بود. او چندی پیش برای دفاع از حریم اهلبیت عصمت و طهارت (ع) داوطلبانه
راهی سوریه شد و طی عملیات مستشاری توسط تروریستهای تکفیری به شهادت
رسید.
از او یک فرزند دختر به نام حلما به یادگار مانده است. شهادت او به تازگی تأیید شده است و پیکر مطهرش همچنان مفقود است.
دانلود فیلم مستند شهید محمد اینانلو
;همسرم را با دستهای خودم مهیای رفتن کردم
وقتی با همسران شهدای
مدافع حرم که سن اغلبشان به نسل سوم و چهارم انقلاب بازمیگردد همکلام
میشوی، تمام معادلاتی که در ذهن داشتی بههم میریزد. انگار که اینها
خودشان مدافع حرم هستند. زنانی که زمینیاند اما آسمانی فکر میکنند. این
بار هم با یکی دیگر از ملازمان حرم عمه سادات همکلام شدیم؛ الناز عامرزاده
همسر شهید جاویدالاثر محمد اینانلو که همچون همسرش اعتقاد دارد او در کنار
دفاع از حرم، رزمنده جبهه مقاومت اسلامی نیز بود.
خانم عامرزاده شما بسیار جوان هستند، چند سال دارید؟ کمی از خودتان بگویید.
من متولد 1371 هستم و همسر شهیدم متولد 18 فروردین ماه 1367 بود. آشنایی ما هم به صورت کاملاً سنتی و با معرفی خانوادههایمان صورت گرفت. محمد همه برنامه زندگی و آیندهاش را بر پایه قرب الهی چیده بود. ایشان از من خواستند که در این هدف همراهیشان کنم. در نهایت هم در 29 مرداد ماه 1388عقد کردیم.
پس میتوان گفت که همسرتان از مدتها پیش خودش را برای آنچه که به آن رسید یعنی شهادت آماده کرده بود؟
من این را به عینه در طول زندگی و همراهی با محمد دیدم. در بسیاری از مواقع حتی در دوران نامزدی وقتی ما به مهمانی یا مراسمی دعوت میشدیم، ایشان من را به دلایل کارجهادی یا مسائل فرهنگی یا اردوهای آموزشی و... همراهی نمیکردند. از محمد دلخور میشدم و به ایشان اعتراض میکردم که محمد جان در حال حاضر که ما جنگی نداریم و تهدیدی هم نیست، این همه آموزش برای چیست؟
محمد هم با یک لبخند زیبایی پاسخ میداد که سرباز امام زمان (عج) باید همیشه حاضر و آماده باشد تا وقتی صدای هل من ناصر ینصرنی امام زمانش را شنید لبیک بگوید.
شهید اینانلو را نه تنها به عنوان یک همسر بلکه به عنوان یک مدافع حرم چطور شناختید؟
همسرم فوقالعاده مهربان و رئوف بود. قلبش به بزرگی دریا بود. در این پنج سال زندگی عاشقانه مشترک، من به ندرت عصبانیت ایشان را دیدم. بسیار احترام بزرگترها به ویژه پدر و مادر و حتی مادربزرگ و پدربزرگش را داشت، طوری که من غبطه میخوردم. به امور دینی مثل نماز اول وقت و. .. اهمیت میداد و بیشتر تأکیدش بر رزق حلال بود. محمدم اجازه نمیداد مال شبههدار وارد زندگیمان بشود. بسیار مهربان بود. هر زمانی که از سرکار برمیگشت، با وجود تمام خستگی با حلما دخترمان بازی میکرد. گاهی من میماندم که این همه انرژی را از کجا میآورد. به جرئت میتوانم بگویم، توسل به اهل بیت و ارادت آقا محمد به آنها عاقبتی چون شهید مدافع حرم شدن را برای ایشان رقم زد. محمد آرزوی شهادت داشت. باتوجه به شناختی که من از ایشان داشتم میدانستم که یک روزی به آرزویش میرسد، اما تصور نمیکردم به این زودی این اتفاق بیفتد.
از حاصل زندگیتان بگویید، تنها دخترتان.
من وآقا محمد پنج سال در کنار هم زندگی عاشقانه داشتیم. حاصل این همراهی فرزند دختری به نام حلما شد. حلما متولد 6بهمن ماه 1393است. حلما یکی از القاب حضرت زینب (س) بود که همسرم به خاطر ارادت قلبی به خانم حضرت زینب (س) این نام را برایش انتخاب کرد. حلما یعنی بردبار و صبور، لغب کسی که جان بابا فدایش شده است.
همسرتان از چه زمانی به فکر رفتن به جبهه دفاع از حرم افتاد؟
آقا محمد از همان ابتدای جنگ عراق و سوریه و زمانی که بحث تجاوز و تعدی به حرمین شریفین پیش آمد، به فکر رفتن بود. چند سالی بود که پیگیر رفتن شده بود. من هم به رفتن آقا محمد رضایت دادم.
پس رضایت گرفتن از شما کار سختی نبود؟
نه، خوشبختانه چندان کار دشواری نبود! روزی که حرف از رفتن و راهی شدنش پیش آمد، من مخالفتی نکردم. چون نمیخواستم که شرمنده اهل بیت شوم. من همیشه با خود میگفتم که اگر روز عاشورا و زمان امام حسین (ع) بودم ایشان را یاری میکردم. روزی که آقا محمد از رفتن صحبت کرد، روز امتحان من بود باید ثابت میکردم که چقدر به اعتقاداتم پایبندم. من همسرم را با جان و دل و با دستهای خودم برای دفاع از اسلام و دفاع از عقیله بنیهاشم راهی سوریه کردم. محمد 15 دیماه سال 1394 راهی شد.
روز رفتنشان را به خوبی یادتان است، از آخرین دیدارتان چه خاطرهای دارید؟
آن روز قرار بود آقا محمد صبح ساعت 8 برود، اما ساعت 5 عصر بود که با ایشان تماس گرفتند و هماهنگی لازم انجام شد. چون عجلهای شد، من همه وسایلش را خیلی سریع حاضر کردم و آقا محمد مشغول بازی با حلما شد. خانوادههایمان آمده بودند برای بدرقه. محمد در حیاط با همه خداحافظی کرد. حلما را در آغوش گرفت و مرتب میبوسید. بعد من را صدا کرد و با هم آخرین عکس یادگاریمان را انداختیم. بعد دستانم را گرفت و گفت حواست به همه چی باشد.
گویا ایشان تنها چند روز بعد به شهادت رسیدند؟
محمدم شش روز در سوریه بود و در نهایت 21 دی ماه 1394 در خان طومان سوریه به شهادت رسید و هنوز هم پیکرش باز نگشته است. تیر به پای آقا محمد اصابت میکند و مجروح میشود. همرزمانش ایشان را داخل ماشین میگذارند تا به عقب بیاورند اما موشک کورنت اسرائیلی به ماشینشان اصابت میکند و ایشان به شهادت میرسد. من خیلی سر خبر شهادت همسرم اذیت شدم.
چطور؟
خبر شهادتش را از طریق یکی از دوستان در شبکههای اجتماعی متوجه شدم. عکسی از محمد که متعلق به سه سال پیش بود منتشر شده بود. اما همسرم به من گفته بود اگر اتفاقی برای من افتاد یکی از دوستانم با شما تماس میگیرد. هر خبری غیر از این به شما رسید باور نکنید.
در همین اثنا برادرم به خانه ما آمد. گوشی آقا محمد که در خانه مانده بود زنگ خورد. یکی از دوستانش بود. تلفن را دادم به برادرم که صحبت کند و بعد هم خداحافظی کردند. گوشی را که گرفتم پیامکی از طرف دوست محمد به برادرم آمد که «بیا همدیگر را ببینیم تا بگم چه اتفاقی برای محمد افتاده». آنجا بود که بند دلم پاره شد. متوجه شدم اتفاقی افتاده و برادرم را قسم دادم اما ایشان گفتند آقا محمد مجروح شده است.
تا فردا ظهر به هر جایی که فکرمان میرسید زنگ زدیم تا خبری از محمد بگیریم. یک بار گفتند مجروح شده، یک بار گفتند اسیر شده، یک بار گفتند به کما رفته. ظهر بود که پدر محمد با یکی از دوستانش تماس گرفت. ایشان عادت داشتند که صدای تلفن را همیشه روی بلندگو میگذاشتند، آن طرف خط یکی از همرزمان همسرم بود که گفت« آقای اینانلو، پسرتان مجروح شد. بچهها او را داخل یک خودرو گذاشتند تا به عقب بیاورند که متأسفانه ماشین را میزنند. پسرتان آسمانی شد.» دیگر هیچ صدایی نمیشنیدم. اصلاً انگار زمان برای من ایستاده بود. انگار دنیا تمام شده بود.
وصیت یا سفارش شهید چه بود؟
آقا محمد وصیت کرده بود که پشتیبان بیقید و شرط ولایت فقیه باشیم. توسل به ائمه و خواندن نماز اول وقت را بسیار مهم میدانست. من برای دخترمان حلما هم برنامههایی دارم. امیدوارم بتوانم آن طور که پدرش دوست داشت او را فاطمهگونه و زینبوار تربیت و بزرگ کنم و امیدوارم خدا کمک کند تا رسالت زینبیمان را به نحو احسنت انجام بدهیم. محمد میگفت ما قبل از اینکه مدافع حرم بشویم مدافع اسلام و جبهه مقاومت هستیم. به فرموده آقا دفاع از اسلام مرز ندارد. اگر من شهید شدم در بنرها قبل از شهید مدافع حرم بنویسید شهید جبهه مقاومت.
در صحبتهایتان گفتید که مخالفتی با رفتن همسرتان نداشتید، دوست داریم بیشتر از انگیزههای خودتان بدانیم.
طبق فرموده امام خامنهای عزیز، سوریه خط مقدم ما است. اگر سربازان ما در سوریه و عراق نبودند ما باید در همدان و کرمانشاه با تکفیریها مبارزه میکردیم. سربازان حضرت زینب(س) جنگ را به کیلومترها دورتر از مرز ایران کشاندند تا خدشهای به مملکت امام زمان (عج) وارد نشود. خب در این میان عدهای هم نشستهاند و حرفهایی و زخم زبانهایی میزنند که مطمئناً از ناآگاهی آنها نسبت به وضعیت موجود است. محمد من کارمند بود. او هیچ اجباری برای حضور در جبهه مقاومت اسلامی نداشت. اما به عشق اهل بیت و دفاع از اسلام و به شکلی داوطلبانه و بسیجی اعزام شد. مرد میخواهد کسی از آرزوهایش، از همسرش، از فرزند یک سالهاش بگذرد. پا گذاشتن روی نفس عماره مرد میخواهد. پس خیلی عاقلانه به نظر نمیرسد انسان برای پول و برای عشق به دنیا از همه داشتههایش بگذرد. گذشتن از همه تعلقات دنیایی نظیر زن، فرزند، عشق همسر و. . . حب بالاتری میخواهد، عشقی بزرگتر میخواهد. من امروز افتخار میکنم و احساس غرور میکنم که بزرگترین داراییام، همه زندگیام، عشقم را، تکیهگاهم را به حضرت زینب(س) تقدیم کردم. هر چند ناچیز. خوشحالم که خانم حضرت زینب(س) این هدیه ناقابل را از من پذیرفتند.
با مقام معظم رهبری دیدار داشتهاید؟
نه، دیداری نداشتیم اما میدانم که ایشان چه نظراتی نسبت به مدافعان حرم دارند. ایشان فرمودند کسی که در سوریه یا در عراق به شهادت میرسد انگار در حرم امام حسین (ع) به شهادت رسیده است. چون اگر مدافعان حرم نبودند اثری از حرم اهل بیت نبود. من از همینجا و از طریق رسانه شما میخواهم صحبتی با مقام معظم رهبری داشته باشم و به ایشان بگویم که آقا جان! من همسرم را، تکیهگاهم را دادم فدای سر زینب(س)، خودم و دخترم هم فدای سر ولایت فقیه. آقا جان من تا آخرین قطره خونم پای ولایت ایستادهام.
خانم عامرزاده! چه شباهتی بین حال و هوای امروز خود و همسران شهدای دفاع مقدس میبینید؟
من برای خانواده شهدای زمان جنگ و دفاع مقدس هشت سالهمان خیلی احترام قائل هستم. اما به نظر من کار آنها در آن زمان راحتتر بود. چون آن زمان مسیر فکری مردم نزدیک هم بود و شهادت یک مسئلهای جا افتاده. اما در حال حاضر با این خط فکری و مشکلاتی که وجود دارد کار ما سختتر است و هجمه حرفهایی که درباره شهدای مدافع حرم زده میشود کار را سختتر میکند. امیدوارم با تداوم راه شهدایمان ابعاد شخصیتی آنها را نشان دهیم و آرمانها و عقایدشان را برای مردم از طریق همین رسانهها بازگو کنیم و اجازه ندهیم خونشان پایمال شود.
و سخن پایانی
محمد خیلی به ائمه ارادت داشت ولی چهارتن از این بزرگواران همه زندگی محمد بودند؛ حضرت زهرا (س)، امام حسین (ع )، امام رضا (ع) و علی اکبر (ع). امروز که به شهادت محمدم نگاه میکنم میبینم ارادت او کار خودش را کرد و آنها با محمد معامله کردند. محمد در رکاب امام حسین(ع) در صحرای کرب و بلای سوریه شهید شد، چون حضرت زهرا(س) بینام و نشان و مانند امام رضا(ع) در کشوری غریب و چون علیاکبر(ع) در سن 27 سالگی آسمانی شد. او به هر آنچه دوست داشت رسید. روزهای بیمحمد بر من سخت میگذرد، همه دلتنگیهای همسرانهام را گذاشتهام پیش مادرمان حضرت زهرا (س) و زینب(س) تا در قیامت سرمان را بالا بگیریم و بگوییم اللهم تقبل منا هذا القلیل.
جمعی از اعضای جامعه قرانی کشور به نیابت از قاریان، حافظان، اساتید و فعالان قرآنی در دومین دیدار از سال 96 به دیدار خانواده شهید قرآنی مدافع حرم محمد اینانلو رفتند.
پدر شهید در این دیدار گفت: آقا محمد متولد سال 67 و فرزند دوم ما است. از همان زمان که به دنیا آمد چون بنده حضور فعالی در دفاع مقدس داشتم و ماه ها در جبهه بودم با حال و هوای جنگ بزرگ شد. چهره بسیار زیبایی داشت و همه در نگاه اول شیفته اش می شدند. همیشه به زبان می آوردم که چهره محمد جوریست که انگار خدا می خواهد او را از ما بگیرد.
وی افزود: کلاس چهارم بود که از من خواست به مدرسه بروم. می دانستم اشتباهی مرتکب نشده، زنگ تفریح باهم به دفتر رفتیم. مدیرش گفت همیشه برایم سوال بود پدر و مادر این پسر چه کسانی هستند که این بچه انقدر آرام است.
پدر شهید اینانلو تصریح کرد: در همان سال ها قران مدرسه را محمد می خواند. بارها از من پرسیده بود که شب عملیات رزمنده ها چه حال و هوایی دارند. همیشه می گفت دعا کن شهید شوم گفتم یعنی دعا کنم جنگ شود که تو شهید شوی؟! رفتن به جبهه و شهادت این بچه در جامعه امروز که هرکس به دنبال منفعت خودش است موهبی است. دلیل این مشکلات جامعه دوری از قران است.
قاسم اینانلو با اشاره به توجه شهید به امور مختلف و رسیدگی درست و کامل کارها تصریح کرد: لیسانسش را گرفته بود و سرکار می رفت در عین حال مسوول حوزه بسیج هم بود. خانواده اش را داشت و به ما در کارها کمک می کرد. یک روز در میان به پدر بزرگ و مادربزرگش سر می زد. در غواصی و شنا بسیار ماهر بود. یک اسب برای خودش داشت و اسب سواری می کرد. جامعه قرانی یعنی نظم، ایشان در زمان کم برنامه ریزی کرده بود تا به همه کارهایش برسد، اعتقاد داشت سرباز امام زمان باید از جهت جسمانی همیشه آماده باشد.
وی با بیان این نکته که شهدای مدافع حرم نشان دادند که در چنین روزگاری می توان قرانی بود و وابسته دنیا نشد افزود: در برهه ای از زمان خانه ما 2 اتاق بیشتر نداشت با این وجود همسرم یک اتاق را برای آموزش قران بچه ها گذاشته بود. این ماند تا چند سال پیش طبقه پایین منزل را خواستیم اجاره بدهیم خانمی بدون اینکه منزل را ببیند قبول کرد آن را اجاره کند. گفت من در کلاس های قران منزل شما شرکت می کردم و قرآن را آنجا یاد گرفتم.
مادر شهید اینانلو گفت: ما هرچه داریم از قران و ائمه اطهار داریم الگوی محمد و شهدای دیگر قران و اهل بیت بوده است. در اکثر هیئت ها قران را خودش تلاوت می کرد.
وی با اشاره به ویژگی خاص فرزندش افزود: بسیار خوش رو و مهمان نواز بود. 15 دی اعزام و 21 دی سال 94 در خان طومان سوریه شهید شد.
پدر شهید در ادامه به آخرین روزهای زندگی فرزند اشاره کرد و بیان داشت: روزهای اخر زندگی به همرزمش گفته بود از همه حتی از حلما دخترم دل کندم. وقتی کوچک بود و تازه زبان باز کرده بود به او می گفتم دوست داری از کسی نترسی؟ دلی که از خدا بترسد از کسی نمی ترسد، خداوند همیشه یاور تو است. خدا تو را حتی بیشتر از من دوست دارد.
پدر شهید در خصوص چگونگی فهمیدن خبر شهادت گفت: روز قبل شهادت با مادرش صحبت کرده بود. یکی از دوستانش به ما گفت محمد کجاست؟ گفت بی بی سی نشان داده محمد به شهادت رسیده است. فردایش دیدم چند نفر دیگر هم این موضوع را گفتند. شبی که عملیات کردند در خواب دیدم اقایی سنگ فیروزه بزرگی به من هدیه داده است.
وی با گلایه از برخی بی توجهی ها در پایان گفت: به محمد از طرف محل کار مرخصی برای حضور در جبهه را ندادند و او مجبور شد مرخصی بدون حقوق بگیرد و حتی بیمه اش را بعد شهادت ندادند. در یک جامعه قرانی اینچنین برخوردها شایسته نیست.