چند روز پیش تصویری از یک خانواده شهید فاطمیون در معراج شهدا پخش شد که غریبانه کنار پیکر عزیزشان نشسته بودند. بسیاری از کاربران فضای مجازی و مخاطبینی که این تصویر را شاهده کردند اولین سوالی که برایشان ایجاد شد این بود که چرا این خانواده باید اینقدر غریبانه شهیدش را ملاقات کند و شبهات دیگری پیش آمد مبنی بر اینکه چون این ها از خانواده فاطمیون هستند مورد توجه قرار نگرفتند و تحلیل های دیگری که در همین راستا منتشر شد. خبرگزاری فارس با همسر شهید سیدرضا حسینی همان کسی که تصویرش منتشر شد به گفتوگو نشست و معلوم شد ماجرا به کل چیز دیگری است. که در ادامه میتوانید شرح کل ماوقع را بخوانید.
مهاجرت
معصومه
موسوی هستم همسر شهید سید رضا حسینی و مادر آقا ابوالفضل تنها فرزندمان.
33 سال سن دارم و در ایران متولد شدم اما اصالتا برای منطقه «دایکوندی»
افغانستان هستم، جایی در نزدیکی کابل. پدر و مادرم اوایل ازدواجشان که هم
زمان بوده با هجوم شوروی به افغانستان و مشکلاتی که برایشان ایجاد میشود
تصمیم میگیرند شبانه به سمت ایران حرکت کنند. وقتی در ایران ساکن شدند
پدرم کارگر ساده ای بودند در یک ریخته گری اما کم کم در صنعت استاد شدند و
دیگر برای خودشان کار میکردند. اوضاع خانواده هفت نفره ما که جز من دو
دختر و دو پسر دیگر هم داشت بد نمیگذشت. وقتی فضای افغانستان پس از طالبان
کمی آرامتر شد تصمیم گرفت بعد از 35 سال به سرزمین خود برگردد. پدرم معتقد
بود حالا که کشورمان آباد تر شده باید برگردیم و با اینکه مدارک ماندن هم
داشتند و مشکلی از جهت برای بودن در ایران نداشتند تصمیم خود را عملی کردند
و مدارک را پس داده و راهی شدند.
مدتی قبل از عملی کردن تصمیم شان ماجرای ازدواج من با شهید حسینی که پسر خاله ام بود پیش آمد. پدر و مادرم مخالف این وصلت بودند زیرا میگفتند حالا که قرار است ما برگردیم نمی توانیم از دخترمان دور شویم و او را بگذاریم و برویم. اما سرنوشت خواست دیگری داشت و بعد از اینکه من سه ماه از ازدواجم میگذشت آنها رفتند.
یکسالی بود که توجهم بیش از پیش به او جلب شده بود
تازه
دیپلم گرفته بودم و 19 سالم بود. شش پسرخاله داشتم اما یکسالی بود که
توجهم بیش از پیش به شهید حسینی جلب شده بود و حس میکردم دوستش دارم.
ذهنیت خوبی که برایم از شخصیت او ایجاد شده بود باعث ایجاد این توجه شده
بود. رضا تحت هیچ شرایطی برای رضایت کسی کار اشتباهی انجام نمی داد. حتی
اگر میدانست ممکن است فلان کار باعث ضررش شود اما انجام می داد و میگفت
آدمی که از خدا بترسد دیگر لزومی ندارد از بنده خدا خوف کند. این رفتارهایش
برایم جذاب بود. همان وقت یکی دوبار که موقعیت پیش آمد به من ابراز علاقه
کرد و گفت از دوران راهنمایی شما را دوست داشتم و موضوع ازدواج را مطرح کرد
اما من جوابی برایش نداشتم. چند باری هم خواهرش را فرستاد با من صحبت کند
اما من میگفتم باید با خانواده ام صحبت کنید هرچه آنها بگویند من هم قبول
میکنم. خواهرش میگفت تو باید یک بله اولیه به ما بگویی که مطمئن قدم
برداریم اما من بازهم چیزی نگفتم علی رغم اینکه در دلم می دانستم که دوستش
دارم. او هم میگفت الا بلا فقط معصومه. سید رضا اغلب شرایطی که در ذهنم
داشتم برای ازدواج را داشت. اهل کار بود، غیرت داشت، با ایمان بود و مهمتر
از همه علاقه بین مان بود. از صداقت کلامش خوشم میآمد.
سیدرضا هر کاری که میکرد میگفت مثل خیلیها نبود که در رفتارش ریا باشد و یا بخواهد خودش را مقابل دیگران خوب جلوه دهد، هر چه که بود رو و رک بود.
غافلگیری در مراسم خواستگاری
6
ماه آخر هر وقت به خانهمان میآمدند خواهرش میپرسید بالاخره جوابت به
برادر من چیست؟ میگفتم من بزرگتر دارم و هر جوابی که هست آنها خواهند
داد. با اصرارشان پدرم به ازدواج ما رضایت داد. یک شب قرار شد بیایند
خواستگاری اما وقتی آمدند او همراهشان نبود. من با برادرهای دیگرش مثل
برادرهای خودم راحت بودم چون از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. به یکی از آنها
با خنده گفتم پس خود داماد کو؟ گفت او خبر ندارد که ما آمدیم برایش
خواستگاری. میخواهیم وقتی جواب بله را گرفتیم غافلگیرش کنیم.
وقتی که مراسم تمام شد و حرفها زده شد، برادرش از همان جا با موبایلش تماس گرفت و قضیه را تعریف کرد. سیدرضا اول خیلی ناراحت شد و گفت مگر هنوز زمان قدیم است که مادرش گفت ما میدانستیم تو او را دوست داری خواستیم با جواب بله خوشحالت کنیم. تقریباً همه خانواده میدانستند ما به هم علاقه داریم.
14 سکه مهریهام شد و زندگیمان را آغاز کردیم. پدر سیدرضا هم کارخانه ریختهگری داشت و وضع مالیشان هم خوب بود. حتی زمانی که سیدرضا به سوریه رفت خودمان هم وضع مالی خیلی خوبی داشتیم. حقوقی که اکنون به ما میدهند کمتر از چیزی است که او دریافت میکرد با این تفاوت که جنگی هم نبود.
بعد از مفقود شدنش به ایران آمدم
پدر
و مادر او هم بعد از ازدواج ما به افغانستان رفتند و آنجا زندگی کردند.
رفتن خانواده خودم برایم خیلی سخت بود اما رفتار سیدرضا طوری بود که جای
خالیشان را برایم قابل تحملتر کرد. من دوست نداشتم به افغانستان برگردیم
چون شرایط آنجا را دوست نداشتم. اما شرایط به گونه ای شد که 3 ـ 2 سال بعد
از ازدواج ما هم به افغانستان رفتیم. اما خودش مدتی بعد دوباره تنها برگشت و
گفت برمیگردم ایران تا آنجا کار کنم. شرایط که مهیا شد شما هم بیایید.
حدود 7 سال در افغانستان ماندیم، عاشورای سال قبل بعد از مفقود شدن سیدرضا
به ایران برگشتم.
امانتی که زود پس گرفته شد
اولین
فرزندم یک سال بعد از ازدواجمان به دنیا آمد که نامش را محدثه انتخاب
کردیم. این اسم به سلیقه هر دو نفرمان بود. محدثه وقتی به دنیا آمد جسماً
سالم بود اما لبشکری بود. دکترها میگفتند باید تا بچه است عملش کنید که
جایش نماند. یکی دو بار اقدام کردیم اما هر بار مشکلی پیش آمد و نشد. وقتی
که عملش انجام شد دکترش به ما گفت عملش موفقیتآمیز بود اما بعد از یک
هفته متوجه شدیم که دست و پای دخترم حرکت ندارد. خیلی او را به دکترهای
مختلفی بردیم و فیزیوتراپیهای زیادی شد اما خوب شدنی نبود تا اینکه
فهمیدیم هنگام عمل اکسیژن کافی به او نرسیده و دچار مننژیت مغزی شده بود.
کم کم که گذشت بیناییاش را هم از دست داد.
سیدرضا خودش در ایران بود و به من میگفت هر دکتری که میگویند خوب است او را ببر زیرا به شدت به محدثه علاقه داشت و به او وابسته بود، نفسش به نفس محدثه بند بود، این بچه 24 ساعت بغل من بود تا میگذاشتم زمین گریه میکرد و من هم خسته میشدم. کمترین غری که به محدثه میزدم سیدرضا به هم میریخت، میگفت هر چقدر هم میخواهی او را دعوا کنی جلوی من حتی به او اخم هم نکن، من جگرم آتش میگیرد.
وقتی متوجه شد تشنج کرد و بیهوش بود
یکبار
که به ایران آمده بود و قرار بود مثلا روز دوشنبه اش به افغانستان بیاید و
به ما سر بزند محدثه پنجشنبه قبلش از دنیا رفت. وقتی رسید و متوجه شد
تشنج کرد و تا بعدازظهرش بیهوش بود. ضربه روحی سنگینی خورده بود تا دو سال
علیرغم توصیه اقوام، حاضر به بچهدار شدن نمیشد و میگفت چه فایدهای دارد
این همه زحمت بکش آخرش هم هیچ. بعد از دو سال قرار شد دوباره بچهدار شویم
که خدا ابوالفضل را به ما داد، پسرم 4 ساله بود که سید رضا گفت باید
برگردیم ایران خودش زودتر آمد و گفت یکی دو سال بعد هم شما را میآورم.
آنجا از اینجا بهتر است.
با عصبانیت گفتم بیبیزینب(س) دستم را میگرفت یا خدا؟
سال
93 بود برگشت ایران که بماند، همان ایام جنگ سوریه هم آغاز شده بود اما من
از همه جا بیخبر بودم. اولین باری که به سوریه رفت خبر نداشتم و تا سه
ماه از او بیخبر بودیم. برادرش میگفت رفته دنبال کار اما وقتی که
بیقراری من را دیدند گفتند رفته سوریه، بعد از سه ماه که آمد خیلی از دستش
ناراحت بودم. میگفتم چرا بدون اینکه به من بگویی رفتی. در تمام این
سالهای زندگیمان این اولین باری بود که بدون اطلاع از من کاری را انجام
میداد زیرا سعی میکرد حتماً در کارهایش مشورت کند. خیلی گریه کردم
میگفتم اگر چیزیت میشد فکر میکردی که چه بر سر من و پسرت میآید. میگفت
من شما را به خدا و بیبیزینب(س) سپردم. با عصبانیت گفتم تو اگر مشکلی
برایت پیش میآمد بیبیزینب(س) دست من را میگرفت یا خدا؟ ناراحت شد و
گفت، اینجوری نگو، خدا خودش وسیلهای پیدا میکند تا کمک برساند. تو سوریه
را ندیدی برای همین درک نمیکنی من چه میگویم و چرا رفتم. گفتم میگویند
هر کسی به سوریه میرود پول زیاد و حقوق خوب میدهند مدرک هم میدهند. خیلی
ناراحت شد. گفتم من پول نمیخواهم اگر برای این میروی. گفت این چه حرفی
است همان خرجی که آنجا میدهند اینجا در میآوردم آن هم در کنار شما. چرا
همه چیز را مادی میبینی؟ از تو انتظار نداشتم چنین فکری کنی.
گفتم من از این طرف و آن طرف شنیدم. میگفت چون تو آنجا نیستی نمیفهمی. یکسال به سوریه رفت و آمد داشت و زمانی که 25 فروردین 94 به سوریه رفت دیگر برنگشت. دفعه پنجم بود که میرود، دیگر به من اطلاع میداد که دارد میرود اما هر بار هم مخالفت میکردم. میگفت تو نمیتوانی مرا از رفتن منع کنی. واقعاً میخواهی روز قیامت مقابل حضرت زهرا (س) و بیبیزینب(س) شرمنده باشم. میگویند داشتند حرم مرا خراب میکردند تو که از خون خودم بودی چه کردی؟
گفتم برو توکل به خدا کن. خودم و تو را به خدا سپردم. اما میگفت الان دوست ندارم شهید شوم. دلم میخواهد زمانی ب شهادت برسم که نابودی داعش را ببینم. راستش را بخواهید با تمام این حرف ها اما باز هیچ وقت از ته دل راضی به رفتنش نبودم.
تماسهای مکرر و رفع دلتنگی
سیدرضا
یک اخلاقی داشت که هر طور بود مرا راضی میکرد. وقتی از سوریه برمیگشت
ایران یکسره به او زنگ میزدم. میگفت چقدر زنگ میزنی؟ من هر چه در
میآورم باید خرج تماسهای تو کنم. من هم ناراحت میشدم و میگفتم سه ماه
نیستی و من دلتنگ میشوم میخواهم تلافی آن را در بیاورم. وقتی که قطع
میکردم دوباره زنگ میزد که ببخشید هر چقدر خواستی تماس بگیر.
از آن مردهایی نبود که وقتی من در خانه هستم بخواهد کار خانه انجام دهد
نمیتوانم
به شما بگویم چقدر مرد خوبی بود. از آن مردهایی نبود که وقتی من در خانه
هستم بخواهد کار خانه انجام دهد اما وقتی که مریض میشدم اجازه نمیداد
کاری انجام دهم. تمام کارها را خودش انجام میداد. میگفت مرد باید در خانه
هیبت داشته باشد.
شوخیای که عصبانیام میکرد
یک
روز با او تماس گرفتم به شوخی میگفت رفتم اینجا یکی را انتخاب کردم تا در
سوریه هستم او باشد تو هم که در ایرانی، یک زن سوری خوشگل پیدا کردم مخش
را زدم و گرفتم. به او گفتم عجب، پس از این کارها هم یاد گرفتی. جدی میشد و
میگفت نه من به جزء تو به کسی نگاه نمیکنم. واقعاً هم همین طور بود.
عادت نداشت حرف خانه را بیرون از خانه بزند و از مردهایی که پشت همسرشان
حرف میزدند به شدت ناراحت میشد و میگفت اینها مرد نیستند. وقتی که در
سوریه بود هیچ وقت تماس نمیگرفت میگفت مشکل زیاد است، میگفتم اشکال
ندارد فقط مواظب خودت باش همیشه به این فکر میکرد که مرا ناراحت نکند،
میگفت ما آنجا نمیجنگیم فقط ساختمانهایی که خراب میشود میرویم آنجا
مواظبت میکنیم. اما بعدها متوجه شدم قضیه از چه قرار است. برای اینکه من
استرس نگیرم میگفت خاطرت جمع من میخواهم کنار شما برگردم. از خودم مواظبت
میکنم. یکبار که زخمی شده بود به ایران آمده بود و دو هفته اینجا بستری
بود. گفتم رضا نکند که مجروح شدی میگفت نه، من تک تیراندازم کسی
نمیتواند به من تیر بزند.
آخرین باری که صحبت کردیم دو روز قبل از شهادتش بود
من
وقتی که زیاد ناراحت میشوم ضعف اعصاب دارم و بیهوش میشوم. برای همین
حرفی نمیزد که ناراحت نشوم. بعد از مدتی یک شماره داد و گفت این شماره را
ذخیره کن و از این به بعد با این شماره با من تماس بگیر اما اگر دیدی خاموش
است نگران نشو اینجا برقها زیاد میرود. آخرین باری که صحبت کردیم دو روز
قبل از شهادتش بود. بود که دیگر با او صحبت نکردیم. سه ماه گذشت. به من
گفته بود سه ماهه برمیگردد اما هر جا که تماس میگرفتم کسی خبر نداشت. یک
بار دیگر هم وقتی مأموریتش تمام میشود نیامده بود و گفت، چون عملیات بود
ماندم. به همین دلیل این بار هم اقوام مرا دلداری میدادند که حتماً خودش
خواسته که بماند.
یک روز خیلی اعصابم خرد بود و دلم گرفته بود. ما در مزارشریف مینشستیم. آنجا زیارتگاهی است معروف به اینکه قدمگاه حضرت علی (ع) است. بعد از زیارت رفتم سمت سفارت برای گرفتن ویزا، پیش از آن نیز چندین بار اقدام کرده بودم اما ویزا نمیدادند. آن روز که رفتم یکی از مأمورهای ایرانی سفارت را صدا کردم و مشکلم را مطرح کردم گفتم همسرم مدافع حرم است و مدتی است از او خبر ندارم. شماره مرا گرفت و گفت تماس میگیرد. چند روز بعد تماس گرفت و گفت مدارکتان را بیاورید. بردم و ویزای ایران را گرفتم. سه چهار ماه در ایران دنبالش میگشتم حتی ما را به سوریه هم بردند و میگفتند از کسی جستوجو نکنید اما وقتی هموطنانم را میدیدم عکسش را نشان میدادم و پرس و جو میکردم، خبری نبود. یک روز وقتی که میخواستم داخل حرم شوم یکی از خانمها که در کفشداری کار میکرد افغانستانی بود برای او که ماجرا را تعریف کردم و گفت همسرم تک تیرانداز است، تلفنت را بده هر وقت که از مأموریت برگشت عکس شوهرت را نشان میدهم اگر از او خبری داشت بهت زنگ میزنم. وقتی به ایران برگشتم خودم چند باری تماس گرفتم اما میگفت شوهرم بیخبر است.
گفتند: سیدرضا 8 ماهی است که به شهادت رسیده
مدتی
گذشت و یک تلفن ناشناس به من زنگ زد. اول فکر کردم از سپاه تماس گرفتهاند
اما همین خانم بود و گفت ما آمدیم ایران. سریع عکس شوهرت را از طریق
واتسآپ برایم بفرست. 5 دقیقه بعد دوباره تماس گرفت و گفت آدرس منزلتان را
بده شوهرم میخواهد به آنجا بیاد مثل اینکه او همسرت را میشناخته و
میگوید از نیروهای خودم بوده. ان زمان من تازه خانهای اجاره کرده بودم و
وسایلم جور نبود به همین دلیل آدرس خانه عمویم را دادم، وقتی رفتیم خانه
عمویم این آقا آمد و گفت سیدرضا 8 ماهی است که به شهادت رسیده، بعد از آن
من رفتم سپاه و پرسیدم چرا تا کنون به من اطلاع نداده بودید گفتند برای
اینکه هنوز دقیق نمیدانستیم چه بر سر او آمده.
زنده بودم اما در واقع مرده بودم
تا
دو سه ماه امیدم را از دست داده بودم اصلاً نمیدانستم چکار میکنم، زنده
بودم اما در واقع مرده بودم. هر کسی کوچکترین حرفی میزد به شدت با او
برخورد میکردم. پسرم هم به خاطر این حال من حسابی تو هم رفته بود. به خودم
گفتم خدایا کمکم کن بلند شوم. این بچه یادگار سیدرضا است، نباید کاری کنم
که از دست برود، مبادا سیدرضا روز قیامت به من بگوید تو با یادگار من چه
کردی. کم کم شروع کردم خودم را به بیخیالی زدم خیلی روزهای سختی بود اما
بالاخره خودم را سرپا کردم تا اینکه 29 تیرماه امسال با من تماس گرفتند و
گفتند بیایید دفتر شهرری وقتی رفتم گفتند از طریق استخوانهایش شناسایی
شده. با عمویش تماس گرفتم و با گریه گفتم عمو، رضا پیدا شد. روزی که رفتیم
معراج هم خوشحال بودم هم به شدت استرس داشتم.
تا زمانی هم که رفتم همش فکر میکردم اشتباه شده چون سیدرضا حسینی در فاطمیون زیاد است اما وقتی استخوانهایش را گرفتم زمین و زمان دور سرم چرخید. تا چهلمین روزش یک پایم دکتر بود. من تازه به زندگی عادی خودم برگشته بودم اما حالا دوباره به همان روزها دچار شده بودم، دوباره شد همان آش و همان کاسه. همه میگفتند با خودت این کار را نکن، او بهترین راه را رفته و تو باید مواظب بچهاش باشی. روز رفتن به معراج بدترین روز زندگیام بود.
باید کارت را طوری انجام دهی که دیگران از تو هیچ انتقادی نکنند
وقتی
ناراحت میشدم سیدرضا سنگ صبور خوبی برایم بود بیشترین چیزی که او را
عصبانی میکرد این بود که زمان عصبانیتاش حاضرجوابی میکردم یا زمانی که
کاری میکردم که دیگران ایرادی از من میگرفتند حتی مادرم. میگفت باید
کارت را طوری انجام دهی که دیگران از تو هیچ انتقادی نکنند.
شوهرت دیوانه است
صاحبخانه
ما در افغانستان زنی بود که سیدرضا اندازه مادرش او را دوست داشت و به او
احترام میگذاشت. روزی که ابوالفضل به دنیا آمده بود این خانم کنار من در
بیمارستان مانده بود، در افغانستان اینگونه است که حتی در ساعات ملاقات
آقایان نمیتوانند بیایند. چند روز در بیمارستان بودم که آمده بود آنجا و
با اصرار گفته بود خاله تو را به خدا پسرم را بیاور ببینم تا بیایید خانه
سکته میکنم. او زیر بار نمیرفت، گوشی را به من داد و گفت معصومه تو را به
خدا بیار ببینم پسرم چه شکلی است؟ به خنده گفتم ناراحت نباش شبیه من است.
وقتی خاله بچه را برد ببیند میگفت شوهرت دیوانه است. اینقدر بچه را بوسید
که نگو. هر چه پول در جیبش بود نگاه نکرد چقدر است همش را به عنوان شیرینی
به کارکنان بیمارستان داد. خب آن زمان اوضاع مالیمان هم خوب بود.
کلاهی که سر پسرمان گذاشت
وقتی
آمدم خانه دائم میپرسید دکتر چه توصیههایی کرد، بعد به او گفتیم برو یک
کلاه بخر برای بچه بیاور وقتی آمد دیدیم یک کلاه صورتی خریده. همه
میخندیدند میگفتند صورتی رنگ دخترانه است اما او میگفت مهم این است که
به پسرم میآید. اینقدر فامیل هر بار با شوخی سر این موضوع اذیتش میکردند
میگفت می دانم تا دانشگاه برود شما مرا ول نمیکنید.
هیچ وقت از ته دل راضی به رفتنش نبودم
من
مثل بعضیها نمیگویم که خودم همسرم را تشویق کردم به رفتن اما وقتی او
برایم از حضرت زینب (س) گفت سکوت کردم و مانع رفتنش نشدم. این را میتوانم
بگویم که هیچ وقت از ته دل راضی به رفتنش نبودم.
سیدرضا ماههای محرم تمام فکر و ذکرش حضور در مراسمات حضرت امام حسین (ع) بود. میگفت برای این خانواده هر کاری میکنی باز دلت راضی نمیشود و فکر میکنی کم است. تا زمانی که سوریه نرفته بودم اصلاً شهادتش را دوست نداشتم با اینکه میدانستم شهادت آرزویش است. با این که این حرفها را هم میدانستم اما دوست داشتم زنده برگردد و بالای سرم باشد. میگفتم سوریه رفتن به من چه ربطی دارد؟ آیا حضرت زینب (س) میخواهد که شوهر من بچهاش را رها کند و برود سوریه؟ تا وقتی که به سوریه رفتم این فکر را میکردم. من خیلی به اصطلاح تفکرات حزباللهی ندارم. برای اولین بار که میخواستم به حرم خانم بروم دوست نداشتم. میگفتم شوهرم شهید شده و الان پسرم باید درد بیپدری را تحمل کند آیا حضرت زینب (س) به این کار راضی است؟ اما روز دوم که رفتم بهتر شدم. روز سوم دیگر توان برگشتن از حرم را نداشتم و چند بار درخواست کردم که دوباره مرا ببرند حتی با هزینه خودم.
زینبیه حال و هوای خاصی دارد آنجا به سیدرضا حق دادم که دلش نخواهد برگردد، الان افتخار میکنم که همسرم مدافع حرم بود و به آرزویی که میخواست رسید. ابوالفضل دائم میگوید دوست دارم مثل پدرم آدم بزرگی باشم. و خودم هم میخواهم او را طوری تربیت خواهم کرد که راه پدرش را ادامه دهد.
در معراج شهدا اطلاع رسانی ضعیف است
چون
در معراج شهدا اطلاع رسانی ضعیف است مردم کمتر می آیند وگرنه اگر با خبر
شوند در آنجا هم با شکوه حضور پیدا خواهند کرد. البته ما تنها هم نبودیم.
برادر و عموی شهید هم بودند. آن روز وقتی ما وداع کردیم قرار شد شهید دیگری
هم بیاید که خانواده وداع کنند. از افراد معراج خواهش کردم اجازه دهند
بیشتر کنار همسرم باشم که آنها نیز لطف کردند و پیکر را به قسمت دیگری
بردند و من و پسرم شروع کردیم به نجوا با سید رضا که عکاس آن لحظه عکس گرفت
و اینگونه برداشت شد که ما آنجا تنهاییم. وقتی عکس را دیدم شکه شدم و با
معراج تماس گرفتم و اعتراض کردم که چرا این عکس را پخش کردید؟
مراسم وداع در محل زندگی و تشییعش بسیار با شکوه برگزار شد. سید رضا در منطقه گل تپه ورامین به خاک سپرده شد جایی که محله ای که گوشه گوشه اش برایم خاطرات اوست و دیگر نمی توانم از اینجا دل بکنم.
چرا خواستید که با همسرتان تنها باشید ؟
برای اینکه دلم برایش تنگ شده بود. من چهارسال و چهارماه بود که سیدرضا را ندیده بودم . دوسال و چهارماهش را که جاوید الاثر بود، از دوسال قبلش هم که ما افغانستان بودیم و او مدافع حرم شده بود و ما باز هم او را نمی دیدیم. البته با همدیگر تلفنی یا اینترنتی ارتباط داشتیم اما از نزدیک همدیگر را ندیده بودیم. به خاطر همین دلم می خواست با او چند دقیقه هم که شده تنهایی صحبت کنم و حرف های دلم را بگویم.
حرف دلتان چه بود؟
حرف دلم حرف دلتنگی بود، دوست داشتن بود. آن لحظه از دلتنگی های خودم از دلتنگی های سیدابوالفضل، از مشکلاتی که در نبودش کشیدیم گفتم. یادم است که به او شهید شدنش را تبریک گفتم ، گفتم سیدرضا جان دیدی آخر به آرزویت رسیدی؟
آرزوی همسرتان شهادت بود؟
بله..در آن مدتی که سوریه بود ، همیشه وقتی زنگ می زد می گفت معصومه دعا کن من شهید بشوم ، البته دوست داشت داعش ریشه کن بشود و او شهید بشود. یعنی می گفت کاش نابودی داعش را هم به چشمم ببینم، که خوشبختانه این اتفاق هم بالاخره افتاد و من می دانم که روح همسرم الان شاد است.
ای خواجه چه جویی ز شب قدر نشانی هر شب شب قدر است اگر قدر بدانی
روشن به تو گویم که شب قدر کدام است گر زانکه تو ادراک شب قدر توانی
آنست شب قدر که بر جان محمد قرآن عظیم آمده و سبع مثانی
آنست شب قدر که از نور جمالش وارست کلیم از شب تاریک و شبانی
آنست شب قدر که بر طلعت ماهی تا مطلع فجرش به تماشا گذرانی
ماهی که بود غایت حاجات و مقاصد ماهی که بود قبله آمال و امانی
جامی چو به این شب برسی از پی عمری زنهار سلام من بیدل برسانی
"عبد الرحمن جامی"
فردا یک راز است نگران نباش، دیروز یک خاطره بود حسرتش را نخور و اما امروز
یک هدیه است قدرش را بدان.نمی توان برگشت و آغاز خوبی داشت، می توان آغاز
کرد و پایان خوبی ساخت.
پدرمحمّد جعفر، با ترک زادگاه خود، وطن عقیدتی اش را برای بزرگ شدن بچّه ها انتخاب کرده بود. او سال ها برای ایران و نظام جمهوری اسلامی جنگیده بود.
خداوند در سال ۱۳۶۳، به آن ها، محمّد جعفر را هدیه داد.
محمد جعفر حسینی، از نیروهای قدیمی فاطمیون بود که اوّلین بار پیش از تشکیل لشکر فاطمیون برای دفاع از حرم اهل بیت (علیهم السّلام) به همراه نیروهای ایرانی به سوریه رفت، بعد از تشکیل لشکر فاطمیون به همّت ابوحامد، عضو این لشکر شد و از همرزمان شهید مصطفی صدرزاده، ابوحامد، حجت و دیگر فرماندهان شهید این لشکر بود.
او جوانی برومند و متشخّص و استاد زبان انگلیسی بود. درمیان برادران افغانستانی، شخصیّت جعفر حسینی به گونه ای بود که هر آدم غیرمغرضی را به تحسین وا می داشت.
هوش وافری در فهم مسائل، داشت . او به دلیل توان مدیریتی، به سرعت فعالیّت های فرهنگی و تربیتی عمیقی را پایه گذاری کرد.
با کمک حاج حسین یکتا و حمایت بنیاد کرامت رضوی با تحت پوشش قرار دادن دویست نفر از نخبگان نوجوان افغانستانی به دنبال کادرسازی برای نیروهای انقلابی آینده ی افغانستان بود. چند سال با جمع آوری کمک ها، هزینه ی بزرگترین موکب خادمان افغانستانی را در مرزهای ایران فراهم آورد.
آن زمانی که، نامه ی آقا به جوانان کشورهای غربی و اروپایی منتشر شد. با اساتید دانشگاه ها در خصوص ضرورت سبک جدید با محتوای تبلیغی جلسه گذاشت. آن ها گفتند: دو سال وقت به همراه چند میلیارد منابع می خواهیم. امّا محمّد جعفر سبک جدیدی از آموزش زبان با محتوای تبلیغی را ظرف مدّت کوتاهی با کمترین هزینه پایه گذاری کرد. سبکی که در آن افراد با محوریت تبلیغ انقلاب و مهدویت آموزش زبان ببینند.
شب قدر محمّد جعفر حسینی، زمان دیگری بود. روزی در مسجد حاج آقای خوشوقت سؤالی از من پرسید که من در جوابش سخت ماندم. گفت از طرفی همه ی کارهایش برای اشتغال و زندگی در یک کشور اروپایی هماهنگ شده و از طرف دیگر با درخواستش برای رفتن به سوریه موافقت شده است. دختر نازنین اش هم به دنیا آمده بود.(زینب خانم این روزها کلاس دوم دبستان است و دانش آموز مدرسه ی مؤتلفه ی اسلامی.) گفت به نظر شما چه بکنم؟ چند روزی گذشت پرسیدم : محمّد جعفر چه می کنی ؟ گفت خیلی فکر کردم دیدم اگر روزی برسد که من یک هفته مراسم حاج منصور نتوانم بروم، نمی توانم زنده بمانم. من متعلّق به این جبهه هستم، نمی خواهم در جبهه ی دیگری حتّی برای یک زندگی معمولی بروم.
تصمیم خیلی سختی بود ولی او این تصمیم را گرفته بود. تصمیمی که محمّد جعفر را در زمره ی ابرار کرد. محمّد جعفر گفت:
نمی شود، حضرت زینب برای آدم، دعوتنامه بفرستد و بعد من به اروپا بروم.
محمّدجعفر حسینی به دلیل لیاقتی که داشت، معاون تیپ فاطمیون شد. او همواره با گرایشات ضدّ ایرانی مقابله می کرد، هر چند خود، دل پردردی از این برخوردهای دشمن ساز داشت و می گفت به عشق آقا (سید علی خامنه ای) همه را تحمّل می کنم. او می گفت: شماعلوی هستید و ما فاطمی و ما نباید از هم جدا بشویم.
بهترین خاطره ی زندگی او، دیدار با حاج قاسم سلیمانی بود و تحوّلی که بعد شهادت مرادش ابوحامد و فاتح برای فاطمیون به وجود آمد. خود مسیٔولیّت صدور برگه ی هویت را، برای رزمندگان فاطمیون به عهده گرفت و آرزویی که سال ها بر دل بسیاری از رزمندگان بود را با دادن برگه ها برآورده کرد. دوست داشت از پتانسیل فاطمیون در ایران و خارج از مناطق جنگی استفاده بیشتری شود و با راه اندازی هیأت شهدای گمنام افغانستان در امام زاده عبداللّه شهر ری، اجتماع آنان را فراهم نمود و خیریه ای را برای کمک به خانواده های مدافعان حرم راه اندازی کرد.
زینب کلاس اول در حال خاطره گویی
سال ۹۷، در روز میلاد بانوی کرامت حضرت زینب (سلام اللّه علیها) از پدرِ قهرمان زینب دعوت شد که به دبستان بیایند و برای دخترکان از روزهای حماسه و جهاد و جانفشانی در راه حفظ حریم آل اللّه (علیهم السّلام) سخن بگویند . صبح روز میلاد ؛ مادر زینب با آن استواری و صبر همیشگی آمدند و خبر دادند که همسرشان به دلیل شدّت جراحات مجدد بستری شده اند و سعی کنیم که زینب متوجّه نشود. آن روز در میان نگاه مشتاق گل دختران، زینب و مادر بزرگوارش، به نیابت از بابای جانباز آمدند و از خاطرات روزهای دفاع از حرم و شوق بی پایان ایشان در دفاع از حریم بانوی عصمت حضرت زینب (سلام اللّه علیها) سخن گفتند.
زینب هر گاه از پدر سخن می گوید ؛ محال بود از آرزوی بابا برای آزادی فلسطین و افغانستان سخن نگوید . هر بار که احوالپرس پدر قهرمانش می شدیم، با تمام کودکیش بزرگوارانه به فرزندان شهدا اشاره می کرد و می گفت : "پدرم همیشه دل نگران فرزندان شهید است ؛ می گفت باید حواسمان به آنها باشد . برای فرزندان شهید خیلی سخت است . "
زینب و خاطرات بابا
محمّد جعفر حسینی در آخرین اعزام خود و در حالی که جنگ در حال خاتمه بود، در سال ۱۳۹۶، به منطقه رفت و با انفجار سنگینی، اثرات موج گرفتگی و ترکش های فراوان بر روی جان و تنش نقش بست. از آن زمان او بیشتر در بیمارستان بستری بود تا کنار خانوادهاش.
فرمانده فاطمیون درباره ی نحوه ی جانبازی ابوزینب می گوید: در جریان فتح آخرین پایگاه داعش در شهر البوکمال، شهید ابوزینب همواره پیشگام بود. در یکی از محلّات که به سدّ محکمی از داعش برخورد کردیم و درگیری شدّت گرفت، ابوزینب بر اثر اصابت موشک به شدّت مجروح شد. در انتقال به بیمارستان مشخّص شد حدود ۲۰۰ ترکش به بدنش اصابت کرده بود.
از آن زمان او بیشتر در بیمارستان بستری بود تا کنار خانواده اش.
وی شهید محمد جعفر حسینی را به یک گل تشبیه کرد که در مقابل چشمانش در شهر البوکمال پرپر شد و به مقام جانبازی رسید.
خانواده، ششم دی ماه ۱۳۹۸، بعد از مدّت ها او را سرحال دیدند. همسرشان خدا را شکر می کرد که نشانه های سلامت را در محمّد جعفر می بیند.
این بانوی طلبه چنین نقل می کنند: ساعت دو و نیم شب بود و من درس می خواندم . محمّد جعفر خطاب به من گفتند: از دستم ناراحتی ؟؟! گفتم: نه، چرا آخه؟ شهید سرشان را زمین گذاشتند و گفتند: من رفتم. به ایشان گفتم: کجا شما که همین جایی . شهید گفتند ما که رفتیم .
همسرشان می گویند: شوخی زیاد می کردند.
ایشان تا اذان صبح بالا سر محمّد جعفر درس می خواندند، چون فردا امتحان داشتند، البتّه خود شهید هم امتحان داشتند. اذان صبح شد، او را تکان دادم تا مثل همیشه نماز صبح را به او اقتدا کنم، ولی متوجّه شدم، بدنشان یخ کرده است. بعد از آمدن اورژانس متوجّه شدیم ایشان دو سه ساعتی است که به شهادت رسیده اند.
زینب بابا! چنین می گوید: پدرم روز قبل از شهادت از من خواسته ای داشت. او به من گفت: زینب جان سعی کن هر روز صبح، یک سوره از قرآن را بخوانی ، معنایش را هم بخوان. البتّه اگر نتوانستی شده یک آیه از قرآنم بخوانی بخوان، ولی با معنی .
ایشان گفتند: ما حسرت شما را می خوریم.
بنده خودم برای حاجت گرفتن و عرض توسل و تمنّا خدمت این شهید والامقام رسیدم.
افتخاری است برای ما که در زمان شما زندگی می کنیم. اینقدر ما به شما افتخار می کنیم.شما ستون های امّت اسلامی هستید که به زودی انشالله موجب ظهور حضرت خواهید شد.
ما نسبت به شهدای مهاجر بیشتر احساس شرمندگی می کنیم. شما پاداش هجرت را برای خودتان به ثبت رساندید و هم پاداش جهاد را.
واقعاً شرمنده ی فرزند شما هستیم، امنیّت ما، آرامش ما، حیات جامعه ی ما و حیات انقلاب ما، به شهدایی مثل فرزند شما، وابسته است. واقعاً من می دونم هیچ کس نمی تونه از شما، تقدیر و تشکّر بکند، شما در غربت زندگی کردید، بدون این که کسی تشویقتون کنه انقلابی شدید، انقلابی ماندید، علی رغم همه ی رنج ها،با خدا معامله کردید. حتماً خود حضرت ولی عصر ارواحنا له الفداء، قلب شما، قلب مادر و قلب همسرشان را تسکین خواهد داد. حتماً خود حضرت ولی عصر، فرزندان این شهید را تحت حمایت خودش قرار خواهد داد.
من با همه ی وجود به شما غبطه می خورم و از شهید شما تقاضا دارم که ما را شفاعت کنند.
جوانی به این پاکی، جوانی پر از استعداد، و واقعاً مفتخریم در زمان امثال فرزندان شما داریم زندگی می کنیم. فرزند شما از ما جلو زد. السابقون السابقون اولئک المقربون
این بچه ها هر لحظه که دلشان برای بابا تنگ می شود، یقیناً فاطمه ی زهرا سلام علیها ۀن ها را مورد حمایت قرار می دهد.
در روایت است: یک شهیدی که از خانه می رود، خدا می فرماید: من عضو آن خانه می شوم.
در خانه ی شما را باید بوسید... امیدوارم شما دعا کنید فرزند شما حقّش بر گردن ما را حلال کند.
حضور زینب در کلاس دو روز بعد از آسمانی شدن پدر
آری من یک معلم هستم
همان که روزم را با شیرینی وجود دخترکانم آغاز می کنم و آن انرژی ِ بی پایان نشسته در سلام کِشدار صبحگاهیشان ...
تکلیف هر روز زمان است، لَختی گپ و گفت و حال و احوال و غرق شدن در عمق نگاه دخترکان ...
لبخند بر لبشان که باشد، دلم اقیانوسِ آرام است و وای به روزی که در نِی نِی چشم یکیشان، موجی از غم پنهان ...
سرم را هم که بخواهم به درس و کتاب و سؤال و جواب، گرم کنم شورش دلِ بی تابم را چه کنم ...
عمیق می شوم در نگاهشان و سر شمار می کنم، جای تک تکشان را و خوب که چشم می گردانم این بار ...
جایِ زینبِ کلاسم، خالی است ...
او که جَلد کلاس است و نگاه مشتاقش همیشه حاضر ...
به دلم بد راه نمی دهم ؛ کار است دیگر شاید خدای نکرده از آن ویروس جدید ها گرفته باشد و شاید ... شاید !!!
قلبم فشرده می شو،د وقتی می شنوم صبح، دیگر صدایِ نماز صبح خواندن باباجانت را نشنیده ای ...
سیلِ اشک چشمانم را فرا می گیرد، وقتی می فهمم شب سر بر بالینِ گرم بابای
همیشه قهرمانت گذاشتی و مثل همیشه با شنیدن قصّه های رزم و رشادت هایش به
خواب رفتی و با طلوع صبح؛ دستانِ یخ زده اش را بوسه باران کردی ...
زینبم کوهِ غمت، بر شانه های کلاس سنگینی می کند .
دردِ بابایِ سفر کرده ات چنگ می اندازد، به بیخ گلویِ دبستان، امّا ...
چه رازی است پنهان در نام پر آوازه ی بابایِ »شهیدت» که نه تنها مرا بلکه
دبستان دخترانه ی شهدای مؤتلفه ی اسلامی را از این لحظه به بعد مفتخر به
امانتداری از یادگارشهید می سازد و تو دختر نازنینم را ملقب به لقبِ پر
افتخار فرزند شهیدِ دبستان .
زینب جان ؛ وقتی سخن از صبر می شود دوستان پدر و همرزمان او، از پدر
بیشتر برایش نمود پیدا می کنند؛ چرا که پدر، همیشه خود را در مقابل هم
قطاران خود، قطره ای در مقابل دریا می دیده و این روحیهی تواضع و اخلاص
هم میراث آن بزرگوار است ."
پدر خوبت! این بار تصمیم داشت، خودش در روز میلاد حضرت زینب (سلام اللّه
علیها) به دبستان بیاید و از روزهای دفاع از حریم زینبی (سلام اللّه علیها)
برای گل دختران سخن بگوید ...
امّا اراده ی حضرت حق بر آن بود تا با شهادتش در ایّام ولادت آن بزرگ
بانو، بار دیگر صدق ایمان و حقانیّتِ آرمان مدافعان حرم را به اثبات رساند
که: کلنا عباسک یا زینب (سلام اللّه علیها)
زینبم! خوب می دانم با آن چهره ی شیرین و قلب مهربانت، با آنکه سخت دلتنگ
دیدار بابا هستی، امّا هربار که بغض راه گلویت را می گیرد باز هم صبورانه
می گویی:"خانم؛ مگر فقط بابای من شهید شده ؛ این همه دخترانِ شهید که
بابایشان رفته پیش خدا !!!"