زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

سبک زندگی شهید ابوالفضل راه چمنی :آقا ابوالفضل نماز هاشو همیشه اول وقت می خوند. هر وقت که مسافرت می‌رفتیم هر جا موقع نماز بود

آقا ابوالفضل نماز هاشو همیشه اول وقت می خوند. هر وقت که مسافرت می‌رفتیم هر جا موقع نماز بود ماشینو کنار میزد نمازش رو می خوند همیشه تاکید بر نماز اول وقت داشت .

اصلا اهل غیبت نبود اگه در جمعی بود که غیبت پیش میومد بحث رو عوض می کرد.

از مهربونی هر چی بگم کم گفتم فقط اینو بگم که بی توقع کمک می کرد و کمکش رو هیج جا فاش نمی‌کرد .

هیچ وقت در مورد موضوعی قطعی صحبت نمی کرد ودر جواب سوالات دیگران در مورد موضوعی جواب ان شاءالله و اگر خدا بخواد میداد.

این اواخر بر نماز شب مداومت داشت خودم دیدم در قنوت نمازش دعا را با گریه میگفت.

تا ازش سوال نمی شد حرفی نمی زد.

در مورد کارش می گفت هر چی کمتر بدونی برات بهتره . خدایی هیچ وقت از کارش سوء استفاده نکرد .

چند روز قبل از ماموریتش براش کلیپی از شهدای مدافع حرم گذاشتم دیدم حال عجیبی شد اشک تو چشماش جمع شد و از اتاق خواب رفت تو حال شروع کرد گریه کردن تا حالا این حالشو ندیده بودم مطمئنم از شهدا شهادتش رو همون روز گرفت.

همسر شهید راه چمنی : یکبار به من گفت: «اینجا شربت شهادت پیدا نمی‌شود، چه کار کنم؟

همیشه با او شوخی می‌کردم و می‌گفتم: «اگه شربت شهادت آوردند نخوری، بریز دور! یادمه یک بار به من گفت: «اینجا شربت شهادت پیدا نمی‌شود، چه کار کنم؟» گفتم: «کاری ندارد، خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند.» خندید و گفت: «اینطوری خودم شهید نمی‌شوم، بقیه شهید می‌شوند.» 
 

«شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم در تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمی‌شناختم! متنش این بود: «ملازم، مدافع هستم. اگر کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم.» هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه مادرم زنگ زد. ''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوال‌پرسی گفت: «این، خط دوستم است، کاری داشتی پیام بده.» دو روز قبل از شهادت آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم. مثل همیشه! یادم هست که به او گفتم: «ببخشید اگر زن خوبی برایت نبودم.» گفت: «خدا دو تا نعمت بزرگ به من داد، زن خوب، پول خوب! بعد هم زد زیر خنده.»

گفتگو با پدر شهید ابوالفضل راه چمنی : پسرم ابوالفضل گوی سبقت را در شهادت از من ربود و آسمانی شد

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم «ابوالفضل راه چمنی»: «شربت شهادت» رمز بین من و ابوالفضل بود


گفتگو با پدر شهید ابوالفضل راه چمنی : پسرم ابوالفضل گوی سبقت را در شهادت از من ربود و آسمانی شد

شهید ابوالفضل راه‌چمنی یکی از فرماندهان ایرانی لشکر زینبیون سه روز قبل از شهادت با همسرش تماس گرفته و گفته بود: «خانم تو در هر قدمی که من برمی‌دارم، شریک هستی.» شهید ابوالفضل راه‌چمنی متولد دوم اسفند ماه ۱۳۶۴ بود و عاشق خدمت در سپاه. جنگ سوریه که شروع شد، با جلب رضایت خانواده سال ۱۳۹۲ لباس مدافعان حرم را به تن کرد و بار‌ها و بار‌ها در منطقه حاضر شد. او به عنوان یکی از فرماندهان لشکر زینبیون همراه با رزمنده‌های پاکستانی در عملیات‌های متعددی شرکت کرد. تا در نهایت در فروردین ماه ۱۳۹۵ بر اثر اصابت ترکش خمپاره در العیس، جنوب غرب حلب، به شهادت رسید. برای آشنایی با این شهید لشکر زینبیون با پدرش علی‌اکبر راه‌چمنی که اهل سبزوار است همکلام شدیم.


امروز به خاطر گفت‌و‌گو در مورد فرزندتان شهید مدافع حرم ابوالفضل راه‌چمنی در خدمت شما هستیم، اما گویا خودتان هم در دوران دفاع مقدس رزمنده بودید.
من در دوران جنگ تحمیلی، کارمند صنایع دفاع بودم و سال ۱۳۶۴ وارد کمیته انقلاب اسلامی شدم. با شروع جنگ خودم را به جبهه‌های جنگ رساندم و توفیق حضور در عملیات‌های متعددی را پیدا کردم. آن زمان ۲۸ سال داشتم و پدر سه فرزند -دو دختر و یک پسر- بودم.
حتماً همسرتان در نبود شما با سه فرزند سختی‌های زیادی کشیده است؟
بله؛ همسرم خیلی ناراحت بود. یک بار همه کار‌ها را انجام دادم و سوار ماشین شدم که بروم، همسرم آمد و گفت: برو ولی من با این بچه‌ها و مریضی‌ام چه کنم؟ خیلی ناراحت شدم. از ماشین پیاده شدم و معذرت‌خواهی کردم. خیلی دغدغه داشتم که خدایا من چطور جبهه بروم و دینم را ادا کنم. در نهایت همسرم را راضی کردم. سال بعد رضایت داد و من با همان حالت مریضی همسرم باز رفتم و چند ماهی منطقه بودم، انجام وظیفه کردم و برگشتم. مجروح نشده‌ام. توفیق شهادت هم که نداشتم. اما پسرم ابوالفضل گوی سبقت را در شهادت از من ربود و آسمانی شد. بعد از جنگ من صاحب یک دختر و یک پسر دیگر شدم و کلاً من چهار پسر و دو دختر داشتم که ابوالفضل از میان بچه‌هایم به شهادت رسید.

شما رزمنده دفاع مقدس بودید و پسرتان رزمنده مدافع حرم. کار کدام را سخت‌تر می‌بینید؟ اصلاً شباهتی به هم دارند؟

آن زمان تکلیف بر این بود که جبهه برویم. جهاد بر همه آن‌ها که می‌توانستند کاری از پیش ببرند و حضور داشته باشند واجب بود. همه عاشقانه حضور پیدا می‌کردند و در امر یاری رساندن به جبهه و دفاع از کشور از هم پیشی می‌گرفتند، رقابت زیبایی بود. اما بحث امروز مدافعان حرم کمی تفاوت دارد. اصلاً ابوالفضل و مدافعین حرم مستثنی هستند. آن روز حال و هوا و فضا فرق داشت. امروز باید به خیلی‌ها بفهمانی که مدافعان حرم برای چه می‌روند؟ برای چه از جان و مال و خانواده‌شان می‌گذرند تا از اسلام و کشور دفاع کنند. خیلی‌ها هم که آگاهی ندارند مخالفت می‌کنند و زبان به طعنه و کنایه باز می‌کنند که اگر مدافعان حرم می‌روند برای پول است و امکانات و....
اما مدافعان حرم به‌رغم همه این حرف‌ها و کنایه‌ها داوطلبانه و خودجوش راهی می‌شوند و کار بزرگی انجام می‌دهند که با همه هجمه‌های داخلی و خارجی خللی در اراده‌شان پیدا نمی‌شود. به نظر من کار مدافعان حرم سخت‌تر از زمان جنگ و دوران حضور ما در دفاع مقدس است، اما نکته‌ای هم وجود دارد؛ بعد از پایان جنگ وقتی مردم در گوشه و کنار می‌نشستند و می‌گفتند اگر بار دیگر جنگی اتفاق بیفتد، کسی حاضر نخواهد بود برای دفاع از کشور و اسلام راهی شود، با آغاز جنگ در سوریه و عراق و حمله تروریست‌های داعشی به حریم آل الله (ع) دلاورمردان زیادی داوطلبانه راهی میدان نبرد شدند و ثابت کردند که این حرف‌های پوچ یاوه‌گویی‌ای بیش نیست و با حضورشان سرافرازمان کردند و با شهادت و جان‌نثاری‌هایشان باعث افتخار کشور شدند.
ابوالفضل چقدر پای خاطرات دوران جبهه و جنگ شما می‌نشست؟
پسرم از جبهه و جنگ و شهدا خیلی سؤال می‌کرد. عاشق خدمت در سپاه بود. بعد از گرفتن دیپلمش عضو سپاه شد. همیشه می‌گفت: می‌خواهم سرباز واقعی آقا امام زمان (عج) باشم. الحمدلله موفق هم شد. در سپاه آموزش‌های سنگینی داشت. تاکتیک‌های نظامی خیلی سخت بود. من نگران بودم که ابوالفضل نتواند آموزش‌های سپاه را تحمل کند، اما از آنجا که ورزشکار بود وکشتی‌گیر، بدن آماده‌ای داشت و موفق شد تاکتیک‌های نظامی زیادی را یاد بگیرد و در فنون نظامی و رزمی تبحر خاصی پیدا کرد.
دوست شهیدی داشت؟ یعنی شهید خاصی که آن شهید را برای خودش الگو قرار بدهد؟
ابوالفضل ارادت خاصی به شهید ابراهیم هادی داشت. ماهی دو بار با همسرش به بهشت زهرا (س) می‌رفت و در همین رفت‌و‌آمد‌ها بود که همسرشان را برای شهادتش آماده می‌کرد. آنجا به زیارت شهدا می‌رفتند و با خواندن نماز و ادعیه بازمی‌گشتند.
ابوالفضل متولد چه سالی بود؟ کمی از شاخصه‌های اخلاقی شهیدتان بگویید.
ابوالفضل متولد دوم اسفند ۶۴ بود. ایشان حافظ و مربی قرآن بود. از همان دوران کودکی او را همراه خودم به مسجد می‌بردم. همین رفت‌و‌آمدهایش به مسجد او را بسیار به دین علاقه‌مند کرد. کمی بعد مکبر مسجد شد. در محل زندگی‌مان مؤسسه‌ای به نام چهارده معصوم (ع) بود که ابوالفضل بعد از دبیرستان به این مؤسسه می‌رفت و تمرین روخوانی و حفظ قرآن می‌کرد. پسرم مداحی هم می‌کرد. یکی از نیرو‌های فعال مسجد بود. از سر کار که برمی‌گشت خانه نمی‌آمد. پیگیر کار‌های مسجد می‌شد. گاهی به ابوالفضل می‌گفتم: «پسرم کمی استراحت کن.» می‌گفت: «بابا جان برای استراحت وقت بسیار است.» ما آن زمان معنای حرفش را درک نکردیم. منظور ابوالفضل «شهادت» بود.

ابوالفضل بانی یک هیئت به اسم مکتب‌الزینب (س) بود که در مسجد محل خودمان راه‌اندازی‌اش کرده بود. خیلی اصرار داشت که یک هیئت داشته باشیم. همراه با دوستانش این هیئت را سر و سامان داد و همچنان هم پابرجاست و امروز هم در نبود ابوالفضل، بچه‌ها هر هفته سه‌شنبه‌ها در هیئت مکتب‌الزینب (س) مراسم دارند. زیرزمین خانه خودمان را هم تبدیل به حسینیه کردیم که مراسم‌های مذهبی در آن برگزار می‌شود. تمام تلاشم این است که یاد و خاطره شهیدمان زنده بماند.

چطور شد که پسرتان لشکر زینبیون و همراهی با بچه‌های پاکستانی را برای مجاهدت انتخاب کرد؟
پسرم از فعالیت‌ها و مسئولیت‌هایی که در سپاه داشت، برایم صحبت نمی‌کرد. ابوالفضل حرف زدن در مورد مسائل نظامی را در خانه حرام می‌دانست. می‌گفت: بروز اطلاعات جان بچه‌ها را به خطر می‌اندازد. من در جریان فعالیتش در لشکر زینبیون نبودم، اما فکر می‌کنم به خاطر توانایی‌هایی که داشت او را انتخاب کرده بودند. من بعد از شهادتش متوجه حضور و فعالیتش در لشکر زینبیون شدم و متوجه شدم یکی از فرماندهان لشکر زینبیون بوده که همراه با نیرو‌های پاکستانی در میدان رزم حضور داشته است.
از نحوه شهادتش اطلاع دارید؟
نحوه شهادتش را همرزم ابوالفضل اینگونه برایمان روایت کرد: «قرار بود عملیات را از دو محور آغاز کنیم. همه آماده شده بودیم. بچه‌های لشکر زینبیون مهیای رزم بودند. قبل از حرکت ابوالفضل از من پرسید: «از دنیا دل کنده‌ای؟» کمی تأمل کردم. ابوالفضل به من گفت: «تو حق داری، شما دو فرزند داری، اما من از دنیا دل کنده و غسل شهادت کرده‌ام.» این آخرین جملات ابوالفضل بود. عملیات آغاز شد، به سمت محل مورد نظر حرکت کردیم.»
یکی دیگر از دوستانش نقل می‌کند: «قبل از عملیات ابوالفضل بر بالای یک بلندی رفت و رو به حضرت امام رضا (ع) کرد و به آقا سلام داد و گفت: «السلام علیک یا علی‌ابن موسی‌الرضا (ع)»‌کمی هم با حضرت درددل کرد و از روی تپه پایین آمد. عملیات شروع شد و به‌خوبی هم پیش می‌رفتیم. تیربار داعشی‌ها روی بچه‌ها آتش می‌ریخت. ابوالفضل بلند شد و با آرپی‌جی مقرشان را زد. همه با صدای بلند تکبیر گفتند. ابوالفضل به سمت مقرشان حرکت کرد تا موقعیت را بسنجد، اما متوجه شدیم که نیرو‌های تکفیری پاتک زده‌اند و جلوی ما را گرفته‌اند. ابوالفضل با درایتی که داشت نیرو‌ها را به عقب هدایت کرد و خودش در منطقه ماند تا موقعیت را بررسی کند. خواستیم برگردیم که متوجه شدیم در محاصره هستیم. گفتم: «فرمانده دستور آمده برگردیم.» وقتی می‌خواستیم برگردیم، من ۱۰ قدم از ابوالفضل جلوتر حرکت کردم که صدای «یازهرا» یی را شنیدم. وقتی برگشتم دیدم که ابوالفضل با صورت به زمین خورد. از پشت سر به ما تیراندازی می‌کردند، اما بچه‌های زینبیون اجازه ندادند پیکر شهیدشان روی زمین بماند. پاکستانی‌های غیور سینه‌خیز پیکر فرمانده شهید ابوالفضل راه‌چمنی را به عقب آوردند.»
من از همه بچه‌های لشکر زینبیون به خاطر مجاهدت‌هایشان قدردانی می‌کنم؛ از اینکه اجازه ندادند پیکر شهیدمان ابوالفضل به دست داعشی‌ها بیفتد از آن‌ها سپاسگزارم. امیدوارم جبهه مقاومت زمینه‌ساز ظهور امام زمان (عج) شود.
در پایان اگر امکان دارد، خاطره‌ای از شهیدتان برایمان تعریف کنید.
پسرم خیلی مهربان بود. هر زمان از سر کار برمی‌گشت فرقی نمی‌کرد که چه ساعتی از شبانه‌روز باشد، ابتدا می‌آمد من و مادرش را می‌دید و به دست‌های مادرش بوسه می‌زد بعد به خانه‌اش می‌رفت. به پدر و مادر احترام زیادی می‌گذاشت. یک سال من وضع مالی خوبی نداشتم و همسرم دوست داشت به کربلا برود با من درمیان گذاشت و من به همسرم گفتم به اندازه شما هزینه دارم ولی برای خودم نه، گفتم شما با کاروان به کربلا برو، اما همسرم قبول نکرد و گفت: «بدون شما نمی‌روم.» این موضوع به گوش ابوالفضل رسید. شب آمد منزل ما و گفت: «اسم هر دوی شما را نوشته‌ام برای کربلا». اینطور شد که هردویمان راهی کربلا شدیم. ما را به زیارت حرم ارباب فرستاد و کمی بعد خودش به دیدارش نائل شد.

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم «ابوالفضل راه چمنی»: «شربت شهادت» رمز بین من و ابوالفضل بود

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم «ابوالفضل راه چمنی»: «شربت شهادت» رمز بین من و ابوالفضل بود

«آیا در زمان حیات شهید خود به این نکته توجه داشتید که آنها از اولیاء الهی به شمار می‌روند؟ شهیدی که در سوریه، عراق و در هر مکان و زمانی، شهید شده باشد همانند این است که جلوی در حرم امام حسین (علیه السلام) شهید شده است؛ چراکه اگر این شهیدان نبودند، اثری از حرم اهل بیت(ع) نبود.» این سخنان نقل قولی است از فرمایشات امام خامنه‌ای است در جمع خانواده‌های شهدای مدافع حرم که به تنهایی گویای منزلتی است که می‌توان برای این شهدا تصور کرد. 

 
امروز همسر شهیدآقا ابوالفضل راه چمنی گذری کوتاه از زندگی همسرش برای رجانیوز روایت کرده است.
 
مهناز ابویسانی هستم. متولد سال  74 همسر شهید آقا ابوالفضل راه‌چمنی متولد سال 64 شهرستان پاکدشت. من و آقا ابوالفضل با هم فامیل بودیم. خواهرشان، زن دایی من هستند. چند مرتبه بیشتر آقا ابوالفضل را ندیده بودم ولی در همین چند دیدار خانوادگی، متوجه تفاوت زیادش با دیگر جوان‌ها ‌شدم. مثلاً می‌دیدم که موقع حرف زدن با خانم ها چقدر سربه زیر هست. همین برای من که آن موقع یک دختر دبیرستانی بودم، خیلی جذابیت داشت و من را شیفته خودش کرد. و از خدا خواستم «که آن را همسر من قرار بدهد.»  به کسی نگفتم و فقط از خدا خواستم. بعد از نمازهایم دعا می‌کردم که خدا کمک کند. حتی یک مرتبه فکر کردم که به خودش زنگ بزنم، ولی باز پشیمان شدم قضیه را به خدا سپردم. بعدها وقتی برای آقا ابوالفضل تعریف می‌کردم، می‌گفت: «اگر به من زنگ زده بودی، هرگز سراغت نمی‌آمدم!» 
 
آقا ابوالفضل قبل از عقد هیچ وقت با من کلامی حرف نزده بود ولی خودش می‌گفت: «از دوران دانشجویی‌اش من را در نظر داشته.» تا اینکه خانواده‌شان پیشنهاد می‌دهند و به خواستگاری من آمدند. خرداد سال 90، من در خوابگاه بودم و فصل امتحانات بود. پدرم به من زنگ زد و گفت: «خانواده آقا ابوالفضل به خواستگاری‌ات آمده‌اند.» از خوشحالی و استرس این قضیه، چند تا از امتحاناتم را خراب کردم. شب خواستگاری زیاد صحبت نکردیم چون تقریبا من برای هیچ موردی مشکل نداشتم. او از سختی کارش گفت، که من می‌دانستم نظامی است. بحث مهریه که شد. گفت: «14 تا سکه.» بلافاصله گفتم: «من مشکلی ندارم، اما فکر نکنم خانواده‌ام قبول کنند.» به خانواده‌ام گفتیم، گفتند: «هرطور خودتان صلاح می‌دانید» که همان 14 تا سکه شد و یک سفر کربلا که خود آقا ابوالفضل اضافه کرد. 
 
روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم، بعد از محرم شدن به اتفاق خانواده‌های‌مان رفتیم یک ‌امام‌زاده زیارت و بعد هم بیرون امام‌زاده نشستیم با هم صحبت کنیم. من که کنارش نشسته بودم، انگار کر بودم. اصلاً هیچی نمی‌شنیدم، اما یادم هست خیلی از رهبر صحبت کردند. بعد از عقد از اعتقاداتش گفت و از صحبت کردنش مشخص بود که خیلی طرفدار سرسخت آقاست. شدیداً نسبت به حضرت آقا غیرتی بود. همه می‌گفتند: «آقا ابوالفضل اصلاً ناراحت نمی‌شود.» واقعاً کسی ناراحتی آقا ابوالفضل را ندیده بود، اما روی مسائل رهبری خیلی حساس بود و ناراحت می‌شد. در باره با مسائل دیگر خیلی آرام بود و اصلاً ناراحت و عصبانی نمی شد. 
 
فردای روز عقدمان هم به همراه خانواده با ماشین به مشهد رفتیم. شهریور همان سالی که عقد کردیم، خیلی به من اصرار کرد که مثل خودش قرآن را حفظ کنم. من سعی خودم را کردم و چند جزء حفظ کردم. خودش با اینکه سرش خیلی شلوغ بود، اما حتماً قران را حفظ می‌کرد. برای قرآن حفظ کردن برنامه ریزی می‌کرد. اگر یک روز وقتش به بطالت می‌گذشت، خیلی ناراحت می شد و عمیقاً غصه می‌خورد که چرا آن روز را درست استفاده نکرده است. 
 
اولین مأموریتش در دوره عقدمان بود که خیلی به من سخت گذشت. من می گویم 75 روز ولی خودش می‌گفت 65 روز. خجالت می کشیدم جلو خانواده‌ام با تلفن صحبت کنم. می‌آمدم بیرون در حیاط صحبت می‌کردم، با این که زمستان بود و  هوا به شدت سرد بود. 
 
هر شب گریه می‌کردم، ولی اصلاً نمی‌گفتم چرا رفتی یا کاش نمی‌گذاشتم بروی. آقا ابوالفضل هم پشت تلفن مدام ابراز محبت می‌کرد و دلداری‌ام می داد تا آرام بشوم. چون می دانستم کجا رفته و از رفتنش شوکه نشدم. همیشه از شهادت می‌گفت: «دعا کن شهید بشوم.» ولی آن مأموریت اولی خیلی به من سخت گذشت. وقتی برگشت از حال و هوای سوریه برایم گفت که چقدر زیارت حضرت زینب برایش شیرین بوده. برای همین به اتفاق هم سوریه به زیارت رفتیم. 
 
آقا ابوالفضل خیلی مراقب حال من بود و تمام سعی‌اش را می کرد تا کاری کند که شرایطی فراهم کند که من راحت‌تر باشم. مثلاً قبل از ازدواج موتور داشت. چند ماه بعد از عقدمان یک پراید خرید که رنگش هم به سلیقه من بود. گفت: «ماشین را فقط بخاطر تو خریدم چون دیدم وقتی جایی می‌رویم با موتور سختت هست.» 
 
آقا ابوالفضل در مراسم خواستگاری گفت: «اگر موافقی عروسی نگیریم.» من هم گفتم: «باشد». در دوران عقد که چند تا عروسی رفتیم، از حرفم پشیمان شدم. خلاصه مراسم عروسی را گرفتیم و خیلی هم خوب برگزار شد. اصلا نگذاشتیم که شرایط گناه کردن ایجاد بشود. خبری از موسیقی نبود. یک تعداد  محدودی هم اعتراض کردند ولی بیشتر فامیل از ما تشکر هم کردند. از صدای بلند و گوش خراش موسیقی در بقیه عروسی‌ها خیلی شاکی بود و خوشحال بود که عروسی ما این‌طور نبود. ما مداح آورده بودیم و مراسم به مولودی‌خوانی و جک گفتن بود گذشت. مراسم بسیار شادی بود. مداح هم از اول تا آخرش مدام به آقا ابوالفضل می گفت: «شبیه شهدایی و  شهید زنده ای و ...» ما فیلم‌بردار هم داشتیم، ولی آقا ابوالفضل همان شب فیلم را از او گرفت و نگذاشت که برای میکس ببرد. حتی اجازه نداد او با دوربین خودش عکس بگیرد. دوربین خودمان را داد به او و گفت: «با این عکس بگیرید.» 
 
10روز بعد از مراسم عروسی از سر کار آمد و گفت: «اسمت را قم دوره بصیرت نوشتم. بیا برو شرکت کن.» گفتم: «چند روزه؟» گفت: «فکر کنم دو روز!» من خیلی برایم سخت بود، ولی به خاطر آقا ابوالفضل رفتم. آنجا فهمیدم چهار روز است! شبها می‌رفتم در بالکن و گریه می‌کردم. زنگ زدم به آقا ابوالفضل و گفتم: «چرا گفتی دو روز؟ اینجا که می‌گویند چهار روز!» گفت: «من نمی‌دانستم.» 
 
آقا ابوالفضل خیلی دوست داشت آن رشته‌هایی که خودش تجربه کرده بود، من هم تجربه کنم مثل کوهنوردی. برایم کفش مخصوص خریده بود، باهم دربند می‌رفتیم. خودش "راپل" کار می‌کرد. یک روز خانه پدرشوهرم بنایی بود. آقا ابوالفضل به من گفت: «بیا بریم بالا پشت بام.» گفتم: «برا چی؟» گفت: «توبیا.» با هم رفتیم بالا. دیدم یک طناب از آن جا وصل کرده و به من یاد داد تا با طناب پایین بیام. خودش، غریق نجات، شنا، راپل، صخره نوردی، چتر بازی، جودو... ولی از بین اینها، شنا را به من توصیه می‌کرد. حتی در خانه روی فرش به من مراحل شنا را یاد داد که بعداً همه تعجب می‌کردند که من چطور یاد گرفتم.
 

 
6 ماه بعد از عروسی‌مان سوریه رفت. بعد از آن چندین بار دیگر هم رفت. یعنی تقریباً سالی چند بار می‌رفت و 45 روز یا 2 ماه آنجا می‌ماند. در هفتمین مأموریتش در شهریور ۹۴ گفت: «بعد از بازگشت از این ماموریت احتمال اینکه دوباره به زودی بروم هست.» وقتی از آن مأموریت برگشت مدتی گذشت وخبری از ماموریت بعدی نشد. خیلی ناراحت بود. دلش پیش حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) بود. تا اینکه ۱۸ بهمن سفری به مشهد مقدس داشتیم. قرار گذاشتیم که در این سفر از امام رضا(ع) بخواهیم که انشاءالله حضرت زینب، آقا ابوالفضل را دعوت کنند. یادم هست وقتی برای زیارت رفتیم در صحن موقع جدا شدن از آقا ابوالفضل وقتی داشتم به سمت ضریح میرفتم هنوز چند قدمی دور نشده بودم که دوباره من را صدا کرد و دعا کردن را یادآوری کرد و حتی از من پرسید که متن دعات چیست؟ چه می‌خواهی به امام رضا (ع) بگوی؟ منم همان خواسته‌ای را که داشت گفتم. گفتم: «دعا می کنم انشاالله امام رضا (ع) واسطه بشوند و حضرت زینب(س) به‌زودی تو را بطلبند.» 
 
هنوز یک هفته بیشتر از برگشت از مشهد نگذشته بود که یک روز وقتی آقا ابوالفضل خانه بود، گوشی‌اش زنگ خورد. از صحبت کردن آقا ابوالفضل فهمیدم که برای رفتن به سوریه با او تماس گرفتند. کنارش بودم متوجه شدم که دارند سئوال می‌کنند آیا آقا ابوالفضل آمادگی رفتن دارد یا نه؟ ما هم که چند وقتی بود منتظر چنین روزی بودیم با اشاره دست به او گفتم که بگوید می‌آیم، ولی آقا ابوالفضل گفت: «خبر می‌دهد.» بعد از قطع تلفن تا چند لحظه‌ای بین ما سکوت عجیبی بود. من که از دلشوره حالم بد بود و بغض کرده بودم، نگاهی به آقا ابوالفضل کردم، دیدم آن هم فکرش مشغول هست. به من نگاه کرد. نم نم اشک می‌ریختم. به من گفت :«مگر خودت نگفتی برو؟ پس چرا گریه می‌کنی؟» گفتم: «نمی‌دانم. دلم شور می‌زند.» این اولین باری بود که دلم برای رفتنش شور میزد. به من گفت: «نمی‌دانم چرا دل خودم هم شور می‌زند.» گفت: «اگر تا ساعت ۱۲ ظهر زنگ نزنند، یعنی کسی به جای من می‌رود و مأموریت من کنسل است.» این‌طور میگفت که من خوشحال بشوم. من مخالفتی نداشتم، ولی حالم هم دست خودم نبود. وسط‌های حرف زدن گوشی آقا ابوالفضل زنگ خورد. با حالت شوخی گفت وای خودشه! پرسید چی جواب بدهم؟ گفتم: «بگو میام!» از دلش خبر داشتم. بیقرار حرم بود. دلش اینجا نبود. مخالفت من فقط غمش را زیادتر می‌کرد. نمی‌خواستم ناراحتیش را ببینم! 
 

 
چند روز به تولد آقا ابوالفضل مانده بود. یعنی ۲ اسفند ۹۴. تصمیم گرفتم چون ۳۰ ساله می‌شود برایش تولد بگیرم. دفعات قبل معمولاً مأموریت بود و امکان تولد گرفتن نبود. خانه جدیدی که آمده بودیم سر کوچه‌اش شیرینی فروشی داشت. روز یکم اسفند کلا با خودم درگیر بودم که چطوری برم کیک سفارش بدهم؟ دوست نداشتم با هم برویم. دوست داشتم غافلگیر بشود. دفعات قبل برای هیئت از آن شیرینی‌فروشی شیرینی گرفته بود. کارت شیرینی فروشی در خانه بود. زنگ زدم، ولی چون مرد بود نتوانستم صحبت کنم و قطع کردم. ولی هنوز فکرم مشغول بود. آقا ابوالفضل هنوز از سر کار نیامده بود که خانم صاحب خانه آمد بالا . با من کار داشت. قضیه تولد را برایش گفتم. گفت:«کاری ندارد، من میروم برایت سفارش میدهم.» همان موقع تلفن خانه زنگ زد.
 
آقا ابوالفضل بود. هر روز قبل از حرکت به سمت خانه زنگ می‌زد. آن روز وقتی رسید خانه، هنوز خانم همسایه، خانه ما بود. آقا ابوالفضل یک سلامی کرد و رفت داخل اتاق. برای سفارش کیک پول می‌خواستم، رفتم داخل اتاق که بردارم، متوجه شد. گفت: «لازم نیست من بدانم چکار می‌خواهی بکنی؟» من که نمی‌خواستم کیک لو برود گفتم: «نه لازم نیست!» پول را دادم به خانم صاحب‌خانه و به او گفتم‌: «روی کیک  حتماً نوشته بشود همسر عزیزم تولدت مبارک!» در حیاط خانه که به هم خورد، آقا ابوالفضل رفت سمت پنجره. دید که خانم همسایه جایی رفت. حسابی کنجکاو شده بود. به کارهایم مشکوک شده بود. خندید و گفت: «راستش را بگو کجا فرستادیش؟» گوشی خانه زنگ زد. خانم صاحب‌خانه بود. داشت آهسته صحبت می‌کرد. گفت: «برات سفارش دادم، ولی غروب نیستم. می‌توانی خودت تحویل بگیری؟» تشکر کردم و گفتم: «بله می‌روم.» آنقدر کنجکاو شده بود که من مجبور شدم به او گفتم: «امشب تولدت هست، من برایت کیک سفارش دادم. کیک را ببریم خانه پدرت و با هم بخوریم.» سر کوچه کیک و شمع را گرفتیم و خانه پدرشان رفتیم فردای آن روز به من یک جمله‌ای گفت که شک ندارم می‌دانست این دفعه شهید می‌شود. گفت: «خانم شهدا همیشه قبل از رفتن یک کار خاصی می‌کنند، یا یک اتفاق خاصی برای‌شان می‌افتد، تو هم برای من تولد گرفتی.» سرش را کمی تکان داد. حرفش را خورد، ولی من متوجه منظورش شدم! منظورش این بود که "برای من تولد گرفتی و من هم شهید می‌شوم''. 
 

 
سه شنبه ۶ اسفند سبزوار خانه مادرم رفتیم. من را برساند و خودش برگردد. در قطار یک فیلم دیدیم از کانال مدافعان حرم، یک فیلم از یک شهید که  چند نفر از نیروهای نظامی ایرانی که برای جنگ به سوریه رفته بودند را نشان داد که یکی داشت ده بیست سی چهل می‌کرد که ببیند چه‌کسی اول شهید می‌شود. یک نفر که سرش به زانویش بود انتخاب شد و بعد از چند روز شهید شده بود. وقتی آن فیلم را دیدم خیلی برایم جالب بود. به آقا ابوالفضل نشان دادم و با خنده به او گفتم: «اگر در جمع شما هم چنین اتفاقی افتاد نایستی‌ها! سریع مکان را ترک کن!» به حرفم خندید. گفت: «باشه!» قرار بود ۷ اسفند برگردد پاکدشت که ۸ اسفند عازم بشود، ولی اینطور نشد. مدام زنگ می‌زد و می‌پرسید و به او می‌گفتند: «تاریخ حرکت معلوم نیست.» از خانه مادرم تا مشهد راه زیادی نبود. وقتی ماموریت به تأخیر افتاد. تصمیم گرفتیم که به زیارت امام رضا علیه‌السلام برویم. در مشهد هم قرار شد که دعا کنیم تا حضرت زینب(س) آقا ابوالفضل را بطلبد. 
 زمینی و آسمانی شدنش در یک روز بود/ اهدای یادگاری به دوستان پس از شهادت/ وصیت‌نامه‌اش را در حضور برادرش نوشت

از سمت راست: شهید ابوالفضل راه چمنی - شهید سعید خواجه صالحانی

از سفر یک روزه مشهد که برگشتیم، شب همان روز تماس گرفتند و گفتند که زمان حرکت ۱۱ اسفند است. موقع رفتنش گریه نکردم. نمی‌خواستم اشکم دلش را بلرزاند. 10 اسفند به سمت پاکدشت حرکت کرد. قرار بود سه شنبه ۱۱ اسفند عازم شود. بعد از ظهر به سمت فرودگاه حرکت کرده بود. مدام زنگ می‌زدم و از احوالش با خبر میشدم. آخر خودش زنگ زد و گفت: «خانم الان میخواهیم پرواز کنیم!» منم گفتم: «برو به سلامت!» گفتم: «رسیدی حتماً زنگ بزن نگران هستم.» معمولاً هر روز از سوریه زنگ میزد. بعضی وقت‌ها روزی دوبار! در هر بار هم حدود 20 دقیقه صحبت می‌کردیم. تماس‌ها هر ۱۰ دقیقه قطع میشد. دوباره تماس می‌گرفت. در ایام تعطیلی سال نو که به عید دیدنی میرفتم، یک دفعه آقا ابوالفضل زنگ زد ازش پرسیدم: «شما هم به عید دیدنی رفتید؟» گفت: «بله رفتیم! کلی هم از داعشی‌ها پذیرایی کردیم.» دفعه اولی بود که اسم داعش را پشت گوشی گفت، تعجب کردم. همیشه خیلی مراعات می‌کرد. اگر من می‌گفتم: «از داعشی‌ها چه خبر؟» می‌گفت: «دایی کی؟» وقتی اینطوری می‌گفت متوجه می‌شدم که باید حرفی نزنم. من خیلی دلتنگ شده بودم، گفتم: «من دلم برایت تنگ شده.» با مهربانی گفت: «خانم تو قدم هایی که من بر میدارم شریک هستی.» گفتم: «نمی‌شود به‌جای ۴۵ روز، ۴۰ روزه بیای؟ من خیلی دلم تنگ شده»، دلداریم داد و گفت نمی‌شود، خیلی کار دارم.» 
 

 
همیشه با او شوخی می‌کردم و می‌گفتم: «اگه شربت شهادت آوردند نخوری، بریز دور! یادمه یک بار به من گفت: «اینجا شربت شهادت پیدا نمی‌شود، چه کار کنم؟» گفتم: «کاری ندارد، خودت درست کن، بده بقیه هم بخورند.» خندید و گفت: «اینطوری خودم شهید نمی‌شوم، بقیه شهید می‌شوند.» 
 
«شربت شهادت» یک جوری رمز بین من و آقا ابوالفضل بود. یک بار دیدم در تلگرام یک پیام از یک مخاطب آمد که من نمی‌شناختم! متنش این بود: «ملازم، مدافع هستم. اگر کاری داشتی به این خط پیام بده. هنوز هم شربت نخوردم.» هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دیدم گوشی خانه مادرم زنگ زد. ''آقا ابوالفضل بود'' بعد از احوال‌پرسی گفت: «این، خط دوستم است، کاری داشتی پیام بده.» دو روز قبل از شهادت آخرین تماسش بود، خیلی با هم صحبت کردیم. مثل همیشه! یادم هست که به او گفتم: «ببخشید اگر زن خوبی برایت نبودم.» گفت: «خدا دو تا نعمت بزرگ به من داد، زن خوب، پول خوب! بعد هم زد زیر خنده.»
 
با تعجب ازش پرسیدم حالا بین این دو تا چه ارتباطی هست؟ گفت اینکه پول را خرج خانم خوبم کنم! وقتی دید من از حرفش خوشم آمده، سریع گفت: «پس حالا میشه یک ماه دیگر هم بمانم؟» منم با خنده گفتم: «دو ماه دیگر هم بمان.» در آخرین تماسش که دوشنبه بود، به من گفت: «شاید تا یک هفته نتوانم تماس بگیرم.» برای همین وقتی سه شنبه تماس نگرفت زیاد نگران نشدم. وقتی سه‌شنبه شب می‌خواستم بخوابم خیلی از نظر روحی آرام بودم. چهارشنبه برخلاف همیشه که در تلگرام بودم، اصلاً به گوشی نگاه نکردم. دوستانم مدام زنگ می‌زدند و از حالم می‌پرسیدند. تعجب کرده بودم. گوشی آقا ابوالفضل هم دست من بود، خیلی از دوستان ایشان هم زنگ می‌زدند. من جواب نمی‌دادم، ولی تعجب کردم. با خودم گفتم اینها که می‌دانند آقا ابوالفضل مأموریت است، پس چرا زنگ می‌زنند؟ 
 
داشتم نهار می‌خوردم که خاله‌ام آمد، ولی داخل خانه نیامد. داداشم رفت بیرون و مادرم را صدا کرد که گفت: «بیا خاله کار داره.» مامانم رفت بیرون. دیدم صدای گریه خاله‌ام می‌آید. من بی‌خبر از همه جا به‌علت ناراحتی خاله فکر می‌کردم. رفتم بیرون. خاله گفت: «پدر بزرگم به‌شدت مریض است»، ولی مامان قبول نکرد که پدر بزرگم مریض باشد و یک‌دفعه گفت: «آقا ابوالفضل؟» خاله‌ام گفت: «آره، ولی زخمی شده.» مامانم گفت: «نه، حتماً شهید شده و شروع به گریه کرد.» من مبهوت و شوک‌زده بودم. فقط می‌گفتم: «دروغه دروغه.» شوکه شده بودم. اصلاً اشک‌هایم نمی‌آمد. دوست داشتم تنها باشم. فقط فکر می‌کردم. دلیل تلگرام نرفتن من از صبح هم به خاطر این بوده که خدای نخواسته من خودم عکس آقا ابوالفضل را ببینم و حالم بد شود. به سمت پاکدشت راه افتادیم. در راه انگار هنوز باور نکرده بودم. مدام منتظر بودم در کانال مدافعان حرم عکس آقا ابوالفضل را ببینم. مدام به گوشی نگاه می‌کردم. تا اینکه بالاخره خبر را دیدم. نوشته بود: پرواز پرستویی دیگر ''شهید مدافع حرم ابوالفضل راه‌چمنی'' انگار با دیدن آن عکس، آب سرد ریختند روی من. دیگر باورم شد. آقا ابوالفضل چهارشنبه، قبل از اذان صبح 18 فروردین سال 1395 بر اثر ترکش خمپاره در العیس جنوب غرب حلب به درجه رفیع شهادت نائل شده بود.