زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

سردار شهید سیّد جعفرمنصوری کافران و دشمنان اسلام بدانند هرگز دست از یاری دین خداوند متعال و حمایت امام عزیزمان بر نخواهیم داشت

 نام :سیّد جعفر (منصور) منصوری/ تولد : 1344/9/11/ گیلان ؛ روستای ساسان سرا/ شهادت : 65/10/2 / محل شهادت : دریاچه نمک داخل خاک عراق
    سردار شهید سیّدجعفر (منصور)‌منصوری در یازدهم آذر ماه 1344 مصادف با سالروز شهادت بزرگ مرد انقلابی گیلان زمین میرزا کوچک خان جنگی در روستای ساسان سرا از توابع منطقه گیل دولاب شهرستان رضوانشهر در یک خانواده مذهبی و از سادات حسینی دیده به جهان گشود.شهید مقطع تحصیلات ابتدایی خویش را در روستای چنگریان به پایان رسانید و مقطع تحصیلات راهنمایی و دبیرستان را در شهرستان مذکور ادامه داد و در حین تحصیل در مقاطع راهنمایی و دبیرستان از نزدیک در جریان پیروزی انقلاب اسلامی قرار گرفته و در دوران تحصیل در مقطع راهنمایی با آنکه کمتر از 15 سال سن داشتند ولی با مطالعه و درک صحیح از مسائل و جریان های منحرف سیاسی و با برخورداری از ریشه مستحکم مذهبی ، یکی از جانبرکفان انقلاب اسلامی محسوب گردیده و با همیاری عده ای از معلمین و دانش آموزان حزب الهی ، نقش بسزاء و تأثیر گذاری در مقابله با هجمه و نفوذ احزاب و گروهکهای ضد انقلاب در سطح مدارس محل سکونت داشتند. با تشکیل اولین هسته های سپاه پاسداران در منطقه تالش خاصّه رضوانشهر به صورت داوطلب در فعالیتهای سپاه پاسداران حضور پیدا نمود.

    شهید در سال 1361 و در سن 17 سالگی در حالی که از دانش آموزان ممتاز سال سوم دبیرستان و بسیار مورد احترام مسوولین و دبیران دبیرستان محسوب می گردید به عضویت رسمی سپاه پاسداران در آمد و در نیمه دوم سال 1362 به صورت داوطلب به مناطق جنگی جنوب اعزام و پس از پایان مأموریت از مراجعه به پشت جبهه خودداری می کند و بر حسب دست نوشته های موجود و گفته های دوستانِ همرزمش ، شهید با خود عهد می نماید تا پیروزی نهایی رزمندگان اسلام و یا نائل شدن به فیض شهادت در جبهه حق علیه باطل حضور داشته باشد.

سیّد شهید پس از چندی با آنکه پاسدار رسمی بودند در اقدامی که نشان از روح بلند و متعالی وی داشت در گمنامی تمام به صورت رزمنده بسیجی وارد لشکر 8 نجف اشرف اصفهان گردید ، بدون اینکه فرماندهان و مسوولین لشکر از پاسدار بودن وی و نیز سبقه فعالیت ایشان در سرکوب گروهک نفاق آگاهی داشته باشند.نظر به تجلّی ایمان،‌شجاعت، رشادت، استعداد و صفات حسنه در شهید ، ایشان پس از گذشت چندی ابتداء به فرماندهی گروهان یا زهرا سلام الله علیه انتصاب و پس از مدّتی به عنوان یکی از فرماندهان گردان چهارده معصوم(ع)انتخاب می گردد و در عملیاتهای خیبر، بدر، عملیاتهای قدس، عاشورا و چندین عملیات ایذایی و نهایتاً در عملیات بزرگ والفجر 8 معروف به عملیات فاو شرکت نموده و گفته می شود لشکر 8 نجف اشرف خاصه گردان چهارده معصوم و گروهان تحت فرماندهی اش از اولین نیروهای عمل کننده والفجر 8 بوده و شهید و سایر همرزمانش رشادتهای وصف ناشدنی در این عملیات از خود بجای می گذارند.

   سردار شهید در جریان عملیات غرور آفرین والفجر 8 و در تاریخ 24/11/1364 بر اثر اصابت تیر از ناحیه پای راست و بمباران شیمیایی منطقه عملیاتی مجروح و شیمیایی گردیده و مدّتی در بیمارستان نکویی شهر مقدس قم بستری می گردد ولی مسئله مجروحیت خود را از خانواده پنهان می دارد( خانواده شهید پس از شهادت این سلاله زهرای اطهر سلام الله علیه با بررسی مدارک موجود متوجّه موضوع می شوند) شهید پس از مرخص شدن از بیمارستان مجدداً به مناطق جنگی رهسپار می شود و در عید نوروز سال 1365 برای آخرین وداع با خانواده به مرخصی اعزام و به خاطر عشق و محبّتی که همسنگرانش به وی داشتند در زمان حضور وی در شمال عده ای از همرزمان وی از جمله سردار شهید حاج سیّدعلی اکبر اعتصامی از فرماندهان لشکر 8 نجف اشرف اصفهان به دیدار وی آمده و در آن زمان بود که چند تن از همرزمان وی از طریق یکی از اعضای خانواده شهید متوجّه می شوند که شهید عضو رسمی سپاه است و بسیار تحت تأثیر قرار گرفته و ارادت آنها به سیّد شهید مضاف می شود.

    شهید مظلوم پس از اتمام مرخصی به همراه همرزمان خود در تاریخ 16/01/1365 به منطقه عملیاتی جنوب (فاو)‌اعزام می شود و بر اساس گفته ها و اظهارات دوستان و همرزمانش، شهید و یگان تحت امرش در تاریخ 10/02/1365 در یک عملیات ایذایی در منطقه دریاچه نمک در داخل خاک عراق شرکت می نماید و با دلاوری و استقامتی که شهید و همرزمانش نشان می دهند به اهداف مورد نظر دست می یابند ولی به دلایل ناگفته پس از فتح منطقه، این یاران مخلص امام زمان (عج) تحت محاصره و هلی برن دشمن قرار گرفته و جز عده ای قلیل تمامی رزمندگان از جمله سردار شهید چون جد بزرگوارش امام حسین (ع) مظلومانه به درجه رفیع شهادت نائل می آیند و پیکرهای مطهر شهدا در دریاچه نمک در نهایت مظلومیت باقی می ماند و پس از گذشت حدود سه ماه ، مقادیری از وسایل شخصی بجا مانده از شهید پلاک، لباس و . . . توسط سپاه به خانواده اش تحویل گردیده و مراسم نمادین تشییع و تدفین جنازه شهید با حضور گسترده امت حزب الله منطقه رضوانشهر، تالش و بندرانزلی در تاریخ 27/05/1365 به عمل می آید و سرانجام با گذشت حدود چهارده سال از شهادتش ، پیکر سیّدشهید در عملیات تفحص و جستجوی شهداء عملیات فاو در دریاچه ی نمک شناسایی و در تاریخ 01/12/1378 در گلزار شهداء امام زاده سیِّد شرف الدین رضوانشهر آرام گرفته و با آمدنش جوششی دیگر در سینه ره پویان شهادت همچون جدّش حسین (ع) به وجود آورد.

دست نوشته شهید سیّد جعفر (منصور) منصوری

دست نوشته های شهید 

پرودگارا ؛ زمانی که تمام روزهایمان عاشورا است و زمین هایمان کربلا و ماه هایمان محرم و محرابمان قتلگاه و جبهه هایمان پر از بدن های خونین علی اکبرهای زمانه است و دشمن پست و فرومایه آب را چون تاسوعا و عاشورا بر رویمان می بندد و خانه و کاشانه ما را چون خیمه های حسین علیه السلام در میان شعله های آتش می سوزاند.

پرودگارا؛ از تو می خواهم من نخستین کسی از خانواده ام باشم که به کشته شدگان راهت اضافه گردم.

مادرم! مرا بخاطر اینکه فرزندت هستم دوست مدار. مادرم ! دوستم بدار چون فرزند اسلامم و هدفم رهایی و آزاد ساختن اسلام عزیز است.

اگر هر روز کاروان سرخ شهداء از کوچه ها و خیابان های شهرمان بگذرد و تمامی خیابان ها و کوچه هایمان مزین به نام شهیدان شود و پرچم عزا در وجب به وجب میهنمان نصب گردد و نخل غم در سینه مادران کاشته شود ، کافران و دشمنان اسلام بدانند هرگز دست از یاری دین خداوند متعال و حمایت امام عزیزمان بر نخواهیم داشت.

حکمت 72 نهج البلاغه - رابطه دنیا و انسان :

دنیا بدن ها را فرسوده و آرزوها را تازه مى کند ، مرگ را نزدیک و خواسته ها را دور و دراز مى سازد ، کسى که به آن دست یافت خسته مى شود ، و آن که به دنیا نرسید رنج مى برد.


گفتگو با مادر شهید سید هاشم فاضلی خوابی تلخ اما شیرین | روایتی مادرانه از شهیدی که خوابش را الهام کرده بود

شهید "سید هاشم فاضلی"  یکم بهمن سال ۱۳۴۲ در اهواز به دنیا آمد و در ۲۸ بهمن سال ۱۳۶۰ در کرخه نور در اثر اصابت گلوله به کمر به فیض شهادت نایل شد.

به همین مناسبت نوید شاهد به دیدار  فاطمه  عبداله پور مادر شهید" سید هاشم فاضلی"  رفته است که ماحصل این گفتگو را می خوانید.

نوید شاهد خوزستان:مادر جان لطفا از سید هاشم و ویژگی های اخلاقی اش برایمان بگویید.

فاطمه عبداله پور: هاشم  از همان کودکی  به شجاعت و‌ نوعدوستی زبانزد دوست و آشنا بود.هاشم از نیازمندان دستگیری می کرد، به همین خاطر همه او را دوست داشتند.

اگربخواهم  به ساده ترین زبان بگویم ؛ سید هاشم همواره در کمک‌ و هدایت دوستانش در مسجد و نماز خواندن فعال بود.  شاخص ترین خصوصیت اخلاقی اش این بود که لقمه دهانش را با همه تقسیم می کرد و اگر گرسنه ای می دید تلاش خود را می کرد تا برایش نانی تهیه کند. می گفت: نمی توانم نسبت به فقیران بی تفاوت باشم . او رابطه تنگاتنگی با دوستان دوران کودکی تا زمانی که زنده بود داشت و‌همواره با آنها (نعیم مشعلی‌ ، خضیر نسیم و کاظم نسیم)   در حال خدمت به مردم و‌دفاع از وطن بودند.دوستانش با گذشت سالها از آن روزها ذکر خیرش را می کنند و می گویند محال است آن روزهای خوب یادمان برود.

از کودکی هایش که بگوییم این است که سید هاشم مانند دیگر کودکان نبود از  کودکی مردی  شجاع ، با ایمان و‌ با  تقوا بود. نوع کردار و رفتارش با خانواده و دوستانش دلنشین و مهربانی اش زبانزد بود. او خوش زبان، باهوش‌ و حرف شنو بود. به یاد ندارم هیچ وقت در جواب من که مادرش هستم غیر از چشم چیز دیگری گفته باشد. محل کودکی شهید در خزعلیه بود. شهید سید هاشم علاقه بسیار به ورزش داشت و اوقات فراغت خود را در  کودکی با ورزش رزمی کاراته  سر می کرد. علاقه اش به مدرسه زیاد بود و به هدف معلم شدن در آینده زیاد درس می خواند.  اما برای رفتن به جبهه مجبور به ترک تحصیل شد.

 

نوید شاهد خوزستان :چطور شد که سید هاشم به جبهه رفت؟

 فاطمه عبداله پور : سید هاشم بسیار غیور بود . او داوطلبانه به جبهه رفت. نه تنها با اسلحه بلکه با دست خالی رفت . سید هاشم  به واسطه استقامت و قدرت درونی اش  رفت تا در مقابل دشمنان ، سینه سپر کند و تا پای جان بایستد. او از سال اول جنگ در دوره دبیرستان داوطلبانه برای حفظ اسلام و دفاع از وطن به جبهه اعزام شد. آن زمان خانه ما در منطقه زیتون کارگری اهواز بود و هاشم نوجوان فعال بسیجی مسجد حجت بود. خلاصه اینکه جبهه در زندگی سید هاشم‌ الویت اول و آخر بود.   سال ۱۳۵۹ بود که ازدواج کرد. سه روز از عروسی اش نگذشته بود که دوباره راهی جبهه شد و تازه   عروسش را تنها گذاشت. لباس جبهه اش را بر تن کرد و‌ رفت.

نوید شاهد خوزستان:از خاطرات شهید برایمان بگویید.

فاطمه عبداله پور : شاید برایتان  جالب باشد که رفتار سید هاشم از ده سالگی تغییر کرد و رفتارهایش بزرگ منشانه تر شد. او مهربان بود و هزار بار مهربان تر شد. به یاد دارم  وقتی را که صدایم می زد مادر،  مادر را به تنهایی به کار نمی برد. صدایش هنوز در گوشم است که می گفت:  مادر عزیزم ، مادر جانم،‌ مادر مهربانم... .

از دیگر خاطراتی که به یاد دارم این است زمانی که می خواست با دیگر برادرش «سیدرضا فاضلی» به جبهه برود، چطور دست و پاهایم را  بوسید و رفت.  هیچوقت حس لطافت دستها و صورتش را فراموش نمی کنم.

نوید شاهد خوزستان: از نگرانی هایتان پیش از رفتن سید هاشم به جبهه بگویید.

فاطمه عبداله پور : همیشه می گفت:  مادر تازه‌  راه بهشت برایم باز شده  است . نگران جبهه رفتن های من نباش. فقط دعایم‌کن. می گفت: اگر شهید شدم هیچوقت گریه نکن و‌ با افتخار بگو‌ که شهدا همیشه زنده اند. راست می گفت.  او‌ هنوز و برای همیشه زنده است چرا که یک سال پس از شهادتش خواب دیدم در آسمان از خورشید گل قرمز محمدی  بزرگی روییده بود و  من صلوات فرستادم  و خیالم از این جای زیبای پسرم راحت شد.

 

نوید شاهد خوزستان: سید هاشم متاهل بود؟

فاطمه عبداله پور : سید هاشم در جبهه و به جنگ مشغول  بود . در همان  روزها که  ۱۷ سال بیشتر نداشت  لباس دامادی به تن کرد و با دختر خاله اش در روستای عرب حسن ازدواج کرد و‌ پس از سه روز به جبهه بازگشت. یادم می آید که  همسرش باردار شد و سید هاشم پس از گذشت ۹ ماه که همسرش در شرف زایمان بود از جبهه بازگشت.  اسم فرزندش را سید احمد گذاشتند. فرزندش دی ماه سال ۱۳۶۰ به دنیا آمد. سید هاشم همان روز به جبهه بازگشت و برای همیشه رفت.

فرزندم من، همسر و طفل تازه به دنیا آمده اش را با شهادتش برای همیشه تنها گذاشت و ما ماندیم و حسرت دیدار او تا به قیامت . اما بدانید که ما نزد خدا و امام حسین (ع)  سربلندیم و خدا را شکر می کنم مرگ سیدهاشم  با شهادت رقم خورد.  

نوید شاهد خوزستان: از شهید و فرزندی که به یادگار مانده است چه خبر؟

فاطمه عبداله پور : بله  او صاحب فرزند پسر شد. فرزند و همسرش را  تنها  در روز زایمان ملاقات کرد و‌ بار دیگر  عازم جبهه شد و  سرانجام بیست و‌هشتم بهمن ۱۳۶۰در  عملیات کرخه نور بر اثر اصابت گلوله به کمر شهید شد. 

 

نوید شاهد خوزستان :خبر شهادت سید هاشم چطور به شما رسید؟

 فاطمه عبداله پور : اولین بار یک‌شب قبل از شهادتش، خواب دیدم سید هاشم شهید شده است. به هر کس که می گفتم، مرا سرزنش می کرد و می گفت انشالله سالم و سرحال پسرت  بر می گردد . باورتان نمی شود،ساعت  ۱۲ ظهر همان روز  بود که خواب شهادتش را دیدم، خبر  شهید شدنش را آوردند. با پای پرهنه دویدم، گفتم که بیمارستان می روم.  من تا با چشمان خود نبینم خیالم‌ راحت نمی شود. شهید من او به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت.


 نوید شاهد خوزستان :به کدام خصلت های شهید می بالید؟

فاطمه عبداله پور : می توان گفت از آغاز جنگ دیگر پسرم را ندیدم اگر هم به خانه می آمد کمتر از یک ساعت بعد به جبهه باز می گشت. نمی‌خواست دوستان همرزمش را لحظه ای تنها بگذارد و‌ یا جای خالی اش به خاک و‌جان وطنمان خدشه وارد کند. من مادر شهیدم اما به شجاعت و حس انسان دوستی سیدهاشم بیشتر از هر چیزی افتخار می کنم و از این بابت خدا را شاکرم. 

 نوید شاهد خوزستان :از روزها و لحظات بدون سید بگویید که چگونه بر شما گذشت؟

فاطمه عبداله پور:  40 روز از وقتی هاشم شهید شده بود نگذشت که همسرم از داغ شهید سکته کرد و  از دنیا رفت. سقف زندگی ام آنجا ترک خورد و از بین رفت.

همسرم آتشنشان شرکت نفت بود. با رفتن او تنهاتر شدم و کمرم شکست. چشمانم از گریه های بسیار در این سالها خشک شده است. پسر بزرگم نیز طی این سالها از دست دادم و با این همه داغ باز هم من هستم که زنده مانده ام.  دلم برایشان تنگ شده است.  برای بودن در کنار هم و‌صرف غذا روی یک سفره...برای لبخند همسرم، مهربانی های هاشم... . قاب عکس هایشان می گویند زنده اند در همین خانه قدم می زنند و صدایم می کنند.  هاشم به زبان عربی بلند می گوید؛ " عیونی، یوما"  (چشمانم، مادرم) و مرا می بوسد و غیب می شود.

 

نوید شاهد خوزستان :چند فرزند دیگر غیر از سید هاشم دارید؟

 فاطمه عبداله پور :چهار فرزند پسر و ۴ دختر دیگر دارم.

نوید شاهد خوزستان :اگر سید هاشم زنده بود  چه می شد؟

فاطمه عبداله پور :همیشه می گفت مادر نگرانم نباش. من بر می‌گردم و در آینده نزدیک معلم می شوم و تو را برای همه زحمتهایی که برایم کشیده ای سربلند می کنم. اگر زنده بود بدون شک یک‌ معلم و یا استاد دانشگاه می شد و اگر باز هم  حس می کرد ذره ای از خاک وطنش در خطر است  مانند کودکی هایش سینه سپر می کرد و در خط دفاع کشور می ایستاد.

 

نوید شاهد خوزستان : وقتی دلتان برای سید هاشم تنگ می شود ، چکار می کنید؟

فاطمه عبداله پور : من می دانستم سید هاشم مال من نیست. رفتار های عجیبش بوسیدن دستها و‌پاهای  من و پدرش.  به من الهام شده بود که سید هاشم  مال من نیست و‌ روزی برای همیشه از پیش من می رود. رفتارهای پر از  احترام و مهربانش بسیار عجیب و در حد یک فرشته بود.  مسائل و‌مشکلات را درک می کرد. هاشم مهربان بود و هیچوقت کسی را دل آزرده نمی کرد. وقتی دلم می گیرد قاب عکسش را می گیرم و با او‌حرف میزنم و سبک می شوم . دلم می‌خواهد دعایمان کند.

حاج قاسم قسم جلاله می‌خورد و می‌گفت من این را درک کرده‌ام که آقا به بالا وصل است و در هیچ جای جهان نمونه ندارد.

هفته‌نامه «صبح صادق» سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در شماره اخیر خود، گفت‌وگویی با راننده و یار همیشه‌همراه سردار شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی انجام داده است که متن آن را می‌خوانیم:

همه همّ و غمش این بود حالا که اینجا آمده تا از حاج‌قاسم سخن بگوید، بتواند به کمک خداوند در حد و اندازه عظمت حاج قاسم صحبت کند. با همان لهجه کرمانی می‌گوید روستای ما با روستای حاج قاسم یک کیلومتر فاصله دارد. در دوران جنگ با حاج قاسم مأنوس شدم؛ گاهی وقت‌ها هم راننده حاجی بودم. در عملیات والفجر 8 حاجی به من مسئولیت داد که باید با کمپرسی‌ها کار کرده و آنها را مدیریت کنم. خودم رانندگی کمپرسی را در مرحله نهایی انجام می‌دادم که یک‌دفعه دیدم حاج قاسم هم کنارم هست و دارد کمک و نظارت می‌کند. بعد از پایان جنگ با حاج قاسم رفتیم قرارگاه قدس و بعدش هم حاج قاسم گفت برای انجام مأموریتی باید به تهران برویم و یکی دو سالی آنجا هستیم. ما هم رفتیم، ولی تا شهادتش مأموریتش ادامه یافت. با «نصرالله جهانشاهی» راننده و یار همراه حاج قاسم که افتخار همسایگی ایشان را هم داشته، در این گفت‌وگو، از حاج قاسم می‌گوید.

اول خودتان را معرفی کنید.

نصرالله جهانشاهی هستم؛ پاسدار بازنشسته نیروی زمینی که 63 سال دارم. بنده ورودی سال 1362 هستم؛ البته دو سال پیش از آن هم از عملیات فتح‌المبین و طریق‌القدس در جنگ به عنوان بسیجی حضور داشتم و تا سال 1397 بهصورت دائم، راننده حاجی در لشکر ثارالله، قرارگاه قدس و نیروی قدس بودم تا اینکه به دلیل جانبازی، اواخر دهه هفتاد بازنشسته شدم؛ ولی حاج قاسم اجازه نداد بروم و تا سال 1397 در خدمتش بودم.

نتیجه تصویری برای حاج قاسم سلیمانی


از حاج قاسم برای ما بگویید.

کار کردن با چنین فرمانده موفقی که صلابت دارد و یک دنیا او را تأیید کرده، خیلی سخت است و هر کسی نمی تواند از عهده آن برآید. من و شهید پورجعفری که یار و همراه حاجی بود و با او شهید شد بیشترین مدت را با حاجی بودیم.

حاج قاسم شما را به چه اسمی صدا می زد؟

جهانشاهی، نصرالله و... فرقی نداشت، ولی با احترام و رفاقت. به بچه‌هایش هم از همان اول تأکید کرده بود به من بگویند عمو، چون من از وقتی بچه‌ها کوچک بودند، وقت‌هایی که سردار مأموریت بود کارهای خانواده حاجی را انجام می‌دادم و خانواده من و خانواده حاجی چون همسایه بودیم، همیشه در رفت و آمد بودند. بچه‌های حاجی را از همان زمان کودکی می‌شناسم و با من بزرگ شده‌اند. ماه رمضان‌ها سه چهار بار ما می‌رفتیم منزل حاج قاسم و خانواده ایشان هم می‌آمدند منزل ما. تا این حد نزدیک بودیم.الآن هم که حاجی شهید شده است، اصلاً توان مواجهه با بچه‌های حاجی را ندارم و با دیدن بچه‌ها قلبم از فشار این غم کنده می‌شود.
نتیجه تصویری برای حاج قاسم سلیمانی
از روحیات حاجی در فضای کار بگویید.

حاج قاسم خیلی شجاع بود. دورانی که در قرارگاه قدس حضور داشت، اشرار 90 نفر از نیروی انتظامی را گروگان گرفتند و به 70 کیلومتری مرز افغانستان و پاکستان بردند. حاج قاسم خیلی ناراحت شد و با نقشه و طرح‌ریزی و اطلاعات دقیق، به داخل مرز افغانستان و پاکستان نیرو برد و همه 90 نفر را آزاد کرد و چندین پایگاه اشرار را هم با خاک یکسان کرد. اما همین حاج قاسم مرد صلح بود و دیدیم که برای اشرار در داخل کرمان و سایر مناطق امان‌نامه داد. همین اشرار در اثر رفتار خوب حاج قاسم به دامن انقلاب آمدند و خیلی از اینها که غلام و کنیز داشتند، آنها را آزاد کردند. وضعیت خوبی در منطقه مأموریتی قرارگاه قدس نبود، ولی حاجی وضعیت منطقه ر بهبود بخشید. در نیروی قدس هم خیلی جدی بود، ولی با نیروهای مقاومت بسیار صمیمی.
نتیجه تصویری برای حاج قاسم سلیمانی
حاج قاسم سلیمانی تقریباً در همه خطوط مقدم دفاع از حرم حضور پیدا کرد و با خانواده شهدای مدافع حرم دیدار داشت، در این زمینه توضیح دهید که چقدر ایشان فعال بود؟

حاجی مرد کار بود. اگر کرمان می‌رفت و فرصت کوتاهی می‌یافت، به دیدار خانواده شهید می‌رفت. اگر در تهران بود و یک ساعت وقت پیدا می‌کرد، به بازدید از خانواده شهید می‌رفت. مشهد اگر می‌رفت، هر موقع که فرصت پیدا می‌کرد، به بازدید از خانواده شهدا اختصاص می‌داد. حاج قاسم وقتی در تهران بود روزی چندین جا جلسه میرفت، از وزارت امور خارجه و ستاد کل سپاه گرفته تا دفتر رهبری و... همه جا به‌موقع می‌رفت؛ به استان‌ها سفر داشت. در کرمان که کارش بیشتر از همه‌جا بود. بازدید خانواده شهدای لشکر و شهدای مدافع حرم از مهم‌ترین برنامههای سردار بود. جلسه با فرمانده گردان‌ها و نیروهای لشکر در دفاع مقدس، جلسه کنگره شهدای کرمان و هزاران کار دیگر هم داشت؛ خستگی برایش اصلاً معنا نداشت. این در حالی بود که تمام بدن حاجی جای تیر و ترکش بود.

«ولایتمداری» مشخصه مهم حاج قاسم سلیمانی است؛ می‌خواهم در این باره برای‌مان توضیح دهید.

حاج قاسم ارادت خاصی به حضرت زهراء(س) داشت. به سادات خیلی احترام می‌گذاشت چون فرزندان حضرت زهراء(س) هستند. ولایتمداری حاج قاسم از تبعیت از پیامبر(ص) شروع می‌شد تا تبعیت از ائمه و حضرت زهرا(س) و بعد تبعیت از ولی فقیه. آقا و امام خمینی(ره) را خیلی قبول داشت. قسم جلاله می‌خورد که امام خامنه‌ای در هیچ جای جهان نمونه ندارد. اعتقاد داشت آقا به بالا وصل است. می‌گفت من این را درک کردم. شما این ارادت حاجی را زمانی که ملاقات حضوری با آقا داشت، ببینید. همیشه سر پایین و از سر ارادت ویژه خدمت آقا می‌رسید، آقا هم خیلی حاج قاسم را دوست داشت. مثلاً آقا که حاج قاسم را می‌بوسید حاج قاسم در برابر آقا متواضع‌تر می‌شد. مرید خاص آقا بود. در ولایتمداری واقعاً در خط حضرت زهرا(س) و  فدایی ولایت بود. حرف از دهان آقا خارج نشده، به دنبال انجامش بود و به محض اینکه آقا می‌گفت فلان کار بشود، حاج قاسم تمام وجودش را برای تحقق همان حرف آقا می‌گذاشت.
نتیجه تصویری برای حاج قاسم سلیمانی
از روحیات معنوی حاج قاسم بگویید.

حاج قاسم حضرت زهرایی بود. خیلی جاها در جنگ و بعد از جنگ با توسل به حضرت زهراء(س) مشکلات را حل می‌کرد. یک فاطمیه هم در روستای خود در کرمان ساختند که در آن مراسم می‌گیرند. از همه اینها بگذریم، باید به نماز شب‌های حاجی اشاره کنم. هر شب نماز شب می‌خواند، آن هم با ناله و گریه و نجوا. من خودم شاهدم؛ چون در همه مأموریت‌ها من با حاجی بودم. اگر خیلی خسته هم بود باز یک ساعت می‌خوابید، بیدار می‌شد و بعد شروع می‌کرد به نماز. واقعاً این صحنه عشق‌بازی و نجواهای حاجی در نماز شب‌هایش تماشایی بود. ما هم که می‌خواستیم نماز بخوانیم در مواجهه با این حال حاجی از خود بی‌خود می‌شدیم و دیگر نمی‌توانستیم نماز بخوانیم و فقط مبهوت حاجی بودیم. باید در آن صحنه باشید تا متوجه حرف من بشوید.

حاج قاسم 40 سال هر روز در میدان نظامی و امنیتی مبارزه کرد، درباره روحیات دیگر حاجی هم بگویید.

یکی از روحیاتی که حاج قاسم داشت، این بود که هر موقع تهران می‌رسید و وارد خانه می‌شد و فرصتی داشت، به باغچه کوچک خانه‌اش میرسید. من هم بعضی وقت‌ها در کار باغچه به حاجی کمک می‌کردم. از طرفی مهمان‌نواز هم بود. خیلی‌ها به منزل ایشان رفت‌وآمد می‌کردند.

گفتید که با حاج قاسم هم رفت‌وآمد خانوادگی داشتید؛ از فرزندان حاج قاسم بگویید.

همه فرزندان حاجی را از کودکی می‌شناسم. به من عمو می‌گویند. بچه‌های حاجی یکی از یکی گل‌ترند. هیچ‌گاه از مقام پدر سوءاستفاده نکردند. در این مدتی که من در خدمت حاجی و خانواده بودم و با هم رفت‌وآمد داشتیم و من بعضاً در منزل حاجی رفت و آمد می‌کردم، می‌دیدم که چقدر به رعایت حجاب اهمیت می‌دهند. یکی از دلایلی که حاج قاسم، «حاج قاسم» شد، همراهی همسر ایشان بود. واقعاً تا جایی که به نظرم می‌آید و همسرم هم تصدیق می‌کند، همسر حاج قاسم هیچ‌گاه از او گله نکرد که الآن موقع کار نیست، به خانواده برسید. علت  موفقیت حاجی واقعاً همسرش بود. من هم که توانستم با حاجی همراه باشم، به خاطر همراهی همسرم بود. همسرم وقتی یکی از بچه‌های حاجی یا خود حاجی زنگ می‌زد و کارم داشت، به من می‌گفت این‌قدر کند نباش، سریع لباس بپوش برو. او تازه مرا تشویق و بدرقه هم می‌کرد. زمان جنگ حاجی خیلی خانه نبود. زمان قرارگاه قدس هم همین طور. در نیروی قدس که همیشه در سفر بود. جایی یادم هست که یکی از پسرهای حاج قاسم بیمار شد و حاجی در مأموریت قرارگاه قدس بود، نتوانست بالای سر پسرش باشد و پسرش هم در اثر بیماری در بیمارستان فوت شد. حتی حاجی بالای سر پدر و مادرش هم در زمانی که در بستر بودند، نتوانست برسد و بعد از فوت آنها رسید. بچه‌هایش خیلی عالی هستند؛ هم دخترها و هم پسرها.

چرا در میان بچه‌ها بیشتر از همه زینب‌خانم در صحنه و رسانه‌ها فعال هستند؟

زینب حاج قاسم شبیه‌ترین فرد در عالم به حاج قاسم است. کوچکترین فرزند حاجی است؛ ولی هم در روحیه و هم در رفتار خیلی شبیه حاجی است. زینب حتی بارها با حاجی مأموریت‌های خارج از کشور هم رفته بود و مانند حاجی به لهجه‌های زبان عربی و زبان انگلیسی مسلط است.

درباره رفتار ایشان با خانواده شهدا بگویید.

حاجی بچه‌هایش را خیلی دوست داشت، اما اگر یک فرزند شهید روی یک پایش نشسته و روی پای دیگرش فرزند خودش بود و فرزند شهیدی دیگر می‌آمد، بچه خودش را می‌گذاشت زمین و روی پای دیگرش بچه شهید را می‌گذاشت؛ این‌قدر به بچه‌های شهدا اهمیت می‌داد. برای بچه‌های شهدا وقت می‌گذاشت و به خانه آنها می‌رفت. چه مدافعان حرم و چه شهدای لشکر.

از مهمان‌نوازی حاج قاسم بگویید.

حاجی خادم امام رضا(ع) بود، ولی خادمی راننده‌اش را هم می‌کرد. می‌رفتیم خانه حاجی مهمانی، می‌دیدم کفش‌های‌مان را دم در جفت کرده است. از ما پذیرایی می‌کرد و در خانه اگر غذای خوبی داشت حتما آن را به مهمان می‌داد و تا نمی‌خوردی نمی‌گذاشت بروی. تکبر اصلاً در وجود او نبود و به چیزی وابستگی نداشت.

هدف حاج قاسم از کارهایی که در نیروی قدس انجام می‌داد، چه بود؟ یعنی به ایران و عزت ایران علاقه داشت یا نه، اهداف دیگری را دنبال می‌کرد؟

فقط انجام فرمان آقا برایش مهم بود. می‌گفت باید عزت ایران و بعد قدرت شیعه و اسلام را بالا ببریم و مردم مظلوم را که فرق نداشت چه دینی داشته باشند، نجات دهیم. ایران و اعتلای ایران برایش خیلی مهم بود و همه اینها را بر اساس ولایتمداری انجام می‌داد.

شما سال‌ها در نیروی قدس و در محل زندگی‌تان علاوه بر حاج قاسم سلیمانی با حاج اسماعیل قاآنی هم مأنوس بودید، به علاوه با ایشان همسایه بودید، نظر شما درباره سردار قاآنی چیست؟

حاج اسماعیل به منطقه خیلی مسلط است و اطلاعاتش خیلی زیاد دارد. هرکس خصلتی دارد مخصوص خودش. ولی برداشت من این است که اگر شهید صیاد شیرازی برگ قرآن ارتش بود، حاج اسماعیل قاآنی، برگ قرآن سپاه است. ایشان خیلی فهیم و عزیز است و درک بالایی دارد. خیلی مردمی است. بارها او را در صف نانوایی و... دیده‌ام و در واقع کارهای شخصی‌اش را در کنار خانواده انجام می‌دهد.

گفتگو با همسرشهیدمدافع حرم هادی کجباف ، 9 بار مجروحیت ، 2 بار موج گرفتگی و 2 بار هم شیمیایی شد اما دست از یاری امام زمان برنداشت

شهید حاج هادی کجباف متولد تیر ماه سال 1340 در شهرستان شوشتر بود و دوران تحصیلات خود تا دیپلم را نیز در همین شهرستان سپری کرد.

خدمت سربازی او از سال 1359 آغاز شد و بعد از اینکه دو ماه آموزشی را در آبادان پشت سر گذاشت، به سوسنگرد رفت. در زمان محاصره سوسنگرد آنجا بود و با بالا گرفتن درگیری‌ها به همراه یکی از دوستانش با لباس عربی از طریق رودخانه و کانال‌های اطراف شهر از مهلکه خارج می‌شوند و پیاده خود را به اهواز می‌رساند.

او مدتی بعد مجددا اعزام می‌شود. این فرمانده شجاع سال 1360 در جبهه بستان در چند جای بدنش دچار جراحت شد. در جریان این مجروحیت یک ترکش به اندازه انگشت اشاره هم به کمرش در نزدیکی نخاع اصابت کرده بود. از آنجایی که احتمال داشت پس از خارج کردن ترکش او فلج شود، تا پایان عمر و زمان شهادت این یادگاری دوران جنگ تحمیلی در بدنش باقی ماند.

حاج هادی در پی این جراحت دو ماه در خانه ماند تا اینکه باجناقش به دنبال او آمد و آذرماه سال 60 همراه یکدیگر به شوشتر رفتند. معلمی و آموزش از علائق او بود. از آنجایی که همسرش معلم بود توانسته بود تا مقدمات فعالیت‌های آموزشی حاج هادی را برای تدریس فراهم کند. اما به دلیل حضور در جنگ تحمیلی و درگیر شدن با دشمن در خوزستان در زادگاهش ماند. او معاون فرماندهی گردان مالک اشتر شوشتر از لشکر 7 ولی‌عصر(عج) بود.

حاج هادی سال 1361 با همسرش ازدواج کرد. 15 روز پس از ازدواج به جبهه رفت. حاصل این ازدواج سه فرزند به نام‌های فاطمه، سجاد و محمد است. او در طول حضور در جبهه نبرد حق علیه باطل در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران 9 بار مجروح و دو بار نیز دچار موج گرفتگی شده بود.


با آغاز تحرک داعش در منطقه حاج هادی کجباف به صورت داوطلبانه به کشور سوریه رفت تا اینکه در جنگ با تروریست‌های سوریه فروردین‌ماه سال94 طی عملیاتی در منطقه «بصر الحریر» درعا به مقام شهادت رسید.
 آنچه در زندگی‌اش برای من ملموس‌تر آمد، اینکه باوجود گذران جوانی‌اش در جبهه‌های جنگ و سنگرهای مقدس اسلام آن‌هم وقتی‌که تازه زندگی مشترک را آغاز کرده بود، این مبارز انقلابی هنوز حس دفاع از آرمان‌هایش فروکش نکرده  و او را به سوریه می‌کشاند و در آن سن که هر آدمی در پی آرامش و استراحت است، وی قید لذت بردن از بودن در جمع خانواده بزرگش و بازی با نوه‌هایش را می‌زند. درست مانند زمانی که لذت بردن از پدر شدنش را فدای ملت کرد تا زمان به دنیا آمدن پسران و تنها دخترش به‌جای گریه یک کودک صدای توپ و خمپاره گوشش را پر کند. او هم می‌توانست، اشک شوق بریزد برای دیدن کودکش در دستان یک پرستار تا اشک خون برای همرزم تکه تکه شده‌اش در میدان جنگ. همین روحیه مبارزه‌ طلبی است که او را با شرایط خاصی که از جنگ تحمیلی به یادگار دارد، مثل ترکش‌های کمر، موج‌های گاه‌وبیگاه که زندگی‌اش را هم تحت شعاع قرار می‌داد و تاول‌هایی که نشان می‌داد از شیمیایی‌های دشمن هم بی‌نصیب نبوده، همچنان می‌طلبد میعادگاه رزمش را و حالا این میعادگاه، حرم حضرت زینب(س) است، میدان جنگش جایی در مرز شام و غاصبش از وارثان بنی امیه و بنی‌عباس.

 شهید هادی کجباف به سوریه می‌رود تا در برابر دشمنی بایستد. دشمنی که پا از گلیم درازتر کرده و پرچمی به دست گرفته که مریدش نیست. برگ زندگی‌ این شهید گرانقدر پر از سال‌های جنگ، مجروحیت‌های جسمی و روحی و تأثیر آن بر روزگارش است، اما حتی بعد از جنگ نیز به روایت همسرش سه سال در جزیره مینو خدمت می‌کند چون او و همرزم‌هایش معتقد بودند که به بعثی‌ها نمی‌توان اعتماد کرد.
کم‌کم اتفاقات زندگی سراسر در جنگ، توان و نیرویش را تحلیل می‌برد. چند سال از جنگ می‌گذرد. او یک سالی را مشغول کشاورزی و دامداری و در میان آن، درمان زخمی از جامعه در حد توان، مثل فراهم کردن سرپناه برای ۶ معلول بی‌سرپرست است.

سردار شهید حاج هادی کجباف از مدافعان حرم حضرت زینب(س) بود که از دو سال قبل با دیدن فجایع اسف‌بار گروهک‌های تروریستی مانند داعش و کشتار مردم مظلوم و بی دفاع سوریه، تصمیم به ایجاد گروهی از فرماندهان با تجربه عملکرد جنگی می‌کند، این گروه برای مشاوره به نیروهای سوری و عراقی و جلوگیری از پیشرفت دشمنان تکفیری در نزدیک شدن به مراکز مقدس و حرمین متبرکه نقش مهمی را برعهده می‌گیرد.

شهید هادی کجباف در سال 92 برای مبارزه با تکفیریان خود را آماده شهادت کرد و به همراه همرزمان خود که متشکل از رزمندگانی از خوزستانی و دیگر استان‌های کشور بودند ابتدا به کشور عراق می‌رود.

همرزمان سردار کجباف، مهمترین مولفه و مشخصه حاج هادی را، هوش و استعداد وی در زمینه مسائل نظامی عنوان می‌کنند، به گونه‌ای که وی با ارائه مشورت و ارائه استراتژی و آرایش نظامی نیروهای خود توانسته بود بسیاری از مناطق تحت سیطره تکفیریان را پس بگیرد.

پس از شهادات این سردار رشید اسلام، تکفیریان که ضربات سختی از این بزرگ‌مرد عرصه نبرد حق علیه باطل خورده بودند با کینه بسیار مانع از انتقال پیکر مطهر این شهید می‌شوند.

در این میان برای نیروهای مقاومت اسلامی، سه گزینه برای بازگرداندن پیکر حاج هادی کجباف مطرح می شود، تبادل اسیران تکفیری‌، پرداخت مبالغی به گروه‌های تکفیری برای بازپس گیری پیکر شهید و حمله به مواضع تکفیر‌ی و دریافت پیکر شهید از آنان.

در این میان همسر شهید کجباف در اجتماع مردم در حالی که داغ همسر نیز بر دل داشت، زینب گونه فریاد زد: اگر بنا باشد برای بازگشت پیکر شهید با تکفیری‌ها معامله شود، سر مطهر شهید را مانند‌ ام‌ وهب در واقعه کربلا به سوی خودشان پرتاب می‌کنم.

برای بازگشت پیکر همسر شهیدم حاضر نیستیم یک ریال به تکفیری‌ها پرداخت شود. ما پیکر عزیزمان را در راه خدا داده‌ایم ، هادی که دیگر شهید شده و روحش در درگاه خداوند است. من و خانواده‌ام پیکر او را به خدا سپردیم، همان‌طور که حضرت زینب (س) در دشت کربلا پیکر برادرش را به خدا سپرد و به اسارت رفت. همان طور که حضرت سجاد(ع) مجبور شد پیکر پدرش را در صحرای کربلا رها کند و به خاطر خدا برود. مگر نه این است که همسر من هم مدافع حرم حضرت زینب(س) است. پس من هم در عمل به ایشان اقتدا کردم

این برخورد عاشورایی در فضای کشور و رسانه‌های داخلی و خارجی بازتاب گسترده ای داشت و بصیرت و مقاومت زینب‌گونه بانوان ایرانی را به رخ کشید.

 همسر شهید هادی کجباف گفت: همسر من مدافع حرم حضرت زینب(س) بود و من هم در عمل به ایشان اقتدا کردم. من از پیکر ایشان گذشتم و آن را به خدا سپردم با اینکه شنیدم بعد از مخالفت ما با پرداخت پول، پیکر ایشان را به رگبار بستند و به جنازه ایشان جسارت کردند و در شبکه‌های اجتماعی هم گذاشتند.


نتیجه تصویری برای شهید کجباف

ضمن خوشامدگویی، لطفاً برای آغاز گفت‌وگو، ما را کمی با زندگی سردار شهید حاج هادی کجباف آشنا کنید.

 شهید کجباف در سال 1340 در شوشتر و در یک خانواده سنتی و مذهبی به دنیا آمد. خانواده شهید در امور خیر پیشقدم بودند و گواه این موضوع هم حضور همیشگی آنها در مراسمات مذهبی و احداث یک مسجد در شهرستان شوشتر است.

دوران دبیرستان حاج هادی مصادف بوده با سال‌های پایانی حکومت رژیم پهلوی، به همین دلیل شهید کجباف حضور پررنگی در تظاهرات آن زمان داشت و خودش هم برخی از تظاهرات‌ها را در شهرستان راه اندازی می‌کرد.

یکی از خاطرات جالب مبارزاتی شهید کجباف با رژیم طاغوت این بود که روزی در کلاس درس با سنگ عکس محمدرضاشاه  را می‌شکند، ایشان  را می‌برند دفتر مدرسه و ضرب و شتم نیز می‌کنند، نزدیک بود بازداشت شود اما خبر خیلی سریع به خانواده‌اش می‌رسد و با وساطت خانواده حاج هادی از دست‌گیری رهایی پیدا می‌کند.

تیرماه 59 به خدمت مقدس سربازی اعزام شد، هنوز دوران آموزشی حاج هادی تمام نشده بود که بعثی‌ها جنگ را بر ما تحمیل کردند و حاج هادی از آنجا عازم منطقه عملیاتی بستان شد.

نتیجه تصویری برای شهید کجباف

حاج هادی چند مدت در جبهه‌ها حاضر بود؟

شهید کجباف پس از اینکه به صورت مستقیم از دوره آموزشی به جبهه‌ها اعزام می‌شود تا زمان محاصره سوسنگرد در جبهه بود و در همان شرایط از طریق کانال‌های آب از مهلکه خارج می‌شود.

سال 60 دوباره به جبهه اعزام می‌شود و برای نخستین بار به شدت مجروح می‌شود؛ ماجرای مجروحیت وی نیز اینگونه بود که خمپاره‌ای به سمت آنها شلیک می‌شود یک ترکش به شکم، یک ترکش به بازو و یک ترکش به لگن و یکی به ساق پا و یک ترکش به اندازه انگشت اشاره  هم به کمر شهید اصابت می‌کند که نوک آن به نخاعش نزدیک می‌شود. چون با خارج کردن این ترکش امکان فلج شدن حاج هادی وجود داشت، این ترکش تا آخر عمر در بدنش ماند.

تقریباً دو ماهی روند مداوای شهید به طول انجامید؛ وقتی حالش کمی بهتر شد می‌خواست معلم شود؛ با آموزش و پرورش شهریار صحبت کردم با استخدام حاج هادی موافقت کردند و او در آزمون گرینش شرکت کرد.

Image result for شهید کجباف

در همه مراحل استخدامی قبول شد و قرار شد که به شوشتر برگردد تا کارت پایان خدمتش را بیاورد تا بتواند استخدام شود.

آذرماه سال 60 به شوشتر بازگشت و بدون اینکه چیزی به ما بگوید، فهمیدیم دوباره به جبهه بازگشته است؛ چون از نظر بدنی دچار مجروحیت‌های زیادی شده بود، در بخش فرهنگی جبهه‌ها مشغول شد.

تقریباً در این سال بیشتر درگیر کارهای فرهنگی جبهه و برگزاری بزرگداشت برای شهدای گردان مالک اشتر شوشتر بود. از اسفندماه سال 61 دوباره به خط مقدم اعزام شده بود و در سال 62، هنگامی که دخترم به دنیا آمد دچار موج گرفتگی شد و خیلی سختی کشید.

پس از این بود که همیشه در خط مقدم حضور فعالی داشت و تقریباً به غیر از اندک ایامی، در طول سال‌های دفاع مقدس همیشه روزهایش را در جبهه سپری می‌کرد.

شهید کجباف در دوران دفاع مقدس چند بار مجروح شد؟

9 بار مجروح شد، 2 بار دچار موج گرفتگی و 2 بار هم شیمیایی شد

آشنایی و ازدواج شما با شهید کجباف چگونه اتفاق افتاد؟

خانواده همسرم از بستگان ما بودند. پدر شهید عموزاده مادر بزرگ بنده بود و همچنین همسر پدر شهید کجباف عمه بنده بود. همچنین ازدواج خواهر شهید با برادر بنده و ازدواج خواهر بنده با برادر حاج هادی رابطه خانواده‌ها را صمیمی‌تر کرده بود.ما از قدیم رابطه خانوادگی با هم داشتیم و از زمانی که خواهر شهید با برادر بنده وصلت کرده بودند به صورت مرتب و منظم به خانه ما رفت و آمد می‌کردند.

البته خودم هم در دوران کودکی با شهید همبازی بودم و در دوران مبارزه با رژیم شاه هم با همدیگر ارتباط داشتیم و اطلاعیه‌ها و کتاب‌هایی که به دست شهید می‌رسید را به بنده می‌داد.

نتیجه تصویری برای شهید کجباف

معمولاً چه کتاب‌هایی را مطالعه می‌کردید؟

 کتاب‌های دکتر علی شریعتی، شهید مطهری و یا نوارهای کاست فخرالدین حجازی چیزهایی بود که شهید، یا به درخواست بنده برای من تهیه می‌کرد یا اینکه خودشان مطالعه می‌کردند و در اختیار من می‌گذاشت که مطالعه کنم.


تسنیم: لطفاً ماجرای ازدواجتان را نیز برای ما تعریف کنید.

 من و هادی با هم فامیل بودیم. ایشان پسر عمه من هستند. مهرماه 61 هم با هم ازدواج کردیم. هم سن هستیم، متولد 1340. ولی از نظر شناسنامه و مدرسه ایشان یکسال بزرگتر از من هستند. در زمان ازدواجمان مربی پرورشی مدرسه بودم. داستان ازدواج و آشنایی ما مفصل است.

من در زمان جنگ فعالیت پشت جبهه داشتم و بیشتر در بحث تدارکات بودم.در سال 1360 بود که من بعد از اهدای خون به شدت بیمار شدم و علی‌رغم میل باطنی خودم، پدرم برای ادامه زندگی ما را به تهران فرستاد. در این زمان برادرم نیز به‌عنوان چریک‌ زیر نظر شهید چمران در جبهه‌های جنگ فعالیت می‌کرد.

در آن زمان شهید کجباف سرباز بودند. محل خدمتشان هم سوسنگرد بود. اوایل جنگ که نیروهای عراقی سوسنگرد را محاصره می کنند مجبور به ترک شهر می شوند. می آیند اهواز تا تابستان سال 61 که در عملیاتی در فکه به شدت مجروح می‌شوند. از ناحیه لگن، شکم، بازو، ساق پا و کمر. آن موقع جوانی 21 ساله بود. برای درمان اعزام شد مشهد. بعد هم تهران. بعد از سه ماه از بیمارستان ژاندارمری تهران مرخص شد اما هنوز نمی‌توانست سرپا بایستد، چون از ناحیه لگن مجروحیتش خیلی شدید بود و با عصا راه می‌رفت. آن زمان ما ساکن تهران بودیم. پدرم به خاطر بحث جنگ و بمباران اهواز خرداد ماه سال 60 خانواده‌مان را از اهواز به تهران آورد. این شد که هادی بعد از مرخصی از بیمارستان به منزل ما در تهران آمد. چون با برادرم هم که آن موقع رزمنده بود خیلی رفیق بود. برادرم هم خیلی بهش می‌رسید. زخم‌هایش را پانسمان می‌کرد. خلاصه دو سه ماهی را منزل ما بود و آن آشنایی اولیه بین هادی و من این‌جا شکل گرفت.

خانواده من برای رزمندگان احترام ویژه ای قائل بودند و در طول این مدت برای جلوگیری از دلتنگی و تغییر روحیه وی، ما مرتبا شهیدکجباف را به اما‌زاده‌های تهران و اطراف تهران می‌بردیم.

حدود50 روز شهید کجباف در خانه ما بود و پس از آن مجددا برای جنگ با رژیم بعث به خوزستان بازگشت و با تشخیص فرماندهان مدتی در پشت جبهه مشغول کارهای فرهنگی شد که در قبلا هم عرض کردم.

در این زمان من که علاقه‌مند به خدمت به رزمندگان اسلام بودم بهترین راه را ازدواج با وی می‌دانستم به همین دلیل با الگو قرار دادن حضرت خدیجه(س) از طریق یکی از بستگان میل خود را درباره ازدواج با وی بیان کردم که با استقبال شهید روبرو شد.

هادی هنوز پایش به اهواز نرسیده مادرش را راهی تهران کرد تا از من خواستگاری کند. من رضایت داشتم اما خانواده‌ام با این ازدواج مخالف بودند. نه‌ اینکه هادی آدم بدی باشد. شرایط جسمانی‌اش به‌گونه‌ای بود که نمی‌توانست روی پا بایستد و راه برود. هادی مجبور بود با عصا باشد و همین علت اصلی مخالفت خانواده من با این ازدواج بود. اما من برای ازدواج با هادی خیلی اصرار کردم.

در 15 مهرماه سال 1362 با مراسمی خیلی ساده و با مهریه یک سفر حج به عقد شهید کجباف در آمدم. آن روز عیدغدیر بود و شهید کجباف نذر کرده بود که اگر به استخدام سپاه دربیاید با لباس سبز سپاه بر روی سفره عقد حاضر شود.

یکی از افتخارات و خوشی آن روز جاری شدن خطبه عقد به وسیله شیخ شوشتری(ره) بود. پس از ازدواج در شهرستان شوشتر ساکن شدیم.

شما در هادی کجباف چه دیدید که برای ازدواج انتخابش کردید؟

در طول مدتی که هادی در منزل ما زندگی می‌کرد همیشه سرش پایین بود، من یک‌بار هم چشم‌چرانی از ایشان ندیدم. جوان بسیار مودب و باوقار. به خاطر مجروحیتش نشستن و ایستادن برایش سخت بود ولی در طول این مدت حتی ندیدم یک‌بار هم نمازش را نشسته بخواند. روزنامه و کتاب خواندنش ترک نمی‌شد. در همان زمان تحلیل بسیار قوی از شرایط و مقتضیات روز داشت. عاشق امام(ره) بود. جانش را برای حرف امام می گذاشت.

من هم به این مسایل خیلی علاقه داشتم. خودم آن موقع دیپلمم را گرفته بودم و در پشت جبهه‌ها در کارهای پشتیبانی جنگ فعالیت می‌کردم. من از همان سال 56 که در دبیرستان درس می‌خواندم مبارزات علیه رژیم شاه را شروع کرده بودم. خانواده‌ام هم به گونه‌ای بودند که اعتقادات دینی برایشان خیلی مهم بود. در آن دوران خفقان رژیم شاه و ممنوعیت حجاب برای دانش آموزان، من از کلاس سوم ابتدایی با روسری و چادر به مدرسه می‌رفتم.‌دیدم که هادی درست در جهت اعتقادات دینی و فکری و مبارزاتی من قدم بر می‌دارد و همین شد که واقعا دوستش داشتم و برای ازدواج با او به خانواده‌ام اصرار کردم.

  زندگیتان چگونه شروع شد؟

خیلی ساده و بی‌تکلف. اصلا آن‌موقع همه ازدواج‌ها ساده بود. مردم توقعاتشان کم بود. من هم با این‌که دختر جوانی بودم خیلی چیزها مد نظرم نبود، به جهیزیه آنچنانی، آرایشگاه و لباس عروس و ... حتی فکر هم نمی‌کردم. از تهران آمدم و در شوشتر زندگیمان را شروع کردیم. چون خانوداه ایشان شوشتر بودند. مهریه من یک سفر حج بود که هادی بعدها مرا به حج فرستاد.

 یعنی خودش نیامد سفر حج؟

 نه، چون وسع مالیش نمی‌رسید. از طرفی چون احساس دین می‌کرد که حتما باید مهریه مرا بپردازد من را تنها به حج فرستاد.

چند فرزند دارید؟

1دختر و 2 پسر. اولین فرزندم فاطمه 12 بهمن سال 62 بدنیا آمد. 18 بمهن 63 خدا سجاد را بهمان داد. 25 اردیبهشت 65 هم محمد بدنیا آمد.

 همسرتان در 8 سال دفاع مقدس چه مسئولیت‌هایی داشت؟

این را بگویم که هادی بعد از ازدواجمان یا در جبهه و منطقه بود یا روی تخت بیمارستان. چندین بار هم مجروح شد. حتی دو بار هم شیمیایی. در لشکر 7 ولیعصر اهواز بود. معاون و بعدها فرمانده گردان مالک اشتر شد. اواخر جنگ معاون تیپ هم شده بود. من و فرزندانم خیلی کم و دیر به دیر ایشان را می دیدیم. گاه گاهی یک نامه برایمان می فرستاد. آن هم کوتاه که فقط بگویند زنده است و همین برای ما کافی بود. همیشه چشمم به تصاویر تلویزیون و گوشم به اخبار رادیو بود تا شاید رد و اثری از او بگیرم.  او عاشق شهادت بود اما من همیشه بهش می گفتم دعا می کنم که شهید نشوی چون دوری تو برایم خیلی سخت است و او هم دلگیر می‌شد. من او را خیلی دوست داشتم. بعضی وقت‌ها بهش می‌گفتم فکر نمی‌کنم هیچ زنی به اندازه من شوهرش را دوست داشته‌باشد. هادی حتی بعد از پایان یافتن جنگ هم دو سال تمام برای بحث تفحص در منطقه بود.

از اینکه شهید کجباف همیشه در جبهه‌ها بود گلایه‌ای نداشتید؟

 همیشه در طول زندگی سعی داشتم که شهید از کمبودها و ناراحتی‌ها آگاه نشود. تلاش داشتم تا با روند مطلوب تحصیلی و درسی فرزندانمان سبب شادی و رضایت همسرم را فراهم کنم.

حاج هادی به دلیل شهادت و مجروحیت پی در پی همرزمانش همیشه حالات ویژه‌ای داشت مثلا پس از شهادت «سرهنگ مقامی» همیشه گریه و بی قراری می‌کرد؛ برای همین نمی‌خواستم با موضوعات پیش پا افتاده زندگی بیش از این ناراحتش کنم.

تسنیم: از فعالیت‌های شهید پس از اتمام جنگ برایمان بگوئید.

 اینگونه نبود که با پایان یافتن جنگ روحیات حاج هادی عوض شود، همیشه روحیه رزمندگی خود را حفظ می‌کرد و دوست نداشت کسی از او تعریف کند، عشق به اهل بیت(ع) و ولایت جزو ویژگی‌های بارز شهید کجباف بود.

یکی از کارهایی که همسرم هیچ وقت ترک نکرد، شرکت در عزاداری سیدالشهدا(ع) بود، تا همین اواخر هم در همه مراسمات هیئت خودشان در شهرستان شوشتر شرکت می‌کرد.

باوجود اینکه در نبرد با تکفیری‌ها دچار مجروحیت شدیدی از ناحیه کتف و ریه شده بود اما باز هم زنجیرزنی در عزاداری‌های محرم را ترک نکرد.البته ما توصیه کردیم بودیم که زنجیر نزند اما حاج هادی بعد از مجروحیت کتفش با یک دست زنجیر می‌زد.

تسنیم: چطور شد که حاج هادی کجباف خود را برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) در مبارزه با تکفیری‌ها آماده کرد؟

 هادی روحیه حماسه‌طلبی و شجاعت خاصی داشت. توی همه حوادث و اتفاقات جهان اسلام بخصوص منطقه به شدت احساس مسئولیت می‌کرد. این‌طور نبود که بگوید بازنشسته شده و دیگر هیچ دینی بر گردنش نیست. اخبار  تهدید داعش به حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) در سوریه را که می‌شنید برایش قابل هضم نبود. نمی‌توانست بی‌احترامی داعش را به حرمین تحمل کند. تصاویرش را که از تلویزیون می‌دید اشک از چشمانش جاری بود. من خودم می‌دیدیم که از فکر سوریه شب‌ها حتی خوابش نمی‌برد. همیشه می‌گفت اینها با چه دین و مذهبی حکم کشتار این همه زن و کودک مسلمان و غیر مسلمان را صادر می‌کنند؛ اگر خاطرتان باشد گروهک‌های تکفیری و به ویژه داعش تهدید کرده بودند که می‌خواهند به حرم‌های مطهر حمله کنند، این موضوع سبب شد که شهید کجباف برای رفتن به جبهه‌های نبرد با تکفیری‌ها بی‌تابی کند.

پس از این موضوع بود که با دوستان قدیمی‌اش تماس گرفت و از آنها خواست (برای مشاوره) که به جبهه‌های نبرد با گروهک‌های تکفیری بیایند، برخی از آنها قبول کردند و برخی نه؛ شهید با کسانی که قبول نکرده بودند برای دفاع از حرم‌های مطهر بیایند قطع رابطه کرد و از آنها راضی نبود.

شهید کجباف مدتی در عراق بود و پس از آن عازم سوریه می‌شود، یک بار که به شدت مجروح شده بود و در بیمارستان بستری شد، به شدت بی تابی می‌کرد و می‌گفت اگر اجازه ندهند بروم با تکفیری‌ها بجنگم از بیمارستان فرار می‌کنم.

Image result for شهید کجباف

 دقیقا از چه تاریخی به سوریه رفت؟ شما با رفتنش مخالفت نکردید؟!

از فروردین سال گذشته شروع کرد به جمع‌آوری گروهی از نیروها و آموزش دادنشان. می‌گفت باید کاری بکنم. آن موقع هفته‌ای یک بار بیشتر به خانه نمی‌آمد. به قول دوستان و همرزم‌هایش هادی برای خودش مُخی بود، از نظر نظامی هم تجربه جنگی زیادی داشت. دقیقا یک روز بعد از عید فطر سال گذشته رفت سوریه. من هیچ‌وقت با رفتنش مخالفت نکردم، چون با او هم‌عقیده و هم‌نظر بودم. حتی به هادی می‌گفتم بیا دو تایی با هم به سوریه برویم، من آنجا خادم حرم حضرت زینب(س) می‌شوم و تو هم به کارهای خودت برس. اما او می‌گفت نه! آنجا جای زن نیست. اما دخترم کاملا مخالف رفتن پدرش بود. بالاخره علاقه و وابستگی پدر و دختری نمی‌گذاشت راحت از پدرش دل بکند. پسرهایم هم مخالف رفتن بابایشان بودند ولی خوب در برخورد با قضایا منطقی‌تر تصمیم می‌گرفتند. سجاد پسر بزرگم به پدرش می‌گفت. بابا یک کاری کن که من هم با تو بیایم سوریه.

 بعد از سوریه رفتنش ارتباط شما با همسرتان چگونه بود؟ از حال و روزش خبر داشتید؟

تلفن که نمی‌توانست بزند. چون در منطقه نظامی بود، فقط گاهی وقت‌ها که می‌آمدند شهر زنگ می‌زد. آن هم خیلی کوتاه. فقط می گفت که سالم است. نمی‌توانست زیاد طولانی صحبت کند. گویا تلفن‌هایشان توسط اسرائیل شنود می‌شد. ما از طریق اخبار که جنگ سوریه را نمایش می‌داد از اوضاع آن جا با خبر بودیم. تا شهریور ماه سال گذشته که دراطراف دمشق مجروح شدند. از هم رزم‌هایش شنیدم که می‌گفتند آقای کجباف کارهای بزرگی در سوریه کرده‌است، به قول معروف کارهایی کرده‌است کارستان، گویا مناطق بزرگی از اطراف دمشق را به همراه گروهش از دست داعش آزاد کرده‌بود. می‌گفتند که شما باید خیلی به هادی افتخار کنی. هر چند که خودش هیچ موقع چیزی از سوریه تعریف نمی‌کرد.

  آقای کجباف بعد از مجروحیتش برگشت ایران؟

در سوریه تک تیراندازهای داعش از ناحیه سینه هادی را می‌زنند. از ارتفاع بالا هم می‌زنند جوری که تیر از سینه وارد و از کمرش خارج می‌شود. پنج شش سانت بیشتر با قلبش فاصله نداشت. هادی بعدها به من گفت به محض این که تیر خوردم. انگشتم را گذاشتم محل سوراخ تیر و دویدم سمت نیروهای خودمان. چون در محاصره دشمن بودم. پنجاه، شصت متر را دویده بود عقب که آخرش از شدت بی حالی و ضعف زمین خورده بود.

در بیمارستان دمشق عملش می‌کنند و اعزامش می کنند ایران. در تهران هم دو عمل جراحی رویش انجام دادند. در تمام این مراحل اجازه نداده بود که به ما خبری بدهند.سه روز بعد از عمل دومش زنگ زد خانه و به من گفت دارد می‌آید تهران. اگر می‌خواهم ببینمش بروم تهران. دیدم که صدایش گرفته است. علتش را که پرسیدم گفت سرما خورده‌ام. دو هفته بعد از این که رفتم و در بیمارستان تهران دیدمش دوباره رفتند سوریه.

در بیمارستان تهران که بستری بود، نیروهایش در سوریه زنگ می‌زدند و هادی از پشت تلفن راهنماییشان می‌کرد. انگار بلد بوداز روی همان تخت بیمارستان هم خوب فرماندهیشان کند.

هادی خیلی مردم‌دار بود و رعایت حال مردم را می‌کرد. وقتی مجروح می‌شد و از سوریه به تهران می آمد. همه دوستان آشنایان دلشان می‌خواست بیایند تهران ملاقاتش. اما اجازه نمی‌داد. می‌گفت این همه آدم این مسیر دور را بیایند فقط به خاطر دیدن من. از دکترش به زور اجازه می‌گرفت و خودش می‌رفت اهواز. همه علاقه‌مندانش هم می‌آمدند خانه.

همان جا خود هادی در جمع مردم سخنرانی کرد و گفت: «اگر من کشته شوم پیکرم را نمی‌آورند و اگر چنین اتفاقی بیفتد این به نفع مردم است.» بعضی‌ها بودند که سرزنشش می‌کردند. که جنگ در سوریه و عراق چه ربطی به ما دارد که شما می‌روید؟ در جوابشان می‌گفت: « جبهه ما الان آن جاست. اگر در عراق و سوریه با آنها نجنگیم، مجبوریم در شهرهای ایران با آنها مبارزه کنیم.»

شما یک‌بار به همراه خانواده به سوریه سفر کردید، شرایط آنجا طوری نبود که مانع از ماندن شهید کجباف در سوریه شوید؟

 زمانی که ما به سوریه رفته بودیم، تکفیری‌ها خیلی به حرم نزدیک شده بودند و صدای تیراندازی آنها به راحتی به گوش ما می‌رسید.

یک‌بار حاج هادی ما را به بازار برد تا کمی روحیه ما عوض شود، وقتی آنجا رفتیم من زنان بی حجاب زیادی دیدم، واقعاً از دیدن این صحنه‌ها ناراحت شدم و به همسرم گفتم شما به خاطر اینها در این نبرد حاضر شده‌اید؟ من راضی نیستم تو یک لحظه دیگر اینجا باشی و خودت را به خطر بیاندازی.

البته شهید کجباف بعداً برایم توضیح داد که ماندنش در سوریه برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) و به ویژه حرم مطهر حضرت زینب(س) است و اینکه این چند نفر بی حجاب که همه مردم سوریه نیستند. وی قانعم کرد که حضور رزمندگان اسلام برای مقابل با دسیسه‌های صهیونیسم و استکبار است و امروز سنگر اسلام در سوریه و عراق است.

Image result for شهید کجباف

 برخی از دوستان شهید کجباف از رسیدن انگشتر اهدایی مقام معظم رهبری به شهید کجباف گفته‌اند، ماجرای این انگشتر چیست؟

 قرار شده بود که بهمن 93 مراسم عقد سجاد، فرزند شهید کجباف برگزار شود و خانواده عروس شرط کرده بودند که شهید کجباف در مراسم عقد حضور پیدا کند.

شهید کجباف در مراسم خواستگاری حاضر نشده بود و به همین دلیل خانواده دختر کوتاه نمی‌آمدند، سجاد با پدرش تماس می‌گیرد و موضوع را با حاج هادی در میان می‌گذارد.

شهید کجباف 2 روز قبل از عقدبه فرودگاه دمشق می‌آید که به اهواز برگردد اما دوستانش با وی تماس می‌گیرند که قرار است عملیاتی انجام شود و به حضور حاج هادی نیاز دارند.

ظاهراً پیش از این مقام معظم رهبری تعدادی انگشتر به سردار سلیمانی هدیه داده بودند و درباره این انگشتر فرموده‌اند که این را به کسی که خودتان می‌دانید، هدیه دهید؛ بعد از ا ین موضوع سردار سلیمانی این انگشتر را به حاج هادی هدیه داد.

 الآن این انگشتر کجاست؟

 شهید کجباف پس از اینکه نتوانست به اهواز باز گردد این انگشتر را به وسیله یکی از دوستان برای ما فرستاد و سجاد این انگشتر را به عنوان حلقه ازدواجش انتخاب می‌کند و اکنون پیش او به امانت است.

 همسرتان از مسائل و اتفاقات نبرد رزمندگان اسلام با تکفیری‌ها برای شما چیزی تعریف می‌کرد؟

 شهید کجباف همیشه می گفت دیگر چیزی به پایان این گروه تروریستی باقی نمانده و دلیل بقای این  گروه تروریستی تا کنون حمایت‌های شدید ترکیه و عربستان و حمایت‌های تسلیحاتی رژیم صهیونیستی است.

وی می‌گفت رژیم صهیونیستی این گروه را برای فتنه انگیزی در منطقه و به ویژه در سرزمین‌های اسلامی مسلح کرده و با عکس‌های ماهواره ای محل تجمع نیروهای مقاومت اسلامی را در اختیارشان می‌گذارند.

در مناطق بازپس گرفته شده توسط نیروهای مقاومت اسلامی مهمات رژیم صهیونیستی کشف شده اما به یاری خدا در این مبارزه پیروز خواهیم شد.

 شما پس از شهادت شهید کجباف هم عازم سوریه شدید؛ نحوه شهادت شهید کجباف و اینکه چگونه پیکر پیش تکفیری‌ها ماند هم اطلاعی کسب کردید؟

همرزمان شهیدبرایمان توضیح دادند که بئرالحریر سوریه یک منطقه استراتژیک تحت سیطره تکفیریان بود.این منطقه به علت خط ارتباطی تکفیریان و رژیم صهیونیستی از اهمیت خاصی برخوردار بود.بئرالحریر شامل شش روستا بود که تمامی آنها تحت سیطره داعش بود.

فرماندهی این عملیات بر عهده شهید کجباف بود اما متأسفانه این عملیات توسط جاسوسان تکفیری‌ها لو رفته بود به گونه‌ای که برخی از نیروهای تکفیری پس از اسارت گفته بودند که 3 روز قبل از عملیات منتظر انجام شدن عملیات آزاد سازی بصر الحریر بودند.

این عملیات در 3 محور انجام شده بود، متأسفانه عملیات گروه‌های مقاومت که شامل ارتش سوریه و تیپ فاطمیون در دو محور بود با به شهادت رسیدن فرمانده‌هانشان با شکست مواجه می‌شود و شهید کجباف در منطقه عملیاتی خودش محاصره می‌شود.

پس از اینکه نیروهای شهید کجباف محاصره می‌شوند، حاج هادی دستور عقب نشینی به نیروها را صادر می‌کند و همراه شهید حبیب الله پور و بی سیم چی‌اش به مقابله با تکفیری‌ها می‌پردازد.

شهید هلیسایی برای پشتیبانی و کمک به شهید کجباف آمده بود که تک تیراندازان داعشی وی را به شهادت رساندند و شهید کجباف و شهید حبیب الله پور هم از این جمع به شهادت می‌رسند، البته بی سیم‌چی توانست فرار کند و برخی از چیزهایی که در جیب‌های شهید کجباف بود را به عقب بازگرداند.

خبر شهادت شهید کجباف را چه کسی به شما گفت؟

 کسی خبر شهادت ایشان را به ما نداد. روز اول ماه رجب امسال شهید می‌شوند. گروهک‌های تکفیری پس از اینکه شهید کجباف و هم‌رزمانش را به شهادت رساندند، تصاویر وحشی‌گری خود را در رسانه‌های خودشان در فضای مجازی منتشر کردند، . چون آقای کجباف برای ایشان چهره شناخته‌شده‌ای بود ولی ما هنوز از موضوع اطلاع نداشتیم. بعضی دوستان و آشنایان خبرها را دیدند و به ما گفتند. ساعت یک ونیم نیمه‌شب بود که به پسرم خبر دادند. پسرم هم از دوستان هادی در اهواز ماجرا را جویا شد که آ‌نها گفتند ما می‌خواستیم فردا صبح خبر را به شما بدهیم. از گریه و زاری پسرم و عروسم ماجرا را فهمیدم. حالم بد شد و بدنم شروع به لرزیدن کرد. دخترم هم با همسرش آمد خانه‌مان. آنقدر گریه و بی‌قراری کرد که اصلا نمی توانستیم ساکتش کنیم. ساعت‌های اول برای ما غیر قابل تصور بود.

 چگونه شد که گروهک تکفیری داعش پیکر شهید کجباف را به اسارت گرفت؟

ظاهراً داعشی‌ها پیکر هر شهید ایرانی را که بتوانند به اسارت می‌گیرند تا بتوانند پس از آن برای مبادله با اشراری که به دست نیروهای مقاومت اسلامی در سوریه دستگیر شدند، استفاده کنند.

پس از اینکه پیکر به دست داعشی‌ها اسیر شد برخی از دوستان آمدند و گفتند که برای آزادی پیکر سه راه وجود دارد؛ خرید پیکر از گروهک‌های تکفیری، معامله و معاوضه با داعشی‌های دستگیر شده به دست نیروهای مقاومت و یا انجام عملیات توسط نیروهای مقاومت اسلامی.

 چرا با دادن پول برای بازگشت پیکر همسرتان مخالف بودید؟ تصور عکس العمل شما تقریبا غیر ممکن است؟

اگر پیکرش مانند بقیه شهدا بود من مشکلی نداشتم. اما وقتی وضعیت به این شکل درآمد و پای پرداخت پول آن هم یک و نیم میلیارد دلار پیش آمد با خودم گفتم این مبلغ هنگفت حتما صرف خرید تجهیزات و سلاح بیشتر توسط داعش خواهد شد تا همسران بیشتری چون همسر من کشته شوند. پس من راضی به این امر نیستم. در ثانی نمی خواستم عزت و اقتدار جمهوری اسلامی ایران در پرداخت پول به گروه خوار و حقیر داعش زیر سوال برود. همسر من که دیگر شهید شده و روحش در درگاه خداوند است. من و خانواده‌ام پیکر ایشان را به خدا سپردیم، همان‌طور که حضرت زینب (س) در دشت کربلا پیکر برادرش را به خدا سپرد و به اسارت رفت. همان طور که حضرت سجاد(ع) مجبور شد پیکر پدرش را در صحرای کربلا رها کند و به خاطر خدا برود. همسر من هم مدافع حرم حضرت زینب(س) است و من هم در عمل به ایشان اقتدا نمودم. من هم از پیکر ایشان گذشتم و آن را به خدا سپردم با اینکه شنیدم بعد از عکس العمل ما مبنی بر مخالفت با پرداخت پول پیکر ایشان را به رگبار بستند و به جنازه ایشان جسارت کردند و در شبکه‌های اجتماعی هم گذاشتند.

 خانواده تان هم موافق تصمیم شما بودند؟

بله پسرهایم دقیقا نظر من را داشتند. دخترم اول خیلی ناراحت بود اما من به او گفتم جسم تنها لباس تن است و روح پدرش هم اکنون در بهترین شرایط ممکن است. دخترم الان ازدواج کرده و دو فرزند هم دارد. بیشتر از دخترم، بچه هایش عاشق بابابزرگشان هستند. بعد از رفتن هادی نوه بزرگم امیرحسین به شدت ضربه روحی خورده و افسرده شده است. من از خداوند برای آنها طلب صبر و آرامش دارم.

 پس چگونه نیروهای مقاومت توانستند پیکر شهید کجباف را به میهن بازگردانند؟

چیزی که دوستان گفته‌اند این بود که 50 روز پس از شهادت شهید کجباف داعشی‌ها از موضوع مبادله و یا خرید پیکر توسط نیروهای مقاومت مأیوس می‌شوند و پیکر را در منطقه‌ای به همراه چند تن دیگر از شهدا در گور دسته جمعی خاک می‌کنند.

نفوذی‌ها هم این موضوع را به نیروهای مقاومت اطلاع می‌دهند و رزمندگان مقاومت توانستند در یک عملیات پیکر را بازگردانند.

 شما پس از شهادت کجباف دیداری با امام خامنه‌ای داشتید؟

 بله دیداری 15 دقیقه‌ای با امام خامنه‌ای داشتیم که واقعاً مایه دلگرمی ما شد.

ماجرای دیدارتان را با مقام معظم رهبری بفرمائید.

 من در همه مدتی که شهید کجباف در جبهه‌های مختلف با دشمنان اسلام مبارزه می‌کرد خود را با یک آیه‌ای از قرآن صبر می‌دادم و وقتی به دیدار امام خامنه‌ای رفتیم، ایشان 3 بار این آیه را برای بنده تکرار کردند. فعلاً این آیه قرآن کریم را نمی‌گویم چون رازی است که نمی‌خواهم فعلا بازگو کنم.

 شما سال‌های زیادی از همسر شهیدتان دور بودید، دلیل این دوری حضور وی در جبهه‌های مختلف بود که امروز سبب شده ما در کشور امنیت را احساس کنیم، حالا اگر توصیه‌ای دارید، بفرمائید؟

بنده در این مدت به مظلومیت اهل‌بیت(ع) پی بردم، وقتی ما پس از شهادت شهید کجباف به سوریه رفتیم و یا در زمان تشییع پیکر شهید در کشور مردم زیادی از ما استقبال کردند؛ مردم سوریه واقعاً ارادتی عجیب به شهید کجباف داشتند اما شما ببینید که پس از واقعه کربلا چه استقبالی از اسرای اهل‌بیت(ع) می‌شود.

امروز اگر شهید کجباف بود تنها توصیه‌اش گام برداشتن در مسیر اهل بیت(ع) و تبعیت از ولایت فقیه بود. شهید کجباف به همواره به ندای ولی فقیه لبیک گفت و از امروز به بعد ما نیز باید به فرمان ولی فقیه‌مان لبیک بگوئیم.

شعری از شهید هادی کجباف

حاج هادی کجباف

حاج هادی کجباف

کوچه ای بی شهید اگر مانده
ناشهیدش منم که جا مانده

با سواران سواره می راندم
همه رفتند و من جا ماندم

گفتم اینجا مرا رها نکنید
نگذاریدم و جفا نکنید

تن بی روح را نمی خواهم
جسم مجروح را نمی خواهم

اینکه اینجاست لاشه است نه روح
"شاعری خسته" و "عاشقی مجروح"

چه بگویم قسم به ذات خدا
روح من رفته است با شهدا

رفته بودم، سفرم مهیا بود
پای من بر سر ثریا بود

آتش و دود بود یادم هست
وقت موعود بود یادم هست

خط پایان! نه، فصل آغازین
بر زمین تا خدا چراغ آذین

لاله ها فوج فوج می رفتند
تا فراسوی اوج می رفتند

از مسیری به روشنایی نور
می گذشتند لاله های غیور

لاله ها بال داشتند آن روز
و مرا جا گذاشتند آن روز

گفتگو با همرزم شهید مدافع حرم شهید نادر حمید به شهید کجباف گفته بود اگر شهید شدی باید من را هم صدا کنی تا من هم شهید شوم

شهید نادر حمید از مداحان و مدافعان حرم اهل بیت در سوریه بود که 20 مهرماه 94 بر اثر اصابت گلوله تروریست‌های تکفیری دچار جراحت شدید شد.

او که در یکی از بیمارستان‌های کشور سوریه بستری و در حالت کما به سر می‌برد، یک هفته بعد شهد شیرین شهادت را نوشید و به دوستان شهیدش پیوست. شهید حمید در عین جوانی یکی از نیروهای ویژه و کاربلد مدافع حرم بود که نام و نشانی نیک از خود در مصاف با دشمن به یادگار گذاشت. همین شهرتش در میدان نبرد باعث کینه تروریست‌ها شده بود تا آخر تیر دشمنی‌شان بر پیکرش بنشیند و او را به آنچه که لیاقتش بود، برسانند. سیدحمزه حسینی از دوستان نزدیک شهید حمید دفتر خاطرات چندین و چند ساله‌شان را می‌گشاید و گفتنی‌هایی از یار دیرینش دارد که در ادامه می‌خوانید.


سربازان سردار سلیمانی (12)؛ شهید نادر حمید

شما و شهید حمید هر دو بچه هیئتی و مداح بودید و ارتباط و دوستی نزدیکی با هم داشتید. سابقه دوستی‌تان به چه زمانی برمی‌گردد؟ 

من از سال 85 با شهید حمید آشنا شدم و در طول این سال‌ها دوستی‌مان ادامه داشت. نادر روحیات خیلی خاصی داشت. ارتباط من با او بیشتر در رابطه با مداحی بود. شهید حمید از مداحان اهل بیت بود و چون خودم هم مداح هستم او را در مراسم‌های مختلف می‌دیدم و در زمینه‌های شعر و سبک صحبت‌های زیادی با هم داشتیم. بیشتر بچه‌ها وقتی خود شهید یا عکسش را می‌دیدند یاد مسجد علی‌ بن مهزیار می‌افتادند چون ایشان یکی از مداحان ثابت و خادمان حرم بود. شهید حمید به عنوان بسیجی تمام‌وقت وارد سپاه شد و از نیروهای فعال بود و بدون خستگی کار می‌کرد. در برنامه‌های مختلف با شهید حمید دیدار داشتم و ملاقاتش می‌کردم. حتی بعضی شب‌ها که کار طول می‌کشید تا صبح پیش بچه‌ها می‌ماند و به خانه نمی‌رفت. در زمینه کار خیلی پرجنب‌وجوش بود و حضوری فعال داشت. در تمام مراسم ملی مذهبی نقشش کاملاً پررنگ بود. به یاد دارم زمانی که بحث ورود ضریح امام حسین(ع) به اهواز مطرح شد ایشان از بدو ورود ضریح به شهرستان‌های اطراف اهواز تا زمانی که ضریح را به مرز شلمچه رساندند و وارد عراق کردند یکی از افراد فعال بود که با حضورش کنار ضریح هم مداحی می‌کرد و هم مواظب امنیت ضریح تا مرز بود.


شهید حمید از لحاظ سن و سال دوران دفاع مقدس را که درک نکرده بودند؟

خیر! موی سپیدش موروثی بود و سنشان به جنگ نمی‌خورد و جزو بچه‌های دهه60 بود. متأهل بود و یک دختر چهارساله به نام ام‌البنین دارد و خدا یک فرزند دیگر به او داد که 20 روز پس از تولد، پدرش شهید شد. شهید حمید یک هفته به کما می‌رود و خانواده‌اش هم در سوریه به دیدارش می‌روند. در آخرین لحظات عمرش وقتی همسر و دخترش بر بالینش حاضر می‌شوند چشمانش را برای آخرین باز می‌کند و اشک شوقی از چشمانش جاری می‌شود.

Image result for شهید نادر حمید

 وقتی جریان بی‌حرمتی تروریست‌ها به بقاع متبرکه در سوریه پیش آمد استدلال شهید حمید برای دفاع از حرم چه بود؟

بعضی از کوته‌فکران فکر می‌کنند مدافعان حرم برای مسائل مادی راهی سوریه می‌شوند. شما ببینید کسی مثل شهید کجباف که در اربعین کفش زائران حرم امام حسین(ع) را واکس می‌زد چطور حاضر می‌شود به خاطر پول وارد سوریه و عراق شود. مسائل مادی برای اشخاصی مثل کجباف و تقوی ارزشی نداشت. شهید حمید هم کسی نبود که به خاطر مسائل دنیوی وارد سوریه شود. شهید حمید مداح بود و مصیبت حضرت زینب را درک کرده بود. کلام بیشتر مدافعان حرم این است که حضرت زینب وقتی که زنده بود مدافعی نداشت و حالا ما نمی‌گذاریم دوباره آن وقایع تکرار شود و با هدف دفاع از حرم حضرت زینب وارد سوریه می‌شوند. مدافعان حرم همه چنین تفکری دارند.

  می‌توان گفت شهیدان مدافع حرم واقعه کربلا را با عمق جانشان درک کرده‌اند؟

دقیقاً! این شهیدان واقعه عاشورا و دفاع از حریم اهل بیت را به درستی درک کرده‌اند. اگر مدافعان حرم نبودند داعش و تکفیری‌ها یک روز هم فرصت نمی‌دادند و حرم اهل بیت را تخریب می‌کردند. همانطور که در بعضی مرقدهای شریفه شیطنت‌هایی انجام دادند. وقتی به جسد یک مسلمان رحم نمی‌کنند مطمئناً به حرم امن الهی هم رحم نمی‌کنند.

 نادر حمید1

به نظرتان آن فرهنگ به جا مانده از نهضت عاشورا تا چه اندازه در شکل‌گیری شخصیت کسانی مثل شهید حمید نقش دارد؟

شهیدان مدافع حرم به این صحبت امام‌حسین(ع) درباره بیعت با یزید باور و اعتقاد پیدا کرده‌اند. امام‌حسین‌(ع) صحبتی با فرستاده یزید که بیعت را از امام می‌خواست داشتند و فرمودند: من با کسی مثل یزید بیعت نمی‌کنم. در هر زمان یک تفکر و فرهنگ حسینی و یک تفکر یزیدی وجود دارد. مدافعان حرم به این فرهنگ حسینی معتقدند و می‌دانند یک یزید زمان وجود دارد. این فرهنگ عاشورایی هم در عراق و هم در سوریه نجات‌بخش نه تنها شیعیان بلکه غیرمسلمانان نیز هست. من مسیحیانی دیده‌ام که از حضور مدافعان حرم در سوریه تشکر می‌کنند. وقتی سیدحسن نصر‌الله سخنرانی می‌کند فقط شیعیان را نمی‌بینیم، مسیحیان و از همه اقوام و ادیان را می‌بینیم که از سید‌حسن نصرالله حمایت می‌کنند. چون می‌دانند از آنها دفاع می‌کند و امنیت لبنان را مدیون حضور نیروهای حزب‌الله می‌دانند. چنین تفکری در عراق هم هست. شیعه و سنی در عراق می‌جنگند و شهروندانی که شهرهایشان در تصرف داعش بود می‌دانستند شیعه چه تفکری دارد و از این تفکر استقبال می‌کردند چون مطمئن بودند رهایی‌بخش‌شان خواهد بود. دوستانی که وارد عراق شدند تعریف می‌کنند خیلی از سنی‌مذهب‌ها به سمت تشیع آمده‌اند و شیعه شده‌اند. چنین جاذبه‌ای مدیون فرهنگ عاشورایی است.

 قطعاً چنین تفکری هم در سوریه و عراق نجات‌بخششان خواهد بود؟

صددرصد. دشمنان تکفیری از اسم عاشورا می‌ترسند و تمام توان و قوایشان را جهت مقابله با فرهنگ عاشورایی گذاشته‌اند. چند روز دیگر شاهد پیاده‌روی اربعین خواهیم بود. در پیاده‌روی اربعین دشمنان با تمام قوا می‌خواهند جلوی انجام چنین کاری را بگیرند و می‌خواهند این حرکت بزرگ را تحت‌الشعاع قرار دهند که مطمئن باشید نخواهند توانست. سال گذشته هم می‌خواستند چنین جوسازی انجام دهند که نتوانستند. جالب اینجاست در این پیاده‌روی فقط شیعیان حضور ندارند و خودم سال گذشته شاهد حضور مسیحیان هم بودم. سردار سلیمانی در برقراری امنیت در سوریه نقش پررنگی دارد.

 شهید حمید درباره برخورد و نحوه اداره ایشان صحبت می‌کرد؟

شهید حمید خستگی‌ نمی‌شناخت و همین ویژگی‌اش نظر مسئولان را هم جذب کرده و توانسته بود با مسئولانی مثل سردار سلیمانی ارتباط مستمر داشته باشد. مدیریت و فعالیت‌های شهید حمید مشخصه بارزی بود که او را از دیگر دوستانش متمایز ساخته بود. وقتی ایشان می‌بیند سردار سلیمانی با این سن و سال و مشغله شب و روز مشغول کار کردن است از شیوه رفتار و کارش الگو می‌گیرد و واقعاً سردار سلیمانی برای شهدای مدافع حرم یک اسوه است.

 شهید حمید در رابطه با بحث شهادت چه تفکری داشت؟

ایشان یک گفت‌وگوی تلفنی با شهید کجباف داشته و فایل صوتی‌اش موجود است. شهید حمید از سردار کجباف قول می‌گیرد که هر کجا که رفتی با هم باشیم. اگر سوریه و عراق رفتی باید با هم باشیم و در آخر صحبتش می‌گوید اگر شهید شدی باید من را هم صدا کنی تا من هم شهید شوم. این ارتباط قلبی با شهیدان یکی از آرزوهای دیرینش بود. ایشان مداح بود و در مراسم مربوط به شهدا بسیار فعال بود. خاطرم هست در هفته دفاع مقدس چون بحث شهدا و جنگ مطرح بود یک فعالیت ویژه داشت و خیلی متمایز در مراسم این مناسبت ظاهر می‌شد. علاقه ویژه‌ای به شهیدان و شهادت داشت و این را می‌شد از رفتار و اخلاقش مشاهده کرد. رابطه بسیار نزدیکی با شهدای مدافع حرم داشت. مثلاً با شهید موسوی که اولین شهید مدافع حرم استان خوزستان بود یا شهید تقو‌ی و کجباف و شهید جبار عراقی دوستی بسیار نزدیکی داشت.

نتیجه تصویری برای شهید مدافع حرم نادر حمید

  اینطور که مشخص است شهیدان مدافع حرم بدون ترس و مصلحتی وارد سوریه می‌شوند و کاملاً از روی عشق و علاقه این کار را انجام می‌دهند؟

90درصد شهدای مدافع حرم کل ایران از شهدایی هستند که زمان جنگ را درک نکرده‌اند. این با کسی که جنگ را دیده و به قولی توپ و تانک را لمس کرده تفاوت می‌کند. اینها هیچ ترسی به خودشان راه نداده‌اند که وارد این عرصه شده‌اند. اگر ترسی داشتند کسی وارد چنین کارزاری نمی‌شد. هر مأموریت 45 روز طول می‌کشد و اینکه مستقیماً زیر بارانی از آتش قرار بگیری دل می‌خواهد. این شهیدان بدون ترس وارد میدان می‌شوند و دفاع می‌کنند. اینها پیرو این صحبت حضرت زینب است که می‌فرماید: در هر دو صورت ما پیروز هستیم، شهید شویم پیروزیم و اگر شهید هم نشویم باز پیروزیم و تفکر ما غالب می‌شود. اگر اینها می‌خواستند به خودشان ترس راه بدهند که خانه و خانواده و فرزندان عزیزانشان را ترک نمی‌کردند و در میدان نبرد حاضر شوند.

حضور رزمندگان دوران دفاع مقدس و جوانان مدافع حرم ترکیب زیبایی از مدافعان حرم ساخته است؟

جوانان مدافع حرم کسانی مثل حاج‌قاسم سلیمانی، شهید تقوی و کجباف و همدانی را اسوه خودشان قرار داده‌اند. از این بزرگان انتقال تجربه شده و اینها وارد میدان شده‌اند. شهید تقوی در محلی که زندگی می‌کرد هیچ‌کس از درجه و مسئولیتش اطلاعی نداشت و خیلی ساده با جوانان محل در مراسم‌های مختلف حضوری فعال داشت. از خصوصیات شهیدان مدافع حرم این است که روابط عمومی خیلی بالایی دارند. در تشییع پیکر شهید حمید همه قشر آدمی وجود داشت. طوری نبود که فقط بچه مذهبی‌ها و پاسدارها برای تشییعش بیایند. خصوصیت اغلب شهیدان مدافع حرم این است که با همه اقشار ارتباط نزدیکی داشتند و از محبوبیت ویژه‌ای برخوردار بودند.

خانواده‌ شهید حمید نسبت به حضورشان در سوریه چه نظری داشتند؟

وقتی که ایشان وارد سپاه شد حتماً خانواده‌ا‌ش شرایطش را می‌دانست. شهید به خانواده‌اش گفته بود که باید به نبودنش عادت کنند چون شهید در حالت عادی هم تا ساعت یک و دو شب سرکار بود. خانواده‌ا‌ش کاملاً موافق حضور شهید بودند. مثلاً وقتی پیکر شهید کجباف را تحویل ایران ندادند و بعد از چند روز موفق شدند پیکرشان را برگردانند همسر شهید کجباف می‌گفت حاضر نیستیم حتی یک ریال از بیت‌المال برای برگرداندن پیکر همسرم هزینه شود و این به خوبی نشان می‌دهد همسران شهیدان زینب‌وار کنارشان ایستاده‌اند. این نشان می‌دهد چنین تفکری عقیده تمام اعضای خانواده است و عقیده شخصی یک نفر نیست که بدون رضایت خانواده وارد این عرصه شده است. خانواده‌های شهیدان مدافع حرم در کنارشان هستند و همانطور که مقام‌معظم رهبری در دیدارشان با جانبازان فرمودند کار همسران جانباز و شهید کمتر از کار جانبازان و شهیدان نیست و ارج و قرب زیادی پیش خدا دارند.


علی ساقی نویسنده کتاب «شبیه نادر» در گفت‌وگو با ایکنا از خوزستان گفت: این کتاب توسط نشر شهید کاظمی منتشر شد و  مجموعه خاطراتی درباره شهید نادر حمید و کاری از مجموعه فرهنگی مسجدالنبی(ص) شهرک دانشگاه اهواز است. ویراستاری آن را الیاس کردانی بر عهده داشت و مصاحبه‌های آن توسط سجاد بختیار تهیه شده است.

 وی اظهار کرد: منابع برای تحقیق درباره شهید نادر حمید، خانواده شهید، استاد شهید(آقای پورفرجی)، دوستان مسجد توحید اهواز، رفقا وهمرزمان شهید در سوریه و سرداران محور مقاومت بودند.

ساقی گفت: کتاب در قالب خاطره و در سه قسمت تنظیم شده است؛ بخش اول مربوط به اعزام شهید نادر حمید به سوریه، بخش دوم نقش و نبوغ نظامی و تأثیرگزاری شهید و بخش آخر هم درباره شهادت وی است.

نویسنده کتاب «شبیه نادر» درباره انگیزه نوشتن کتاب گفت: جرقه این کار، تقریبا به سه ماه پیش بر می‌گردد که تصویر شهید در حرم علی بن مهزیار اهوازی توجهم را به خود جلب کرد. پیش از این شنیده بودم شهید نادر حمید از شهدایی بود که در حرم علی ابن مهزیار اهوازی مسئولیت داشت. پس از آن با آقای پورفرجی آشنا شدم که خود را استاد قرآن و معارف حاج نادر معرفی کرد. جرقه اولیه نوشتن این کتاب در این دیدار شکل گرفت.

وی درباره تأثیرگزارترین ویژگی شهید گفت: در طول کار فهمیدم شهید نادر ناظر بر اعمال کار است. چند روز پیش یکی از رفقای جانباز مدافع حرم شهرستانی با من تماس گرفت و پرسید: شما در استانتون شهید نادر حمید دارید؟ گفت: دیشب یه مرد میانسال با موهای جو گندمی به خوابم آمد. لباس دیجیتالی خاکی تنش بود، خودش رو نادر حمید معرفی کرد و گفت: به رفیقت حاج علی بگو محسن(نام جهادی شهید حمید) سلام رسوند و گفت این کتابی که داری کار می‌کنی را می‌بینم. بعد داشت خدا حافظی می‌کرد که گفتم حالا کجا میری؟ گفت باید برم کمک رزمنده‌های مدافع حرم، بهمون نیاز دارند.


نتیجه تصویری برای شهید مدافع حرم نادر حمید

ساقی درباره دلیل انتخاب نام کتاب گفت: علت انتخاب این اسم این بود که همه از نادر می‌گفتند، وقتی پرسیدم چرا؟ می‌گفتند: شخصیت نادر جوری بود که عاشق این بودیم شبیه نادر بشویم.

این فعال فرهنگی اظهار کرد: پیش از این یادنامه شهید حمید را هم تهیه کردم که در قطع جیببی و ۳۲ صفحه منتشر شد که به صورت خلاصه واجمالی به زندگی ومعرفی حاج نادر می‌پردازد.

نویسنده کتاب «شبیه نادر»  در پایان گفت: ما جنگ را ندیده‌ایم اما امروز در هم جبهه مقاومت و هم در سنگر فرهنگی حضور داریم.

دانلود فیلم آخرین بوسه های شهید به دخترش

دانلود فیلم آخرین لحظات درگیری شهید با داعش