زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

شهید همت در پاسخ به پسر شهید ورامینی : میثم جان ، من نمی‌تونم باباتو بیارم ؛ ولی قول میدم بزودی برم پیش بابات …

“حاج عبّاس ورامینی شهید شده بود و من نگران سمیّه (همسر شهید ورامینی) بودم . سمیّه باردار بود و خیلی ناراحتش بودم .
همّت که از عملیات برگشت التماس کردم که برویم مراسم عبّاس ورامینی .
هر چی من اصرار می‌کردم ، همّت می‌گفت نه .
بعد از اینکه راضی‌ش کردم ، گفت بلند شو راه بیفت .
وسایلمونو از شهرضا برداشتیم و راه افتادیم که از مسیر اصفهان برویم تهران .
خوشحال بودم که راضیش کردم به مراسم برویم . نزدیک اصفهان که رسیدیم برگشت گفت اسم خیابون منزل مادرتون چی بود ؟ من تعجب کردم. اون‌که بارها اومده خونمون! چرا آدرسو از من میپرسه ؟!
به راننده گفت برو به همین آدرس و رسیدیم درب خونهء مادرم .


http://uupload.ir/files/sufw_%D9%88%D8%B5%DB%8C%D8%AA_%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87.jpg

دیدم وسایل منم آورد ! تعجب کردم ولی یه نگاه به من کرد و رفت . با وجود دیدنِ متعجب شدن من ، بدون این‌که چیزی بگه سرش رو انداخت پایین و رفت ..
همّت رفت و من نشستم در دفتر خاطراتم نوشتم : «چه بی انصاف .. من رو گذاشت و رفت .. قرارمون این نبود .. و در دفتر خاطراتم کلی ازش گلایه کردم .»
از مراسم حاج عبّاس ورامینی که برگشت ، دفتر خاطراتو داخل چمدان ، روی لباس‌ها گذاشته بودم تا ببینه . رفته بود سراغ چمدان و دفتر خاطراتو دیده و خونده بود .
من رو صدا زد . وقتی رفتم پیشش ، با ناراحتی بهم گفت چرا حرفای دلتو بهم نمی‌زنی ؟ ما قرارمون این بود که هیچ چیزی رو از هم پنهان نکنیم .
گفتم چطور مگه ؟
گفت دفترتو خوندم .
گفتم چرا رفتی سراغ دفتر من ؟
گفت تو طوری گذاشته بودیش داخل چمدان که فهمیدم میخواستی من بخونمش . چرا گِله‌هاتو از من رو در رو نمی‌گی ؟
با ناراحتی بهش گفتم کلی باهات حرف زدم که راضیت کنم بریم مراسم حاج عبّاس ولی تو بی انصافی کردی خودت رفتی و من رو نبردی .
گفت: «اوّلا من اشتباه کردم رفتم مراسم حاج عبّاس . چون برای من امکان نداره مراسم همه‌ی شهدا رو برم . وقتی مراسم یک نفرو رفته و بقیه رو نروم ، این بی انصافیه و باعث دلخوری بقیه خانواده‌ها میشه ..
و در حالی‌که گریه‌اش گرفته بود گفت : «ثانیا من خجالت می‌کشیدم خانم عبّاس من رو با تو ببینه در حالیکه دیگه عبّاس کنار اون و بچه‌هاش نیست . خصوصا زنی که بچه‌اش تو راهه …»
.11023168_317707638440048_1402293517_n
بعدا فهمیدم وقتی رفته مراسم حاج عبّاس ورامینی ، میثم (فرزند شهید ورامینی) اول گفته بود عمو همّت ، عکس امام رو بده به من . عکسی که روی جیب لباس همّت سنجاق شده بود و از خودش جدا نمی‌کرد . همّت هم همین کارو میکنه .
بعد میثم میگه عمو همّت بابام کو ؟ ..

همّتم با گریه میگه : «میثم جان ، من نمی‌تونم باباتو بیارم ؛ ولی قول میدم بزودی برم پیش بابات …»

حاج حسین الله کرم :شهید ورامینی در اطلاعات و عملیات مبدع بود

چند خاطره از شهید عباس ورامینی :دنیا برای ما مانند همین قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشه‌اش وجود دارد

میثم جان!بابا رفت به صحرای_کربلای ایران تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا رابرای تمام دل‌هایی که هوای کربلا دارند باز کند.

زندگی نامه شهید عباس ورامینی به روایت مادر : این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند، تا ظهور امام زمان (عج)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد