محمدرضا در عملیات کربلای چهار مجروح می شود و پیکر نیمه جان او را به اردوگاه اسارت می برند. روزگاری می گذرد، او قفس تن را تاب نمی آورد و مزد مجاهدتش را با شهادت می گیرد. بعثی ها پیکرش را دور از چشم نمایندگان صلیب سرخ در دل خاک اردوگاه پنهان می کنند و بی خبرند که خورشید پشت ابر نمی ماند. سالها می گذرد و هنگام تبادل پیکرها وقتی به این پیکر می رسند آن را سالم می یابند؛ انگار فقط ساعاتی از شهادت آن اسیر گذشته است. بعثی ها با همه ی توان تلاش می کنند پیکر شهید محمدرضا شفیعی سالم به ایران برنگردد....
پیکر را مدتها زیر آفتاب داغ عراق می گذارند..... با انواع مواد شیمیایی در صدد امحاء آن پیکرند اما... هیچکس غیر از مادر و اطرافیان او خبر ندارند رمز و راز سالم ماندن این پیکر مطهر چیست.
شانزده سال قبل وقتی پیکر سالم محمدرضا سالم به وطن برگشت آوازه ی این بازگشت خاص و باشکوه مثل نسیمی معطر بر تن جامعه جاری شد. آوازه اش حتی به رهبر هم رسید؛ وقتی در دیدار با این خانواده تأکید کرد خبر دارد از همه ی ماجرا.
روایت مادر شهید
مادر شهید چشم و چراغ ملت بود و وقتی پسرش برگشت شمع محفل عام و خاص هم شد. دسته دسته زائرین از دور و نزدیک به دیدارش می آمدند تا از رمز و راز نهفته در وجود مادر باخبر شوند، مادر، رمز و راز را می گفت و زائران دخیل می بستند بر آن همه تقدس و تطهیر. مادر، کم با وضو شیر نداده بود به این پسر، و پسر، کم اشک چشمان خویش را که در روضه ی سیدالشهدا بر چشمانش شکفته بود بر پیکر و لباس خویش ننشانده بود، نمازها و تهجدهای شبانه ی آن پسر هم کاری کرده بود کارستان، که پیکرش را سالم برگرداند. همه ی این وقایع را «آقا» می دانست و حتی بیشترش را هم، که خبر داشت محمدرضای شهید خوش مَشرب هم بوده است.
مادر، شانزده سال چشم انتظار بازگشت چنین پسری نشسته بود، شانزده سال پس از بازگشت آن پیکر هم با حیات طیبه اش ملجاء و پناه دورافتادگان از قافله ی شهدا بود؛ بسیار بودند حاجتمندانی که به دیدار این مادر خاص می آمدند و نذر و نیازی بر شهیدش می آوردند و حاجت خویش می گرفتند.
مادر شهید می گوید موقع دفن محمد رضا، حاج حسین کاجی به من گفت: «شما میدانید چرا بدن او سالم است؟» گفتم: «از بس ایشان خوب و با خدا بود.» ولی حاج حسین گفت: «راز سالم ماندن ایشان در چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمیشد؛ مداومت بر غسل جمعه داشت؛ دائما با وضو بود و اینکه هر وقت زیارت عاشورا خوانده میشد، ما با چفیه هایمان اشکمان را پاک میکردیم ولی ایشان با دست اشکهایش را میگرفت و به بدنش میمالید و جالب اینکه جمعه وقتی برای ما آب میآوردند، ایشان آب را نمیخورد و آن را برای غسل نگه میداشت»
روایت آزاده هم سلولی شهید
هرچه درباره عملیات کربلای چهار و حکایت غواصان دست بسته آن عملیات در ماه های اخیر شنیدهایم و با شکوه مراسم تشییع شهدای آن عملیات، حکایت قهرمانی هایشان را مرور کردهایم، باز جا دارد که روایت شهادت یکی از رزمندگان جان برکف کشورمان در آن عملیات را بازخوانی کنیم؛ شهیدی که شانزده سال بعد از آن عملیات پیکر سالمش کشف شد و تعجب همگان را برانگیخت!.
شهید شفیعی فرزند حسین در سال 1346 در شهر مقدس قم چشم به جهان گشود. او در تاریخ 4/10/65 در عملیات کربلای 4 در محور شلمچه مفقودالاثر گردید و پیکر مطهرش پس از 16 سال کشف و به شهرستان محل سکونت منتقل گردید و در تاریخ 4/5/81 طی مراسم باشکوهی در گلزار شهدا به خاک سپرده شد.
حسین محمدی مفرد از جمله غواصان واحد تخریب لشکر 5 نصر که هم رزم شهید شفیعی بوده، درباره شهادت وی میگوید:
عملیات
کربلای 4 در منطقه عملیاتی شلمچه در 1365/10/03 آغاز گردید و در صبح روز
1365/10/04 به اسارت دشمن درآمدم و با توجه به جراحاتی که داشتم بعد از دو
روز اذیت و شکنجه در 1365/10/06 به همراه تعدادی از اسرای ایرانی به
بیمارستان نظامی در شهر بصره منتقل شدیم. از آنجایی که مدت طولانی از زمان
مجروحیت می گذشت و در این مدت نیز اذیت و آزارهای دشمن توان جسمی ام را
ضعیف کرده بود در ساعات اولیه حضور در بیمارستان را هیچ به خاطر ندارم ولی
اولین چیزهایی را که به یاد دارم شهید بزرگوار شفیعی بود که در تخت سمت چپ
من بود، بعد از به هوش آمدنم تنها صدایی که شنیدم صدای ایشان بود که در حال
صحبت با هم اتاقی هایمان بود و من که هنوز به شرایط دلگیر اسارت عادت
نکرده و غمگین و ناراحت بودم، چون از سرنوشتی که خواهم داشت خیلی آگاهی
نداشتم، سکوت را بهتر میدانستم تا حرف بزنم و فقط نگاه میکردم.
ساعت
حدود 4 تا 5 بعد از ظهر بود که یک سرباز عراقی وارد اتاق شد و مستقیم به
سمت محمد رضا رفت و محمد رضا با این سرباز بسیار خودمانی شروع به صحبت کرد.
با زبان اشاره به این سرباز میگفت. عکس روی دیوار که در بالای درب ورودی
بود بردارد (عکس صدام) و سرباز عراقی با کلام اشاره میگفت، نه نه این
حرفها را نزن که سرت را میبرند و سر من را هم میبرند! ولی محمد رضا با
لحن جدی و با چاشنی به شوخی میگفت نه عکس را بده تا من زیر پایم بشکنم و
بلند بلند به صدام مرگ میگفت و درود بر خمینی را تکرار میکرد و سرباز را
هم مجبور میکرد که بگوید.
من
از صحبتهای محمد رضا و سرباز عراقی در تعجب بودم که این چه رفتاری است.
وقتی سرباز عراقی از اتاق خارج شد به محمد رضا گفتم مگر این سرباز را
میشناسی که اینقدر راحت با او حرف میزدی؟ گفت: نه! گفتم پس با چه جرأتی
اینگونه صحبت میکردی؟ گفت: «من از هیچ کس ترسی ندارم. به عراقی ها گفتهام
که پاسدار هستم؛ عراقی ها هستند که باید از من بترسند. آنها اسیر ما هستند
نه ما اسیر اینها.»
همین طور که این شهید عزیز صحبت میکرد با خودم گفتم: «گفته بودن موجی ولی ندیده بودم این موج با این اسیر ایرانی چه کرده»!
چشمانم
را اشک گرفته بود. آن زمان من 14 سال داشتم. درد جراحتم را فراموش کردم و
اشک میریختم به حال تنهایی و غربت گریه میکردم. آنقدر آگاهی و پختگی
مردانه را نداشتم که دل کوچکم بتواند این همه غم را تحمل کند و در همان حال
اشک و غم به خواب رفتم و ساعتهای 3 صبح بود که با ناله های محمد رضا از
خواب بیدار شدم.
گفتم: محمد چیه هنوز که نخوابیدی؟
گفت: من که گفتم درد دارم ...
کاری
از دستم ساخته نبود و فقط به او نگاه میکردم که درد می کشد. پرستار بار
دیگر آمد و مسکن تزریق کرد و رفت. بعد برای آرامش خودم با محمد رضا شروع به
صحبت کردن کردم البته چیز زیادی از آن حرفها یادم نمیآید ولی مهمترین
حرفها این بود که چرا اینقدر راحت حرف میزنی؟ چرا فکر میکنی گفتن این
حرفها به عراقی ها شجاعت است؟ فکر نمیکنی کمی با احتیاط رفتار کنی بهتر
است؟!
گفت:
«چرا حق با تو است اما من با همه فرق دارم من بزرگ نشدم که بترسم بزرگ
نشدم که اسیر باشم من اگر پاهایم توان راه رفتن داشت همین سرباز عراقی را
مجبور میکردم تا من را فراری دهد؛ در اسارت یا میمیرم یا فرار میکنم و
از تو هم میخواهم که تا توان پاهایت هست در اسارت نمان و فرار کن من واقعا
نمیترسم! من بازیگر نیستم و از دشمن ترس ندارم؛ اسیر نیستم» و چند بار
این کلمه را گفت که تا پاهایت توان حرکت دارد فرار کن و اینجا نمان... .
فردا
صبح ما را توسط یک اتوبوس (آمبولانس) به زندانی در یک پادگان نزدیک شهر
بغداد بردند که فکر میکنم پادگان نیروی هوایی بود، چون دائما صدای بلند
شدن و فرود هواپیماهای جنگی میآمد. همان شب اول محمد رضا از درد بی تاب
شده بود، من و هم سلولی هایمان با داد و فریاد سرباز عراقی را صدا میکردیم
تا کمک کنند و بعد از کلی داد و فریاد یک سرباز که روپوش سفید در دستش بود
آمد و از پشت همان میله ها یک مسکن زد و رفت. محمدرضا لباس به تن نداشت و
تمام شکمش رد بخیه داشت. فکر میکنم که تمام معده و روده هایش به هم پیچیده
بود... باز هم در زندان حرف های قبلی را تکرار کرد و داشت مشخصات خودش را
میگفت که من اجازه ندادم حرف بزند و خواهش کردم که تمامش کند.
آن
شب خیلی سخت گذشت. با سن کمی که داشتم درد جراحاتم دیوارهای بلند سلول بر
روی زمین سرد فصل دی ماه سکوت بهترین چیز بود و دیگر توان شنیدن حرفهای
سنگین مرگ و جدایی را نداشتم فقط با خدا حرف میزدم و اشک میریختم و گاهی
نالههای محمدرضا من را از آن حالت خارج میکرد. نیمه های شب بود که خواب
بودم که با یک ضربه بیدار شدم محمدرضا در سمت چپ من روی یک پتو بود و من هم
در سمت راست محمد رضا نزدیک به نرده های درب زندان بودم.
مقداری
پنبه بود که خون آلود و مقداری هم مواد داخل روده بزرگ که بوی بدی هم
میداد؛ از من خواست که این را از سلول بیرون بیندازم. وقتی این را دیدم
متوجه وضعیت بد محمدرضا شدم؛ آنقدر جراحتشان زیاد بود که دفع از طریق شکم
انجام میشد.
با خودم گفتم در داخل شکم محمد رضا همه چیز جابجا شده است، ولی سعی کردم فکر نکنم و بعد از انداختن آن بسته به خارج دوباره خوابیدم.
فردای آن روز ما را به محوطه زندان بردند. محمد رضا چون توان حرکت نداشت در همان پتوی که از بیمارستان حمل شده بود، داخل سلول بود که چند نفر او را بلند کردند و بیرون آوردند. محمد رضا در محوطه لخت بود و لباس نداشت و سرمای هوا او را اذیت میکرد، ولی ناله محمد برای سرما نبود... درد جراحاتش بود. او احتیاج به عمل جراحی داشت و مراقبت های پزشکی.
زخم های من کم بود و میشد آن ها را تحمل کرد، ولی محمد رضا خیلی اذیت شده بود. تا ساعت 11 قبل از ظهر در همان جا بودیم و باز هم به محمد مسکنی زدند و داخل آمدیم کمی غذا آوردند ولی محمد رضا چیزی نخورد و خیلی زود تاثیر مسکن تمام شد و ناله های محمد رضا شروع شد؛ اما نه مثل دیروز خیلی ضعیف شده بود و توان ناله نداشت.
ساعت
10 شب بود که محمد رضا دیگر کاملا بی حال شده بود و دیگر توان ناله کردن
هم نداشت به من نگاه کرد و گفت حسین یادت نرود که من بچه قم بودم و چگونه
جان دادم (شهید شدم) و بعد گفت خواهش میکنم کمی به من آب بده که خیلی تشنه
هستم. و من به چشمان محمد که میگفت آخرین لحظات زندگیم هست نگاه میکردم.
صدای محمد خیلی آهسته شده بود او خیلی صدایش رسا و بلند بود، ولی دیگر
خبری از آن صدا نبود. دستم را به سمت قابلمه هایی که در آن آب بود بردم و
بلند کردم و به سمت محمد بردم.
همه
کسانی که در سلول بودند، بیدار بودند و با نگرانی به محمد رضا نگاه
میکردند و هیچ کس حرفی نمیزد. گویی همه به این نتیجه رسیده بودند که محمد
رضا دیگر زنده نخواهد ماند. ظرف آب را تا نزدیکی او بردم او خودش را جلو
کشید تا آب را از من بگیرد و دستش را بر لبه قابلمه گذاشت و دهانش را باز
کرد تا آب بنوشد اما یکی از بچه ها ظرف آب را کنار زد و گفت: نه اجازه
ندهید آب بخورد او جراحاتش زیاد است و برای زخمهایش خوب نیست.
همه بچه ها این را حس کرده بودند که محمد لحظات آخر عمرش است. با صدای بلند گفتند: نه... نه...! رها کن و اجازه بده تا آب را بنوشد.
هیچ
وقت این صحنه را فراموش نمیکنم که یک دست محمد رضا به قابلمه محکم چسبیده
بود و به سمت دهانش میکشید و آن برادر اسیر که بچه فریدونکنار بود و اسمش
را به خاطر ندارم سمت دیگر قابلمه را.
فکر
میکنم این وضع شاید 50 ثانیه هم طول نکشید که دست محمد از قابلمه جدا شد و
پیکرش بر زمین افتاد و به شهادت رسید. با ناراحتی به آن برادر گفتم «خوب
شد آب ندادی و او شهید شد.» او در جواب گفت «من قصد اذیت نداشتم. آب برای
جراحات او خوب نبود».
آن
برادر از ما بزرگتر بود و تجربه بیشتری داشت. میدانست که خوردن آب برای
جراحات خوب نیست. ولی ما بر اساس احساساتمان میخواستیم عمل کنیم نه بر
اساس تجربه و عقل. البته حق با ایشان بود و کارش درست بود... به هر حال
محمد لب تشنه شهید شد و تا صبح پیکر مطهرش در کنار ما بود و صبح او را
بردند ولی آن شب، شب غمگینی بود... .
از
مهمترین چیزهایی که فراموش نکردم و به خاطر دارم اولا فامیل محمد رضا را
در طول اسارت نمیدانستم، به همان دلیل که گفتم. فقط میدانستم که اسم
ایشان محمد رضا، پاسدار و اهل قم است. چون چندین بار این را به من گفت و
وقتی از اسارت آزاد شدیم چون تنها کسی که بعد از اسارت و در دوران اسارت با
من بود، برادر بزرگوارم آقای محسن میرزایی بود ایشان پیگیری کردند و مادر
این شهید بزرگوار ار پیدا کردند و نحوه شهادت را برای ایشان گفتند.
پیکری که سالم ماند
بعد از شانزده سال پیکر محمد رضا را سالم از خاک در آورده بودند. صدام گفته بود این جنازه نباید به این شکل به ایران برود. پیکر پاک محمد رضا را سه ماه در آفتاب گذاشتند تا شناسایی نشود، ولی جسد سالم مانده بود. حتی روی جسد پودر مخصوص تخریب جسد ریختند که خاصیتش این بود که استخوان های جسد هم از بین میرفت ولی باز هم جسد سالم مانده بود. وقتی گروه تفحص جنازه محمد رضا را دریافت میکردند، سرهنگ عراقی که در آنجا حضور داشته گریه میکرده و گفته: ما چه افرادی را کشتیم!
با سلام و درود بیکران به پیشگاه آقا امام زمان و نائب بر حقش امام خمینی و با سلام و صلوات فراوان به ارواح طیبه شهدای گلگون کفن ایران اینجانب احمد رجبی با اعتقاد و ایمان راسخ به دین مبین اسلام و با اعتقاد عمیق به ولایت فقیه برای دفاع از مملکت و کیان مقدس اسلامی به جبهه های حق علیه باطل می روم . پدر و مادر مهربانم و ای برادران من و خواهرانم اگر شهید شدم هرگز غصه نخورید و فکر نکنید که در این راه زیان کرده ام
بلکه راه حسین شهید ، راه سرور و سالار شهیدان را انتخاب کرده ام پدر و مادر مهربانم می دانم که شما برایم زحمات زیادی کشیده اید و رنجهای زیادی را تحمل کرده اید . از شما می خواهم که حلالم کنید و در پایان از همه دوستان و آشنایان و فامیلان حلالیت می طلبم و امیدوارم مرا ببخشید . والسلام احمد رجبی.
تاریخ 2/5/1367
"شهید احمد رجبی" از جمله راهیان این کاروان پرشتاب نور بود که به سال 1344 در یک خانواده مذهبی و متدین در روستای نوجان از توابع شهرستان کرج چشم به دنیا گشود و پس از طی دوران طفولیت مراحل ابتدایی را در مدرسه نوجان با موفقیت کامل به پایان رساند اما به علت عدم امکانات تحصیلی و مسائل و مشکلات به کرج نزد برادرش آمد و شبانه در مدرسه راهنمایی معلم شروع به تحصیل کرد و روزها هم به کار و تلاش مشغول بود. در سال دوم راهنمایی بود که ملت مسلمان و مظلوم ایران که از ظلم و جو سیستم وابسته به استکبار جهانی به تنگ آمده بودند به پیروی از فلسفه قیام حسین(ع) که همان ادامه راه شهدای پانزده خرداد 42 بود، به پا خاستند و پس از اندک زمانی سرتاسر میهن اسلامیمان به صحنه راهپیمایی و تظاهرات و........جهت سرنگونی طاغوت زمان در صفوفی متحد و مصمم حماسه آفریدند و پس از گذشتن از فراز و نشیب های 17 شهریورها13، آبان ها و حکومت خاندان پهلوی را سرنگون کردند.
"شهید احمد رجبی" هم در این انقلاب رهایی بخش فعالیت چشمگیری داشت و تا پیروزی 22 بهمن که غلبه جندالله بر شیطان بود، همواره در اکثر صحنه های انقلاب حضور فعال داشت و پس از آن هم در سنگر علم و دانش(مدرسه) در انجمن اسلامی به پاسداری و دفاع از دستاوردهای انقلاب در برابر افکار انحرافی گروهکها وابسته به قدرت های جهانی می پرداخت. رشد و بینش سیاسی و اجتماعی مردم و متحول شدن ارزشهای حاکم بر جامعه که مهمترین دستاوردهای انقلاب بود و بر خلاف انقلابات وارداتی دستاوردهای والای مکتب اسلام در قلوب حق جویان و حق طلبان گیتی جای گرفت و این بار الهی چنان حرکت و جنبشی در آنها ایجاد نمود که بر اعتراف یکی از سردمداران رژیم صهیونیستی انقلاب ایران زلزله ای ایجاد کرده که نه تنها خاورمیانه بلکه کل جهان را به لرزه در آورده است و این بزرگترین خطری بود که منافع نامشروع، مثلث شوم کمونیزم، صهیونیسم، امپریالیسم را تهدید می کرد و استکبار جهانی آنچه در توان داشت، در جهت جلوگیری از پیروزی این انقلاب و سپس برای به انحراف کشیدن آن به کار برد و این طبل تو خالی و بت پوشالی در دنیا مفتضح و رسوا شد.
اما از آنجا که خصلت این شیاطین در جهت نابودی فرهنگ اصیل ملت ها بخصوص مکتب اسلام می باشد، دست از توطئه برنداشتند و جنگ تحمیلی را توسط صدام، ژاندارم جدید منطقه علیه انقلاب اسلامی آغاز کردند و برای فلج کردن جمهوری اسلامی مراکز عظیم اقتصادی، فرهنگی و....را مورد حمله دردمنشانه خود قرار دادند. شهید احمد که قلبش مالامال از عشق به انقلاب اسلامی و امام امت بود. برای دفاع از آرمان های مقدس و مکتب اسلام، ترک تحصیل کرد و با اصرار فراوان در برابر مسئولین پس از طی یک دوره آموزشی فشرده در پادگان امام حسین(ع) تهران عازم صحنه های عزت و شرف و دانشگاه انسان ساز جبهه شد و پس از چند ماه نبرد بی امان برای دیدار با خانواده اش به کرج آمد و پس از مدت کوتاهی بار دیگر به سوی جبهه های حق علیه باطل اعزام شد و توفیق شرکت در عملیات پیروزمند فتح المبین نصیبش شد و در کنار شیران لشگر توحید از خود رشادتهای فراوان نشان داد و شاهد حماسه آفرینی همرزمان در یادش بود.
در حین عملیات از ناحیه شکم و دست مجروح شد و به عقب جبهه بازگشت. پس از بهبودی نسبی بود که احساس وظیفه کرد. برای مبارزه با حرکت مخرب قاچاقچیان بین المللی که از پی مقاصد شوم سیاسی، خروارها مواد مخدر از طریق مرزهای شرقی کشور وارد کرد و در سطح مملکت پخش می کردند، پای در خطه محروم و تفتیده بلوچستان گذارد و چند ماهی به نبرد با این مزدوران و جیره خواران اجانب پرداخت. او چند روز بعد از بازگشت به کرج به همراه برادر بزرگترش عازم جبهه خونرنگ جنوب شد و در عملیات غرور آفرین والفجر یک شرکت کردند، چند ساعتی از شب نگذشته بود که پاکدلان بی آلایشی که قلبشان با ذکر خدا آرامش و طمأنیه خداگونه یافته بود با شعارهای یا حسین، یا مهدی، لبیک یا خمینی که بر پیشانی و بازوانشان نصیب شده بود، آماده حرکت شدند. چهره پرفروغ یاوران قرآن پرده ظلمت را می شکافت و نوید صبح صادق را بازگو می کرد. خدایا اینان هزارمین بار بر سر مرز امتحان تو حاضر شده اند و هر بار فاتح و پیروزتر از قبل به ندای حق لبیک گفته اند.
شهید احمد رجبی در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه در تاریخ شانزدهم اردیبهشت 1362 پس از ساعت ها نبرد سخت با خصم زبون در خون خود غلتید و پیکر پاک و مطهر او در کنار برادرش در کربلای شمال فکه ندا می دهد که هان ای خدای جویان راه بگشایید که وقت تنگ است و کربلا در انتظار به امید آنکه ما هم بتوانیم از جمله تشنگان معرفت حق بشویم و در ضیافت اله شرکت جوئیم.
وصیت نامه شهید احمد رجبی نوجانی
بسم الله الرحمن الرحیم
برای جنگ با کفران سبک بار مجهز بیرون شوید و در راه خدا به مال و جان جهاد کنید، این کار شما را بسی بهتر خواهد بود، اگر مردمی با فکر و دانش باشید.
با سلام به پیشگاه آقا امام زمان (ع) و با سلام و درود بر امام خمینی و با سلام بر امت شهید پرور ایران امتی که به حق به قول امام الهی شده است، چند خطی را به عنوان وصیت نامه می نویسم. در این لحظه که وصیت می نویسم، هیچ شوقی به جز شوق شهادت ندارم، تا حال من مرده بودم و این لحظه آغاز جهاد و شهادت است .
این احساس را خود می بینم که تازه دارم، متولد می شوم و زندگی جاویدان خود را آغاز می کنم. شهادت انسان را به درجه اعلای ملکوتی می رساند و چقدر شهادت در راه خدا زیباست و مانند گل محمدی می ماند که وارثان خون پاک شهید از آن می بویند. خدایا شهادتم را در راه اسلام و قرآن که خاری در چشم دشمنان است، بپذیر و آرزو می کنم، شهادتم وقت برای خدا باشد و هیچ باکی از شهادت ندارم؛ زیرا علی (ع) گفت: آنقدر ما در دریای خون شنا می کنیم تا به ساحل پیروزی برسیم، برای حفظ اسلام باید از جان و مال هیچ دریغ نکرد. پس ما جوانان هم این راه را که راه حسین (ع)است، انتخاب کردیم که مرگ باعزت بهتر از زندگی با ذلت می باشد.
از خداوند می خواهم که من را در رختخواب نمیراند و اما پیام من به برادران و خواهران این است که ارزش خود را دراین انقلاب بدانید و نکند خدای نکرده به غیبت و حسد و کبر و دروغ و حب دنیا و خلاصه رذائل اخلاقی نسبت به هم پیدا کنید، این موقع بهترین وقت برای خودسازی و کار کردن برای انقلاب است، عزیزانم بهترین هدف الله است و کسی که می تواند ما را زودتر به الله برساند. خدا و ولایت فقیه است، در نتیجه از ولایت فقیه که همان روحانیت اصیل و رهبر امام خمینی پشتیبانی کنید و هرگز امام را تنها نگذارید که این نعمتی بزرگ است. برای ملت ما و اینان مانند شمعی هستند که در تاریکی و ما را هدایت می کنند .
در آخر باز هم عاجزانه از شما برادران و خواهران می خواهم که امام را تنها نگذارید و ای خواهر تو نیز زینب زمان باش و در راه خدا مبارزه کن ای برادر عزیزم در راه خدا بهترین و برترین راههاست پوینده و کوبنده این راه باش و این را بدانید که اسلام چیزی است که همه ما باید فدای او بشویم که همچون امام حسین (ع) در راهش شهید شد تا اینکه تحقق پیدا کند و آن هم وقت اینکه ما باید خون بدهیم و فقط تکیه با خدا کنیم و اگر پیروزی نصیب ما شد، مغرور نشویم و این را بدانید که ما فقط با صدام در جنگ نیستیم بلکه با دنیای کفر امپریالیست و صهیونیست در جنگ هستیم و این را بدانید که مستضعفین جهان در انتظار انقلاب ما هستند .
یکی از تاکیدات بسیاری از شهیدان در وصیتنامههایشان حفظ حجاب در زنان و غیرت در مردان است. در ادامه بخشی از وصیت نامه شهید سعید زقاقی به مادرش را میخوانید:
«مادرم زمانی که خبر شهادتم را شنیدی گریه نکن …
زمان تشیع و تدفینم گریه نکن …
زمان خواندن وصیت نامه ام گریه نکن …
فقط زمانی گریه کن که مردان ما غیرت را فراموش می کنند و زنان ما عفت را …
وقتی جامعه ما را بی غیرتی و بی حجابی گرفت، مادرم گریه کن که اسلام در خطر است …»
صدای رگبار و انفجار به گوش می رسد. بی سیم چی می رود و سراغ ترکی را می گیرد. او را نشان می دهند به او نزدیک شده و می گوید: « آقا تماس گرفتند که بچه تون مریضه، برای درمانش خانواده به حضور شما نیاز دارند گفتند هر طور شده چند روی مرخصی بیاین .»
حسینعلی کمی فکر کرد و آهی می کشد و می گوید: اگه باز تماس گرفتند از طرف من پیغام بده نمی توانم.
اما امکان داره بچه تون تلف بشه
نه نمی شه، خودت می دونی عملیات نزدیکه، نمی تونم برگردم . برادرم هست. اینجا به حضور من بیشتر نیازه. خدا اگه بخواد اونو حفظ می کنه.