شهید سیدرضا حسینی نوده هجدهمین شهید مدافع حرم استان گلستان نمونه بارزی از همان مستضعفان است که در نبرد با جبهه استکبار در خط مقدم حضور مییابند. این شهید که به همراه همسرش در مزارع کشاورزی مردم فعالیت میکرد به خاطر عشق به حضرت زینب (س) دست از زندگی شست و با شعار «کلنا عباسک یا زینب (س)» به دفاع از حریم آلالله رفت. این شهید بزرگوار که در آیین تشییع شهید همرزمش، شهید خوشمحمدی قسم خورده بود انتقامش را از داعش میگیرد، عاقبت خود نیز در تاریخ ۲۰ خرداد ۱۳۹۷ به شهادت رسید. گفتوگوی ما با کلثوم مهقانی همسر شهید سیدرضا حسینی، اهل روستای نودهملک گرگان استان گلستان را پیش رو دارید.
چند سال با شهید حسین همسفر بودید؟
شهید سید احمد حسینی یکم شهریور 1339 خداوند به آقا سید جلال یک پسر دیگر عطا کرد، اسم او را احمد گذاشتند؛ سید احمد فرزند دوم خانواده بود. چند سالی را در همان روستای امامزاده قاسم از توابع الیگودرز سپری کردند و بعد به اراک آمدند.
سید احمد درسش را تا پایان تحصیلات ابتدایی خواند و 15ساله بود که مادرش را از دست داد و سرپرستی آنها را خانم برادرش برعهده گرفت، فقدان مادر تا حدودی برایش رفع شده بود و مهربانی ها جای آن را پرکرده بود. ازدواج کرد و خیاطی را حرفه خود قرارداد و با توجه به علاقه اش به فعالیتهای مذهبی عضو شورای مسجد شد. سال1359 بود که به عنوان متصدی خدمات عمومی به استخدام آموزش و پرورش درآمد. در طول فعالیتش در مدارس رفتار و خاطرات خوبی از خود به یادگار گذاشت و مهربانی در سیمایش موج میزد. حاصل زندگی مشترک 12 ساله اش دو دختر و یک پسر بود.
از اول انقلاب تا پیروزی آن، دوست داشت در صحنه ها حضور داشته باشد. او میگفت: بدانید راهی که انقلاب اسلامی ما به رهبری امام خمینی(ره) میرود، حق است و انسان را به سوی الله هدایت میکند.
حدود چهار ماه در جبهه بود؛ قبل از شهادتش بدون خداحافظی با اقوام به جبهه رفته بود و خانواده اش می گفتند: خدا کند برای خداحافظی برگردد و همینطورهم شد؛ مدتی برای آموزش به پادگان امام حسین(ع) تهران رفته بود و بعد تماس گرفت که به اراک می آید.
18 فروردین 1361، یک روز بیشتر در اراک نبود برای بدرقه به ایستگاه قطار رفتیم. تا ساعت 2 نیمه شب قطار تأخیر داشت؛ من وبچه ها و خانواده سید احمد همگی در راه آهن بودیم. دختر کوچکترم را در آغوش گرفت و دخترم دو دست کوچکش را با دنیایی از مهربانی دور گردن او گره کرده بود گویا می دانست پدرش را برای آخرین بار می بیند، سید احمد دستی بر سر مجید، تنها پسر خانواده مان کشید و گفت: از این به بعد تو مرد خانواده می شوی، مجید کلاس پنجم ابتدایی بود؛ دلم گرفت، حس عجیبی داشت همه فکرش رفتن بود پی در پی به کوپه قطار میرفت و برمی گشت. نگاهی به خانواده سید احمد انداختم بغض گلوی آنها را هم می فشرد؛ حلقه اشک دور چشمانم به انتظار فرود نشسته بود و قطار با صدای صوتی آهنگ رفتن را نواخت و سید احمد از پنجره کوپه قطار با ما خداحافظی کرد، خداحافظی آخرش، سلام به معبودش بود.
سیداحمد انسان بسیار متعهدی بود و دوست نداشت حق کسی را ضایع کند، زندگی و کارش برایش فرقی نداشت و می گفت: اگر حق کسی را ضایع کنم چگونه در آخرت پاسخگو باشم. چند روز گذشت و بعد از آزادشدن پادگان حمید در عملیات بیت المقدس، برای ما نامه نوشت که حالش خوب است. نمیدانم چرا این دفعه فکر میکردم که سیداحمد دیگر برنمی گردد. عاشق شهادت بود و می گفت: هرکسی راهی دارد و خوشا به حال کسی که راه مستقیم الله را برود و برای پایداری دین خدا تلاش کند و راهی را برود که ائمه طهار رفته اند و من در این راه عقب هستم.
ششم اردیبهشت 1361، شب قبل خواب سیداحمد را دیدم به او گفتم: بچه ها بیقراری می کنند خود من هم بیقرارم زودتر برگرد و در جوابم گفت: مگر به تو نگفتم هر وقت بی تاب شدی به خدا توکل کن و سبحان الله الحمدلله بخوان و صلوات بفرست.
ازخواب بیدار شدم. نیمه شب بود. کنار دیوار ایستادم و نماز خواندم تا آرامش پیدا کنم؛ کمکم سپیده صبح جمعه نمایان شد، سپیده صبح امید سیداحمد او را به دیار رهیافتگان وصال رسانده بود و من بیخبر بودم. جانماز او را برداشتم و خدا را قسم دادم که دیگر طاقت ندارم و خبری از سلامتی یا شهادت آسمانی اش برایم برساند؛ دختر بزرگترم گفت: مادر دیشب خواب بابا را دیدم که درون جعبه ای بود و همه فامیل در خانه ما جمع شده بودند؛ احساسی به من گفت سیداحمد به آرزویش رسیده است.
به یاد نیایشی که در خلوت خود با معبودش میکرد افتادم، می گفت: ای خدای من و ای خدای اجداد و معلمان و مربیان من مرا لحظه ای به خود وامگذار که به شیطان نزدیک می شوم و از خیرات دور میشوم.
صدای زنگ حیاط مرا به خود آورد دو نفر آمده بودند و گفتند: سیداحمد زخمی شده است و در بیمارستان است. گفتم: اگر هم شهید شده است واقعیت را به من بگویید چون دوست داشت شهید شود، عاشق بود، گفتند: بله، شهید شده است در خرمشهرعاشقانه شربت شهادت را نوشید و خالصانه به وصال رسید.وقتی به بالای سرش رسیدم به نظر میرسید خواب است و چفیه اش دور گردنش بود و پلاکش را به همراه داشت.
و اکنون دختر بزرگترم که مربی قرآن است خاطرات پدر قهرمانش را به یادگار نوشته است؛ پسرم که مهندس عمران است اخلاقی شبیه پدر فداکارش دارد و دخترکوچکترم که دبیر زبان است همیشه به یاد پدر از جان گذشته اش است.
شهید سیداحمدحسینی در سن 37 سالگی با عشق به خدا به جبهه رفت؛ از علایق دنیوی گذشت با وجود سه فرزند قدم در راهی گذاشت که میدانست به لقاءالله میرسد.
او میگفت وقتی فرزندانم مادر بالای سرشان است و از آنها مراقبت میکند پس من وظیفه دارم به جبهه بروم تا از دین و ناموس و وطنم دفاع کنم. احساسی درونی و حسی عجیب او را به راهی برد که روشنی دریچه خوشبختی از انتهای آن آشکار بود، نسیم دلنواز وصال او را نوازش میداد و او سرمست از همه لذتهای معنوی به دیار سرخ عاشقان شتافت. شهید سید احمد حسینی در 8 اسفند 1365 در خرمشهر به شهادت رسید.
سید على حسینى - با نام مستعار امیرمحسن، دومین فرزند سیّد محمود -در صبح روز چهارشنبه در سال 1334 در مشهد به دنیا آمد.
در کودکى به همراه پدر به مکتبخانه رفت و قرآن را فرا گرفت. در سال 1341 وارد مدرسه ابتدایى هروى شد و تحصیلات ابتدایى را در سال 1346 در مشهد به پایان برد. از همان کودکى به مسائل مذهبى علاقه بسیارى داشت. مادرش مى گوید: «شهید اگر من یا پدرش را در حال نماز مى دید، مى ایستاد و بعد از نماز سؤالاتى راجع به نماز از ما مى کرد، که ما متحیّر مى شدیم.»
شهید با تلاش و علاقه، دوره راهنمایی را پشت سر گذاشت و وارد دبیرستان «جلیل نصیرزاده» شد. اوقات فراغتش را با کارهای فنی یا شرکت در مجالس مذهبی مساجد سپری می کرد و گاهی کمک مادرش در کارهای منزل بود. او تحصیلاتش را تا سوم دبیرستان ادامه داد و سپس به استخدام نیروی هوایی در آمد اما به دلیل نحوه برخورد بعضی از فرماندهان از خدمت در نیروی هوایی انصراف داد و به کارهای ساختمانی روی آورد.
در سال 1355 عازم خدمت سربازی شد. در سایه تعالیم اسلام و شناختی که از دستگاه ستم شاهی داشت فعالیت های خود را با تشکیل هسته هایی از جوانان آغاز کرد، به طوری که در حین خدمت در تهران مبارزه مخفی علیه طاغوت را سامان داد. در سال 1357 در حالی که دو ماه به پایان خدمتش بیشتر باقی نمانده بود، به فرمان امام خمینی(ره) از پادگان فرار کرد و به صفوف مستحکم امت حزب الله پیوست.
با پیروزی انقلاب اسلامی، «سید علی» جزو اولین کسانی بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. او پس از طی دوره های آموزشی در مدتی کوتاه در زمره مسئولان آموزش سپاه قرار گرفت.
او برای مقابله با قائله «کردستان» همراه گروهی به سرپرستی شهید گرانقدر دکتر «مصطفی چمران» عازم این خطه از کشورمان شد. شهید «حسینی» در این اعزام، مأموریت های محوله را با موفقیت سپری کرد.
وی پس از مراجعه از «کردستان» برای ادامه آموزش نظامی رهسپار تهران شد. با شروع جنگ تحمیلی و علی رغم نیاز به وجود او در مشهد، بلافاصله پا به عرصه پیکار گذاشت.
اخلاص، ایمان و مدیریت او با حضورش در جبهه های نبرد بیش از پیش آشکار شد و به مسئولیتهای مهمی از جمله، فرماندهی تیپ برگزیده شد.
قداست روحی، اخلاص، ایمان، مهارت، باعث شد تا در میان همرزمانش به عنوان یک فرد برجسته شناخته شود و شایستگی قبول مسئولیتهای مهم را در او به وجود آورد.
او در طول حیات دنیایی خود مسئولیت هایی همچون مسئول اطلاعات و عملیات ستاد خراسان، مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا (ع)، فرماندهی اطلاعات قرارگاه قدس، جانشین اطلاعات نیروی زمینی سپاه، بنیانگذار و فرمانده تیپ «313 حر» (تیپ تخصصی نیروهای اطلاعات) و جانشین اطلاعات و عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء(ص) را عهده دار بود.
حضور بی وقفه «سیدعلی» در جبهه های نبرد آن چنان پیوند محکم و استواری بین او و جبهه به وجود آورد که هیچ چیز جز شهادت نتوانست این پیوند را بگشاید.
سرانجام سردار رشید خراسانی «سید علی حسینی» در نیمه شب 24 بهمن 1366 در عملیات «بیت المقدس2» در منطقه «ماووت» بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید والامقام در جوار دیگر همرزمان شهیدش در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد.
خاطرات
خواسته هایی که دستیابی به آنها زمینه شهادت سید علی را فراهم کرد
علی اصغر امینی
یک روز در حالی که با شهید «سیدعلی حسینی» در حال شوخی بودم به او گفتم: شما خیلی وقت است که درگیر جنگ شده ای، نمی خواهی شهید شوی؟ «سیدعلی» رو به من کرد و گفت: من سه چیز از خدا خواسته ام، که اگر آنها را به من مرحمت کرد آماده شهادت هستم. اول اینکه به زیارت خانه خدا مشرف شوم. دوم اینکه خداوند به من فرزندی عطا کند و سوم اینکه خانه ای داشته باشم تا سر پناهی برای خانواده ام باشد.
در نهایت شهید «سیدعلی حسینی» بعد از دستیابی به این سه خواسته به فیض شهادت نائل آمد.
پیش بینی پایان جنگ
محمد باقر قالیباف
روزی شهید «سیدعلی حسینی» به من گفت: از شواهد و قرائن این طور برداشت می شود که تا 6 ماه دیگر جنگ تمام می شود. به «سیدعلی» گفتم: خالی می بندی. اگر واقعیت را می گویی گفته ات را بنویس و امضاء کن.
«سیدعلی» همین مطالب را در دفترم نوشت و امضاء کرد. بعد از مدتی به شهادت رسید و دقیقاً بعد از 6 ماه جنگ تمام شد.
استفاده از تجربیات نیروهای ارتش
سیدمحمد حسینی
«سیدعلی حسینی» همیشه سعی داشت از تجربه ی نیروهای ارتش حداکثر استفاده را ببرد. روزی از او پرسیدم در شرایطی که در داخل کشور ارتش را زیر سئوال می بردند چگونه است که شما از نیروهای آنها استفاده می کنید؟ نمی گوئید شاید مشکلی پیش بیاید؟
شهید «حسینی» در پاسخ گفت: من کار ندارم که دیگران چه می گویند. دولت برای نیروهای ارتش سرمایه گذاری زیادی کرده است و آنها را برای آموزش دوره های مختلف به خارج اعزام کرده است. حال من چگونه می توانم به خود اجازه بدهم که از وجود اینها استفاده نکنم.
«سیدعلی» تا جایی که می توانست از توانمندی آنها استفاده می کرد و به کارشان بها می داد که این امر باعث توفیق بیشتری در کارها شده بود.
کم محلی به «بنی صدر»
محمد جواد عصاران
در آن زمان که «بنی صدر» مسئولیت فرماندهی کل قوا را بر عهده داشت یک نوبت به همراه جمع زیادی از محافظان خود، برای بازدید به منطقه آمد. آن روز من و حاج «سیدعلی حسینی» و تعداد دیگری از دوستان نیز حضور داشتیم.
در آن مقطع، بر روی لباس کاری که بر تن داشتیم علاوه بر آرم سپاه، پلاکی بر روی سینه ما بود که گروه خونی ما را نشان می داد. گروه خونی حاج «علی» AB مثبت بود. «بنی صدر» خطاب به حاج علی گفت: «شما هم A هستی و هم B؟» شهید حسینی با جدیت جواب داد: «بله من هم A هستم و هم B».
با این جوابی که حاج «علی» به «بنی صدر» داد خیلی خندیدیم. سپس «بنی صدر» شروع کرد به دست دادن با بچه ها، وقتی به حاج «علی» رسید او هنگام دست دادن با حالت بی اعتنایی صورتش را برگرداند. همگی از این حرکت حاج «علی» لذت بردیم.
در آن ردیف، بچه هایی که بعد از حاج «علی» با «بنی صدر» دست می دادند همگی به تقلید از او، حرکت شهید «حسینی» را تکرار کردند، چرا که آن زمان همگی با حاج «علی» همدل بودیم. شهید «حسینی» با این طرز برخورد، قصد داشت تنفر خود را نسبت به «بنی صدر» نشان دهد.
شهید در بیست و هفت سالگى با خانم لیلى قلى زاده ازدواج کرد. که مدّت زندگى مشترک آنها پنج سال بود. و ثمره این ازدواج تنها یک دختر به نام فاطمه السادات است که در 30 شهریور 1366 متولد شد.
همسرش مى گوید: «شهید فردى خوش اخلاق و خوش رفتار بود و همیشه به همه احترام مى گذاشت. او همیشه با خدا بود. هر وقت ناراحت مى شد، وضو مى گرفت و دو رکعت نماز مى خواند تا آرامش قلبى بیابد. فردى شجاع، مخلص، فداکار و در زندگى بسیار قانع بود.»
او در غائله کردستان همراه گروهى به سرپرستى شهید گرانقدر دکتر چمران، عازم آنجا شد و در این راه، مأموریتهاى موّفقیّت آمیزى داشت. پس از مراجعه از کردستان، براى ادامه آموزش نظامى رهسپار تهران شد. با شروع جنگ تحمیلى و على رغم نیاز به وجود او در مشهد، بلافاصله پا به عرصه پیکار گذاشت.
شهید بارها مى گفت: «براى پیروزى اسلام و دفاع از مرزهاى کشور اسلامى باید در منطقه باشیم و به همه برادرانش مى گفت: باید به جبهه برویم و از آب و خاک خودمان دفاع کنیم و براى رضاى خداوند درمنطقه باشیم.»
اخلاص، ایمان و مدیر بودن او با حضورش در جبهه هاى نبرد بیش از پیش آشکار گشت و به مسئولیتهاى مهمّى از جمله، فرماندهى تیپ برگزیده شد. قداست روحى، اخلاص، ایمان، مهارت در علوم نظامى و همچنین داشتن قدرت مدیریّتى قوى، او را بسیار زود در میان همرزمانش مشخص کرد و شایستگى قبول مسئولیتهاى مهمّ را در او به وجود آورد.
مادر شهید مى گوید: «شهید معتقد بود که این جنگ را به ما تحمیل کرده اند. بارها مى گفت: تمام ملّت ما باید با هم متّحد شوند و از این دشمن متجاوز انتقام بگیرند.
او هنگامى که در منزل بود از جنگ غافل نمى شد و طرحها و پیشنهاد هاى خودش را در منزل مرور مى کرد و یادداشتهایى هم در منزل داشت که بعد از شهادتش، برادران سپاه آمدند و آن طرحها را براى بهره بردارى به همراه بردند.»
بى نظمى، بى برنامگى و تصمیمات نادرست در طرح ریزیهاى عملیّاتى، سیّدعلى را بسیار ناراحت مى کرد. هنگامى که این بى نظمى را مى دید، نظر خود را با کمال شجاعت بیان و نسبت به بعضى از امور اظهار مخالفت مى کرد.
او در راه عقیده و مکتب روز و شب برایش فرقى نداشت، شبها را به هنگام خواب ابتدا به مناجات با خدا مى گذراند و با خداى خود در خلوت و سکوت به راز و نیاز مشغول مى شد. حتى الأمکان نماز شب را ترک نمى کرد. شبها رو به قبله مى خوابید و دایم الوضو بود، نمازهایش را تا مى توانست به جماعت مى خواند. آخر هر شب مجموعه کارهایى که انجام داده بود یا برنامه کار فردایش بود، در دفترش یادداشت مى کرد. از مطالعه غافل نبود. نه غیبت کسى را مى کرد و نه اجازه مى داد کسى در حضورش غیبت کند. از جبهه که به مرخصّى مى آمد به سراغ همه مى رفت و از احوال آن جویا مى شد. قرآن را تلاوت مى کرد و به مفاهیم آن مى اندیشید. اخبار روزانه را به دقّت تمام گوش مى داد. او همیشه لبخند بر لبانش داشت و با همه مهربان و صمیمى بود. تشویق را در موارد لازم موجب دلگرمى و پیشرفت کار مى دانست و بر همین اساس افرادى که با ایشان همکارى داشتند، همیشه مورد لطف و تشویق او قرار مى گرفتند. با دوستانش خیلى صمیمانه و منطقى برخورد مى کرد، حتّى اگر درباره مسائل سیاسى و اجتماعى بحثى بین او و دیگران رخ مى داد، با صبر و حوصله و به دقّت حرفهاى آنان را گوش مى داد و اگر چنانچه حرفش را نمى پذیرفتند، هیچ گاه ناراحت نمى شد و با خنده رویى جواب قاطع به آنان مى داد. در انجام دادن کارها به مشورت اهمیّت خاصّى مى داد و چنانچه موضوعى را مطلوب مى دانست به تمام دوستان و نزدیکان پیشنهاد مى کرد.
شهید در نامه اى خطاب به مادرش مى گوید: «باید زینب وار زندگى کنید و صبر و استقامت پیشه سازید.» همچنین به خواهرش توصیه مى کند:«اگر بخواهى فرد مفیدى براى جامعه باشى، باید حتماً درس بخوانى و به پیامهاى امام عزیزمان گوش کنى و بدان عمل نمایى.»
حضور بى وقفه سیّدعلى در جبهه هاى نبرد آن چنان پیوند محکم و استوارى بین او و جبهه به وجود آورد که هیچ چیز جز شهادت نتوانست این پیوند را بگشاید. آرى شیر جبهه هاى نبرد در عملیّات بیت المقدس 2، در نیمه شب 24 بهمن 1366 در ماووت عراق با ترکش خمپاره به ناحیه شکم و ران به شهادت رسید و در بهشت رضا(ع) دفن شد.
منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ / زندگینامه فرماندهان شهید استان خراسان