اولین دیدار شما با شهید ورامینی در کجا اتفاق افتاد؟
اولین باری که بنده با حاج عباس ورامینی آشنا شدم در پایگاه شهید بهشتی بود. آن پایگاه مرکز شناساییهای عملیات مسلم بن عقیل واقع در پانزده کیلومتری شهر سومار بود. در آن زمان شهر سومار، تحت کنترل عملیاتی دشمن بود. یعنی اینکه دشمن از طریق ارتفاعاتی که در منطقه موجود است به آن مسلط بود و امکان ورود ما به شهر به وجود نمیآمد. بنابراین به این حالت میگویند که شهر تحت کنترل عملیاتی دشمن است.
به هرحال آشنایی من با شهید ورامینی در این عملیات آغاز شد. ظاهراً ایشان در عملیاتهای قبلی مثل بیتالمقدس و فتحالمبین، زمان عملیات یا مقداری قبل از آن به منطقه عملیاتی آمده و در عملیات حاضر میشده است. بعد از اتمام عملیات هم به تهران برمیگشته و به مسئولیتهای شهریش که در ستاد بسیج بوده میپرداخته است. اما این مرتبه که بنده با او ملاقات کردم، حاج عباس آمده بود که به طور جدی در جبهه بماند.
آن زمان بنده مسئول بخش اطلاعات و عملیات قرارگاه ظفر بودم و آقای سعید قاسمی مسئول اطلاعات تیپ محمد رسول الله(ص) بود.
اینجا سپاه 11 قدر شکل گرفته بود؟
آن موقع هنوز سپاه 11 قدر تشکیل نشده بود. تیپ محمد رسولالله(ص) همچنان در حال تبدیل شدن به لشکر بود. در عملیات مسلم بن عقیل که ما شهر سومار را آزاد میکنیم باز هم تیپ تبدیل به لشکر نشد ولی در حال تبدیل شدن است. البته باید توضیح بدهم که در این عملیات، ما قرارگاه ظفر را تشکیل داده بودیم. شهید همت به همراه یک سرهنگ ارتشی، فرمانده قرارگاه ظفر شده بودند.
شهید رضا چراغی هم فرمانده تیپ محمد رسول الله(ص) شده بود. بنده مسئول اطلاعات و عملیات قرارگاه ظفر بودم. قرارگاه ظفر تیپهای مختلفی زیرنظرش بودند از جمله تیپ 27 محمد رسول الله(ص). اما شناساییها عمدتا توسط یک تیپ یعنی تیپ محمد رسولالله(ص) انجام میشد. به این دلیل که نیروهای تیپهای دیگر کمتر به منطقه عملیاتی رفت و آمد کنند. خودروهای کمتری، دیدهبانیهای کمتری، شناساییهای حساب شدهتری انجام بشود تا عملیات توسط دشمن کشف نشود. بنابراین پوشش عملیات این بود که یک تیپ شناساییها را زیر نظر قرارگاه ظفر انجام بدهد و به تدریج تیپهای دیگر بیایند و شناساییهای انجام شده به آنها واگذار بشود.
خب بنده، آقای ورامینی را نمی شناختم. آن روز به همراه شهید مجید رمضان به قرارگاه شهید بهشتی یعنی قرارگاه مرکزی شناساییها آمدند و به من مراجعه کردند و درخواست تشکیل یک جلسه با من داشتند.
شهید ورامینی با چه عنوانی به شما مراجعه کردند؟ به عنوان یک مسئول یا به عنوان یک رزمنده؟
به عنوان رزمنده به ما مراجعه کردند. البته بنده شهید ورامینی را به واسطه اتفاقاتی که در لانه جاسوسی افتاده بود از دور میشناختم. در جریانات لانه جاسوسی، من پشتیبانی یک بخشی از بچههای دانشگاه شهید بهشتی در بیمارستان آیت الله طالقانی را انجام میدادم. از این طریق به نحوی او را میشناختم.
به او گفتم: من احوالات شما را تا آن موقعی که در لانه حضور داشتید میدانم. اما بعد از آن جریان شما به چه کارهایی مشغول بودید؟ علت حضورتان در مرکز شناسایی چیست؟ حاج عباس گفت: در ستاد بسیج مسئول آموزش بودم و حقیقتا خسته شدم که همش بسیجیها را بفرستم به جبهه و شهید بشوند و آن وقت من همچنان زنده باشم. من آمدهام که خودم دیگر در خط مقدم جنگ حضور داشته باشم. پیگیری کردم و از دوستان که پرسیدم مؤثرترین واحد جنگ چه واحدی است؟ به من گفتهاند که اطلاعات و عملیات از همه تاثیر گذارتر است.
فکر میکنم از طریق محسن کاظمینی که آن زمان کنار دست حاج همت مشغول بودند به مقر شناساییها در 15 کیلومتری شهر راهنمایی شده بودند. به هرحال ایشان تشریف آورده بودند آنجا و گفتند که من آماده هستم که شما در هر قسمتی که میدانید و لازم است، مرا به کار بگیرید تا کار بکنم. بنده عرض کردم که اطلاعات و عملیات مراتب مختلفی دارد و شما حالا که تشریف آوردید باید ابتدا در دیدگاه، آموزش دیدهبانی ببینید.
دیدهبانی اطلاعات و عملیات با دیدهبانی توپخانه یا غیره فرق میکند. در اینجا چون باید کاملا دشمن زیرنظر گرفته بشود و از طرق مختلف ما بتوانیم میادین مین دشمن را شناسایی کنیم، تعداد نفرات و واحدهایشان را ببینیم و بعد اقدام به شناسایی کنیم. در مرحله بعد با عبور از خط دشمن بتوانیم در شب عملیات نیروهای خودی را از بهترین مسیرهایی که میدانیم عبور بدهیم و آنها را به دشمن برسانیم.
اینجا لازم است که من یک توضیح کوچک بدهم. ما به دلیل اینکه نمیتوانستیم از قدرت آتش لازم توپخانه و هواپیما بهره ببریم، مجبور بودیم که عملیاتها را با یک ابتکار عملی که به خرج داده بودیم در شبها انجام بدهیم تا با دید و تیر محدودی که برای دشمن در شب وجود دارد، نیازمندی خودمان را به آتش توپخانه و پشتیبانی هوایی کم کنیم. همچنین عملیات پشتیبانی هوایی، هلیکوپتری و همچنین توپخانهای دشمن را خنثی بکنیم. این کار نیازمند به شناسایی دقیق است تا شما بتوانید در شب از میدانهای مین دشمن عبور بکنید، بدون اینکه آسیب ببینید یا اینکه از سنگرهای دشمن عبور کنید، بدون اینکه دشمن متوجه بشود و یا دشمن را دور بزنید بدون اینکه واحدهای دشمن متوجه بشوند. همه اینها نیازمند یک کار اطلاعات و عملیات دقیق با پوشش حفاظتی خوب است تا دشمن علاوه بر اینکه در چارچوب حفاظت ما از عملیاتمان آگاه نشود، ما کار شناساییهای خودمان را هم انجام بدهیم. بنابراین ما در روز اولی که وارد منطقه عملیاتی میشویم، اولین حرکاتی که انجام میدهیم، دشمن به هیچ وجهی آگاهی از هیچ چیز ندارد. در همان روزهای اول و دوم شما هر کاری میتوانید انجام بدهید. منظورم از هر کار، شناسایی است. در همین عملیات مسلم بن عقیل شهید همت به همراه شهید ناهیدی، سعید قاسمی و بنده از «ارتفاعات ساراد»]شرق شهر سومار[ تا «میان پنج» را شناسایی کردیم. خیلی جالب بود ما در روز تا زیر پای دشمن رفتیم و شناساییمان را انجام دادیم و برگشتیم. تمام این مسیر را من برای حاج عباس تعریف کردم. برای او خیلی جالب بود. به او گفتم از آنجایی که شما به هر حال در کارهای مختلف حضور داشتید، بنده میخواهم شناسایی اولین بار نفت شهر را با هم انجام بدهیم - آن موقع نفت شهر دست دشمن بود- شما آماده باش که من این شناسایی در روز را با شما انجام بدهم. چون دشمن به هیچ وجه انتظار عملیات در نفت شهر را ندارد، ما میتوانیم به راحتی و در روز، برای یکی دو بار این شناسایی را انجام بدهیم. من مرتبه گذشته با حاج همت این کار را کردم، این بار آمادهام که با شما این شناسایی را انجام بدهم.
با توجه به اینکه شهید ورامینی مسئول آموزش بسیج بوده است. با الفبای دیدهبانی اطلاعات عملیات آشنا بود؟ یا اینکه نه، شما مجدد برای او یک کلاسهای توجیهی گذاشتید تا آشنایی اولیه شکل پیدا کند؟
یکی از مهمترین تجربههای دفاع مقدس، عملیات در شب بود و این عملیات در شب راز و رمزی داشت که در اطلاعات و عملیات نهفته بود. از طرفی هم ما کمتر فرصت کرده بودیم که این راز و رمز را به ردههای عقب آموزشی اطلاع بدهیم. آموزش عمدتا در واحدهای ما به شکل آموزشهای رایج، آموزشهای کلاسیک انجام میشد و ما هنوز وارد آموزشهایی که مدنظر جنگ باشد را نداشتیم. به نظرم میآید که یکی از اهداف شهید ورامینی هم از آمدن به اطلاعات و عملیات دستیابی و توجه به این نوع آموزش بود . شاید در ذهنش تغییرات گستردهای را برای آموزش میدید. اساسا شهید حاج عباس ورامینی، یک فرد بسیطی بود. شما نمیتوانستید بگویید ایشان را میتوانی در یک تخصص محدود کنید. بلکه او میتوانست به شکل میان رشتهای تخصصهای مختلف را به همدیگر مرتبط کند. خب ایشان گفت: من میتوانم با بچههای دیگر مصاحبه و صحبت کنم؟ گفتم: هیچ اشکالی ندارد.
کار و ماموریت او در دیدگاه بند پیرعلی مشخص شد. قرار شد که کار دیدهبانی انجام بدهد و با بچههایی که به شناسایی میرفتند و میآمدند، هم میتوانست صحبت کند. هر شبی که بچهها شناسایی میرفتند و برمیگشتند، بعد از استراحتی که بچهها میکردند ساعت ده صبح ما این افراد را به خط میبردیم تا مسیری که شناسایی رفته بودند را از دوربین به ما نشان بدهند. البته بهترین زمان برای کار بعد از نماز صبح بود. زمانی که هنوز آفتاب کاملا طلوع نکرده است. ما هر روز صبح با بچههایی که شب قبل برای شناسایی رفته بودند به دیدگاه میرفتیم تا کار شناسایی آنها را چک کنیم و گزارشها را تنظیم کنیم.
یعنی مسیر و نقطهای که بچهها شب قبل شناسایی کردند. اعم از عبور از میدان مین، عبور از خطوط دشمن، رفتن به پشت دشمن و... را آنجا از طریق دوربین، بچهها به بنده منتقل میکردند. این کار خیلی مورد توجه حاج عباس بود. در کنار کار دیدهبانی، گزارشنویسی و... را مشاهده میکرد.
ایشان در همان گزارشنویسی، اصلاحاتی را برای بچهها انجام داد که خیلی در روند کار اطلاعات موثر بود. مثلا به بچهها میگفت: بهتر است که شما گزارشها را یک مقداری شفافتر بنویسید. یا اینکه برای گزارشها کالک بکشید. از طرفی هم به دلیل اینکه فرماندههان رده بالاتر و ردههای میانی و حتی نیروهای بچههای اطلاعات عمدتا با نقشهخوانی آشنایی دقیق نداشتند، شهید عباس ورامینی در دیدگاه شروع کرده بود به ترسیم نمایی از مقابل دوربین. یعنی آن چیزی که در دوربین میدید، اعم از ارتفاعات، پستی و بلندیها، سنگرهایی که دشمن بر روی اینها داشت را شروع به کشیدن کرد. تمام حالتهای طبیعی زمین با سنگرهای دشمن بر روی آنها را به روی کاغذ میکشید. این ویژگی بود که ایشان در آن چند روز اول برای بچهها ترسیم کرد. خب شاید از قبل استعداد این کار را داشته. البته اینها نقاشی نبود و باید واقعیتها را ترسیم میکرد. اما همین که بتواند در یک مقیاس قابل قبول که مثلا اگر یک ارتفاعی اینجا وجود دارد، یک ارتفاع دیگر یک کیلومتر آن طرفتر وجود دارد. اینکه یک مقیاسی را بین این موانع طبیعی و فاصله سنگرهای دشمن از یکدیگر را در مقیاس درست روی کاغذ بکشد و نیروهای شناسایی را تا نقطهای که رفتند را بتواند ترسیم بکند، کاری بود که در اصلاحات گزارشهای اطلاعاتی عملیات ایشان وارد کرد.
![تصاویر منتشر نشده سردار شهید عباس ورامینی](https://www.navideshahed.com/attachment/1392/09/372884.jpg)
شاخصههایی که در آن مقطع از شهید ورامینی به یاد دارید را بفرمایید.
حاج عباس در همان مرحله اول خیلی شیکپوش بود. آن زمان بچههای اطلاعات و عملیات به بچههای هَپَلی معروف بودند. همه شلوار کردی و ریش و موهای به هم ریخته و... . چون واقعا اصلا فرصت نبود. ما وقتی که وارد یک منطقه عملیاتی میشدیم به دلیل نوع کارمان مجبور بودیم از شناسایی تا پایان کار عملیات نباید از منطقه خارج میشدیم. شناساییها در یک سنگر گاهی اوقات دو یا سه روز پشت دشمن و در وضعیتهای سخت تحمل میشد. اساساً امکان اینکه حتی استحمام لازم هم انجام بشود نبود. یک موقعی آدم به استحمام شرعی لازم دارد که به هر شکلی انجام میشود ولی اینکه بچهها بخواهند حمامی بروند و به طور کامل خودشان را آراسته کنند وجود نداشت.
اما عباس ورامینی با یک ظاهر کاملا متفاوت در آنجا حضور داشت. او با پوتین و شلوار گت کرده و لباس خاکی زیبا. در ضمن از یک زیبایی خدا دادی هم بهره میبرد. از نظر جسمانی هم کاملا ورزیده بود. مثلا آدمی نبود که شکم و برجستگیهای اضافی در بدن داشته باشد. تقریبا آن چیزی که دلخواه یک بسیجی، یک رزمنده و یک پاسدار است، همان بود. اما وقتی که با جمع ما برخورد کرد و دید همه با شلوار کُردی، موها و محاسن بلند در آنجا حضور دارند، برایش خیلی جالب بود. تا این بچهها را دید به من گفت: پس جای نابی آمدم. پرسیدم: چطور مگه؟ گفت: اینها حتی فرصت رسیدگی به خودشان را هم ندارند. من یک همچین کاری را میخواهم انجام بدهم که دیگه از این سختتر نباشد. شب بروم شناسایی، صبح برگردم و هنوز استراحت نکرده، تو بیای سراغم و از من گزارش بگیری و دوباره آماده بشوم در دیدگاه برای فردا شب. از طرفی هم همه این کار پرخطر است . من از شهر و مسئولیتها بریدم که به اینجابرسم. اینجا جای مطلوب من است.
خب کم کم تاثیرگذاریش را شروع کرد. همان طور که اشاره کردم، اول در مسئله گزارشنویسی اثر گذار شد. اما در روزهای اول با یک عمل جالبی روبرو شد و نسبت به ماندن کنار بچهها شیفتهتر شد. چرا که خود او هم اهل انجام این عمل بود. آن کار این بود که بچهها خواندن زیارت عاشورا بعد از نماز صبح را ترک نمیکردند. یا خواندن نماز شب عمدتا ترک نمیشد. شاید در خطوط عقب کمتر این حالتها بود. آدم هر چه بیشتر به خطر نزدیکتر میشود بیشتر به معنویات توجه میکند. چون فکر میکند ممکن است ساعت دیگر در قید حیات نباشد، فردا دیگه نباشه یا امشب آخرین شب زندگیش باشد. بنابراین اینها سعی میکردند که خودشان را از نظر روحی و معنوی آمادهتر کنند. یک کار تاثیرگذار دیگری که من فکر میکنم بعدها فرماندهان بزرگ، دست به این کار زدند. شاید مبدأش به نظر من حاج عباس باشد. به هیچ وجه بنده روی عباس ورامینی و یا شهدای دیگه تعصبی ندارم و آن مطالبی که من فکر میکنم در رابطه با ایشان وجود دارد را برای شما میگویم. شاید هم جای دیگه زودتر از این کار انجام شده باشد و من اطلاعی ندارم.
رودخانه کنگیر تقریبا ۲۰۰ متری با پایگاه شهید بهشتی که مرکز شناساییها بود و محل استقرار فرماندهی اطلاعات عملیات بود فاصله داشت. دستشوییها هم تقریبا در ارتفاعات بود. خب قاعدتا لوله کشی آب هم وجود نداشت و هر کسی باید انتقال آب را خودش انجام میداد. یکی دو هفته بعد از آمدن شهید حاج عباس ورامینی، ما به شدت متوجه شدیم که نزدیکهای نماز صبح تمام آفتابههای دستشویی پر آب شده برای استفاده کنار دستشویی قرار دارد. خب قبلش این طوری نبود. اگر یک نفر آفتابه آب از رودخانه بالا میآورد، بچهها از او درخواست میکردند تا مقداری هم آب برای استفاده آنها باقی بگذارد. من فکر میکنم این برای اولین بار بود که اتفاق میافتاد. یعنی ما تا آن زمان ندیده بودیم که کسی در جبهه چنین ایثارگری انجام بدهد. شاید در جبهههای دیگر انجام میشده است اما تا آبان ۶۱ که این جریان برای آن زمان است تا به حال رخ نداده بود. این گونه رفتارها از آنجا زنگش زده شد. بعضیها که خودشان را برای شهادت خیلی آمادهتر و نزدیکتر میدیدند، دست به همچین کارهایی هم میزدند. یک پیرمردی در جمع ما بود که در همان عملیات شهید شد. او مچ حاج عباس را گرفته و متوجه شده بود که این کار را حاج عباس ورامینی انجام میدهد.
از شناسایی نفت شهر برایمان میگویید.
روز شناسایی نفت شهر فرا رسید. من با حاج عباس صحبت کردم که میخواهیم این شناسایی را انجام بدهیم. همان طور که عرض کردم منطقه عملیاتی جدید، یک منطقه عملیاتی بکر و دست نخورده بود. یعنی شما در روز اول شناسایی میتوانی در روز هر کاری انجام بدهی. چرا که دشمن به هیچوجه آمادگی روبرو شدن با نفراتی در نزدیک سنگرش در روز را اصلا ندارد و به هیچوجه نمیدانند که دارد شناسایی رخ میدهد. بر اساس اصل غافلگیری، بهترین کار را باید انجام بدهی.
یک رودخانهای بود به نام چمدام، بین ارتفاعات سه تپان و ارتقاعات پارنومال که ما با عبور از آن خودمان را تا داخل شهر رساندیم. چون این رودخانه آبها را از نفتشهر و پنج ارتفاعات دیگر جمع میکرد و به داخل رودخانه کنگیر میریخت و وارد شهر سومار میشد و از سومار به سمت شهر مندلی عراق میرفت و وارد رودخانه دجله و فرات میشد. یکی از روشهای شناسایی ما استفاده از این مسیرها و کاریزهای فصلی رودخانهها بود که مسیر اصلیمان میشد و بعد مسیرهای فرعی از شیارهایی که هر ارتفاع خودش را به این کاریز میرساند عبور میدادیم. ما از این داخل حرکت کردیم ارتفاعات سلمان کشته و ارتفاعات سه تپان و هفت تپان را توانستیم شناسایی کنیم.
به قول معروف از لب رودخانه بیاییم و دوربین کشی کنیم و وضعیت دشمن را بتوانیم با ارزیابی کلی به دست بیاریم و میادین مین دشمن را به طور کلی شناسایی کنیم. آن اتفاقی که نباید بیفتد آن روز افتاد. آن اتفاق عبارت است از اینکه گاه دشمن متوجه نیروهای شناسایی میشد . به دلیل وجود و حضور ردههای بالاتر از خودش در خط و یا بنا به دلایل دیگر که من الان نمیدانم و فکر میکنم فرضا فرمانده جبهه عراقی به خط مقدم آمده و وقتی با یک پدیده جدیدی روبرو میشوند، برای اینکه بتوانند در مقابل آن آمادگی خودشان را نشان بدهند با آن پدیده برخورد میکنند.
ما در همان شیارها که از دید دشمن بیرون بود روی زمین نشستیم و نقشه تقریبا سه متر در دو متری داشتیم که تا شده بود. این را از پشت کوله پشتییمان بیرون آوردیم و باز کردیم تا خطوط دشمن و نقاطش را روی نقشه رسم کنیم و بکشیم. به هر شکلی که بود این نقشه که داخل نایلون بود یک تلألویی را به یک جایی زده بود. تحت تاثیر آفتاب یک نوری را منعکس کرده بود. ما بعد از دقایقی که داشتیم روی نقشه کار میکردیم و نقاط را مشخص میکردیم، مواجه شدیم با یک هواپیمای میگ دشمن که آمد و داخل چمدام را بمباران کرد. ما به سرعت کالک را جمع کردیم و داخل کوله پشتی گذاشتیم و خودمان را داخل شیارها پخش کردیم. هر کس داخل یک شیار رفت که اگر بمباران شد و بمب به یک قسمتی برخورد کرد، یک نفر آسیب ببیند. مجبور شدیم آن روز تا شب داخل این شیارها بمانیم و به عقب برنگردیم. آن روز بسیار گرم بود و تقریبا نزدیک ظهر بود که دیگر آب ما تمام شده بود و آبی برای خوردن نداشتیم.
وقتی که نزدیکهای ظهر میشد چاله آبهایی که دامها در زمان صلح پرورش پیدا میکردند این موقع، مرکز خوکچهها میشد. اینها در اطراف کنگیر بودند و میآمدند در این آبها خودشان را میشستند. هوا گرم بود ما هم کمین کرده بودیم که اینها از آب بیرون بیایند و ما داخل آب برویم. یک نوع همزیستی مسالمتآمیز بوجود آمده بود. ساعت یک یا دو شده بود، ما نماز را با حالت بسیار افتان و خیزان با لبهای سوخته و بیحال خواندیم. من به بچهها گفتم که باید چفیههای خود را روی در قمقمهها بگذاریم و از همین آب آن را پر کنیم. همان آبی که خوکچههای وحشی و حیوانات دیگر هر روز داخلش خودشان را میشستند و هم ما داخلش شنا میکردیم. مجبور شدیم از این آب صافی شده مقداری استفاده کنیم. من پیشنهاد میکردم به بچهها که فقط به سر وصورت و لبهاشون آب بزنید و سعی نکنید که آن را بخورند ولی بچهها قبلاً آبهای بدتر از آن را هم خورده بودند.
برای حاج عباس آن شناسایی فوقالعاده عالی بود. برای کسی که از مسئولیتهای شهری فرار کرده و خودش را به خط رسانده بود، آن هم به قول خودش بهترین منطقه عملیاتی. برایش فوقالعاده جالب بود و تصمیمش جدی شده بود که آنجا بماند.
بنده به ایشان گفتم که شما به علت اینکه کار سازماندهیات شاید بیشتر از دیگر تجربیاتت باشد. چون الان تا بیایید یک متخصص در عبور از میدان مین بشوید یا یک متخصص در شناسایی بشوید، زمان میبرد ولی شما فعلا بیا و در این قسمت ستاد به ما کمک کن.
چه اتفاقی افتاد که شهید ورامینی به ستاد لشکر محمد رسول الله(ص) رفت؟
بعد از اینکه حاج احمد متوسلیان در لبنان به اسارت در آمد، لشکر محمد رسول الله (ص) دچار یک خلأ شد و این مشکل باید به گونهای برطرف میشد. فرمانده عملیات سپاه که آن زمان آقای رحیم صفوی بود، یکی از حمایتهایی که به لشکر کرد، فرستادن بنده به لشکر بود که مسئول عملیات اطلاعات بشوم تا خیال حاج همت به عنوان فرمانده از منطقه جلوی نبرد راحت باشد. تا در شناساییها، عملیاتها و ... مشکلی نداشته باشد. اما ستاد لشکر (عقبه لشکر) نیازمند یک کار سازماندهی داشت.
حاج همت وقتی متوجه شد که شهید عباس ورامینی نزدیک یک ماه است که در منطقه است. به شدت دنبال حاج عباس میگشت تا اینکه جایش را پیدا کرد. من یک روز دیدم که حاج همت به قرارگاه شهید بهشتی آمد و به من گفت: عباس ورامینی اینجا آمده است؟ گفتم: بله، مدتی است که اینجا آمده. گفت: پس شما چطور به ما اطلاع ندادید؟ گفتم: شما میدانید ما تشنه یک نیرویی هستیم که بتواند کارهایمان را جمع و جور کند. ما مسائل ستادی داریم، مسائل مختلفی ما داریم که این آدم از آسمان برای ما آمده و ما هم نگهش داشتیم. حاج همت گفت: ما برای اینکه لشکر به دوران اوج حاج احمد برگرده، نیاز داریم که ایشان را به عنوان رئیس ستاد لشکر انتخاب کنیم. من با همه ارادتی که به حاج عباس ورامینی پیدا کرده بودم و با همه نیازی که به این فرد با بصیرت و با ظرفیتهای گوناگون داشتم وقتی که متوجه شدم یک چنین مسئولیت خطیری قرار است به ایشان واگذار بشود، به رفتن او رضایت دادم. بالاخره همه باید وضع لشکر را به اوج میرساندیم. از نظر من شاید یکی از سختترین روزهای حاج عباس، جدا شدن از خط مقدم بود. او که با همه زحمات خودش را رسانده بود . وقتی حاج همت صحبت کرد و بنده هم از ایشان تقاضا کردم و گفتم با همه نیازی که امروز با توجه به زمان کوتاه به شما برای اینجا به وجود آمد ولی ستاد لشکر جای فوقالعاده مهمی است. چرا که حاج همت یک آدم استراتژیک بود. حاج همت بالاتر از تیپ و لشکر و گردان و ستاد و فرماندهی لشکر بود. ظرفیتهای فوقالعادهای در حاج همت نهفته بود. نباید حاج همت میآمد سطوح پائینتر، گرچه میتوانست اداره کند مثلا خط اول نبرد را یا ستاد لشکر که عقبه کامل را بتواند داشته باشه. عقبهای که رو به جلو باشد. تفکرش، تفکر عملیاتی باشد. تفکرش، تفکر تحرک بیشتر، عملیاتهای بیشتر باشد. ما میدانیم که بعد از رفتن شهید عباس ورامینی و شهادت او لشکر به شدت پس رفت میکند. به طوری که حتی با حضور حاج همت، در عملیات خیبر، ما در مراحلی به عنوان پشتیبان لشکرهای دیگر وارد عملیات شدیم، که این یک فاجعه برای لشکر محمد رسول الله بود. مثلا ما پشتیبان لشکر امام حسین شدیم، یعنی بایستیم لشکر امام حسین در خیبر عملیات کند و بعد ما بیاییم از خط عبور کنیم. یعنی دیگر لشکر محمد رسول الله خطشکن نیست. یا اوج فاجعه بعدها رخ داد که ما حتی دنبال پشتیبان لشکر انصارالحسین همدان هم شدیم. البته نمیخواهم ارزشهای لشکر انصارالحسین همدان و امام حسین اصفهان را زیر سوال ببرم، زیرا آنها لشکرهای وزین و محکمی هستند. اما لشکر محمدرسولالله(ص)، لشکری بود که در عملیاتهای فتحالمبین و بیتالمقدس، اساس این عملیات بر دوش این لشکر قرار داده شده بود. نیروهای این لشکر، بسیجیهای این لشکر، هر کدام خودشان میتوانستند در حد یک فرمانده در تیپ و لشکرهای دیگر عرض اندام کنند. فرهنگ مقاومتی که بنا به دلایلی که در اینها بیشتر به وجود آمده بود. نزدیکیشان به امام در تهران یا به مناسبت و اتفاقات مختلف مثلا لانه جاسوسی در تهران انجام میشد و در شهرستانها که نبود. خب هر روز بچهها میآمدند جلوی لانه و از این جریان دفاع میکردند. میخواهم بگویم این جوششی که در بچههای تهران بنا به دلایل مختلف به وجود آمده بود و نابهای این افراد به لشکر میآمدند، نباید این لشکر تبدیل به دنبال پشتیبان میشد. ولی بعد از عباس ورامینی این کار شد. بنده به افراد دیگری که بعدها در لشکر مسئولیت گرفتند، احترام میگذارم ولی هیچ کدام اینها نتوانستند جای حاج عباس ورامینی و حاج همت را بگیرند.
حاج همت در یک بعد و عباس ورامینی در بعد دیگر. اساس و پایه سازماندهی و ستاد لشکر بعد از حاج عباس دیگه پر نشد.
*آخرین باری که حاج عباس ورامینی را دیدید کجا بود؟
قبل از آن عملیات بنده از لشکر رفتم و حاج عباس را در جلسات نیروی زمینی ملاقات میکردم. آخرین باری هم که در منطقه عملیاتی ایشان را دیدم، در زیر ارتفاعات بمو بود. در آنجا برای اینکه نیروها را ما به خط برسانیم باید دو روز اینها را از بین مردم جابهجا میکردیم. عباس ورامینی جاده ارتفاعات بیزل و جادههای پرپیچ و خمی که در آنجا داشت را محاسبه کرده بود برای اینکه نیروها را انتقال بدهیم به خط عملیات برای ارتفاعات زینداکو و سد دربندیخان، زمان بسیار زیادی میبرد. ایشان در تحلیل نبردی که در آنجا اتفاق افتاد و انتقال نیروها به مثابه یک ستاد عملیاتی رفتار کرد و به جای اینکه به طور معمول در مراکز ستاد بنشیند، ستاد را به خط اول جبهه منتقل کرد و اگر نمیتوانست خودش در صف مثل اطلاعات و عملیات فعال باشد ولی این کار را کرد. واقعا قرارگاه تاکتیکی با ورود عباس ورامینی به ستاد لشکر به یک ستاد عملیاتی تبدیل شد و توانست قرارگاه تاکتیکی را به همراه مسئولین اعم از مهندسی، اطلاعات و عملیات، پشتیبانیهای رزمی، معاونتها و... در را به منطقه عملیاتی نزدیک کرد و یک خون جدیدی را به لشکر تزریق کرد. بنده در همان ارتفاعات بیزل بود که عباس را آنجا دیدم. به او گفتم: حاج عباس اینجا چه کار میکنید؟ گفت: ما ستاد را اینجا آوردیم. همانجا هم بود که شهید علی اصغر رنجبران را ملاقات کردم. متوجه شدم همه فرماندهان در خط هستند. یعنی دو ستاد شکل گرفته بود. یکی ستاد عقبه اصلی که کار پشتیبانی را انجام میداد و دیگری ستاد تاکتیکی که در خط مستقر بود.
حاج عباس آمده بود کنار ارتفاعات با لودر بلدوزرها مکانی درست کرده بود برای همه. از بهداری رزمی تا دیگر معاونتها، قرارگاه تاکتیکی زده بود . خودش هم در آنجا بود و با خط فاصله چندانی نداشت. با این کار میتوانیم بگوییم قرارگاه تاکتیکی بعد از او به نحوی شکل گرفت که مقداری از اصابت خمپاره شصت و صد و بیست عقب تر قرار میگرفت.
در پایان نکته خاصی وجود دارد به آن اشاره کنید ؟
این فصل زندگی حاج عباس در قرارگاه تاکتیکی را من زیاد با ایشان نبودهام. ولی همین تحول که قرارگاه تاکتیکی را بوجود آورد، از مسائل خیلی جدی بود. بعد از حاج عباس هم باز در لشکر فراموش شد تا اینکه دوباره بنده در مائوت رفتم و قائم مقام لشکر شدم. آن موقع رئیس ستاد، آقای جواد حکمی از بچههای همدان بود. ستاد هم در عقب بود. به او گفتم: شما باید مانند عباس ورامینی یک ستاد تاکتیکی بوجود بیاورید و به جلو بروید. بعد من جواد حکمی را برداشتم و بردم جلو و ستاد زدم. بطوری که تمام واحدهای لشکر گفتند که ما تازه میفهمیم که وارد جنگ شدهایم. تا به حال در این یکی دو سال گذشته وارد جنگ نشده بودیم. یعنی بعد از عباس ورامینی، دوباره ستاد رفت به همان عقبه و قرارگاه تاکتیکی به عهده حاج همت و بعدش هم آقای کوثری قرار گرفت.
گفتن این نکته لازم است که با وجود بنده در جلو و وجود عباس ورامینی در ستاد و با وجود حاج همت، توانستیم لشکر را به دوران اوج حاج احمد برگردانیم. ولی بعد از عملیات بمو که بنده با آن عملیات مخالفت کردم و از لشکر رفتم. البته آن عملیات هم انجام نشد، ولی به همت گفتند که تو تابع اینها هستی و ما را رد کردند که بتوانند همت را در چارچوب خودشان بکار بگیرند
منبع: ماهنامه شاهد یاران