در تاریخ معاصر اسلام زنانی پا به عرصه گذاشتند که نامشان در کنار مردان مبارز و فرهیخته و دانشمند خوش درخشید و آنان را به الگوهایی برای نسل های آینده تبدیل کرد. زنانی که با وجود فضای محدود اجتماعی در عرصه های اجتماعی، علمی و فرهنگی به درجات بالا دست یافتند و توانستند نام خود را به عنوان بزرگان تاریخ ثبت کنند. در بین نام افرادی که در دهه های گذشته تاثیر زیادی در وضعیت اجتماعی پیرامون خود به خصوص در کشورهای عربی داشتند خانواده «صدر» جایگاه ویژه ای دارند. این خاندان از نوادگان امام موسی بن جعفر(ع) هستند که از دیرباز در مبارزه و جهاد معروف بودند و در طول چند قرن عالمان و شخصیت های موثری از این خاندان برخاستند.
برای ایرانیان نام 2 تن از افراد خانواده صدر بیش از دیگران نامهایی آشناست. سید محمدباقر صدر فقیه، دانشمند، مجتهد، سیاستمدار عراقی است که در جریان مبارزات علیه رژیم بعث به عنوان رهبری مردمی شناخته شد که همین امر باعث شد تا حکومت بعث او را دستگیر و زندانی کند، سرانجام وی به دست صدام به شهادت رسید.
عضو شناخته شده دیگر خاندان صدر سید موسی صدر معروف به امام موسی صدر است. روحانی مبارز و موسس مجلس اعلای شیعیان لبنان که به عنوان رهبر مذهبی آنان محسوب می شد. او به دعوت معمر قذافی در سوم شهریور به لیبی رفت و چهار روز بعد ربوده شد. با وجود سرنگونی قذافی در لیبی هنوز از سرنوشت امام موسی صدر اطلاع دقیقی نیست و زنده بودن یا شهادت او در هاله ای از ابهام است.
آمنه، در کاظمین متولد شد، فقط دو سالش بود که پدرش را از دست داد. بعد از آن او مانده بود و دو برادرش، محمدباقر دوازده ساله و سیداسماعیل. یازده ساله که شد به همراه برادرانی که میخواستند درس دین بخوانند راهی نجف شد. در آن شرایط، هنوز وضعیت به گونهای نبود که آمنه بتواند به راحتی در کلاس درس شرکت کند، همین شد که فقه، علم حدیث، اخلاق، تفسیر و سیره را از برادرش سیدمحمدباقر و چند استاد دیگر، در خانه فراگرفت و آنقدر جدیت و تلاش و پشتکار داشت که تا درجه اجتهاد پیش رفت.
اما فرد دیگری که در خاندان صدر نامش در کنار شهید سید محمدباقر صدر مورد توجه است و در تاریخ اجتماعی و سیاسی کشور عراق به نحوی برجسته از او یاد می شود «آمنه بنت الهدی صدر»، خواهر سید محمدباقر صدر است. او که از زنان نویسنده و فعال فرهنگی-سیاسی عراق بود سرپرستی مدارس الزهرا نجف و کاظمین را برعهده داشت. تشکیل جلسات خانگی دینی، نوشتن مقاله، داستان نویسی و سرایش اشعار مذهبی از فعالیت های فرهنگی و دینی او به شمار می رود. بنت الهدی توانست از جوانی با حضور پررنگ در کنار برادر خود پیشگام نهضت اسلامی زنان در عراق شود. مسیری که در ادامه حرکت های اسلامی برادرش شکل گرفته بود.
آمنه بنت الهدی صدر، از آن زنهایی نبود که مرعوب شرایط سخت شود. هم درس میخواند و هم کار میکرد؛ کار فرهنگی!
در خانهاش کلاس و جلسه برای زنان میگذاشت و آنها را با امور دینی آشنا میکرد. برای دختران جوان عراقی با مفاهیم اسلامی و سبک زندگی اسلامی، داستان مینوشت و در مجلهی الاضواء چاپ میکرد. تمام دغدغهاش هم این بود که دختران و زنان مخاطبش را با امور دینی آشنا کرده و آنان را نسبت به الگوهای غربی، روشن کند.
کمکم که پیش رفت، به سرپرستی مدارس الزهراء رسید. مدرسه الزهرا به صندوق خیریه اسلامی وابسته بود و شعبههای مختلفی در بصره، دیوانیه، نجف، کاظمین، حله و بغداد، داشت. مدیریت این مدارس در بغداد بود. بنت الهدی، از معلمانی در این مدارس استفاده می کرد که به اسلام مقید بودند و شئونات آن را رعایت می کردند. برای آموزش بیشتر معلمان کلاس برگزار می کرد و سوالات دانشجویان را در وقتهای مناسب پاسخ میگفت.اما زمانی که بخشنامه صادر شد که میبایست این مدارس حتما زیر نظر وزارت تعلیم و تربیت عراق فعالیت کنند، بنت الهدی دیگر دلش به این کار نبود و با وجود دعوت رسمی دولت برای همکاری، کناره گیری کرد.
در زمان حیات بنت الهدی که همزمان با روی کار آمدن حزب بعث عراق و دیکتاتوری صدام بود اتفاقات سیاسی و مهمی به وقوع پیوست و که برخی از این اتفاقات در ارتباط با خاندان صدر عبارتند از: بازداشت شهید صدر در بیمارستان کوفه در سال ۱۹۷۲ م. دستگیری بسیاری از افراد کادرهای اسلامی عراقی و اعدام پنج نفر از آنان در ۱۹۷۴ م.انتفاضه نجف در سال ۱۹۷۷ م. که در آن تعدادی از جوانان با این استدلال که قانونشکنی کرده و مردم را به شورش تحریک کردهاند، اعدام شدند. شهید صدر به جهت این رخداد به بغداد خوانده شد و به خاطر محکوم نکردن این کارها مورد عتاب قرار گرفت.
نوشتن، وسیله و ابزار بنتالهدی بود برای آگاهی زنان مسلمان. میتوانست از این طریق دایره مخاطبانش را افزایش دهد و زنان مسلمان همهی کشورها را به اندیشیدن وادار کند. او اولین زن شیعهای بود که برای دختران نوجوان داستان نوشت.
روشن است که بنت الهدی با این روحیه و تفکر نمی توانست نسبت به مسائل سیاسی روز و اتفاقات آن بیتفاوت و منفعل باشد. او به همراهی برادرش محمدباقر صدر، کارهای زیادی انجام داد. وقتی هم که دولت عراق برادرش را بخاطر همین فعالیت های سیاسی دستگیر کرد، در نجف، به حرم حضرت علی(ع) رفت و سخنرانی کرد، نتیجهاش شد تظاهرات مردم نجف برای آزادی سیدمحمدباقر و گسترش تظاهرات تا بغداد، کاظمین، فهود، نعمانیه، حتی لبنان و بحرین و ایران ...
به دنبال پیروزی انقلاب اسلامی در ایران به رهبری خمینی فرصتی برای سید باقر صدر و خواهرش بنتالهدی پیش آمد تا موجهای انقلاب اسلامی را در عراق نیز گسترش دهند. در ۱۷ خرداد ۱۳۵۸ شمسی سید محمد باقر صدر به فرمان صدام حسین حاکم دست نشانده و طاغوتی عراق، دستگیر شد. بنت الهدی هنگام دستگیری برادرش، تا خیابان اصلی خانهشان جلو آمد و تصمیم گرفت تا برادر را همراهی کند، اما گماشتگان بعثی اجازه این کار را ندادند و وی در همان مکان فریاد برآورد و سخنرانی شگفتانگیزی ایراد نمود. سپس، رو به برادر کرد و گفت: من بر نمیگردم و میخواهم مانند حضرت زینب (س) که برادرش حسین (ع) را همراهی کرد، همراه تو باشم
پس از انتقال برادر با تکبیرهای بلند، فریاد می زد: شما از چه میترسید، از یک مشت کتاب و مقاله، شما از بیداری مردم مسلمان میترسید، ولی بدانید مردم بیدار شده اند.
با دستگیری برادر، بنت الهدی به حرم حضرت علی(ع) رفت و به سخنرانی پرداخته و مردم را از دستگیر شدن مرجع دینیشان آگاه کرد. نتیجه این سخنرانی تظاهرات مردم نجف و آزادی شهید صدر بود. با رسیدن خبر به دیگر شهرها و کشورها، تظاهرات هایی در بغدادف کاظمین، فهود، نعمانیه، سماوه، لبنان، بحرین و ایران صورت گرفت. حکومت عراق با دیدن این تظاهرات، به بازداشت خانگی خانواده صدر دست زد و در روز شنبه، ۱۹ جمادی الاولی ۱۴۰۰ ق. ۵ آوریل ۱۹۸۰ م. شهید صدر و خواهرش بنت الهدی را به زندان انداخت. سرانجام بنت الهدی و محمدباقر صدر 19 فروردین 1359 به دست عمال صدام دستگیر و پس از شکنجه های سخت به شهادت رسیدند. پیکر این شهیده در قبرستان وادی السلام شهر نجف در مقبره خانوادگی خاندان صدر به خاک سپرده شد.
در ذیل چند بخش برگزیده از کتاب سیدة الشهیدة بنت الهدی صدر به همراه چند عکس میآید:
* خروش زینبوار
در نخستین مرتبه اى که رژیم صدام سید محمدباقر صدر را دستگیر کرد، بنتالهدی تا خیابان اصلى همراه او آمد و تصمیم گرفت که همراه وى سوار ماشین شود، ولى مأموران مانع از این اقدام میشوند. بنتالهدی به راننده حامل سید محمدباقرصدر گفت: «بالاخره روزى تو بیدار مىشوى و از این کار خود پشیمان مىگردى.» و فریاد برآورد و سخنرانى عجیبى کرد که همه را به تعجب واداشت؛ فرمود: «شما گمان کردهاید مردم نجف خواب هستند که این موقع شب آمدهاید؟ چه چیزى شما را مىترساند؟ چه چیزى در این خانه مشاهده کردهاید؟ آیا اسلحه و مواد منفجره دیدهاید؟ یک مرد بىسلاح که فقط ایمان و عقیده دارد! اینهمه نیرو چه لزومى دارد؟ مردم دیگر بیدار شدهاند. تا کى وجدانتان در خواب خواهد بود؟ چرا تن به این زندگى ضلالتبار دادهاید؟»
سپس رو به برادر کرد و گفت: «من برنمىگردم. مىخواهم همانند زینب علیه السلام که برادرش حسین علیهالسلام را همراهى کرد، همراه تو باشم.» تا هنگامیکه اتومبیل حامل سید محمدباقر ایستاده بود، ملازم و مراقب برادر بود، اما وقتى اتومبیل حرکت کرد، با تکبیرهاى رعدآسا، قلب دشمنان را به لرزه درآورد، و سخنان خود را با آیات « إِلَّا الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ وَذَکَرُوا اللَّهَ کَثِیرًا وَانتَصَرُوا مِن بَعْدِ مَا ظُلِمُوا وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُونَ » (شعراء: 227) و « قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ اسْتَعینُوا بِاللَّهِ وَ اصْبِرُوا إِنَّ الْأَرْضَ لِلَّهِ یُورِثُها مَنْ یَشاءُ مِنْ عِبادِهِ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ » (اعراف: 128) پایان داد.
سپس بنتالهدى به سمت حرم جد بزرگوارشان، علی علیهالسلام حرکت کرد و در راه فریاد میزد: «که اى مردم! به شما ستم کردند! مرجع شما را گرفتند!» در حرم هم با ممانعت خادمان، که دست نشاندگان رژیم بودند؛ مواجه شد، اما آنجا هم سخنرانى کرد و همان جمعیت اندک را به گریه واداشت. سپس به منزل بازگشت. فرداى آن روز، به بازار نزدیک حرم رفت و با فریادهاى تکبیر و سخنان پرشور، مردم را به قیام فراخواند. پس از خروش زینب وار بنت الهدی، تظاهراتی از حرم امام علی علیه السلام با حضور مردان و زنان عراقی به راه افتاد و در پی تظاهرات، رژیم مجبور شد سید محمدباقر را آزاد کند. ساعاتی بعد سید محمدباقر از اداره امنیت با خانوادهاش تماس گرفت و به آنان اطلاع داد که بعد از چند ساعت به نجف میرسد.
* موسم حج
در موسم حج، حالت شوق عجیب و فرح انگیزی وجود بنتالهدی را در برمیگرفت. بنتالهدی همانند مرشد دینی در یکی از کاروانها، که از بغداد و کاظمین حرکت میکرد، رهسپار حج میشد. علاوه بر بانوان عراقی که به سرپرستی بنتالهدی به حج مشرف میشدند، بانوان طراز اول دیگر ممالک اسلامی نیز در کاروان وی حضور داشتند. در یکی از این سفرها، دختر امام خمینی(رهبر انقلاب و بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران) نیز در کاروان بنتالهدی حضور داشت. بنتالهدی مسائل حج و احکام آن را به زنان آموزش میداد و به دلیل احاطهی کاملی که بر فتواهای مراجع گوناگون داشت، نیاز علمی هر مقلدی را طبق فتوای مجتهد خودش برآورده میکرد. اگر به مسالهای برمیخورد که حکم آن در رسالهها وجود نداشت، با برادرش سید محمدباقر صدر تماس تلفنی میگرفت تا حکم شرعی را از او دریافت کند.
بنتالهدی در مورد حج میگفت: «باید به سوی فرودگاه روانه میشدیم. لحظهای درنگ کردم تا برای آخرین بار به وسایلی که برای آن سفر طولانی و پر رمز و راز مهیا کرده بودم؛ نگاهی بیندازم تا مبادا چیزی از قلم افتاده باشد. نیازی به شمارش نبود... یک ساک، همین و بس. مگر کسی که به سوی بیت الله بار سفر میبندد، چه چیزی با خود میبرد؟ مگر نه این که در آغاز، بشر برای حج گزاردن به سوی خانهای فراخوانده شد که در سرزمینی بیآب و علف بنا گردیده بود؟»
* حکم آنچه تو فرمایی
در جریان ارتحال دائی روحانی و بزرگوارش، آیت الله شیخ مرتضی آل یاسین، هر فردی میخواست تسلیم در برابر اراده خدا و رفتار صاحب عزا را ببنید، باید به بنتالهدی مینگریست. در آن فضای سراسر شیون و زاری، او نه تنها خود ناله و فغان نمیکرد که به زنان فامیل و بستگان هم توصیه میکرد ذکر «لا حَوْلَ وَلا قُوَّهَ اِلا بِالله اَلعَلِیِّ العَظیمِ » را تکرار کنند و خوشحال باشند که سفرهی رحمت و خیر و برکت پروردگار، در انتظار دائی بزرگوارش است.
* تجسم چهره متکامل اسلام
یکی از شاگردان بنتالهدی نظرات برخی از خواهرانی که شاگرد وی بودند را در مورد بنتالهدی جویا شده بود و از هر یک پرسید: چه چیزی در بنتالهدی هست که تو را بیش از دیگران جذب میکند؟ جوابها مختلف بود یکی میگفت: کنارهگیری از دنیا و لذتهای آن...
یکی دیگر میگفت: سادگی و تواضع و سخاوت ایشان...
و دیگری گفت: او با تمام سادگیش بانویی آراسته است...
کسی هم جواب داد: هوش و خوش سخن بودن ایشان...
در پایان نظر سنجی هم رو به کسی کرد که با بنتالهدی رابطه دوستی عمیقی داشت، ایشان پاسخ داد: "عمل در راه خدا از ابتدای جوانی و وقف زندگی برای خداوند متعال."
یکى دیگر از خواهران میگفت: "محبت و عاطفه و روش جذاب ایشان و بهطور کلى، چهره متکامل اسلام را در بنتالهدى مىدیدم. نهایت ایثار در او متجلى بود. آگاهى بخشیدن به دیگران را وظیفه شرعى و واجب خویش مىدانست. جلوه رفتارى او با دیگران بهگونهاى بود که گویى سالیان دراز با آنها زیسته است. شخصیت وى در دلها نفوذ عمیقى داشت."یکی دیگر از شاگردان ایشان میگفت: "کسی که با شهیده بنت الهدی رفت و آمد کند این سؤال به ذهنش خطور میکند که اگر اخلاق این بانو در این عصر این گونه است پس اخلاق بانوان پیشینی چون خدیجه کبری و فاطمه زهرا و زینب علیهم السلام چگونه بوده است.
خانم سیده ام جعفر(همسر سید محمدباقر صدر و خواهر امام موسی صدر)،نقل میکند که یک بار نماز جماعتی به امامت بنتالهدی اقامه شد، در پایان نماز، یکی از زنان از وی میپرسد چگونه در نماز به خواهر شوهر خودت اقتدا میکنی؟ و ایشان پاسخ میدهد؛" غیر از عدالت چیزی از ایشان ندیدهام."
* تدبیر دولت ایران
با کمک وزارت کشور و سفارت ایران در بغداد، برای سید محمدباقر صدر و بنتالهدی صدر در اوایل سال 1359 گذرنامههایی الجزایری و با لباس محلی عشایری تهیه شد و مقدمات سفر ایشان از طریق کردستان و عراق به مرز ایران فراهم گشت. در ایران به غیر از حضرت امام خمینی (ره) و فرزندشان حاج احمد آقا و آقایان سید صادق طباطبایی و سید محمود دعایی که از نزدیکان امام و سفیر ایران در عراق بودند، کسی از این ماجرا اطلاع نداشت.
از بخت بد، هنگامیکه فرستاده ایران به بغداد بازگشت و آمادة رفتن به نجف اشرف بود، خبر دستگیری آیتالله صدر و خواهر دانشمند ایشان، بانو بنتالهدی صدر منتشر شد.
* تحویل جنازهها
شامگاه چهارشنبه بیستم فروردین سال 1359 ش، رژیم بعث، برق شهر نجف را به طور کامل قطع کرد. در سیاهی شب، مأموران امنیتی از دیوار منزل سید محمدصادق صدر، پسرعموی شهید صدر بالا رفتند و در را باز کردند. بعد به خانه سیدمحمدصادق ریختند و از او خواستند همراهشان به استانداری نجف برود. در آنجا، ابوسعد (رئیس اداره امنیت نجف) به سید محمدصادق صدر گفت: «اینها جنازه صدر و خواهرش هستند که اعدام شدهاند. با ما بیا تا دفنشان کنیم.»
سید گفت: "باید غسلشان بدهم." ابوسعد گفت: "غسل و کفن شدهاند." سید گفت: "باید بر آنها نماز بخوانم." ابوسعد گفت: "بخوان."
نماز که تمام شد ابوسعد گفت: "میخواهی جنازهشان را ببینی؟" سید گفت: "بله".
جنازه را نشانش دادند. صورت پسرعمو غرق خون بود. آثار شکنجه در همه جای صورتش پیدا بود. نگذاشتند همه جای بدن محمدباقر را ببیند.
ابوسعد گفت: "میتوانی خبر اعدام سید را اعلام کنی، اما اگر خبر اعدام بنتالهدی را اعلام کنی خودت را هم میکشیم."
این روش بعثیها بود. در این چند ماه اینقدر خبر شهادت سید را دادند و بعد تکذیب کردند که مردم دیگر راحت خبر را باور نمیکردند. رژیم عمداً این کار را کرده بود تا مردم نتوانند موضع مشخصی بگیرند. میخواست مردم در تناقض و سردرگمی بمانند.
شهدای مدافع حرم خیلی از شهدای دفاع مقدس مظلوم ترند و خانواده هایشان مظلومتر - این شهدا علیرغم اینکه می دیدند که بعد از جنگ برخی از لیبرالها بر جایگاههای حکومتی ساکن شده اند و با چشم باز برای دفاع از اسلام و پرچم اصلی که به دست نائب امام زمان امام خامنه ای است و برای دفاع از ناموس مسلمانان در آنسوی مرزها به مبارزه با دشمنان اسلام رفتند و غریبانه شهید شدند و خانواده هایشان هم گاهی از زخم زبان برخی بی بصیرتها در کشور خودمان در امام نیستند
در این میان شهدای افغانستانی مظلومترند چرا که در کشور ما غریب هستند و این وظیفه من و شمای بچه شیعه را نسبت به آنها دوچندان می کند
همسر شهید مصطفی صدرزاده از شهدای مدافع حرم ایرانی در این خصوص گفت: من به عنوان همسر شهید مدافع حرم از مسئولان بنیاد شهید انتظار دارم که فقط نسبت به خانواده شهدای ایرانی ابراز محبت نکنند و جویای احوال خانواده های شهدای مدافع حرم افغان هم باشند؛ چون این خانواده ها خیلی مظلوم و غریبند و به دلجویی مسئولان ایرانی نیاز دارند؛ این خانواده ها قطعا مشکل مالی و اقامتی در ایران دارند و با همه این مشکلات دست به گریبان هستند و نباید رها شوند.
در ادامه به گفتگویی که در سایت دفاع پرس با مادر شهید مصطفی خادمی انجام شده را باز نشر می دهیم البته با یک جابجایی در سوالات
از خصوصیات شهید بفرمایید و چه شد به فکر دفاع از حرم حضرت زینب افتادند؟
پسرم از بچگی شجاع و ساده و خوشاخلاق بود. دست خیر هم داشت. تمام دوستان و همسایهها و همکارانش از او راضی بودند و از اخلاق خوب مصطفی تعریف میکردند. مصطفی بسیار دلسوز و باغیرت بود. نمیتوانست نسبت به وقایع پیرامونش بیتفاوت باشد. همین غیرتش هم او را برای دفاع از حرم به سوریه کشاند. پسرم اوایل شروع بحث جبهه مقاومت اسلامی آرام و سربه زیر داشت کارش را میکرد. موضوع تعدی تروریستها به حرم اهل بیت که جدیتر شد، تصمیم به رفتن گرفت. موضوع رفتنش را خیلی مطرح میکرد اما من مخالفت میکردم و میگفتم تو هنوز کوچک هستی، اجازه بده تا مدتی از جنگ سوریه بگذرد، بعد برو. او اصرار کرد و نهایتاً هم رفت.
آقا مصطفی چطور با وجود نابینایی یک چشم توانست رزمنده مدافع حرم شود؟
چشم
چپ مصطفی مادرزادی کمبینا و میتوانم بگویم نابینا بود. برای همین اصلاً
فکرش را هم نمیکردم با این شرایط بخواهد اعزام شود. مسئولان هم اجازه
نمیدادند پسرم به جبهه برود اما مصطفی گفته بود وضعیت یک چشمم که نمیبیند
کار خدا است. چشم دیگرم که سالم است و آن هم فدای حضرت زینب(س). مسئولان
باز مخالفت میکنند و پسرم میگوید: خانم من را طلبیده و شما اجازه
نمیدهید. پس آن دنیا جواب حضرت زینب(س) را خودتان بدهید. با اصرارهای
مصطفی نهایتاً اجازه میدهند که به جهاد برود. وقتی پسرم رفت متوجه شدیم که
مدتهاست این تصمیم را گرفته است. من اوایلی که او رفت خیلی ناراحت بودم.
مخصوصاً وقتی که خبر شهادتش را به ما دادند اما بعدها که به شهادتش فکر
کردم دیدم او بهترین راه برای رسیدن به خدا انتخاب کرده بود.
قاعدتاً برای شما خیلی سخت بود که اجازه رفتن به تهتغاری خانهتان بدهید.
بله اما فکر نمیکنم انگیزه مصطفای من برای رفتن برای پول بود. مگر چقدر حقوق میدهند. حقوق مصطفایم یک میلیون و 250 هزار تومان بود. این مبلغ به نظر خود شما ارزش دادن جان را دارد؟ نه آنها رفتند برای دل خودشان، برای روسفیدی پیش حضرت زینب(س). ما که این همه حسین حسین میکنیم نهایت چه میشود. این حرف زدنها باید عملی شود. اینها راهی را انتخاب کردهاند که صراط منیر بود. راهی که به تعالی میرسید. خود حضرت زینب اینها را گلچین میکند که مدافع حرم شوند. شهادتش برای من و خانوادهام سخت و دردناک بود اما وقتی به راهی که رفته فکر میکنم آرام میشوم.
شهیده بنت الهدی صدر بسیار فداکار بود و با تمام توان برای برافراشتن پرچم حق و اسلام می کوشید
همواره در جمع زنان می گفت اسلام غریب است و دلسوز کم دارد
وقتی صدام او را به شهادت رساند از صدام پرسیدند چرا خواهر صدر را به شهادت رساندی
صدام گفت من قضیه حسین(ع) را تکرار نمی کنم زینب (س) بعد از برادرش زنده ماند و یزید و آل امیه را رسوا کرد
شهید «ابراهیم رضایی» از مردان نیکی بود که عشق به اسلام و اهل بیت (علیه السلام) سرنوشت عجیبی را برایش رقم زده بود و حالا بهدور از خاک افغانستان ولی در جایگاه بزرگ مدافعان حرم، در خاک امام غریبان حضرت امام رضا(علیه السلام) آرام گرفته است.
علی رضایی فرزند شهید «ابراهیم رضایی» در گفتگوی اختصاصی با خبرنگار تابناک رضوی گفت: پدرم جان خودش را در راه اسلام و حفاظت از حرم حضرت زینب(س) گذاشت و من هم تا آخرین قطره خون از راه پدرم پاسداری میکنم.
از این شهید بزرگوار سه فرزندبه یادگار مانده است و در سن 35 سالگی در مبارزه با گروه داعش به درجه رفیع شهادت نائل آمده است.
شهید ابراهیم رضایی گروه 21اعزامی از مشهدبود ،او خیلی مرد شجاعی بود ، هر وقت هجوم داشتیم اولین نفری بودکه گروهانش را آماده وبه خط میکرد ....
یادم هست پارسال در تدمر ، شهیدرضایی قسمت زیادی از خط را کنترل میکرد ، جایی که ایشان بودند نمیگذاشتند حتی یک نفر هم تیراندازی بی مورد کند .
میگفت :همین سکوت ،بیشتر دشمن را آزار میدهد و جرات نزدیک شدن را ندارند ، مدت زیادی هم فرمانده محور بود ،همیشه دشمن را زمین گیر می کرد .
با شجاعتی که داشت ،محال بود، دشمن بتواند هجوم کند. مدتی هم بایک گردان به ماموریت به سمت اثریا رفت و در آنجا هم خیلی موفق بود،با تدبیر وشجاعت بالا وتجربه خوبی که داشت دشمن رابه زانو درآورد و بعدازآن ماموریت دوباره به تدمر برگشت .
آخردوره اش بود میخواست مرخصی برود که همان موقع تدمر ما عملیات داشتیم. دوستانش که باهم آمده بودندبه مرخصی رفتند ولی ایشان مرخصیش را لغوکرد و درآن عملیات شرکت کرد.
در روز دوم عملیات با داعشیهای ملعون ساعتها جنگیدند وپس ازچندساعت مقاومت ازسه طرف محاصره و با تیر قناص دشمن مجروح شد.
امکان عقب کشیدن وی نبود وا زشدت خونریزی بیحال شدکه درآخر باشلیک تیر دشمن به قلبش به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
شهدای مدافع حرم خیلی از شهدای دفاع مقدس مظلوم ترند و خانواده هایشان مظلومتر - این شهدا علیرغم اینکه می دیدند که بعد از جنگ برخی از لیبرالها بر جایگاههای حکومتی ساکن شده اند و با چشم باز برای دفاع از اسلام و پرچم اصلی که به دست نائب امام زمان امام خامنه ای است و برای دفاع از ناموس مسلمانان در آنسوی مرزها به مبارزه با دشمنان اسلام رفتند و غریبانه شهید شدند و خانواده هایشان هم گاهی از زخم زبان برخی بی بصیرتها در کشور خودمان در امام نیستند .
مهدی صابری یکی از شهدای افغانستانی مدافع حرم است. او فرمانده گروهان حضرت علی اکبر(ع) نیروی مخصوص تیپ فاطمیون بوده است. پیکر مطهر این شهید و سه تن دیگر از شهدای تیپ فاطمیون چندی پیش همزمان با ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) با حضور گسترده مردم شهر مقدس قم از مسجد امام حسن عسکری (ع) به طرف آستان مقدس حضرت معصومه (س) تشییع و در قطعه شهدای مدافعان حرم بهشت معصومه (س) به خاک سپرده شد. خواهر شهید مهدی صابری در وبلاگی که به نام این شهید راهاندازی کرده به بیان برخی خاطرات از برادر شهیدش میپردازد. او در یکی از مطالب این وبلاگ، خاطرهای را به روایت یکی از فرماندهان نوشته است که روز شهادت مهدی صابری در کنار او مشغول جنگ بوده، این خاطره به روایت یکی از فرماندهان و به قلم خواهر شهید صابری در ادامه میآید:
گرفتن «تل قرین» که اهمیت فوق العادهای در از بین بردن کمربند حائل رژیم صهیونیستی در بلندیهای جولان داشت با غیرت حیدری بچه های فاطمیون میسر شد و این پیروزی آسان بدست نیامد. جنگ بچهها خاکریز به خاکریز نبود، بلکه تن به تن با تکفیریها گلاویز شده بودند از بس با سلاحها شلیک کرده بودند که همه از کار افتاده بود. یکی از فرماندهان تعریف میکرد و میگفت: «بچههای خط شکن به فرماندهی شهید مهدی صابری سینه به سینه تکفیریها زد و خورد میکردند تکفیریها که پاتک شدیدی را برای پس گرفتن تل قرین شروع کرده بودند از آسمان و زمین آتش سنگینی میریختند و ما هم از بس با دوشکا و سلاحهای سنگین 23 شلیک کرده بودیم که این سلاحها هم از کار افتاده بود.
سختی و شدت جنگ، توانمان را بریده بود و بدتر از همه نداشتن مهمات و از کارافتادگی سلاحها، دشمن را امیدوار کرده بود تنها اسلحهای که با آن نفرات دشمن را به درک میفرستادیم کلاش بود که با پایان یافتن آخرین گلولههایمان عملا آن را هم از دست داده بودیم اما آن طرف مجهز بود به آخرین سلاحهای مدرن هدیه اسرائیل. در این میان شهید مهدی صابری هم فرماندهی میکرد و هم به جهت اینکه آشنایی کاملی به مهارتهای پزشکی و پرستاری داشت به مداوای مجروحین میپرداخت و یکجا بند نمیشد».
همه بخاطر تمام شدن مهماتمان در اوج ناامیدی بودیم که ناگهان دیدم شهید فاتح معاون سردار شهید توسلی یک چفیه پر از نارنجک برایمان آورد. هدیهای بود از طرف «ابوحامد» و در آن شرایط سخت خدا میداند که این هدیه چه اندازه شور و شعف در دل مهدی و بچههای خط شکن ایجاد کرد. از آنجا که نسبت به تکفیریها در موضع بالاتری قرار داشتیم و آنها هم در چندمتری ما در پایین تپه در حال بالا آمدن بودند (گویا فهمیده بودند مهماتمان به پایان رسیده و کارمان تمام است) معطل نکردیم و شروع کردیم به انداختن نارنجکها. با هر نارنجکی که پرتاپ میکردیم جمعی از آنها راهی دوزخ میشدند اما انگار تعدادشان کم نمیشد. بیش از صد نفر را به هلاکت رسانده بودیم اما مثل مور و ملخ زیاد میشدند و بالا میآمدند آنها اهمیت تپه را میدانستند و نمیخواستند شکست را قبول کنند.
در همین حین از جناح دیگری دشمن قصد نفوذ و قیچی بچهها را داشت که شهید مهدی صابری با تیزهوشی فهمید و در حالی که بقیه افراد از او بی خبر بودند به همراه یکی دیگر از نیروها غریبانه در مقابل وحشیهای تکفیری صف آرایی میکند و جنگ نفر به نفر شروع میشود. مهدی؛ علی اکبر گونه جنگ شدیدی را آغاز میکند دشمن که عقبنشینی کرده و تنها راه چاره را انداختن خمپاره میداند که در این بین ترکش خمپاره مهدی را زخمی میکند. در صحنه نبرد بودیم که دیدم مهدی خودش را با تن مجروح به ما رساند. تا نگاهم به مهدی افتاد دیدم لبهایش از شدت تشنگی خشک شده و دریغ از یک قطره آب برای آرام شدن او. گفتم مهدی جان شما دیگر برگرد عقب. بچهها هستند و شما هم زخمی شدهاید، خون زیادی از شما رفته و توان شما را گرفته است. مهدی با حالتی مظلومانه گفت نه برگشتن من در این شرایط سخت، عین نامردی است. دیدم زیر بار نمیرود نگاهم را برگردانم که یکدفعه دیدم یکی از بچهها فریاد کشید مهدی، مهدی را زدند.
تا نگاهم مجددا به مهدی افتاد دیدم مهدی با صورت به زمین خورد سه گلوله همزمان سینه و پهلو و گردن مهدی را درید و خون فواره زد. ایام فاطمیه بود و سالگرد شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها که مهدی مهمان مادر شد. مهدی در فاطمیه زهرایی شد. جوان برومندی که عاشق حضرت علی اکبر علیه السلام بود. با لب تشنه به علی اکبر لیلا پیوست و به آرزوی دیرینش رسید. جای عزاداری نبود پیشانی مهدی را بوسیدم و کار را ادامه دادیم. روی برگشتن و عقب نشینی هم نداشتم و با خودم گفتم ریختن خونم شرف دارد بر برگشتن. در آن شرایط سخت که مهماتمان تمام شده بود به یکی از بچهها که سر نترسی داشت گفتم بیا اینگونه فکر کنیم که ما به دشمن پاتک زدیم و بجای ایستادن و دفاع کردن به سمت آنها یورش ببریم و حمله کنیم. قبول کرد. او از سمت راست و من از چپ به سمت دشمن یورش بردیم در این بین دوشکای دشمن لحظهای از کار نمی افتاد، مقابله سلاح کلاش با گلولههای دوشکا بیشتر به یک شوخی شبیه بود اما به اذن خدا دوشکاچی را به درک فرستادیم و پریدیم پشت دوشکای دشمن. با دوشکای آنها خود تکفیریها را هدف گرفتیم. بعد از مدتی دیدیم خط آرام گرفت بچههای مخابرات خبر آوردند که تکفیریها پشت بیسیم گفتند باید عقب نشینی کرد چون فاطمیون تل قرین را طلسم کرده اند. اینگونه بود که تل قرین با پایمردی شهدایی چون مهدی صابری به تصرف کامل درآمد و کمر اسرائیل شکست و خط حائلی که اسرائیل با کمک تکفیریها برای امنیت خود به دور خود تنیده بود از هم پاشید و شکست.