زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی نامه و وصیت نامه شهید محمد رضا شفیعی : مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین علیه السلام و با هدف شهید شد

پدر و مادرش اهل قم و محله پامنار بودند. از ابتدای زندگیشان با فقر و تنگدستی شروع کردند. پدرش چرخ تافی داشت و در فصلهای تابستان بستنی فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صدای خوبی هم داشت به او « حسین بلندگو» هم می‌گفتند. مادرش اول زندگی چند تکه طلا داشت. آنها را فروخت و ۱۰۰ متر زمین خریدند و شروع کردند با شوهرش به ساختن. او خشت می‌گذاشت و همسرش گل می‌مالید، خانه را نیمه کاره سرپا کردند و رفتند مشغول زندگی شدند؛ یک زندگی ساده و باصفا و خوب.

 خانه باصفا

با خانه نیم‌ساز هم می‌ساختند و برای تابستان مشکلی نداشتند ولی زمستان به مشکل بر می‌خوردند. درآمد مرد خانه فقط خانه را کفایت می‌کرد. زن خانه شروع کرد به قالی بافتن. آن روزها من و تویی نبود بین زن و شوهرها. یکدل و همراه بودند در تمام مشکلات. زن خانه یک قالی بافت، خانه را کاه گل کردند. یکی دیگر بافت، برق کشیدند. یکی دیگر را بافت و لوله کشی آب کردند، بالاخره با هزار مشقت یک خشت و گل روی هم گذاشتند تا اینکه خدا « محمدرضا»را به آنها داد و به برکت قدمش وضع زندگیشان کمی بهتر شد و توانستند منزلشان را در همان محل عوض کرده و تبدیل به احسن کنند. خانه شان هر جا که بود و هر شکل که داشت باصفا بود، بس که دلهاشان مهربان بود و آدمهای باخدایی بودند...


مرد کوچک

محمدرضا در سال ۱۳۴۶ به دنیا آمد و با آمدنش برکت بارید انگار به زندگی باصفای پدر و مادرش. رزق و روزی پدرش خیلی رونق گرفت. محمد‌رضا خیلی بچه زرنگ و کنجکاو و با استعدادی بود. در هر کاری خودش را وارد می‌کرد، خصوصاً اگر کار سخت بود. می‌خواست همه چیز را یاد بگیرد. بسیار مهربان و غمخوار بود. همیشه کمک حال مادرش بود و نمی‌گذاشت یک لحظه مادرش دست تنها بماند. همیشه دوست داشت به همه کمک کند. یازده ساله بود که پدرش از دنیا رفت و محمدرضا شد مرد کوچک خانه. مادرش وقتی گریه می‌کرد او را دلداری می‌داد و می‌گفت: گریه نکن، من هم گریه ام می‌گیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت. من که هستم.

طبیب اصلی

دوران کودکی محمدرضا شیطنت‌های کودکانه خاصّ خودش را داشت. همه را با خود مشغول می‌کرد، در منزل قدیمی که بودند ایوان کوچکی داشتند که پله‌های آن به آب انبار منتهی می‌شد، محمدرضا که می‌خواست سیم برق را داخل پریز کند، برق او را گرفت و با شدت از بالای پله‌های ایوان به پایین پله‌های آب انبار پرت شد. مادرش تنها بود و پایش هم شکسته بود و در اتاق زمین‌گیر شده بود وبه هیچ وجه نمی‌توانست از جایش بلند شود. شروع کرد به یا زهراء و یا حسین گفتن. همسایه‌ها را صدا می‌زد که تصادفاً خواهرش وارد خانه شد. با گریه و التماس از او خواست محمدرضا را از پله‌های آب انبار بالا بیاورد، وقتی بچه را آوردند چهره اش سیاه و کبود شده بود و به هیچ وجه حرکت و تنفس نداشت.

او را بردند به سمت بیمارستان. یک بقال در محله بود به نام سید عباس.

در بین راه خواهرش را با بچه روی دست دیده بود بعد از شنیدن ماجرا بچه را بغل کرده بود. او سید باطن دار و اهل معرفت و صاحب نفسی بود. سید عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن که به یکباره محمدرضا چشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد. سید گفته بود: نیازی به دکتر نیست، طبیب اصلی او را شفا داده است.

هزار تا صلوات

۱۴ سال داشت که آمد و تقاضای جبهه کرد. ناراحت بود و می‌گفت مرا قبول نمی‌کنند و می‌گویند سن شما کم است، باید ۱۵ سال تمام داشته باشید. مادر به او می‌گفت: صبر کن سال بعد ان‌شاء‌الله قبولت می‌کنند. ولی محمدرضا برای رفتن به جبهه لحظه‌شماری می‌کرد و صبر نداشت و می‌گفت: آنقدر می‌روم و می‌آیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد.

بالاخره هم شناسنامه اش را گرفت و دستکاری کرد و یک سال به سن خود اضافه کرد. به مادرش می‌گفت: مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان عجل‌الله فرجه کردم تا قبولم کنند. با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمی‌شناخت.

خدا با ماست

 

مادر به او می‌گفت: من تنها شدم، نمی‌گویم قید جبهه را بزن ولی بیا برویم خواستگاری و یک دختر خوب و مؤمنه پیدا کنیم، هم مونس من باشد، هم شریک زندگی تو.

محمد رضا با خنده جواب می‌داد که خدا یار بی کسان است. زنم یک تفنگ است و همینطور خانه ام، سنگر.یک متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن می‌خواهد نه بنا!

می‌گفت: غصه تنهایی را نخور. خدا با ماست...

چطور من را نشناختی؟!

در خانه تلفن نداشتند. محمدرضا به خانه همسایه زنگ می‌زد و جویای حال مادرش می‌شد. یک روز عید، تماس گرفته بود. وقتی مادرش رفت پای تلفن دید صدایش خیلی نزدیک است. وقتی پرسید: محمدرضا کجایی؟گفت: قم هستم. و از مادرش خواست گوشی را به خواهرش بدهد. به خواهرش گفته بود: من زخمی شده ام و در بیمارستان گلپایگانی هستم. مادر را با احتیاط برای دیدنم بیاورید.

وقتی وارد بیمارستان و بخش مجروحین شدند، یک جوان نشسته روی یک ویلچر روبروی مادرسبز شد. مادر دستپاچه بود تا محمدرضا را زودتر ببیند. به آن جوان گفت: شما محمدرضا شفیعی را می‌شناسی؟

آن جوان گفت: شما اگر او را ببینید می‌شناسیدش؟ مادر جواب داد: او پسر من است. چطور او را نشناسم؟! جوان گفت: پس مادر! چطور من را نشناختی؟! یکدفعه مادر گریه اش گرفت، بغلش کرد.

خیلی ضعیف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زیادی از او رفته بود. سر و صورتش سیاه شده بود، مادرش با ناراحتی گفت: عزیزم چی شده؟ محمدرضا با همان آرامش شگفت انگیز همیشگی اش گفت: چیزی نیست، یک تیغ کوچک به پایم فرو رفته. مهم نیست. دکترها بیخودی شلوغش می‌کنند.

بعدها مادرش فهمید یک ترکش بزرگ از سر پوتین وارد شده پایش را شکافته و از انتهای پوتین خارج شده بود.


نتیجه تصویری برای شهید محمد رضا شفیعی

نذر مادر

ارتباط عمیق و توسل روحانی – معنوی عجیبی به امام زمان عجل‌الله فرجه داشت. پایش هم که پس از سه سال حضور در جبهه مجروح شد، خود امام زمان علیه السلام شفایش داد. چهار عمل روی پایش انجام دادند اما دکترها گفته بودند، اصلاً فایده‌‌ای نکرده است، باید ۵ یا ۶کیلو وزنش را کمتر کند.

وقتی به مادر گفت، او خیلی ناراحت شد، بعد هم هزار تا صلوات نذر کرد. از مال دنیا هم دو تا قالیچه بیشتر نداشت که یکی را نذر خوب شدن پای محمدرضا کرد. محمدرضا رفت جمکران آمد، گفت: مادر، غصه نخور!

رفته بود پیش پزشک برای ویزیت مجدد، که دکتر گفته بود این پای دیروزی نیست.

چشم به راه من نباشید

چند روز بیشتر از وداع محمدرضا نگذشته بود که شب در عالم خواب مادرش او را دید...

در خواب مادر محمدرضا از در خانه داخل آمده بود. یک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد یک شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی مادرکه آمد یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: مادر برایت هدیه آوردم.

مادرش گفت: چطوری پسرم؟ این بار چرا اینقدر زود آمدی؟!

گفت: مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید!

صبح که مادر بیدار شد از خودش پرسید چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. با دامادش تماس گرفت و قصه را گفت.

دامادش خواب را خیلی تایید نکرد. دوباره شب بعد مادر همین خواب را دید. محمدرضا گفت: دیگر چشم به راه من نباشید! وقتی برای بار دوم به دامادش گفت، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولی خبری نبود. از آنها خواستند یک عکس و فتوکپی شناسنامه را پست کنند برای صلیب سرخ، که آنها هم همین کار را کردند...

جگرم می‌سوزد

دوستی داشت به نام محسن میرزایی از مشهد که با هم زخمی و اسیر شده بودند و او بعدها آزاد شد. بعدها همین محسن میرزایی تعریف ‌کرده بود: محمدرضا ترکش توی شکمش خورده بود، زخمی داخل کانال افتاده بودند، قرار بود بعد از چند ساعت آنها را به عقبه منتقل کنند ولی زودتر از نیروهای کمکی، عراقیها رسیدند و آنها را اسیر و به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل کردند. هر دو حالشان وخیم بود، ولی محمدرضا به خاطر زخم عمیق شکمش خیلی اذیت می‌شد. در روزهای اول از او خواسته بودند به امام خمینی رضوان الله علیه و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگوید ولی محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفته بود. بعد زده بودند توی دهنش که یکی از دندانهایش شکسته بود. پزشکان دستور داده بودند به خاطر زخم عمیقی که داشت به هیچ وجه آب به او ندهند.

روز آخر خیلی تشنه‌اش شده بود، به محسن می‌گفت: محسن من مطمئنم شهید می‌شوم، ان‌شاءالله ما پیروز می‌شویم و تو آزاد می‌شوی و بر می‌گردی کنار خانواده ات، تو با این نام و نشان به خانه ما می‌روی و می‌گویی من خودم دیدم محمدرضا شهید شد؛ دیگر چشم به راهش نباشید.

بعدها که برادر میرزایی بعد از ۴ سال آزاد شد، به منزل محمدرضا آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برایشان تعریف کرد... می‌گفت روز آخر محمدرضا خیلی تشنه‌اش بود، یک لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روی زمین می‌کشید تا آب بنوشد. در بین راه افتاد و به شهادت رسید. به لطف خدا و عنایت اهل بیت علیهم السلام در همان لحظه از صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمده بودند. با این صحنه که مواجه شدند از جنازه عکس گرفتند و شماره زدند. او را برای تدفین بردند.

این برادر می‌گفت: لحظه‌های آخر خیلی دلم آتش گرفت. محمدرضا داد می‌زد، فریاد می‌زد: جگرم می‌سوزد. ولی من نمی‌توانستم به او آب بدهم. آخرین جمله را گفت و رفت. گفت: « فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله.»


نتیجه تصویری برای شهید محمد رضا شفیعی

زائر غریب

وقتی مادر محمدرضا به زیارت عتبات عالیات مشرف شد، عکس و شماره قبر محمدرضا را برداشت و با توکل به خدا راهی شد به امید آنکه به زیارت محمدرضایش برود. وقتی رسیدند به هر کسی از مأمورین التماس می‌کرد تا بگذارند شده حتی یک ساعت بر سر قبر محمدرضا برود، قبول نمی‌کردند و او را منع می‌کردند و می‌ترسیدند خبر به استخبارات برسد. پسر برادرش همراهش بود، او کمی عربی بلد بود، با یکی از رانندگان صحبت کردند و ۲۰ هزار تومان پول نقد به او دادند تا آنها را به قبرستان الکخ رساند و رفت. عکسهای شهدا را نزده بودند ولی طبق آدرسی که داشت قبر را پیدا کرد. ردیف ۱۸، شماره ۱۲۸. لحظه به یاد ماندنی بود، مادر بی تاب بود و خودش را بر روی مزار انداخت. به محمدرضا گفت: شب اول خواب دیدم گلزار بودی، دلم می‌خواهد پیش من بیایی... خیلی التماس کرد و بعد از آن در کربلا سیدالشهداء علیه السلام را به جوان رعنایش علی اکبر علیه السلام قسم داد تا فرزندش را به وی برگرداند...

مسافر کربلا

دو سال از سفر عتبات گذشته بود که یک روز اخبار اعلام کرد ۵۷۰ شهید را به ایران باز گرداندند. مادر محمدرضا با خودش گفت: یعنی می‌شود بچه من هم جزو اینها باشد؟!... داشت پرس و جو می‌کرد که در زدند: منزل شهید محمدرضا شفیعی؟

گفت: بله محمدرضای من را آوردید!

گفتند: مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید؟! مادر گفت: سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز و گفت این مژده را می‌دهم بعد ۱۶ سال مسافر کربلا بر می‌گردد.

آن برادر سپاهی گفت: بعد ۱۶ سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه سلام الله علیها است. (۴مرداد ماه ۱۳۸۱)

انگشتر متبرک

 

سر تشییع جنازه، مادر کنار قبر محمدرضا نشسته بود. دید آقایی لباس بلندی پوشیده و چفیه به گردنش. دو متری با او فاصله داشت، گفت: مادر شفیعی، یک قدمی بیا جلوتر. مادر رفت. یک انگشتر عقیقی به او داد و گفت محمدرضا خیلی تبرک است، این انگشتر را به او بمالید. مادر هم داد انگشتر را به صورت و بدن محمدرضا مالیدند. گفتند: آن حیف است که با پیکر دفن شود، ببرید منزل برای شفای مریض.

مادرش گفت: این برای آن آقاست. برای من نیست که! آمد تا انگشتر عقیق را به صاحبش بر‌گرداند، هرچه گشت آن آقا را پیدا نکرد. از آن روز به بعد انگشتر نزد او ماند. هرکسی که آمده، برای شفا از آبش دادند، شفا یافته و حاجت گرفته است... هم اینک پیکر مطهر محمدرضا در گلزار شهدای علی ابن جعفر قم آرام گرفته است.


نحوه شهادت

محمدرضا از نیروهای واحد تخریب لشکر علی ابن ابیطالب علیه السلام بود. عملیات کربلای ۴ آخرین عملیات او بود. بعد از ۵ سال حماسه آفرینی در جبهه‌های حق علیه باطل در عملیات کربلای ۴ مجروح و سپس اسیر شد. ۱۱ روز شکنجه سربازان دشمن را تحمل کرد تا عاقبت در تاریخ ۱۴دی ماه ۱۳۶۵ به شهادت رسید.

دوستانش می‌گفتند به سختی مجروح شد و پیکرش جا ماند. اینطوری بود که محمدرضا شفیعی به جرگه شهدای گمنام پیوست. برخی می‌گفتند او اسیر شده چون دوستانی که در کنار او بودند همگی اسیر شدند، اما خانواده اش چشم انتظار او بودند...

به آنها اطلاع دادند که محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از ۱۰ روز اسارت به شهادت رسیده و جنازه او را در قبرستان الکخ مابین دو شهر سامرا و کاظمین دفن کرده‌اند...


وصیتنامه شهید محمد رضا شفیعی

 « بسم الله الرحمن الرحیم»

«  یا اَیتُها النَفسُ المُطمَئِنَه اِرجِعی اِلی رَبِک راضیه مَرضیه فَادخُلی فی عِبادی و ادخُلی جَنّتی». به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان، درهم کوبنده کاخ ستمگران. او که عالم هستی را از هیچ آفرید و همه را از حکمتش تعادل بخشید. و با سلام و درود بی کران بر تمامی رهروان راه حسین علیه السلام. آنان که در این راه قدم نهادند و گلوی خود را با شربت شیرین شهادت، تر کردند و جان خود را فدای اسلام و قرآن نمودند.

« ما بندگان خدا هستیم و در راه او قیام می‌کنیم اگر شهادت نصیب شد، سعادت است».

اینجانب محمدرضا شفیعی فرزند مرحوم حسین شفیعی لازم دانستم که چند سطر وصیتی با امت حزب الله داشته باشم. و حال که وقت آزاد شدن من از قفس دنیوی رسیده است لازم دانستم که به جهاد در راه خدا بپردازم که اگر به درگاه باریتعالی قبول گردید به سوی زندگی سعادتمند و جاوید دیگری پر بکشم.

من یکی از بسیجی‌هایی هستم که برای اجرای احکام اسلام به جهاد پرداخته ام و از ریخته شدن خونم در این راه باکی ندارم. چون راه، راه انبیا و اولیای خداست و بایستی پیروی از شهید تشنه لب کربلا نمود: « اِن کانَ دینِ محمدٍ لَم یستَقِم اِلا بِقَتلی فَیا سُیوفَ خُذینی ». بعد از شهادت من این سعادت را جشن بگیرید که سنگر خونین من حجله دامادی من بوده است و ما شهادت را جز سعادت نمی‌دانیم. چون شهادت ارثی است که از انبیا به ما رسیده است.

سفارش من به کسانی که این وصیت نامه را می‌خوانند این است که سعی کنید که یکی از افرادی باشید که همیشه سعی در زمینه سازی برای ظهور صاحب الامر عجل‌الله فرجه دارند و بکوشید اول خود و بعد جامعه را پاک سازی کنید و دعا کنید که این انقلاب به انقلاب جهانی آقا امام زمان علیه السلام متصل شود. پس اگر می‌خواهید دعاهایتان مستجاب شود به جهاد اکبر که همان خودسازی درونی است بپردازید.

‌ای برادر و خواهر مسلمان، بدان که با شعار در خط امام بودن ولی در عمل دل امام را به درد آوردن، وظیفه انسانی و اسلامی ما نیست.‌

ای برادران، ما که هنوز خود را نساخته‌ایم و تمام کارهایمان اشکال دارد چگونه می‌خواهیم دیگران را بسازیم و انقلابمان را به تمام جهان صادر کنیم؟ در کارها از خود محوری و تفسیر کارها به میل خود بپرهیزیم و سعی در خودسازی داشته باشیم و خیال نکنیم با کمی فکری که داریم، فکرمان از همه بالاتر است و از همه خودساخته تر و خلاصه نظرمان بهتر است.

برادران گرامی و ملت شهید پرور، همیشه از درگاه خداوند بخواهید که به شما توفیقی عنایت فرماید که بتوانید در خط امام عزیزمان و برای رضای خدا گام بردارید.‌

ای جوانان، نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حسین علیه السلام در میدان نبرد شهید شد و مبادا در غفلت بمیرید که علی علیه السلام در محراب عبادت شهید شد و مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین علیه السلام و با هدف شهید شد.

و‌ ای مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردای قیامت در محضر خدا نمی‌توانید جواب زینب سلام الله علیها را بدهید که تحمل داغ ۷۲ شهید را نمود. همه مثل خاندان وهب جوانانتان را به جبهه‌های نبرد بفرستید و حتی جسد او را هم تحویل نگیرید، زیرا مادر وهب فرمود: پسری را که در راه خدا داده ام پس نمی‌گیرم و از خواهران گرامی تقاضامندم که از فاطمه سلام الله علیها، یگانه سرور زنان سرمشق بگیرید و حجاب اسلامی خود را رعایت فرمایید.

امیدوارم روزی فرا رسد که همه ملت از زن و مرد و تا جوان و کودک به وظیفه اسلامی خود آشنا شوند و مرتکب گناه نشوند. در آخر از مادر گرامی خودم حلالیت می‌طلبم و امیدوارم از زحماتی که برای من کشید مزد آن را از زینب سلام الله علیها بگیرد و امیدوارم همچون دیگر خانواده شهدا استوار و مقاوم بمانید و کاری نکنید که دشمنان را شاد کند.

‌ای جوانان عزیز و ارجمند همانطور که امام فرمود: من چشم امیدم به شماست. پس شما هم به ندای هل من ناصر حسین زمان لبیک بگویید و به سوی جبهه‌ها حرکت کنید و نگذارید اسلام و قرآن بی یاور بماند.... والسلام. ما بندگان خدا بدنیا آمده‌ایم تا توشه‌ای برای آخرت جمع آوری نماییم و به سوی زندگی جاوید پر بکشیم.« الهی تا ظهور دولت یارخمینی را برای ما نگه دار» آمین. محمدرضا شفیعی. ۲۵/۱۲/۶۴

به ما اطلاع دادند که محمدرضا در اردوگاه موصل ، بعد از ده روز اسارت به شهادت می رسد و جنازه او را در قبرستان الکخ ما بین دو شهر سامرا وکاظمین دفن کرده اند...

سال ۸۱ یک روز اخبار اعلام کرد ۵۷۰ شهید را به میهن اسلامی باز گردانده اند...

زنگ درب خانه به صدا در آمد: به شما نوید می دهم پیکر محمدرضایتان را بعد از 16 سال آورده اند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند؛ پیکر محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است...

وقتی وارد سردخانه شدم پاهام سست شده بود، نفسم بند آمد بالاخره او را دیدم، نورانی ومعطر بود موهای سر ومحاسنش تکان نخورده بود، چشمهایش هنوز با من حرف می زد.

بعثی ها بعد از مشاهده ی پیکر محمدرضا برای از بین بردن این بدن آن را سه ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند وحتی آهک هم روی آن ریخته بودند. بازهم چهره ی او بهم نریخته بود  فقط زیر آفتاب کبود شده بود.

یکی از همرزمان قدیمی محمدرضا، بالای قبر می گفت: من می دانم چرا بعد از ۱۶ سال سالم برگشته !

او غسل جمعه اش، زیارت عاشورایش، نماز شبش ترک نمی شد. همیشه با وضو بود، هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد یا در سنگر مصیبت می خواندیم، اشکهایش را به بدنش می مالید و گریه می کرد...


شهید محمد رضا شفیعی شهیدی که پیکرش بعد از 16 سال سالم مانده بود