زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

شهید دیکتر احمد رحیمی اعتراض شهید به برگزاری کلاس مختلط در دبیرستان

سال آخر دبیرستان که با احمد همکلاسی بودم، قرار شد دخترخانم ها را بیاورند و کلاس ها را به صورت مشتکر برگزار کنند ما به این مساله اعتراض کردیم. البته خیلی از بچه های کلاس هم به بدشان نمی امد! احمد خیلی جدی و محکم به معلم ریاضی که این کار را کرده بود اعتراض کرد و گفت: بچه های مردم به گناه می افتند.» معلم ریاضی هم رفته بود دفتر و گفته بود اگر رحیمی توی کلاس باشه من دیگه درس نمی دم. خلاصه قرار شد احمد این درس را غیرحضوری بخواند اینقدر پشتکار داشت که همان سال در رشته پزشکی داشنگاه تهران با رتبه عالی پذیرفته شد.

خاطرات شهدا


شهید گشتاسب گشتاسبی

فقط 14 سالش بود شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح پیش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد، اذان صبح شده بود. من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید (پیرمرد گردان) باران آتش و گلوله لحظه ای تمامی نداشت پیرمرد گفت: مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ..؟ هنوز حرفهای پیرمرد تمام نشده بود که گشتاب حالت مردانه ای به خودَش گرفت و گفت: عمو حواست کجاست؟ یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن




خاطره از مادر شهید علی اکبر رحمانیان در خصوص توجه شهید به کتاب نهج البلاغه

تازه از مدرسه برگشته بود آمد پیش من و گفت: مادر اگر یه چیزی بخوام، برام می خری؟ با خودم گفتم؛ حتما دست دوستانش یه چیزی خوراکی دیده دلش کشیده. گفتم: بگو مادر. چرا نخرم! گفت: «کتاب نهج البلاغه می خوام.» اون موقع (دوران طاغوت) کم کسی پیدا می شد اهل قران و نماز باشه چه برسه به نهج البلاغه، هر طوری بود بعد از چند روز مقداری پول جور کردم و بهش دادم وقتی از مدرسه آمد دیدم در پوست خودش نمی گنجه، کتاب بزرگی دستش بود، فکر نمی کردم برای خوندش وقت بذاره اما از اون روز به بعد همیشه باهاش بود حتی توی جنگ

خاطرات شهدا





شهید بختیار احمدی : نه موز و کیک تون را و می خواهم نه اون شاه نادونتون را، من عاشق امام هستم

خاطرات شهدا

زمان شاه بود، چندنفر با کارتن های موز و کیک وارد مدرسه شدند قبل از اینکه موز و کیک به هر نفر بدهند ازش می پرسیدند: طرفدار شاهی یا خمینی؟ اگه می گفت شاه بهش می داند. نوبتش که شد دیدم با چهره سرخ شده کیک و موز را گرفت زد زمین و با فریاد گفت نه موز و کیک تون را و می خواهم نه اون شاه نادونتون را، من عاشق امام هستم.» بعدش از مدرسه دوید بیرون مادرش می گفت: اون روز بعد از مدرسه رفت هرچی پول تو جیبی داشت داد عکس امام خرید و با سنجاق چسبوند  روی سینه اش.