این شهید والامقام در روز ۲۸ مرداد ماه سال ۱۳۶۵ در روستای سهنله از
توابع شهرستان سنقروکلیایی به دنیا آمد و در سایه محبتهای پدر و مادری
پاکدامن دوران کودکی را پشت سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم در رشته آی. تی.
دانشجو شد که گروهک تکفیری داعش در حریم آلالله ندای مبارزه سر داد تا ابوذر امجدیان همچون بسیاری از جوانان این سرزمین به نبرد با جریان تکفیری برخیزد.
شهید ابوذر امجدیان در سال ۱۳۹۴ به سوریه اعزام شد که در یکی از
مأموریتهای خود در سوریه بههمراه یکی دیگر از دوستانش در راه دفاع از حرم
آلبیت (ع) دعوت حق را لبیک گفتند و در یکم آبان ماه سال ۱۳۹۴ که ساعت هشت
و نیم صبح روز تاسوعای حسینی بود به لقاء الله پیوستند.
ابوذر در یکم آبان ماه سال ۱۳۹۰ با همسرش که از اهالی روستای محل تولدش بود
ازدواج کرد که با «مریم امجدیان» همسر این شهید به گفتگو نشستهایم که در
ادامه میآید:
گویا شهید ، زاده روستا بودند؛ آشناییتان هم در محیط روستا صورت گرفت؟
بله، من و همسرم هر دو اهل روستای سهنله از توابع شهرستان سنقر استان کرمانشاه هستیم. خانه ما و خانه پدری همسرم چند کوچه با هم فاصله داشت. خودش بر حسب اتفاق یک بار من را دیده و با خانوادهاش مسئله را در میان گذاشته بود. ابوذر پاسدار بود. من همیشه آرزو داشتم که با یک پاسدار ازدواج کنم. همان روز از سختیهای زندگی با یک نظامی برایم گفتند و اینکه احتمالاً پیش بیاید که چند ماهی در مأموریت باشند و من هم پذیرفتم. اما هرگز فکر نمیکردم که ابوذرم به شهادت برسد و همسر شهید شوم. در نهایت من و ابوذر با مهریه 72 سکه، در اول آبان ماه سال 1389 ازدواج کردیم. من توفیق داشتم شش سال در کنار بهترین همراه و همسنگرم باشم.
شهید امجدیان را هم به عنوان همسر و هم به عنوان یک انسان که لیاقت شهادت در دفاع از اهل بیت را پیدا کرد چطور شناختید؟
ابوذرم بسیار مهربان و دلسوز و بسیار شوخ طبع و خیلی متواضع بود. همیشه من را میخنداند و میگفت خوشحالم که میتوانم بخندانمت و شاد ببینمت. به من خیلی احترام میگذاشت و در کارهای کشاورزی کمک حال خانوادهاش بود. با هر کسی متناسب با سن و سالش رفتار میکرد. چیزی که در شهید بیشتر به چشم میآمد عشقش به اهل بیت بود.
همسرم به ظواهر خانه و زندگی اهمیت میداد اما دلبسته مال دنیا و مادیات نبود. با توجه به ویژگیهایی که از ایشان سراغ داشتم شهادت لایقش بود. ابوذر عاشق شهدا بود. عکس شهید چمران را داخل کیف سامسونتش چسبانده بود.
به نظر شما این گذاشتن و گذشتن برای رزمندگان مدافع حرم دشوار نیست؟
اشتباه است که تصور کنیم مدافعان حرم دلبسته خانواده نیستند و دلتنگ نمیشوند. اصل کار همین است که میگذارند و میروند یعنی هنر گذشتن از تعلقاتی چون زن و فرزند را دارند. من بسیار وابسته ابوذرم بودم. هرگز دوست نداشت که ناراحتی من را ببیند. همواره با الفاظ عاشقانه من را صدا میکرد و هر روز یادآوری میکرد که چقدر من را دوست دارد. اگر کسی پیشم بود با زبان عربی ابراز علاقه میکرد و میگفت: «انی احبک.» یک روز به ابوذر گفتم چرا انقدر مأموریت میروی من تاب دوری تو را ندارم. گفت یادت هست روز اول از زندگی با یک نظامی برایت گفتم. یادت هست گفتم مأموریت کاری من زیاد است و تو قبول کردی. راست میگفت. شرط کرده بود. اما من عاشقش بودم و دوریاش من را رنج میداد و به خاطر او تحمل میکردم. ابوذر به دوستانش هم گفته بود من میخواهم بروم اما همسرم مخالفت میکند. او میگفت اگر اجازه بدهی تا من بروم دفعه بعد با هم به زیارت میرویم. مخالفت من به خاطر این بود که طاقت دوریاش را نداشتم. وقتی سردار همدانی شهید شد با ابوذر تماس گرفتم که نرو خطرناک است. ابوذرم گفت سردار همدانی فرمانده بودند، من یک نیروی ساده هستم. من لیاقت شهادت را ندارم. منتها او هم لایق بود و شهید شد. بعد از شهادتش خیلی بیتابی میکردم تا اینکه به خوابم آمد و من را دلداری داد و دستم را گرفت و گفت اینقدر گریه نکن. بیقرار نباش من همیشه در کنارت هستم. از آن روز تا حالا وجودش را در کنار خودم احساس میکنم.
از اولین روزهایی که حرف از رفتن و دل کندن در خانهتان مطرح شد برایمان بگویید.
خانواده خودم خیلی مخالف بودند که او برود. ابوذر از رفتن به سوریه و مدافع حرم شدن برای من بسیار صحبت میکرد. من اما بیقراریهای خودم را داشتم و راضی نمیشدم. بار اول بیخبر از من رفت. ابتدا من را به مناسبت عید قربان به روستا آورد و گفت که باید برای مأموریت به شمال برود. من هم چند روزی در منزل پدریام ماندم. بعد از چند روز با من تماس گرفت و از من خواست که کاغذ و خودکار آماده کنم تا آنچه میگوید را یادداشت کنم. همانجا فهمیدم که قصد رفتن به سوریه دارد. دلم لرزید و گوشی را زمین گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن. در نهایت راضی شدم که برود. پدرش مخالفتی با رفتنش نداشت اما مادرش بیتاب بود و گریه میکرد.
چطور با ابوذر آشنا شدید؟ و از ویژگیهای اخلاقی همسر شهیدتان بفرمایید.
در رابطه با نحوه آشنایی من با این شهید باید بگویم، چون در یک روستا با هم
زندگی میکردیم او در یکی از مسیرهای رفتوآمد من را میبیند و پس از طرح
موضوع با خانواده به خواستگاری آمدند که بنده نیز، چون شناخت کافی از
ایشان داشتم در زمان خواستگاری خیلی سریع جواب مثبت به او دادم.
اخلاق بسیار خوب، تواضع، مهربانی و شوخطبعی او مرا شیفته خود کرده بود. از
ویژگی بارز ابوذر شوخطبعی بود و اینکه هر کسی به او بدی میکرد هیچگاه
بهدل نمیگرفت و فرد بسیار رئوفی بود و علاقه ویژه من به او نیز بهدلیل
همین خصوصیات اخلاقی بود.
شما مخالفتی با حضور همسرتان در جبهههای نبرد با دشمن تکفیری نداشتید؟
ابوذر بسیار مطیع ولایت بود و در رابطه با اعزام به سوریه زمانی که من
مخالفت کردم گفت "چون رهبر ما و، ولی امر ما امر کرده باید برای دفاع از
حرم اهلبیت (ع) بروم".
ابوذر در سال ۹۴ خیلی به مأموریت میرفت و من بهدلیل وابستگی شدید به
ایشان با اعزام او به مأموریتهای خارج از کشور مخالفت میکردم، زیرا به
هیچ وجه تحمل دوری او را نداشتم و هر روزی که ابوذر را نمیدیدم مانند یک
بچه که تحمل دوری مادرش را ندارد گریه و زاری بهراه میانداختم، اما ابوذر
روز خواستگاری یک شرط گذاشت و تأکید کرد که هر چند ماه یک بار به مأموریت
اعزام میشود و من نیز با مأموریتهای داخلی او موافقت کردم و زمانی که
مخالفتها و گریههای من را میدید میگفت "یادت هست زمان خواستگاری با من
تعهد بستی که با مأموریتهایم مخالفت نکنی"، و من دیگر سکوت میکردم و
اجازه میدادم مأموریتهای داخل کشور را برود.
ماجرای سوریه رفتنش را چطور با شما در میان گذاشت؟
در روزهای اول بهشکل علنی نمیگفت که قصد رفتن به سوریه را دارد، ولی
کاملاً مشخص بود و متوجه شده بودم که میخواهد برود، چون این اواخر مدام
پیگیر کارهایش بود، اما در اوایل و در زمان اعزام او به سوریه وقتی من
مخالفت میکردم، میگفت "مقام معظم رهبری دستور فرمودند که حرم اهلبیت (ع)
از وجود داعش باید پاک شود و من یک بچه شیعه کرمانشاهی باغیرت هستم و
زمانی که رهبر فرمان دهد نمیتوانم به این امر بیتفاوت باشم".
اما من نیز به ایشان میگفتم که "روز خواستگاری فقط با مأموریتهای داخل
کشور شما موافقت کردم" و بعد از اینکه چند بار مأموریت ایشان به سوریه کنسل
شد دیگر در مورد اعزام به سوریه با من صحبت نمیکرد تا اینکه روزی برادر
شوهرم با من تماس گرفت و گفت "ابوذر رفته مأموریت و به من سپرده که به شما
بگویم که به شهرستان بروید"، و من نیز از شدت ناراحتی خانه ماندم و تا غروب
گریه کردم تا اینکه در موقع غروب صدای آیفون درآمد و فهمیدم که ابوذر است
که برگشته، از یک طرف از دستش عصبانی و از طرفی از دیدنش خوشحال بودم، گفتم
"چرا به من نگفتی که به سوریه میروی؟ "، ایشان گفت "اینقدر تو ناراضی
بودی تا فرودگاه رفتم، اما خانم حضرت زینب (س) من را نطلبید".
چه شد که شما با اعزام ایشان به سوریه موافقت کردید؟
چند بار مأموریت ابوذر کنسل شد، ایشان دیگر راستش را به من نمیگفت و در
موقع اعزام نیز میگفت "دارم میروم مأموریت داخل شهر"، تا اینکه در روز
عید قربان من را به شهرستان برد و گفت "میخواهم بروم مأموریت شمال کشور"، و
من هم موافقت کردم. خلاصه یک روز که خانه خواهرم بودم ابوذر زنگ زد و گفت
"برگهای برای یادداشت وصیتنامهام بیاور"، و او مرا برای رفتن قانع کرد و
من نیز بهیکباره راضی شدم و دیگر با او مخالفتی نکردم.
از خداحافظی و آخرین وداع با همسرتان بگویید.
ابوذر در ۷ مهرماه سال ۹۴ عازم سوریه شد و آخرین پیام او این بود؛ "دارم
میروم فرودگاه، خداحافظ"، بعد از خواندن این پیام بهشدت حالم دگرگون شد.
فکر میکنید اگر همسر شما و امثال ایشان مدافع حرم نمیشدند و به سوریه نمیرفتند اکنون حرم حضرت زینب (س) چه وضعیتی داشت؟
از وقتی که به حرم حضرت زینب (س) رفتم و غربت حضرت را دیدم با خودم میگویم
باید ما هم فدایی خانم شویم و از حرم دفاع کنیم و اکنون نیز راضی هستم که
برادرانم و کل خانواده نیز راهی دفاع از حرم اهلبیت (ع) شوند و هیچ کس
نباید مخالفت کند و الآن نیز بهخاطر مخالفتهای اولیه با همسرم خیلی
شرمنده خانم حضرت زهرا (ع) و حضرت زینب (س) هستم. اگر ابوذر من دوباره
برگردد خودم دوباره به او میگویم که باید برای دفاع از حرم اهلبیت (ع) به
سوریه برود، زیرا مقام معظم رهبری فرمودند "اگر این شهدای مدافع حرم
نبودند اکنون داعش تا کرمانشاه و همدان هم جلو میآمدند"، و همه باید
شکرگزار این نعمت باشیم و اگر ابوذر من دوباره برگردد خودم به او میگویم
باید حتماً برای دفاع از حرم اهلبیت برود.
نحوه شهادت ایشان چطور بود؟ و این خبر چطور به شما رسید؟
ابوذر در روز تاسوعا و در سالروز ازدواج ما با یکدیگر ساعت هشت صبح به
شهادت رسید و بعد از پاکسازی دو روستا در حلب سوریه از وجود داعش زمانی که
برای پاکسازی روستای بعدی بههمراه دوستانش به منطقه میرود نیروهای
تکفیری یک بمب بین آنها منفجر میکنند و ابوذر و همرزمانش «اِرباًَ اِربا»
میشوند که پیکر ایشان از ساعت ۸ صبح تا ساعت ۴ عصر در همان منطقه میماند
و زمانی که همرزمانش قصد برگرداندن پیکر او را با ماشین دارند یک موشک به
ماشین آنها اصابت کرده و شهید میشوند.
در روز تاسوعا قبل از اینکه خبر شهادت او را به من بدهند حسوحال بسیار
عجیبی داشتم و گریه امانم نمیداد، ابوذر چند روز قبل از شهادت با من تماس
گرفتند و سالگرد ازدواجمان را تبریک و گفت "تا پنج روز دیگر نمیتوانم تماس
با شما بگیرم" و من، چون آدم بسیار احساسی و وابستهای به ایشان بودم هر
روز شمارش میکردم تا روز پنجم با من تماس بگیرد که بعد از آن خبر شهادت را
شنیدم.
شهید ابوذر قبل از رفتن به سوریه، برای شما وصیت خاصی داشت؟
ابوذر قبل از اینکه به سوریه برود مدام کنارم مینشست و میگفت "مریمجان،
از شما یک خواهش دارم؛ اینکه اگر روزی خبر شهادتم را شنیدی، داد و فریاد
نزنی، دوم اینکه اینقدر به من وابسته نباشی"، و اکنون بعد از رفتن ابوذر
صبرم زیاد شده و زمانی که در اوایل خیلی بیقراری میکردم به خواب من آمد و
گفت "مریم، تو را به خدا اینقدر بیقراری نکن، هر وقت ناراحتی میشوی من
کنارت میآیم"، و درک کردم که شهدا واقعاً زندهاند.
از خاطراتتان با شهید بیشتر برایمان بگویید و از رابطه ایشان با ولایت و ارادتش نسبت به اهلبیت (ع) بفرمایید.
ایشان ارادت خاصی به حضرت امام حسین (ع) داشت و شهادت خود را همواره از
ایشان میخواست و عاشق شهادت در راه خدا بود و چند روز قبل از شهادتش یکی
از دوستانش از او فیلمی میگیرد و ابوذر در آن فیلم میگوید:
«بنده شهید ابوذر امجدیان... هستم». همسرم آدمی بود که از لحاظ ظاهری خیلی
به خود میرسید و همیشه خوشتیپ بود و جوانان امروزی باید بدانند که ابوذر
هم جوان بود، اما جان خود را فدای دفاع از حرم آلالله کرد.
یک بار که از ابوذر درجه او را پرسیدم، گفت "مریم، درجه برای من مهم نیست من سرباز امام زمان (عج)
هستم". روز جمعه شهید شد، روز جمعه پیکرش برگشت و روز جمعه اربعین نیز
چهلم او بود و من همواره میگویم "ابوذر تو واقعاً سرباز امام زمان (عج)
بودی که همه مراسم تو در روز جمعه برگزار شد".
کسب لقمه حلال توسط پدر این شهید در رفتار او بسیار تأثیر گذاشته بود و
رفتار ابوذر در کل خانواده منحصر به فرد بود و از کودکی میدانستند که این
بچه شهید میشود و زمانی که به خواستگاری من آمد و پدرم عکسش را دید گفت
"این پسر عاقبت به خیر میشود".
از مسئولیتشان در جبهه اطلاعی داشتید؟
مسئولیتشان فکر میکنم بیسیم چی بودند. هر زمانی از مسئولیتش میپرسیدم طفره میرفت و پاسخ نمیداد. وقتی میگفتم درجهات چیست میگفت، من سرباز امام زمان هستم. با شهادتش متوجه شدم چه درجهای دارد. راست هم میگفت سرباز آقا بود که در رکاب مولایش در روز جمعه به شهادت رسید و در روز جمعه تشییع و به خاک سپرده شد و چهلمین روز شهادتش با اربعین اباعبدالله مقارن شد.
دلتنگ ابوذر که میشوید چه میکنید؟
دلتنگ که میشوم با او هر لحظه صحبت میکنم. من به تلفن همراهش پیام میدهم ولی او دیگر جواب پیامکهای من را نمیدهد.
هنوز هم منتظر تماسش هستم. هر جا که میخواهم بروم مینویسم و از او اجازه میگیرم و میگذارم روی لباسهایش. میروم سر مزارش و با او حرف میزنم و از کارهایم میگویم. سر سفره که مینشینم خیلی جای خالیاش را حس میکنم. این روزهایم من را به یاد زنان صبور دوران جنگ میاندازد که صبوری کردند و پیروزی نصیب ما شد.
همرزمانش از همسرتان و چگونگی حضورش صحبتی نکردند؟
یکی از همکارانش میگفت ابوذر همیشه سر کار روی یک برگه مینوشت: شهید ابوذر امجدیان. خوش به سعادتش و به او غبطه میخورم و میگویم ابوذرجان مگر قول ندادی بروی و بعد بیایی من را ببری سوریه زیارت. همرزمانش از جسارت و شجاعتش هم برایم بسیار میگویند. تعریف میکردندکه همیشه آقا ابوذر با روی گشاده به عملیات میرفت و به رزمندهها میگفت بچهها بدوید بروید عملیات بدوید برویم حمله و همه میخندیدند. دوستش میگفت لحظات آخر آب برایش بردم و او نخورد و با لب تشنه به دیدار اربابش امام حسین(ع) رفت.
چه درد دلی با حضرت زینب(س) دارید؟
می خواهم بگویم عمه جان، ابوذرم آمد تا مدافعت شود. هوای من را داشته باش. هوای بیقراریهایم را و دل بیتابم را. خانم جان دست من را هم بگیر تا بتوانم مدافعت شوم. تو خود میدانی که من چقدر ابوذرم را دوست داشتم و او را به تو هدیه کردم. من از دوستداشتنیترین زندگیام گذشتم تا به لبخند رضایتی از تو برسم. من از او گذشتم تا تو بار دیگر بندهای اسارت را نبینی. بیبی جان عاقبت من را هم چون ابوذرم شهادت قرار بده و زیارتی که حلاوتش طعم تلخ فراق را از من دور کند
این روزها برخی سعی میکنند در راه مدافعان حرم شبهه ایجاد کنند، پاسخ شما به این حرفها چیست؟
شوهر من به ندای نایب امام زمان خودش لبیک گفت. به ندای امام خامنهای. او آرزوی شهادت را داشت. او داوطلبانه رفت و هر زمانی هم که مأموریت سوریهاش عقب میافتاد بسیار دلخور میشد و میگفت حضرت زینب(س) من را نطلبیدهاند. ابوذر به من و زندگیاش دلبستگی داشت. قیمت گذشتن از این دلبستگی چیست؟ برخی که سعی میکنند انگیزههای مادی را علت حضور مدافعان حرم در جبههها معرفی کنند، خودشان لحظات بودن در کنار خانواده را چه قیمتی میگذارند. بگذریم از اینکه اصلاً ابوذر به این چیزها فکر نمیکرد. شکر خدا زندگیمان از لحاظ مادی چیزی کم نداشت و از زندگیمان راضی بودیم. او از زندگیاش برای یک هدف والا گذشت. تا هدف قرب الهی نباشد هیچ انسانی جان خود را به خطر نمیاندازد. از اینها گذشته اگر عزیزت نباشد دنیایی مال و اموال به چه دردت میخورد؟
نصیحت شما به جوانان امروزی چیست؟
متأسفانه خیلیها با برخی از رفتارهای ناپسند دل شهدا و خانوادههای شهدا را خون میکنند و برخی از بدحجابیهای جوانان خیلی دلگیرم میکند و به این جوانان میگویم "تو را به خدا حداقل پا روی خون شهدا نگذارید و بهخاطر شهدا هم شده حجابتان را رعایت کنید چرا که با این بدحجابیها به صورت حجاب سیلی میزنید"، و به برخی از افراد نیز که همواره به خانوادههای مدافع حرم طعنه میزنند میگویم که هیچ چیزی جای خالی همسر من را و محبت و وابستگی من به او را نمیگیرد
بسیار عالی