زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

همسر شهید مدافع حرم سیدرضا حسینی : هر بار که از کمبود یا سختی گله می‌کردم می‌گفت: خانم‌جان خدا بزرگ است.

تکیه‌کلام سیدرضا در این ۲۷ سال این جمله زیبا بود: «خدا بزرگ است». همیشه به خدا توکل داشت. شغلش آزاد بود. هر بار که از کمبود یا سختی گله می‌کردم می‌گفت: خانم‌جان خدا بزرگ است. با همین یک جمله جواب من را می‌داد. توکل و ایمان بالایی به خدا داشت. راستش را بخواهید اگر بخواهم به اخلاق سیدرضا نمره بدهم باید نمره ۲۰ بدهم. شاید این خصوصیت اخلاقی را باید مرهون و مدیون دوران رزمندگی‌اش بدانیم. سیدرضا در ۱۳ سالگی به جبهه رفته بود. تجربه دفاع مقدس را هم داشت. همسرم وابستگی عجیبی به بچه‌های‌مان داشت. من یک دختر و یک پسر دارم. این وابستگی در مورد دخترمان بیشتر از همه بود. سیدرضا عاشق اهل بیت و ائمه بود. دائم در مساجد و هیئت‌ها و مراسم مذهبی شرکت می‌کرد. همین علاقه و حب اهل بیت (ع) هم به‌رغم همه وابستگی‌ها او را برای دفاع از حرم به جبهه مقاومت کشاند.

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم سیدرضا حسینی :در یک کلام باید بگویم عاشق بود آنقدر پیگیر شد تا در نهایت توانست راهی شود

شهید سیدرضا حسینی نوده هجدهمین شهید مدافع حرم استان گلستان نمونه بارزی از همان مستضعفان است که در نبرد با جبهه استکبار در خط مقدم حضور می‌یابند. این شهید که به همراه همسرش در مزارع کشاورزی مردم فعالیت می‌کرد به خاطر عشق به حضرت زینب (س) دست از زندگی شست و با شعار «کلنا عباسک یا زینب (س)» به دفاع از حریم آل‎الله رفت. این شهید بزرگوار که در آیین تشییع شهید همرزمش، شهید خوش‌محمدی قسم خورده بود انتقامش را از داعش می‌گیرد، عاقبت خود نیز در تاریخ ۲۰ خرداد ۱۳۹۷ به شهادت رسید. گفت‌وگوی ما با کلثوم مهقانی همسر شهید سیدرضا حسینی، اهل روستای نوده‌ملک گرگان استان گلستان را پیش رو دارید.

چند سال با شهید حسین همسفر بودید؟

۲۷ سال در کنار هم زندگی کردیم. وقتی به خواستگاری‌ام آمد سرباز بود. ۲۰ خرداد ۱۳۹۷ پایان خوشی بر این زندگی مشترک مان بود.
در این ۲۷ سال زندگی مشترک سید را چطور آدمی شناختید؟
تکیه‌کلام سیدرضا در این ۲۷ سال این جمله زیبا بود: «خدا بزرگ است». همیشه به خدا توکل داشت. شغلش آزاد بود. هر بار که از کمبود یا سختی گله می‌کردم می‌گفت: خانم‌جان خدا بزرگ است. با همین یک جمله جواب من را می‌داد. توکل و ایمان بالایی به خدا داشت. راستش را بخواهید اگر بخواهم به اخلاق سیدرضا نمره بدهم باید نمره ۲۰ بدهم. شاید این خصوصیت اخلاقی را باید مرهون و مدیون دوران رزمندگی‌اش بدانیم. سیدرضا در ۱۳ سالگی به جبهه رفته بود. تجربه دفاع مقدس را هم داشت. همسرم وابستگی عجیبی به بچه‌های‌مان داشت. من یک دختر و یک پسر دارم. این وابستگی در مورد دخترمان بیشتر از همه بود. سیدرضا عاشق اهل بیت و ائمه بود. دائم در مساجد و هیئت‌ها و مراسم مذهبی شرکت می‌کرد. همین علاقه و حب اهل بیت (ع) هم به‌رغم همه وابستگی‌ها او را برای دفاع از حرم به جبهه مقاومت کشاند.
پس همسرتان رزمنده دفاع مقدس هم بود؟
بله. همیشه از آن دوران برایم صحبت می‌کرد و خاطرات آن دوران باشکوه را مرور می‌کرد. سیدرضا یک نوجوان ۱۳ ساله بود که با توجه به شرایط آن روز‌ها و احساس نیاز از روستای‌شان نوده به جبهه اعزام شد. سیدرضا از آزادسازی فاو برایم می‌گفت. از به اسارت درآمدن دوستان و همرزمانش در روند اجرای عملیات والفجر ۸ که یادم است می‌گفت: از دور متوجه حضور عراقی‌ها در نزدیکی سنگر بچه‌ها شدم. امکان ارتباط با بچه‌ها فراهم نبود. چند تا از بچه‌های نوده داخل سنگر بودند. عراقی‌ها آن‌ها را با خودشان به اسارت بردند. من از دور شاهد این صحنه‌ها بودم. منطقه را هم دشمن با توپ و خمپاره زیر آتش گرفته بود. بعد از به اسارت رفتن بچه‌ها پیاده از شهر فاو تا خود مسجد جامع خرمشهر به راه افتادم. سه روز گرسنگی کشیدم. در مسیر یک حلب ۱۷ کیلویی پنیر پیدا کردم و با سرنیزه در آن را باز کردم. از گرسنگی نمی‌دانستم آن را چطور بخورم... شب‌های زمستان را با خاطرات سیدرضا و شب‌نشینی‌ها می‌گذراندیم. سیدرضا می‌گفت: پدرش مخالف حضورش در جبهه بود. پدرش می‌گفت: تو کوچک هستی. سن و سالی نداری، اما سیدرضا مصرانه عزم رفتن کرده بود برای همین برگه رضایتنامه‌ای را آماده می‌کند و وقتی پدرش در خواب بوده با مهر اثر انگشت پدر را روی برگه رضایتنامه می‌زند و این‌گونه برای چند ماه به جبهه اعزام می‌شود.
چطور شد که سیدرضا حسینی مدافع حرم شد؟
در یک کلام باید بگویم عاشق بود. سیدرضا کارگر بود. یک نیسان داشت که با آن کارگر‌ها را جا‌به‌جا می‌کرد و کرایه می‌گرفت. همه کرایه‌ها را جمع کرد و رفت تهران تا پیگیر اعزامش شود. آن‌قدر رفت و آمد تا در نهایت توانست راهی شود. حدود دو سال مدافع حرم بود. در این مدت شش باز اعزام شد؛ یک بار به عراق و چند بار هم به سوریه. اولین بار شب دهم ماه مبارک رمضان رفت و ۲۷ ماه مبارک رمضان امسال هم که به شهادت رسید.
مخالفتی با رفتنش نداشتید؟
راستش را بخواهید اول راضی نبودم، اما بعد از حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) خجالت کشیدم. با خودم گفتم اگر فردا از من سؤال کنند چه جوابی دارم که بدهم اینکه چرا اجازه ندادی همسرت برای دفاع از حریم ما راهی شود! اما کمی نگران بودم برای همین آخرین بار وقتی از سوریه زنگ زده بود کمی گله کردم. گفت: این مرتبه آخر است، اما وقتی می‌آمد آن‌قدر خاطرات و حرف‌های قشنگ از جبهه می‌زد که دیگر نمی‌توانستی مخالفت کنی. مسئولیت سیدرضا در بخش مهندسی و کار با لودر و... بود. به قول دوستان و همرزمانش آچار فرانسه بود.
چطور از شهادتش مطلع شدید؟
قبل از شهادتش خواب دیدم که ترکش خمپاره به پیشانی‌اش خورده و سرش را باندپیچی کرده است. از خواب بیدار شدم. نگران بودم. برای کار روی زمین شالیزار راهی شدم. روی زمین مردم کار می‌کنم. مشغول کار بودم که پسرم زنگ زد و گفت: از طرف سپاه می‌خواهند به خانه ما بیایند. برایم عادی بود، چون گاهی از طرف بسیج و سپاه به ما سر می‌زدند. به پسرم گفتم من الان خیلی کار دارم. سر زمین نشای مردم هستم، باید کار را تحویل بدهم. اگر می‌شود به آن‌ها بگو بعد از ظهر بیایند. گفت: نه تأکید دارند که حتماً الان به خانه ما بیایند. آمدم خانه. برادرم زنگ زد و گفت: کجایی؟ گفتم آمده‌ام خانه، قرار است از سپاه بیایند. گفت: من از مردم یک چیز‌هایی شنیدم! گفتم داداش نگران نباش، مردم همین طوری می‌گویند چیزی نیست. گفت: انشاءالله همین طوری باشد. مدت کوتاهی نگذشته بود که برادرم به خانه ما آمد. گفت: خواهرجان می‌گویند سیدرضا به آرزویش رسیده است. شوهرت شهید شده خواهرم. همین موقع بود که با آمدن بچه‌های سپاه و بسیج مطمئن شدم که دیگر رضا را نخواهم دید. در آن لحظات تنها به یاد آخرین تماسش افتادم. صبح روز شهادتش به من زنگ زد و گفت: خانم کجایی؟ گفتم من سر زمین نشا هستم. گفتم تو کجایی؟ گفت: من بیدار شده‌ام و می‌خوام بروم. گفتم سیدرضا من الان نمی‌توانم صحبت کنم. بعد از ظهر تماس بگیر. گفت: باشد و بعد قطع کرد. همان روز هم شهید شد.
از آخرین دیدارتان بعد از شهادت سیدرضا بگویید
وقتی پیکرش را آوردند به سپاه رفتم. ترکش‌های تله انفجاری به کنار بینی‌اش اصابت کرده بود. دست و پاهایش آسیب دیده بود. چهار تا از انگشت‌های دستش قطع شده بود و صورتش هم سوخته بود. همسرم در وصیتنامه‌اش به بچه‌ها سفارش کرده به نماز جماعت و نماز اول وقت توجه داشته باشند. پیرو ولایت فقیه باشند و به مناسبت‌های اجتماعی- سیاسی نظیر ۲۲ بهمن اهمیت بدهند چراکه دشمن در صدد بر هم زدن صفوف اتحاد ماست.
در پایان اگر صحبتی دارید بفرمایید
دوستانش از دلاوری همسرم خیلی برایمان روایت کردند. هیچ وقت فکر نمی‌کردم تشییع پیکر شهیدم آن‌قدر باشکوه برگزار شود. تشییع بی‌نظیری داشت. مردم روستا یک هفته کار کشاورزی را رها کرده بودند. همه دوستش داشتند. این روز‌ها دلم برایش خیلی تنگ می‌شود. غروب که می‌شود روستا برایم دلگیر است. با خودم می‌گویم همه مرد‌ها می‌روند خانه‌شان، اما سیدرضا دیگر نمی‌آید. جایش در خانه‌ام خیلی خالی است. همیشه صدایم می‌کرد خانم! من آن صدا را بار‌ها و بار‌ها بعد از شهادتش شنیدم. به دنبال صدا می‌روم، اما کسی را نمی‌بینم. پسر و دخترم به سختی قبول کردند که دیگر پدرشان نیست. این روز‌ها مزارش میعادگاه عاشقان و دوستداران شهداست. جوان و پیر و زن و مرد برای ادای نذر و برات گرفتن از شهید سر مزارش می‌آیند.

نحوه شهادت سیدرضا حسینی از زبان همرزمش
تروریست‌های نفهم
روز قبل از شهادت با شهید سیدرضا حسینی در بوکمال نشسته بودیم. سید در حال تکمیل فرم بود. پرسیدم این فرم برای چیست؟ گفت: این دفعه می‌خواهم خانواده‌ام را بیاورم و این فرم را باید پر کنم تحویل بدهم. گفت: تو نمی‌خواهی خانواده‌ات را بیاوری؟! گفتم نه، من فعلاً آمادگی ندارم. پس از آن برای سوخت‌گیری به پمپ بنزین بوکمال رفتیم. این آخرین ملاقات حضوری من و سید بود. عصر روز قبل از شهادت ایشان. صبح روز شهادت ایشان با ابوعلی، یکی از بچه‌های سوری و یک نفر از فاطمیون به نام علی کماندو و دو نفر دیگر، پنج نفری به سمت منطقه معزلیه حرکت می‌کنند. در مسیر، حرکتی مشکوک از یک نفر که پشت خاکریز پنهان شده بود می‌بینند و پیاده می‌شوند و به دنبال آن فرد مشکوک حرکت می‌کنند. وقتی او را در حلقه محاصره قرار می‌دهند آن فرد که از اعضای داعش بود، اقدام به خودکشی می‌کند. بچه‌ها جسد او را عقب تویوتا انداخته جهت شناسایی‌های بعدی با خود می‌آورند. پس از حرکت در فاصله حدود ۱۵۰ یا ۲۰۰ متری مشاهده می‌کنند جاده آسفالته با چیدن سنگ بسته شده که ابوعلی احساس خطر می‌کند و در صدد برمی‌آید از کنار جاده در شانه خاکی عبور کند که با مین کنار جاده‌ای مواجه شده و ماشین به شدت آسیب می‌بیند که هر دو سرنشین جلو یعنی ابوعلی و سیدرضا به شهادت می‌رسند و دو نفر دیگر به شدت زخمی می‌شوند. علی کماندو از پشت بیسیم فریاد می‌زد: کسی صدای من را دارد؟ گفتم چه شده علی بگو! گفت: اینجا بچه‌ها لت و پار شده‌اند، یکی به داد ما برسد. زمانی رسیدیم که سیدرضا آسمانی شده بود. آن جا یاد اولین روز‌های آشنایی‌ام با سید افتادم. آبان سال ۱۳۹۶ در آزادی المیادین درگیری شدیدی اتفاق افتاد. من تازه با سید آشنا شده بودم. سید زود عصبانی می‌شد و تکیه‌کلامی خطاب به داعشی‌ها داشت «احمق‌های نفهم». وقتی شهر آزاد شد، ساعت ۳ بعد از ظهر غبار شدیدی بلند شد. در این وضعیت، داعش، چون چندین سال در منطقه بود و آشنایی به منطقه داشت، برای باز پس گیری نقاط از دست رفته وارد عمل شد. همین حین بود که لودر سید پنچر شده بود. سید لاستیک را باز کرد و برای پنچرگیری به عقب آوردیم. هوا به شدت غبارآلود و تاریک شد. موتور‌های برق را روشن کردیم و هوشیار منتظر عملیات بودیم که خبر رسید همان منطقه‌ای که لودر پنچر شده سقوط کرده است. سریع خودمان را به آن منطقه رساندیم. درگیری شدید بود و دید محدودی داشتیم. خطر به دام افتادن ما هم زیاد بود، اما سید با رشادت تمام کار را مدیریت کرد. یک لحظه متوجه شدم لنگ‌لنگان به سمت من می‌آید و زیر لب می‌گوید «احمق‌های نفهم». متوجه شدم اتفاقی باید برایش افتاده باشد. گفتم سید چی شده؟ ترکشی به مچ پایش اصابت کرده و خون جاری بود. گفتم چه خبر؟ با ناراحتی گفت: لودر افتاد دست‌شان. من خندیدم. گفت: چته؟ به شوخی گفتم خب لاستیکش پیش ماست، نمی‌توانند لودر را جایی ببرند. اما وقتی روز بعد منطقه را دوباره آزاد کردیم لودر را آتش زده بودند. به قول شهید سیدرضا حسینی: «احمق‌های نفهم».

زندگی نامه و وصیتنامه شهید دفاع مقدس سید احمد حسینی : اسلام طلیعه دار هدایت و سوق انسان به کمال و سعادت است

شهید سید احمد حسینی یکم شهریور 1339 خداوند به آقا سید جلال یک پسر دیگر عطا کرد، اسم او را احمد گذاشتند؛ سید احمد فرزند دوم خانواده بود. چند سالی را در همان روستای امامزاده قاسم از توابع الیگودرز سپری کردند و بعد به اراک آمدند.

سالروز شهادت فرمانده شهید سید احمد حسینی

سید احمد درسش را تا پایان تحصیلات ابتدایی خواند و 15ساله بود که مادرش را از دست ­داد و سرپرستی آنها را خانم برادرش برعهده گرفت، فقدان مادر تا حدودی برایش رفع شده بود و مهربانی­ ها جای آن را پرکرده بود. ازدواج کرد و خیاطی را حرفه­  خود قرارداد و با توجه به علاقه­ اش به فعالیت­های مذهبی عضو شورای مسجد شد. سال1359 بود که به عنوان متصدی خدمات عمومی به استخدام آموزش و پرورش درآمد. در طول فعالیتش در مدارس رفتار و خاطرات خوبی از خود به یادگار گذاشت و مهربانی در سیمایش موج می­زد. حاصل زندگی مشترک 12 ساله­ اش دو دختر و یک پسر بود.

از اول انقلاب تا پیروزی آن، دوست داشت در صحنه­ ها حضور داشته باشد. او می­گفت: بدانید راهی که انقلاب اسلامی ما به رهبری امام خمینی(ره) می­رود، حق است و انسان را به سوی الله هدایت می­کند.

حدود چهار ماه در جبهه بود؛ قبل از شهادتش بدون خداحافظی با اقوام به جبهه رفته بود و خانواده­ اش می­ گفتند: خدا کند برای خداحافظی برگردد و همین­طورهم شد؛ مدتی برای آموزش به پادگان امام حسین(ع) تهران رفته بود و بعد تماس گرفت که به اراک می ­آید.

18 فروردین 1361، یک روز بیشتر در اراک نبود برای بدرقه به ایستگاه قطار رفتیم. تا ساعت 2 نیمه شب قطار تأخیر داشت؛ من وبچه­ ها و خانواده سید احمد همگی در راه­ آهن بودیم. دختر کوچکترم را در آغوش گرفت و دخترم دو دست کوچکش را با دنیایی از مهربانی دور گردن او گره کرده بود گویا می ­دانست پدرش را برای آخرین بار می­ بیند، سید احمد دستی بر سر مجید، تنها پسر خانواده­ مان کشید و گفت: از این به بعد تو مرد خانواده می­ شوی، مجید کلاس پنجم ابتدایی بود؛ دلم گرفت، حس عجیبی داشت همه­  فکرش رفتن بود پی در پی به کوپه­ قطار می­رفت و برمی­ گشت. نگاهی به خانواده­ سید احمد انداختم بغض گلوی آنها را هم می­ فشرد؛ حلقه­  اشک دور چشمانم به انتظار فرود نشسته بود و قطار با صدای صوتی آهنگ رفتن را نواخت و سید احمد از پنجره­ کوپه­ قطار با ما خداحافظی کرد، خداحافظی آخرش، سلام به معبودش بود.

سیداحمد انسان بسیار متعهدی بود و دوست نداشت حق کسی را ضایع کند، زندگی و کارش برایش فرقی نداشت و می­ گفت: اگر حق کسی را ضایع کنم چگونه در آخرت پاسخگو باشم. چند روز گذشت و بعد از آزادشدن پادگان حمید در عملیات بیت ­المقدس، برای ما نامه نوشت که حالش خوب است. نمی­دانم چرا این دفعه فکر می­کردم که سیداحمد دیگر برنمی­ گردد. عاشق شهادت بود و می ­گفت: هرکسی راهی دارد و خوشا به حال کسی که راه مستقیم ­الله را برود و برای پایداری دین خدا تلاش کند و راهی را برود که ائمه­ طهار رفته ­اند و من در این راه عقب هستم.

ششم اردیبهشت 1361، شب قبل خواب سیداحمد را دیدم به او گفتم: بچه ­ها بی­قراری می­ کنند خود من هم بی­قرارم زودتر برگرد و در جوابم گفت: مگر به تو نگفتم هر وقت بی ­تاب شدی به خدا توکل کن و سبحان­ الله­ ­الحمدلله بخوان و صلوات بفرست.

ازخواب بیدار شدم. نیمه­ شب بود. کنار دیوار ایستادم و نماز خواندم تا آرامش پیدا کنم؛ کم­کم سپیده­ صبح جمعه نمایان شد، سپیده­  صبح امید سیداحمد او را به دیار ره­یافتگان وصال رسانده بود و من بی­خبر بودم. جانماز او را برداشتم و خدا را قسم دادم که دیگر طاقت ندارم و خبری از سلامتی یا شهادت آسمانی ­اش برایم برساند؛ دختر بزرگترم گفت: مادر دیشب خواب بابا را دیدم که درون جعبه­ ای بود و همه فامیل در خانه­  ما جمع شده بودند؛ احساسی به من گفت سیداحمد به آرزویش رسیده است.

به یاد نیایشی که در خلوت خود با معبودش می­کرد افتادم، می­ گفت: ای خدای من و ای خدای اجداد و معلمان و مربیان من مرا لحظه ­ای به خود وامگذار که به شیطان نزدیک می ­شوم و از خیرات دور می­شوم.

صدای زنگ حیاط مرا به خود آورد دو نفر آمده بودند و گفتند: سیداحمد زخمی شده است و در بیمارستان است. گفتم: اگر هم شهید شده است واقعیت را به من بگویید چون دوست داشت شهید شود، عاشق بود، گفتند: بله، شهید شده است در خرمشهرعاشقانه شربت شهادت را نوشید و خالصانه به وصال رسید.وقتی به بالای سرش رسیدم به نظر می­رسید خواب است و چفیه ­اش دور گردنش بود و پلاکش را به همراه داشت.

و اکنون دختر بزرگترم که مربی قرآن است خاطرات پدر قهرمانش را به یادگار نوشته است؛ پسرم که مهندس عمران است اخلاقی شبیه پدر فداکارش دارد و دخترکوچکترم که دبیر زبان است همیشه به یاد پدر از جان گذشته ­اش است.

شهید سیداحمدحسینی در سن 37 سالگی با عشق به خدا به جبهه رفت؛ از علایق دنیوی گذشت با وجود سه فرزند قدم در راهی گذاشت که می­دانست به لقاءالله میرسد.

او می­گفت‌ وقتی فرزندانم مادر بالای سرشان است و از آن­ها مراقبت می­کند پس من وظیفه دارم به جبهه بروم تا از دین و ناموس و وطنم دفاع کنم. احساسی درونی و حسی عجیب او را به راهی برد که روشنی دریچه­  خوشبختی از انتهای آن آشکار بود، نسیم دلنواز وصال او را نوازش می­داد و او سرمست از همه­  لذت­های معنوی به دیار سرخ عاشقان شتافت. شهید سید احمد حسینی در 8 اسفند 1365 در خرمشهر به شهادت رسید.


متن وصیت نامه
بسم الله الرحمن الرحیم

«الحمد لله الذی هدانا لهذا وما کنّا لنهیدی لولا ان هدنا لله»
با حمد وسپاس خداوند متعال خالق یکتا که همه جهان هستی متعلق به اوست
خداوندی که بر ما منت نهاد و در میان همه ادیان اسلام را به ما عطا فرمود تا لایق انس و قرب خودش گردیم و در این مدت و جریان سلسله انبیاء را یکی پس از دیگری در تکامل دین مبعوث نمود تا بالاخره خاتم الانبیاء حضرت محمد مصطفی را به عنوان پیامبر اسلام مبعوث و بر رسالت نمود و دین او را دین مقبول خودش برای جهانیان قلمداد نمود و مابقی را لغو و بی اساس عنوان نمود.
«ومن یتبع غیر الاسلام دینا فلن یقتل منه»
خداوندی که اظهار فضل نمود و ما انسانها را (که چون به وجودمان بنگریم از ذره ای آب گندیده به وجودمان آورده ایم و هم اکنون در پشت ظاهرمان چنان وضعیتی است که نمی خواهیم لحظه ای نگاه کنیم) مورد عنایت واسعه خود قرار داد و دین و ایمان و رسول داد و گفت اگر کوشش کنی به لقای من قادرم تعال می رسی و در قرب خود هم جایت می دهد. انسان را به عنوان خلیفه خود روی زمین مستعد و مهیا گردانید و زمینه های کسب صفات خودت را به طور نسبی در ایشان ایجاد نمود .
حمد و سپاس خداوندی را که با شناساندن خودش به یکتائی و حضرت محمد را به عنوان رسولش معاد را هم به آدمیان گوشزد نمود و برای استمرار برخورداری از این مواهب امامان علیهم السلام را برای مسلمین قرار داد و دوازدهمین ایشان را عمری طولانی عطا نمود تا موجب سعادت و بر خورداری مردمان گرداند .
امروز که می خواهم این وصیت نامه را بنویسم چون به نعمات بی حساب خداوند خودش و دادن اسلام و فرستادن پیامبر و قرار دادن امامان و انقلاب اسلامی و رهبریت امام خمینی و راهنمایی های روحانیت و خادمیت مسئولین که زمینه ساز کمال انسان و تعالی ارزشهای می باشد توجه می کنیم و در مقابل به اعمال و کردار خود می نگریم در پیشگاه احدیت شرمنده و سرافکنده ام و از درگاه پراز مهر و لطفش طلب مغفرت و عفو می نمایم.
از خداوند می خواهم که با فضلش و نه با عدلش با من رفتار نماید آری اسلام طلیعه دار هدایت و سوق انسان به کمال و سعادت است.
دشمنان از آمریکای جنایتکار،صهیونیست ها و مارکسیست ها و سایر جنایتکاران مکرر تاریخ در صدد تامین خواسته های شیطانی خود که منتهی به سقوط و دنائت خودشان و سیر به منجلاب فساد و تباهی می گردد هر نغمه مخالف مطامع پست خود را در نطفه خفه می کند اما این مرتبه با عنایت و یاری خداوند و رهبری مردی وارسته و مجاهد از تبار حسین(ع) و امتی شریف و ایثارگر بساط تجاوز و تعدی ایشان می رود که در همه عالم نیست ونابود می شود. و در مقدمه این بساط نور آزادی و استقلال و شرافت ملت ها انقلاب پیروزمندانه اسلامی ایران را شاهدیم که چون کوهی استوار در مقابل همه کفر سرفرازانه ایستاده است و نوید فتح وپیروزی را به همه محرومین و مظلومین با آوای رسا می رساند .
خوشبختانه ای سعادت عظیمی که که تحقق اهداف الله در زمین یعنی رسانیدن به جایگاه بندگی و خلیفه الهیش که با داشتن امکان درک حقایق و قدرت آزادگی و استقلال و فکر کردن به مصالح خود میسر است و در وهله اول بود روش امت اسلامی به رهبری امام خمینی قرار گرفته است و ما مسلمانان ایران با استعانت از الله که صاحب همه قدرتهاست تا دم آخر و آخرین نفر به این سعادت واقفیم و امید دشمان اسلام را از هر گونه تجاوز و تعدی به ناامیدی مبدل میسازیم و مرگ در راه تحقق اهداف را شهادت و کمال سعادت تلقی می نماییم و راغب آنیم .
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
منبع : اداره هنری ، اسناد و انتشارات بنیاد شهید و امور ایثارگران  استان مرکزی

زندگینامه شهید سید علی حسینی/ باید زینب وار زندگى کنید و صبر و استقامت پیشه سازید

سید على حسینى - با نام مستعار امیرمحسن، دومین فرزند سیّد محمود -در صبح روز چهارشنبه‏ در سال 1334 در مشهد به دنیا آمد.

در کودکى به همراه پدر به مکتبخانه رفت و قرآن را فرا گرفت. در سال 1341 وارد مدرسه ابتدایى هروى شد و تحصیلات ابتدایى را در سال 1346 در مشهد به پایان برد. از همان کودکى به مسائل مذهبى علاقه بسیارى داشت. مادرش مى ‏گوید: «شهید اگر من یا پدرش را در حال نماز مى‏ دید، مى ‏ایستاد و بعد از نماز سؤالاتى راجع به نماز از ما مى ‏کرد، که ما متحیّر مى ‏شدیم.»

زندگینامه شهید سید علی حسینی

شهید با تلاش و علاقه، دوره راهنمایی را پشت سر گذاشت و وارد دبیرستان «جلیل نصیرزاده» شد. اوقات فراغتش را با کارهای فنی یا شرکت در مجالس مذهبی مساجد سپری می­ کرد و گاهی کمک مادرش در کارهای منزل بود. او تحصیلاتش را تا سوم دبیرستان ادامه داد و سپس به استخدام نیروی هوایی در آمد اما به دلیل نحوه برخورد بعضی از فرماندهان از خدمت در نیروی هوایی انصراف داد و به کارهای ساختمانی روی آورد.

در سال 1355 عازم خدمت سربازی شد. در سایه تعالیم اسلام و شناختی که از دستگاه ستم شاهی داشت فعالیت ­های خود را با تشکیل هسته­ هایی از جوانان آغاز کرد، به طوری که در حین خدمت در تهران مبارزه مخفی علیه طاغوت را سامان داد. در سال 1357 در حالی که دو ماه به پایان خدمتش بیشتر باقی نمانده بود، به فرمان امام خمینی(ره) از پادگان فرار کرد و به صفوف مستحکم امت حزب الله پیوست.

فرمانده شهیدی که پایان جنگ را پیش بینی کرد

با پیروزی انقلاب اسلامی، «سید علی» جزو اولین کسانی بود که به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. او پس از طی دوره ­های آموزشی در مدتی کوتاه در زمره مسئولان آموزش سپاه قرار گرفت.

او برای مقابله با قائله «کردستان» همراه گروهی به سرپرستی شهید گرانقدر دکتر «مصطفی چمران» عازم این خطه از کشورمان شد. شهید «حسینی» در این اعزام، مأموریت های محوله را با موفقیت سپری کرد.

وی پس از مراجعه از «کردستان» برای ادامه آموزش نظامی رهسپار تهران شد. با شروع جنگ تحمیلی و علی رغم نیاز به وجود او در مشهد، بلافاصله پا به عرصه پیکار گذاشت.

اخلاص، ایمان و مدیریت او با حضورش در جبهه ­های نبرد بیش از پیش آشکار شد و به مسئولیت‌های مهمی از جمله، فرماندهی تیپ برگزیده شد.

قداست روحی، اخلاص، ایمان، مهارت، باعث شد تا در میان همرزمانش به عنوان یک فرد برجسته شناخته شود و شایستگی قبول مسئولیت‌های مهم را در او به وجود آورد.

فرمانده شهیدی که پایان جنگ را پیش بینی کرد

او در طول حیات دنیایی خود مسئولیت ­هایی همچون مسئول اطلاعات و عملیات ستاد خراسان، مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 21 امام رضا (ع)، فرماندهی اطلاعات قرارگاه قدس، جانشین اطلاعات نیروی زمینی سپاه، بنیانگذار و فرمانده تیپ «313 حر» (تیپ تخصصی نیروهای اطلاعات) و جانشین اطلاعات و عملیات قرارگاه خاتم ­الانبیاء(ص) را عهده ­دار بود.

حضور بی وقفه «سیدعلی» در جبهه­ های نبرد آن چنان پیوند محکم و استواری بین او و جبهه به وجود آورد که هیچ چیز جز شهادت نتوانست این پیوند را بگشاید.

سرانجام سردار رشید خراسانی «سید علی حسینی» در نیمه شب 24 بهمن 1366 در عملیات «بیت المقدس2» در منطقه «ماووت» بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید والامقام در جوار دیگر همرزمان شهیدش در بهشت رضا (ع) به خاک سپرده شد.

خاطرات

خواسته هایی که دستیابی به آنها زمینه شهادت سید علی را فراهم کرد

علی اصغر امینی

یک روز در حالی که با شهید «سیدعلی حسینی» در حال شوخی بودم به او گفتم: شما خیلی وقت است که درگیر جنگ شده ­ای، نمی­ خواهی شهید شوی؟ «سیدعلی» رو به من کرد و گفت: من سه چیز از خدا خواسته ­ام، که اگر آنها را به من مرحمت کرد آماده شهادت هستم. اول اینکه به زیارت خانه خدا مشرف شوم. دوم اینکه خداوند به من فرزندی عطا کند و سوم اینکه خانه ­ای داشته باشم تا سر پناهی برای خانواده ­ام باشد.

در نهایت شهید «سیدعلی حسینی» بعد از دستیابی به این سه خواسته­ به فیض شهادت نائل آمد.

فرمانده شهیدی که پایان جنگ را پیش بینی کرد

پیش ­بینی پایان جنگ

محمد باقر قالیباف

روزی شهید «سیدعلی حسینی» به من گفت: از شواهد و قرائن این طور برداشت می­ شود که تا 6 ماه دیگر جنگ تمام می­ شود. به «سیدعلی» گفتم: خالی می ­بندی. اگر واقعیت را می­ گویی گفته ­ات را بنویس و امضاء کن.

«سیدعلی» همین مطالب را در دفترم نوشت و امضاء کرد. بعد از مدتی به شهادت رسید و دقیقاً بعد از 6 ماه جنگ تمام شد.

استفاده از تجربیات نیروهای ارتش

سیدمحمد حسینی

«سیدعلی حسینی» همیشه سعی داشت از تجربه­ ی نیروهای ارتش حداکثر استفاده را ببرد. روزی از او پرسیدم در شرایطی که در داخل کشور ارتش را زیر سئوال می­ بردند چگونه است که شما از نیروهای آنها استفاده می­ کنید؟ نمی ­گوئید شاید مشکلی پیش بیاید؟

شهید «حسینی» در پاسخ گفت: من کار ندارم که دیگران چه می­ گویند. دولت برای نیروهای ارتش سرمایه­ گذاری زیادی کرده است و آنها را برای آموزش دوره­ های مختلف به خارج اعزام کرده است. حال من چگونه می­ توانم به خود اجازه بدهم که از وجود اینها استفاده نکنم.

«سیدعلی» تا جایی که می ­توانست از توانمندی آنها استفاده می­ کرد و به کارشان بها می­ داد که این امر باعث توفیق بیشتری در کارها شده بود.

فرمانده شهیدی که پایان جنگ را پیش بینی کرد

کم محلی به «بنی ­صدر»

محمد جواد عصاران

در آن زمان که «بنی­ صدر» مسئولیت فرماندهی کل قوا را بر عهده داشت یک نوبت به همراه جمع زیادی از محافظان خود، برای بازدید به منطقه آمد. آن روز من و حاج «سیدعلی حسینی» و تعداد دیگری از دوستان نیز حضور داشتیم.

در آن مقطع، بر روی لباس کاری که بر تن داشتیم علاوه بر آرم سپاه، پلاکی بر روی سینه ما بود که گروه خونی ما را نشان می­ داد. گروه خونی حاج «علی» AB مثبت بود. «بنی ­صدر» خطاب به حاج علی گفت: «شما هم A هستی و هم B؟» شهید حسینی با جدیت جواب داد: «بله من هم A هستم و هم B».

با این جوابی که حاج «علی» به «بنی ­صدر» داد خیلی خندیدیم. سپس «بنی­ صدر» شروع کرد به دست دادن با بچه ­ها، وقتی به حاج «علی» رسید او هنگام دست دادن با حالت بی اعتنایی صورتش را برگرداند. همگی از این حرکت حاج «علی» لذت بردیم.

در آن ردیف، بچه­ هایی که بعد از حاج «علی» با «بنی­ صدر» دست می­ دادند همگی به تقلید از او، حرکت شهید «حسینی» را تکرار کردند، چرا که آن زمان همگی با حاج «علی» همدل بودیم. شهید «حسینی» با این طرز برخورد، قصد داشت تنفر خود را نسبت به «بنی­ صدر» نشان دهد.

فرمانده شهیدی که پایان جنگ را پیش بینی کرد




شهید در بیست و هفت سالگى با خانم لیلى قلى ‏زاده ازدواج کرد. که مدّت زندگى مشترک آنها پنج سال بود. و ثمره این ازدواج تنها یک دختر به نام فاطمه ‏السادات است که در 30 شهریور 1366 متولد شد.

همسرش مى‏ گوید: «شهید فردى خوش ‏اخلاق و خوش‏ رفتار بود و همیشه به همه احترام مى ‏گذاشت. او همیشه با خدا بود. هر وقت ناراحت مى‏ شد، وضو مى‏ گرفت و دو رکعت نماز مى‏ خواند تا آرامش قلبى بیابد. فردى شجاع، مخلص، فداکار و در زندگى بسیار قانع بود.»

او در غائله کردستان همراه گروهى به سرپرستى شهید گرانقدر دکتر چمران، عازم آنجا شد و در این راه، مأموریتهاى موّفقیّت ‏آمیزى داشت. پس از مراجعه از کردستان، براى ادامه آموزش نظامى رهسپار تهران شد. با شروع جنگ تحمیلى و على رغم نیاز به وجود او در مشهد، بلافاصله پا به عرصه پیکار گذاشت.

شهید بارها مى ‏گفت: «براى پیروزى اسلام و دفاع از مرزهاى کشور اسلامى باید در منطقه باشیم و به همه برادرانش مى‏ گفت: باید به جبهه برویم و از آب و خاک خودمان دفاع کنیم و براى رضاى خداوند درمنطقه باشیم.»

اخلاص، ایمان و مدیر بودن او با حضورش در جبهه‏ هاى نبرد بیش از پیش آشکار گشت و به مسئولیتهاى مهمّى از جمله، فرماندهى تیپ برگزیده شد. قداست روحى، اخلاص، ایمان، مهارت در علوم نظامى و همچنین داشتن قدرت مدیریّتى قوى، او را بسیار زود در میان همرزمانش مشخص کرد و شایستگى قبول مسئولیتهاى مهمّ را در او به وجود آورد.

مادر شهید مى ‏گوید: «شهید معتقد بود که این جنگ را به ما تحمیل کرده‏ اند. بارها مى ‏گفت: تمام ملّت ما باید با هم متّحد شوند و از این دشمن متجاوز انتقام بگیرند.

او هنگامى که در منزل بود از جنگ غافل نمى‏ شد و طرحها و پیشنهاد هاى خودش را در منزل مرور مى‏ کرد و یادداشتهایى هم در منزل داشت که بعد از شهادتش، برادران سپاه آمدند و آن طرحها را براى بهره بردارى به همراه بردند.»

بى نظمى، بى‏ برنامگى و تصمیمات نادرست در طرح‏ ریزیهاى عملیّاتى، سیّدعلى را بسیار ناراحت مى ‏کرد. هنگامى که این بى ‏نظمى را مى‏ دید، نظر خود را با کمال شجاعت بیان و نسبت به بعضى از امور اظهار مخالفت مى ‏کرد.

او در راه عقیده و مکتب روز و شب برایش فرقى نداشت، شبها را به هنگام خواب ابتدا به مناجات با خدا مى ‏گذراند و با خداى خود در خلوت و سکوت به راز و نیاز مشغول مى ‏شد. حتى الأمکان نماز شب را ترک نمى ‏کرد. شبها رو به قبله مى‏ خوابید و دایم الوضو بود، نمازهایش را تا مى‏ توانست به جماعت مى ‏خواند. آخر هر شب مجموعه کارهایى که انجام داده بود یا برنامه کار فردایش بود، در دفترش یادداشت مى ‏کرد. از مطالعه غافل نبود. نه غیبت کسى را مى ‏کرد و نه اجازه مى ‏داد کسى در حضورش غیبت کند. از جبهه که به مرخصّى مى ‏آمد به سراغ همه مى رفت و از احوال آن جویا مى‏ شد. قرآن را تلاوت مى‏ کرد و به مفاهیم آن مى ‏اندیشید. اخبار روزانه را به دقّت تمام گوش مى ‏داد. او همیشه لبخند بر لبانش داشت و با همه مهربان و صمیمى بود. تشویق را در موارد لازم موجب دلگرمى و پیشرفت کار مى ‏دانست و بر همین اساس افرادى که با ایشان همکارى داشتند، همیشه مورد لطف و تشویق او قرار مى ‏گرفتند. با دوستانش خیلى صمیمانه و منطقى برخورد مى ‏کرد، حتّى اگر درباره مسائل سیاسى و اجتماعى بحثى بین او و دیگران رخ مى ‏داد، با صبر و حوصله و به دقّت حرفهاى آنان را گوش مى ‏داد و اگر چنانچه حرفش را نمى ‏پذیرفتند، هیچ‏ گاه ناراحت نمى‏ شد و با خنده رویى جواب قاطع به آنان مى ‏داد. در انجام دادن کارها به مشورت اهمیّت خاصّى مى ‏داد و چنانچه موضوعى را مطلوب مى ‏دانست به تمام دوستان و نزدیکان پیشنهاد مى‏ کرد.

شهید در نامه‏ اى خطاب به مادرش مى ‏گوید: «باید زینب وار زندگى کنید و صبر و استقامت پیشه سازید.» همچنین به خواهرش توصیه مى ‏کند:«اگر بخواهى فرد مفیدى براى جامعه باشى، باید حتماً درس بخوانى و به پیامهاى امام عزیزمان گوش کنى و بدان عمل نمایى.»

حضور بى ‏وقفه سیّدعلى در جبهه‏ هاى نبرد آن چنان پیوند محکم و استوارى بین او و جبهه به وجود آورد که هیچ چیز جز شهادت نتوانست این پیوند را بگشاید. آرى شیر جبهه‏ هاى نبرد در عملیّات بیت ‏المقدس 2، در نیمه شب 24 بهمن 1366 در ماووت عراق‏ با ترکش خمپاره به ناحیه شکم و ران به شهادت رسید و در بهشت رضا(ع) دفن شد.

منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ / زندگینامه فرماندهان شهید استان خراسان

شهید حسینی همواره با گرایشات ضد ایرانی مقابله می‌ کرد می‌ گفت: شماعلوی هستید و ما فاطمی و ما نباید از هم جدا بشویم

محمّدجعفر حسینی به دلیل لیاقتی که داشت، معاون تیپ فاطمیون شد. او همواره با گرایشات ضدّ ایرانی مقابله می‌ کرد، هر چند خود، دل پردردی از این برخوردهای دشمن ساز داشت و می‌ گفت به عشق آقا (سید علی خامنه ای) همه را تحمّل می‌ کنم. او می‌ گفت: شماعلوی هستید و ما فاطمی و ما نباید از هم جدا بشویم.بهترین خاطره زندگی او، دیدار با حاج قاسم سلیمانی بوداز جمله فعالیتهای شهید راه اندازی هیأت شهدای گمنام افغانستان در امام زاده عبداللّه شهر ریو ایجاد خیریه ای را برای کمک به خانواده های مدافعان حرم بود