زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

از خیابان 17 شهریور تا نماز زیر باران در سوریه +عکس

ک کاربر فضای مجازی در اینستاگرام با انتشار تصویری از شهید ابراهیم هادی و تصویری از نماز جماعت خواندن چند رزمنده در سوریه نوشت:

گفتن باران شدیدی در تهران باریده بود،به طوری که خیابان 17 شهریور را آب گرفته بود!

چند پیرمرد می‌خواستند به سمت دیگر خیابان بروند مانده بودند چه کنند؟!

همان موقع ابراهیم از راه رسید،پاچه شلوار را بالا زد، با کول کردن پیرمرد ها، آن ها را به طرف دیگر خیابان برد!

جایی در سوریه هم رزمنده ها زیر باران در پیاده رو نماز میخواندند، میدانید چرا ؟؟؟

چون نمیدانستن صاحب منزل از نماز آنان در منزلش راضی هست یا نه!!!

پ.ن:

آره دوست عزیز شهید ابراهیم هادی قبل از همه چیز نفس خودش را شکست تا ابراهیم هادی شد واین رزمندگان دلاور هم قبل از شکست #داعش نفس خود را شکست داده اند!

زندگی اینها را ببینیم وکمی فکر کنیم دقیقا ما کجاییم وچه میکنیم؟!

برخورد جالب «داش ابرام» با جوانی که نوارهای غیرمجاز می‌فروخت نحوه برخورد با منکر

وزها گذشت تا ایام انقلاب رسید. در روزهای انقلاب، چهار روز از ابراهیم خبری نبود! همه نگران بودند، تا اینکه بعد از پیروزی انقلاب ابراهیم برگشت. وقتی سوال کردم کجا بودی، گفت: «توی درگیری‌های خیابانی همراه رفقا بودیم. در تصرف پادگان عشرت‌آباد (ولیعصر (عج) فعلی) همراه با جواد آرادانی بودم.

ابراهیم هادی شهید گمنام

جواد هم‌وزن من و حریف کشتی من در باشگاه ابومسلم بود. پسر بسیار خوبی که قدرت بدنی بالایی داشت. در حین درگیری و تیراندازی، یک گلوله ژ. ۳ به کتف چپ جواد خورد و از کتف راست او بیرون زد. بعد از تصرف پادگان، پیکر او را به پزشکی قانونی بردم. در پزشکی قانونی شاهد بودم که تعداد زیادی شهید، با بدن‌های متلاشی وجود دارد و کسی جرأت نزدیک شدن و انجام کارهای شهدا را ندارد؛ لذا ماندم و مشغول مرتب کردن اوضاع شدم. برخی جنازه‌ها سوخته، برخی مجهول‌الهویت بودند که باید تحقیق می‌کردیم و خانواده آن‌ها را پیدا می‌کردیم. کسی هم نبود این کارها را انجام دهد.»

ابراهیم ادامه داد: «انقلاب پیروز شده بود و کارهای نظامی کم شد، این کار هم از دست ما برمی‌آمد.» هنوز چند روزی از پیروزی انقلاب نگذشته بود که ابراهیم وارد کمیته شد. مقر کمیته میدان خراسان در گاراژ فروتن بود.

نیروهای کمیته فعالیت گسترده‌ای داشتند. در برخی مراکز کمیته، یک روحانی وجود داشت و حتی حکم شرعی اجرا می‌کردند. من دیده بودم که برای شُرب خمر و حمل مشروب شلاق می‌زدند.

یک شب در حوالی میدان خراسان به یک ماشین ایست دادند. دو جوان در داخل ماشین بودند که توجه نکردند و سریع‌تر گاز دادند. کمی جلوتر ابراهیم با شجاعت جلوی ماشین را گرفت. هر دو سرنشین از ماشین پیاده کرد. بعد هم گفت: درب صندوق عقب را باز کن.

علت فرارش را فهمیدیم. یک بسته ۲۴ تایی بطری‌های مشروب خارجی داخل صندوق بود. آن دو جوان مثل بید از ترس می‌لرزیدند. التماس می‌کردند که توروخدا ما را معرفی نکن. ما از شلاق می‌ترسیم. آبروی ما رو بخر.

ابراهیم نگاهی به آن‌ها کرد. یقین داشتم که او بهترین برخورد را خواهد کرد. منتظر بودم تا نحوه برخوردش را ببینم. ابراهیم بسته مشروب را برداشت و کنار جوی آب نشست. بعد به هر دوی آن‌ها گفت: «یه راه داره، یکی یکی این‌ها رو باز کنید و توی جوب خالی کنید.» آن‌ها شروع کردند. یکی پس از دیگری بطری‌های مشروب را باز کرده و داخل جوب ریختند. ابراهیم از این فرصت استفاده کرد و از بدی‌های مشروب گفت: اینکه پیامبر (ص) فرموده شراب ریشه تمام زشتی‌ها و از بزرگترین گناهان است. خداوند در روز قیامت به آدم شرابخوار نگاه رحمت نمی‌کند و یا اینکه امام صادق (ع) فرموده‌اند: «شراب‌خوار وارد بهشت نمی‌شود.» و «تمام بدی‌ها قفل‌هایی دارند و شراب کلید تمام این قفل‌هاست». آن‌ها فقط گوش می‌کردند. وقتی تمام شد، ابراهیم با آن‌ها خوش و بش کرد و گفت: «اسلام این قوانین رو گذاشته تا جامعه در مسیر درست حرکت کنه وگرنه ناموس من و شما نمی‌تونه راحت توی خیابون بیاد.» آن‌ها خداحافظی کردند و تشکر کردند و رفتند. من یقین داشتم که برخورد صحیح، حتی با منکرات به‌خوبی جواب خواهد داد.

چند ماهی از پیروزی انقلاب گذشت. من و ابراهیم کماکان در کمیته، فعالیت غیررسمی داشتیم. شغل ما فعالیت در آموزش و پرورش بود، اما با کمیته همکاری داشتیم. یک روز ظهر بود که ابراهیم به مقابل منزل ما آمد. صدایم کرد. آمدم دم در و دعوتش کردم داخل، گفت: «کار دارم. فقط یه مقدار پول برای کار خیر می‌خواستم. یعنی منتظر برگشت پول نباش.»

با هم شوخی داشتیم. نگاهی به صورتش کردم و با خنده گفتم: چی شده داداش، به گدایی افتادی؟ خندید و گفت: «اگه حالش رو داری بیا باهم بریم، ببین برای کی می‌خوام». آن روز من صد تومان دادم. بعد رفت صد تومان از مصطفی، صد تومان از امیر و صد تومان از سعید و... گرفت. حدود هزار تومان جمع کرد. با هم رفتیم جلوی کمیته خراسان، یک جوان حدود بیست سال دم در نشسته بود. ابراهیم گفت: «مشکل شما حل شد؟» جوان با ناراحتی گفت: نه، من چکار کنم؟ ابراهیم رفت داخل و چند دقیقه بعد برگشت. یک جعبه چوبی نسبتا بزرگ را با خودش آورد. داخل آن جعبه نوار کاست چیده می‌شد. فهمیدم که این جوان، نوارفروش دوره‌گرد است و نوارهای غیرمجاز می‌فروخته. ابراهیم جوان را به کناری برد و جعبه را به او داد. بیشتر نوارهایش را خُرد کرده بودند. جوان نگاهی به داخل جعبه کرد فقط چند نوار ته جعبه قرار داشت. تمام سرمایه‌اش از بین رفته بود. ابراهیم از نگاه جوان همه چیز را فهمید. بعد گفت: «داداش جون، آدم باید کاسبی حلال داشته باشه با پول حرام به هیچ جایی نمی‌رسی». بعد پرسید: چقدر سرمایه داشتی که از بین رفته؟

گفت: حدود صد تا نوار بود. هر کدوم پنج تومن پولش بود. ابراهیم دست کرد توی جیبش و گفت: «این هزار تومان پول حلال. برو با این پول کار و کاسبی حلال راه بنداز» جوان داشت بال درمی‌آورد. از خوشحالی نمی‌دونست چی کار کنه. صورت ابراهیم رو بوسید.

اومد بره که ابراهیم فرصت رو غنیمت شمرد و گفت: «داداش جون، تمام علما گفتند که صدای زن تک‌خوان حرامه. موسیقی حرام آدم رو بی‌دین میکنه. پولی که از فروش این وسایل حرام به‌دست بیاد برکت نداره. حرامه. تو هم دنبال این چیزها نرو. از خدا بخواه کمکت کنه.»

جوان گفت: چشم. به خدا ما هم به پول حلال اعتقاد داریم من نمی‌دونستم این نوارها حرومه. من نوکرتم. مطمئن باش دیگه این کار رو نمی‌کنم.

جوان باقیمانده نوارها رو ریخت توی سطل و از ما دور شد. همین‌طور برمی‌گشت و نگاه می‌کرد. ابراهیم، با اخلاص او را راهنمایی کرد و من یقین دارم که تاثیر خودش را می‌گذارد.

یادم افتاد در جایی خواندم که شخصی به نزد آیت‌الله شاه‌آبادی، استاد حضرت امام آمد و گفت: من از نماز خواندن لذت نمی‌برم، به برخی گناهان علاقه دارم. آیا ذکری هست که... ، آیت‌الله شاه‌آبادی بلافاصله گفت: شما موسیقی حرام گوش می‌کنی؟

طرف یکباره جا خورد و حرف ایشان را تایید کرد. آیت‌الله شاه‌ابادی بلافاصله می‌گوید: ذکر لازم نیست. موسیقی حرام را ترک کنید. صدای حرام انسان را به گناهان علاقمند و در نتیجه از نماز دور و بی‌علاقه کرده و راه حضور شیطان را فراهم می‌کند.

منبع: دفاع پرس

دختری که رفاقتش از کانال کمیل شروع شد

«خون زیادی از من رفته بود. بی‌حس شده بودم. عراقی‌ها، اما مطمئن بودند که زنده نیستم. حالت عجیبی داشتم. زیر لب فقط می‌گفتم: یا صاحب الزمان ادرکنی. هوا تاریک شده بود. جوانی خوش سیما و نورانی بالای سرم آمد. چشمانم را به سختی باز کردم. مرا به آرامی بلند کرد. دردی حس نمی‌کردم. از میدان مین خارج شد. در گوشه‌ای امن مرا روی زمین گذاشت. آهسته و آرام. بعد گفت: کسی می‌آید و تو را نجات می‌دهد. او دوست ماست! لحظاتی بعد ابراهیم آمد. با همان صلابت همیشگی. مرا به دوش گرفت و حرکت کرد. آن جمال نورانی، ابراهیم را دوست خود معرفی کرد. خوشا به حالش.» این‌ها را ماشاءالله نوشته بود. در دفتر خاطراتش از جبهه گیلان‌غرب.» (۱)

مسافران نوروزی راهیان نور

ابراهیم هنوز هم یاری می‌کند. هنوز هم هستند افراد زیادی که در میدان زندگی با کمک او از بین مین‌های گناه به سلامت عبور می‌کنند. فقط کافی است صدایش کنیم. «راحیل» (۲) دختری از یک خانواده غیر مذهبی است. وی که روزگاری تصمیم داشته مسیحی شود، در پیچ‌وخم زندگی با دوستانی آشنا می‌شود که مسیر راحیل را تغییر می‌دهند. دوستانی که او را به سفر راهیان نور می‌برند و در کانال کمیل با قهرمان آن آشنایش می‌کنند. قهرمانی که هنوز هم در سختی‌های راحیل، یاری‌اش می‌کند. در ادامه، گفت‌وگوی ما با «راحیل» دختری که متحول شده است را می‌خوانید:

**: در ابتدا کمی از گذشته و قبل از تحول خود بگویید؟

من در خانواده‌ای مذهبی پرورش نیافتم. هرچند به اخلاقیات دین اسلام هم‌چون رعایت حلال و حرام، دروغ نگفتن و غیبت نکردن پای‌بند بودیم، اما نوشیدن برخی نوشیدنی‌ها و مهمانی‌های مختلط نیز در خانواده رواج داشت. محرم و نامحرم در خانواده‌ی ما معنی نداشت. تمام تفریحات برای من آزاد بود. هیچ محدودیتی نداشتم. اطرافیانم معتقد بودند، جوان باید جوانی کند. آن‌ها برخی نوشیدنی‌ها را می‌نوشیدند که شادتر بشوند، اما من می‌گفتم، «من خودم انرژی دارم؛ نیازی به آن ندارم.» هر روز ظاهرم متفاوت با روز قبل بود. در تیپ زدن الگوی اطرافیانم بودم و همه منتظر بودند که من را ببینند تا متوجه شوند اکنون تیپ‌شان باید چگونه باشد.

**: رابطه شما با خدا و اهل بیت (ع) چگونه بود؟

ظاهرم به نحوی بود که خانم‌های چادری همیشه با تندی به من تذکر می‌دادند. از رفتارشان دلم می‌شکست و سعی می‌کردم از آن‌ها دوری کنم. هرشب با خدا دردودل می‌کردم و می‌گفتم، «اسلام و مسلمان‌ها چرا این‌گونه‌اند؟» بابت داشته‌هایم شکر و بابت اشتباهاتم طلب بخشش می‌کردم. گاهی سه‌شنبه‌ها برای زیارت به امام‌زاده صالح (ع) می‌رفتم که برخوردهای خانم‌های چادری باعث شد این برنامه را هم از زندگی خود حذف کنم. اعتقادات محکمی نداشتم ولی به اهل بیت (ع) احترام می‌گذاشتم و آن‌ها را انسان‌های بزرگی در عصر خود می‌دانستم. البته به امام حسین (ع) ارادت ویژه داشتم.

**: ارتباط شما با والدین‌تان چگونه بود؟

رابطه من با پدرم، رابطه‌ی پدر و فرزندی نبود بلکه او یکی از بهترین دوستانم در زندگی بود. در یکی از مهمانی‌ها، پسری به من علاقه‌مند شد. پدرم مخالف ازدواج ما بود. معتقد بود، او نمی‌تواند انتخاب مناسبی برای من باشد. آشنایی ما دو سال زمان برد. یک‌طرف صحبت‌های پدرم بود و طرف دیگر رفتارهای پسری که سعی می‌کرد به من اثبات کند، پدرت اشتباه می‌کند. درست زمانی‌که تمام شرایط فراهم شد، گفت، «نمی‌توانم وارد خانواده‌ای بشوم که مرد آن خانواده من را قبول ندارد.» گفت و رفت. من نه خواهش کردم و نه حتی سوال پرسیدم. فقط نمی‌دانستم چگونه در خانواده مطرح کنم. پذیرش اشتباه برایم سخت بود و شرمنده پدرم بودم.

**: این ناامیدی جرقه‌ای برای تغییرتان شد؟

پس از مدتی تعادل خود را از دست دادم. نمی‌توانستم بایستم. روز به روز حالم بدتر می‌شد. تمام علائم بیماری «ام اس» را داشتم. دکترها نیز تایید می‌کردند. تا این‌که آخرین دکتر، نظری متفاوت با بقیه داشت. وی گفت، «سیستم ایمنی بدنت افت کرده و با مصرف دارو بهبود پیدا می‌کنی.» داروها را مصرف کردم و روز به روز بهتر شدم.

**: تفکرات شما نسبت به خانم‌های چادری تا کجا ادامه پیدا کرد؟

یک روز تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم و بگویم، «بیماری اجازه نمی‌دهد که در کلاس‌ها حاضر شوم.» یکی از اساتیدم، خانمی چادری بود. او اولین نفری بود که ظاهرم را دید ولی با خوش‌رویی برخورد کرد. تعجب کردم، باورم نمی‌شد یک خانم چادری بدون توجه به ظاهر نامناسبم، به من لبخند بزند. استاد در پایان کلاس من را صدا کرد و گفت، «ما یک گروه به نام «رگا» داریم که اعضای آن بچه‌هایی شبیه به شما هستند. شماره تماست را بده که از دورهمی‌ها مطلع شوی و در آن‌ها شرکت کنی.» شماره را دادم و به منزل آمدم.

**: دعوت آن‌ها را قبول کردید؟

اولین مرتبه‌ای که در دورهمی شرکت کردم، نزدیک جشن امامت آقا امام زمان (عج) در سال ۱۳۹۵ بود. مشغول تهیه هدایایی برای این مراسم بودند. افراد چادری را انسان‌هایی تندخو و افسرده تصور می‌کردم. دائم با خود در جدال بودم که چرا در این دورهمی شرکت می‌کنم. فکر می‌کردم با یک ظاهر موجه باید در جمع‌شان حضور پیدا کنم. زمانی‌که رسیدم، نحوه رفتار، استقبال، شادی و انرژی غیر قابل توصیف‌شان تصورات من را دگرگون کرد. بعد از مدت‌ها حالم خوب شد. خانواده نیز متوجه شدند. روزهای شاد و خنده‌های از ته دل دخترشان پس از گذشت مدتی برگشته بود. دو سه مرتبه دیگر بچه‌ها را دیدم تا این‌که نوبت به اردوی راهیان نور رسید.

**: راحیل کجا و اردوی راهیان نور کجا؟

خانواده به دلیل سختی‌های سفر و شرایط جسمی من مخالفت کردند؛ اما خودم اصرار داشتم که بروم. می‌خواستم چند روز از دوستان و خانواده دور باشم و این سفر تنها فرصتی بود که این امکان را فراهم می‌کرد. ذهنیت معنوی از سفر راهیان نور نداشتم. فکر می‌کردم یک سفری است که فقط باید چادر سر کنم و آرایش نداشته باشم. حتی طراحی ناخن‌هایم را پاک کردم و مهیای سفر شدم. برای اولین بار در این سفر چادر را امتحان کردم. هیچ‌کس به من نگفت باید چادر سر کنی، خودم آن را انتخاب کردم. از اینکه چادر سر می‌کردم احساس خوبی داشتم؛ اما می‌ترسیدم که تحت تاثیر شرایط قرار گرفته باشم و زمانی‌که برگردم آن را فراموش کنم. همین ترس سبب می‌شد هیچ تصمیمی نگیرم.

**: در این سفر چه اتفاقاتی افتاد؟

هر یادمان که می‌رفتم، احساساتی می‌شدم. گریه می‌کردم و حال عجیبی داشتم. تا این‌که رسیدیم به یادمان «کانال کمیل» و قهرمان آن شهید «ابراهیم هادی». برعکس مناطق دیگر آن‌جا گریه نکردم. فقط به تلنگرهایی که برای همسفرهایم به وجود آمده بود، فکر کردم. نمی‌فهمیدم چرا حالا که سفرمان رو به پایان است؛ این تلنگر هنوز برای من به وجود نیامده که من هم تصمیم بگیرم تغییر کنم؟ من نه شبیه همسفرهایم اهل پرهیز و نه شبیه دوستانم مشتاق انجام بسیاری از کارها بودم و این حد وسط بودن، اذیتم می‌کرد. همان‌جا تصمیم گرفتم نماز خواندن را شروع کنم. در گذشته هرزمانی‌که به مشکل می‌خوردم و می‌خواستم با خدا صحبت کنم، نماز می‌خواندم. کانال کمیل مقدمه‌ای برای من و دوستی‌ام با شهید ابراهیم هادی شد.

**: از روزهایی که از سفر برگشتید، بگویید؟

روزهای ابتدایی که از سفر برگشتم، احساس خوبی نداشتم. فکر می‌کردم همه به من نگاه می‌کنند؛ چراکه ظاهرم به حالت قبل برگشته بود. هرچند درگیر روزمرگی‌ها شدم؛ اما به عهد خود در خواندن نماز اول وقت پای‌بند ماندم.

**: کدام تلنگر در تغییر ظاهرتان اثرگذار بود؟

ایام عید بود. در یکی از دیدوبازدیدها واکنش اطرافیان به ظاهر من که گفتند، «تو راهیان نور رفتی؟!» تلنگری برایم شد. همیشه این دغدغه را داشتم که اگر بخواهم تغییر کنم، بازخوردهای بدی می‌بینم و اعتماد به نفس خود را از دست می‌دهم. حال خوبی نداشته و آرامش خود را از دست داده بودم.

**: این درگیری‌های ذهنی شما تا کجا ادامه پیدا کرد؟

یکی از دوستان گروه رگا پیشنهاد داد که دو رکعت نماز بخوان و با امام زمان (عج) صحبت کن. اولین مرتبه بود که این پیشنهاد را شنیدم. دو رکعت نماز خواندم و شروع به گلایه کردم. گفتم، «واقعا شما من را می‌بینید؟ پس چرا آن‌قدر مشکل دارم؟! من دوست دارم تغییر کنم، اما حتی اراده ندارم از لاک زدن‌های خود بگذرم. از شما می‌خواهم که به من توان دهید.» سه، چهار روز در خانه ماندم و در نهایت تصمیم خود را گرفتم. به خانواده گفتم، «می‌خواهم چادری شوم.» مادرم استقبال کرد، اما پدرم گفت، «تصمیمت می‌تواند یک فرصت برای امتحان کردن ظاهری باشد که انتخاب کردی.» پدرم فکر می‌کرد من هنوز تحت تاثیر سفر راهیان نور هستم و پس از گذشت مدتی چادر را کنار می‌گذارم. اما من قاطعانه تصمیم خود را گرفته بودم. زمانی‌که رفتیم چادر بخریم، یکی از چادرهای مادرم را برداشتم. حتی نمی‌توانستم خود را بدون چادر در خیابان تصور کنم. ۱۶ فروردین ۱۳۹۶ چادر خریدم و از همان روز چادری شدم.

**: به نظر شما انتخاب‌تان از روی احساس بود؟

از زمانی‌که از راهیان نور برگشتم تا وقتی چادری شوم، زمان بسیاری را صرف تحقیق کردم. می‌خواستم حجاب را با منطق قبول کنم؛ به نحوی‌که بازخوردهای بقیه من را از هدفم دور نکند. هنوز دوستانم به من پیام می‌دهند که، «یک روزی متوجه اشتباهت می‌شوی، تو هنوزم چادری هستی؟! و...» و این پیام‌ها اراده من را محکم‌تر می‌کند.

**: از سختی‌های این مسیر بگویید؟

روزهای سختی را سپری کردم، اما خدا و امام زمان (عج) من را یاری می‌کردند. دوستانم با مشاهده اولین عکس محجبه‌ام من را بلاک کردند. در دانشگاه حتی جواب سلام من را نمی‌دادند و بازخوردهای بدی از آن‌ها می‌دیدم. پس از گذشت مدتی قضاوت‌ها و تمسخر خانواده و دوستانم برایم عادی شد. کسی نسبت به این بازخوردها بی‌تفاوت شده بود که هیچ‌گاه حتی در تصورات خود فکر نمی‌کرد روزی چادری شود. کسی مورد تمسخر قرار می‌گرفت که همیشه در مهمانی‌ها الگوی بقیه بود. خیلی برایم سخت بود؛ اما با خود می‌گفتم، «چادر انتخاب من برای همیشه است و آن‌ها باید من را بپذیرند.»

**: واکنش اطرافیان به تصمیم‌تان چگونه بود؟

همه افرادی که می‌گفتند باید به اعتقادات هم‌دیگر احترام بگذاریم، از زمانی‌که اعتقادات من تغییر کرد، بی احترامی می‌کردند، و من فقط می‌گفتم، «چرا همیشه من باید احترام بگذارم؟! حتما انتخاب من صحیح است که باعث می‌شود آن‌ها تمسخر کنند. همان بهتر که از آن‌ها دور شوم.» یک مرتبه یکی از آشنایان گفت، «حجاب تو توهین به ماست!» و من می‌گفتم، «این‌طور نیست. چادر انتخاب من برای همه‌ی زمان‌هاست.»

**: چرا این تلنگرها در شما اثرگذار نبود؟

باور داشتم که مسیری که انتخاب کرده‌ام مسیر درستی است. درک کرده بودم که انتهای بدحجابی فقط پوچی است و آن حال خوبی که اکنون دارم را، نداشتم. شاید همه من را تمجید می‌کردند؛ اما خودم آرام نمی‌شدم. از لحاظ اعتقادی به یک سیاهی نزدیک می‌شدم. اکثر دوستانم خدا را قبول نداشتند و من هم تاثیر گرفته و به دین اسلام ناامید شده بودم. به خاطر دارم یکی از مراحل درمانم شب قدر بود. هرچه فکر کردم هیچ سوره‌ای به ذهنم نیامد تا در دستگاه MRI آن را تلاوت کنم. با خدا دردودل کردم که، «خدایا مراببخش، مرا این‌گونه از دنیا نبر. من خیلی شرمنده‌ هستم.» سردرگمی اجازه حال خوب را به من نمی‌داد. خود را نمی‌شناختم. نمی‌دانستم چه انتظاری از خود دارم، کدام مسیر را باید انتخاب کنم. زمانی‌که چادری شدم، سختی‌هایم بیش‌تر از گذشته شد، اما صبرم نیز بیش‌تر شده بود. دیگر راحت کنار می‌آمدم. سخت‌ترین بازخورد از بین رفتن رابطه دوستانه‌ام با پدرم بود. می‌خواستم هنوز هم با خوشحالی از اعتقاداتم برای پدرم بگویم، اما مثل گذشته استقبال نمی‌کردند. با این‌حال می‌گفت، «حالا که با این ظاهر در جامعه حاضر می‌شوی، دیگر نگرانت نیستم، حالم خوب می‌شود وقتی می‌بینمت.»

**: چه کسانی شما را در این مسیر همراهی می‌کنند؟

بچه‌های رگا نقش بسیاری در موفقیت من داشتند. حضور آن‌ها باعث می‌شود، احساس تنهایی نکنم. زمانی‌که ناامید می‌شوم به یادم می‌آورند که مسیر ما صحیح است. دوستانی که برای‌شان بهای بسیاری پرداختم تنهایم گذاشتند اما دوستان رگا جایگزین‌شان شدند. بچه‌هایی که بدون چشم‌داشت محبت می‌کنند.

**: شهدا چه نقشی در انتخاب‌تان داشتند؟

پیش از تحول مخالف رفتن به بهشت زهرا (س) بودم. اما اکنون هر زمانی‌که دلم می‌گیرد به گلزار شهدا می‌روم. هنوز هم دلم که می‌شکند؛ برادرم، شهید ابراهیم هادی را صدا می‌کنم. هر زمانی‌که بخواهم اشتباه کنم، با خود می‌گویم، «الآن شرمنده شهید هادی می‌شوی. وی دارد تو را نگاه می‌کند.» همیشه خود را مدیون او می‌دانم. هم‌چنین شهید «محمدحسین حدادیان» که به شهادت رسید، بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم. وی به همان هیاتی می‌رفت که من می‌رفتم. مستند زندگی‌اش را که دیدم، با خود گفتم، «شهدا در چند قدمی من هستند، اما چقدر از آن‌ها دور هستم. چقدر باید تلاش کنم تا شبیه آن‌ها شوم.» دائم زندگی خود را با زندگی شهدا مقایسه می‌کنم. روزهای ابتدایی آشنایی‌ام با بچه‌های رگا، وقتی می‌شنیدم در برابر اعمال نیک یک‌دیگر برای هم آرزوی شهادت می‌کنند، تعجب می‌کردم؛ اما اکنون به این نتیجه رسیده‌ام که بهترین دعا همین است. «ان‌شالله شهید شوی.»

**: و اما حرف آخر؛ کمی از دستاوردهای تغییرتان بگویید؟

دستاوردهایم اولین‌های زندگی‌ام پس از تحول بود؛ هم‌چون اولین ماه محرمی که عزاداری امام حسین (ع) را درک کردم، اولین شب قدری که از آن بهره بردم، اولین مرتبه‌ای که برای ایام شهادت حضرت زهرا (س) در عزاداری شرکت کردم. همیشه دوست داشتم به کربلا بروم و اکنون بزرگ‌ترین حسرت زندگی من همین سفر است.

۱- کتاب «سلام بر ابراهیم ۱»

۲- بنا به درخواست مصاحبه‌شونده نام وی به صورت مستعار نوشته شده است.

منبع: دفاع پرس

شهید ابراهیم هادی و ماجرای واگذاری کشتی به رقیب

مسابقات قهرمانی باشگاه ها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات ، هم جایزه نقدی می گرفت هم به انتخابی کشور می رفت. ابراهیم در اوج آمادگی بود. هر کس یک مسابقه از او می دید این مطلب را تایید می کرد. مربیان می گفتند: امسال در 74 کیلو کسی حریف ابراهیم نیست.

شهید ابراهیم هادی

مسابقات شروع شد. ابراهیم همه را یکی یکی از پیش رو برمیداشت. با چهار کشتی که برگزار کرد به نیمه نهائی رسید. کشتی ها را یا ضربه می کرد یا با امتیاز بالا می برد.
به رفقایم گفتم: مطمئن باشید، امسال یه کشتی گیر از باشگاه ما می ره تیم ملی. در دیدار نیمه نهائی با اینکه حریفش خیلی مطرح بود ولی ابراهیم برنده شد. او با اقتدار به فینال رفت.
حریف پایانی او آقای ( محمود . ک ) بود. ایشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش های جهان شده بود.
قبل از شروع فینال رفتم پیش ابراهیم توی رختکن و گفتم: من مسابقه های حریفت رو دیدم. خیلی ضعیفه، فقط ابرام جون ، تو رو خدا دقت کن. خوب کشتی بگیر، من مطوئنم امسال برا تیم ملی انتخاب میشی.

مربی، آخرین توصیه ها را به ابراهیم گوشزد می کرد. در حالی که ابراهیم بندهای کفشش را می بست. بعد با هم به سمت تشک رفتند.
من سریع رفتم و بین تماشاگر ها نشستم. ابراهیم روی تشک رفت. حریف ابراهیم هم وارد شد. هنوز داور نیامده بود. ابراهیم جلو رفت و با لبخند به حریفش سلام کرد و دست داد.
حریف او چیزی گفت که متوجه نشدم. اما ابراهیم سرش را به علامت تایید تکان داد. بعد هم حریف او جایی را در بالای سالن بین تماشاگرها به او نشان داد!
من هم برگشتم و نگاه کردم. دیدم پیر زنی تنها ، تسبیح به دست، بالای سکوها نشسته.
نفهمیدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهیم خیلی بد کشتی را شروع کرد. همه اش دفاع می کرد. بیچاره مربی ابراهیم ، اینقدر داد زد و راهنمایی کرد که صدایش گرفت. ابراهیم انگار چیزی از فریادهای مربی و حتی دادزدن های من را نمی شنید. فقط وقت را تلف می کرد!
حریف ابراهیم با اینکه در ابتدا خیلی ترسیده بود اما جرأت پیدا کرد. مرتب حمله می کرد. ابراهیم هم با خونسردی مشغول دفاع بود.

داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان 74 کیلو شد!
وقتی داور دست حریف را بالا می برد ابراهیم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتی گیر یکدیگر را بغل کردند.
حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه می کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید! دو کشتی گیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پایین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم.

داد زدم و گفتم: آدم عاقل، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمیخوای کشتی بگیری بگو، ما رو هم معطل نکن.
ابراهیم خیلی آروم و با لبخند همیشگی گفت: اینقدر حرص نخور! بعد سریع رفت تو رختکن، لباسهایش را پوشید. سرش را پایین انداخت و رفت. از زور عصبانیت به در و دیوار مشت می زدم. بعد یک گوشه نشستم. نیم ساعتی گذشت. کمی آروم شدم. راه افتادم که بروم.
جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیل ها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند. یکدفعه همان آقا مرا صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت منو گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید، درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟!
بی مقدمه گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما می خورم، اما هوای ما رو داشته باش، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم.
بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمی دونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم، نمی دونی چقدر خوشحالم.
مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت کردک و به چهره اش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: رفیق جون، اگه من جای داش ابرام بودم، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کارو نمی کردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مثل آقا ابرامه.
از آن پسر خداحافظی کردم. نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در را به کار ابراهیم فکر می کردم. اینطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور در نمیاد!
با خودم فکر می کردم، پوریای ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر ، آنها را اذیت کرده، به حریفش باخت. اما ابراهیم...
یاد تمرین های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتاده. یاد لبخند های آن پیرزن و خوشحالی آن جوان، یکدفعه گریه ام گرفت. عجب آدمیه این ابراهیم!

منبع: کتاب سلام بر ابراهیم – ص 36

ابراهیمی که در آتش فکه پرواز کرد + عکس

شهید ابراهیم هادی متولد سال 36 در حوالی میدان خراسان بود. جوانی پر انرژی که زورخانه می‌رفت و مرام و معرفت در ذاتش بود. بچه محل‌هایش او را «داش ابرام» صدا می‌زدند. خودش هم لهجه و تکیه کلام‌های لوطی‌مآبانه داشت. مرتضی پارسائیان بچه محل و همرزم شهید تعریف می‌کند: «اولین بار که داش ابرام من را دید، از جثه و قواره کوچکم تعجب کرده بود. من چند سالی از ایشان کوچک‌تر بودم و زود هم وارد عرصه انقلاب و جبهه شده بودم. ابراهیم جلو آمد و با لهجه داش مشتی‌اش گفت: بچه کجایی؟ گفتم: دروازه دولاب. گفت:«اِاِاِ پس بچه محلیم.» بعد یک دستش را روی شانه‌ام گذاشت و آن یکی را برای دست دادن دراز کرد. از آن آدم‌های با مرامی بود که رفاقت خالصانه‌اش بوی یکرنگی و روراستی داشت.»

عنوان

شک نکنیم مهری که از بعضی شهدا به دل آدم می‌افتد خدایی است! شهید محسن حججی و شهید ابراهیم هادی از این دسته هستند. چند سال پیش که گروهی فرهنگی به نام شهید ابراهیم هادی تشکیل شد و اتفاقاً اولین کتابشان را هم به نام «سلام بر ابراهیم» به زندگینامه شهید هادی اختصاص دادند، کمتر کسی ابراهیم را می‌شناخت، اما به ناگاه موجی برای خرید این کتاب راه افتاد! حتی به دست مقام معظم رهبری هم رسید. خواندند و با تعابیر عجیبی از این کتاب و زندگینامه شهید هادی گفتند:«خیلی کتاب جالب و جذابی است. وقتی کتاب را خواندم تا مدتی دلم نمی‌آمد این کتاب را کنار بگذارم... به قدری جاذبه دارد این شخصیت که مثل مغناطیس آدم را میخکوب می‌کند... بگردید این شخصیت‌ها را پیدا کنید.»

آنطور که از شواهد برمی‌آید ابراهیم هادی همان اولین روزهای شروع جنگ به جبهه سرپل ذهاب می‌رود (پیش از جنگ در کردستان حضور یافته بود) چون بچه محل اصغر وصالی بود، جزو گروه او در همین جبهه می‌جنگند، اما هیچ وقت مسئولیت برعهده نمی‌گیرد. یکی از دوستان شهید می‌گوید:«شهید هادی روحیات خاصی داشت. مسئولیت قبول نمی‌کرد. نه اینکه آدم بی‌مبالاتی باشد. اگر به ایشان می‌گفتید بیا و فرماندهی این دسته را برعهده بگیر، می‌گفت:ببین من نوکرتم. ما رو درگیر این چیزها نکن. فلانی رو بذار مسئول دسته، منم کنارش وامیستم کار می‌کنم.» الحق که کنار مسئول دسته می‌ایستاد و کمکش می‌کرد، اما خودش هیچ وقت مسئولیت برعهده نمی‌گرفت.

شهید هادی عکسی با لباس فرم سپاه دارد که باعث می‌شود خیلی‌ها فکر کنند وی عضو سپاه بود، اما همرزمانش تأیید می‌کنند که ابراهیم هیچ گاه به عضویت سپاه درنیامد و تنها به جهت علاقه‌ای که به لباس پاسداری داشت با این لباس عکسی به یادگار انداخته بود.
نکته جالب در زندگی شهید هادی این است که بسیاری از افراد پس از آشنایی با او، احساس مودت و محبت نسبت به این شهید دارند. در کتاب سلام بر ابراهیم(2) به نقل یکی از خوانندگان کتاب می‌خوانیم:«متولد سال 1359 هستم، ولی الان حدود چهار سال است متولد شدم! من از آن دسته زنانی بودم که معنویات، جایگاهی در زندگی‌ام نداشت. همیشه دنبال چیزی بیرون از خود می‌گشتم تا آرامش پیدا کنم... (بعد از آشنایی با شهید هادی) سال بعد تصمیم گرفتم چادری شوم. شاید سخت بود، اما باید شروع می‌کردم.»

بعد از شهادت اصغر وصالی، شهید هادی همراه رزمندگانی چون حاج حسین الله کرم، جواد افراسیابی و... گروه شهید اندرزگو را تشکیل و در گیلانغرب عملیات چریکی علیه یگان‌های عمدتاً زرهی دشمن انجام می‌دهند. ابراهیم هادی همیشه در نوک پیکان نبرد بود و طوری می‌جنگید که انگار از چیزی ترس ندارد.
شهید هادی غیر از روراستی ، یکرنگی و شجاعت، صفات حسنه دیگری داشت که باعث جذب دیگران می‌شد. در کتاب سلام بر ابراهیم(1) خاطره جالبی از او نقل شده است:« از خیابان 17 شهریور عبور می‌کردیم. من روی موتور پشت سر ابراهیم بودم. ناگهان یک موتورسوار دیگر با سرعت از داخل کوچه وارد خیابان شد. پیچید جلوی ما، ابراهیم شدید ترمز کرد.

جوان که ظاهر درستی هم نداشت داد زد: هو چیکار می‌کنی؟ دوست داشتم ابراهیم با آن بدن قوی پایین بیاید و جوابش را بدهد ولی لبخندی زد و گفت: سلام خسته نباشید! موتورسوار عصبانی یکدفعه جا خورد. مکث کرد و گفت: سلام، معذرت می‌خوام، شرمنده. بعد هم حرکت کرد و رفت.»
فکه آخرین آوردگاه شهید ابراهیم هادی در دفاع مقدس بود. در ماجرای شهادتش آمده است که در جمع نیروهای گردان‌های کمیل و حنظله به شهادت رسید، اما ابراهیم هادی عضو هیچ کدام از این دو گردان نبود، بلکه به عنوان نیروی اطلاعاتی مسئولیت هدایت گردان‌های لشکر 27 محمد رسول الله(ص) را همراه دیگر همرزمانش به عهده گرفته بود. ابراهیم هادی وارد معرکه‌ای می‌شد که او را جاودانه می‌کرد. چهره‌اش برافروخته و زیباتر از هر زمان دیگر شده بود. قبل از عملیات به یکی از دوستانش گفته بود:«خرمشهر آزاد شد و میترسم جنگ تموم بشه و شهادت رو از دست بدم. هرچند توکل ما به خداست... خیلی دوست دارم شهید بشم اما خوشگل‌ترین شهادت رو میخوام!»

شهید هادی در فکه جنوبی، در کانال‌هایی که اکنون به نام کانال کمیل و حنظله معروف است، کنار نیروهای دو گردان (کمیل و حنظله) می‌ماند تا به آنها کمک کند. برخی از نیروهای این دو گردان حدود پنج روز تمام درون کانال‌های موجود در منطقه گیر می‌افتند و هرازگاهی چند نفر از آنها از تاریکی استفاده کرده و به خط خودی برمی‌گردد. روز پنجم که مصادف با 22 بهمن ماه 1361 است، سه نفر که انگار آخرین نفرات باقی مانده هستند، خود را به خط خودی می‌رسانند، در حالی که گرسنگی و تشنگی هر سه را از پا انداخته بود، از رزم جوان قوی بنیه‌ای می‌گویند که تا روز آخر هم آرپی جی می‌زد هم تیربار شلیک می‌کرد و هم به مجروحان رسیدگی می‌کرد. همین جوان نیرومند که شلوار کردی به پا داشت و با مشخصاتی که می‌دادند انگار ابراهیم هادی بود، تا لحظه آخر کنار مجروحان می‌ماند و بعد دیگر هیچ وقت خبری از او نمی‌شود. داش ابرام شهید شده بود.

منبع: روزنامه جوان