زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

شهید مجید زین الدین : شهیدی که در سایه نام برادر گمنام ماند

فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر 17علی‌بن ابیطالب(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) درسال 1343ه ش در تهران متولد شد و در خانواده ای مبارز و منتظر که در روزگار دراز ستم شاهی زندگی را در حال تعب و شدائد گذرانده و چشم براه انقلابی بودند که به این دوران خمودی و سیاهی پایان بخشد تربیت گردید.
مجید بیش ازسیزده سال نداشت که در کوران حوادث انقلاب علیه طاغوت قرار گرفت و با کمک برادرش شهید مهدی زین الدین به انتشار اعلامیه ها و نوارهای امام مدظله که پدرش در اختیارش قرار می داد پرداخته و در درگیری های خیابانی و تظاهرات در شهر مقدس قم شرکت فعال می نمودند…… حوادث فشرده پس از به ثمر رسیدن انقلاب خونین اسلامی یکی پس از دیگری فرا رسیدند. حوادثی که هرکدام برای یک قرن زمان کافی بود و در مدتی کوتاه خود را نمایاند. در یوزگان استکبار و غلامان حلقه بگوش استعمار در صبح پیروزی انقلاب بر سینه ملت بپا خاسته تاختند و نیزه های خود را بر قلب امت ما و بر خاک شهرهای بی دفاع ما فروبردند.
شهید مجید زین الدین که از یکسو سازنده انقلاب بود نتوانست نسبت به مسائل انقلاب بی تفاوت بماند و از این روی دوره دبیرستان را با دغدغه جنگ و حضور در جبهه های مختلف گذرانده بود. پس از آن به عضویت سپاه پاسداران در لشگر علی ابن ابیطالب (ع) که برادرش مهدی فرماندهی آن را بعهده داشت درآمد و به واسطه آن جوش و خروش و استعدادی که در وی بود بسرعت مراحل کمال را در ابعاد مختلف خصوصا در بعد رزمی طی کرد و در قسمت اطلاعات و عملیات مشغول فعالیت گردیده و در لشگر 17 مسئولیت فرماندهی یکی از تیپ ها را بعهده گرفت. او در بین رزمندگان چهره ای محجوب ،موثر، و در بین دوستان و خویشان و خانواده مایه آرامش وغمخوار دیگران بشمار میرفت. قدرت بدنی و بازوان پرقدرتش، تبحر وی در فنون مختلف رزمی انفرادی وی را از دیگران متمایز ساخته بود و همه این صفات همراه با شجاعت و تقوی و ایمان قلبی اش از او مجاهدی ساخته بود که یک تنه تا عمق مواضع دشمن نفوذ می کرد، از جنگلها و کوهها و دشت ها در زیر دید دشمن عبور می نمود و به جمع آوری اطلاعات و شناسایی مواضع دشمن می پرداخت.
شهید مجید زین الدین در پی شرکت در بسیاری از عملیاتها که آخرین آنها عملیات غرورآفرین خیبر بود ایثار و اخلاص خود را به اوج مراتب رساند و عاقبت به منزلگه مقصود شتافت و بهمراه برادرش مهدی زین الدین بسوی دیار قرب الهی پرگشود و به جمع محفل عاشقان الله پیوستند.
**بی‌ نهایت عشق؛
دلش نمی ‌خواست کار هایش جلوی دید باشد . مدتی را که در جبهه بود ، اجازه نداد حتی یک عکس یا فیلم از او تهیه شود .
آخرین بار که به مرخصی آمده بود ، قبل از رفتن همه ‌ی عکس ‌هایش را از بین برد تا پس از شهادت چیزی از او باقی نماند . همین طور هم شد و برای شهادتش حتی یک عکس هم در خانه نداشتیم .
همیشه پنهان ‌کار بود . حتی زخمی ‌شدنش را هم از دیگران پنهان می ‌کرد .
یک بار که به مرخصی آمده بود ، احساس کردم هنگام بلند شدن به سختی حرکت می‌ کند ، ولی چیزی را بروز نداد .
وقت نماز شد . وضو که گرفت ، رفت توی اتاق و در را قفل کرد . از این کارش تعجب کردم . خواهرش که کنجکاو شده بود ، از بالای در ، داخل اتاق را نگاه کرد و متوجه شد که مجید نماز را به صورت نشسته می ‌خواند .
مجید از ناحیه ‌ی پا مجروح شده بود ، اما اجازه نداد حتی ما که خانواده ‌اش بودیم متوجه شویم .
**ترجمان شجاعت؛
یک شب ، مجید به همراه شش نیروی دیگر برای شناسایی وارد خاک عراق می‌ شود . در حین شناسایی ، نیرو های عراقی سرمی ‌رسند .به محض پیدا شدن سر و کله ‌ی نیرو های عراقی ، همراهان مجید سلاح ‌های خود را می ‌گذارند و فرار می ‌کنند ، اما مجید برای این که هم سلاح‌ ها به دست دشمن نیفتد و هم این که کار شناسایی را تمام کند ، می‌ ماند .
برای این که از چشم دشمن پنهان بماند ، وارد کانالی که در همان نزدیکی بوده می ‌شود . کانالی که پر بوده از آب گندیده و جسد های بوگرفته ‌ی عراقی‌ ها . خودش را در کانال نگه می ‌دارد و بالاخره عراقی‌ ها دور می ‌شوند . مجید هم پس از پایان کار شناسایی به همراه سلاح ‌ها برمی ‌گردد ، اما به خاطر قرار گرفتن در آب آلوده ‌ی کانال تمام بدنش زخم می‌ شود .
زمانی که به خانه برگشت دهان و حتی روده ‌هایش تاول زده بود . به طوری که نمی ‌توانست هیچ نوع غذایی را وارد دهانش کند و تنها مایعات را ، آن هم با سختی زیاد وارد دهانش می‌ کردیم .

**ویژگی های اخلاقی شهید؛
شهید مجید زین‏الدین در بین رزمندگان چهره‏ای محجوب و مؤثر و در بین دوستان و خویشان و خانواده، مایه آرامش و غمخوار دیگران بشمار می‏رفت. قدرت بدنی و بازوان پرتوانش، تبحر وی در فنون مختلف رزمی و انفرادی، وی را از دیگران متمایز ساخته بود و همه این صفات همراه با شجاعت و تقوی و ایمان قلبی‏اش از او مجاهدی ساخته بود که یک تنه تا عمق مواضع دشمن نفوذ می کرد، از جنگلها و کوهها و دشت ها در زیر دید دشمن عبور می نمود و به جمع آوری اطلاعات و شناسایی مواضع دشمن می پرداخت.
خالصانه و گمنام کار می‏کرد. از اینکه دیگران متوجه او باشند یا اینکه کارهایش مورد توجه و در دید دیگران باشد فرار می‏کرد. حتی به گفته پدرش، یکبار قبل از شهادتش به منزل باز می‏گردد و همه عکسهایش را از آلبوم درمی‏آورد. می‏خواست تا اسیر شهرت و شهوت شهادت نشود و با خلوص بیشتری بار آخر به جبهه برود. باور قلبی او این بود، همین که خدا می‏داند کافی است حالا چه نیازی است بقیه بدانند.
مجید 15 ساله بود که آقامهدی او را با خودش به جبهه برد. از فعالیت های آقامهدی زیاد شنیده می‏شد اما از مجید نه. انگار که در ابرها زندگی می کرد که هیچ اسمی از او نیست. هیچ وقت حاضر نشده از او فیلم و مصاحبه ای بگیرند. با اینکه در اطلاعات لشکر و دایم در جبهه بود، از این پنج سال جبهه مجید، جز رنگین کمانی کم رنگ چیزی باقی نمانده است. مجید دلش می‏خواست بی نام و خالصانه باشد که همین طور هم شد.
آن وقت ها بچه های حزب اللهی را با محاسن بلند و لباس بلند می شناختند. اما مجید این طور نبود. صورتش را اصلاح می کرد، سر و رو مرتب، موها شانه زده و خوش حالت. یک شیشه عطر هم می گذاشت توی جیب پیراهن نظامی اش. اصلاً به ظاهرش نمی آمد که اهل قرآن خواندن باشد و نماز شب…

**خطراتی از شهید زین الدین کوچک؛
*پدر شهیدان زین ‏الدین میگوید:
«مجید و مهدی از بچگی علاقمند بودند به رانندگی. پشت فرمان می نشستند؛ خودم می بردم تعلیمشان می دادم. یک مرتبه آیت‏الله نوری همدانی تصمیم داشتند بروند جبهه های غرب، برای سرکشی. مجید آن موقع 15 سالش بود، داوطلب شد که با ماشین بنده، ایشان را ببرد. قرار بود چند روزه برگردند. آیت‏الله نوری همدانی برگشتند، مجید ماند، چند ماه...
از برجسته ترین ویژگى هاى روحى و اخلاقى این دو عزیز مؤدب بودنشان بود. همیشه سعى مى کردند تا در چشم پدر و مادر نگاه نکنند. همیشه سر به زیر و اطاعت پذیر بودند. آنها واقعاً عاشق امام(ره) بودند، مطیع فرمایشات ایشان بودند.»
 
*مادر شهیدان مهدی و مجید میگوید:
«فاصله سنی آقا مهدی و مجید 5 سال بود. این دو برادر خیلی همدیگر را دوست داشتند. به یاد ندارم حتی یک بار با هم دعوا کرده باشند. هم شجاع و نترس بودند، هم حرف شنو. کافی بود که کاری را یک بار به آن ها بگوییم، دیگر همیشه خودشان مرتب انجام می دادند...
آقا مجید از چهار سالگی نماز می خواند. عادت کرده بودم، هر وقت می آمد خانه تا سلام می کرد می گفتم: «آقا مجید، نماز خوانده ای؟» می گفت: بله. بعد از مدتی هر وقت وارد خانه می شد، با لهجه‏ی شیرین و کودکانه اش با صدای بلند می گفت: «سلام مجید جان نمازت را خوانده‏ای؟ بله مادر جان خوانده‏ام» فضای خانه را پر می کرد از خنده…
یکبار که آقا مجید آمده بود مرخصی. خواهرش حدوداً 5 ماهه بود. بغلش کرده بود و با بچه حرف می زد، بازی می کرد باهاش. این بچه‏ی کوچک قه قه می خندید، مجید کیف می کرد. از اتاق آمد بیرون، حواسم بهش بود، داشت با خودش حرف می زد: «تو با این خنده ها و شیرین کاری هات، نمی تونی منو به این دنیا وابسته کنی. با این کارها نمی شه منو از جبهه واداشت.» ساکش رو بست و رفت جبهه.»
 *خواهر شهیدان زین‏ الدین می‏گوید:
«از همان بچگی با نام امام(ره) انس گرفت و عاشق ایشان شد. توی خانه یک رساله داشتیم که 12 حاشیه داشت. سؤالات شرعی پرسیده شده بود و زیر هر سؤال نظرات علمای مختلف آمده بود. نظر حضرت امام(ره) هم با حرف «خ» داخل پرانتز مشخص شده بود. من و مجید با هم مسابقه می گذاشتیم ببینیم نظرات حضرت امام(ره) بیشتره یا نظرات بقیه. مجید می شمرد و من می‏نوشتم...
زمان شاه یک رادیو داشتیم فقط برای گوش دادن به اخبار روشنش می کردیم. برنامه های دیگر رادیو را نمی شد گوش داد. همین که اخبار تمام می شد و می خواست آهنگ بزند، مجید سریع می دوید و صدای رادیو را می بست. می گفت: «گوش دادن به آهنگ های مبتذل شرعاً حرامه...»
من و مجید با هم صمیمی بودیم. هر جا می رفتم، مجید را با خودم می بردم. یک بار به جشن تولد دعوتم کردند. قرار شد مجید هم بیاید. موقع رفتم مادر بهمون سفارش کرد: «اگر دیدید ساز و آهنگ گذاشتند بلند شوید» رفتیم؛ اتفاقاً نوار ترانه روشن کردند. مجید گفت: «بلند شو بریم؛ مگر مادر نگفت اگر ترانه گذاشتند، نمانید...» خواستیم بیاییم که صاحب خانه پرسید: «چرا بر می گردید؟» مجید با زبان بچگی اش گفت:«چون ترانه گذاشتید.» صاحب خانه نگذاشت بیاییم. نوار رو هم خاموش کرد...
قبل از انقلاب از خرم آباد می آمدیم قم؛ برای زیارت. بعد هم یک سَری می رفتیم جمکران. یک بار مجید خواب بود دلمان ن
یامد بیدارش کنیم، از مسجد که آمدیم بیدار شده بود. گفت: «خواب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم؛ ایشان آمدند کنار من و دستی به سرم کشیدند و نوازشم کردند. بعد هم چیزی گذاشتند روی سرم...» تعبیر ما از خواب مجید این بود که در آینده عالم بزرگی خواهد شد؛ ولی خداوند خواب او را زیبا تعبیر کرد و تاجی پر افتخار بر سر او نهاد؛ تاج پر افتخار شهادت…»
 
*همرزمان شهید مجید زین ‏الدین می‏گویند:
«توی سد دز آموزش شنا می¬دیدیم. آقا مجید هم بود. خیلی خوب شنا می کرد. یکبار ساعت 2 نیمه شب همه را بیدار کردند و ریختند توی آب. آقا مجید توی راه شوخی می¬کرد. می¬گفت: «جانوری در آب است به نام عبدالمای. شب¬ها می آید روی سطح آب. مواظب باشید اگر کسی پایتان یا شکمتان را گرفت بدانید که عبدالمای است.» می رفت زیر آب، چنگ می¬زد به شکم بچه¬ها، پاهایشان را می‏گرفت.»
«نزدیکای غروب معمولاً خط آرام بود. نه از گلوله خبری بود نه از توپ و خمپاره. جمع می شدیم پشت خاکریز، شهید موسی اخروی حرکات کاراته انجام می داد. مجید هم پشت سرش چند تا حرکت رو می کرد. بدن ورزیده ای داشت. قم که بود می رفت کلاس کاراته تا برای انجام مأموریت ها آمادگی جسمانی داشته باشد.»
«یک شب، مجید به همراه شش نیروی دیگر برای شناسایی وارد خاک عراق می‌ شود. در حین شناسایی، نیرو های عراقی سر می‏رسند. به محض پیدا شدن سر و کله ‌ی نیروهای عراقی، همراهان مجید سلاح ‌های خود را می ‌گذارند و فرار می ‌کنند، اما مجید برای این که هم سلاح‌ ها به دست دشمن نیفتد و هم این که کار شناسایی را تمام کند، می‌ ماند. وی برای این که از چشم دشمن پنهان بماند، وارد کانالی که در همان نزدیکی بود، می ‌شود. کانالی که پر بوده از آب گندیده و جسدهای بوگرفته ‌ی عراقی‌ ها. خودش را در کانال نگه می ‌دارد و بالاخره عراقی‌ ها دور می ‌شوند. مجید هم پس از پایان کار شناسایی به همراه سلاح ‌ها برمی ‌گردد، اما به خاطر قرار گرفتن در آب آلوده ‌ی کانال تمام بدنش زخم می‌ شود.»

** شهید زین الدین و عروس بی حجاب؛
شهید مجید زین الدین برادر شهید مهدی زین الدین (فرمانده لشگر علی ابن ابیطالب قم) یه موتور گازی داشت که هر روز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت. یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میروند، رسید به چراغ قرمز. ترمز زد و ایستاد .
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد:
الله اکبر و الله اکــــبر ...
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب.
اشهد ان لا اله الا الله ...
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک می انداخت و هرکسی هم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شُدِه ؟! قاطی کرده چرا؟!
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقا مجید.
چطور شد یهو؟
حالتون خوب بود که! مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت:
"مگه متوجه نشدید؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن.گ
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) داره گناه میشه.
به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه.
دیدم این بهترین کاره! " همین! "
 *شدت مجروحیت شهید به روایت خانواده ‏اش:
«زمانی که به خانه برگشت دهان و حتی روده ‌هایش تاول زده بود. به طوری که نمی ‌توانست هیچ نوع غذایی را وارد دهانش کند و تنها مایعات را، آن هم با سختی زیاد وارد دهانش می‌ کردیم.»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد