زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

رهبر گفته حلب باید آزاد بشه من میرم هرکی خواست بیاد هرکی خواست بمونه

حجم آتش تکفیری ها به شدت افزایش پیدا میکند به گونه ای هیچکس از نیروهای خودی نمی توانستند سربالا بیاورند

تو این شرایط حاجی دستور حمله می دهد میگه :نباید در این خاکریز و گودال بمانیم و الا کار پیش نمیره  و محاصره سنگین تر میشه

بعضی از نیروها می گویند حاجی آتش دشمن خیلی سنگینه بلند شیم میزنه!حاجی برافروخته می شه و انگشتش را به سمت بچه ها می گیره و میگه :رهبر گفته حلب باید آزاد بشه من میرم هرکی خواست بیاد هرکی خواست بمونه

تیربار را به دستش می گیره ، بلند می شه و با این رجز شروع به تیراندازی  به طرف نیروهای تکفیری می کنه ."ای تکفیری ها من محرمعلی مرادخانی شیعه علی بن ابی طالب از ایران آمدم تا همه شمارو به درک واصل کنم“پشت سر حاجی بقیه بچه ها هم بلند می شوند و عملیات موفق میشه حاجی هم هدف قناصه دشمن قرار میگیره و به آرزویش می رسه. به نقل از همرزم شهید مدافع حرم محرم علی مرادخانی

توجه ویژه شهید محرم علی مرادخانی به فریضه امر به معرف و نهی از منکر

پدرم همیشه می گفت که انقلاب اسلامی با تاسی از قیام امام حسین (ع) شکل گرفت و بنابراین باید به اولین خواسته این امام بزرگوار که همانا امر به معروف و نهی از منکر بود توجه بیشتری شود تا دین و ناموس ما از گزند فساد و فحشا درامان باشد اما وقتی مشاهده می کرد که این فریضه الهی در جامعه کمرنگ شده و مسئولان هم بی تفاوت هستند بسیار ناراحت می شد و به وضع موجود انتقاد می کرد.به نقل از فرزند شهید محرم علی مرادخانی

امر به معروف و نهی از منکر که نشانه ای از احساس تکلیف یک فرد انقلابی نسبت به وقایع اطراف و جامعه اش است، در محرم علی نمود بیشتری داشت. رک و راست حرفش را می زد. در واقع در انجام تکلیفش جسور بود. انگار روحیه اش را مثل اوایل انقلاب حفظ کرده بود او هم یک انقلابی بود و انقلابی ماند.  به نقل از همسر شهید محرم علی مرادخانی


دیدار خانواده ی شهید محرمعلی مرادخانی با امام خامنه ای

«خانواده‌ی شهید محرم‌علی مرادخانی، از تنکابن. پدر گرامی شهید از دنیا رفته‌اند؛ مادر گرامی شهید، خانم کبری دلاوری؛ شما هستین؟ حال شما خوبه خانم؟»
- سلام حاج آقا. ما خیلی خوشحالیم که این توفیق رو داشتیم که به دیدار شما اومدیم.
- «خداوند این توفیق رو به ما بده که دل و روحمون رو به شما نزدیکتر کنیم. فرزندتون چه زمانی شهید شدند؟»
- پارسال شهید شدن. یکبار مجروح شد و برگشت؛ بعد رفت کربلا برای زیارت؛ دوباره از اونجا بهش گفتن که برگرد سوریه. دیگه توی فرودگاه بود که به من زنگ زد که مادر دارم میرم سوریه...

در خلال صحبت‌های آقا یک‌دفعه سه پسرِ سه - چهار ساله جلوی آقا می‌ایستند و یکی‌شان با صدای بلند می‌گوید:
- اسم من علی‌ـه!
همه‌ی صحبت‌های رهبر و مادر قطع می‌شود و آقا با خنده علی را می‌بوسد. حالا دو کودک دیگر هم خود را معرفی می‌کنند. محافظی بلند می‌شود و بچه‌ها را از زمین بلند می‌کند تا آقا آنها را ببوسد. دیگر بچه‌های حاضر در اتاق هم که این صحنه را می‌بینند، از گوشه گوشه‌ی مجلس جلو می‌آیند و آقا را همین‌جور نگاه می‌کنند تا نوبتشان شود! دیگر همه‌ی مجلس در اختیار این کودکان است که یا فرزند شهدا هستند و یا نوه‌ی شهدا و یا خواهرزاده و برادرزاده‌ی شهدا.
بعد از آخرین کودک، آقا رو می‌کنند به سمت مادر و می‌گویند:
- «خداوند ان‌شاءالله ما را با آنها محشور کند. در قیامت هم با آنها باشیم«.


» -طاهره یونسی، همسر شهید؛ خوب هستید خانم؟ چند سال با شهید زندگی کردید؟»
- ۳۳ سال حاج آقا؛ اما در اصل ۳ سال. ایشون خیلی کم توی خونه بود. ما ایشون رو زیاد نمی‌دیدیم اصلاً.
صدای همسر کمی می‌لرزد؛ انگار هم دلتنگ است و هم گلایه دارد؛ گلایه‌ای از روی محبت.
- «خداوند ان‌شاءالله به شما اجر بدهد. اگر شماها، مادرها، همسرها، اگر همراهی نمی‌کردید، اینها بدون تردید نمیتوانستند این‌جور مجاهدت کنند در راه خدا«.

نوبت به دختر شهید می‌رسد؛
» -خانم فاطمه مرادخانی؛ شما خوبید؟ شما چهکار میکنید؟»
- خانه‌داری و بچه‌داری حاج آقا؛ این معین‌رضا پسرمه.
صدای خنده‌ی حاضران دوباره بلند می‌شود.

روح‌الله و محمدعلی، فرزندان دیگر شهید هم با آقا احوالپرسی میکنند. داماد شهید هم در جمع هست. آقا با خنده می‌پرسد:
- «کوچولوتون (معین‌رضا) کجا رفت؟ دیگه از ما سیر شده؟»
و جمع دوباره می‌خندند.

موقع تحویل قرآن‌ها و یادگاری‌ها به این خانواده‌ی شهید فرا می‌رسد. روح‌الله نزدیک آقا که می‌آید، انگشتر دست آقا را طلب می‌کند و محمدعلی نیز به آقا می‌گوید:
- ما در این مدت بیکاری‌مان به دستور شما در فضای مجازی کارهای فرهنگی انجام می‌دهیم؛ دعا کنید نتیجه‌ی خوبی داشته باشد.
- «خوب است؛ فضای مجازی! منتها در آنجا غرق نشوید. در فضای مجازی اگر آدم درست وارد بشود، خوب است؛ امّا اگر برود غرق بشود، نه؛ خوب نیست. جای خطرناکی است؛ خیلی باید آدم مراقب باشد«.








برای مشاهده کامل حاشیه دیدار خانواده شهدای مدافع حرم با امام خامنه ای(1395/09/01) اینجا کلیک بفرمایید.


زندگی نامه ، سبک زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم محرم علی مرادخانی:

به صورت مرتب به خواندن نماز شب مبادرت داشتند ...

زندگی نامه ، سبک زندگی و خاطرات شهید مدافع حرم محرم علی مرادخانی: به صورت مرتب به خواندن نماز شب مبادرت داشتند ...

محرمعلی متولد سال 45 است. از بچگی همت بزرگی داشت. باخدا و باتقوا بود. به مادر و پدرش خیلی احترام می گذاشت. هنوز دانش آموز دبیرستانی بود که قصد جبهه کرد. پدرش گفت: نرو بمان و درس بخوان. اما جوابی داد که از سن و سالش بعید بود. گفت: الان به حضور امثال ما نیاز است و بعداً وقت درس خواندن است.

سال 57 دانش آموز مدرسه راهنمایی نظام مافی در چهارراه تفرشی مهرآباد جنوبی تهران بود. همان زمان با اینکه 12 سال داشت، لیدر بچه های انقلابی مدرسه شده بود تا جایی که مادرش را به دفتر مدرسه خواستند و تهدید کردند محرم علی را اخراج می کنند. ولی محرم علی دست بردار نبود. در همان سنین نوجوانی همراه انقلابی ها به کلانتری 19 مهرآباد حمله کردند. انسان نترس و شجاعی بود.

شجاعتش باعث می شد که در مواجهه با خطر نترسد و پیشقدم شود. یک جورهایی شخصیت لیدری در همان دوران کودکی داشت. انقلاب و شرایطی که حاکم شد بچه ها را زودتر پخته می کرد. پدرش هیئت تنکابنی های مقیم مرکز را اداره می کرد و محرم علی از نوجوانی در هیئت میان دار بود. بعد هم که جنگ خودش دانشگاه بود و اغلب نوجوانان و جوانانی که به جبهه می رفتند، خیلی بزرگ تر از سنشان فکر و عمل می کردند. محرم علی از جمله همین بچه حزب اللهی هایی بود که انقلاب را از خودشان می دانستند و برایش هرکاری می کردند.

امر به معروف و نهی از منکر که نشانه ای از احساس تکلیف یک فرد انقلابی نسبت به وقایع اطراف و جامعه اش است، در محرم علی نمود بیشتری داشت. رک و راست حرفش را می زد. در واقع در انجام تکلیفش جسور بود. انگار روحیه اش را مثل اوایل انقلاب حفظ کرده بود. اگر احساس می کرد در یک مراسم عروسی حتی امکان شنیدن موسیقی حرام است، در آن مراسم شرکت نمی کرد. بعدها به خانه نوعروس و داماد می رفت و هدیه ای برایشان می برد. آدم هایی مثل محرم علی الان کم هستند. شاید نایاب باشند. او هم یک انقلابی بود و انقلابی ماند.

زمان جنگ چند بار مجروح شد. از ناحیه فک و صورت و گوش و پا دچار مجروحیت های متعددی شده بود.

محرمعلی بعد از جنگ همچنان فعال بود. قبل از بازنشستگی مدتی به کرمانشاه رفت، مدتی هم از او دعوت شد تا در ستاد مشترک نیروی قرارگاه امام حسین(ع) باشد و به تهران منتقل شد. بعد آمد به عنوان کارشناس نظامی قرارگاه امام حسین(ع) مشغول شد که دیگر بحث بازنشستگی اش پیش آمد و بلافاصله بعد از بازنشستگی اعزام گرفت و راهی سوریه شد.

زمانی که صدای هل من ناصر ینصرنی عمه سادات را شنید لحظه ای تعلل نکرد و شتابان به جمع عباسها شتافت و اینقدر در این راه ممارست بخرج داد تا خداوند لیاقت شهادت را به شهید مرادخانی عطا کرد و حضرت زینب سلام الله علیها خریدارش شد. همیشه در جهاد عنوان این تصویر است که براستی برازنده شهید مرادخانی بود.

همسر شهید: ما همسایه بودیم و مقدمات آشنایی هم از آنجا رقم خورد. سال 63 عقد کردیم و 64 هم ازدواج. موقع آشنایی هر دو 17 سال داشتیم. اتفاقاً پدرم مخالف ازدواج ما بود. اولش حرفی نداشت، منتها وقتی که رفتیم صیغه کنیم، عاقد به پدر گفته بود با وجود رزمندگی دامادت و اینکه امکان شهادت و جانبازی اش است، فکرهایت را برای ازدواج دخترت با او کرده ای؟ پدر هم همان جا فکرهایش را می کند و ساز مخالفت می زند. وقتی به خانه برگشتیم، مادر و برادرش به پدرم اعتراض کردند که چرا مخالفت کردی. کمی حرف زدند و عاقبت پدر راضی شد و ما محرم هم شدیم.

از حیث نبودن ها و مأموریت های ناتمامش، زندگی با محرم علی همیشه خدا سختی های خودش را داشت. ما چهار ماه بیشتر عقد نبودیم و تنها دو، سه روز بعد از عقد رفت جبهه و تا موقع ازدواج هم جبهه بود. جالب است که برادر بزرگ ترم رفت منطقه تا او را برای مراسم عروسی به خانه بیاورد! آمد و چهار روز بعد از عروسی دوباره رفت جبهه.

زمان جنگ که ایشان 45 روز منطقه بود و 15 روز خانه. اسماً 15 روز بود، چراکه معمولاً یا چند روز از شیفت استراحتش را منطقه می ماند و دیر برمی گشت، یا موقع رفتن به منطقه زودتر از موعد حرکت می کرد. همان زمان جنگ، دخترمان دنیا آمد. محرمعلی به منطقه می رفت و می آمد، می دید این دختر دندان درآورده، می رفت و می آمد، می دید بچه دارد راه می رود. خودش هم می گفت من بزرگ شدن این بچه را ندیدم. بعد از جنگ آمدیم بابلسر ایشان جانشین یگان دریایی شدند. بعد رفتند تیپ 3 و جانشین عملیات شد. بعد فرمانده عملیات شد. بعد جانشین تیپ شد و بعدش بازنشسته شد. اما دوباره دعوت به کار شد و رفت کرمانشاه، دو الی سه سال آنجا بود. بعد رفت تهران و دو سالی هم آنجا بود. در این مدت ما در تنکابن زندگی می کردیم. بنابراین باز هم نبودن های او را درک کردیم. محرمعلی در گفتن حرف حق خیلی جسور و صریح بود. دلش از بی حجابی ها و بی بندوباری ها خون بود. شب تاسوعای 94خودش رفت پشت بلندگو نسبت به برخی از ناهنجاری های جامعه گلایه کرد. مردم عزادار خیلی خوششان آمده بود و گفتند حداقل یک مرد پیدا شد که حرف دل ما را بزند. محرم علی حتی شده به مسئولان زنگ می زد و گلایه هایش را صریح بیان می کرد. واقعاً آدم شجاع و جسوری بود.

خصوصیات سردار

محرمعلی در انجام کار خیر همشه پیش قدم بود. به جرئت می توان گفت روزی نبود که ایشان مشکل چند نفر را حل نکند یا با تلفن و یا با ملاقات حضوری. حتی پیش می آمد که پیرمرد ها و پیر زن ها و افراد مختلف به ملاقاتشان در دفتر کارش می آمدند و ایشان با تمام وجودش سعی میکرد مشکل افراد را حل کند با اینکه از لحاظ سازمانی چنین وظیفه ای نداشت ولی برای حل مشکل مردم تمام تلاشش را میکرد. از کارگری کردن برای خانه سازی افراد نیازمند گرفته تا تحت تکفل گرفتن بچه های بی سرپرست. و پرداخت هزینه تحصیل کمک برای شروع کار و هر کار خیری را که فکرش را بکنید. محرمعلی به شدت از غیبت بیم داشت و از غیبت کردن دوری میکرد و جایی که غیبت صورت میگرفت جای نداشت و در آنجا نمی ماند یا بگونه ای عمل می کرد تا فضای بحث تغییر کند و اصطلاحاً بحث را عوض می کرد. همیشه اصرار بر نماز اول وقت داشتند و همیشه از آنجایی که خودشان عامل به نماز اول وقت بودند دیگران از نزدیکان تا آشنایان و دوستان را به نماز اول وقت سفارش می کردند. به خواندن نمازشب علاقه شدیدی داشتند و به صورت مرتب به خواندن نماز شب مبادرت داشتند. به گونه ای که کسانی که در خانه شهید رفت و آمد داشتند بارها گونه های خیس ایشان را در نماز شب دیده اند. یتیم نواز بودن محرمعلی بسیار نمایان بود. مخصوصاً نسبت به فرزندان شهدا بسیار اهمیت میدادند، تا ذره ای از فقدان پدر برای فرزندان شهدا کاسته بشود. بعد از شهادتش مشخص شد که سرپرستی چند یتیم را برعهده داشتند. روزه های مستحبی زیاد می گرفت. ایشان عادت داشت در هفته دو تا سه روز حتماً روزه مستحبی بگیرد. در عملیاتی که به درجه رفیع شهادت نایل شد، روزه دار بود و همانند اربابش تشنه لب به شهادت رسید. محرمعلی نسبت به مال دنیا و مسائل مادی بی اهمیت بود. و چشم به مال دنیا نداشت. وقتی بر اثر اتفاق، مالی را از دست میداد به هیج وجه بابت از دست دادن مال ناراحت نمی شد و خم به ابرو نمی آورد و می گفت: " این پول و اموال دست ما امانت است و همان کسی که داده می تواند پس بگیرد". چشم به مال دنیا نداشت و دلبسته به مال دنیا نبود. سوره واقعه را قبل از خواب همیشه می خواند. دعای عهد را هر روز بعد از نماز صبح می خواند، و به انجام آنها اصرار داشت و به گفته ی همرزم ها و دوستان و خانوادشان هیچگاه ترک نشد.

مدافع حریم ولایت سردار

من شرایط کاری همسرم را درک می کردم. بنابراین سعی کردم در اغلب مواقع دست تنها، بچه ها را بزرگ کنم و زندگی را بچرخانم. ایشان بعد از فراغت از کار که تصمیم گرفت به سوریه برود، 28 اسفند سال 93 بود. رفت و چهارم فروردین مجروح شد. منتها به ما نگفت مجروح شده و در همان سوریه هم ماند. در زمان جنگ به خاطر مجروحیت هایش هفت بار عمل کرده بود. دو بار فکش را، یک بار بینی اش را سه بار گوشش را و یک بار هم پایش را. حالا دوباره پایش مجروح شده بود و همان سوریه عمل کرده بود. به هرحال چون 16 اردیبهشت امسال عروسی برادر کوچکش بود، من قبلش تماس گرفتم و گفتم برگردد، چهارم اردیبهشت 94 برگشت و تازه آنجا متوجه شدیم که مجروح شده است.

سخنان فرزند شهید

فرزند شهید مدافع حرم محرمعلی مراد خانی پیرامون دیدگاه پدر درباره قیام امام حسین (ع) به خبرنگار ایرنا گفت : ایشان عاشق امام حسین (ع) بود و اعتقاد داشت که این امام بزرگوار به خاطر زنده نگه داشتن امر به معروف و نهی از منکر قیام کردند و باید این فریضه الهی را در جامعه گسترش داد.
روح الله مرادخانی به گلایه های پدر درباره بی توجهی به امر به معروف و نهی از منکر در جامعه اشاره کرد و افزود : پدرم همیشه می گفت که انقلاب اسلامی با تاسی از قیام امام حسین (ع) شکل گرفت و بنابراین باید به اولین خواسته این امام بزرگوار که همانا امر به معروف و نهی از منکر بود توجه بیشتری شود تا دین و ناموس ما از گزند فساد و فحشا درامان باشد اما وقتی مشاهده می کرد که این فریضه الهی در جامعه کمرنگ شده و مسئولان هم بی تفاوت هستند بسیار ناراحت می شد و به وضع موجود انتقاد می کرد.
وی اظهار داشت: شهید مرادخانی نظر مثبتی به عزاداری های دهه اول محرم داشت اما معتقد بود مناسبت های مذهبی نباید به جشن و عزا خلاصه شود و باید به افرادی که درد دین و انقلاب را دارند اجازه داده شود تا با بیان اندیشه های خود جامعه را نسبت به مسائل مذهبی پربارتر کنند.
* خداحافظی پدر همراه با اشک
وی خداحافظی با پدر برای رفتن به سوریه را بسیار سخت توصیف کرد و افزود : شهید مرادخانی بارها در عملیات ها شرکت کرده بودند و اینگونه خداحافظی ها برای خانواده دیگر عادی شده بود اما خداحافظی آخر خیلی فرق داشت چون برای اولین بار بود که دیدم پدرم بغض کرده و گریه می کند و با مشاهده اشک های پدرم دلم لرزید و با نگاه بغض آلودش از من خواست که مراقبت خانواده باشم.
فرزند شهید مرادخانی که با حالتی بغض آلود سخن می گفت، اظهار داشت: دلم برای پدرم تنگ شده و دوست دارم تمام زندگی ام را بدهم تا یک بار دیگر پدرم را در آغوش بگیرم.
وی با انتقاد از کسانی که می گویند مدافعان حرم برای پول به سوریه رفته اند، تصریح کرد: متاسفانه این مسئله شامل خانواده من هم شد ولی آنهایی که این حرف ها را می زنند حاضرند به خاطر پول یک دست پدرشان را قطع کنند.
مرادخانی ادامه داد: این حرف ها را کسانی می زنند که از شکست های پی در پی در برابر نظام مقدس جمهوری اسلامی به ستوه آمده اند و در برابر فرهنگ والای شهادت دست و پا بسته هستند.
وی با بیان اینکه دفاع از حرم اهل بیت (ع) دلیل نمی خواهد، یادآور شد: هدف مدافعان حرم که به سوریه می روند در درجه اول دفاع از حریم اهل بیت است که از حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) دفاع کنند و سپس امنیت مردم ایران است که اگر امروز مدافعان حرم ما در سوریه با دشمنان نمی جنگیدند، حتما در کرمانشاه و همدان با دشمنان روبرو می شدند.

صادقی از دوستان و همرزمان شهید مرادخانی در زمان جنگ و بعد از جنگ تحمیلی است و خاطرات این شهید را این چنین روایت می‌کند:

*پرواز در ساعت ۵ صبح

شهید مرادخانی بهار سال ۹۴ بعد از سی و سه سال خدمت بازنشست شده بود. چند ماه قبل از بازنشستگی مدام تقلا می‌کرد تا به سوریه برود چون مطلع بود که نیروهای بازنشسته را به عراق و سوریه نمی‌برند. یک شب ساعت دوازده شب تماس گرفت و گفت فردا ساعت پنج صبح پرواز داریم. در راه تهران این سفر منتفی شد و برگشتیم. خیلی تشنه این سفر به سوریه بود.اما مجددا با اصرار خودش به عنوان مسئول محور به سوریه سفر کرد. در آن سفر برای شناسایی توی کانالی رفته بود با اینکه فرمانده بود اما مانند یک نیرو در نوک پیکان رفته بود و توی کانال پای چپ‌اش آسیب جدی دید. اما برای اینکه روحیه نیروها خراب نشود ادامه داد و در ادامه شناسایی دوباره جراحت و آسیب پا جدی‌تر شد. با این حال قبول نکرد به ایران برگردد و تا آخر ماموریت در سوریه ماند. بعد از بازگشت هم آرام و قرار نداشت و بنا داشت که دوباره برود. آمدیم تهران ساعت پنج صبح دست تقدیر این بود که محرم به سوریه برود و شهید شود.

برش‌هایی از زندگی مدافع حرم شهید مرادخانی+تصاویر

* برات شهادتش را از امام رضا(ع) گرفت

بیست روز قبل از سفر به سوریه با همسرش به زیارت امام رضا(ع) رفت از همان جا با من تماس گرفت. براتش را با امام رضا(ع) گرفت. حاج محرم با همین حقوق بازنشستگی به راحتی می‌توانست به زندگی‌اش برسد اما با سردار رستمیان فرمانده لشگر ۲۵ مازندران صحبت کرد و گفت: من برای رفتن آماده‌ام و حتی به عنوان فرمانده گروهان نیز راضی‌ام که در عملیات‌های سوریه شرکت کنم. اما خود قرارگاه بر حسب نیاز یک مسئولیت بالاتر به شهید مرادخانی داد.

اربعین امسال در راهپیمایی شرکت کرد و از نجف به سمت کربلا عازم بود. سه شنبه یک روز قبل از اربعین با او تماس گرفتند که باید برود سوریه. با اینکه در چند کیلومتری کربلا بود برگشت همدان و با من تماس گرفت. گفتم بیا تنکابن اما از همان‌جا رفت تهران و پنج شنبه سوریه بود. روز یک شنبه هم در راه آزادسازی حلب شهید شد.

*از بی توجهی مسئولین شهرش در یادواره شهدا به گریه افتاد

بنده و شهید مرادخانی از ساعت هفت صبح روز شنبه تا غروب روز چهارشنبه کنار هم بودیم. از غروب چهارشنبه هم که به خانه می‌آمدیم باز هم آرام و قرار نداشت. در بدترین شرایط هم نماز اول وقتش  را به هیچ وجه ترک نمی‌کرد. به سوره‌های حشر و واقعه بسیار علاقه داشت و با آن‌ها مانوس بود. همیشه تعقیبات بعد نماز را مفصل می‌خواند و دعای سمات را هم حفظ بود. ما سال‌ها همکار بودیم و در بسیاری از اوقات می‌دیدم که محرم روزه است. در کارگشایی برای مردم شهرستان تنکابن بسیار کوشا بود و دغدغه مسائل فرهنگی داشت. یادم می‌آید پانزده روز قبل از شهادتش در مراسم یادواره شهدا از بی توجهی مسئولین شهرش به مسائل فرهنگی به گریه افتاد. با اینکه دبیر هیئت ارزیابی و آمادگی رزم جهادی تیپ ها و لشگرهای مردم پایه سپاه در کل کشور بود اما به عنوان یک فرمانده گروهان راضی بود که به جنگ با تکفیری‌ها برود. یعنی خیلی افتاده حال بود و دنبال جاه و مقام نبود.

برش‌هایی از زندگی مدافع حرم شهید مرادخانی+تصاویر

*بعد از زلزله مازندران دو جنازه از زیر آوار درآورد

توی زلزله مازندران که چند سال پیش اتفاق افتاد در مرزن آباد خودش به تنهایی دو جنازه در آورد. می‌توانست کنار بایستد و دستور بدهد اما عین نیروهای عادی همیشه داخل گود بود. در جاده کندوان وقتی بهمن می‌آمد و جاده بسته می‌شد باز هم می‌توانست توی ماشین بنشیند و امر و نهی کند اما پا به پای نیروهایش توی جاده حرکت می‌کرد و میلگرد می‌زد تا ماشین‌ها را پیدا کند و مردم را نجات بدهد.

برش‌هایی از زندگی مدافع حرم شهید مرادخانی+تصاویر

*مردمان اهل سنت ثلاث باباجانی عاشق مرادخانی بودند

سال ۶۲ جانشین تیپ پیاده امامت و مدتی هم فرمانده قرارگاه بود. مردمان آن منطقه اکثرا از برادران اهل سنت هستند. شهید مرادخانی برای رفع محرومیت زدایی و دستگیری از مستضعفان در منطقه سر پل ذهاب و شهرستان ثلاث باباجانی بسیار کوشا بود. به طوری که اهالی آن منطقه عاشق مرادخانی شده بودند. اقداماتی که او در طی دو سال مسئولیتش انجام داد در آن منطقه زبانزد است. وقتی شهید مرادخانی را دفن کردیم گفتم ما شهید مرادخانی را کاشتیم.

*عاشق شهید گلگون بود و می‌گفت: بارها از این شهید حاجت گرفته ام

حاج محرمعلی مرادخانی به شهید مصطفی گلگون فرمانده محور ۲۵ کربلا در فاو بسیار علاقه‌مند بود. هروقت مشکل داشت به مزار شهید گلگون سر می‌زد و می‌گفت حضرت آقا فرمودند: «شهدا امامزاده‌گان عشق هستند» من بارها از این شهید حاجت گرفتم به رفقایش سفارش می‌کرد اگر مشکلی دارید از شهید گلگون بخواهید حتما گره گشایی می‌کند. یکی از دوستان که سال‌ها بچه‌دار نمی‌شد یک نذری کرد و شهید گلگون حاجتش را داد.

*اعتقاد عمیقی به امر به معروف و نهی از منکر داشت

شهید مرادخانی به مسئله امر به معروف و نهی از منکر تاکید ویژه‌ای داشت. به نظرم شهادتش هم برای نهی از منکر بود. همیشه می‌گفت ما به عنوان یک بچه حزب اللهی موظفیم که مباحث امر به معروف و نهی از منکر را با روش صحیح در جامعه تبیین کنیم. حاج محرمعلی معتقد بود که اگر این موضوع را جدی نگیریم دشمن از همین موضع نفوذ می کند. به این مسئله ایمان داشت.

برش‌هایی از زندگی مدافع حرم شهید مرادخانی+تصاویر

*حتی یک ترکش همه چیز را دود می‌کرد

 زمان جنگ در خط پدافندی فاو بودیم. عراق مستمر در حال تیراندازی بود و زیر آتش بی‌شمار و بی امان عراق کم آورده بودیم و از آن مهم‌تر مهمات‌مان تمام شده بود. شهید مرادخانی قایقی را پر از جعبه مهمات کرد و به اروند رود زد. همه رزمنده‌ها ترسیدند چرا که این حرکت بسیار خطرناک بود اگر یک ترکش به قایق می خورد انفجار مهیبی رخ می‌داد. اما شهید مرادخانی مهمات را به فاو رساند. محرمعلی در آن زمان فرمانده آبی خاکی لشگر ۲۵ مازندران هم بود.

*گفتند: محرم! اعدام صحرایی می‌شوی

شهید مرادخانی سال ۶۲ در کردستان در محور «دزلی مریوان» مسئول ادوات و آتش‌ بود. فرمانده سپاه مریوان گفته بود تا من نرسیدم حق تیراندازی و آتش ندارید. دیده‌بان ستون زرهی عراق را دیده بود که به سمت ما در حال حرکت است. شهید محرمعلی مرادخانی دستور آتش را با مسئولیت خودش صادر کرد.  همکاران و دور و بری‌های شهید مرادخانی گفتند محرم این کار خطرناک است و اعدام صحرایی‌ات می‌کنند. محرم در جواب گفت: اشکال ندارد من به نظرم درست‌ترین کار ممکن را انجام داده‌ام. ما که نمی‌توانیم دست روی دست بگذاریم تا دشمن به ما برسد. ستون دشمن را زدند و به خاطر این تصمیم به جای شهید مرادخانی کلی از دشمن تلفات گرفتیم. وقتی فرمانده مریوان آمد از محرم تقدیر کرد و گفت کار درستی انجام دادی برادر اگر من هم بودم همین کار را انجام می‌دادم.

مجروحیت سردار از زبان همرزمش

سردار مرادخانی نقل می کرد: شب بود و یک دفعه صدای تیر اندازی بلند شد. پیگیر قضیه شد. دید چند تا از بچه های افغان میگویند چند تا داعشی را دیدند که در فاصله چند متری قصد نفوذ به محل استقرار نیرو های خودی را داشتند. سردار متوجه میشود که بچه ها خیلی ترسیدند میگوید: بی جهت تیراندازی نکنید و با چند نفر دنبال داعشی ها میروند. در جریان تعقیب ایشان در تاریکی شب از روی دیواری نسبتا کوتاه میپرند ناغافل از اینکه آن طرف دیوار خندق است، فرود می آیند و با ضربه ای که به پای شان وارد می شود رباط و تاندون های پای چپ پاره میشود. می گوید: یک لحظه چشمهایم سیاهی رفت. ولی برای اینکه همراهانش متوجه نشوند آرام سعی کرد بلند شود ولی دوباره زمین خورد. خلاصه به هر صورتی که بود تا اطمینان از دور شدن دشمن مقداری صبر کرد و بعد خودش را با کمک بچه ها به مقر رساند. وقتی به مقر رسید بچه ها اصرار کردند که همان شب ایشان را به درمانگاه ببرند، ولی سردار قبول نکرد از طرفی درد زیادی داشت. یکی از بچه ها که کارهای امدادی انجام می داد یک مسکن به ایشان تزریق می کند. سردار می گفت: وقتی مسکن به من زد دیگر نفهمیدم چی شد چشمهایم را باز کردم و دیدم نماز صبح شده است. بعدش با اصرار بچه ها رفتم بیمارستان و دکتر بعد از معاینه گفت: وضع پایت خیلی خراب است باید به ایران برگردی. قرار شد که ایشان را برای بازگشت به ایران به مسئول هماهنگی معرفی کنند. سردار میگفت: رفتم پیش مسئول هماهنگی و دیدم میگوید باید برگردی چاره ای نیست. ایشان می گویند: من چند ماه دنبال این بودم که بیایم اینجا حالا به همین سادگی برگردم. من بر نمی گردم. یک ماشین به من بدهید تا به مقر بروم. که ظاهراً مسئول هماهنگی قبول نمی کند. خلاصه می گفت: حالم خیلی گرفته بود رفتم حرم حضرت زینب(ع) یک گوشه نشستم توی فکر بودم دیدم یکی از بچه هایی که من را می شناخت آمد جلو با هم احوال پرسی کردیم گفتم: کجا می خواهی بروی گفت: تا مقر می روم. من هم با او رفتم. با همان وضعیت تا آخر مأموریت شان در سوریه می مانند و بعد از پایان دوره به ایران بر می گردند. در این مدت ایشان تمام ادوات قدیمی و بلا استفاده را تعمیر می کنند و نحوه کار با آنها را به بچه های افغانی یاد می دهند.

عزم دوباره سردار برای رفتن

ایشان بار دوم که آذرماه 94 رفت، چند ماهی خانه بود. شاید در تمام 30 سال زندگی مشترکمان، تنها همان چند ماه واقعاً کنار هم بودیم. یکبار با ایشان رفتیم خرید، وقتی برگشتیم گفت من تازه می فهمم در نبودن های من در این چند سال شما چه کشیدید.

بار اول نگفت که می خواهد به سوریه برود. فقط گفت چهار روز اول عید 94 را در تهران می مانم. 28 اسفند رفت و همان روز غروب زنگ زد که می خواهم به سوریه بروم. بار دوم 15 روز قبل از اعزامش با هم رفتیم مشهد. اسم دو پسرمان و خودش را نوشته بود برای پیاده روی اربعین. بچه ها را راهی کرد و دو، سه روز بعدش دیدم دارد گریه می کند. علتش را پرسیدم که فهمیدم هوای کربلا کرده و بعد خودش گفت که قضیه سوریه کنسل شده و بعد از بهمن می روم. وسایلش را برداشت و رفت عراق و در کاظمین به بچه ها ملحق شده بود. گویا روز آخر که به نظرم اربعین بود، زنگ زده بودند که برگرد تهران و برای اعزام به سوریه مهیا شو. از همان بین الحرمین به مولی حسین(ع) و آقا ابوالفضل(ع) سلام داده و برگشته بود. از تهران به من زنگ زد گفت من را برای سوریه خواسته اند. گفتم خداحافظی نکردی ها، گفت دیگر طاقت نداشتم گریه هایت را ببینم. گفتم مادرت چه می شود، گفت اجازه ام را خودم می گیرم. رفت و چهار روز بعد یعنی 16 آذرماه 1394 به شهادت رسید. روز قبلش هم دو بار تماس گرفت. یکبار سراغ بچه ها را گرفت و گفت برایشان ولیمه آبرومندی بگیرید. بار دوم هم شب زنگ زد و نگران کم و کسری خانه بود. روز بعد به شهادت رسید.

هادی خسروی یکی از نیروهای این شهید والا مقام خاطرات خود را در ساعاتی از عملیات آخر کنار شهید مرادخانی اینگونه روایت می کند:

نماز مغرب تازه خوانده بودیم که سردار نقشه عملیات را آورد در اتاق ما و روی زمین پهن کرد. و تعدادی از بچه ها دور نقشه جمع شدند و دور سردار دایره زدند. سردار چند روزی بود به عنوان فرمانده به جمع ما اضافه شده بود. قبل از اینکه او بیاید یک بار با بچه ها تا پای کار و تا نزدیکی تکفیری ها رفته بودیم اما به خاطر شرایط بد آب و هوایی، سرما و باران مجبور به برگشت شدیم. به همین دلیل تا حدود زیادی با نقشه منطقه عملیاتی آشنایی داشتیم. حاجی نظراتش را گفت و سپس بچه های گروهان طرح هایشان را ارائه دادند.

زمینی که ما باید می گرفتیم بسیار هموار و با موضع و جان پناه کم بود. و حدودا 400متر عرض مواضع دشمن بود. به هر تقدیر فرماندهان به جمع بندی رسیدند و بعد از شام نقشه را برای سردار به دیوار زدیم. او با با یک اقتدار خاصی گفت: هر کسی نمی تواند بیایید بعد از جلسه به خودم بگوید من فقط پنج نفر نیرو داشته باشم عملیات را شروع می کنم. بچه های گروهان که الحمدالله با صحبت های حاجی روحیه مضاعفی گرفته بودند به شوخی و البته با یاد واقعه عاشورا و حضرت سیدالشهدا(ع) به سردار گفتند: حاجی چراغ ها را هم خاموش کنید تا هر کس خواست راحت تر برود. صحبت هایش را با استعانت به خدا و اهل بیت شروع کرد و گفت: همه ما برای دفاع ازحرم حضرت زینب(س) آمدیم و باید حلب را آزاد کنیم. همه بچه ها را به صبر و استقامت توصیه کرد و با یک اطمینان خاطری مدام تاکید می کرد: اگر با قدرت بجنگیم پیروز می شویم و دشمن را نابود می کنیم. حرف هایش آرامش خاصی به بچه های گروهان که غالباً هم سن و سال فرزندانش بودند می داد.

در ادامه صحبت هایش اشاره ای به نقشه کرد و گفت: بچه ها دقت کنید که این نقشه 10 درصد کار است ما هر چه روی کالک فضای عملیات را بخواهیم ترسیم کنیم در میدان نبرد اتفاقات دیگری رخ می دهد که با منطق سازگاری ندارد، وقتی وارد میدان رزم شدید گشایش هایی رخ می دهد که پیش نیاز آن ایمان و توسل شماست. این را ما در جنگ تجربه کردیم و شهدای ما و رزمندگان ما در آن دوران باشکوه اجرا کردند و حماسه آفرینی کردند و موفق شدند قطعا شما هم موفق می شوید. در این عملیات سردار و سه تن از همرزمان ما به شهادت رسیدند.

یکی از فرماندهان سپاه قدس بعد از عملیات با گردان ما دیداری داشت و در سخنرانی اش گفت: گره ای در این منطقه بود که بعد از مدت ها باز شد. بعد از عملیات یاد صحبت های شهیدانه سردار افتادیم و اینکه انگار قرار بود این گره به واسطه و حضور او باز شود. عملیات در شانزده آذرماه سال 94 مصادف با 25 صفر در روز دوشنبه و در مناطق صحرای حُمص آغاز شد و هدف از عملیات آزادسازی اتوبان حلب بوده است.منطقه عملیاتی بسیار مسطح و بدون پستی و بلندی بوده. نیروها ساعت چهار صبح به سمت مناطق عملیاتی حرکت کردند و حدود ساعت شش صبح به منطقه عملیاتی رسیدند.

عملیات طبق برنامه به فرماندهی سردار آغاز شد. تکفیری ها با توجه به سیستم هایی که داشتند باعث اختلال در مسیریابی ها و قطب نماها و سیستم های جی پی اس میشوند و باعث می شوند که نیروها از مسیری که باید حرکت می کردند حرکت نکنند، اما بنابر خواست خداوند بزرگ و همانطور که شهید مرادخانی در شب گذشته در توجیه عملیات بیان کرده بودند گاهی در درگیری با توکل بخدا و ایمان رزمنده ها گشایش هایی حاصل می شود، چرا که با اختلال جی پی اس ها باعث میشود رزمنده ها مسیری را اصطلاحا اشتباه بروند و بجای اینکه رو در روی دشمن قرار بگیرند در موضعی دیگر بصورتی که دید و تسلط بهتری بر دشمن داشته باشند قرار بگیرند. پس از کشمکش های فراوان و درگیری های سنگین بین نیروهای مازندران و تکفیری ها، حجم آتش تکفیری ها به شدت افزایش پیدا میکند به گونه ای هیچکس از نیروهای خودی سربالا نمی آورند و درحالی که همه ی نیروها اصطلاحاً وامانده بودند سردار دستور حمله می دهند و میگویند که نباید در این خاکریز و گودال بمانیم و الا کاری از پیش نمیبریم و محاصره سنگین تر میشود، اما یک سری از نیروها میگویند حاجی آتش دشمن خیلی سنگینه بلند شیم میزنند! در اینجا همرزم سردار نقل میکند که سردار برافروخته شد و انگشت به سمت بچه ها گرفت و گفت: "رهبر گفته حلب باید آزاد بشه" من میرم هرکی خواست بیاد هرکی خواست بمونه. همرزم سردار نقل می کند که سردار تیربار به دست گرفت و از خاکریز بلند شد و شروع کرد به تیراندازی کردن به طرف نیروهای تکفیری. بگونه ای سردار تیراندازی می کرد که ما می دیدیم که سردار یکی پس از دیگری دارند تکفیری ها رو به درک می فرستند و شروع کردند به رجز خواندن که:

"ای تکفیری ها من محرمعلی مرادخانی شیعه علی بن ابی طالب از ایران آمدم تا همه شمارو به درک واصل کنم"

وقتی بچه های خودی این شجاعت فرمانده را دیدند جان تازه ای گرفتند و پشت سر سردار دوان دوان حرکت کرده و درگیر شدند. اولین کسی که بعد از سردار به پاخاست شهید حسین بواس بودند که در عملیات بعدی به شهادت رسیدند. سردار به دویدن و تیراندازی کردن ادامه میدهند تا زمانی که به تپه ای میرسند، و در روی تپه بودند که توسط تک تیرانداز حرامی تکفیری که در بالای درخت زیتون پنهان شده بود هدف گلوله قناصه قرار می گیرند و گلوله به پشت سر سردار اصابت کرده و به حالت سجده در می آید و عباس گونه به شهادت می رسند. در همان عملیات تک تیرانداز تکفیری به درک واصل شد.

دیدار خانواده ی شهید محرمعلی مرادخانی با امام خامنه ای

همسر شهید مدافع حرم سیدرضا حسینی : با حفظ حجابشان با حفظ چادرتان نگذارید خون شهدا به هدر برود و مدافع حرم باشید

چند روز پیش تصویری از یک خانواده شهید فاطمیون در معراج شهدا پخش شد که غریبانه کنار پیکر عزیزشان نشسته بودند. بسیاری از کاربران فضای مجازی و مخاطبینی که این تصویر را شاهده کردند اولین سوالی که برایشان ایجاد شد این بود که چرا این خانواده باید اینقدر غریبانه شهیدش را ملاقات کند و شبهات دیگری پیش آمد مبنی بر اینکه چون این ها از خانواده فاطمیون هستند مورد توجه قرار نگرفتند و تحلیل های دیگری که در همین راستا منتشر شد. خبرگزاری فارس با همسر شهید سیدرضا حسینی همان کسی که تصویرش منتشر شد به گفت‌وگو نشست و معلوم شد ماجرا به کل چیز دیگری است. که در ادامه می‌توانید شرح کل ماوقع را بخوانید.


مهاجرت
معصومه موسوی هستم همسر شهید سید رضا حسینی و مادر آقا ابوالفضل تنها فرزندمان. 33 سال سن دارم و در ایران متولد شدم اما اصالتا برای منطقه «دایکوندی» افغانستان هستم، جایی در نزدیکی کابل. پدر و مادرم اوایل ازدواجشان که هم زمان بوده با هجوم شوروی به افغانستان و مشکلاتی که برایشان ایجاد می‌شود تصمیم می‌گیرند شبانه به سمت ایران حرکت کنند. وقتی در ایران ساکن شدند پدرم کارگر ساده ای بودند در یک ریخته گری اما کم کم در صنعت استاد شدند و دیگر برای خودشان کار می‌کردند. اوضاع خانواده هفت نفره ما که جز من دو دختر و دو پسر دیگر هم داشت بد نمی‌گذشت. وقتی فضای افغانستان پس از طالبان کمی آرامتر شد تصمیم گرفت بعد از 35 سال به سرزمین خود برگردد. پدرم معتقد بود حالا که کشورمان آباد تر شده باید برگردیم و با اینکه مدارک ماندن هم داشتند و مشکلی از جهت برای بودن در ایران نداشتند تصمیم خود را عملی کردند و مدارک را پس داده و راهی شدند.

مدتی قبل از عملی کردن تصمیم شان ماجرای ازدواج من با شهید حسینی که پسر خاله ام بود پیش آمد. پدر و مادرم مخالف این وصلت بودند زیرا می‌گفتند حالا که قرار است ما برگردیم نمی توانیم از دخترمان دور شویم و او را بگذاریم و برویم. اما سرنوشت خواست دیگری داشت و بعد از اینکه من سه ماه از ازدواجم می‌گذشت آنها رفتند.

 

 

یکسالی بود که توجهم بیش از پیش به او جلب شده بود
تازه دیپلم گرفته بودم و 19 سالم بود. شش پسرخاله داشتم اما یکسالی بود که توجهم بیش از پیش به شهید حسینی جلب شده بود و حس می‌کردم دوستش دارم. ذهنیت خوبی که برایم از شخصیت او ایجاد شده بود باعث ایجاد این توجه شده بود. رضا تحت هیچ شرایطی برای رضایت کسی کار اشتباهی انجام نمی داد. حتی اگر می‌دانست ممکن است فلان کار باعث ضررش شود اما انجام می داد و می‌گفت آدمی که از خدا بترسد دیگر لزومی ندارد از بنده خدا خوف کند. این رفتارهایش برایم جذاب بود. همان وقت یکی دوبار که موقعیت پیش آمد به من ابراز علاقه کرد و گفت از دوران راهنمایی شما را دوست داشتم و موضوع ازدواج را مطرح کرد اما من جوابی برایش نداشتم. چند باری هم خواهرش را فرستاد با من صحبت کند اما من می‌گفتم باید با خانواده ام صحبت کنید هرچه آنها بگویند من هم قبول می‌کنم. خواهرش می‌گفت تو باید یک بله اولیه به ما بگویی که مطمئن قدم برداریم اما من بازهم چیزی نگفتم علی رغم اینکه در دلم می دانستم که دوستش دارم. او هم می‌گفت الا بلا فقط معصومه. سید رضا اغلب شرایطی که در ذهنم داشتم برای ازدواج را داشت. اهل کار بود، غیرت داشت، با ایمان بود و مهمتر از همه علاقه بین مان بود.  از صداقت کلامش خوشم می‌آمد.

سیدرضا هر کاری که می‌کرد می‌گفت مثل خیلی‌ها نبود که در رفتارش ریا باشد و یا بخواهد خودش را مقابل دیگران خوب جلوه دهد، هر چه که بود رو و رک بود.

 

 

غافلگیری در مراسم خواستگاری
6 ماه آخر هر وقت به خانه‌مان می‌آمدند خواهرش می‌پرسید بالاخره جوابت به برادر من چیست؟ می‌گفتم من بزرگ‌تر دارم و هر جوابی که هست آنها خواهند داد. با اصرارشان پدرم به ازدواج ما رضایت داد. یک شب قرار شد بیایند خواستگاری اما وقتی آمدند او همراهشان نبود. من با برادرهای دیگرش مثل برادرهای خودم راحت بودم چون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. به یکی از آنها با خنده گفتم پس خود داماد کو؟ گفت او خبر ندارد که ما آمدیم برایش خواستگاری. می‌خواهیم وقتی جواب بله را گرفتیم غافلگیرش کنیم.

وقتی که مراسم تمام شد و حرف‌ها زده شد، برادرش از همان جا با موبایلش تماس گرفت و قضیه را تعریف کرد. سیدرضا اول خیلی ناراحت شد و گفت مگر هنوز زمان قدیم است که مادرش گفت ما می‌دانستیم تو او را دوست داری خواستیم با جواب بله خوشحالت کنیم. تقریباً همه خانواده می‌دانستند ما به هم علاقه داریم.

 14 سکه مهریه‌ام شد و زندگی‌مان را آغاز کردیم. پدر سیدرضا هم کارخانه ریخته‌گری داشت و وضع مالی‌شان هم خوب بود. حتی زمانی که سیدرضا به سوریه رفت خودمان هم وضع مالی خیلی خوبی داشتیم. حقوقی که اکنون به ما می‌دهند کمتر از چیزی است که او دریافت می‌کرد با این تفاوت که جنگی هم نبود.

 

 

بعد از مفقود شدنش به ایران آمدم
پدر و مادر او هم بعد از ازدواج ما به افغانستان رفتند و آنجا زندگی کردند. رفتن خانواده خودم برایم خیلی سخت بود اما رفتار سیدرضا طوری بود که جای خالی‌شان را برایم قابل تحمل‌تر کرد. من دوست نداشتم به افغانستان برگردیم چون شرایط آنجا را دوست نداشتم. اما شرایط به گونه ای شد که 3 ـ 2 سال بعد از ازدواج ما هم به افغانستان رفتیم. اما خودش مدتی بعد دوباره تنها برگشت و گفت برمی‌گردم ایران تا آنجا کار کنم. شرایط که مهیا شد شما هم بیایید. حدود 7 سال در افغانستان ماندیم، عاشورای سال قبل بعد از مفقود شدن سیدرضا به ایران برگشتم.

 

 

امانتی که زود پس گرفته شد
اولین فرزندم یک سال بعد از ازدواجمان به دنیا آمد که نامش را محدثه انتخاب کردیم. این اسم به سلیقه هر دو نفرمان بود. محدثه وقتی به دنیا آمد جسماً‌ سالم بود اما لب‌شکری بود. دکترها می‌گفتند باید تا بچه است عملش کنید که جایش نماند. یکی دو بار اقدام کردیم اما هر بار مشکلی پیش آمد و نشد. وقتی که  عملش انجام شد دکترش به ما گفت عملش موفقیت‌آمیز بود اما بعد از یک هفته متوجه شدیم که دست و پای دخترم حرکت ندارد. خیلی او را به دکترهای مختلفی بردیم و فیزیوتراپی‌های زیادی شد اما خوب شدنی نبود تا اینکه فهمیدیم هنگام عمل اکسیژن کافی به او نرسیده و دچار مننژیت مغزی شده بود. کم کم که گذشت بینایی‌اش را هم از دست داد.

سیدرضا خودش در ایران بود و به من می‌گفت هر دکتری که می‌گویند خوب است او را ببر زیرا به شدت به محدثه علاقه داشت و به او وابسته بود، نفسش به نفس محدثه بند بود، این بچه 24 ساعت بغل من بود تا می‌گذاشتم زمین گریه می‌کرد و من هم خسته می‌شدم. کمترین غری که به محدثه می‌زدم سیدرضا به هم می‌ریخت،‌ می‌گفت هر چقدر هم می‌خواهی او را دعوا کنی جلوی من حتی به او اخم هم نکن، من جگرم آتش می‌گیرد.

 

 

وقتی متوجه شد تشنج کرد و بیهوش بود
یکبار که به ایران آمده بود و قرار بود مثلا روز دوشنبه اش به افغانستان بیاید و به ما سر بزند محدثه پنج‌شنبه‌ قبلش از دنیا رفت. وقتی رسید و متوجه شد تشنج کرد و تا بعدازظهرش بیهوش بود. ضربه روحی سنگینی خورده بود تا دو سال علیرغم توصیه اقوام، حاضر به بچه‌دار شدن نمی‌شد و می‌گفت چه فایده‌ای دارد این همه زحمت بکش آخرش هم هیچ. بعد از دو سال قرار شد دوباره بچه‌دار شویم که خدا ابوالفضل را به ما داد، پسرم 4 ساله بود که سید رضا گفت باید برگردیم ایران خودش زودتر آمد و گفت یکی دو سال بعد هم شما را می‌آورم. آنجا از اینجا بهتر است.

 

 

با عصبانیت گفتم بی‌بی‌زینب(س) دستم را می‌گرفت یا خدا؟‌
سال 93 بود برگشت ایران که بماند، همان ایام جنگ سوریه هم آغاز شده بود اما من از همه جا بی‌خبر بودم. اولین باری که به سوریه رفت خبر نداشتم و تا سه ماه از او بی‌خبر بودیم. برادرش می‌گفت رفته دنبال کار اما وقتی که بی‌قراری من را دیدند گفتند رفته سوریه، بعد از سه ماه که آمد خیلی از دستش ناراحت بودم. می‌گفتم چرا بدون اینکه به من بگویی رفتی. در تمام این سال‌های زندگی‌مان این اولین باری بود که بدون اطلاع از من کاری را انجام می‌داد زیرا سعی می‌کرد حتماً در کارهایش مشورت کند. خیلی گریه کردم می‌گفتم اگر چیزیت می‌شد فکر می‌کردی که چه بر سر من و پسرت می‌آید. می‌گفت من شما را به خدا و بی‌بی‌زینب(س) سپردم. با عصبانیت گفتم تو اگر مشکلی برایت پیش می‌آمد بی‌بی‌زینب(س) دست من را می‌گرفت یا خدا؟‌ ناراحت شد و گفت، اینجوری نگو، خدا خودش وسیله‌ای پیدا می‌کند تا کمک برساند. تو سوریه را ندیدی برای همین درک نمی‌کنی من چه می‌گویم و چرا رفتم. گفتم می‌گویند هر کسی به سوریه می‌رود پول زیاد و حقوق خوب می‌دهند مدرک هم می‌دهند. خیلی ناراحت شد. گفتم من پول نمی‌خواهم اگر برای این می‌روی. گفت این چه حرفی است همان خرجی که آنجا می‌دهند اینجا در می‌آوردم آن هم در کنار شما. چرا همه چیز را مادی می‌بینی؟ از تو انتظار نداشتم چنین فکری کنی.

گفتم من از این طرف و آن طرف شنیدم. می‌گفت چون تو آنجا نیستی نمی‌فهمی. یکسال به سوریه رفت و آمد داشت و زمانی که 25 فروردین 94 به سوریه رفت دیگر برنگشت. دفعه پنجم بود که می‌رود، دیگر به من اطلاع می‌داد که دارد می‌رود اما هر بار هم مخالفت می‌کردم. می‌گفت تو نمی‌توانی مرا از رفتن منع کنی. واقعاً‌ می‌خواهی روز قیامت مقابل حضرت زهرا (س)‌ و بی‌بی‌زینب(س) شرمنده باشم. می‌گویند داشتند حرم مرا خراب می‌کردند تو که از خون خودم بودی چه کردی؟

گفتم برو توکل به خدا کن. خودم و تو را به خدا سپردم. اما می‌گفت الان دوست ندارم شهید شوم. دلم می‌خواهد زمانی ب شهادت برسم که نابودی داعش را ببینم. راستش را بخواهید با تمام این حرف ها اما باز هیچ وقت از ته دل راضی به رفتنش نبودم.

 

 

تماس‌های مکرر و رفع دلتنگی
سیدرضا یک اخلاقی داشت که هر طور بود مرا راضی می‌کرد. وقتی از سوریه برمی‌گشت ایران یکسره به او زنگ می‌زدم. می‌گفت چقدر زنگ می‌زنی؟ من هر چه در می‌آورم باید خرج تماس‌های تو کنم. من هم ناراحت می‌شدم و می‌گفتم سه ماه نیستی و من دلتنگ می‌شوم می‌خواهم تلافی آن را در بیاورم. وقتی که قطع می‌کردم دوباره زنگ می‌زد که ببخشید هر چقدر خواستی تماس بگیر.

 


از آن مردهایی نبود که وقتی من در خانه هستم بخواهد کار خانه انجام دهد
نمی‌توانم به شما بگویم چقدر مرد خوبی بود. از آن مردهایی نبود که وقتی من در خانه هستم بخواهد کار خانه انجام دهد اما وقتی که مریض می‌شدم اجازه نمی‌داد کاری انجام دهم. تمام کارها را خودش انجام می‌داد. می‌گفت مرد باید در خانه هیبت داشته باشد.

 


شوخی‌‌ای که عصبانی‌ام می‌کرد
یک روز با او تماس گرفتم به شوخی می‌گفت رفتم اینجا یکی را انتخاب کردم تا در سوریه هستم او باشد تو هم که در ایرانی، یک زن سوری خوشگل پیدا کردم مخش را زدم و گرفتم. به او گفتم عجب، پس از این کارها هم یاد گرفتی. جدی می‌شد و می‌گفت نه من به جزء تو به کسی نگاه نمی‌کنم. واقعاً هم همین طور بود. عادت نداشت حرف خانه را بیرون از خانه بزند و از مردهایی که پشت همسرشان حرف می‌زدند به شدت ناراحت می‌شد و می‌گفت این‌ها مرد نیستند. وقتی که در سوریه بود هیچ وقت تماس نمی‌گرفت می‌گفت مشکل زیاد است، می‌گفتم اشکال ندارد فقط مواظب خودت باش همیشه به این فکر می‌کرد که مرا ناراحت نکند، می‌‌گفت ما آنجا نمی‌جنگیم فقط ساختمان‌هایی که خراب می‌شود می‌رویم آنجا مواظبت می‌کنیم. اما بعدها متوجه شدم قضیه از چه قرار است. برای اینکه من استرس نگیرم می‌گفت خاطرت جمع من می‌خواهم کنار شما برگردم. از خودم مواظبت می‌کنم. یکبار که زخمی شده بود به ایران آمده بود و دو هفته اینجا بستری بود. گفتم رضا نکند که مجروح شدی می‌گفت نه، من تک‌ تیراندازم کسی نمی‌تواند به من تیر بزند.

 

 

آخرین باری که صحبت کردیم دو روز قبل از شهادتش بود
من وقتی که زیاد ناراحت می‌شوم ضعف اعصاب دارم و بیهوش می‌شوم. برای همین حرفی نمی‌زد که ناراحت نشوم. بعد از مدتی یک شماره داد و گفت این شماره را ذخیره کن و از این به بعد با این شماره با من تماس بگیر اما اگر دیدی خاموش است نگران نشو اینجا برق‌ها زیاد می‌رود. آخرین باری که صحبت کردیم دو روز قبل از شهادتش بود. بود که دیگر با او صحبت نکردیم. سه ماه گذشت. به من گفته بود سه ماهه برمی‌گردد اما هر جا که تماس می‌گرفتم کسی خبر نداشت. یک بار دیگر هم وقتی مأموریتش تمام می‌شود نیامده بود و گفت، چون عملیات بود ماندم. به همین دلیل این بار هم اقوام مرا دلداری می‌دادند که حتماً خودش خواسته که بماند.

یک روز خیلی اعصابم خرد بود و دلم گرفته بود. ما در مزارشریف می‌نشستیم. آنجا زیارتگاهی است معروف به اینکه قدمگاه حضرت علی (ع) است. بعد از زیارت رفتم سمت سفارت برای گرفتن ویزا، پیش از آن نیز چندین بار اقدام کرده بودم اما ویزا نمی‌دادند. آن روز که رفتم یکی از مأمورهای ایرانی سفارت را صدا کردم و مشکلم را مطرح کردم گفتم همسرم مدافع حرم است و مدتی است از او خبر ندارم. شماره مرا گرفت و گفت تماس می‌گیرد. چند روز بعد تماس گرفت و گفت مدارکتان را بیاورید. بردم و ویزای ایران را گرفتم. سه چهار ماه در ایران دنبالش می‌گشتم حتی ما را به سوریه هم بردند و می‌گفتند از کسی جست‌وجو نکنید اما وقتی هموطنانم را می‌دیدم عکسش را نشان می‌دادم و پرس و جو می‌کردم، خبری نبود. یک روز وقتی که می‌خواستم داخل حرم شوم یکی از خانم‌ها که در کفشداری کار می‌کرد افغانستانی بود برای او که ماجرا را تعریف کردم و گفت همسرم تک‌ تیرانداز است، تلفنت را بده هر وقت که از مأموریت برگشت عکس شوهرت را نشان می‌دهم اگر از او خبری داشت بهت زنگ می‌زنم. وقتی به ایران برگشتم خودم چند باری تماس گرفتم اما می‌گفت شوهرم بی‌خبر است.

 

 

 گفتند: سیدرضا 8 ماهی است که به شهادت رسیده
مدتی گذشت و یک تلفن ناشناس به من زنگ زد. اول فکر کردم از سپاه تماس گرفته‌اند اما همین خانم بود و گفت ما آمدیم ایران. سریع عکس شوهرت را از طریق واتس‌آپ برایم بفرست. 5 دقیقه بعد دوباره تماس گرفت و گفت آدرس منزلتان را بده شوهرم می‌خواهد به آنجا بیاد مثل اینکه او همسرت را می‌شناخته و می‌گوید از نیروهای خودم بوده. ان زمان من تازه خانه‌ای اجاره کرده بودم و وسایلم جور نبود به همین دلیل آدرس خانه عمویم را دادم، وقتی رفتیم خانه عمویم این آقا آمد و گفت سیدرضا 8 ماهی است که به شهادت رسیده، بعد از آن من رفتم سپاه و پرسیدم چرا تا کنون به من اطلاع نداده بودید گفتند برای اینکه هنوز دقیق نمی‌دانستیم چه بر سر او آمده.

 

 

زنده بودم اما در واقع مرده بودم
تا دو سه ماه امیدم را از دست داده بودم اصلاً نمی‌دانستم چکار می‌کنم، زنده بودم اما در واقع مرده بودم. هر کسی کوچک‌ترین حرفی می‌زد به شدت با او برخورد می‌کردم. پسرم هم به خاطر این حال من حسابی تو هم رفته بود. به خودم گفتم خدایا کمکم کن بلند شوم. این بچه یادگار سیدرضا است، نباید کاری کنم که از دست برود، مبادا سیدرضا روز قیامت به من بگوید تو با یادگار من چه کردی. کم کم شروع کردم خودم را به بی‌خیالی زدم خیلی روزهای سختی بود اما بالاخره خودم را سرپا کردم تا اینکه 29 تیرماه امسال با من تماس گرفتند و گفتند بیایید دفتر شهرری وقتی رفتم گفتند از طریق استخوان‌هایش شناسایی شده. با عمویش تماس گرفتم و با گریه گفتم عمو، رضا پیدا شد. روزی که رفتیم معراج هم خوشحال بودم هم به شدت استرس داشتم.

تا زمانی هم که رفتم همش فکر می‌کردم اشتباه شده چون سیدرضا حسینی در فاطمیون زیاد است اما وقتی استخوان‌هایش را گرفتم زمین و زمان دور سرم چرخید. تا چهلمین روزش یک پایم دکتر بود. من تازه به زندگی عادی خودم برگشته بودم اما حالا دوباره به همان روزها دچار شده بودم، دوباره شد همان آش و همان کاسه. همه می‌گفتند با خودت این کار را نکن، او بهترین راه را رفته و تو باید مواظب بچه‌اش باشی. روز رفتن به معراج بدترین روز زندگی‌ام بود.

 

 

باید کارت را طوری انجام دهی که دیگران از تو هیچ انتقادی نکنند
وقتی ناراحت می‌شدم سیدرضا سنگ صبور خوبی برایم بود بیشترین چیزی که او را عصبانی می‌کرد این بود که زمان عصبانیت‌اش حاضرجوابی می‌کردم یا زمانی که کاری می‌کردم که دیگران ایرادی از من می‌گرفتند حتی مادرم. می‌گفت باید کارت را طوری انجام دهی که دیگران از تو هیچ انتقادی نکنند.

 

 

شوهرت دیوانه است
صاحب‌خانه ما در افغانستان زنی بود که سیدرضا اندازه مادرش او را دوست داشت و به او احترام می‌گذاشت. روزی که ابوالفضل به دنیا آمده بود این خانم کنار من در بیمارستان مانده بود، در افغانستان اینگونه است که حتی در ساعات ملاقات آقایان نمی‌توانند بیایند. چند روز در بیمارستان بودم که آمده بود آنجا و با اصرار گفته بود خاله تو را به خدا پسرم را بیاور ببینم تا بیایید خانه سکته می‌کنم. او زیر بار نمی‌رفت، گوشی را به من داد و گفت معصومه تو را به خدا بیار ببینم پسرم چه شکلی است؟ به خنده گفتم ناراحت نباش شبیه من است. وقتی خاله بچه را برد ببیند می‌گفت شوهرت دیوانه است. اینقدر بچه را بوسید که نگو. هر چه پول در جیبش بود نگاه نکرد چقدر است همش را به عنوان شیرینی به کارکنان بیمارستان داد. خب آن زمان اوضاع مالی‌مان هم خوب بود.

 

 

کلاهی که سر پسرمان گذاشت
وقتی آمدم خانه دائم می‌پرسید دکتر چه توصیه‌هایی کرد، بعد به او گفتیم برو یک کلاه بخر برای بچه بیاور وقتی آمد دیدیم یک کلاه صورتی خریده. همه می‌خندیدند می‌گفتند صورتی رنگ دخترانه است اما او می‌گفت مهم این است که به پسرم می‌آید. اینقدر فامیل هر بار با شوخی سر این موضوع اذیتش می‌کردند می‌گفت می دانم تا دانشگاه برود شما مرا ول نمی‌کنید.

 

 

هیچ وقت از ته دل راضی به رفتنش نبودم
من مثل بعضی‌ها نمی‌گویم که خودم همسرم را تشویق کردم به رفتن اما وقتی او برایم از حضرت زینب (س) گفت سکوت کردم و مانع رفتنش نشدم. این را می‌توانم بگویم که هیچ وقت از ته دل راضی به رفتنش نبودم.

سیدرضا ماه‌های محرم تمام فکر و ذکرش حضور در مراسمات حضرت امام حسین (ع) بود. می‌گفت برای این خانواده هر کاری می‌کنی باز دلت راضی نمی‌شود و فکر می‌کنی کم است. تا زمانی که سوریه نرفته بودم اصلاً‌ شهادتش را دوست نداشتم با اینکه می‌دانستم شهادت آرزویش است. با این که این حرف‌ها را هم می‌دانستم اما دوست داشتم زنده برگردد و بالای سرم باشد. می‌گفتم سوریه رفتن به من چه ربطی دارد؟ آیا حضرت زینب (س) می‌خواهد که شوهر من بچه‌اش را رها کند و برود سوریه؟ تا وقتی که به سوریه رفتم این فکر را می‌کردم. من خیلی به اصطلاح تفکرات حزب‌اللهی ندارم. برای اولین بار که می‌خواستم به حرم خانم بروم دوست نداشتم. می‌گفتم شوهرم شهید شده و الان پسرم باید درد بی‌پدری را تحمل کند آیا حضرت زینب (س) به این کار راضی است؟ اما روز دوم که رفتم بهتر شدم. روز سوم دیگر توان برگشتن از حرم را نداشتم و چند بار درخواست کردم که دوباره مرا ببرند حتی با هزینه خودم.

زینبیه حال و هوای خاصی دارد آنجا به سیدرضا حق دادم که دلش نخواهد برگردد، الان افتخار می‌کنم که همسرم مدافع حرم بود و به آرزویی که می‌خواست رسید. ابوالفضل دائم می‌گوید دوست دارم مثل پدرم آدم بزرگی باشم. و خودم هم می‌خواهم او را طوری تربیت خواهم کرد که راه پدرش را ادامه دهد.

 

 

در معراج شهدا اطلاع رسانی ضعیف است
چون در معراج شهدا اطلاع رسانی ضعیف است مردم کمتر می آیند وگرنه اگر با خبر شوند در آنجا هم با شکوه حضور پیدا خواهند کرد. البته ما تنها هم نبودیم. برادر و عموی شهید هم بودند. آن روز وقتی ما وداع کردیم قرار شد شهید دیگری هم بیاید که خانواده وداع کنند. از افراد معراج خواهش کردم اجازه دهند بیشتر کنار همسرم باشم که آنها نیز لطف کردند و پیکر را به قسمت دیگری بردند و من و پسرم شروع کردیم به نجوا با سید رضا که عکاس آن لحظه عکس گرفت و اینگونه برداشت شد که ما آنجا تنهاییم. وقتی عکس را دیدم شکه شدم و با معراج تماس گرفتم و اعتراض کردم که چرا این عکس را پخش کردید؟

مراسم وداع در محل زندگی و تشییعش بسیار با شکوه برگزار شد. سید رضا در منطقه گل تپه ورامین به خاک سپرده شد جایی که محله ای که گوشه گوشه اش برایم خاطرات اوست و دیگر نمی توانم از اینجا دل بکنم.

 

 

چرا خواستید که با همسرتان تنها باشید ؟

برای اینکه دلم برایش تنگ شده بود. من چهارسال و چهارماه بود که سیدرضا را ندیده بودم . دوسال و چهارماهش را که جاوید الاثر بود، از دوسال قبلش هم که ما افغانستان بودیم و او مدافع حرم شده بود و ما باز هم او را نمی دیدیم. البته با همدیگر تلفنی یا اینترنتی ارتباط داشتیم اما از نزدیک همدیگر را ندیده بودیم. به خاطر همین دلم می خواست با او چند دقیقه هم که شده تنهایی صحبت کنم و حرف های دلم را بگویم.

حرف دلتان چه بود؟

حرف دلم حرف دلتنگی بود، دوست داشتن بود. آن لحظه از دلتنگی های خودم از دلتنگی های سیدابوالفضل، از مشکلاتی که در نبودش کشیدیم گفتم. یادم است که به او شهید شدنش را تبریک گفتم ، گفتم سیدرضا جان دیدی آخر به آرزویت رسیدی؟

آرزوی همسرتان شهادت بود؟

بله..در آن مدتی که سوریه بود ، همیشه وقتی زنگ می زد می گفت معصومه دعا کن من شهید بشوم ، البته دوست داشت داعش ریشه کن بشود و او شهید بشود. یعنی می گفت کاش نابودی داعش را هم به چشمم ببینم، که خوشبختانه این اتفاق هم بالاخره افتاد و من می دانم که روح همسرم الان شاد است.