فاطمه بهشتی در گفتوگو با خبرنگار تسنیم در کرمانشاه، در سالروز شهادت فرزندش با اشاره به اینکه مهدی فردی بسیار متقی و با خدا بود و علاوه بر شجاعت روحیه ولایتپذیریاش بینظیر بود، اظهار داشت: این شهید عاشق کربلا بود و همواره میگفت ای کاش در کربلا همراه امام حسین(ع) بودم و بارها تأکید میکرد امروز خط دفاع از اسلام و ولایت سامرا است و در نهایت در همین راه و در خط مقدم دفاع از اسلام شهید شد.
مادر شهید مهدی نوروزی با بیان اینکه من هیچگاه لیاقت مادری او را نداشتهام، افزود: حق مهدی تنها شهادت در راه خدا بود و مهدی لیاقت این حق را کسب کرد که خداوند چنین عزتی به او عطا کند زیرا خداوند خودش شهدا را تربیت میکند و او هدیه و تحفه خدا بود و به دست ما رسید که ما لیاقت نگهداری او را نداشتیم و تنها زمان کوتاهی پیش ما بود.
بهشتی با اشاره به اینکه افتخار من این است که پسرم فدای راه امام حسین(ع)، امام زمان(عج) و دفاع از اسلام و انقلاب شد، عنوان کرد: مهدی علاقه و ارادت عجیبی به رهبر معظم انقلاب داشت و حتی حاضر بود همه چیز خود را و حتی پدر و مادر خود را برای ولایت فقیه فدا کند و اعتقاد به ولایت فقیه در روح و جسم او جریان داشت و زبانم قادر نیست آنگونه که مهدی ولایتمدار بود را تشریح کنم.
وی با بیان اینکه مهدی در دیدارهای متعددی که با امام خامنهای داشت همواره از ایشان درخواست میکرد که برای شهادتش دعا بفرمایند، بیان کرد: مقام معظم رهبری نیز در پاسخ میفرمایند شما خیلی به درد نظام و اسلام میخورید و شهادت هنوز برای شما زود است و سه سال بعد از این دیدار مهدی به شهادت میرسد.
مادر شهید مهدی نوروزی افزود: در یکی از سفرها که با همدیگر به کربلا رفته بودیم آقا مهدی به من گفت، مادر دعا یادت نرود گفتم کدام دعا؟ و گفت دعای شهادت و در آن موقع برای یک لحظه زیر گنبد ضریح امام حسین(ع) با تمام وجود گفتم یا امام حسین شهادت مهدی را برایم امضا بزن و بعد از 26 روز این دعا برای مهدی به استجابت رسید.
وی با اشاره به اینکه مهدی همچنین در روز عقد خودش به نزد آیتالله مصباح میرود و از ایشان نیز طلب دعا برای شهادت خود میکند، عنوان کرد: این عالم بزرگوار نیز میفرماید که شما بمانید برای اسلام و نظام خدمت کنید.
بهشتی با بیان اینکه ایشان جز تکلیف و ولایت پذیری و آرزوی شهادت مسیر دیگری را قبول نداشت، بیان کرد: زمانی که برای آخرین مرتبه خداحافظی کرد متوجه وضعیت و نورانیت خاص در چهرهاش شدم و به دلم افتاد که مهدی شهید میشود، جلویش را نگرفتم و مانع نشدم چون میدانستم راهی که میرود شهادت است و به خواسته اصلی خود میرسد زیرا هیچ چیز نمیتوانست مانع رفتن مهدی برای رسیدن به هدفش شود.
وی پیام شهادت مهدی برای جامعه را حفظ حجاب و حریمها، دفاع از انقلاب و حریم ولایت تا پای جان، استمرار همیشگی امر به معروف و نهی از منکر و توجه به نماز اول وقت دانست و اظهار کرد: همه باید تلاش کنیم راه شهدای سرافراز را ادامه دهیم و خدا به من هم کمک کند تا بتوانم به وظیفهای که دارم درست عمل کنم اگر خداوند یاری کند، برادر دیگر مهدی نیز به کمک سایر جوانان این مرز و بوم و راه مهدی را ادامه خواهند داد و امید داریم همه ما فدای حضرت امام حسین(ع) شویم.
مادر شهید نوروزی مقید بودن به خواندن نماز اول وقت، نظم و برنامهریزی در تمام ابعاد زندگی، پایبندی به اعتقادات مذهبی، انجام مستحبات نماز، عدم ترک امر به معروف و نهی از منکر در تمام لحظات عمر، مهربانی و کمک به تهیدستان، ولایتمداری و شجاعت را از جمله ویژگیهای شخصیتی این شهید عنوان کرد و گفت: مهدی اشتیاق زیادی برای برگزاری جلسات مذهبی و مجالس معنوی و عشق به اهل بیت(ع) داشت.
وی افزود: مهدی در سال 90 به من گفت مادر ببین چقدر از سوریه شهید میآورند، شما هم به من اجازه دهید که به این منطقه اعزام شوم من نیز به او گفتم شما که در قوه قضاییه به این خوبی در حال خدمت هستید همین ایران به شما نیاز دارد شهید نیز در جواب به من گفت مادر تکلیف مهمی بر عهده دارم و برای دفاع از اسلام باید تلاش کنم و حضور ما برای ارائه مشاوره به برادران عراقی بسیار مهم است و اینطور هم شد و تکلیف مهدی این بود که با خون خود و شهادت در راه دفاع از حرمین شریف عراق به ویژه سامرا، به وظیفهاش عمل کند و امروز ما به سرنوشت مهدی غبطه میخوریم.
بهشتی با اشاره به اینکه از سال 91 به بعد دیگر زمزمههای رفتن مهدی به گوشش میرسید، گفت: پسرم در سال من را سه تا چهار بار به زیارت کربلا میبرد اما در یکی از این روزها به من گفت مادر من شرمنده هستم اما در این سفر به کربلا نمیتوانم شما را به همراه خودم ببرم و این تنها سفر مهدی بدون حضور من بود و بعد از چند روز از سامرا با من تماس گرفت و گفت مادر من سامرا هستم، اگر اجازه بدهید چند روزی اینجا بمانم و به رزمندگان کمک کنم و من نیز با کمال میل به او اجازه دادم.
وی افزود: بعد از آن چند ماه دیگر برگشت و گفت مادر اگر اجازه بدهی من عازم عراق شوم زیرا شیعیان عراق، زنان و کودکان آنجا در در رنج و سختی بسیار هستند و وظیفه من اکنون دفاع از حرم اهل بیت(ع) و کمک به این مسلمانان است، من نیز در آن لحظه به او گفتم واقعاً دوست ندارم تحت هیچ شرایط تو را از دست بدهم شهید نیز در جواب گفتند که مادر من اگر هم در تهران بمانم برای کشتن من نقشههای زیادی کشیده شد.
مادر شهید نوروزی با بیان اینکه پسر بنده به دلیل فعالیتهای گستردهای که در برابر ضدانقلاب و فتنهگرانی داشت همه در معرض خطر بود گفت: برای بار سوم که به ایران آمد به من گفت با هم برای اربعین به کربلا برویم و این سفر آخرین سفر زیارتی من با پسرم بود و بعد از پایان زیارت و موقع برگشتن گفت اگر با شما به ایران برگردم دیگر اجازه بازگشت را به من نمیدهند و باید در این سمت ماندگار شوم و به همین خاطر من و همسر و فرزندش را راهی ایران کرد و برای آخرین مرتبه با ما وداع کرد.
وی اظهار کرد: موقع خداحافظی حال بسیار عجیبی داشت انگار هر دو احساس میکردیم که آخرین دیدار است و من چند لحظه فقط او را نگاه کردم و بعد از اینکه او مقداری از ما دور شد من دوباره چند قدمی با او همراه شدم و از مرز با گریه روضه «جوانان بنیهاشم بیایید علی را بر در خیمه رسانید» را برایش زمزمه کردم و یک ماه بعد از آن خداحافظی خبر شهادتش را آوردند هر چند سالها است که مهدی را ندیدهام و بسیار برای من دردناک است اما با این وجود همه زندگی خودم را فدای رهبر و اسلام میکنم.
بهشتی با بیان اینکه مهدی اهل ایمان و یقین بود و مدام به یاد خداوند بود و از یاد خدا غافل نمیشد بیان کرد: بالاتر از هر چیزی برایش این بود که به پدر و مادرش تا حد توان خدمت کند و هیچ تمایلی به دنیا نداشت و برای آن ارزشی قائل نبود و بیشتر اهل معنویات بود و همیشه میگفت که دنیا آنقدر ارزش ندارد که وابسته آن باشیم.
وی با اشاره به اینکه پدر ایشان به فرزندانش آموخته است که هر لقمهای را نخورند، هر جایی نروند و حلال و حرام برایشان اهمیت داشته باشد، عنوان کرد: برای من و همسرم بسیار مهم بود که فرزندانمان اهل تقوا و نماز باشند و همسرم در تمام دوران زندگی اهل روزه و نماز اول وقت بود وهیچ کاری را بر نماز ارجح نمیدانست و بنده نیز در تمام دوران زندگی و بهویژه دوران بارداری در حرف زدن و خوردن طعام خیلی رعایت میکردم که زبانم به غیبت باز نشود و از خوراکی که اطمینان داشتم حلال است بخورم.
مادر شهید نوروزی با بیان اینکه هیچگاه از رفتنش ناراضی و پشیمان نیستم اما در زمان حیات آنچنان نورانیت و برکاتی داشت که هر وقت او را میدیدم روحم شاد میشد، گفت: در هر شرایطی به دنبال آسایش و خوشحالی من بود و نمیتوانست ناراحتی من را ببیند و همچون پدری که دختر بچهاش را نوازش میکند نسبت به من مهربان بود و تمام کارهای من و خواهران خود را بدون هیچگونه چشمداشتی انجام میداد و به نظر من او به معنای واقعی مرد خدا بود.
(تصویر بالا مربوط به فعالیت شهید در مبارزه با فتنه گران بود)
وی با اشاره به اینکه او موقع اعزام خود به سوریه به من گفت مادر از خدا میخواهم که خداوند شما را در محضر حضرت زهرا(س) رو سفید بگرداند افزود: مهدی مدام به دنبال فعالیتهای سخت و در عمل اخلاص داشت، شجاع و سخاوتمند و امام حسینی و ولایتی بود.
بهشتی با اشاره به اینکه هنگامی که مهدی عازم سامرا بود یقین داشتم بر نمیگردد، عنوان کرد: با این وجود وقتی اشتیاق او برای این راه را دیدم که برگشت و پشیمانی برای آن نیست با او موافقت کردم و دوست داشتم اگر در آنجا به او احتیاج دارند بماند و به اسلام خدمت کند، هرچند برایم بسیار مشکل بود اما به رفتنش رضایت دادم و مهدی هم بسیار خوشحال بود و مدام تشکر میکرد.
وی اظهار کرد: اکنون نیز از جوانان تقاضا دارم با این هجمه فرهنگی دشمن مقابله کنند و کمتر به فضای مجازی آلوده به مکر و حیله آمریکا که برای انحراف جوانان آمده توجه کنند و به اصل خود که قرآن و احکام اسلام است بازگردند و تزکیه نفس را پیشه کنند و بدانند مهدی در راه قرآن و اسلام جان خود را فدا کرد و براین اساس به هر طریقی راه او را ادامه دهند.
مادر شهید نوروزی با بیان اینکه اگر یک بار دیگر قرار باشد که او را ببینم تنها به او میگویم که به وعده خود که همان شفاعت من نزد حضرت زهرا(س) است عمل کند بیان کرد: از خدا میخواهم که یکبار دیگر او را ببینم و تا عمر دارم از نبودش میسوزم اما هرگز از رضایت به شهادتش پشیمان نیستم زیرا مهدی همیشه تشنه شهادت بود و من هم آرزو میکردم به خواستهاش برسد و مانع او نمیشدم، چون میدانستم حضور او در سامرا ضروری است زیرا مهدی تحفه و نعمتی از جانب خداوند بود و بودن و رفتن مهدی برایم آبرو بود.
وی با اشاره به اینکه همه چیز شهید نوروزی اسلام بود و خیلی دغدغه اسلام را داشت گفت: شهید به اندازه چهار نفر فعالیت روزانه داشت و از زمان 15 سالگی آدم عجیبی بود و مانند یک مرد 40 ساله رفتار میکرد.
بهشتی با بیان اینکه از لحاظ امر به معروف و نهی از منکر روزی نبود که او مشغول امر به معروف و نهی از منکر نباشد و یقین دارم او یک شب را بدون امر به معروف به صبح نرسانده بود بیان کرد: متاسفانه در جامعه ما بحث امر به معروف خیلی مسکوت مانده و خیلی از ما که ادعای مذهبی بودن داریم برای حفظ آبرو و فامیل بودن امر به معروف نمیکنیم.
وی با اشاره به اینکه شهید نوروزی همواره مرتب و منظم بود و لباسهای خودرو را اتو میکرد و عطر میزد گفت: ظاهر خوب و خوش سیرتی شهید باعث میشد ایشان به هر کسی امر به معروف میکرد سریع میپذیرفت زیرا ایشان از تمام عمق وجود امر به معروف میکرد و خودش هم عامل به عمل بود و همواره ظاهر قشنگ و آراستهای داشت که اغلب برای مهمانی انتخاب میکنند و من در تمام عمر ندیدم پسرم ژولیده باشد و همواره او بوی عطر و بوی خدا می داد و بوی خاصی داشت هر وقت سر قبرش میآیم آن بوی خاص را احساس میکنم.
مادر شهید مهدی نوروزی با بیان اینکه پسرم همواره به امور مملکت و مردم رسیدگی میکرد گفت: او به دنبال راه انداختن کار مردم بود مشکلات دیگران را به طور جدی رسیدگی میکرد و او کسی نبود که به دنبال مقام و شهرت باشد وقتی که میخواستند رتبه و درجه بالاتری به او بدهند همیشه به میگفت مادر من پشت خاکریز دوست دارم فعالیت کنم و پشت میز نشینی را دوست ندارم و محل کارش پر بود از عکس شهدا و داخل محل کار روی موکت مینشست و میگفت از پشت میز نشستن خوشم نمیآید.
وی با بیان اینکه شهید نوروزی یک انسان استثنایی و الهی بود افزود: زبان من قادر به بیان سجایای ایشان نیست و مهدی مادری باید میداشت که برجسته باشد و من لیاقت مادری او را نداشتم.
مادر شهید مهدی نوروزی با بیان اینکه متأسفانه برخی از افراد به خانواده شهدای مدافع حرم زخم زبان میزنند که این شهدا چشم داشت مالی داشتند بیان کرد : مهدی وقتی به عنوان مدافع حرم اعزام شد خانواده ما مشکل مالی نداشت و خودش هم به اندازه کفایت ثروت داشت و اینطور نبود که برای پول برود اما ایشان تنها خدا را در نظر داشت و راه خود را انتخاب کرده بود.
وی افزود: مهدی همواره در تمام طول عمر خود پاهای من را میبوسید و اکنون اوضاع شده و من هر زمانی که بر سر مزار او حاضر میشوم پایین پای مزار او را به نیت شفاعت شهید میبوسم.
مادر شهید مهدی نوروزی گفت: زمانی که به کربلا سفر کرده بودیم و مهدی نیز بهعنوان مدافع حرم آنجا بود بهدنبال گرفتن رضایت از من برای شهادت بود و من هم راضی به خوشحالی او بودم و هرروز از خدا میخواستم که شهادت را نصیبش کند.
مادر شهید نوروزی عنوان کرد: مهدی سومین فرزند خانواده بود، اهل ایمان و یقین بود و مدام به یاد خداوند بود و از یاد خدا غافل نمیشد و بالاتر از هر چیزی برایش این بود که به پدر و مادرش تا حد توان خدمت کند و هیچ تمایلی به دنیا نداشت و برای آن ارزشی قائل نبود و بیشتر اهل معنویات بود و دنیا برایش تیره و تار بود بهگونهای که چیزهایی میدید که الآن متوجه آنها میشوم و با خود میگویم او چه میگفت و من چه فکر میکردم و همیشه میگفت دنیا آنقدر ارزش ندارد که وابسته آن باشیم.
وی عنوان کرد: من بهطور معمول به مهدی تذکر نمیدادم، خودش راهش را میشناخت، بهگونهای که هنگامی که کوچک بود در مسجد چهارمین شهید محراب الهیه که آن زمان بهتازگی بنا شده بود مکبر بود و بسیار به انجام این کار مشتاق بود.
به گزارش تسنیم، شهید مهدی نوروزی اهل کرمانشاه در تاریخ 20 دی ماه سال 93 و در دفاع از حرمین عسکریین در سامرا توسط گروهک تروریستی داعش به شهادت رسید تا عنوان نخستین شهید مدافع حرم استان کرمانشاه را داشته باشد. پیکر مطهر این شهید در 24 دی ماه 93 در میان حضور پرشور و معنوی مردم کرمانشاه تشییع و به خاک سپرده شد.
دانلود مستند شهیدنوروزی جهت دانلود کلیک کنید
مریم عظیمی همسر شهید مهدی نوروزی با انتشار استوریی در صفحهی اینستاگرامش از زخم زبان های تلخ مردم به همسران شهدا گلایه کرد. در ادامه استوری های همسر شهید نوروزی را مشاهده می کنید.
نام و نام خانوادگی: مهدی نوروزی
نام پدر: بیژن
فرمانده عملیات ویژه سامرا
لقب: اسد السامراء شیر سامرا
تاریخ تولد: ۱۳۶۱/۳/۱۵
محل تولد: کرمانشاه
وضعیت تأهل: متأهل
فرندان: یک فرزند پسر بنام محمدهادی
تاریخ شهادت: ۱۳۹۳/۱۱/۲۰
محل شهادت: العوینات در حومهی سامرا
شهید مدافع حرم مهدی نوروزی از جمله شهدایی است که همچون دیگر مدافعان حرم با فداکاری و خلوصی مثال زدنی به میدان نبرد با تکفیریها پا گذاشت.
مهدی فرزند شهید و وجودش با فرهنگ ایثار و شهادت عجین شده بود و در پانزدهم خرداد ماه سال ۱۳۶۱ در استان کرمانشاه به دنیا آمد و به گفته دوستان و آشنایانی که او را میشناختند، فردی خوشخلق بود و البته عاشق اهل بیت علیهم السلام بود که در راه عشق به اهل بیت زبانزد بود.
آن گونه که فرماندهان نظامی شهید مدافع حرم مهدی نوروزی میگویند، مهدی در طی چند مرحلهای که به میدان مبارزه با تکفیریها اعزام شد، شجاعتی عجیب و قابل تأمل از خود نشان داد و از نبوغ نظامی ویژهای برخوردار بود.
شهید نوروزی در آخرین مراحل حضورش در عراق به عنوان فرمانده عملیات ویژه سامرا منصوب شد که در آنجا به سبب شجاعت و دلیریهای مثالزدنیاش «شیرِ سامرا» لقب گرفت. شهید مهدی نوروزی جام شهادت را در ۲۰ دی ماه ۱۳۹۳ مصادف با روز میلاد رسول گرامی اسلام و رئیس مکتب شیعه نوشید و پس از انتقال پیکر پاکش به کشور در گلزار شهدای شهر کرمانشاه به خاک سپرده شد.
«حضور نیروهای حزبالله لبنان در تهران برای برخورد با اغتشاشات خیابانی»، خبری بود که از روزهای آغاز فتنه 88 بارها و بارها در شبکههای ماهوارهای و مجازی به آن اشاره شد. تبلیغی که البته یک پیوست نهایی داشت و آن هم زمینهسازی برای این شعار که «نه غزه، نه لبنان؛ جانم فدای ایران»!
البته استناد ضدانقلاب و افزادی چون امیرفرشاد ابراهیمی برای اثبات ادعای خود، تصاویری از دو جوان حزباللهی در جریان مقابله با اغتشاشات بود که آنها را از فرماندهان اصلی حزبالله لبنان در تهران و برادر شهید استشهادی «منیف اشمر» در تهران و خصوصا در جریان مقابله با اغتشاشات 88 ، برخورد با مرکز فتنه قیطریه و مقابله با حرمت شکنان روز عاشورا معرفی کرده بودند.
اما شب گذشته خبر آمد که همان برادر منیف اشمر و یکی از فرماندهان ارشد ادعایی حزب الله لبنان در تهران!کرمانشاهی بوده و بر خلاف برادرش، اسم و فامیلش مهدی نوروزی بوده و پس از گذشت 5 سال از فتنه 88 برای مقابله با داعش سر از شهر سامرا و جوار حرمین عسگریین علیمها السلام در آورده و همانجا هم در مقابله با داعش به شهادت رسیده است.
قطعا شهید مهدی نوروزی، جوان شجاع کرمانشاهی، برادر منیف اشمر لبنانی بود، همانطور که برادر بچههای سرایای خراسانی و جناح العسکری بدر عراق و آنچنان که برادر بچههای پایگاه بسیج شهید تیمورینیا کرمانشاه، و بچههای هیات مجانینالحسین(ع) تهران و همانگونه که برادر شهید مهدی تقوی در خوزستان.
مگر منیف اشمر چگونه میاندیشید؟! منیف اشمر هم برای اعتقاداتش مرزی قائل نبود. مرزش اعتقاداتش بود و برای حفظ اعتقاداتش جانش را گرو گذاشته بود. همان کاری که مهدی نوروزی کرد.
چرا شهید نوروزی باید در کشوری دیگر و کیلومترها دورتر از کرمانشاه، شهر زادگاهش شهید شود!؟ این سوال مهم است و هرچقدر به آن پاسخ دهیم باز هم کم است.
حال که خون شهید نوروزی ریخته است، خیلی راحتتر میتوان این ادعا را اثبات کرد که مجاهدت او برای اعتقاداتش بوده است و نه هیچ چیز دیگر. این اعتقادات آنقدری برایش مهم بوده است که جانش را کف دستش بگیرد و در لانه فتنه قیطریه به دل داعشهای ایرانی بزند یا یک تنه جلوی داعشهای یزیدی روز عاشورای سال 88 تهران روی پل حافظ جانفشانی کند و یا به عراق و سامرا برود و مقابل داعش عراقی بایستد.
برای نوروزی، داعش داعش است. ایرانی و عراقی و اروپایی نمی شناسد. باید مقابلش ایستاد، چون آمده است تا مرزهای استراتژیک انقلاب اسلامی را جابجا کند و به ایران و منافع استراتژیکش تجاوز کند.
برای شهید نوروزی داعش، داعش است. ایرانی و عراقی و اروپایی نمیشناسد. باید مقابلش ایستاد. یک روز مغازهها را در خیابانهای تهران آتش میزند، عابرین را برهنه میکند و با سنگ و چوب و آهن بر سر و صورتشان میزند، و یک روز در بیابانهای عراق سر از بدن مخالفانش جدا میکند، پای این سر بریدن هلهله میکند و بعد هم از آن فیلم میگیرد و در دنیا منتشر میکند. یک روز در خیابانهای تهران، به عزاداران روز عاشورای سیدالشهداء علیهالسلام حمله میکند و تکیه و هیاتهایشان را به آتش میکشد و یک روز در عراق و کربلا، به زائرین سیدالشهداء علیهالسلام حمله میکند و خود را در میان آنها منفجر میکند تا عزاداری را کم رونق کرده باشد.
شهید مهدی نوروزی معتقد بود باید مقابل داعش ایستاد، وطنی باشد یا غیروطنی.
شهید نوروزی صدها کیلومتر دورتر از سرزمین محل تولدش به شهادت رسید تا اثبات کند که برای او امنیت مردمش آنقدری مهم هست که بخاطر آن ماهها همسر و فرزند یکسالهاش را تنها بگذارد و در کشوری دیگر اردو بزند، بجنگد و در آخر هم جانش را بدهد و شهید بشود. امنیت مردمش آنقدری مهم هست که نتواند آتش سوزاندن دشمنان این مردم در وسط خیابانهای تهران 88 را تحمل کند و برای خواباندان غائله، به دل خطر بزند.
شهید نوروزی آنقدری شجاع بود که در میان همرزمانش لقب «شیر سامرا» را به خود گرفته بود. همچنان که آنقدری شجاع بود که یک تنه به دل لانه فتنه در قیطریه بزند و چشم فتنه را کور کند و ضربهاش آنقدر کاری باشد که تا سالها عکسش را دست به دست کنند و برای سرش جایزه بگذارند.
پرونده سازی ضدانقلاب برای شهید نوروزی
داعشهای ایرانی و عراقی و اروپایی برای سر شهید مهدی نوروزی جایزه گذاشته بودند و او هم کم نگذاشت و سرش را برای آرمانش داد. شهید نوروزی، صداقتش را در دفاع از آرمان و امنیت مردمش، با خون ریختهاش شهادت داد، حالا باید سالها بگذرد تا فرزند یکسالهاش بزرگ شود بداند که پدرش چه شیردلی بوده و بزدلانی چون امیرفرشاد ابراهیمی و نوریزاده، علیه پدرش چه دروغهایی که ننوشتهاند.
نام و نام خانوادگی: علیرضا نوری
محل زندگی: اصفهان/تیران و کروند
تاریخ تولد:۵ مرداد ۱۳۶۶
محل شهادت: سوریه-شیخ هلال
تاریخ شهادت:۲۹ اسفند ۱۳۹۳
گلزار: گلستان شهدای نجفآباد
شهید ستوان دوم پاسدار علیرضا نوری یکی از نیروهای گردان پیاده لشکر ۸ نجف اشرف در جنگ با تروریستهای تکفیری در نخستین روز از سال ۱۳۹۴ در کشور سوریه به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر مطهرش بعد از انتقال به نجفآباد در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد.
درباره شهید مدافع حرم؛ علیرضا نوری
علیرضا در پنجمین روز مرداد سال 1366 در روستای خیرآباد (شهرستان تیران و کرون) به دنیا آمد. در یک خانواده روستایی و با ایمان قد کشید. تفریحاتش در دوران نوجوانی رفتن بر سر قبور شهدا و خواندن زیارت عاشورا بود. تحصیلاتش را تا مقطع دبیرستان در روستای خیرآباد به پایان رساند و سال 1381 ساکن نجفآباد شدند.
در تمام این سالها علیرضا عضو فعال بسیج بود و فعالیت میکرد. سال 1385 سربازیاش را در سپاه (پادگان مالک اشتر ارومیه) گذراند و بعد از گذراندن دوره نظامی در پادگان به استخدام سپاه درآمد و لباس مقدس سپاه را به تن کرد و در لشگر زرهی 8 نجف اشرف نجفآباد مشغول به فعالیت شد.
ستوان دوم پاسدار علیرضا نوری یکی از نیروهای گردان پیاده لشکر8 نجف اشرف در جنگ با تروریستهای تکفیری 29 اسفند 1393 در کشور سوریه (شیخ هلال) در سن 28 سالگی بر اثر اصابت ترکش به سر به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش بعد از انتقال به نجفآباد در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد.
خدا را شکر که با شهادت از دنیا رفت
همسر شهید علیرضا نوری در مورد اخلاق و منش این شهید گفت: شهید نوری خوش اخلاق و خوش رو بود و همیشه خنده به لب داشت، بعد از شهادتش هم کسانی که از او یاد میکنند از خنده رو بودنش میگفتند. او بخشنده بود و معمولا از کسی ناراحت نمیشد. همیشه با رفتار خوبش دیگران را متوجه اشتباهشان میکرد، از غیبت و دروغ بیزار بود و صداقت را در زندگی سرلوحه خود قرار داده بود.
آزاده عشوری افزود: علیرضا طوری رفتار میکرد که مطمئن بودم شهید میشود، حتی زمانی که وسایلش را جمع میکرد و گفت میخواهم به سوریه بروم، من گریه میکردم و میگفتم تو اگر بروی شهید میشوی.
وی ادامه داد: او خیلی خوشحال بود، چون پنج یا شش بار درخواست رفتن داده بود ولی قبول نکرده بودند. این دفعه که موافقت کرده بودند خیلی خوشحال بود و میگفت من شهید نخواهم شد، میروم و دوباره برمیگردم. الان هم میگویم اگر تقدیرش شهادت بوده، خدا را شکر که با شهادت از دنیا رفت.
روحیه و انگیزه بالای شهید نوری
همسر شهید نوری بیان کرد: یکی از سرداران زمان جنگ که با شهید نوری همرزم بود میگفت با وجود جوانی و علاقهای که به خانوادهاش داشت و با تمام دلتنگیها خیلی با روحیه و با انگیزه بود.
وی با اشاره به نحوه شهادت شهید نوری گفت: 20 روز سوریه بود و 29 اسفند 93 ساعت 8:45 صبح جمعه شهید میشود. زمان دقیقش را هم به خاطر این میدانم که لحظه شهادت ساعتش روی مچ دستش بوده و موج انفجار سبب میشود باتری ساعت بخوابد.
عشوری افزود: من میدانستم شهید میشود ولی بیشتر نگران اسیر شدنش بودم، خودش هم دوست نداشت اسیر و مجروح شود. من شش روز از ایشان خبر نداشتم و در این شش روز خیلی بیتابی کردم. قرار بود لحظه تحویل سال به من زنگ بزند و هیچ خبری از او نبود. میدانستم آدمی نیست بخواهد من را بیخبر بگذارد، بعد از شش روز به من گفتند مجروح شده و من منتظرم شنیدن خبرهای بعد بودم که داییام خبر شهادتش را به من داد.
ماجرای آشنایی شما و شهید از کجا شروع شد و چگونه اتفاق افتاد؟
من همیشه میگویم ازدواجمان از دو توسل شروع شد. ماجرای این توسل کردن برای خودمان خیلی جالب بود. شهید نوری همیشه میگفت من، شما را از حضرت زهرا(س) گرفتم. تعریف میکرد یک روز که به مشهد رفته بود در حرم امام رضا(ع) نذر میکند 40 زیارت عاشورا به حضرت زهرا(س) هدیه بدهد تا خدا یک همسر خوب نصیبش بکند. ایشان 40 شب پشت سر هم این زیارت عاشورا را میخواند و دقیقاً در آخرین شبی که زیارت عاشورا را میخواند فردایش شوهرخالهاش مرا به ایشان معرفی میکند. آن زمان خودم در کنگره شهدا کار میکردم و یک هفتهای میشد که به شهدا متوسل شده بودم و میخواستم یکی مثل خودشان نصیبم کنند. نتیجه توسلهایمان این شد که در اسفند سال 1388 شهید نوری به خواستگاری من آمد و با هم آشنا شدیم و بعد از آشناییهای اولیه کاملاً سنتی مراسم خواستگاری برگزار شد. 11 خرداد سال 1386 عقد و مهر همان سال عروسی کردیم.
چون داییهایم شغلشان نظامی بود، سختیهای کارشان را دیده بودم و برایم تعریف شده بود. بیشتر دلتنگیاش هنگام مأموریت رفتنها بود. البته هر دویمان میگفتیم این دوریها در زندگی نیاز است چون وقتی زن و مرد پس از این دور ماندنها به هم میرسند، قدر هم را بیشتر میدانند ولی گلایهای نمیکردم. در اولین مأموریت ایشان به اهواز خیلی برایم سخت گذشت ولی بعداً کنار آمدم و برایم راحتتر شد.
من فکر میکردم اگر جلویش را بگیرم و نگذارم برود ممکن است اینجا برایش اتفاقی بیفتد و من مدیونش بشوم. در سوریه هم به همه گفته بود میخواهم این بار که آمدهام، بتوانم دوباره برگردم و در کنار خانوادهام باشم. من میگویم شهادت علیرضا اتفاقی نبوده و از دوران نوجوانی روی شهادتش کار کرده بود. ایشان یک بار اعزام شد و در همان اولین اعزام هم شهید میشود.
20 روز سوریه بود و 29 اسفند 93 ساعت 45/8 صبح جمعه شهید میشود. زمان دقیقش را هم به خاطر این میدانم که لحظه شهادت ساعتش روی مچ دستش بوده و موج انفجار باعث میشود باتری ساعت بخوابد. حلقه ازدواج و ساعتش را بعد از شش ماه در روز تولدم برایم آوردند. یک بار سر مزار خواستم هدیه تولد برایم بفرستد که روز تولدم یکی از همرزمانش این وسایل را برایم آورد. کتاب ارتباط با خدا با دفترچهای که عربی جملاتی رویش نوشته بود و عکس من داخلش بود هم جزو وسایل بود. وضو گرفتم و با کتاب ارتباط با خدا زیارت عاشورا خواندم و به ایشان هدیه کردم و جالب است که فردایش دیدم ساعتش کار میکند. اما شهادتشان اینگونه بود که نماز صبح را که میخوانند در حالت خواب و بیدار داعش غافلگیرانه به پایگاهشان حمله میکند و دور تا دور را محاصره میکند. سربازان سوری هم در پایگاه و در خواب عمیق بودند و تا آمدند به خودشان بجنبند شهید شده بودند. در اتاقشان آرپیجی پرتاب میکنند و راکتش به سر علیرضا برخورد میکند و باعث شهادتش میشود.
شما چه واکنشی به خبر شهادتشان نشان دادید؟من میدانستم شهید میشود ولی بیشتر نگران اسیر شدنش بودم. خودش هم دوست نداشت اسیر و مجروح شود. من شش روز از ایشان خبر نداشتم و در این شش روز خیلی بیتابی کردم. قرار بود لحظه تحویل سال به من زنگ بزند و هیچ خبری از او نبود. میدانستم آدمی نیست بخواهد من را بیخبر بگذارد. بعد از شش روز به من گفتند مجروح شده و من منتظرم شنیدن خبرهای بعد بودم که داییام خبر شهادتش را به من داد. آدم آن لحظه زیرپایش خالی میشود و خیلی برایم سخت بود.
شهید علیرضا نوری، قائممقام لشکر ۲۷ محمد رسولالله
زندگی نامه فرمانده شهید دفاع مقدس شهید علیرضا نوری
عاشقانه های همسر شهید مدافع حرم شهید علیرضا نوری | تاریخ شهادت: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳ + فیلم
"او هم یک آدم معمولی بود. من بعضی اوقات لباس پوشیدنهایش را نمیپسندیدم. دوست نداشتم لباسهایی را که خیلیها تن میکنند، بپوشد. گاهی اوقات درباره این موضوع، خیلی با او حرف میزدم و اما او اینها را دوست داشت. شاید هر کسی ظاهر او را میدید فکر نمیکرد روزی شهید شود. شیطنتهایش را دوست داشتم. خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز میخواند. یادم هست یکبار که میخواستم نماز بخوانم، گفتم:« چقدر سر و صدا میکنی! کمی آرام باش» چون شلوغ میکرد و تمرکز نداشتم. با خنده گفت: «زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش سروصداهای میثم بود»." اینها را زهره نجفی همسر شهید مدافع حرم میثم نجفی میگوید.
خانه شهید میثم نجفی یک خانه کوچک و با صفا و صمیمی در قرچک است که طبقه بالای منزل پدری شهید قرار گرفته. خانهای که این روزها به رنگ تنها یادگار شهید مدافع حرم، یعنی حلمای 40 روزه است.گریههای او، لباسهای کودکانهاش و اتاقی که پدر فرصت نکرد قبل از شهادت چیدمان آن را ببیند تمام فضای خانه را پرکرده و عکسهای رنگارنگ شهید در جای جای خانه و حتی در میان وسایل حلما، خوش میدرخشد.
زهره نجفی متولد 1368 است و یک سال از شهید میثم نجفی کوچکتر است. حلما تنها فرزند اوست که 17 روز بعد از شهادت پدر متولد شد. شاید انتظار رود در گفتههایش بیقراری کند از اینکه حلما باید عمری با یاد پدری در قامت کلمات مادر زندگی کند. اما او محکم و آرام؛ صبورانه از مردی میگوید که تکاور بود. کسی که دفاع از حرم اهل بیت(ع) و مردم مظلوم، هدف اصلی زندگیاش را تشکیل میداد تا جایی که دیگر هیچ چیز نمیتوانست جلوی او را بگیرد. عاشقانههایش از میثم نجفی آنقدر ملموس و واقعی است که با روایتهایش همراه شوی و در اشک و لبخندش سهیم باشی. اهل شعار دادن نیست. همان که اتفاق افتاده را بدون توصیف دیگری نقل میکند. شاید برای همین است که روایتهای عاشقانهاش به دل مینشیند. بعضی از سوالات را که از او میپرسم عمیقا به فکر فرو میرود و بعد از چند لحظه سکوت جواب میدهد تا اینکه میگوید: «همیشه آقا میثم با من شوخی میکرد و میگفت: "وقتی شهید شوم و برای مصاحبه پیش تو آمدند چه چیزی میخواهی بگویی؟" واقعا به بعضی از این سوالات فکر نکرده بودم.»
ادکلن روی میز را نشان میدهد و میگوید: «میثم این ادکلن را خیلی دوست داشت. وقتی میرفت به او گفتم دلم که برایت تنگ شد چه کار کنم؟ گفت هر وقت دلت تنگ شد این ادکلن را بو کنی یاد من میافتی حالا او رفته و من این ادکلن را نگه داشتهام و هر موقع دلتنگش میشوم آن را بو میکنم.» زهره نجفی ناراحت بود از اینکه این روزها در صفحات اجتماعی یادداشتها و دست نوشتههایی به اسم همسر شهید میثم نجفی دست به دست میشود که متعلق به او نیست و از نگارشش خبر ندارد. میگوید: «من بار اول است که مصاحبه میکنم و هیچ نوشته یا خاطرهای برای کسی بازگو نکردهام.» گفتگوی تفصیلی او با تسنیم را در ادامه میخوانید:
* تسنیم: از ماجرای ازدواجتان با آقا میثم بگویید؟
من و همسرم تقریبا یک نسبت فامیلی دور با هم داشتیم اما من اصلا آقا میثم را ندیده بودم و فقط با مادرشان در ارتباط بودیم. اولین مرتبهای که همدیگر را دیدیم روزی بود که آقا میثم به همراه مادرشان برای عید دیدنی منزل ما آمده بودند در حالی که قصدشان انتخاب بوده است ولی ما از این جریان با خبر نبودیم. بعد از آن، خانوادهاش با ما تماس و برای خواستگاری اجازه گرفتند.
روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش سروصداهای میثم بود
* تسنیم: برای ازدواج، چند مرتبه با هم صحبت کردید؟
دو مرتبه در زمان خواستگاری با هم صحبت کردیم و مهرماه سال 88 هم عقد کردیم. بعد از ماجرای فتنه 88 بود که ازدواجمان سرگرفت.
* تسنیم: در روزهای خواستگاری چطور از آقا میثم شناخت پیدا کردید؟
برای من اول دین و ایمان قوی مهم بود. خانوادهاش را که میشناختم و مادرشان هم از ایشان خیلی تعریف میکرد همچنین برادرم شناخت کاملی از آقا میثم داشت چون با هم هیئت میرفتند. در صحبتهایمان از کارش برایم گفته بود و همیشه معتقد بودم اگر ایمان قوی باشد، همه چیز درست میشود و به همین دلیل قبول کردم.
* تسنیم: از آن دست مردهایی بود که در خانه یک روحیه دارند و بیرون از خانه روحیه دیگری؟
اخلاق آقا میثم در بیرون و داخل منزل یکی بود. خیلی شوخ طبع بود و سر به سر همه میگذاشت. خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز میخواند. یادم هست یکبار که میخواستم نماز بخوانم، گفتم:« چقدر سر و صدا میکنی! کمی آرام باش» چون شلوغ میکرد و تمرکز نداشتم. با خنده گفت: «زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش سروصداهای میثم بود».
شاید هر کسی ظاهر او را میدید فکر نمیکرد روزی شهید شود/خانوادهام بعد از شهادت فهمیدند میثم تکاور بود
* تسنیم: اگر بخواهید یک خصوصیت منحصر به فرد اخلاقی همسر خود را نام ببرید که خودتان فکر میکنید به خاطر داشتن آن اخلاق شهید و عاقبت به خیری نصیبش شد، چه میگویید؟
خیلی عاشق حضرت زینب(ع) بود. همیشه دنبال این بود که برای امام حسین(ع) کار کند. به هیچ عنوان ظاهرسازی را دوست نداشت، شاید هر کسی ظاهر او را میدید فکر نمیکرد شهید شود(چون ظاهرش به شهدایی که میشناسیم نمیخورد) در حالی که باطنش چیز دیگری بود. همیشه از بیعدالتیها ناراحت بود و در این باره خیلی با من درد و دل میکرد. به او می گفتم:«میثم! انقدر خودت را اذیت نکن، از همان اول که اسلام بوده تا به امروز همیشه این بی عدالتیها وجود داشته و اگر بخواهی خودت را اذیت کنی چیزی از اعصابت باقی نمیماند». ولی همیشه از این موضوع ناراحت بوده و حرص میخورد.
* تسنیم: از فعالیتهایش برای حضور در سوریه، برای شما چیزی تعریف میکرد؟
از این که دقیقا چه فعالیتهایی دارد خیلی تعریف نمیکرد. ولی میدانستم که تکاور است. همان سالهای اول ازدواجمان از فعالیتهایی که در محل کارش انجام میداد، فیلم تهیه و به من نشان داد. من خیلی خوشحال شدم، هر کسی دیگر هم جای من بود افتخار میکرد که همسرش تکاور است. دوست داشتم آن را به دیگران هم نشان بدهم ولی او به من گفت:« اگر بخواهی این فیلم را به خانوادهات نشان دهی، دیگر نمیتوانم فیلم کارهایم را نشانت دهم». چون دوست نداشت کسی از کارهایی که انجام میداد، مطلع باشد. بعد از شهادت میثم بود که خانوادهام متوجه شدند که او تکاور بوده، آموزشهای زیادی دیده و خیلی فعالیت داشته است. داوطلبانه هم به سوریه رفت.
حتی بحث کردنهایمان هم شیرین بود/بعضی اوقات لباس پوشیدنهایش را نمیپسندیدم
* تسنیم: در طول سالهای زندگی مشترکتان با هم دعوا هم میکردید؟
بالاخره همه زن و شوهرها با هم بحث میکنند ولی همان بحث کردنهایمان هم شیرین بود. به این شکل نبود که طولانی شود و اگر ناراحتی بینمان به وجود میآمد و مثلا میثم مقصر بود، سریع عذرخواهی میکرد و اصلا دوست نداشت که ناراحتیها ادامه پیدا کند.
* تسنیم: درباره چه مسائلی بیشتر با هم بحث میکردید؟
مثلا من بعضی اوقات لباس پوشیدنهایش را نمیپسندیدم. دوست نداشتم لباسهایی را که خیلیها تن میکنند، بپوشد. گاهی اوقات درباره این موضوع، خیلی با او حرف میزدم و همیشه میگفتم:« آقا میثم، این لباسها به تو نمیآید و نپوش» ولی دوست داشت. معتقد بود باطن انسانها مهمتر از ظاهرشان است. میگفت: «وقتی مجرد بودم، دیگران نمیگذاشتند اینها را بپوشم، حالا دوست دارم بپوشم. دیگر شما مخالفت نکن». گاهی اوقات از ظاهر برخی مذهبی نماها انتقاد میکرد. ریاکاری را دوست نداشت.
* تسنیم: عصبانی هم میشد؟ چه مسائلی بیشتر آقا میثم را ناراحت می کرد؟
وقتی خسته بود، عصبانی میشد ولی اکثر اوقات شاد بود. اگر ناعدالتی دیده بود، ناراحت میشد. گاهی در این مواقع دوست نداشت با کسی صحبت کند. البته بیشتر از جامعه خودمان گله داشت، چون دین ما اسلام است و وقتی بی عدالتی به خصوص از کسانی که به ظاهر مومن بودند، میدید حرص میخورد.
* تسنیم: اهل تفریح و سفر بود؟
خیلی اهل تفریح بود. با هم گردش و کوه میرفتیم. هر کجا که از طرف محل کارش میرفت و مناسب بود، بعد از آن، من را هم میبرد. همه جا هم با موتور میرفتیم. سفر هم زیاد میرفتیم.
خیلی دوست داشت هر جا درگیری باشد، برای دفاع از اسلام برود/قبل از سوریه یک هفته داوطلبانه به عراق رفت
* تسنیم: چه شد که برای دفاع از حرم داوطلب شد؟
قبل از رفتن به سوریه خیلی دوست داشت هر جا درگیری باشد، برای دفاع از اسلام برود. این موضوع را نیز همان اول ازدواجمان به من گفته بود. حتی چندین مرتبه جلوی من با برخی از دوستانش تماس گرفت و اعلام کرد که علاقمند است که برای دفاع برود.
سال قبل یک هفته داوطلبانه به عراق رفت. همان سال، یک شب، ساعت 2 نیمه شب بود که دوستانش تماس گرفتند و گفتند اگر میخواهی سوریه بروی، همین الان بیا که همان موقع با موتور رفت ولی رفتنش به سرعت کنسل شد. وقتی برگشت، گفت:«به قدری با سرعت رفتم که نزدیک بود، بین راه تصادف کنم». از سوریه رفتن خیلی حرف میزد و عاشق این بود که برود آنجا.
* تسنیم: آنجا چه چیزی داشت که دوست داشت، برود؟ در سوریه به چه چیزی میرسید که اینجا نمیتوانست به آن برسد؟
احساس میکرد آنجا به خدا نزدیکتر است. حتی یک بار در تماسی که از آنجا با من داشت، گفت:«به قدری خاک اینجا گیراست که اصلا دوست ندارم برگردم، اگر متاهل نبودم، اصلا برنمیگشتم».
* تسنیم: شما ناراحت این رفتن و آمدنهایش به عراق و سوریه نبودید؟
این سفرهایش بی مقدمه نبود و از قبل به من میگفت. ناراحت نبودم چون زمانی که به خواستگاریام آمد، گفت علاقهاش به این چیزها زیاد است و اگر راضی هستم، قبول کنم. من هم قبول کردم که با این خواستههایش کنار بیایم البته تصور نمیکردم در این حد باشد.
زیاد برای نرفتنش اصرار نمیکردم/ وقتی میدیدم در جایی مثل سوریه مسلمانها درخطر هستند چیز زیادی نمیگفتم
* تسنیم: آن روزی که به سوریه رفت را به خاطر دارید؟ اصلا مخالفتی نکردید؟ ناراحتی و نگرانی خود را بروز ندادید؟
وقتی میثم به سوریه رفت و شهید شد، من باردار بودم. به من گفته بود میخواهد به سوریه برود. ناراحت بودم به خصوص به دلیل وضعیتی که داشتم برایم سخت بود که از او دور باشم. از روزی که متوجه شد میخواهد پدر شود رفت سر کار و شغل دوم پیدا کرد. من بیشتر منزل مادرم بودم چون آخر شب به منزل میآمد و برایم سخت بود. میگفتم: «آقا میثم! در خانه بمان. من دوست ندارم مرد خانه دیر برگردد.» ولی او میگفت: «بالاخره باید روزی برسد که نبودنها را تحمل کنی.» دوست نداشت خانه بماند و یا به خاطر بحث مالی دستش را جلوی کسی دراز کند. میگفت: «بچه روزی میخواهد. باید به فکر آینده او باشم.»
شغل دوم او و نبودنهایش به این دلیل به خودی خود برای من خیلی سخت بود. وقتی متوجه شدم تصمیم گرفته است به سوریه هم برود، تحملش برایم سختتر شد. به من گفت: «شاید 40 روز یا شاید هم دو، سه ماهی طول بکشد تا برگردم.» گفتم: «نه! چند ماه زیاد است. باید زودتر برگردی.40 روزه برگرد.» البته زیاد هم برای نرفتنش اصرار نمیکردم. وقتی میدیدم در جایی مثل سوریه مسلمانها درخطر هستند و افراد بی گناه را میکشند و حرم حضرت زینب(س) نیاز به مدافع دارد، چیز زیادی نمیگفتم. یعنی به این مسائل که فکر میکردم، نمیتوانستم مخالفت کنم.
چرا میثم صبر نکرد که دخترش به دنیا بیاید و بعد به سوریه برود
* تسنیم: حتی نگفتید حداقل صبر کن بچه به دنیا بیاید، بعد برو؟
چرا گفتم. یک دفعه گفتم: «آقا میثم در این موقعیت میخواهی بروی؟ اجازه بده بچه به دنیا بیاید.» که گفت: «زهره! دلت میآید این حرف را بزنی؟ دلت میآید حضرت زینب(س) دوباره اسیری بکشد؟» بعد از این حرفش من دیگر هیچ چیزی نگفتم.
* تسنیم: دخترتان چند وقت بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد؟
حلما 17 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد.
خیلی مشتاق دیدن بچه بود اما دیگر هیچ چیز نمیتوانست جلوی او را بگیرد
* تسنیم: آقا میثم قبل از رفتن چقدر برای دیدن بچه اشتیاق داشت؟
خیلی مشتاق بود بچه به دنیا بیاید و او را ببیند و همیشه میگفت: «پس این بچه کی به دنیا میآید؟» خیلی دوست داشت دخترش را ببیند ولی عشقش به حضرت زینب(س) بیشتر بود. اگر بیشتر نبود اول صبر میکرد بچهاش به دنیا میآمد و بعد میرفت. اما دیگرهیچ چیز نمیتوانست جلوی او را بگیرد.
من را به خودش وابسته کرده بود/دوست داشت در همه خوشیها کنارش باشم
* تسنیم: خانمها معمولا دوست دارند همسرشان را منحصرا برای خود حفظ کنند. شاید برخی مرد ایدهآل را مردی بدانند که اکثر وقتش را قبل از شغل و فعالیتهای اجتماعیاش با همسرش میگذراند. شما اینطور نبودید؟ مثلا هیچوقت به همسرتان نمیگفتید حق من است که بیشتر در خانه باشی؟
نه؛ در رابطه با شغل و علایقاش نمیتوانستم حرفی بزنم. من او را خیلی دوست داشتم و وابستهاش بودم یعنی من را به خودش وابسته کرده بود. خیلی بازیگوش و شلوغ بود. شیطنتهایش را دوست داشتم. زیاد با هم بیرون میرفتیم و هر غذایی که دوست داشت بخورد را با من شریک میشد و دوست داشت در کنار من از آن غذا بخورد.
دوست داشت در همه خوشیهایش کنارش باشم و به همین خاطر خیلی به او وابسته شده بودم ولی برای کار و علاقه مندیهایش برای شرکت در سوریه نمیتوانستم بگویم نرو و پیش من بمان. هرچند که دوست داشتم خانه باشد. اگر آمدنش به خانه کمی دیرتر میشد تماس میگرفتم و علتش را میپرسیدم اما گاهی ناراحت میشد و میگفت: «مگر چه چیزی شده که به خاطر کمی تاخیر تماس گرفتی؟» میگفتم: «خب چی کار کنم نگران شدم.»
هنوز هم باور نمیکنم شهید شده باشد
* تسنیم: قبل از این که آقا میثم شهید شوند به شهید شدنش فکر میکردید؟
از زمانی که سوریه رفته بود ناخودآگاه به ذهنم میآمد که اگر خدایی نکرده برای میثم اتفاقی بیفتد من چه کار کنم؟ ولی نمیگذاشتم این فکرها، زیاد اذیتم کند چون خودش آدمی نبود که زیاد درباره این مسائل حرف بزند به همین خاطر من هم نمیتوانستم فکرش را بکنم. وقتی هم خبر شهادتش را دادند باورم نمیشد حتی همین الان هم باورم نمیشود.
* تسنیم: خبر شهادتش چطور به شما رسید؟
قرار بود برای حلما جشن سیسمونی بگیریم که کنسل شد. همان روز جمعه به اتفاق خواهرم به منزلمان آمدیم. آقا میثم گفته بود هفدهم یا هجدهم ماه برمیگردد. من گفتم دو ماه خانه نبودهام و باید برای استقبال از میثم همه جا را تمیز کنم تا وقتی برگشت، خانه مرتب و تمیز باشد. مادرشوهر و جاریام هم همراهم بودند. یک دفعه برادرم آمد و گفت: «مامان گفته هوا سرد است. بیایم دنبالتان» گفتم: «ما که تازه آمدهایم.» ولی از آنجایی که مادرم نگران حالم بود چون آخرین ماه بارداری را پشت سر میگذاشتم، زیاد با خودم احتمال افتادن اتفاقی را ندادم. با برادرم دوباره به خانه پدری برگشتم و دیدم شوهر خواهرهایم در حیاط ایستادهاند. پرسیدم: «چرا اینجا ایستادهاید؟» گفتند: «تو برو داخل خانه»، رفتم دیدم برادرم آنجاست. دستم را کشید برد داخل، دیدم امام جماعت مسجد جامع قرچک هم آنجاست. ایشان گفت هر کسی که به سوریه میرود به خانوادههایشان سر میزنند.
من پیش خودم گفتم آقا میثم دو ماه است که رفته سوریه. چرا حالا که میخواهد برگردد آمدهاند سربزنند؟ باز هم شک نکردم که ممکن است اتفاقی افتاده باشد. به مادرم گفتم: «اینها برای چه آمده اند؟» گفت: «همینطوری» رفتم نشستم داخل اتاق. حتی به مخیلهام هم خطور نمیکرد که ممکن است میثم شهید شده باشد. حاج آقا خیلی آرام از من چند سوال پرسید و گفت: «آقا میثم کی و چگونه به سوریه رفت؟» و چند سوال دیگر در مورد سفر سوریه میثم پرسید. وقتی همه اینها را پاسخ دادم ،گفت: «آقا میثم مجروح شده است.» ولی باز هم نگران نشدم و شکی نکردم. پیش خودم گفتم: فقط بیاید. اشکال ندارد مجروح شده باشد. اما بعد از این حاج آقا ناگهان گفت: «خدا داده و خدا هم گرفته» وقتی این را گفت دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
میگفت دوست دارم دخترم کتابخوان شود/دوست ندارم تلویزیونی شود
* تسنیم: قبل از رفتنش در مورد تربیت فرزندش توصیه خاصی به شما نکرده بود؟
میگفت: «دوست دارم معلومات بچه من بالا باشد. ما مسلمانها وقتی به دنیا میآییم، امام حسین(ع) را راحت و همینجوری قبول داریم ولی در دوره جدید بچهها مفاهیم را اینطور قبول نمیکنند و باید با دلیل برایشان توضیح دهیم. دوست دارم با علت و دلیل به فرزندم بگویم خدا و امام حسین(ع) چگونهاند. دوست دارم کتابخوان شود و کتابخوانش میکنم و از این طریق به او یاد میدهم که خدا را بشناسد. دوست ندارم زیاد تلویزیون نگاه کند.» گاهی هم به شوخی به من میگفت: «زهره اگر بچه ما تلویزیونی شود، من ازت راضی نیستم.»
میثم دوست نداشت صدای خانمها بالا برود/به مادرم گفتم دعا کن صدایم در معراج شهدا بالا نرود
* تسنیم: آخرین بار با ایشان در معراج شهدا دیدار و وداع کردید. آرامش شما بالای سر پیکر شهید برای سایر دوستان و بستگان جالب و ستودنی بود. آنجا با آقا میثم چه حرفی زدید؟
حرف خاصی با او نداشتم. فقط از این که داشتم بعد از مدتی او را میدیدم، لذت میبردم. آقا میثم دوست نداشت صدای خانمها بالا برود و نامحرمان آن را بشنوند به همین خاطر وقتی قرار شد برای وداع با میثم به معراج شهدا برویم، درخانه به مادرم گفتم: «مامان برایم دعا کن صدایم بالا نرود. دعایم کن بتوانم خودم را کنترل کنم.» وقتی خواهر میثم در معراج شهدا با دیدن میثم با صدای بلند بیقراری میکرد سختم شد. به او گفتم: «زهراجان کمی صدایت را پایینتر بیاور الان میثم ناراحت میشود.» دوست نداشتم ناراحتش کنم.
* تسنیم: الان هم که مدتی از شهادت همسرتان گذشته، کارهایی که ایشان دوست نداشت را انجام نمیدهید؟
تا جایی که بتوانم دوست دارم رعایت کنم و کارهایی که دوست نداشت را انجام ندهم. نمیخواهم ناراحت شود.
بار آخر گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب(س)»
* تسنیم: از تولد حلما بگویید. آن روز در نبود آقا میثم چه حسی داشتید؟
خیلی سخت بود. میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد و با هم صحبت کردیم. من اواخر دوره بارداریام بود و روزهای سختی را میگذراندم. به او گفتم: «خسته شدم. زودتر بیا خانه» گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب(س) و از خانم خواستهام به شما سر بزند.» وقتی حلما میخواست به دنیا بیاید فقط از حضرت زینب(س) کمک خواستم. فقط ائمه و حضرت زهرا(س) را صدا میزدم. اینها بودند که به من آرامش دادند.
یعنی احساس میکردم همراهم هستند. چون خود میثم گفته بود سپردمتان به حضرت زینب(س) من هم گفتم حضرت زینب(س) من را تنها نمیگذارد. به همین خاطر دوست نداشتم زیاد به این فکر کنم که آقا میثم کنارم نیست. خب خیلی سخت بود، چون بعضیها به من میگفتند: «این زمان، زمان سختی است و همه دوست دارند همسرشان کنارشان باشد.» این فکرها میآمد سراغم. حلما هم بچه اولم بود و دوست داشتم همسرم کنارم باشد ولی دائم همان حرفش را در ذهنم مرور میکردم و حضرت زینب(س) و حضرت زهرا(س) را صدا میکردم. به آنها سلام میدادم و میگفتم حتما همه این عزیزان اینجا پیش من هستند.
* تسنیم: برای تربیت حلما، چه فکرها و برنامههایی دارید؟
من از همان اول که میخواستم بچه دار شوم همیشه نیتم این بود میگفتم: «خدایا من فقط به خاطر تو میخواهم بچه دار شوم.» چون میگفتم هنوز برایم زود است که مادر شوم ولی به خاطر این که میدیدم جمعیت شیعه رو به کم شدن است، میگفتم: «خدایا فقط به خاطر تو میخواهم بچه دار شوم.» وقتی قبل از تولد حلما، میثم شهید شد، گفتم شاید خدا میخواسته اینطوری امتحانمان کند. دخترمان هم باید این سختیها را بکشد. چون به خاطر خود خدا بوده که میخواستم بچه دار شوم باید این سختیها را هم در این راه تحمل کنم. الان هم فقط از حضرت زینب(س) کمک میخواهم که کمک کند ان شاءالله دخترم زینبی شود.
خیلی عشق دفاع از حرم را داشت/برای شهادت به سوریه نمیرفت
* تسنیم: بعد از به دنیا آمدن حلما، اطرافیان چه میگفتند؟
خیلی خوشحال بودند. تبریک گفته و میگفتند: «این بچه هدیه حضرت زهرا(س) است.» یکی از اقوام ما در خواب دیده بود که آقا میثم به او گفته بود: «دخترم هدیه حضرت زهرا(س) است.»
* تسنیم: فکر میکنید شما هم در انتخاب آقا میثم برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) شریک بودید؟
شاید؛ خودش که خیلی عشق دفاع از حرم را داشت. شاید من هم در حد خیلی کم در این عشق شریکش بودم ولی خودش عاشقانه دوست داشت که برود. میگفت: «من برای شهادت نمیروم. باید برویم آنجا کار انجام دهیم.»
هر سال در دوکوهه خادم شهدا میشد/آنجا از همه جا بیشتر به ما خوش میگذشت
* تسنیم: به شهید خاصی هم علاقه و ارادت داشت؟
پیش من اسم نمیآورد ولی عاشق شهدا بود. هر سال دو کوهه میرفتیم. خودش به عنوان خادم الشهدا میرفت آنجا. سال اول ازدواجمان، روز اول عید و سال تحویل در خانه بودیم ولی از سال دوم ازدواج برای خادمی شهدا به مناطق عملیاتی جنوب رفت. من خیلی سختم بود چون عید خانه نبود. حدود 20 روز میرفت. به او میگفتم: «من هم میخواهم بیایم. من نمیتوانم بدون تو در خانه بمانم.» به او اصرار کردم.
چون تا به حال جنوب نرفته بودم، میگفت: «تنهایی نباید بیایی. با یک نفر بیا.» به هر کس میگفتم شرایط مهیا نمیشد که بیاید. یک روز میثم به من گفت که یکی از همکارانش میخواهد کاوران به جنوب ببرد. اگر میخواهی بیایی با آنها بیا. من برای اولین بار بود که به تنهایی مسافرت میرفتم.
آنجا میتوانستم میثم را ببینم. سال اول کاروانی رفتم. سال دوم رفتم آنجا و حدود شش یا هفت روز ماندم. آنجا میثم را فقط شبها میدیدم. صبح بعد از نماز برای خادمی میرفت. من هم که کاری نداشتم به خادمها میگفتم اگر کاری دارید به من بدهید. همین کار من را عاشق آنجا کرد. من هم به میثم گفتم از این به بعد همراهت میآیم که از سال بعدش اسم من را هم در خادمان شهدا ثبت نام کرد. و من هم 2 سال به عنوان خادم شهدا رفتم. امسال که رفتیم مدت زمان بیشتری آنجا ماندیم. آنجا که بودیم از همه جا بیشتر خوش میگذشت. با این که خیلی زیاد پیش هم نبودیم عشق خادمی شهدا برایمان لذت بخش بود. قبل از این که بچه دار شویم به من گفت: «زهره! اگر بچهدار شویم من باز هم میآیم اینجا.» من هم گفتم: «اگر تو بروی من هم همراهت میآیم. نمیتوانم تنها با بچه در خانه بمانم.»
خودش اسم حلما را انتخاب کرد
* تسنیم: چه شد که اسم دخترتان را حلما گذاشتید؟
این موضوع خودش یک داستان دارد، خود میثم اسم حلما را انتخاب کرد. من و مادربزرگش(مادر میثم) اسم انتخاب میکردیم و دوست داشتم که میثم هم نظر خودش را بگوید ولی هر چی میگفتم، میگفت: «خودت انتخاب کن. من هم نظرت را قبول دارم.» من دوست داشتم از القاب حضرت زهرا(س) یا حضرت زینب(س) باشد ولی میثم هیچ نظری نمیداد. بین اسم حلما و نازنین زهرا مانده بودیم. یک روز منزل خواهر میثم بودیم به شوخی در جمع گفتم: «چرا هیچ کس به خواب ما نمیآید تا بگوید اسم بچه را چه بگذاریم؟» همان موقع آقا میثم خوابید یا خودش را به خواب زد و بعد بلند شد و گفت: «زهره خواب دیدم. یکی آمد در خوابم و گفت اسم دخترمان را حلما بگذاریم.» من وقتی چهره اش را می دیدم می فهمیدم شوخی میکند. گفتم: «پس چرا تا حالا کسی به خوابت نیامده بود؟» خندید. نگو خودش دوست داشت اسم حلما را روی دخترمان بگذاریم ولی به من نمیگفت و دوست داشت خودم اسمش را انتخاب کنم.
بعد از آن هم یک بار رفته بودیم منزل برادر میثم. آنجا دیدم خیلی آرام به برادرش گفت که اسم حلما را دوست دارد. من ناراحت شدم. گفتم: «این همه میگویم دوست دارم نظرت را بدانم نمیگویی، حالا به برادرت میگویی که چه اسمی را دوست داری؟» گفتم: «حالا که اینطور شد من این اسم را نمیگذارم.» لج کرده بودم. موقع رفتن به سوریه خندید و به شوخی گفت: «زهره من وصیت میکنم اسم بچه را حلما بگذاری.» بعد از به دنیا آمدن حلما گفتم که خودش این اسم را انتخاب کرده بود.