آخر شب بود نشسته بود لب حوض داشت وضو می گرفت مادر
بهش گفت پسرم تو که همیشه نمازت را اول وقت می خواندیچی شده که ....؟!
البته ناراحت نباش حتما کار داشتی که تاحالا نمازت عقب افتاده، محمدرضا می
خندید
و همینطور که مسح پا را می کشید گفت الهی قربونت برم مادر نمازم
را سر وقت در مسجد خواندم دارمتجدید وضو می کنم تا با وضو بخوابم شنیدم هر
کس قبل از خواب وضو بگیره و با وضو بخوابه ملائکه تا صبح براش عبادت می
نویسند.
*خیلی از کارهای خانه را که بلد بود خودش انجام می داد
وقتی هم مانع می شدیم می گفت: :«کجای اسلام آمده
که همه کارهای منزل را باید مادر انجام بده؟!
چند ماهی رفت کلاس خیاطی؛ زود یاد گرفت. باباشم
براش یه چرخ خیاطی گرفت، لباسهای مردانه می دوخت.
کم کم مشتریش هم پیدا کرده بود. درامد هم داشت
پولش رو با مشورت و حساب شده خرج می کرد
حاجی، این آخرین حرف ماست. به امام بگو همونطور که به ما گفت عاشورایی بجنگید، عاشورایی جنگیدیم. سلام ما رو به امام برسون.
حاجی بیسیم را دست به دست کرد.
دل توی دلش نبود.
به التماس گفت «شما رو به خدا بیسیم رو قطع نکنین، حرف بزنین!»
چند روز میشد که بچهها توی کانال کمیل گیر کرده بودند؛ بدون آب و مهمات.
چند بار منطقه دست به دست شده بود. خیلی ها زخمی و شهید شده بودند. جبهه داشت از دست میرفت. حاجی آرام و قرار نداشت.
یکدفعه بیسیم را ول کرد و زد بیرون. راه میی رفت و مثل مجنونها با خودش حرف می زد.
نمیخواستم حاجی در این شرایط برود جلو.
دیگر عصبانی شده بود.
سرم داد زد «مگه نمی دونی حضرت علی دربارهی فرمانده چی گفتن؟
فرمانده باید در قلب نبرد باشد، جایی که جنگ نمایان است.
حالا تو هی کاری کن که من دیرتر برسم.»
کلاش را برداشت و پرید پشت موتور که با اکبر زجاجی بروند خط.
شاید راهی برای بچهها پیدا کنند.