سال آخر دبیرستان که با احمد همکلاسی بودم، قرار شد دخترخانم ها را بیاورند و کلاس ها را به صورت مشتکر برگزار کنند ما به این مساله اعتراض کردیم. البته خیلی از بچه های کلاس هم به بدشان نمی امد! احمد خیلی جدی و محکم به معلم ریاضی که این کار را کرده بود اعتراض کرد و گفت: بچه های مردم به گناه می افتند.» معلم ریاضی هم رفته...
فقط 14 سالش بود شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح پیش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد، اذان صبح شده بود. من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید (پیرمرد گردان) باران آتش و گلوله لحظه ای تمامی نداشت پیرمرد گفت: مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ..؟ هنوز حرفهای پیرمرد تمام نشده بود که...
تازه از مدرسه برگشته بود آمد پیش من و گفت: مادر اگر یه چیزی بخوام، برام می خری؟ با خودم گفتم؛ حتما دست دوستانش یه چیزی خوراکی دیده دلش کشیده. گفتم: بگو مادر. چرا نخرم! گفت: «کتاب نهج البلاغه می خوام.» اون موقع (دوران طاغوت) کم کسی پیدا می شد اهل قران و نماز باشه چه برسه به نهج البلاغه، هر طوری بود بعد از چند روز...
زمان شاه بود، چندنفر با کارتن های موز و کیک وارد مدرسه شدند قبل از اینکه موز و کیک به هر نفر بدهند ازش می پرسیدند: طرفدار شاهی یا خمینی؟ اگه می گفت شاه بهش می داند. نوبتش که شد دیدم با چهره سرخ شده کیک و موز را گرفت زد زمین و با فریاد گفت نه موز و کیک تون را و می خواهم نه اون شاه نادونتون را، من عاشق امام هستم.» بعدش...
آخر شب بود نشسته بود لب حوض داشت وضو می گرفت مادر بهش گفت پسرم تو که همیشه نمازت را اول وقت می خواندیچی شده که ....؟! البته ناراحت نباش حتما کار داشتی که تاحالا نمازت عقب افتاده، محمدرضا می خندید و همینطور که مسح پا را می کشید گفت الهی قربونت برم مادر نمازم را سر وقت در مسجد خواندم دارمتجدید وضو می کنم تا با وضو...
* خیلی از کارهای خانه را که بلد بود خودش انجام می داد وقتی هم مانع می شدیم می گفت: :«کجای اسلام آمده که همه کارهای منزل را باید مادر انجام بده؟! چند ماهی رفت کلاس خیاطی؛ زود یاد گرفت. باباشم براش یه چرخ خیاطی گرفت، لباسهای مردانه می دوخت. کم کم مشتریش هم پیدا کرده بود. درامد هم داشت پولش رو با مشورت و حساب شده خرج می...
حاجی، این آخرین حرف ماست. به امام بگو همونطور که به ما گفت عاشورایی بجنگید، عاشورایی جنگیدیم. سلام ما رو به امام برسون. حاجی بیسیم را دست به دست کرد. دل توی دلش نبود. به التماس گفت «شما رو به خدا بیسیم رو قطع نکنین، حرف بزنین!» چند روز میشد که بچهها توی کانال کمیل گیر کرده بودند؛ بدون آب و مهمات. چند بار منطقه...