زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

شهید مجید زین الدین : شهیدی که در سایه نام برادر گمنام ماند

فرمانده اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر 17علی‌بن ابیطالب(ع) (سپاه پاسداران انقلاب اسلامی) درسال 1343ه ش در تهران متولد شد و در خانواده ای مبارز و منتظر که در روزگار دراز ستم شاهی زندگی را در حال تعب و شدائد گذرانده و چشم براه انقلابی بودند که به این دوران خمودی و سیاهی پایان بخشد تربیت گردید.
مجید بیش ازسیزده سال نداشت که در کوران حوادث انقلاب علیه طاغوت قرار گرفت و با کمک برادرش شهید مهدی زین الدین به انتشار اعلامیه ها و نوارهای امام مدظله که پدرش در اختیارش قرار می داد پرداخته و در درگیری های خیابانی و تظاهرات در شهر مقدس قم شرکت فعال می نمودند…… حوادث فشرده پس از به ثمر رسیدن انقلاب خونین اسلامی یکی پس از دیگری فرا رسیدند. حوادثی که هرکدام برای یک قرن زمان کافی بود و در مدتی کوتاه خود را نمایاند. در یوزگان استکبار و غلامان حلقه بگوش استعمار در صبح پیروزی انقلاب بر سینه ملت بپا خاسته تاختند و نیزه های خود را بر قلب امت ما و بر خاک شهرهای بی دفاع ما فروبردند.
شهید مجید زین الدین که از یکسو سازنده انقلاب بود نتوانست نسبت به مسائل انقلاب بی تفاوت بماند و از این روی دوره دبیرستان را با دغدغه جنگ و حضور در جبهه های مختلف گذرانده بود. پس از آن به عضویت سپاه پاسداران در لشگر علی ابن ابیطالب (ع) که برادرش مهدی فرماندهی آن را بعهده داشت درآمد و به واسطه آن جوش و خروش و استعدادی که در وی بود بسرعت مراحل کمال را در ابعاد مختلف خصوصا در بعد رزمی طی کرد و در قسمت اطلاعات و عملیات مشغول فعالیت گردیده و در لشگر 17 مسئولیت فرماندهی یکی از تیپ ها را بعهده گرفت. او در بین رزمندگان چهره ای محجوب ،موثر، و در بین دوستان و خویشان و خانواده مایه آرامش وغمخوار دیگران بشمار میرفت. قدرت بدنی و بازوان پرقدرتش، تبحر وی در فنون مختلف رزمی انفرادی وی را از دیگران متمایز ساخته بود و همه این صفات همراه با شجاعت و تقوی و ایمان قلبی اش از او مجاهدی ساخته بود که یک تنه تا عمق مواضع دشمن نفوذ می کرد، از جنگلها و کوهها و دشت ها در زیر دید دشمن عبور می نمود و به جمع آوری اطلاعات و شناسایی مواضع دشمن می پرداخت.
شهید مجید زین الدین در پی شرکت در بسیاری از عملیاتها که آخرین آنها عملیات غرورآفرین خیبر بود ایثار و اخلاص خود را به اوج مراتب رساند و عاقبت به منزلگه مقصود شتافت و بهمراه برادرش مهدی زین الدین بسوی دیار قرب الهی پرگشود و به جمع محفل عاشقان الله پیوستند.
**بی‌ نهایت عشق؛
دلش نمی ‌خواست کار هایش جلوی دید باشد . مدتی را که در جبهه بود ، اجازه نداد حتی یک عکس یا فیلم از او تهیه شود .
آخرین بار که به مرخصی آمده بود ، قبل از رفتن همه ‌ی عکس ‌هایش را از بین برد تا پس از شهادت چیزی از او باقی نماند . همین طور هم شد و برای شهادتش حتی یک عکس هم در خانه نداشتیم .
همیشه پنهان ‌کار بود . حتی زخمی ‌شدنش را هم از دیگران پنهان می ‌کرد .
یک بار که به مرخصی آمده بود ، احساس کردم هنگام بلند شدن به سختی حرکت می‌ کند ، ولی چیزی را بروز نداد .
وقت نماز شد . وضو که گرفت ، رفت توی اتاق و در را قفل کرد . از این کارش تعجب کردم . خواهرش که کنجکاو شده بود ، از بالای در ، داخل اتاق را نگاه کرد و متوجه شد که مجید نماز را به صورت نشسته می ‌خواند .
مجید از ناحیه ‌ی پا مجروح شده بود ، اما اجازه نداد حتی ما که خانواده ‌اش بودیم متوجه شویم .
**ترجمان شجاعت؛
یک شب ، مجید به همراه شش نیروی دیگر برای شناسایی وارد خاک عراق می‌ شود . در حین شناسایی ، نیرو های عراقی سرمی ‌رسند .به محض پیدا شدن سر و کله ‌ی نیرو های عراقی ، همراهان مجید سلاح ‌های خود را می ‌گذارند و فرار می ‌کنند ، اما مجید برای این که هم سلاح‌ ها به دست دشمن نیفتد و هم این که کار شناسایی را تمام کند ، می‌ ماند .
برای این که از چشم دشمن پنهان بماند ، وارد کانالی که در همان نزدیکی بوده می ‌شود . کانالی که پر بوده از آب گندیده و جسد های بوگرفته ‌ی عراقی‌ ها . خودش را در کانال نگه می ‌دارد و بالاخره عراقی‌ ها دور می ‌شوند . مجید هم پس از پایان کار شناسایی به همراه سلاح ‌ها برمی ‌گردد ، اما به خاطر قرار گرفتن در آب آلوده ‌ی کانال تمام بدنش زخم می‌ شود .
زمانی که به خانه برگشت دهان و حتی روده ‌هایش تاول زده بود . به طوری که نمی ‌توانست هیچ نوع غذایی را وارد دهانش کند و تنها مایعات را ، آن هم با سختی زیاد وارد دهانش می‌ کردیم .

**ویژگی های اخلاقی شهید؛
شهید مجید زین‏الدین در بین رزمندگان چهره‏ای محجوب و مؤثر و در بین دوستان و خویشان و خانواده، مایه آرامش و غمخوار دیگران بشمار می‏رفت. قدرت بدنی و بازوان پرتوانش، تبحر وی در فنون مختلف رزمی و انفرادی، وی را از دیگران متمایز ساخته بود و همه این صفات همراه با شجاعت و تقوی و ایمان قلبی‏اش از او مجاهدی ساخته بود که یک تنه تا عمق مواضع دشمن نفوذ می کرد، از جنگلها و کوهها و دشت ها در زیر دید دشمن عبور می نمود و به جمع آوری اطلاعات و شناسایی مواضع دشمن می پرداخت.
خالصانه و گمنام کار می‏کرد. از اینکه دیگران متوجه او باشند یا اینکه کارهایش مورد توجه و در دید دیگران باشد فرار می‏کرد. حتی به گفته پدرش، یکبار قبل از شهادتش به منزل باز می‏گردد و همه عکسهایش را از آلبوم درمی‏آورد. می‏خواست تا اسیر شهرت و شهوت شهادت نشود و با خلوص بیشتری بار آخر به جبهه برود. باور قلبی او این بود، همین که خدا می‏داند کافی است حالا چه نیازی است بقیه بدانند.
مجید 15 ساله بود که آقامهدی او را با خودش به جبهه برد. از فعالیت های آقامهدی زیاد شنیده می‏شد اما از مجید نه. انگار که در ابرها زندگی می کرد که هیچ اسمی از او نیست. هیچ وقت حاضر نشده از او فیلم و مصاحبه ای بگیرند. با اینکه در اطلاعات لشکر و دایم در جبهه بود، از این پنج سال جبهه مجید، جز رنگین کمانی کم رنگ چیزی باقی نمانده است. مجید دلش می‏خواست بی نام و خالصانه باشد که همین طور هم شد.
آن وقت ها بچه های حزب اللهی را با محاسن بلند و لباس بلند می شناختند. اما مجید این طور نبود. صورتش را اصلاح می کرد، سر و رو مرتب، موها شانه زده و خوش حالت. یک شیشه عطر هم می گذاشت توی جیب پیراهن نظامی اش. اصلاً به ظاهرش نمی آمد که اهل قرآن خواندن باشد و نماز شب…

**خطراتی از شهید زین الدین کوچک؛
*پدر شهیدان زین ‏الدین میگوید:
«مجید و مهدی از بچگی علاقمند بودند به رانندگی. پشت فرمان می نشستند؛ خودم می بردم تعلیمشان می دادم. یک مرتبه آیت‏الله نوری همدانی تصمیم داشتند بروند جبهه های غرب، برای سرکشی. مجید آن موقع 15 سالش بود، داوطلب شد که با ماشین بنده، ایشان را ببرد. قرار بود چند روزه برگردند. آیت‏الله نوری همدانی برگشتند، مجید ماند، چند ماه...
از برجسته ترین ویژگى هاى روحى و اخلاقى این دو عزیز مؤدب بودنشان بود. همیشه سعى مى کردند تا در چشم پدر و مادر نگاه نکنند. همیشه سر به زیر و اطاعت پذیر بودند. آنها واقعاً عاشق امام(ره) بودند، مطیع فرمایشات ایشان بودند.»
 
*مادر شهیدان مهدی و مجید میگوید:
«فاصله سنی آقا مهدی و مجید 5 سال بود. این دو برادر خیلی همدیگر را دوست داشتند. به یاد ندارم حتی یک بار با هم دعوا کرده باشند. هم شجاع و نترس بودند، هم حرف شنو. کافی بود که کاری را یک بار به آن ها بگوییم، دیگر همیشه خودشان مرتب انجام می دادند...
آقا مجید از چهار سالگی نماز می خواند. عادت کرده بودم، هر وقت می آمد خانه تا سلام می کرد می گفتم: «آقا مجید، نماز خوانده ای؟» می گفت: بله. بعد از مدتی هر وقت وارد خانه می شد، با لهجه‏ی شیرین و کودکانه اش با صدای بلند می گفت: «سلام مجید جان نمازت را خوانده‏ای؟ بله مادر جان خوانده‏ام» فضای خانه را پر می کرد از خنده…
یکبار که آقا مجید آمده بود مرخصی. خواهرش حدوداً 5 ماهه بود. بغلش کرده بود و با بچه حرف می زد، بازی می کرد باهاش. این بچه‏ی کوچک قه قه می خندید، مجید کیف می کرد. از اتاق آمد بیرون، حواسم بهش بود، داشت با خودش حرف می زد: «تو با این خنده ها و شیرین کاری هات، نمی تونی منو به این دنیا وابسته کنی. با این کارها نمی شه منو از جبهه واداشت.» ساکش رو بست و رفت جبهه.»
 *خواهر شهیدان زین‏ الدین می‏گوید:
«از همان بچگی با نام امام(ره) انس گرفت و عاشق ایشان شد. توی خانه یک رساله داشتیم که 12 حاشیه داشت. سؤالات شرعی پرسیده شده بود و زیر هر سؤال نظرات علمای مختلف آمده بود. نظر حضرت امام(ره) هم با حرف «خ» داخل پرانتز مشخص شده بود. من و مجید با هم مسابقه می گذاشتیم ببینیم نظرات حضرت امام(ره) بیشتره یا نظرات بقیه. مجید می شمرد و من می‏نوشتم...
زمان شاه یک رادیو داشتیم فقط برای گوش دادن به اخبار روشنش می کردیم. برنامه های دیگر رادیو را نمی شد گوش داد. همین که اخبار تمام می شد و می خواست آهنگ بزند، مجید سریع می دوید و صدای رادیو را می بست. می گفت: «گوش دادن به آهنگ های مبتذل شرعاً حرامه...»
من و مجید با هم صمیمی بودیم. هر جا می رفتم، مجید را با خودم می بردم. یک بار به جشن تولد دعوتم کردند. قرار شد مجید هم بیاید. موقع رفتم مادر بهمون سفارش کرد: «اگر دیدید ساز و آهنگ گذاشتند بلند شوید» رفتیم؛ اتفاقاً نوار ترانه روشن کردند. مجید گفت: «بلند شو بریم؛ مگر مادر نگفت اگر ترانه گذاشتند، نمانید...» خواستیم بیاییم که صاحب خانه پرسید: «چرا بر می گردید؟» مجید با زبان بچگی اش گفت:«چون ترانه گذاشتید.» صاحب خانه نگذاشت بیاییم. نوار رو هم خاموش کرد...
قبل از انقلاب از خرم آباد می آمدیم قم؛ برای زیارت. بعد هم یک سَری می رفتیم جمکران. یک بار مجید خواب بود دلمان ن
یامد بیدارش کنیم، از مسجد که آمدیم بیدار شده بود. گفت: «خواب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را دیدم؛ ایشان آمدند کنار من و دستی به سرم کشیدند و نوازشم کردند. بعد هم چیزی گذاشتند روی سرم...» تعبیر ما از خواب مجید این بود که در آینده عالم بزرگی خواهد شد؛ ولی خداوند خواب او را زیبا تعبیر کرد و تاجی پر افتخار بر سر او نهاد؛ تاج پر افتخار شهادت…»
 
*همرزمان شهید مجید زین ‏الدین می‏گویند:
«توی سد دز آموزش شنا می¬دیدیم. آقا مجید هم بود. خیلی خوب شنا می کرد. یکبار ساعت 2 نیمه شب همه را بیدار کردند و ریختند توی آب. آقا مجید توی راه شوخی می¬کرد. می¬گفت: «جانوری در آب است به نام عبدالمای. شب¬ها می آید روی سطح آب. مواظب باشید اگر کسی پایتان یا شکمتان را گرفت بدانید که عبدالمای است.» می رفت زیر آب، چنگ می¬زد به شکم بچه¬ها، پاهایشان را می‏گرفت.»
«نزدیکای غروب معمولاً خط آرام بود. نه از گلوله خبری بود نه از توپ و خمپاره. جمع می شدیم پشت خاکریز، شهید موسی اخروی حرکات کاراته انجام می داد. مجید هم پشت سرش چند تا حرکت رو می کرد. بدن ورزیده ای داشت. قم که بود می رفت کلاس کاراته تا برای انجام مأموریت ها آمادگی جسمانی داشته باشد.»
«یک شب، مجید به همراه شش نیروی دیگر برای شناسایی وارد خاک عراق می‌ شود. در حین شناسایی، نیرو های عراقی سر می‏رسند. به محض پیدا شدن سر و کله ‌ی نیروهای عراقی، همراهان مجید سلاح ‌های خود را می ‌گذارند و فرار می ‌کنند، اما مجید برای این که هم سلاح‌ ها به دست دشمن نیفتد و هم این که کار شناسایی را تمام کند، می‌ ماند. وی برای این که از چشم دشمن پنهان بماند، وارد کانالی که در همان نزدیکی بود، می ‌شود. کانالی که پر بوده از آب گندیده و جسدهای بوگرفته ‌ی عراقی‌ ها. خودش را در کانال نگه می ‌دارد و بالاخره عراقی‌ ها دور می ‌شوند. مجید هم پس از پایان کار شناسایی به همراه سلاح ‌ها برمی ‌گردد، اما به خاطر قرار گرفتن در آب آلوده ‌ی کانال تمام بدنش زخم می‌ شود.»

** شهید زین الدین و عروس بی حجاب؛
شهید مجید زین الدین برادر شهید مهدی زین الدین (فرمانده لشگر علی ابن ابیطالب قم) یه موتور گازی داشت که هر روز صبح و عصر سوارش میشد و قارقارقارقار باش میومد مدرسه و برمیگشت. یه روز عصر که پشت همین موتور نشسته بود و میروند، رسید به چراغ قرمز. ترمز زد و ایستاد .
یه نگاه به دور و برش کرد و موتور رو زد رو جک و رفت بالای موتور و فریاد زد:
الله اکبر و الله اکــــبر ...
نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب.
اشهد ان لا اله الا الله ...
هرکی آقا مجید و نمیشناخت غش غش میخندید و متلک می انداخت و هرکسی هم میشناخت مات و مبهوت نگاهش میکرد که این مجید چش شُدِه ؟! قاطی کرده چرا؟!
خلاصه چراغ سبز شد و ماشینا راه افتادن و رفتن و آشناها اومدن سراغ مجید که آقا مجید.
چطور شد یهو؟
حالتون خوب بود که! مجید یه نگاهی به رفقاش انداخت و گفت:
"مگه متوجه نشدید؟
پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن.گ
من دیدم تو روز روشن جلو چشم امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) داره گناه میشه.
به خودم گفتم چکار کنم که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه.
دیدم این بهترین کاره! " همین! "
 *شدت مجروحیت شهید به روایت خانواده ‏اش:
«زمانی که به خانه برگشت دهان و حتی روده ‌هایش تاول زده بود. به طوری که نمی ‌توانست هیچ نوع غذایی را وارد دهانش کند و تنها مایعات را، آن هم با سختی زیاد وارد دهانش می‌ کردیم.»

گفتگو با پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین :بعد از شهادتشان عده ای آمدند و می خواستند ذهن ما را نسبت به نظام و مسئولین بدبین کنند

حاجی عبد الرزاق شیخ زین الدین از دوران جوانی خود را در خدمت انقلاب و مبارزه با رژیم پهلوی قرار داد و در این راه زحمتهای فراوان متحمل شد. اما هیچ گاه در این مسیر سستی نشان نداد و باگام های استوار راهش را در پرتو رهنمودهای امام خمینی )ره( و مقام ولایت ادامه داد. خداوند اولین پسر را در سال ۱۳۳۸ به ایشان ارزانی داشت و نام او را مهدی نهاد. فرزندی که سال ها بعد با اخلاص و جانفشانی و در سایه خیمه عشق، لشکر پرُ توان و خط شکن علی بن ابی طالب )ع( را سازمان دهی کرد. در جست و جوی آرشیو ماندگار این شهید فرزانه به گفت و گویی دسترسی پیدا کردیم که ناگفته های ارزشمند پدری پیر درباره فرزندان غیورش در آن نهفته است:

حاج آقای زین الدین، علاقمندیم آقا مهدی را در یک جمله معرفی کنید.

فقط می توانم بگویم ایشان از وقتی که اسلام و قرآن را شناخت، سعی کرد رفتار و کردارش را با قرآن تطبیق دهد.

قبل از شهادت ایشان هم همین طور فکر می کردید؟

باور کنید مهدی را قبل از شهادت چند بار دیدم وقتی به نماز می ایستاد، من دگرگون می شدم و با خدا نجوا می کردم که خدایا... اگر این بنده توست پس من چه کسی هستم؟ اگر این نماز است، پس من چه می خوانم؟ حالت خشوع ایشان در پیشگاه با عظمت باری تعالی طوری بود که من محو تماشای او می شدم، و از خود متنفر می شدم.

علاقه زیادی به نماز شب داشت. بارها افراد تعریف کردند که در سختترین موقعیتهای جنگی ایشان نماز شب را ترک نکرد. طوری که در همه رزمندگان تأثیر گذاشته بود. در هر منطقه، در هر پادگانی، گودال هایی را کنده بودند و همه می رفتند در این گودالها شب ها نماز می خواندند تا کسی آن ها را نبیند.

آیت الله دیباجی تعریف می کرد: یک بار که به پادگان منطقه رفته بودم شب را در کانکس آقا مهدی گذراندم. یک دفعه بیدار شدم دیدم آقا مهدی نیست. رفتم بیرون دیدم با یک حالت خاصی ایستاده و نماز شب می خواند. دست به قنوت گرفته الهی العفو می گوید.

روزی رفته بودیم مسافرت و یکی از آشنایان را گذاشته بودیم خانه مان. ایشان تعریف می کرد: شبی در حال خواب بودیم که در خانه را زدند. دیدم آقا مهدی با چند نفر از دوستان بعد از نصف شب خسته آمدند. رختخواب پهن کردیم و آ نها خوابیدند. من هم خوابم برد. یک وقت شنیدم صدای آه و ناله ای می آید. نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به قنوت گرفته، همین طور که الهی العفو می گفت. مثل این که مرا با رختخوابم بلند می کردند بالا و پایین می آوردند. با حالت خاصی الهی العفو می گفت. سعی می کرد مخفیانه باشد. ولی افرادی بارها چنین منظره ای را دیده بودند. کارهای مهدی این طور بوده است.

قبل از پیروزی انقلاب اسلامی آقا مهدی شما را همراهی می کرد؟

بله، هر کجا نیاز بود همراهی می کرد. ایشان در خدمت پدر و در خدمت خانواده بود.

بعد از انقلاب چه طور؟

سعی می کرد خود را مطیع ولی فقیه بداند. هر کجا نیاز بود حاضر می شد.

آیا روزی از مهدی و مجید انتظاری داشتید که برآورده نکرده باشند؟

در طول دوران جنگ تحمیلی ما همه اش انتظار داشتیم که یکی از آنان در کنار من باشند. اما این انتظار برآورده نشد.

خدا می خواست امتحان مان کند

می خواستید چه کار کنند؟

یک بار که آقا مهدی از جبهه آمده بود به او گفتم: بابا معلوم نیست من تا یک ماه، شش ماه، یا یک سال دیگر زنده باشم. مؤسسه ای (انتشاراتی) که دایر کرده ام ارثیه آن به شما می رسد. باید بتوانید آن را اداره کنید. نوبت بگذارید هر بار یکی از شما بیاید آن جا تا بر کار مسلط شود.

آقا مهدی چه پاسخی داد؟

به یاد دارم آقا مهدی داخل مغازه بود و مقداری پول در آن جا وجود داشت. ایشان نگاه کرد و گفت: بابا من از پول بدم می آید. از من چنین انتظاری نداشته باشید.

چه وقت به فکر ازدواج آقا مهدی افتادید؟

نیت من این بود که جوان باید زود ازدواج کند. چون دستور اسلام است. اما وقتی آقا مهدی به فرماندهی لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) منصوب شد، آمد و برای ازدواج اعلام آمادگی کرد.

خواستگاری به چه شکل بود؟

به اتفاق مادر ایشان جاهای مختلفی رفتیم. البته بعضیها تا متوجه می شدند که ایشان پاسدار است جواب منفی می دادند. بعضی جاها هم می دیدیم که طرف در شأن ایشان نیستند، ولیاقت ایشان را ندارند. تا این که مورد دلخواه را پیدا کردیم و توافق نمودیم که همدیگر را ببینند.

شرایط ازدواج چه بود؟

این طور که بعدها متوجه شده بودیم آقا مهدی به خانواده اش گفته بود. من قبل از این که با شما ازدواج می کنم با جبهه و جنگ ازدواج کرده ام.

شما زن دوم من هستید. تا آن جا هستم نمی توانم این جا باشم.

مهریه ایشان چه بود؟

خیلی مختصر و ساده بود. در بحبوحه جنگ قرار داشتیم. در مراسم ازدواج ما و پدر و مادر همسر ایشان رفتیم خدمت یکی از علماء، ایشان هم نصیحت کردند و مبنای کلام ایشان این بود که نمی شود دو نفر یک خواسته داشته باشند. در زندگی گذشت لازم است در مسائل اساسی توافق داشته باشید و در مسائل جزئی گذشت کنید.

چه خاطره ای از این مراسم دارید؟

به یاد دارم که مادر آقا مهدی خواسته بود از امام (ره) وقت بگیریم تا ایشان صیغه عقد را اجرا کنند. ولی مهدی گفته بود که حاضر نیست وقت امام را بگیرد. ایشان باید به کارهای مهم ترشان برسند.

خدا می خواست امتحان مان کند

این ازدواج چند سال طول کشید؟

دو سال و چند ماه.

کجا زندگی می کردند؟

منزلی را تهیه کردم که مدتی در آن زندگی کردند. اما مدتی بعد بار و بندیل را جمع کردند و رفتند اهواز. مهدی چند ماه قبل از شهادت، همسرش را برای وضع حمل به قم باز گرداند. مدتی هم در قم بودند و بعد دوباره به اهواز برگشتند، تا این که آقا مهدی به شهادت رسید.

فکر می کردید روزی آقا مهدی فرمانده لشکر شود؟

مهدی فرمانده لشکر شده بود و من نمی دانستم. حتی چند مرتبه به قم آمد و گفت من سخنرانی دارم. ولی من نتوانستم بروم. بعد متوجه شدم که تیپ 17 قم به لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) تبدیل شده و مهدی فرماندهی لشکر را به عهده دارد. این لشکر در برگیرنده تیپ های استانهای قم، قزوین، سمنان و مرکزی است.

مهدی و مجید از خاطرات جنگ هم چیزی برای شما می گفتند؟

سعی میکردند چیزی برای من تعریف نکنند. دروغ هم نمی توانستند بگویند. این طور بگویم حدود هجده سال است که از شهادت این دو جوان گذشته است و هر چه فکر میکنم که روزی به من دروغ گفته باشند، چیزی به یادم نمی آید. یک روز که آقا مهدی آمده بود قم سراغ مجید را گرفتم. گفت: چند روز پیش ناهار با هم خوردیم. من ناخود آگاه گفتم: نه بابا... دیدم آقا مهدی ناراحت شد و استغفرالله گفت: بعد متوجه شدم این کلمه نه بابا یعنی تو راست نمیگویی. شرمنده شدم و از ماشین پیاده شدم. حالا هر چه فکر میکنم یک گناه از او سراغ ندارم. من پدر بودم و آ نها از طفولیت با من بودند. شاید برخی از سرپرستان خانواده ها از فرزندانشان خطا ببینند و بر آن سرپوش بگذارند. اما در مورد آقا مهدی و مجید، من چیزی را ندیدم که بر آن سرپوش بگذارم.

رستگاری آقا مهدی را در چه می بینید؟

وقتی زندگی آقا مهدی خدایی شده بود، هیچ وقت مرتکب گناه نمی شد. سعی می کرد جوری باشد که خدا می خواهد. اهل صحبت کردن و بحث بیهوده نبود. اگر در جمعی بود که گروهی غیبت می کردند، می گفت غیبت نکنید، یا این که از میان آن جمع بیرون می رفت.

مجید چه طور؟ از جبهه خاطره ای برای شما تعریف نمی کرد؟

تنها خاطره ای که مجید تعریف کرد این بود که چنین گفت: در عملیات خیبر مسئول شناسایی و باز کردن معبری در هور بودم. شب عملیات مأموریت داشتم نیروها را هدایت کنم آن طرف آب، و همراه گروه شناسایی به قرارگاه برگردم. عملیات که آغاز شد هنگام بازگشت از هور چند بار خمپاره های دشمن به اطراف قایق اصابت کرد. ما دو نفر داخل قایق بودیم که قایق واژگون شد و به داخل آب افتادیم. قایق را برگرداندیم و دوباره سوار آن شدیم. سرد بودن هوا و خیس شدن لباس و گم کردن راه باعث شد که تلخی راه را متوجه شویم.

از جزئیات شهادت آقا مهدی و آقا مجید چه اطلاعی دارید؟

آخرین مأموریتی که مهدی و مجید در آن به شهادت رسیدند در کردستان بود. مجید مسئول طرح و برنامه منطقه بود که لشکر در صدد بود در آن جا عملیات کند. آقا مهدی در کرمانشاه جلسه داشت و در جلسه گفته بود: درست است که برادرم مسئول شناسایی است، ولی من بارها گفته ام: هیچ جا لشکر را نمی فرستم. مگر شخصا آن جا پا گذاشته باشم. اجازه دهید من بروم از نزدیک منطقه را ببینم بعد عملیات را شروع کنیم.

آن ها هم اجازه داده بودند. مهدی با بیسیم از مجید خواسته بود به کرمانشاه بیاید. آقا مهدی قبل از حرکت به سمت کردستان به راننده میگوید: من با داداشم در یک ماشین سوار می شوم. نیاز نیست شما همراه مان بیایید. حاج علی ایرانی، برادر زاده حاج آقا ایرانی نماینده پیشین مردم قم در مجلس شوری اسلامی با مجید بوده. ایشان می گوید که خون شما با خون ما چه تفاوتی دارد؟ خب اگر شما شهید بشوید ما هم شهید می شویم. اجازه دهید من هم با شما بیاییم. آقا مهدی می گوید که من موقعیت پدرم را می دانم و میتوانم روز قیامت جواب پدرم را بدهم. ولی جواب پدر و مادر شما را نمی توانم بدهم.

مهدی و مجید از کرمانشاه به بانه می روند و ساعت حدود دو و نیم بعد از ظهر از بانه می گذرند، تا خود را به منطقه مورد نظر برسانند. با توجه به این که جاده تا چهار بعد از ظهر تأمین دارد. با سرعت و در فضای بارانی خود را به چند کیلومتری سردشت می رسانند. پاسگاه تأمین جاده روی کوه بلندی قرار داشت که آن روز در ساعت سه بعد از ظهر تأمین را جمع کرده بودند. سرباز تأمین می گفت: وقتی وارد مقرّمان شدیم و هنوز پوتین هایمان را در نیاورده بودیم صدای تیراندازی شنیدیم. همگی برگشتیم بیرون، به علت هوای ابری پایین کوه را هم نمی دیدیم. ضد انقلاب کمین را پایین کوه گذاشته بود که ماشین مهدی و مجید را با آر. پی. جی. و گلوله به رگبار بستند. آقا مهدی پشت فرمان مورد اصابت گلوله قرار میگیرد، و ماشین به کوه برخورد میک‌ند. تا صبح فردا کسی بر سر جنازه ها نمی آید و قتی تردد در جاده شروع می شود، آن دو شناسایی می شوند.

خدا می خواست امتحان مان کند

به نظر شما آقا مهدی چه ویژگی هایی داشت که به این درجه رسید؟

مهدی قبل از دبستان قرآن را حفظ کرده بود، و تا لحظه شهادت هر روز قرآن تلاوت می کرد. در مطالعه و درک مفاهیم قرآن خیلی دقت می کرد.

همیشه می کوشید خود را با دستورات قرآن تطبیق دهد. از اسراف و تبذیر پرهیز می کرد، تا از معصیت خدا اجتناب کرده باشد. نمازش را اول وقت می خواند. این نماز شب خواندن بود که او را به اوج سعادت و رستگاری رساند. مسئله دیگر مطیع ولایت فقیه بود.

منظورتان از مطیع بودن چیست؟

ببینید، وقتی سردار محسن رضایی در جریان عملیات خیبر از پشت بیسیم به آقا مهدی گفت که امام (ره) امر فرموده باید جزایر مجنون حفظ شود. او به رغم سختی ها و مشکلات از این فرمان اطاعت کرد و به همین خاطر پس از این که جزایر مجنون حفظ شد و عملیات به پیروزی رسید او را فاتح خیبر خواندند.

شیرین ترین خاطره ای که از آقا مهدی و آقا مجید سراغ دارید؟

بعد از شهادت آقا مهدی، یک آقای روحانی که از سفر حج بازگشته بود، به خانه مان آمد، و چنین تعریف کرد: «در خانه خدا یک لحظه در حالتی که نیمه خواب بودم آقا مهدی را با لباس خاصی روی کعبه دیدم. پرسیدم تو این جا چه کار می کنی؟ مهدی با لبخند گفت: من نگهبان هستم.

گفتم: چه شد که به این مقام رسیدی؟

گفت: به خاطر نمازهای اول وقت .»

مثل این خواب ها را خیلی افراد دیده اند و برای ما تعریف کرده اند.

بعد از شهادت دو فرزندتان چه احساسی داشتید؟

خوشحالم از این که خداوند این دو شهید، و این دو امانت را از ما قبول کرده است. احساس نمی کنم که جای آنان خالی است. دوستان و همرزمان آن دو همیشه به ما لطف می کنند. احساس می کنم این بچه های بسیجی جای آن دو را پُر می کنند.

به نظر شما تلخ ترین خاطره کدام است؟

نمی دانم... شنیدن خبر شهادت این دو برای من سنگین نبود. چون از قبل این آمادگی را داشتم. اما خاطره تلخ بعد از شهادت این دو این بود که عده ای آمدند و می خواستند ذهن ما را نسبت به نظام و مسئولین بدبین کنند. می خواستند شک و تردید ایجاد نمایند که با فکر و اندیشه صحیح و پس از تحقیق متوجه شدیم اینها منافق هستند و می خواهند اخلال کنند.

اگر آقا مهدی اکنون بین ما بود چه کار می کرد؟

مهدی گفته بود از کاسبی خوشم نمی آید. به او گفتم جنگ که تمام شد می خواهی چه کار کنی؟ گفت: هر کجا جنگ باشد می روم. سعی می کنم در دانشگاه ها مسائل جنگ و دفاع مقدس را تبیین کنم و حماسه های رزمندگان اسلام را بازگو نمایم.

چرا قبل از انقلاب که در دانشگاه پذیرفته شد به دانشگاه نرفت؟

در سال 1356 که در سقز تبعید بودم، آقا مهدی در کنکور شرکت کرد و پذیرفته شد. در آن زمان فعالیت فرهنگی و ارشادی داشتم که آقا مهدی از همه آن کارها آگاهی داشت. وقتی در کنکور پذیرفته شد، به سنندج رفتم و تلفنی به خانواده پیغام دادم که به آقا مهدی سفارش کنید درسش را ادامه دهد. او هم در جواب گفته بود: «من نمی توانم سنگر پدرم را ترک کنم. رژیم طاغوت می خواهد سنگر پدرم تعطیل شود و من باید آن را حفظ کنم ». با این وصف با وجودی که رتبه چهارم دانشگاه پزشکی شیراز را کسب کرده بود از رفتن به دانشگاه خودداری کرد.

نقل شده که آقا مهدی برای تحصیل در یکی از دانشگاه های فرانسه هم پذیرفته شده بود...

درست است، وقتی اعتصابهای عمومی در جریان انقلاب شروع شد و مغازه ها تعطیل شدند، پسرم با چند دانشگاه فرانسوی مکاتبه کرده بود.

همچنین با یکی از دوستان که سه سال در فرانسه تحصیل کرده بود مشورت کرد. آن دوست مزبور به مهدی گفته بود با وجودی که سه سال تحصیل کرده ام روزی به خدمت امام (ره) در نوفل لوشاتو رسیدم و از محضر ایشان کسب تکلیف کردم. امام فرمودند که شما به ایران برگردید. زیرا کشورتان در حال حاضر به کمک شما نیاز دارد. لذا مهدی از تحصیل در فرانسه منصرف شد.

بعد از شهادت دو فرزندتان مهدی و مجید ناراحت نیستید؟

نه فقط ناراحت نیستم بلکه احساس عجیبی دارم که نمی توانم آن را بیان کنم. در یک جمله می توانم دیدگاهم را خلاصه کنم که آن دو امانت بودند. مثل این است که کسی امانتی را به شما سپرده و بعد به مسافرت رفته است. شما چند روز نگرانی و دلهره دارید که چه گونه باید از این امانت نگهداری کنید تا آسیبی به آن نرسد. تا وقتی که صاحب این امانت از سفر برگردد و امانت را پس بگیرد. در چنین لحظاتی است که نفس راحت می کشید. سا لهای متمادی امانت خدا را حفظ کردیم تا وقتی که به این شیوه در راه خدا قدم برداشتند و شهید شدند، و آن گاه احساس آرامش کردیم. اگر لحظه لحظه خدا را شکر می کنم کم است. چرا که خدا ما را امانتدار لایق دانست.

چه گونه از خبر شهادت فرزندانتان آقایان مهدی و مجید آگاه شدید؟

بچه های تعاون سپاه ابتدا آمدند و به من گفتند که مجید مجروح شده و می خواهیم به اتفاق همدیگر به عیادت او در بیمارستان برویم. وقتی سوار ماشین شدیم پرسیدم: خب الآن کجا داریم می رویم؟

گفتند: برویم عکس مجید را برداریم. بیدرنگ گفتم: إنالله وإنا إلیه راجعون. متوجه شدم که مجید شهید شده است. به آنان گفتم در کتابفروشی عکس مجید را ندارم و دوباره برگشتیم خانه . با ترفند خاصی عکس آقا مجید را با کمک حاجیه خانم پیدا کردیم. به ایشان گفته بودم مهمان داریم و می خواهم عکس مجید را به آن ها نشان دهم. بعد که از خانه بیرون آمدیم و قصد داشتیم سوار ماشین شویم بچه های سپاه گفتند: اگر مجید شهید نشده باشد و آقا مهدی شهید شده باشد چه؟

گفتم: إنا لله إنا إلیه راجعون. در آن لحظه فهمیدم که مهدی و مجید هر دو با هم شهید شده اند.

خدا می خواست امتحان مان کند

پیش بینی می کردید که آن دو با هم شهید شوند؟

آمادگی شهادت مهدی و مجید را از قبل داشتم. هر بار که از جبهه به قم می آمدند تا به خانه سر بزنند می گفتم: خدایا این دو امانت تو هستند. آ نها را به تو می سپاریم. اما انتظار نداشتم هر دو با هم در یک جا و همزمان به شهادت برسند.

وقتی خبر شهادت دو فرزندتان را شنیدید چه واکنشی نشان دادید؟

گفتم خدا می خواهد ما را امتحان کند. می خواهد ببیند ما هر چه می گفتیم که آن ها امانت تو هستند، درست می گفتیم یا نه؟ دریافت خبر شهادت مهدی و مجید را معجزه می دانم. چون برادران سپاهی اول گفتند که مجید مجروح شده و بیایید برویم بیمارستان. وقتی سوار ماشین شدیم گفتند: عکس مجید را می خواهیم. تا گفتند عکس، فهمیدم که مجید شهید شده گفتم: إنّا لله وإنّا إلیه راجعون. آمدم خانه و با برخورد عاقلانه به حاج خانم گفتم: برای کار خاصی عکس مجید را می خواهیم پیدا کنم. وسایل مجید را داخل خانه گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. سرانجام روی برگ دیپلم او عکسی وجو داشت که آن را کَندم و از خانه بیرون آمدم. پنج نفر از بچه های تعاون سپاه در داخل ماشین منتظر بودند که عکس را تحویل آن ها دادم.

در میان راه گفتند که اگر مجید شهید نشده باشد و مهدی باشد برای شما چه فرقی می کند؟ گفتم: إنّا لله وإنّا إلیه راجعون. بارها من این دو را در راه خدا داده ام. از آن ها خدا حافظی کردم و گفتم: خدایا امانت تو هستند. خودت می دهی و می گیری و حالا هم می خواهی امتحان کنی ببینی راست بوده یه نه؟ برگشتم خانه. آ نها رفتند چون عکس مهدی را داشتند عکس مجید را نداشتند. مجید به تازگی استخدام رسمی شده بود و عکس هم در در پرونده او نبود. به خانه برگشتم و یواش یواش خبر شهادت مجید را دادم. از دو روز قبل تلفن خانه را قطع کرده بودند، تا خبر شهادت به طور ناگهانی به ما نرسد. گفتم: بیایید تلفن را وصل کنید و آمدند وصل کردند.

به بستگان گفتم که حاج خانم از شهادت مهدی چیزی نمی داند. فقط خبر شهادت مجید را به او داده ام. هنگام شب خانه شلوغ شده بود، و آخر شب که همه رفتند و ما دوباره تنها شدیم، و حاج خانم هم بی تابی می کرد، با صدای بلند دعا کردم و گفتم: خدایا جای او را به ما نشان بده تا آرام بگیریم. این کلام اثر کرد و حاج خانم آرام شد. صبح روز بعد همسر آقا مهدی با گریه وارد خانه شد. حاج خانم پرسید: چه خبره؟ چرا به من نمی گویید؟ آن موقع بود که فهمید آقا مهدی هم شهید شده است.

آخرین سخن شما چیست؟

کسانی که می خواهند خیر دنیا و آخرت را داشته باشند باید گوش به فرمان ولی فقیه باشند. به نماز اهمیت بدهند به نماز نگویند ما کار داریم. به کار بگویند وقت نماز است. خدا شهید رجایی را رحمت کند که این کلامش را باید طلا کاری کنند و در تمام ادارات نصب نمایند. وقتی تلفن زنگ می زند و شما می روید جواب بدهید، بدانید صدای اذان هم که بلند می شود، یعنی آن طرف گوشی خدا منتظر دیدن شماست. رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس به نماز اول وقت اهمیت می دادند. امروزه نباید به نماز اول وقت این همه بی اعتنایی باشد. وقت اذان همه باید به طرف مساجد و نماز جماعت بشتابند.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 100

100 خاطره از شهید مهدی زین الدین

شهید مجید زین الدین : شهیدی که در سایه نام برادر گمنام ماند

گفتگو با پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین :بعد از شهادتشان عده ای آمدند و می خواستند ذهن ما را نسبت به نظام و مسئولین بدبین کنند

زندگی نامه شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) :سعی در جذب همه افراد و ساختن آنها داشت