زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

استاد کاراته و مربی اخلاق شهید مدافع حرم شهید سعید مسلمی شهادت 9 آبان 1394 شکرگزار خداوندم که مرا لایق دفاع از حرم دانست

شهید سعید مسلمی یکی از پنج شهید مدافع حرم شهر اراک است که در دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید...

شهید مدافع حرم اهل بیت "سعید مسلمی" که در نهم آبان ماه سال جاری در راه دفاع از اسلام و حراست از حریم اهل بیت(ع) جان خود را در سوریه فدا کرد، پس از گذشت صد روز پیکرش پیدا و روز گذشته در گلزار شهدای اراک به خاک سپرده شد.

لازم به ذکر است وی از نیروهای پاسدار تیپ 71 روح الله شهر اراک بود.

شهید سعید مسلمی یکی از پنج شهید مدافع حرم شهر اراک است که در دفاع از حرم حضرت زینب (س) به شهادت رسید. سعید از جوانان دهه هفتادی بود که قهرمانی و بزرگمردی‌اش زبانزد مردم شهرشان بود. وقتی با مادر شهید صحبت می‌کردم، به رغم دلتنگی‌ها، از اینکه پسر جوانش فدایی بانوی مقاومت شده و نزد حضرت زینب(س) سربلند است، افتخار می‌کرد. خواهر شهید نیز از زخم زبان نااهلان گله داشت و تکیه کلامش این بود که باید شهید را درست شناخت و درست به جامعه معرفی کرد، چراکه آنها آشنایان آسمان و غریبان روی زمین هستند. آنچه می‌خوانید حاصل همکلامی ما با مادر، خواهر و یکی از شاگردان شهید مدافع حرم سعید مسلمی است که از نظرتان می‌گذرد.

بانو باجلان مادر شهید
حاج خانم! چند فرزند دارید؟ سعید چندمین فرزند شما بود؟
من شش فرزند دارم که پسرم سعید متولد سال 70 و آخرین فرزندم بود. از کودکی خیلی بچه آرام، صبور، با محبت و قانعی بود. بسیار با ایمان بود و نمازش را اول وقت می‌خواند. همیشه با وضو بود. به من و پدرش بسیار احترام می‌گذاشت با اینکه آخرین فرزندم بود ولی از همه فرزندانم بزرگتر بود. یعنی کارهایی می‌کرد که از سنش بیشتر بود.
غالباً مادرها به فرزند آخرشان احساس دلبستگی بیشتری دارند. با این وجود چطور حاضر شدید به سوریه اعزام شود؟
اگر سعید امسال به سوریه نمی‌رفت، سال‌های دیگر می‌رفت. در وصیتنامه‌اش نوشت، من با اراده خودم و داوطلبانه به سوریه رفتم. ولی اگر شهید شدم بدانید این راه را خودم انتخاب کردم. راه خدا را رفتم و ناراحت نشوید. به من گفت، مامان جان من به سوریه می‌روم. شما چند پسر دیگر داری اگر شهید شدم در سرای آخرت شفیع شما هستم. گفت مامان تا روزی که خداوند در تقدیرم نوشته همان قدر عمرم است پس چه خوب که با احترام و با شهادت از دنیا بروم. اگر پایان عمرم در دفاع از حریم اهل بیت شهید نشوم اینجا در خیابان می‌میرم یا درخانه از دنیا می‌روم. پس بدان اگر خدا لایق دانست شهید شدم ناراحت نشو و ناراحتی‌ات به خاطر حضرت زینب(س)، امام حسین(ع) و حضرت علی اصغر(ع) باشد و از خدا بخواه هر چه صلاح است همان شود.
چطور اعزام شد و چگونه با خبر شهادتش روبه‌رو شدید؟
کارهای اعزامش را از قبل کرده بود. یک روز زنگ زدم که سعید جان کجایی؟ گفت، من می‌روم پادگان و از آنجا به کمک حضرت زینب(س) می‌روم. فردایش ساعت دو به من زنگ زد و خداحافظی کرد. تا یک ماه به من زنگ نزد. بعد از 50- 40 روز که رفته بود از سپاه آمدند گفتند آقا سعید در یکی از روستاهای حلب محاصره شده است. ان شاءالله آزاد می‌شود. من سه ماه چشم به راه بودم. مدام ذکر می‌گفتم و متوسل می‌شدم که بعد از سه ماه گفتند آقا سعید را در بیابان‌های حلب پیدا کردند که به همراه تعداد دیگری از همر زمانش شهید شده‌اند. شهید زهره وند و آقا سعید در یک روز به شهادت رسیدند. خیلی از همرزمانش می‌گفتند آن روز آقا سعید جان ما را نجات داد.


 با دلتنگی مادرانه‌تان چه می‌کنید؟

یک مادر خیلی نگران بچه‌اش می‌شود. ولی خدا را شاکرم که شهادت قسمت پسرم شد. من هم مادرم و خیلی دلتنگ پسرم می‌شوم اما راضی‌ام که پسرم در راه دفاع از حرم اهل بیت به شهادت رسید. اینکه می‌گویند خوبان می‌روند، درست است. پسرم با آنکه فرزند کوچکم بود اما راه راست را به ما نشان می‌داد. سعید برای دفاع از حضرت زینب(س) به سوریه رفت و فردای قیامت پیش امام حسین(ع) سربلند هستم. خدا را شکر می‌کنم.


زهرا مسلمی خواهر شهید
شما خواهر بزرگ‌تر شهید بودید. به عنوان یک خواهر بزرگ‌تر آقا سعید ته تغاری خانواده‌تان را چطور تعریف می‌کنید؟
برادرم متولد 19 فروردین 1370 بود و 9 آبان 1394 به شهادت رسید. من دو خواهر و چهار برادر داشتم که آقا سعید فرزند آخرخانواده بود. من از برادرم 12 سال بزرگترم. کودکی مان در روستا گذشت. آقا سعید اراک به دنیا آمد و در اراک بزرگ شد. از ابتدا به دنبال ورزش و تهذیب نفس رفت. بعدها عضو سپاه پاسداران شد و برای دفاع از اسلام مرز نمی‌شناخت. می‌گفت هر سرزمین اسلامی که احتیاج به دفاع دارد من عازم می‌شوم و اگر مسلمانی صدای مظلومی را در عالم بشنود و به دفاع برنخیزد بویی از مسلمانی نبرده است. برادرم روحیه ظلم ستیزی داشت. همیشه صبور بود. لبخند به لب داشت و در کارهای خانه به مادرم کمک می‌کرد. باشگاه ورزشی داشت و مربی کاراته بود. بچه‌ها و جوان‌ها را از کوچه پس کوچه‌ها جمع می‌کرد و به سمت ورزش سوق می‌داد.
برادرتان چه تاریخی به سوریه اعزام شد؟
سعید 15 مهر94 اعزام شد اما نامه‌ای بعدا از سپاه برای ما آوردند که فروردین برای رفتن به سوریه تقاضا داده بود و بالاخره مهر ماه برای اولین بار به سوریه رفت و آبان ماه هم در شمال حلب به شهادت رسید. ما می‌گفتیم نرو، بابا مامان ناراحتند اما می‌گفت، من برای دفاع از اسلام می‌روم. یک روز تلویزیون دختر کوچک سوری را نشان می‌داد که مجروح بود. سعید گفت اگر این بلا را سر کودکان شما بیاورند چه می‌کنید؟ من 12 سال از برادرم بزرگترم اما او بزرگی خاصی داشت. اخلاقش از کودکی با ما فرق می‌کرد. همیشه با وضو بود. سه برادر دیگرم هم اهل تقوا هستند. پدرم با کارگری و نان حلال فرزندانش را بزرگ کرد. کشاورز بود و الان کارگر محیط‌زیست است. با رزق حلال ایشان و تربیت صحیح مادرمان، سعید به مقام شهادت رسید.


گزارش تصویری تشییع پیکر مطهر شهید مدافع حرم

 همین که بچه‌ها را از کوچه خیابان جمع کنم و به سمت ورزش بیاورم خیلی ثواب داره

در صحبت‌هایتان به ورزشکار بودن برادرتان اشاره کردید. در این مورد بیشتر توضیح دهید.

سعید مربی کیوکوشینگ کاراته بود. در مسابقات استانی رتبه داشت. یک بار مادرمان به او گفت: سعید چند سال است که کاراته کار می‌کنی و مربی هستی، پس چرا پول جمع نمی‌کنی؟ در جواب گفت: مامان همین که بچه‌ها را از کوچه خیابان جمع کنم و به سمت ورزش بیاورم خیلی ثواب دارد. بعد از شهادتش شاگردانش به منزل پدرم می‌آمدند و می‌گفتند آقا سعید شهریه ما را جمع می‌کرد و برای بچه‌های بی‌بضاعت لباس می‌خرید. برادرم دو باشگاه ورزشی داشت. شاگردان زیادی هم تحت نظر داشت. از 18 سالگی در مسابقات کاراته مقام آورده بود و در وصیتنامه‌اش نوشته بود؛ ورزش را برای اسلام انجام دهید. روزی می‌رسد که به ورزشکاران احتیاج پیدا می‌شود.


گزارش تصویری تشییع پیکر مطهر شهید مدافع حرم

آخرین دیدارش با خانواده چگونه گذشت؟

روزی که می‌خواست برود، ما خیلی گریه می‌کردیم ولی سعید خیلی خوشحال بود. انگار می‌خواست بال در بیاورد. وقتی از کوچه رد می‌شد بر می‌گشت عقب را نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. شوق رفتن داشت. انگار فرشته‌ها او را می‌بردند. همان لحظه که سعید رفته بود، به مادرم الهام شده بود پسرش دیگر بر نمی‌گردد. همیشه گریه می‌کرد. از زمانی که برادرم به سوریه رفت دیگر از او خبری نداشتیم. 9 آبان که شهید شد، خانواده سه ماه از سرنوشتش بی‌خبر بودند. شب و روز نداشتیم تا اینکه 18 بهمن خبر دادند سعید شهید شده است. 19 بهمن پیکرش را به اراک آوردند و در گلزار شهدای اراک آرام گرفت.
از نحوه شهادت آقا سعید اطلاع دارید؟
سعید تیربارچی بود. شهید زهره وند که همشهری‌مان بود همزمان با برادرم به شهادت رسید. سعید چون تیربارچی بود نمی‌توانستند او را بزنند. همرزمانش می‌گفتند تک تیراندازها تند و تند به طرفش شلیک می‌کردند. فرماندهشان تعریف می‌کرد ظهر که عملیات شروع شد، تا شب وهابی‌ها به طرف ما خمپاره شلیک می‌کردند. موقع اذان که شد سعید گفت حاجی بیا نمازمان را نوبتی بخوانیم. فرمانده‌شان می‌گفت به خودمان گفتیم این جوان 24 ساله وسط آتش جنگ فکر نماز است. آخر آتش زیاد بود. نماز را نوبتی خواندیم. فرمانده‌اش می‌گفت از نحوه دقیق شهادت برادرم اطلاع نداریم اما همرزمش می‌گفت سعید 200 متر از ما جلوتر بود. همان جا به شهادت رسید و پیکرش مدتی در منطقه ماند و بعد از آزادسازی آن منطقه پیکرش را برای ما آوردند. سعید که شهید شد ما سه ماه خبری از او نداشتیم. یک شب خواب دیدم جمعیت زیادی به سمت بهشت زهرا می‌روند. سعید روی دوش جمعیت بود. تیشرت مشکی تنش بود و یا زهرا روی آن نوشته شده بود. به من گفت به خدا من می‌آیم و با وعده‌ای که در خواب به من داده بود بعد از سه ماه پیکرش برگشت.

گزارش تصویری تشییع پیکر مطهر شهید مدافع حرم


برادرم حتی حقوقی که از سپاه می‌گرفت برای خودش خرج نمی‌کرد. از نظر مالی وضعش بد نبود

در وصیتنامه‌اش قید کرده حقوقش را به بچه‌های کم درآمد و برای باشگاه ورزشی و ایام فاطمیه نذری بدهیم

پاسخ تان به کسانی که به خانواده شهدای مدافع حرم طعنه می‌زنند چیست؟

کسانی که آرزو دارند کاش زمان عاشورا بودند الان زمان عمل است و شیعه و پیرو امام حسین(ع) با دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حریم اهل بیت (ع) مشخص می‌شود. خیلی دردناک است یکسری افراد ناآگاه حرف‌های عجیبی را در خصوص این شهدا می‌زنند. وقتی پیکر برادر شهیدم را آوردند می‌گفتند چند قطعه استخوان برایشان آوردند، پس از گذشت قرن‌ها از تاریخ عاشورا اگر مسلمانی یاور امام حسین(ع) شود حقش این نیست که زخم زبان بشنود.
به کسانی که به مدافعان حرم و خانواده‌های شهدای مدافع حرم طعنه می‌زنند که برای پول به سوریه می‌روند می‌گویم پول در قبال جان ارزشی ندارد. برادرم 24 سال سن داشت. پنج سال بود که لباس پاسداری انقلاب اسلامی را به تن کرده بود. مادرم برای آخرین پسرش آرزوها داشت. می‌خواست او را داماد کند. سعید داشت راضی می‌شد که ازدواج کند. برادرم حتی حقوقی که از سپاه می‌گرفت برای خودش خرج نمی‌کرد. از نظر مالی وضعش بد نبود. حتی در وصیتنامه‌اش قید کرده حقوقش را به بچه‌های کم درآمد و برای باشگاه ورزشی و ایام فاطمیه نذری بدهیم. ولی برخی طعنه می‌زنند که چیزی به آنها دادند که می‌روند! اصلا میلیاردها تومان بدهند، کل جهان را بدهند فکر نکنم راضی باشیم یک تار موی عزیز ما کم شود. ولی آنهایی که ایمانشان کم است طعنه می‌زنند. به کسانی که طعنه می‌زنند مدافعان حرم برای پول می‌روند می‌گویم می‌توانند خودشان بروند. اگر عشق و ارادت به اهل بیت پیامبر(ص) نبود ما طاقت داغ عزیزانمان را نمی‌آوردیم. الان هر روز مادرم به مزار پسرش می‌رود و اگر روزی یک یا دو بار به مزار برادرم نرود آرام نمی‌گیرد.

نتیجه تصویری برای شهید سعید مسلمی

  بعد از شهادتش جوانان زیادی برای رفتن به سوریه داوطلب شدند و همه تصمیم گرفتند راه او را ادامه دهند


سید یوسف حسینی

یکی  از شاگردان شهید : شیفته اخلاق استاد بودیم
شهید سعید مسلمی دوست و استادم در رشته کیوکوشینگ کاراته بود. از سال 91 به باشگاه آقا سعید می‌رفتم. تأثیر اخلاقی که این شهید روی جوان‌ها می‌گذاشت خیلی زیاد بود. اخلاقش خیلی خوب بود. به ما سفارش می‌کرد به پدر و مادرمان احترام بگذاریم. سعی می‌کرد همه را به گفتار خوب راهنمایی کند. شهید مسلمی خرج بی‌بضاعت‌ها را می‌داد. جوان‌ها را به ورزش جذب می‌کرد و بچه‌ها و جوان‌ها را با هزینه خودش بیرون می‌برد. با بچه‌ها دوست بود. همه شاگردانش شیفته اخلاقش شده بودند. حتی با بچه‌های کوچک در پارک فوتبال می‌کرد. آقا سعید پیش از آنکه استاد کاراته باشد مربی اخلاق بود.  بعد از شهادتش جوانان زیادی برای رفتن به سوریه داوطلب شدند و همه تصمیم گرفتند راه او را ادامه دهند. حرف آقا سعید این بود که حضرت زینب(س) یک بار به اسارت رفت و دیگر نباید به اسارت برود. من هم دوست دارم و باید برای دفاع از حرم بی‌بی بروم. الان جوانان زیادی به مزارش می‌روند و با شهید درد دل می‌کنند. دوست داریم راهش را ادامه دهیم. خوب یادم است یک شب قبل از اینکه اعزام شود همه بچه‌ها را جمع و خداحافظی کرد.

در ادامه وصیت نامه این شهید مدافع حرم را میخوانید:

با سلام و درود به روح امام خمینی(ره) و آرزوی صحت و سلامتی برای ادامه دهنده راه ایشان امام خامنهای. امروز که شما این نامه را مطالعه میکنید شاید دیگر در بین شما عزیزان نباشم و انشالله خداوند توفیق نبرد با دشمنان امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام و شهادت در راه ایشان نصیب اینجانب کرده باشد.

در ابتدا از پدر و مادر عزیزم به خاطر تمامی سختیها و زحماتی که برای بزرگ کردن اینجانب کشیدهاند تشکر میکنم. از شما عذرخواهی میکنم که نتوانستم حتی گوشهای از زحمات شما را در این دنیا جبران کنم و امیدوارم در آن دنیا به لطف حضرت زهرا(س) دستیگر شما باشم.

پدر و مادرم، حرفی که با شما دارم این است که در نبود من صبور باشید و خدایی نکرده حرف یا عملی انجام ندهید که باعث رنجش دل امام زمان و رهبر عزیزتر از جانم و خوشحالی دشمنان اسلام شود و بدانید که فرزند شما در مقابل عزیزان امام حسین(ع) هیچ ارزشی ندارد و اگر خواستید برای نبود فرزندتان اشک بریزید برای مظلومیت امام حسین(ع) و فرزندانش گریه کنید.

همیشه راضی باشید به رضای خداوند و شکرگذار خداوند باشید که فرزندتان در راه امام حسین(ع) قربانی شد. و بدانید که من با اراده خودم این راه را انتخاب کردم و همیشه شکرگذار خداوند هستم که مرا لایق این راه دانست. توصیهای که به خواهران و برادرانم دارم داشتن غیرت علوی و رعایت حجاب زهرایی و نگه داشتن احترام پدر و مادرم در همهی  شرایط میباشد.

صحبتی که با عزیزان دارم ادامه راه شهیدان و گوش به فرمان بودن در برابر دستورات مقام معظم رهبری حضرت امام خامنهای است و همیشه به یاد داشته باشید که در محضر خداوند و امام زمان(عج) هستید.

و اما داداشی عزیزم در باشگاه از شما عزیزان میخواهم همواره احترام به پدر و مادر و تلاش برای بالا بردن سطح علمی و رعایت ادب و اخلاق و ورزش کردن برای دفاع از اسلام را فراموش نکنید و بدانید روزی نوبت شما هم خواهد رسید و باید برای آن روز خود را آماده کنید تا بتوانید برای دفاع از اسلام و شادی دل حضرت زهرا(س) از همه چیزتان بگذرید و هیات را حفظ کنید و مراسمات به یاد ما هم باشید و روضه حضرت زهرا(س) را به یاد ما باهم بخوانید.

امیدوارم عملکردم در مقابل دشمنان اسلام باعث شادی دل آقا امام زمان(عج) و نایب بر حق ایشان حضرت امام خامنهای گردیده باشد؛ انشالله.

هرگز فکر نمی‌کردم همسرم شهید شود ، مدام شوخی می کرد که شهید می شوم شهید علی‌اصغر شیردل | تاریخ شهادت: ۳۰ اردیبهشت ۹۴

نام و نام خانوادگی: علی‌اصغر شیردل

تاریخ تولد: ۱۳۵۷/۳/۳

تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۲/۳۰

تعداد فرزندان: یک فرزند پسر

 پاسدار شهید مهندس علی‌اصغر شیردل از شهدا مدافع حرم بودند که در حراست از حرم حضرت زینب (س) به دست تکفیری‌ها به شهادت رسید.

وی در ۳۰ اردیبهشت ۹۴ و در سن ۳۷ سالگی به مقام شهادت نائل آمد

«تفحص» حالا به شهدای حرم رسیده است. به استخوانهای تازه تازه و پیکرهای پاره پاره شان در غربت سرزمینی که بارها روضه هایش را اشک ریخته ایم. نسل تازه به بار نشسته امروز دسته دسته می رود تا کیلومترها دورتر از وطن، «روایت فتح» تازه ای بسازد تا مبادا روزی دستان آلوده حرامیان همیشگی تاریخ به حریم مقدس اهل بیت دست درازی کند. قصه این روزهای سرزمین من، قصه مدافعان و پهلوانان گمنامی است که عکسهایشان این روزها زینت بخش خیابان های شهر شده است تا دوباره به یادمان بیاورند «جهاد هنوز ادامه دارد...»

شهید «علی اصغرشیردل» از جمله شهدایی است که برای دفاع از مردم مظلوم سوریه و دفاع از حریم اسلام و اهل بیت (ع) راهی سوریه شد و در نهایت بعد از سقوط شهر «تدمر» در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ به شهادت رسید. اما پیکر این شهید یکسال بعد تفحص شد و به آغوش میهن بازگشت تا مرهمی باشد بر زخم های انتظار خانواده داغدارش. به بهانه بازگشت پیکر این شهید سراغ خانواده اش رفتیم تا از این شهید بیشتر بدانیم. متاسفانه «امیرعلی» یادگاری ۶ساله این شهید به خاطر شکستگی که از ناحیه سر برایش اتفاق افتاد. نتوانست در این مصاحبه حضور داشته باشد تا امیرعلی را مانند پدرش تنها در حرفهای مادر و مادربزرگش دنبال کنیم.


شرط گذاشته بود در مدرسه کنارش بنشینم

پدرامیرعلی متولد سوم خرداد ۱۳۵۷ است و مادرش «بنت الهدی کمالیان» متولد ششم تیرماه ۱۳۶۲. در دانشگاه اقتصاد خوانده است و تنها ۲۲ سال داشت که با شهید «علی اصغر شیردل» ازدواج کرد و حالا امیرعلی تنها یادگاری ۱۰ سال زندگی مشترک است. امیرعلی در خانه نیست در شیطنت های کودکانه دیروزش سرش را شکانده است. اما عکسهایش مثل عکسهای پدر شهیدش در تمام نقاط خانه وجود دارد تا هر روز همه خانواده تمام خاطراتشان را با همین عکسها مرور کنند. مادرشهید شیردل درباره کودکی شهید می گوید: « مثل امیرعلی و همه شیطنت پسربچه ها را داشت. اما بیش از حد به من وابسته بود. یادم می آید به خاطر همین وابستگی به مدرسه نمی رفت و شرط گذاشته بود باید مادرم هم سرکلاس کنار دستم بنشیند. آنقدر شیرین و خوش زبان بود که وقتی می دیدند با حضور من سرکلاس حتی بیشتر از بقیه تلاش می کند اجازه می دادند.»

از روی شوخی باهم شرط می بستیم

حالا تمام روزهای زندگی مثل یک فیلم از پیش روی چشمهای همسر شهید می‌گذرد. تمام روزهای آشنایی تمام روزهایی که می‌خواستند زندگی تازه‌شان را بچینند: « علی آقا خیلی اهل تفریح بود. ۷ ماه نامزد بودیم و باهم تمام تهران را گشتیم. مثل همه زن و شوهرها پارک، سینما و تئاتر می‌رفتیم. زیارت‌ها و سیاحت‌هایمان همه سرجایش بود. یک‌بار باهم رفتیم پارک بعد تصمیم گرفتیم ناهار را بیرون بخوریم. می‌دانید که شرط‌بندی بین زن و شوهر حلال است. باهم سر موضوعی شرط بستیم و قرار شد اگر من باختم پول ناهار را حساب کنم. وقتی شرط را باختم اصلاً فکرش را نمی‌کردم که واقعاً چنین کاری بکند. رفتیم رستوران و سفارش دادیم. بعدازاینکه خوردیم زمان حساب کردن گفت خب نوبت شماست برو حساب کن. بالاخره کاری کرد که مجبور شدم غذا را حساب کنم. (خنده) خیلی آدم بانشاطی بود. آن‌قدر شوخی می‌کرد که من خیلی از حرفهای جدی‌اش را هم شوخی می گرفتم. به عکاسی خیلی علاقه داشت. یک دوربین تقریباً حرفه‌ای داشت که مدام عکاسی می‌کرد. بیشتر عکس‌ها را هم از من می‌گرفت طوری که ما الان از خودش عکس زیادی نداریم. ۱۰ سال زندگی کردیم. هم خوشی داشتیم هم ناخوشی. شادی و ناراحتی هم داشتیم. یک زندگی کاملاً معمولی ولی نمی‌گذاشتیم ناراحتی‌هایمان ادامه دارد شود.»

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم همسرم شهید شود

چه کسی فکر می‌کرد یک روز بابای امیرعلی شهید شود؟ شهدا چه شکلی هستند؟ بابای امیرعلی چه ویژگی داشت که پا در مسیری گذاشت که شهادت در انتهای آن انتظارش را می‌کشید؟ « همیشه فکر می‌کردم شهدا آدم‌های متفاوتی نسبت به بقیه هستند. هرروز نماز شب می‌خوانند و هرروز هیئت می‌روند. برای همین هیچ وقت فکر نمی کردم شهید شود. همسرم به حلال و حرامش بسیار اهمیت می‌داد. به خمس مالش بسیار حساس بود. اما خیلی معمولی بود. در وصیت‌نامه‌اش هم نوشته است که واجبات را در اولویت قرار دهید و مستحبات را در حدتوان انجام دهید. عموی من هم شهید شده است. همیشه از پدرم می پرسیدم مگر عمو چه شکلی بود که توانست شهید شود. پدرم هم همیشه می گفت ما برادر بودیم و حتی عین هم بودیم. همسرم ارادت ویژه ای به شهید پازوکی داشت و همدیگر را از نزدیک می شناختند. شهید پازوکی از شهدای تفحص است و همیشه وقتی به بهشت زهرا می رفتیم به مزار این شهید هم سر می زدیم. همیشه می پرسیدم علی شهید پازوکی چطور شخصیتی بود که شهید شد؟ علی هم می گفت خیلی معمولی بود ولی روح سبکی داشت. کنارش که می نشستی احساس سبکی می کردی چون تعلق خاطری به دنیا نداشت. اما ما گاهی آنقدر به بعضی چیزها دلبسته می شویم که دل کندن برایمان سخت می شود و اصل کار را گم می کنیم. اما شهدا آن اصل را خوب می بینند و به ظواهر تعلقی ندارند. کسی که به این مرحله می رسد دیگر چیزی برایش با ارزش تر از آن نیست. همه ما در عمرمان حداقل یکبار حس کرده ایم ارتباطمان با خدا و اهل بیت برقرار شده است که خیلی برایمان شیرین است. اما شهدا این ارتباط را چنان حفظ کرده اند که دیگر کندن از آن برایشان سخت است.»

عشق از دنیا به آخرت می رسد

عکسهای وداع خانواده شهدا با شهیدشان در معراج شهدا و اشکهای فرزندانشان این روزها بارها از رسانه های مختلف پخش شده و دلهای زیادی را سوزانده است. این تصاویر برای برخی این سوال را به وجود می آورد که چرا باید یک مرد خانواده و فرزندانش را رها کند و کیلومترها دورتر برود؟ آیا شهدا خانواده و فرزندانشان را دوست نداشته اند؟ آیا وابستگی به آنها نداشته اند؟ همسر شهید شیردل در این باره می گوید: « شما اگر وصیت نامه همسر مرا بخوانید تمام علاقه اش به من و فرزندش را نوشته است. برای امیرعلی نوشته :«تمام هستی ام تو هستی» برای من نوشته است:« من با تمام وجود سعی کردم علاقه ام را به شما تقدیم کنم.» این نوشته برای ۴۸ روز قبل از شهادت است. قدیمی هم نیست که بگوییم قبلا چنین نظری داشته است. انسان ها اگر علاقه هایشان را درست رده بندی کنند همه در یک جهت قرار دارد. عشق های زمینی نیز به خدا می رسند. شما زمانی که بنده خدا را دوست داشته باشید می توانید خدا را هم دوست داشته باشید. چون بنده را خدا آفریده است. همسر من اگر پدر، مادر، همسر و فرزندش را دوست نداشت به این عشق نمی رسید. عشق باید از دنیا شروع بشود تا به آخرت برسد.»

از وابستگی به پسرش می ترسید

امیرعلی نوک زبانی حرف می زند و همین نوع حرف زدن او دل پدر را همیشه می برد و پدرو پسر را هر روز وابسته تر می کرد. مادر شهید شیردل درباره این ارتباط می گوید: « دیدن امیرعلی بسیار خوشحالش می کرد. این آخری ها می گفت امیرعلی وقتی حرف می زند زبانش را لای دوتا دندانش می گذارد و هر حرفی که با سین شروع می شد را به امیرعلی یاد می داد و از او می خواست مدام تکرار کند. نوک زبانی حرف زدن امیرعلی برایش بسیار شیرین بود می گفت وقتی اینطوری حرف می زند دلم غنچ می رود. یک بار آمد پیش من و گفت که مادر امیرعلی مرا خیلی پایبند خودش می کند. نمی دانم چه کار کنم؟ آن موقع گفتم خب مادر اولاد آدم را دلبسته می کند. اما  الان می فهمم چرا این حرفها را می زد داشت دل می برید. مثل کتاب های دفاع مقدسی که می خرید. یک بار سی دی «شیار۱۴۳» را برای من آورد و گفت مادر ببین خیلی قشنگ است. هرچه می گفتم نمی بینم من اعصابم خورد می شود اصرار می کرد که حتما ببینم. انگار با زبان بی زبانی می گفت که می خواهد چه کار کند اما من اصلا متوجه نمی شدم. این فیلم را هم بعد از رفتنش دیدم.»

مدام شوخی می کرد که شهید می شوم

شوخ طبعی شهید شیردل در تمام لحظات زندگی با همسرش جریان داشته است. حتی زمانی که حرف از رفتن می زند و می خواهد همه چیز را برای رفتن آماده کند. شوخی هایی که به گفته همسرش خیلی جدی شد: « با من خیلی شوخی می کرد و مدام حرف از رفتن می زد. دوسال اخیر زندگی مدام تکرار می کرد که دعا کن شهید شوم. اما همیشه می گفت:« اول باید درسم را تمام کنم.» من هم به شوخی گاهی سربه سرش می گذاشتم و می گفتم حالا که می خواهی بروی شهید شوی چه فرقی می کند لیسانس داشته باشی یا نداشته باشی؟ آخرهم همین اتفاق افتاد و امتحان آخرش را که داد برای رفتن آماده شد. برای اینکه دلم را خوش کنم مدام می گفتم برای اینکه شهید شوی من باید راضی باشم من هم راضی نیستم. از من می پرسید: «چه کار کنم راضی شوی؟» ولی من جواب می دادم تلاش نکن هرکاری کنی راضی نمی شوم. بعدهم کو تا شهادت مگر اصلا جنگی درکار است؟ که خیلی جدی می گفت: « ببین اگر من شهید نشدم» وقتی خبرهای سوریه جدی شده بود مدام دلداری می داد که نگران نباش ایرانی ها حالت مستشاری دارند. زیاد جلو نمی روند. بعد که معترض می شدم پس چرا تو مدام دم از شهادت می زنی می گفت: «خب بالاخره منطقه جنگی است ممکن است یک موشک سر آدم بیندازند و هر اتفاقی بیفتد. آن موقع ها نمی دانستم همه چیز انقدر جدی است.»

وقتی رفت زمان خیلی کند می گذشت

۱۳ فروردین ۹۴ آخرین حضور پدرامیرعلی در خانه است. روزی که شاید تمام جزییاتش را بازماندگان بارها در لحظات دلتنگی شان بارها مرور کرده اند. اما مسافر خانواده هنوز نتوانسته است که به مادرش بگوید که کجا می رود. از ترس تمام دلتنگی ها و شوریدگی های مادرانه مقصد را به جای سوریه، لبنان معرفی می کند. مادر می گوید: « همیشه می گفت کار من مخابرات و ارتباطات است من می روم ارتباطاتشان را درست کنم. کار من هم که داخل سفارت است دورتادورش هم نرده است. نه من به کسی کار دارم نه کسی کار به من دارد. راست هم می گفت اما نگفته بود سوریه می رود. یکبار پرسیدم علی هوا چطور است؟ گفت خنک است. از بچه ها پرسیدم هوای لبنان چطور است؟ گفتند که گرم است. گفتم پس چرا علی گفت خنک است. خواهرهایش خندیدند و گفتند علی دمشق است لبنان نیست.» خانم کمالیان همسر شهید باخبراست علی آقا مثل همیشه قبل از هر سفری وصیت نامه اش را نوشته است. اما این بار از همسرش قول می گیرد که باز نکند: « روزی که می خواست برود بعد نماز صبح گفت من وقت نکردم. می خواهم وصیت نامه بنویسم. ما عادت داشتیم قبل سفر یادداشتی می نوشتیم حداقل نماز و روزهایی که به گردنمان بود را جایی می نوشتیم. اما این بار دیدم وصیت نامه نوشتنش خیلی طولانی شد. پرسیدم چرا انقدر طولانی؟ گفت این بار طوری نوشتم که تا ۱۰ یا ۲۰ سال نیازی به نوشتن نداشته باشم. گفتم بده بخوانم. گفت نه الان نباید بخوانی. من این را می گذارم لای قرآن اگر رفتم و اتفاقی نیفتاد که لازم نیست بخوانی اما اگر رفتم و اتفاقی افتاد اینجا گذاشتم که پیدا کنی. من هم پای قولم ایستادم و نگاه نکردم. اما زمان خیلی دیر می گذشت ماموریت های طولانی زیاد رفته بود اما این بار خیلی کند می گذشت. منتظر بودم تماس بگیرد که تولدش را تبریک بگویم که خبر شهادتش را دادند. آن روز با یکی از دوستانش و همسرش رفتیم خانه و وصیت نامه را باز کردم.»

از روی انگشترهایش شناسایی شد

روزهای کش دار ماموریت برای امیرعلی بسیار آزاردهنده بود. اما خوشحال بود که پدرش هر روز با او تماس می گیرد. با این حال این تماس ها دلتنگی او را کم نمی کرد و او هر روز بی تاب تر می شد: « چون کارش ارتباطات و مخابرات بود هر روز تماس می گرفت و با پسرش حرف می زد. حسابی هم قربان صدقه هم می رفتند. امیرعلی می گفت: «دلم تنگ شده »پدرش هم می گفت: «تو دیگر مردی شدی.» امیرعلی جواب می داد:«مرد شدم که شدم من بابامو می خوام. برو همین الان یک هواپیما بگیر بیا اینجا مارو ببین دوباره  برگرد.» وقتی دید امیرعلی بی طاقت شده به من گفت که برایش هدیه ای بخرم و بگویم که از طرف پدرش است. من هم مشخصات چیزی که خریده بودم را با همسرم می دادم تا به امیرعلی بگوید و باور کند از طرف پدرش رسیده است. شهر «تدمر» که سقوط می کند آنها به واسطه کارشان آخرین گروهی بودند که از شهر خارج می شدند. هنگام خارج شدن هم شهر محاصره می شود و به ماشین آنها تیراندازی می شود. تیر به پهلویش می خورد و شهید می شود. اهالی بعد از همه را در یک گور دسته جمعی دفن می کنند. بعد از اینکه شهر را پس می گیرند از اهالی پرس و جو می کنند و از جنازه ها عکس می گیرند. علی همیشه حلقه اش دستش بود. هیچ وقت از دستش در نمی آورد. انگشتر دیگرش هم نگین سبزی داشت که مادرش برایش خریده بود و خیلی دوستش داشت. از همین دو مورد، شناسایی می شود.»

خبردادن به امیرعلی از شنیدن خبرشهادت سخت تر بود

امیرعلی هر روز منتظر تماس پدر است تا دوباره نوک زبانی حرف بزند و دل پدرش را ببرد اما مادر امیرعلی چطور به او بگوید که او شهید شده است؟ چطور به امیرعلی بگوید که دیگر پدرش را نمی بیند؟« خبرشهادت را در عرض ۴ یا ۵ روز به امیرعلی دادم. روز اول گفتم امیرعلی می دانی بابا چه چیزی را خیلی دوست داشت؟ گفت: « مرا خیلی دوست داشت.» گفتم بابا عاشق شهادت بود. دعا کن بابا شهید شود که به آرزویش برسد. گفت نه من نمی خواهم بابا شهید شود. اگر شهید شود من دیگر بابا را نمی بینم. روز دوم گفتم امیرعلی برای بابا دعا کردی که شهید شود. چون قهرمان ها شهید می شوند. امیرعلی گفت بابا که قهرمان نیست. گفتم چرا بابا قهرمان است. دعا کن شهید شود. گفت اگر شهید شود ما دیگر بابا را نمی بینیم. گفتم اشکالی ندارد عوضش بابا ما را می بیند.  روزهای بعدی هم به این شکل گذشت تا اینکه گفتم امیرعلی دعا کردی؟ گفت که دعا کرده است من هم گفتم امیرعلی بابا به آرزوش رسید! دوساعت یک بند گریه کرد. گفت حالا که شهید شده کی ما را سفر ببرد؟ کی ما را پارک ببرد؟ کی برایمان پول در بیاورد که ما خوراکی بخریم؟ من دلم برایش تنگ شد چه کار کنم؟ گفتم تو هرچیزی دلت خواست به من بگو من برایت می خرم. خبردادن به امیرعلی حتی از خبرشهادت پدرش برایم سخت تر بود. از شهادت همسرم که حرف می زنم گریه ام نمی گیرد. اما یاد روزهایی که می خواستم به امیرعلی خبر بدهم می افتم نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم.»

این استخوانها یک روز دستهایم را محکم گرفته بود

حالا یکسال از شهادت علی اصغرشیردل تک پسر خانواده گذشته است. خیلی چیزها تغییر کرده است. امیرعلی و مادرش خانه شان را عوض کرده اند تا امیرعلی تنها یادگار شهید کنار مادربزرگش باشد.  و حالا خبر تفحص و بازگشت پیکر بعد از یکسال قرار است مرهمی باشد بر زخم های یک دلتنگی یکساله اما از پدر آن روزهای امیرعلی چه چیزهایی بازگشته است؟ مادرامیرعلی می گوید: « اینطور دیدنش خیلی سخت بود. نمی توانم بگویم خودش بود ولی برای من همان همسر خودم بود. دوستش داشتم. وقتی بر سرو صورتش دست می کشیدم احساس گذشته را داشتم. وقتی دستش را گرفتم به خودم گفتم این استخوان ها همان دستهایی است که من یک روز در دستم می گرفتم. این پیشانی همانی بود که یک روز گوشت و پوست داشت و من دست روی صورتش می کشیدم. من نمی دانم بقیه چه چیزی را دیدند اما من واقعا خودش را دیدم. شاید اگر در زندگی به من گفته بودند چنین چیزی را قرار است ببینم باور نمی کردم. من تا به حال غسالخانه هم نرفته بودم. اما چیزی که من آن روز دیدم تفاوت داشت. از قبل خودم را آماده کرده بودم چنین صحنه ای را ببینم. وقتی برگشت احساس کردم خدا او را دوباره به من داده است. تابوتش را که بغل کردم انگار خودش را در آغوش می گرفتم.» مادر شهید درباره این وصال بعد از یکسال و وداع همیشگی می گوید: « انگار کور بودم. فقط انگار پیشانی اش را می توانستم ببینم و چیز دیگری را نمی توانستم ببینم. ولی هیچ چیز بدی ندیدم. همه اش پسرم بود. همیشه فکر می کردم اگر پیکرش را بیاورند سکته می کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم بچه ام را زیر خاک کنند و من تحمل کنم. اما به لطف زینب خیلی خوب طاقت آوردم. به خودم می گویم چقدر خوش روزی بود. برخی می گویند پسرت را حلال کردی چون از تو اجازه نگرفت و بی خبر رفت؟ می گویم خوش به سعادتش چقدر خوش روزی بود. چرا حلالش نکنم؟ شهادت مبارکش باشد مگر می توانم بگویم راضی نیستم؟»

کاش فرزند دیگری داشتیم

مزار پدر در قطعه ۲۶ بهشت‌زهرا تهران، قرار است مامنی باشد برای روزهای دل‌تنگی امیرعلی و مادرش. برای روزهای کودکی و نوجوانی‌اش، برای روزهای پر غرور جوانی‌اش اما امیرعلی این روزها دوست دارد برای پدر مدام خیرات کند. مخصوصا از همان شکلات‌هایی که پدر دوستشان داشت. مادربزرگ امیرعلی درباره این خیرات می‌گوید: « امیرعلی دوست داشت برای  پدرش شکلات پخش کند. اصرار می‌کرد که از آن شکلات‌هایی بخریم که پدرش دوست داشت. با پدربزرگ مادری اش رفت و شکلات خرید و بعد همه را پخش کرد. یکی از آن شکلات‌ها را هم گذاشت سر مزار پدرش می گفت ما که برویم بابا بخورد. گفتیم اینجا نگذار، برداشت و گذاشت روی دهان عکس پدرش این صحنه‌ها آدم را می‌سوزاند. اما خب طاقت آوردم و خدا رو شکر می‌کنم که خدا به من فرزندی داد که آبروی دنیا و آخرتم شد.»

اما خانم کمالیان درباره حسرتش می‌گوید. حسرت داشتن یک خواهر برای امیرعلی: « دقیقه‌به‌دقیقه نبودنش که حسرت است. اما کاش یک بچه نداشتیم. کاش امیرعلی یک خواهر داشت که تنها نبود. الان مدام بهانه می کند که خواهر می خواهد. کاش یک فرزند دیگر هم داشتیم که سختی های تنهایی را کمتر می کرد. وقتی راه پیش رو نگاه می کنم که باید بدون همسرم باشم خیلی سختم می شود. همسر شهید بودن خیلی افتخار دارد اما از درون آدم را می سوزاند. سوزاندنی که آدم را بزرگ می کند. اما احساس می کنم خدا به من و همسرم محبتی داشت که اینطور خواست.»



مادر شهید: پیکرش گوشت و پوست ندارد ولی باز می‌خندد/توسط انگشترش شناسایی شد/با اصابت تیر در پهلو به شهادت رسید

او در ادامه ویژگی‌های اخلاقی پسرش را برمی‌شمرد. و به خصوصیاتی اشاره می‌کند که همیشه مردم از آن به نیکی یاد می‌کنند و می‌گوید: علی اصغر خوش رو، خوش اخلاق، مومن، زن و بچه دوست، بی اهمیت به مال و مادیات دنیا به مال دنیا بود. فقط عاشق زن و بچه‌اش بود. پسرخوب، مومن و نمازخوانی بود همه خوبی‌ها را خدا جمع کرده و به او داده بود. شکر خدا...!

مادر به دیدن تابوت بسته شده اکتفا نکرده است. او پیکر فرزندش را دیده است و حالا آن را نیز به خوبی توصیف می‌کند و می‌گوید: خوش رویی، خنده رویی‌ و لبخند پسرم زبانزد همه عالم است. همه عاشق خنده‌هایش بودند. الان که پیکرش را بعد یک سال آوردند گوشت و پوست ندارد ولی باز می‌خندد. من پیکر پسرم را دیدم. تیر به پهلوی راستش خورده بود. خونریزی خیلی زیادی داشته است و یک یا علی گفته و شهید شده است. پیکرش را نتوانستد به عقب برگردانند. بعد از یک سال توسط انگشتر و حلقه‌اش شناسایی شد، خودش دوست داشت گمنام باشد. نه پلاکی در گردنش بود نه مدارکی در جیب‌هایش، هیچ چیزی همراهش نبود.

می‌گفت بعد از من گلایه‌هایتان را فقط به امام زمان(عج) بگویید

انگیزه شهید شیردل برای حضور در میدان دفاع از حریم اهل بیت(ع) قوی بود. او قبل از رفتن وصیت‌هیش را هم به اعضای خانواده کرده بود و از این انگیزه قوی صحبت کرده بود. مادرش می‌گوید: وصیتش این بود که صبور باشیم. هر وقت خیلی خسته شدیم و دلمان سوخت به مصائب حضرت زینب(س) و روز عاشورا فکر کنیم، به من به خواهر و همسر و پسرش وصیت کرده است گله‌ها و شکوه‌هایمان را به امام زمان بگوییم و فقط با امام زمان(عج) درد و دل کنیم. برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت. خواهرش گفته بود: «نرو؛ دعا می کنم کارت درست نشود که بتوانی بروی.» علی اصغر می‌گفت: « این حرف را نگو اگر من نروم اسلام چه می‌شود؟ داعش به مرزهای عراق آمده. ما باید برویم و نگذارم داعش بیاید. ما باید برای دفاع از حرم خانم زینب(س) برویم.» هدفش همین بود.

وصیتنامه

بسم‌الله الرحمن الرحیم
اشهد ان لا اله الاالله، اشهد ان محمدا رسول‌الله (ص) و اشهد ان علی ولی‌الله (ع)
 بعد از عرض سلام و احترام خدمت آقا امام زمان (عج)، چند نکته‌ای را خدمت خانواده‌ی عزیزم عرض می‌نمایم: با توجه به شرایط کنونی و آغاز جنگ در سرزمین‌هایی که برای ما شیعیان دارای اهمیت خاصی از لحاظ قداست است و با توجه به بیم بی‌حرمتی و تخریب این اماکن مقدس توسط دشمنان اسلام، تصمیم گرفتم نسبت به ادای دین، هرچند ناچیز و کوچک اقدام نمایم تا شاید در دنیا و آخرت شرمسار خاندان رسول‌الله (ص) نباشم و در صورتی که لایق باشم به شعار "کلنا عباسک یا زینب (س)" جامه‌ی عمل بپوشانم و امیدوارم این لیاقت را در دنیا و آخرت بر اساس نظر ایشان کسب نمایم.
و این نکته را لازم به یادآوری می‌دانم که این انتخاب کاملاً از روی عقل و بر اساس باورهای دینی من شکل‌گرفته و هیچ شخص و یا عامل دیگری در تصمیم‌گیری من دخیل نبوده است.

 پدر و مادر عزیزم؛ هر آنچه در دنیا از لحاظ معنوی و معرفتی کسب نمودم را مدیون رزق حلال و تربیت اسلامی شما عزیزان هستم و می‌دانم که هیچ‌گاه و هیچ‌گاه نمی‌توانم حتی لحظه‌ای جبران زحمات شما را نمایم.

از صمیم قلب از شما سپاسگزارم و عاجزانه خواهشمندم مرا عفو نمایید و اشتباهات و قصور مرا از روی جهل و نادانی بدانید. وقتی بین شما نیستم نیز مرا از دعای خیر فراوان خود محروم ننماید که درواقع وقتی در بین شما نیستم بیشتر از قبل به دعای خیر شما نیازمندم.
 خواهران عزیزم؛ شما نیز مرا حلال کنید و همواره به یاد داشته باشید که محتاج دعای خیر شما عزیزان هستم.
 مادر، پدر و خواهران عزیزم؛ هیچ‌گاه بابت نبود من، هیچ شخص و یا هیچ ارگان و سازمانی را مقصر ندانید و با صبر زینب گونه مرا در راهی که انتخاب کردم یاری نمایید و همان‌طور که در بالا یادآوری کردم، این انتخاب بر اساس احساس تکلیف و ادای دین به خاندان رسول‌الله (ص) صورت گرفته است.
همیشه و در تمام اوقات صبر پیشه کنید و با ذکر نام و یاد خدا به آرامش قلبی و روحی برسید و هرگاه عرصه بر شما تنگ شد همیشه یاد این مطلب باشید که "لایوم کیومک یا اباعبدالله (ص)". همیشه عاشورا و وقایع آن را به یاد داشته باشید، آن وقت خواهید دید که هیچ روزی مانند عاشورا نیست و هیچ مصائبی بالاتر از مصائب عاشورا نیست. پس گریه و شیون را در حد معمول و معقول انجام دهید. مبادا با گریه و شیون خارج از حد و غیرمعقول باعث شادی دشمنان اسلام شوید. همان‌طور که گفتم حضرت زینب (س) را الگوی خود قرار دهید.

 همسر عزیزم؛ در طول زندگی مشترکمان فراز و نشیب‌های فراوانی را با هم طی کردیم. از آغاز، هدفمان ساختن زندگی مشترک بود. در تمام سال‌های زندگی سعی کردم علاقه‌ام را با تمام وجود به شما هدیه نمایم، اما شما می‌دانید که انسان کامل فقط معصومین هستند.

در طول این مسیر بنده قصورات فراوانی را نسبت به شما داشتم، عاجزانه خواهشمندم مرا حلال نمایید و حتماً برای من همیشه دعای خیر نمایید.
  و اما پسر عزیزم، امیرعلی جان؛ شاید شما مرقومه را سال‌ها بعد بخوانی، اما اکنون که به سنی رسیده‌ای که قادر به خواندن هستی بدان که تمام وجود و هستی من شما هستی. حتی زمانی که در کنار شما نیستم، اعمال، رفتار و احساسات شما را درک خواهم کرد.
پسر عزیزم، شما را به انجام سه عمل بر اساس فرمایش رهبری توصیه می‌کنم. در طول زندگی همیشه تحصیل، تهذیب و ورزش را سرلوحه امور خود قرار بده و هر سه را به‌طور هم‌زمان تقویت کن. اعمال واجب شرعی را هیچ‌گاه ترک نکن و اعمال مستحبی را در حد توان انجام بده. به معصومین (ع) به‌ویژه آقا امام حسین (ع) عنایت ویژه‌ای داشته باش. هیچ‌گاه خود را خارج از محضر آقا امام زمان (عج) فرض نکن. تمام عرایض و شکوه‌هایت را به محضر ایشان ببر و این را بدان که تا حرکت نکنی برکت جاری نمی‌شود. دعا و روزه و نماز به‌جای خود، اما تا وقتی وارد میدان نشوی اعمال فوق مؤثر نخواهد بود.
در رابطه با تحصیل، سعی کن عالی‌ترین مدارج را کسب نمایی (در رشته مورد علاقه‌ات) و شغلی را انتخاب نمایی که مرتبط با تحصیلات باشد که بهترین علم علمی است که همراه با عمل باشد که خیر دنیا و آخرت در این امر است.
در رابطه با ورزش، حتماً یک رشته ورزشی را مخصوصاً شنا را به‌طور کامل بیاموز که صحت جسم در انجام ورزش مداوم است و اسلام نگاه ویژه‌ای به شنا دارد. هیچ‌گاه به مادرت بی‌احترامی نکن. اوامر او را انجام بده و همواره خود را فرزند او بدان نه بیشتر از آن. رمز موفقیت، استمرار و تلاش و پشتکار است. در امور فوق، پشتکار داشته باش تا بعد از سال‌ها بتوانی نتیجه آن را ببینی. همان‌طور که گفتم حتی اگر در کنار شما نباشم، اعمال، رفتار و احساسات شما را درک می‌کنم. پسرم همواره به یاد من باش و مرا از دعای خیرت محروم نکن.
 خانواده‌ی عزیزم (پدر، مادر، خواهران، همسر و پسرم)؛ مجدداً شما را به صبر دعوت می‌کنم و از شما می‌خواهم که با صبر خود مرا در راهی که انتخاب کردم یاری نمایید. با صبرتان باعث آرامش روحی من می‌شوید.
 پدر بزرگوارم؛ از شما خواهشمندم از همکاران، دوستان و اقوام برای من حلالیت بطلبید و در صورتی که دینی دارم از طرف من ادا نمایید. در بین همکاران من طلب مغفرت و حلالیت نمایید.
 خواهران عزیزم؛ شما نیز از همسرانتان و خانواده‌ی خود برای من حلالیت طلب نمایید و در صورت داشتن دینی مراتب را به پدرم منتقل نمایید تا ایشان از طرف من ادا نمایند.



‍ اول پاییز بود

درکلاس معلم دفترخودرا بازکرد.

بعدبانام خدای مهربان درس اول آب را آغاز کرد.

گفت'' بابا آب داد'' بچه ها یک صدا گفتند  ''بابا آب داد''

پسرک اما لبانش بسته ماند،گریه کرد،صورتش راتاب داد.

او دلش تنگ بود ولی یادش آمد مادرش یک روز گفته بود : پسرم بابای پاکت شهید شد.

مدتی در فکر بابا غرق بود تا که دستی اشک اوراپاک کرد.

بچه ها خاموش ماندند و پسری در گوشه ای آهسته باز گفت''بابا آب داد''

آقا امیرعلی  روز اول مدرسه فرزند شهیدمدافع حرم علی اصغر شیردل


دلتنگی های مادر شهید مهدی نوروزی ملقب به شیر سامرا موثر در نابودی فتنه ها | تاریخ شهادت: ۲۰ بهمن ۱۳۹۳

مادر شهید مهدی نوروزی گفت: پیام شهادت پسرم مهدی دفاع از حریم ولایت تا پای جان است و اکنون من نیز حاضرم تمام زندگی خود را فدای مقام معظم رهبری کنم.

فاطمه بهشتی در گفت‌وگو با خبرنگار تسنیم در کرمانشاه، در سالروز شهادت فرزندش با اشاره به اینکه مهدی فردی بسیار متقی و با خدا بود و علاوه بر شجاعت روحیه ولایت‌پذیری‌اش بی‌نظیر بود، اظهار داشت: این شهید عاشق کربلا بود و همواره می‌گفت ای کاش در کربلا همراه امام حسین(ع) بودم و بارها تأکید می‌کرد امروز خط دفاع از اسلام و ولایت سامرا است و در نهایت در همین راه و در خط مقدم دفاع از اسلام شهید شد.

مادر شهید مهدی نوروزی با بیان اینکه من هیچگاه لیاقت مادری او را نداشته‌ام، افزود: حق مهدی تنها شهادت در راه خدا بود و مهدی لیاقت این حق را کسب کرد که خداوند چنین عزتی به او عطا کند زیرا خداوند خودش شهدا را تربیت می‌کند و او هدیه و‌ تحفه خدا بود و به دست ما رسید که ما لیاقت نگهداری او را نداشتیم و تنها زمان کوتاهی پیش ما بود.

بهشتی با اشاره به اینکه افتخار من این است که پسرم فدای راه امام حسین(ع)، امام زمان(عج) و دفاع از اسلام و انقلاب شد، عنوان کرد: مهدی علاقه و ارادت عجیبی به رهبر معظم انقلاب داشت و حتی حاضر بود همه چیز خود را و حتی پدر و مادر خود را برای ولایت فقیه فدا کند و اعتقاد به ولایت فقیه در روح و جسم او جریان داشت و زبانم قادر نیست آنگونه که مهدی ولایتمدار بود را تشریح کنم.

وی با بیان اینکه مهدی در دیدارهای متعددی که با امام خامنه‌ای داشت همواره از ایشان درخواست می‌کرد که برای شهادتش دعا بفرمایند، بیان کرد: مقام معظم رهبری نیز در پاسخ می‌فرمایند شما خیلی به درد نظام و اسلام می‌خورید و شهادت هنوز برای شما زود است و سه سال بعد از این دیدار مهدی به شهادت می‌رسد.

مادر شهید مهدی نوروزی افزود: در یکی از سفرها که با همدیگر به کربلا رفته بودیم آقا مهدی به من گفت، مادر دعا یادت نرود گفتم کدام دعا؟  و گفت دعای شهادت و در آن موقع برای یک لحظه زیر گنبد ضریح امام حسین(ع) با تمام وجود گفتم یا امام حسین شهادت مهدی را برایم امضا بزن و بعد از 26 روز این دعا برای مهدی به استجابت رسید.

وی با اشاره به اینکه مهدی همچنین در روز عقد خودش به نزد آیت‌الله مصباح می‌رود و از ایشان نیز طلب دعا برای شهادت خود می‌کند، عنوان کرد: این عالم بزرگوار نیز می‌فرماید که شما بمانید برای اسلام و نظام خدمت کنید.

بهشتی با بیان اینکه ایشان جز تکلیف و ولایت پذیری و آرزوی شهادت مسیر دیگری را قبول نداشت، بیان کرد: زمانی که برای آخرین مرتبه خداحافظی کرد متوجه وضعیت و نورانیت خاص در چهره‌اش شدم و به دلم افتاد که مهدی شهید می‌شود، جلویش را نگرفتم و مانع نشدم چون می‌دانستم راهی که می‌رود شهادت است و به خواسته اصلی خود می‌رسد زیرا هیچ چیز نمی‌توانست مانع رفتن مهدی برای رسیدن به هدفش شود.

وی پیام شهادت مهدی برای جامعه را حفظ حجاب و حریم‌ها، دفاع از انقلاب و حریم ولایت تا پای جان، استمرار همیشگی امر به معروف و نهی از منکر و توجه به نماز اول وقت دانست و اظهار کرد: همه باید تلاش کنیم راه شهدای سرافراز را ادامه دهیم و خدا به من هم کمک کند تا بتوانم به وظیفه‌ای که دارم درست عمل کنم اگر خداوند یاری کند، برادر دیگر مهدی نیز به کمک سایر جوانان این مرز و بوم و راه مهدی را ادامه خواهند داد و امید داریم همه ما فدای حضرت امام حسین(ع) شویم.

مادر شهید نوروزی مقید بودن به خواندن نماز اول وقت، نظم و برنامه‌ریزی در تمام ابعاد زندگی، پایبندی به اعتقادات مذهبی، انجام مستحبات نماز، عدم ترک امر به معروف و نهی از منکر در تمام لحظات عمر، مهربانی و کمک به تهیدستان، ولایت‌مداری و شجاعت را از جمله ویژگی‌های شخصیتی این شهید عنوان کرد و گفت: مهدی اشتیاق زیادی برای برگزاری جلسات مذهبی و مجالس معنوی و عشق به اهل بیت(ع) داشت. 

وی افزود: مهدی در سال 90 به من گفت مادر ببین چقدر از سوریه شهید می‌آورند، شما هم به من اجازه دهید که به این منطقه اعزام شوم من نیز به او گفتم شما که در قوه قضاییه به این خوبی در حال خدمت هستید همین ایران به شما نیاز دارد شهید نیز در جواب به من گفت مادر تکلیف مهمی بر عهده دارم و برای دفاع از اسلام باید تلاش کنم و حضور ما برای ارائه مشاوره به برادران عراقی بسیار مهم است و اینطور هم شد و تکلیف مهدی این بود که با خون خود و شهادت در راه دفاع از حرمین شریف عراق به ویژه سامرا، به وظیفه‌اش عمل کند و امروز ما به سرنوشت مهدی غبطه می‌خوریم.

بهشتی با اشاره به اینکه از سال 91 به بعد دیگر زمزمه‌های رفتن مهدی به گوشش می‌رسید، گفت: پسرم در سال من را سه تا چهار بار به زیارت کربلا می‌برد اما در یکی از این روزها به من گفت مادر من شرمنده هستم اما در این سفر به کربلا نمی‌توانم شما را به همراه خودم ببرم و این تنها سفر مهدی بدون حضور من بود و بعد از چند روز از سامرا با من تماس گرفت و گفت مادر من سامرا هستم، اگر اجازه بدهید چند روزی اینجا بمانم و به رزمندگان کمک کنم و من نیز با کمال میل به او اجازه دادم.

وی افزود: بعد از آن چند ماه دیگر برگشت و گفت مادر اگر اجازه بدهی من عازم عراق شوم زیرا شیعیان عراق، زنان و کودکان آنجا در در رنج و سختی بسیار هستند و وظیفه من اکنون دفاع از حرم اهل بیت(ع) و کمک به این مسلمانان است، من نیز در آن لحظه به او گفتم واقعاً دوست ندارم تحت هیچ شرایط تو را از دست بدهم شهید نیز در جواب گفتند که مادر من اگر هم در تهران بمانم برای کشتن من نقشه‌های زیادی کشیده شد.

مادر شهید نوروزی با بیان اینکه پسر بنده به دلیل فعالیتهای گسترده‌ای که در برابر ضدانقلاب و فتنه‌گرانی داشت همه در معرض خطر بود گفت: برای بار سوم که به ایران آمد به من گفت با هم برای اربعین به کربلا برویم و این سفر آخرین سفر زیارتی من با پسرم بود و بعد از پایان زیارت و موقع برگشتن گفت اگر با شما به ایران برگردم دیگر اجازه بازگشت را به من نمی‌دهند و باید در این سمت ماندگار شوم و به همین خاطر من و همسر و فرزندش را راهی ایران کرد و برای آخرین مرتبه با ما وداع کرد.

وی اظهار کرد: موقع خداحافظی حال بسیار عجیبی داشت انگار هر دو احساس می‌کردیم که آخرین دیدار است‌ و من چند لحظه فقط او را نگاه کردم و بعد از اینکه او مقداری از ما دور شد من دوباره چند قدمی با او همراه شدم و از مرز با گریه روضه «جوانان بنی‌هاشم بیایید علی را بر در خیمه رسانید» را برایش زمزمه کردم و یک ماه بعد از آن خداحافظی خبر شهادتش را آوردند هر چند سالها است که مهدی را ندیده‌ام و بسیار برای من دردناک است اما با این وجود همه زندگی خودم را فدای رهبر و اسلام می‌کنم.

بهشتی با بیان اینکه مهدی اهل ایمان و یقین بود و مدام به یاد خداوند بود و از یاد خدا غافل نمی‌شد بیان کرد: بالاتر از هر چیزی برایش این بود که به پدر و مادرش تا حد توان خدمت کند و هیچ تمایلی به دنیا نداشت و برای آن ارزشی قائل نبود و بیشتر اهل معنویات بود و همیشه می‌گفت که دنیا آنقدر ارزش ندارد که وابسته آن باشیم.

وی با اشاره به اینکه پدر ایشان به فرزندانش آموخته است که هر لقمه‌ای را نخورند، هر جایی نروند و حلال و حرام برایشان اهمیت داشته باشد، عنوان کرد: برای من و همسرم بسیار مهم بود که فرزندانمان اهل تقوا و نماز باشند و همسرم در تمام دوران زندگی اهل روزه و نماز اول وقت بود وهیچ کاری را بر نماز ارجح نمی‌دانست و بنده نیز در تمام دوران زندگی و به‌ویژه دوران بارداری در حرف زدن و خوردن طعام خیلی رعایت می‌کردم که زبانم به غیبت باز نشود و از خوراکی که اطمینان داشتم حلال است بخورم.

مادر شهید نوروزی با بیان اینکه هیچگاه از رفتنش ناراضی و پشیمان نیستم اما در زمان حیات آنچنان نورانیت و برکاتی داشت که هر وقت او را می‌دیدم روحم شاد می‌شد، گفت: در هر شرایطی به دنبال آسایش و خوشحالی من بود و نمی‌توانست ناراحتی من را ببیند و همچون پدری که دختر بچه‌اش را نوازش می‌کند نسبت به من مهربان بود و تمام کارهای من و خواهران خود را بدون هیچگونه چشمداشتی انجام می‌داد و به نظر من او به معنای واقعی مرد خدا بود.

نتیجه تصویری برای شهید مهدی نوروزی

(تصویر بالا مربوط به فعالیت شهید در مبارزه با فتنه گران بود)

وی با اشاره به اینکه او موقع اعزام خود به سوریه به من گفت مادر از خدا می‌خواهم که خداوند شما را در محضر حضرت زهرا(س) رو سفید بگرداند افزود: مهدی مدام به دنبال فعالیت‌های سخت و در عمل اخلاص داشت، شجاع و سخاوتمند و امام حسینی و ولایتی بود.

بهشتی با اشاره به اینکه هنگامی که مهدی عازم سامرا بود یقین داشتم بر نمی‌گردد، عنوان کرد: با این وجود وقتی اشتیاق او برای این راه را دیدم که برگشت و پشیمانی برای آن نیست با او موافقت کردم و دوست داشتم اگر در آنجا به او احتیاج دارند بماند و به اسلام خدمت کند، هرچند برایم بسیار مشکل بود اما به رفتنش رضایت دادم و مهدی هم بسیار خوشحال بود و مدام تشکر می‌کرد.

وی اظهار کرد: اکنون نیز از جوانان تقاضا دارم با این هجمه فرهنگی دشمن مقابله کنند و کمتر به فضای مجازی آلوده به مکر و حیله آمریکا که  برای انحراف جوانان آمده توجه کنند و به اصل خود که قرآن و احکام اسلام است بازگردند و تزکیه نفس را پیشه کنند و بدانند مهدی در راه قرآن و اسلام جان خود را فدا کرد و براین اساس به هر طریقی راه او را ادامه دهند.

مادر شهید نوروزی با بیان اینکه اگر یک بار دیگر قرار باشد که او را ببینم تنها به او می‌گویم که به وعده خود که همان شفاعت من نزد حضرت زهرا(س) است عمل کند بیان کرد: از خدا می‌خواهم که یک‌بار دیگر او را ببینم و تا عمر دارم از نبودش می‌سوزم اما هرگز از رضایت به شهادتش پشیمان نیستم زیرا مهدی همیشه تشنه شهادت بود و من هم آرزو می‌کردم به خواسته‌اش برسد و مانع او نمی‌شدم، چون می‌دانستم حضور او در سامرا ضروری است زیرا مهدی تحفه و نعمتی از جانب خداوند بود و بودن و رفتن مهدی برایم آبرو بود.

وی با اشاره به اینکه همه چیز شهید نوروزی اسلام بود و خیلی دغدغه اسلام را داشت گفت: شهید به اندازه چهار نفر فعالیت روزانه داشت و از زمان 15 سالگی آدم عجیبی بود و مانند یک مرد 40 ساله رفتار می‌کرد.

بهشتی با بیان اینکه از لحاظ امر به معروف و نهی از منکر روزی نبود که او مشغول امر به معروف و نهی از منکر نباشد و یقین دارم او یک شب را بدون امر به معروف به صبح نرسانده بود بیان کرد: متاسفانه در جامعه ما بحث امر به معروف خیلی مسکوت مانده و خیلی از ما که ادعای مذهبی بودن داریم برای حفظ آبرو و فامیل بودن امر به معروف نمی‌کنیم.

وی با اشاره به اینکه شهید نوروزی همواره مرتب و منظم بود و لباسهای خودرو را اتو می‌کرد و عطر می‌زد گفت: ظاهر خوب و خوش سیرتی شهید باعث می‌شد ایشان به هر کسی امر به معروف می‌کرد سریع می‌پذیرفت زیرا ایشان از تمام عمق وجود امر به معروف می‌کرد و خودش هم عامل به عمل بود و همواره ظاهر قشنگ و آراسته‌ای داشت که اغلب برای مهمانی انتخاب می‌کنند و من در تمام عمر ندیدم پسرم ژولیده باشد و همواره او بوی عطر و بوی خدا می داد و بوی خاصی داشت هر وقت سر قبرش می‌آیم آن بوی خاص را احساس می‌کنم.

مادر شهید مهدی نوروزی با بیان اینکه پسرم همواره به امور مملکت و مردم رسیدگی می‌کرد گفت: او به دنبال راه انداختن کار مردم بود مشکلات دیگران را به طور جدی رسیدگی می‌کرد و او کسی نبود که به دنبال مقام و شهرت باشد وقتی که می‌خواستند رتبه و درجه بالاتری به او بدهند همیشه به می‌گفت مادر من پشت خاکریز دوست دارم فعالیت کنم و پشت میز نشینی را دوست ندارم و محل کارش پر بود از عکس شهدا و داخل محل کار روی موکت می‌نشست و می‌گفت از پشت میز نشستن خوشم نمی‌آید.

وی با بیان اینکه شهید نوروزی یک انسان استثنایی و الهی بود افزود: زبان من قادر به بیان سجایای ایشان نیست و مهدی مادری باید می‌داشت که برجسته باشد و من لیاقت مادری او را نداشتم.

مادر شهید مهدی نوروزی با بیان اینکه متأسفانه برخی از افراد به خانواده شهدای مدافع حرم زخم زبان می‌زنند که این شهدا چشم داشت مالی داشتند بیان کرد : مهدی وقتی به عنوان مدافع حرم اعزام شد خانواده ما مشکل مالی نداشت و خودش هم به اندازه کفایت ثروت داشت و اینطور نبود که برای پول برود اما ایشان تنها خدا را در نظر داشت و راه خود را انتخاب کرده بود.

وی افزود: مهدی همواره در تمام طول عمر خود پاهای من را می‌بوسید و‌ اکنون اوضاع شده و من هر زمانی که بر سر مزار او حاضر می‌شوم پایین پای مزار او را به نیت شفاعت شهید می‌بوسم.

مادر شهید مهدی نوروزی گفت: زمانی که به کربلا سفر کرده بودیم و مهدی نیز به‌عنوان مدافع حرم آنجا بود به‌دنبال گرفتن رضایت از من برای شهادت بود و من هم راضی به خوشحالی او بودم و هرروز از خدا می‌خواستم که شهادت را نصیبش کند.

مادر شهید نوروزی عنوان کرد: مهدی سومین فرزند خانواده بود، اهل ایمان و یقین بود و مدام به یاد خداوند بود و از یاد خدا غافل نمی‌شد و بالاتر از هر چیزی برایش این بود که به پدر و مادرش تا حد توان خدمت کند و هیچ تمایلی به دنیا نداشت و برای آن ارزشی قائل نبود و بیشتر اهل معنویات بود و دنیا برایش تیره و تار بود به‌گونه‌ای که چیزهایی می‌دید که الآن متوجه آن‌ها می‌شوم و با خود می‌گویم او چه می‌گفت و من چه فکر می‌کردم و همیشه می‌گفت دنیا آن‌قدر ارزش ندارد که وابسته آن باشیم.

وی عنوان کرد: من به‌طور معمول به مهدی تذکر نمی‌دادم، خودش راهش را می‌شناخت، به‌گونه‌ای که هنگامی که کوچک بود در مسجد چهارمین شهید محراب الهیه که آن زمان به‌تازگی بنا شده بود مکبر بود و بسیار به انجام این کار مشتاق بود.

به گزارش تسنیم، شهید مهدی نوروزی اهل کرمانشاه در تاریخ 20 دی ماه سال 93 و در دفاع از حرمین عسکریین در سامرا توسط گروهک تروریستی داعش به شهادت رسید تا عنوان نخستین شهید مدافع حرم استان کرمانشاه را داشته باشد. پیکر مطهر این شهید در 24 دی ماه 93 در میان حضور پرشور و معنوی مردم کرمانشاه تشییع و به خاک سپرده شد.

شهید سید مهدی موسوی ابو صالح | تاریخ شهادت: ۱۰ تیر ۱۳۹۲

ام و نام خانوادگی: سید مهدی موسوی

تاریخ تولد: ۱۳۶۳/۷/۱۵

محل تولد: اهواز

تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۴/۱۰

 

سید مهدی موسوی در پانزدهم مهرماه 63 بعنوان اولین فرزند خانواده بدنیا آمد پدرش آقا سید حسن ومادرش سکینه نام داشت . ازهمان کودکی شجاع ونترس وبا همه مهربان ورئوف بود وبه اقتضای شغل پدرش که دبیر فرزندان شاغل در سفارت ایران در کشور عمان بود ، کلاس اول در کشور عمان ومابقی مقاطع تحصیلی را در اهواز ادامه تحصیل داد واز بچگی بهمراه پدر به مسجد میرفت ودر نماز های جماعت وجمعه شرکت میکرد ودر نوجوانی در مسائل دینی تسلط وبه آنها پایبند بود وبا هرگونه رفتار خلاف شرع به شدت مخالفت میکرد وهمیشه راهنمای بچه هایی بود که حب ولایت در دلشان موج میزد لیکن مفهوم ولایت را نمی دانستند ، نماز وروزه میگرفتند اما دلیلش را نمیدانستند سعی میکرد تا توان داشت آنها را راهنمایی کند

حدود سال ۷۶ بود که مادر تصمیم گرفت مهدی را نزد یکی از خانم‌های همسایه که معلم زبان خارجه بود ببرد تا به‌طور خصوصی زبان انگلیسی را فرابگیرد. مدت زمان زیادی از بازگشت مادر به خانه نگذشته بود که مهدی نیز به خانه برگشت و از وضع نامناسب پوشش زن همسایه به مادر گلایه می‌کرد و دیگر حاضر به رفتن نشد.

سید مهدی پس اخذ دیپلم به خدمت مقدس سربازی اعزام شد وپس از پایان خدمت در رشته کامپیوتر دانشگاه آزاد اسلامی اهواز ادامه تحصیل دادند ودر دانشگاه به فعالیتهای فرهنگی خود ادامه داده وبر اساس تکلیف ، خود را موظف میدانست که با همکاری بسیج دانشجویی سرسختانه با بی حجابی دانشجویان مبارزه نماید .وپس از گذراندن دوترم به استخدام اداره بازرگانی استان در آمد واو بیش از پیش احساس تکلیف میکرد وبا رشوه خواری ورفع تبعیض مبارزه میکرد ورسیدگی هرچه بیشتر به مستضعفان تنها بخشی از دل نگرانیهای او بود . پس از اشتغال سید مهدی خانواده  تصمیم گرفتند که آستین رابالا بزنند وپس از تحقیقات مستمر بالاخره همسر ایده ال خودرا پیدا کرد واین وصلت انجام شد وزندگی ساده آنها شروع گردید مدتها گذشت وزندگی بروفق مراد بود تا اینکه حمله داعشیان از خدا بی خبر به حرم حضرت زینب سلام اله علیها آغاز گردید وهرروز می شنید که این مزدوران چه جنایتهایی در کشور سوریه انجام میدهند وآرام وقرار نداشت وبیتاب بود ونیمه شب گریه امانش را بریده بود ودیگر پای ماندن نداشت ومرتب خبرها را رصد میکرد وبا دوستان بسیجی خود مرتب در تماس بود که چه باید کرد وچه جوری میشود به سوریه رفت وآن مزدوران  ریشه کن کرد از این رو تصمیم جدی گرفت که باید برای دفاع از حرم اهلبیت عازم سوریه گردد ومیگفت این را بدانید تا زمانیکه بچه های شیعه زنده هستند نمی گذاریم عمه زنیب دوباره به اسارت کفر در آید وبه همین خاطر با طرفند های مختلف خانواده وپدر ومادر را راضی میکرد تا بتواند شعار خودرا عملی ساخته وبرای ریشه کن نمودن ملحدان ودفاع از حرم شریف زنیب کبری سلام اله علیها عازم سوریه گردید در سوریه اورا ابو صالح می نامیدند وبه لحاظ قوی بودن از لحاظ بدنی ومسلط به زبان عربی وظیفه اصلی او رساندن اسلحه ومهمات وغذا ولباس به نیروهای خط مقدم بود ودر شکست حصر نوبل الزهرا پس از شهادت فرمانده عملیات اورا بعنوان فرمانده گردان منصوب وبا همکاری برادران سوری سه مقر دشمن را فتح وآنها را به عقب میرانند ونماز را در حال حرکت بجا میآوردند وخبر پیروزی رزمندگان از طریق خبر چین ها به نیروهای دشمن درز پیدا میکند که یک فرمانده ایرانی بنام سید مهدی گردان را هدایت وفرماندهی میکند ودشمن در مقر چهارم کمین کرده ودر انتظار گردان مینشیند وبچه ها توسط تک تیر اندازهای دشمن زمین گیرمیشوند همه پشت ستونهای دکل مخابراتی منطقه پناه گرفته وسید مهدی با صدای رسا به همرزمان تحت امرش میگوید" الیس تریدون ان تستشهدون ( آیا نمی خواهید شهید بشوید ) که در همین گیر ودار دشمن با نیروهای زیاد حمله ور شده و سید مهدی با شعار یا علی ویا حسین به یورش خود ادامه میدهد زمانی نگذشته بود که با اصابت گلوله به سرش در تاریخ دهم تیرماه 92 توسط داعشی های خون آشام به فیض شهادت نائل میگردد وبه جد بزرگوارشان امام حسین علیه السلام  می پیوندد وآسمانی میشود ودر لحظات آخر شعار یا حسین زمزمه میکند

روحش شاد و راهشان پر رهرو باد .

 

چندین خاطره از خانواده شهید مدافع حرم سید مهدی موسوی

 

همسر شهید : سید مهدی جزء اولین کسانی بود که به سوریه رفتند ، با ناراحتی به او میگفتم چرا باید بروی سوریه بجنگی . توی کشور خودمان به آدمهای مثل شما بیشتر نیاز هست نباید جانت را در یک کشور غریب از دست بدهی مگر سوریه خودش جوان ندارد که از کشورش دفاع کنند چون سید مهدی سه ویژگی مهم داشت : با بصیرت ، شجاع ولایت مدار بود روی همین اصل همیشه میخواست طرف مقابلش را روشن کند وشروع میکرد مرا نصیحت کردن که اشتباه شما همین است که به مرزها توجه میکنی اولا اینکه حرم حضرت زینب در محاصره است دوم اینکه مرزاسلام تا جایی است که اسلام ومظلوم وجود دارد پس یک مسلمان واقعی باید گوش به فرمان رهبر واز اسلام ودینش دفاع کند که دشمنان اسلام نتوانند به او خدشه وارد سازند .آخرین باری که با من تماس گرفت پس از دلداری من از اینکه مرا از نگرانی درآورد میگفت خانم من ، با بصیرت باشید حتی اگرروزی منهم بخواهم ازراه اسلام منحرف بشوم وراهی غیر از راه ولایت قدم بردارم شما همچنان پشتیبان ولایت ورهبری باشید .

خاطره ای مادر شهید :

 سید مهدی اصلا به من نمیگفت که میخواهم به سوریه بروم دفعه اول فقط برادرش خبر داشت وما از طریق دوستانش که میگفتند سید مهدی به کربلا رفته وسپس به تهران ماموریت رفتند چون سفرشان طولانی میشد وزمانیکه از ماموریت برمیگشت سوغات زیاد می آورد وهرچه من میگفتم کجا بودی حرف را عوض میکرد ومرا به کاردیگری مشغول میکرد تا یکبار من از طریق اتیتکت پارچه ها فهمیدم که به سوریه رفته است وقتی من گریه کردم سید مهدی خیلی ناراحت میشد ومرا دلداری میداد ومیگفت در سوریه کوردلان حمله ورشدند وحرم حضرت زینب سلام اله علیها در محاصره خود گرفته اند ودفاع از آن وظیفه همه مسلمانان است ومیگفت ما چطور اسم خودرا بسیجی بگذاریم واز ولی امر خود اطاعت نکنیم همینکه  گفتند رهبرو آقادستور دادند من دیگر حرفی نزدم . همیشه سید مهدی به من وهمسر وخواهران سفارش میکرد که در همه حال این خطاب را در زندگی خود بکار ببندید" ( ای زن به تو از زینب اینگونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است ) "

خاطره ای از پدر شهید :

سید مهدی دوبار به سوریه رفت ، بار اول 45 روز تا 50 روز حضور داشت ، بار دوم که میخواست اعزام شود باتفاق مادر وهمسرش جهت بدرقه به فرودگاه رفته بودیم پس از خدا حافظی سریعا چمدان خودرا برداشت وبدون اینکه به اینطرف وآنطرف نگاه کند که شاید چشمش به ما بخورد ویا دودل شود سریعا وشتابان بسوی سالن انتظار رفت در سوریه علاوه برآوردن مهمات وحضور دررزم با رزمندگان سوری علاقه زیاد به کارهای فرهنگی داشتند ونماز اول وقت در هر موقعیتی ترک نمیشد وبه همین دلیل در سوریه اورا ابو صالح لقب داده بودند وپس از هر پیروزی ویا شروع هر عملیات رزمندگان شعارشان  یا بشار بود که سید مهدی به آنها میگفت که هدف ما از جنگیدن نباید بشار اسد ویا دولت سوریه باشد بلکه باید بدنبال اهداف والاتری باشیم پس برای اولین بار با شعار یا حسین نبرد را آغاز ویا به پایان برسانیم این کار سید مهدی گرچه موجب اعتراض بعضی از فرماندهان سوری شده بود اما چون اکثر گردان با فکر وعقیده سید مهدی موافق بودند به فرماندهان میگفتند چون ابو صالح به ما یاد داده که بگوییم یا حسین پس ماهم میگوییم یا حسین واین شعار تاکنون ادامه پیدا کرده است

خاطرات همسر شهید:

 پدر من و پدر سید هر دو بازنشسته آموزش و پرورش بودند و در یک مدرسه غیرانتفاعی مشغول به کار بودند و مدیر مدرسه معرف من به خانواده آقا سید و معرف ایشان به ما بودند و ما یک ازدواج کاملا سنتی داشتیم. ولادت امام علی (علیه السلام) جواب مثبت دادیم و تیر ماه سال ۸۸ عید مبعث عقد کردیم . سید حلقه ازدواجمان را نقره برداشت حتی طلای سفید و یا برلیان هم برنداشتد و این رفتار سید برای من قابل ستایش بود. ولادت حضرت معصومه هم زیر یک سقف رفتیم. برای عروسی‌مان یک مراسم کاملاً ساده و بعد از آن به مشهدالرضا رفتیم و زندگی مان را با زیارت آقا علی بن موسی الرضا شروع کردیم. من به گل خیلی علاقه داشتم، به هر مناسبت و بهانه ای برای من گل می خرید.  من از محبت بیش از حد سید سیراب بودم به قدری لحظات به یادماندنی و شادی را با هم رقم زدیم که گویا هزاران هزار سال با هم شب و روز گذرانده ایم. در کار منزل کمک حالم بود من مامای یکی از بیمارستانها بودم و شیفت های کاری من تمامی کارهای منزل را انجام می داد. یک روز از سر کار برمی گشتم. مدام پشت سر هم به من زنگ می زد و لحظه به لحظه آمار می گرفت که حالا دقیقاً کجایی. تعجب کرده بودم سابقه نداشت سید اینقدر پشت سر هم زنگ بزند. دلم هزار و یک راه رفت تا رسیدم خانه، وقتی رسیدم، در را نیمه باز گذاشته بود و وقتی در خانه را باز کردم دیدم یک سفره با غذای دست پختی خودش و پر از انواع و اقسام خوراکی را آماده کرده است. این رفتارهایش را خیلی دوست داشتم. سید یک فرد آرام گوشه نشینی نبود. تمام تلاش خودش را در پایگاه بسیج و مسجد محله برای مباحث فرهنگی انجام می داد. محرم ها ۱۰ تا دیگ غذا نذری می پختند و سید پای ثابت آشپزی آن نذری ها بود. سید از آرزوهایش زیاد می گفت. یک روز گفت: دوست دارم آنقدر پول داشته باشم تا بتوانم هر اندازه که می شود به مردم کمک کنم. برای خودم هیچ نمی خواهم عشقم فقط کمک به مردم است. و توانایی انجام کار را برای دیگران داشته باشم. گفتم : آقا سید توکل به خدا انشاالله که هر چه زودتر به آرزویت برسی. وقتی شهید شد پیش خودم گفتم: سید به آرزویت رسیدی، چون شهدا زنده اند و دستت باز است برای هر کسی که لیاقتش را دارد کمک کنی. سید عاشق شهادت بود اما همیشه می گفت: من لیاقت شهادت را ندارم. می گفت: ما کجا و شهدا کجا، مقام شهدا خیلی بالاست. همیشه خدا هم به حال شهدای دفاع مقدس حسرت می خورد و می گفت: خوشا به حالشان کاش من هم با آنها بودم.
مدافع حریم اهل بیت (علیه السلام)
سید از همان اوایل که شنید تکفیری ها تهدیدی برای حرم عقیله بنی هاشم (علیه السلام) هستند، در حال و هوای خودش نبود. به کل تغییر کرده بود، اینکه موفق به رفتن شد. می گفت: تا زمانی که زنده هستم نمی گذارم که حضرت زینب (سلام الله علیها) دوباره اسیر دست تکفیری‌ها شود. بی تاب بود و گریه می کرد، نیمه شب ها گریه امانش را می برید و گویا دیگر پای ماندن و دیدن صحنه‌های جنگ را از دور نداشت.  بهمن سال ۹۱ اولین ماموریتش بود که هیچ کسی از آن اطلاعی نداشت و بعد از دو ماه برگشت. برای رفتن دوباره خیلی تلاش کرد و آنقدر پافشاری کرد که دوباره اعزام شد.  و ماموریت دومش هم تیر ماه ۹۲ بود که در آن ماموریت به آرزوی دیرینه اش رسید. شب قبل از دومین ماموریتش من به دور از چشم سید، گوشه دنجی پیدا کرده بودم و آرام آرام گریه می کردم، ناگهان دیدم جلو من نشسته و اشک های بی تابی من را نظاره می‌کند، گفت : خانم اگر شما راضی نیستی حرفی نیست من نمی روم. گفتم : گریه من فقط از دوری و ندیدنت هست، دلم تاب ندیدنت را ندارد، دلتنگی هایم هزاران هزار فرسنگ است. گفت: به قلبت رجوع کن همانطور که من در قلب تو لانه ای با همه عشقت دارم، تو هم در قلب من هستی و تا بی نهایت عشق این دنیا دوستت دارم و به یادت هستم. شب آخر همه خانواده را جمع کرد و از همه حلالیت طلبید، انگار به دلش افتاده بود که سفر آخرش هست. به مادرش هم گفته بود اگر من شهید شدم، همانند مادر شهید احمدی روشن آرام و البته صبور باش و به خاطر شهادت من ناآرامی نکن و پیرو خط ولایت باشید.  روز آخر در فرودگاه چمدان چرخ دارش را بغل کرده بود به جای اینکه روی زمین بکشد و بدو بدو رفت تا نکند از پرواز جا بماند. با اینکه زمان زیادی هم داشت، اما عجله می کرد که نکند نتواند برود. آن روز را از یادم نمی برم که سید مهدی وقت رفتن برنگشت که من و پدر و مادرش را ببیند و حس کردم از همه تعلقاتش دل کنده است.
خصوصیات اخلاقی سید
همیشه می‌گفت سعادت این دنیا و آن دنیا در حرکت در مسیر ولایت فقیه است و تأکید می کرد از منویات رهبری پیروی کنید. هر چه رهبر و مقتدای ما گفتند همان است و یا حتی یک اشاره کوچکی هم به یک مطلب داشتند باید همان صحبت اجرا شود. می‌گفت نباید در مقابل رهبر انقلاب چیزی کم یا زیاد بگوییم بلکه هر چه فرمودند باید بدون کم و کاست اطاعت کنیم و در مسیری که ایشان ترسیم کرده‌اند گام برداریم. سید بیشتر وقتش را در مسجد محله و یا پایگاه بسیج می گذراند، هیچ وقت از کارش و یا مسائل کاری اش را بازگو نمی کرد و در جواب همه سئوالاتش نسبت به کارش می گفت: همین جا در محله هستم و در کنار دوستان و یا حرف تو حرف می کرد و جواب نمی داد. سید بسیار مردم دار بود و همه تلاش خود را می کرد تا کار مردم را راه بیاندازد و بسیار دلسوز و مهربان نسبت به خانواده های بی بضاعت و همه تلاش خودش را می کرد تا قدمی هر چند کم و کوتاه برایشان بردارد. به یاد ندارم در طول زندگی مشترک کلمه ای دروغ از سید شنیده باشم. ارادت خاصی نسبت به اهل بیت (علیه السلام) داشت و روضه حضرت زهرا ( سلام الله علیها) را خیلی دوست داشت. حتی بعد از شهادت هم به خواب یکی از دوستان مداحش می رود و می گوید روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها) را بخوان. همیشه شهادت ائمه لباس مشکی می پوشید. عاشق زیارت امام رضا (علیه السلام) بود و می گفت احساس می کنم هر وقت به زیارت می روم جزو عمرم حساب نمی شود. همیشه حق را می گفت و از گفتن حق هم هیچ واهمه ای نداشت. رضایت من و پدر و مادرش برایش بسیار مهم بود و همه تلاشش را هم در این مورد می کرد

  • خودتان و همسرتان را معرفی کنید؟

سید اسماء موسوی هستم. همسر شهید سید مهدی موسوی از مدافعان حرم هستم. هر دو عرب زبان هستیم و اهل اهواز. من لیسانس مامایی دارم و هم اکنون هم در همین رشته فعالیت می کنم .

 

  • شغل همسرتان چه بود؟

همسرم کارمند اداره صنعت و معدن و تجارت شهر اهواز بود. فوق دیپلم کامپیوتر داشت و مشغول ادامه تحصیل بود. دانشجوی رشته مدیریت بازرگانی بود اما در واقع یک بسیجی بود.

 

  • با هم فامیل بودید؟

خیر، قبل ازدواج همدیگر را نمی‌شناختیم.

 

  • خودتان و همسرتان خیلی جوان هستید؟

همسرم متولد 31 شهریور 1363 است. و من متولد سال 62 هستم.

 

  • اصلا آشناییتان چگونه بود؟

ازدواج ما کاملا سنتی بود. پدر من و مهدی هر دو فرهنگی هستند و هر دو بازنشسته. در یک مدرسه غیر انتفاعی با هم کار می‌کردند. مهدی هم در آن مدرسه تدریس می‌کرد. معلم قرآن مدرسه بود. همان‌جا آشنایی بین پدر من و مهدی ایجاد شد. پدر مهدی با مدیر مدرسه صحبت می‌کند و می‌گوید که دنبال یک دختر خوب برای پسرش می‌گردد. مدیر مدرسه هم من - یعنی دختر آقای موسوی- را به پدر مهدی پیشنهاد می‌دهد. پدرم هم چون مهدی را می‌شناخت و نسبت به خانواده ایشان هم شناخت کامل داشت می‌پذیرد و یک روز برای خواستگاری می‌آیند.

 

  • شما هم در مهدی چه چیزی را دیدی که برای ازدواج انتخابش کردید؟

راستش را بخواهید من اولین باری که مهدی را دیدم اصلا نپسندیدم. مهدی هیکل درشت و چهار شانه‌ای داشت و در نگاه اول فکر کردم از لحاظ سنی خیلی از من بزرگترند، لذا مخالفت کردم (در حالی‌که یکسال از من کوچکتر بودند)، قضیه سن ما، تا مدت‌ها تبدیل به موضوع خنده‌داری برایمان شده بود. اما من در زمان خواستگاری این را نمی‌دانستم و بعد صحبت با مهدی نظرم کاملا عوض شد.

 

  • حالا آقا مهدی چه گفتند که نظر شما را تا این حد تغییر داد؟

هیچ وقت یادم نمی‌رود که مهدی صحبتش را با "بسم الله الرحمن الرحیم" و توسل به حضرت زهرا(س) شروع کرد و این خیلی برایم مهم بود. در کنار این در صحبت هایی که روز اول با من داشت منطق ایشان برای من خیلی رضایت بخش بود. که بر تک تک کلمات مهدی حکمفرما بود. خواسته هایی که مطرح می‌کردند با اعتقادات مذهبی من همخوانی عجیبی داشت. خانواده من و مهدی از نظر فرهنگی و مذهبی نزدیکی زیادی با هم داشتند. پدر هر دو ما فرهنگی بودند و مسایل مذهبی برای هر دویشان مهم بود. این نکته را بگویم که مهدی روز اول خواستگاری اصلا در مورد این‌که بسیجی هستند و در بسیج فعالیت زیادی دارند چیزی به من نگفتند. شاید چون می‌دانستند این مسایل برای من خیلی ارزش تلقی می شود نمی خواستند در نگاه و تصمیم‌گیری من نسبت به ایشان تاثیر بگذارد، شاید هم می‌خواستند ریا نشود. بعد از عقد این مسایل را فهمیدم.

 

  • از حال و هوای خانواده‌تان و خانوده آقا مهدی بگویید؟ در چه خانه‌ای بزرگ شدید؟

من فرزند اول خانوده ام تک دخترم و خواهر ندارم مهدی هم فرزند ارشد خانوده است وجه تشابه من و مهدی خیلی زیاد است. خانواده ما یک خانوده مذهبی است. خانه ما همیشه هیئت برپاست یک جورایی خانه ما مرکز اصلی هیئت است. توی مناسبت‌ها هم حسابی سرمان شلوغ است. اول‌ها هیئت مردانه و زنانه بود. اما حالا دیگر فقط زنانه است و مادرم هم مسئول هیئت است.

 

  • چه سالی ازدواج کردید؟

روزی که به ایشان جواب مثبت دادم روز میلاد امام علی (ع) بود. تیر 87 عقد کردیم. روز عقدمان هم بعثت پیامبر اکرم(ص) بود و یک سال و دو ماه عقد کرد بودیم. روز عروسیمان هم میلاد امام زمان(عج) بود. ما مراسم جشن عروسی نگرفتیم. این نظر هر دوی ما بود. برای عروسی به یک سفر مشهد رفتیم.

 

  • دوران عقدتان چگونه گذشت؟

در دوران عقدمان خیلی به هم وابسته بودیم. همه جا با هم بودیم. مهدی خودش عضو هیئت بود و در پخت و پز آنجا کمک می‌کرد. من را به مراسم‌های هیئت می‌برد. یادم می‌آید اولین شب قدرمان را در خانه گذراندیم. این نظر هر دویمان بود. شب 19 ماه مبارک رمضان بود. با هم قرآن سر گذاشتیم. مراسم معنوی خیلی قشنگی بود. بغض هر دویمان بدجوری ترکیده بود و صدای هق هق گریه هردویمان بلند شده بود. خاطره آن شب را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. بعد از تمام شدن مراسم به هم زیارت قبول گفتیم. مهدی گفت :« بیا بریم شام را بیرون بخوریم.» تعجب کردم. آن شب شام بیرون پیتزا خوردیم. البته بعد از آن شبهای قدر بعدی را به مسجد رفتیم. اصلا مهدی یکی از اعتقاداتی که داشت این بود که هفته ای دو روز برویم و غذای بیرون بخوریم. کلا آقا مهدی به مسئله غذا خیلی اهمیت می داد و خوش خوراک هم بود. مهدی همه‌ی رستوران های خوب اهواز را هم می شناخت و می‌دانست کدام غذای خوبی دارند.

 

  • زندگیتان چطور بود؟ همسرتان از نظر اخلاقی چگونه بود؟

زندگی خیلی آرامی داشتیم. آرامش کلید واژه اصلی زندگی ما بود، چیزی که الان در زندگی خیلی‌ها، حتی جوان‌ها پیدا نمی‌شود. مهدی در جمعی که وارد می شدیم همیشه جلسه را توی دست می گرفت. خیلی خوش صحبت و خوش فکر بود. اطلاعاتش در همه ی زمینه ها بالا بود و در مسایلی که مطرح می شد جواب های قانع کننده و خوبی می داد. این طور نبود که اطلاعاتش را نشان بدهد یا به اصطلاح به رخ دیگران بکشد. اگر سوال یا مسئله‌ای پیش می آمد که نیاز به پاسخگویی داشت وارد بحث می شد. بعدها فهمیدم که مطالعات زیاد و خیلی عمیقی روی مسایل، بخصوص مسایل روز دارد. هر وقت به خانه می‌آمدیم مسایل جمع را دوتایی تحلیل می کردیم و او از من سوال می کرد که آیا پاسخ های من یا صحبتش در جمع خوب بوده یا قانع کننده بوده است؟ و چکار کنیم تا بهتر شود. نظر من را می خواست و برایش مهم بود.

 

روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم سید مهدی موسوی

  • چند سال با هم زندگی کردید؟ بچه‌ای هم داشتید؟

کمتر از چهار سال. قسمت نشد که بچه ای داشته باشیم.

 

  • در طول این چهار سال چه خاطره ای از شهید موسوی بیشتر در ذهنتان مانده است؟

شاید مهمترین ویژگی مهدی که هیچ وقت از ذهنم پاک نمی شود این باشد که در همه حال به فکر مردم بود. بخصوص آنهایی که از نظر مالی در وضعیت مناسبی نیستند. فقط هم مسایل مالی نبود هر کاری که از دستش برای باز کردن مشکلات مردم بر می آمد کوتاهی نمی کرد. همیشه می گفت:« اسماء برایم دعا کن از نظر مالی دست و بالم آنقدر باز باشد تا هر کس که به من رجوع می کند نا امید برنگردانم و بتوانم بهش کمک کنم.» آن موقع زندگی ما یک زندگی کارمندی بود و با کلی قسط.

 

البته در طول زندگی کمک هایش را مخفیانه و به دور از چشم من انجام می داد. بعد از شهادتش خیلی ها آمدند و از کمک های مهدی در حق خودشان گفتند. همه اش هم کمک های مالی نبود خیلی ها برای اینکه کارشان در جایی درست شود می آمدند پیش مهدی و او هم از کمک دریغ نمی کرد. یک خاطره دیگر هم این بود که همیشه مدتی که از زندگیمان می‌گذشت مثلا شش ماه یا یکسال در مورد خودش از من نظرخواهی می‌کرد. می‌پرسید که به نظرت من همسر خوبی برایت بوده‌ام یا نه؟ از من راضی هستی؟ چه ایراداتی دارم یا در کجا اشتباه کرده‌ام و واقعا سعی می کرد که اشتباهاتش را جبران کند.

 

  • اولین بار کی به جبهه و جنگ رفتند؟ به کدام کشور؟

به سوریه رفتند، به عنوان مدافع حرم حضرت زینب (س). از طریق همان فعالیت‌های بسیج به این وادی ها علاقمند شدند. اصلا همه زندگیش در پایگاه و حوزه و ناحیه بسیج بود. یک روز به او گفتم: «مهدی مطمئنم اگر دوران هشت سال دفاع مقدس بودی، یک روز هم جبهه را ترک نمی‌کردی؟» در جوابم گفت: «مگر غیر از این فکر می کردی؟» من هم به او می گفتم «مطمئن باش اگر تو خط مقدم جبهه بودی من هم پشت جبهه و بحث امدادرسانی به مجروحان را رها نمی کردم.» از هملان اول دوتایی مثل هم بودیم.

 

  • چه شد که شهید موسوی به سوریه و جنگ رفتند؟ یا بهتر بگویم شما چگونه راضی شدید که ایشان بروند؟

اصلا به من نگفت که می خواهد برای جنگ به سوریه برود. شاید چون می دانست من راضی نمی شوم. عاشق زیارت امام حسین(ع) و سفر کربلا بود. همزمان با انتقال ضریح جدید حضرت به عراق بود که مهدی بحث رفتن به کربلا را مطرح کرد. من هم خیلی خوشحال شدم که می خواهد برود زیارت. بعد از یک هفته دیدم که از او خبری نشد. تماس گرفت و گفت که آمدنش به تعویق افتاده و کاری پیش آمده است. من هم گمان کردم که در جریان نصب ضریح جدید امام حسین(ع) ایشان هم درگیر کار شده اند. زیاد پا پیچش نشدم. اما آمدنش 45 روز تمام طول کشید. من وابستگی شدیدی به مهدی داشتم و بعد از ازدواجمان این اولین باری بود که از او جدا می شدم. طبیعتا برایم خیلی سخت بود. روزهای اول خودم را از تا نمی ریختم و عادی نشان می دادم اما سفر مهدی که به درازا کشید، دیگر طاقتم طاق شد و ظاهرم هم نشان می داد که از درون دارم چقدر اذیت می شوم.

 

هر 3 یا 4 روز یک بار زنگ می‌زد. خیلی کوتاه فقط می گفت که حالش خوب است و تلفن را قطع می کرد می گفت کار دارم. می پرسیدم کجایی. می گفت یه جایی. می پرسیدم کی می آیی؟ می گفت زود، خیلی زود. اواخر که حتی تماس هم نمی‌گرفت. وقتی مهدی از پشت تلفن بی قراری و ناراحتی من را متوجه شده بود برگشت. ایران که آمد گفت :« می خواستم تا تعطیلات عید آن جا بمانم ولی دیدم خانم دیگر بریده است برای همین زودتر برگشتم!» حالا همه اینها در شرایطی است که من فکر می کنم ایشان برای زیارت و انجام یکسری کارهای بازسازی حرم به کربلا رفته اند و اصلا از سوریه و جنگ چیزی نمی دانم!

 

روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم سید مهدی موسوی

  • تاریخ اولین رفتنشان در خاطرتان مانده است؟

حوالی دی ماه سال 91 بود که رفتند و 6 اسفند ماه برگشتند.

 

  • وقتی آمد چه شد؟

خوب من هم به او زیارت قبول گفتم. مهدی هم یک عالم سوغاتی برایم گرفته بود. می گفت همه این ها را ظرف یکی دو ساعت گرفته ام. به مهدی گفتم: « این اولین و آخرین باری است که اجازه دادم بدون من به سفر بروی! »

 

  • پس کی فهمیدید که اصلا کربلا نرفته است؟

همه وسایلش را از من پنهان کرده بود حتی پاسپورتش. ولی مهدی از روی همان سوغاتی هایش لو رفت. روی هر کدام از خریدهایش نوشته بود دمشق، یا سوریه. حتی آدرس فروشگاهش را هم داده بود که در سوریه بود. تازه فهمیدم که او اصلا کربلا و زیارت نرفته است. راستش را بخواهید دنیا دور سرم چرخید به حدی حالم بد شد منقلب شدم که تصورش هم غیر ممکن است. وقتی موضوع را به او گفتم اولین سوالی که پرسید این بود که چه کسی موضوع را به تو گفته ست. من هم جواب دادم هیچ کس از سوغاتی‌هایت فهمیده‌ام. خیلی گریه کردم. پیش خودش هم گریه کردم. مهدی اصلا طاقت دیدن گریه من را نداشت. اما هیچ نگفت.

 

  • خوب آن سال عیدتان چگونه گذشت؟

چون می‌خواست من را از آن حال و هوا در بیاورد، سال تحویل 92 رفتیم مشهد. زیارت آقا امام رضا(ع). توی حرم اما رضا(ع) به من گفت: «اسماء دعا کن من بروم و این بار شهید شوم.» چند ماه بعدش هم دوباره رفت سوریه.

 

  • راستش را بگویید شما را چگونه راضی کرد تا دوباره به جنگ برود؟

شاید باورتان نشود اما تنها چیزی که توانست مرا قانع کند صحبت های حضرت آقا بود. مهدی از حرفهای آقا برایم می گفت و این که در زمان فعلی شرکت کردن در این جنگ و دفاع از حرم حضرت زینب(س) و در واقع دفاع از مظلوم مورد تایید ایشان است. مهدی به من گفت که حضرت آقا فرموده اند که اسلام حد و مرز نمی شناسد و این وظیفه ما است که برای یاری هر مسلمانی از جان خویش هم بگذریم. شاید این تنها دلیلی بود که قلب من را علی رغم میل باطنی‌ام آرام کرد. دیدم که او هم برای همین عقایدش می جنگد و من هم دیگر مخالفتی نکردم.

 

  • همسرتان کی به شهادت رسید؟ کی خبر را به شما دادند؟

بار دوم 5 تیر 92 بود که رفت. 5 روز بعد هم به شهادت رسید. من روز شهادتش تهران بودم و از ماجرا باخبر نبودم. با مادرم رفته بودم. یادم می آید آن روز خیلی دلشوره داشتم. اصلا بیقراری از چهره ام معلوم بود همه علت ناراحتی ام را می پرسیدند. می گفتم دلم برای مهدی شور می زند. خوابهای پریشان می دیدم و احساس خوبی نداشتم . مادرم می گفت صلوات بفرست و آرام باش. از خانم دوست مهدی خواستم تا خبری از او برایم بگیرد. به من گفتند که پای مهدی زخمی شده است. خودت را برسان اهواز، چند روز بعد برگشتیم.

وارد کوچه که شدم پر از جمعیت بود. اولین صحنه را که دیدم شوکه شدم. پدرم با لباس مشکی ایستاده بود و تا چشمش به من افتاد زد زیر گریه. همه داد و فریاد می‌کردند، اما من در تمام مدت شوکه بودم و گریه نمی‌کردم. همه یک کاری می‌کردند که من گریه کنم (بغض و گریه همسر شهید..)

 روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم سید مهدی موسوی

  • همسرتان وقتی می خواست برای آخرین بار برود به شما چیزی نگفت؟

می گفت بعد از شهادت من صبور باش. بیقراری و گریه من را دوست نداشت. حتی به من گفت بعد از شهادت من حق نداری زیاد شلوغ کنی یا بر سر و صورتت بزنی آن هم جلوی نامحرم. فقط گریه کن، آن هم کم. من هم در تمام مراسمات او وصیتش را انجام دادم. جلوی جمع گریه نمی کردم.

 

  • به عنوان آخرین نکته صحبتی ندارید؟

سوریه که بود برای آخرین بار به من زنگ زد و تلفنی جند دقیقه با من صحبت کرد مدام صحبت ولایت را مطرح می کرد و سفارش فرمانبرداری از حرف‌های آقا را به من می زد. می گفت تنها مسیر زندگی شما خط ولایت است. آقا هر چه گفت همان را انجام بده نه کمتر نه بیشتر. فایل صوتی حرف هایش را هنوز دارم و هر چند وقت یکبار گوش می دهم. ببینید مهدی و امثال او چقدر برای پیروی از ولایت تاکید داشته اند که حتی در آخریت صحبت هایشان هم آن را رها نمی کردند.

روایتی کوتاه از زندگی شهید مدافع حرم سید مهدی موسوی

  • دو سال از شهادت ایشان می گذرد این دوسال به شما چه گذشته است؟

بعد مهدی در زندگی من خلایی ایجاد شده است که هیچ چیزی نمی تواند جا آن را پر کند.

 

  • تابحال خواب همسرتان را هم دیده‌اید؟

زیاد، خیلی زیاد. مثلا محل کار ما باغچه ای دارد که پر از گل های رنگارنگ و زیباست. یک روز که کارم که تمام شده بود و داشتم این گلها و منظره زیبا را نگاه می کردم و چند تا عکس هم گرفتم. یک لحظه از دلم گذشت که کاش مهدی هم این جا بود و من با این منظره زیبا از او عکس می گرفتم. همان شب یکی از فامیل های مهدی خواب او را دیده بود که در خواب به او گفته بود بروید و به اسماء بگویید من اینجا در بهشت خانه ای دارم از گل. اینقدر این خانه قشنگ است! بگویید دلتنگ من نباشد. یکبار دیگر هم خودم خواب دیدم که ایشان از سوریه دارند می آیند و خیلی هم شاد و خوشحالند و من دارم به سوریه می روم در راه به همدیگر رسیدیم. ایشان ماموریتشان تمام شده بود و ماموریت من تازه شروع شده بود.


.

گفتگو با خانواده شهید محمدحسین مرادی: پسرم نامش را از یک شهید گرفت و با عشق و یاد شهدا زندگی کرد و عاقبت خودش نیز به شهادت رسید.

نام و نام خانوادگی: محمدحسین مرادی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰/۶/۲۶
محل تولد: تهران؛ محله‌ی مجیدیه
وضعیت تأهل: متأهل
میزان تحصیلات: دانش‌آموخته‌ی هنرستان شهید مطهری رشته‌ی نقشه‌کشی؛ دانشجوی کارشناسی ارشد رشته‌ی جغرافیا
تاریخ اعزام به سوریه: ۱۵ مهر سال ۱۳۹۲ به‌عنوان پاسدار نیروی قدس
تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۸/۲۸
محل شهادت: سوریه،دمشق،حجیره
محل دفن: گلزار شهدای امامزاده علی‌اکبر (ع) چیذر، شماره ۳۶۲
  مهر 1360 به دنیا آمد. از کودکی عشق انقلاب و استکبار ستیزی در دلش بود. این عشق زمانی برای همه تداعی شد که در هفت سالگی نامه ای به مقصد خط مقدم جبهه ارسال کرد و گیرنده آن نامه پدرش بود، در نامه نوشته بود: «باباجان سلام، حال شما خوب است؟ من دارم درس خودم را خیلی خوب یاد میگیرم برای اینکه با سواد شوم و چشم آمریکا را در آورم. » با این عشق بزرگ شد و سرانجام روز 28 آبان 93 مصادف با 17 محرم در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب سلام الله علیها به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر مطهرش در روز جمعه اول آذر ماه سال گذشته با حضور پر شور مردم، تشییع و در امامزاده علی اکبر چیذر در کنار دایی شهیدش به خاک سپرده شد.

امر به معروف و نهی از منکر
در دوران عقد بودیم. یک شب که از خانه پدرش برمی گشتیم، دیدیم در یک خیابان اصلی به سمت خیابان فرعی، ماشین ها که می رسند نیش ترمزی می کنند، نگاه می کنند و می روند. برایمان سؤال شد که چی شده؟ وقتی رسیدیم سر خیابان فرعی، دیدیم 2 تا موتور سوار یک خانومی را می خواهند به زور سوار کنند. همه نگاه می کردند و می رفتند! محمدحسین تا رسید ترمز کرد. پیاده شد و درب ماشین را قفل کرد. من ترسیدم هر چه صدایش کردم گوش نکرد، دوید سمت آن 2 نفر، آن ها هم فرار کردند.
بعداً به محمدحسین گفتم: یک کم احتیاط کن. شاید چاقویی یا چیزی داشته باشند. محمدحسین گفت: امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز واجبه، این خانوم هم مثل ناموس خود ماست.
خیلی غیرتی بود. هر وقت من همراهش سوار ماشین بودم، اگر خانوم محجبه می دید کنار خیابان، سوار می کرد حتی اگر شده مسیر را عوض کند تا آنها را برساند. «راوی همسر شهید .»



آن سفر کرده

به مادرم گفتم هیچ خواستگاری همانند «محمدحسین» نمی‌شود

همسر شهیدم آذماه سال 82 به‌واسطه  یکی از دوستانش که از خانواده ما شناخت داشتند، برای خواستگاری آمد. در اولین دیدارمان شهید پر از حجب و حیا بود و غرق در آرامش که من در کمتر فردی این آرامش را دیده بودم.

به مادرم گفتم هیچ خواستگاری همانند «محمدحسین» نمی‌شود

وی ادامه داد: شرط بنده برای ازدواج با محمدحسین، موضوع ادامه تحصیل و اشتغال بود که آن روز ما نتوانستیم سر این شروط به توافق برسیم و من متاسفانه جواب رد به او دادم. همینکه از درب خانه محمدحسین به‌همراه خانواده‌اش خارج شدند، انگار پشت پا زدم به بخت خودم و به مادرم گفتم: او با همه خواستگارهای قبلی خیلی فرق داشت و کلام و رفتارش به دلم نشست، ولی حیف که شرایط من را قبول نکرد. از آذر همان سال تا اردیبهشت سال بعد هر کس به خواستگاری من می‌آمد، او را با محمدحسین مقایسه می‌کردم. به مادرم گفتم که هیچ کسی در شمایل، حیا، روابط اجتماعی و خلق و خو محمدحسین نمی‌شود.

همسر شهید مدافع حرم اضافه کرد: این ماجرا گذشت تا اینکه لطف خدا شاملم شد و باز محمدحسین به خواستگاری من آمد و در آن روز به من گفت: «من هرجایی خواستگاری رفتم، شما در ذهنم بودید و از خدا خواستم وصلت ما اتفاق بیفتد...» که نهایتاً روز ولادت امام عسگری (ع) در سال 84 به عقد هم در آمدیم.

مهریه‌ام ۳۱۳ سکه.  ۸ سالی که با هم زندگی کردیم، محمد‌حسین خیلی حرف از شهادت می‌زد. عکس‌هایی شبیه عکس‌های پدرم که شهید شدند را می‌انداخت، ژست‌هایی شبیه ژست‌های پدرم را می‌گرفت و می‌گفت: «شهید محمدحسین مرادی». می‌گفتم: «آقا محمد! شما حیفید باید یک عمر طولانی داشته باشید بعد شهید شوید». می‌گفت: «نه من دوست دارم تا جوان هستم شهید شوم».

این اواخر از معده درد رنج می‌بردم و خیلی اذیت بودم. دکتر گفته بود روزی یک لیوان آب هویج و آب سیب تازه باید تا ۴ روز بخوری. اگر آقا محمد برایم می‌گرفت می‌خوردم ولی اگر سر کار بود یا ماموریت بود من تنبلی می‌کردم و نمی‌خوردم. آقا محمد اعتراض می‌کرد چرا مواظب خودت نیستی؟ من بهانه می‌آوردم که آبمیوه‌گیری بزرگه و من نمی‌توانم وصلش کنم. یک روز که از سر کار برگشتم دیدم یه آبمیوه‌گیری یک‌کاره برام گرفته، شروع کردم دعوا کردن که من آبمیوه‌گیری داشتم، چرا گرفتی و من جای این آبمیوه‌گیری را ندارم. گفت: «این را گرفتم که بهانه‌ای نداشته باشی و از روی کابینت‌ها هم تکونش نده، من چند وقت دیگه شهید می‌شوم و تو بعد از من می‌گویی آقا محمد فکر آبمیوه من هم بود. و آن آبمیوه‌گیری هنوز همانجاست...».


http://uupload.ir/files/qc5o_moradi2.jpg
توجه به خانواده
شاید بعضی ها این تصور را دارند که زندگی با کسی که دائما در معرض شهادت است و خودش هم تمنای شهادت را دارد خیلی سخت است. اما برعکس زندگی محمدحسین خیلی پرشور بود. با اینکه در هر سفرش احتمال داشت برنگردد اما برای زندگی اش برنامه داشت. حتی کارهای کارشناسی اش را داشت انجام می داد.
خیلی به خانواده اش اهمیت می داد. کوچکترین فرصتی که گیر می آورد من را به گردش می برد. با اینکه ساکت بود به موقعش شوخی هم می کرد. با اینکه کار سنگین نظامی داشت همیشه با لبخند و گل می آمد. من نیز همه آن گل ها را خشک کردم و نگه داشتم. روزهای جمعه که می شد صبح زود پا می شد تند تند کارها را می کرد، صبحانه و نهار را آماده می کرد، لباس ها را می شست و... در همه این کارها می خواست محبتش را ثابت کند. «راوی همسر شهید »
نماز اول وقت
به یادم دارم هروقت بیرون بودیم. اذان که می گفت، همانجا نزدیک ترین مسجد را پیدا می کرد و ما را می برد نماز. یک شب جایی بودیم و مسجد هم پیدا نکردیم. رفت در یک اتاقک در بیمارستان تقاضا کرد که اجازه بدهند دو تایی نماز بخوانیم.
من هرموقع خسته بودم، می گفتم بروم نماز را بخوانم راحت بشوم. اما محمدحسین مواقعی که به ندرت می شد که نتواند نماز اول وقت بخواند، می گفت: یک کم استراحت می کنم تا سر حال نمازم را بخوانم.«راوی همسر شهید »

آماده رفتن
نه تنها به معنای واقعی برای مرگ آماده بود. بلکه انس و اشتیاق لقاء محبوبش را داشت. هر شب قبل خواب شروع می کرد بلند بلند تلقین خواندن. من از این کار کمی می ترسیدم. شما تصور کنید توی تاریکی، بلند بلند م یگفت : اسمع ... افهم... می گفت: اتفاقاً می خوانم که ترسمان بریزد و زمانش که رسید آرامش داشته باشیم. موقع دفن محمدحسین احساس کردم همون آرامشی که برای تلقین خوندن خودش داشت، الان هم همان آرامش را دارد. «راوی همسر شهید »

عشق شهادت
یک بار که تلویزیون داشت نشان می داد که داعش دست یک عده را بسته و آماده شهادت هستند. گفت: دعا کن من هم شهید بشوم. گفتم: آقا محمد دعا می کنم بعد یک عمر طولانی شهید بشوی. گفت: نه شهادت در جوانی قشن گتر است.
همیشه هر وقت ماموریت نبود، پاتوق‌مان گلزار شهدای تهران بود. سر مزار پدرم شهید امامی، من یک مرتبه بهش گفتم: «آقا محمد! ما با هم دوتایی نمی‌توانیم توی یه قبر باشیم. من را می‌آورند قطعه صالحین (محلی که خانواده شهدا را دفن می‌کنند) اما شما را می‌برند آن طرف...». گفت: «زهرا جان! کار به این جاها نمی‌رسه من را بین شهدا به خاک می‌سپارند».  همیشه حرف از شهادت می‌زد، اما سال آخر زندگی مشترک‌مان حس و حالش کاملا متفاوت شده بود. اما ماه‌های آخر و روزهای آخر مطمئن بودم که حرف‌هایش با فکر و دلیل است. تلویزیون داعشی‌ها را نشان می‌داد که سر چند نفر را بریده بودند.به آقا محمد  با شوخی گفتم: « اینقدر برو سوریه و بیا تا یک روز توی تلویزیون ببینم که سرت را دارند می‌برند». آقا محمد اشک توی چشمانش جمع شد و گفت «چقدر زیبا و دلنشین است که آدم مثل امام حسین (علیه السلام) به شهادت برسه».



آن سفر کرده


عوض کردن پرچم گنبد حرم
شب سوم محرم تازه از عملیات برگشته بودیم. محمد حسین اصرار می کرد که باید برویم حرم. بیشتر بچه ها از فرط خستگی توان نداشتند بیایند. فقط من اعلام کردم که حاضرم همراهش به حرم بیایم. راه افتادیم. وقتی رسیدیم به حرم، برق رفته بود. اجازه ورود به حرم را نمی دادند. محمدحسین اصرار کرد تا قبول کردند که فقط داخل حیاط برویم. وقتی وارد حیاط شدیم، دیدیم با اینکه 3 روز از محرم گذشته هنوز حرم سیاهپوش نیست و پرچم عزا هم روی گنبد نصب نشده است. رفت دوباره کلی التماس کرد تا اجاره بدهند که او پرچم سیاه را بگذارد. با اصرار محمدحسین، خادم حرم هم مجبور شد قبول کند. وقتی محمدحسین رفت بالای گنبد، اول احترام نظامی گذاشت و بعد هم پرچم را تعویض کرد. فردا صبح یعنی چند ساعت پس از این حادثه از ناحیه پهلو و بازو مجروح شد که منجر به شهادتش شد. «راوی همرزم شهید »

یا حسین
وقتی در عملیات تیر خورد با صدای یا حسین اش رفتیم سراغش. خیلی از بچه ها وقتی تیر می خورند تا ببرندشان اتاق عمل آه و ناله می کنند اما محمدحسین از ماشین تا اتاق عمل یا زینب می گفت و یا حسین به لب داشت. وقتی از اتاق عمل بیرون آمد یک کم ناله می کرد. رفتم دم گوشش گفتم نبینم ناله کنی؟ تا این را گفتم با اینکه اصلا هوشیار نبود، شروع کرد به ذکر یا حسین گفتن تا لحظه ای که به کما رفت. «راوی همرزم شهید »

خداحافظی آخر
بار آخر که می خواست برود، خیلی ناراحت بودم. نمی دانم چرا رفتم قرآن آوردم بردم کنارش و گفتم: دستت را بگذار روی قرآن و بگو جای خطرناک نمی روی. خندید و گفت: به همین قرآن جای خطرناک نمی روم. من آن روز مثل همیشه نبودم. همین که از خانه رفت بیرون دلم انگار کنده شد. شب شهادت امام جواد علیه السلام بود. توسل کردم و گفتم: یا امام جواد امانت دست خودت. هیچ وقت از این کارها نمی کردم که قرآن بیاورم و ... اما دفعه آخر نمی دانم چه سری داشت. «راوی همسر شهید »

دیگر برنمی گردد
آخرین ماموریتش بود،یک خط مخصوص برای من خریده بود و هر 3 روز یک بار به من زنگ می زد. چند دقیقه بیشتر نمی توانست صحبت کند. در مأموریت آخرش شب سوم محرم که زنگ زد، پرسیدم: کی میای؟ گفت: خیلی طول نمی کشه، برمی گردم. هر روز زنگ می‌زد می‌گفت امروز می‌آیم، فردا می‌آیم. شب سوم محرم بود، داشتیم از هیات برمی‌گشتیم، تو ماشین آقا محمد زنگ زد، خیلی سر حال بود. همان شبی بود که با دوستش به حرم حضرت زینب(س) می‌روند و غیر از آقا محمد و دوستش و خادم حرم هیچ‌کس آنجا نبوده، ساعت‌ها راز و نیاز می‌کنند و با کمک خادم پرچم حرم را هم عوض می‌کنند. گفت: «زهرا! فردا حتما می‌آیم». گفتم: «آقا محمد! خسته شدم از بس گفتی امروز می‌آیم، فردا می‌آیم». گفت: «نه فردا حتما می‌آیم». اما یک حسی بهم می‌گفت حتی اگر هم برگرده زنده برنمی‌گرده. با ناراحتی و گریه خوابیدم. همان شب خواب دیدم یکی از همکارانم به من گفت: «منتظر نباش آقا محمد دیگه برنمی‌گرده».  فردای آن روز آقا محمد مجروح شد، ۱۴ روز توی کما بود و ۲۸ آبان ۹۲ آقا‌محمد من به آرزوی دیرینه‌اش رسید. و من ماندم و یک عمر دلتنگی....
اذان صبح در خواب دیدم در اداره هستم و یکی از همکاران به من گفت: محمدحسین دیگر برنمی گردد. از خواب پریدم. صدای اذان صبح می آمد. بی اختیار سمت قرآن رفتم و بعد از نماز چند صفحه قرآن خواندم تا شاید دلم آرام شود. ماجرا را به مادر گفتم. مادرم دلداری ام داد و گفت: مگر نگفته خیلی طول نمی کشه؟! برمی گرده، نگران نباش و ... ولی آن خواب ذهنم را مشغول کرده بود. به هر کسی احتمال می دادم خبری از محمدحسین داشته باشد زنگ زدم اما خبری پیدا نکردم. 15 روز در همین چشم انتظاری گذشت. در این فاصله یک بار دیگر هم خوابش را دیدم که آمده خانه تا درب را باز کردم دیدم دست چپش قطع شده است. بعداً فهمیدم همان روز که خواب اول را دیدم، مجروح شده بود و به کما رفته بود. «راوی همسر شهید »

نامه همسر شهید
محمدحسین عزیزم واقعاً فقط خدا می تواند تحمل غم از دست دادن همسری به خوبی تو را به من بدهد. تنها چیزی که می تواند یک کم از غم دوریت را برایم کم کند امنیت حرم بی بی زینب سلام الله علیها است. فقط من که هشت سال با تو زندگی کردم می دانم چه قدر لایق شهادت بودی. دلم برای خنده ها، شوخی ها و مهربانی هایت تنگ شده است.
راستی شهادتت مبارک باشد. برای صبر من دعا کن. تا ابد در قلب من هستی، فراموشم نکن.

او خاطرات عجیبی دارد

از جمله اینکه؛ مادرش نقل می کند: سیدرضا حسینی که دایی محمد حسین بود، سال 1366 به شهادت رسید. ایشان را در امامزاده علی اکبر چیذر دفن کردیم. سال های بعد که پسرخاله ی محمد حسین فوت کرد، تابوت او را به امامزاده برده و اتفاقا کنار قبر دایی اش گذاشته بودند تا مزارش برای دفن آماده شود. محمد حسین آن روز دست روی تابوت پسرخاله اش گذاشته و گفته بود: آقا محسن، از جای من پاشو اینجا جای من است!

آن موقع همه این کلام را شنیدند اما کسی متوجه نشده بود که منظور پسرم از این حرف چیست. چند سال بعد که محمد حسین در سوریه به شهادت رسید، او را درست در کنار مزار دایی اش، یعنی همان جا که آن روز اشاره کرده بود، دفن کردند. برای همه عجیب بود که پسرم از همان زمان می دانست که شهید می شود و حتی دفنش را مشخص کرده بود!


نتیجه تصویری برای شهید محمدحسین مرادی


اما بهتر است پای صحبت پدر گرامی این شهید بنشینیم: وقتی جنگ شد، بنده ازدواج کرده بودم و صاحب چند فرزند بودم. با وجود این اگر فرصتی پیش می آمد به جبهه می رفتم و توفیق یافتم 24 ماه حضور در مناطق عملیاتی داشته باشم. بنابراین محمدحسین که متولد سال 1360 است، حین جنگ بزرگ شد و در برخی از این اعزام ها، او که شاید چهار سال بیشتر نداشت، به بدرقه ی رزمنده ها می آمد و به شکل نمایدین اسلحه روی دوشش می انداخت. یک بار وقتی من جبهه بودم، محمد حسین همراه برادر بزرگش دنبال تشییع جنازه ی یک شهید رفته و سر از بهشت زهرا (ع) درآورده بودند!

آن زمان او هنوز مدرسه هم نمی رفت و برایمان عجیب بود که با چه برداشتی این همه راه را همراه تشییع کنندگان رفته! عشق و علاقه به شهدا از همان زمان در دل این بچه جوانه زده بود. حتی نامگذاری اش هم با شهید و شهادت عجین شده بود. وقتی مادر محمدحسین او را باردار بود،ن ماجرای هفتم تیر و شهادت بهشتی و یارانش پیش آمد. همان زمان همسرم به من پیشنهاد کرد اگر نوزادمان پسر بود نامش را به یاد شهید بهشتی، محمدحسین بگذاریم. دو ماه و چند روز بعد هم محمدحسین به دنیا آمد. پسرم نامش را از یک شهید گرفت و با عشق و یاد شهدا زندگی کرد و عاقبت خودش نیز به شهادت رسید.

اما محمدحسین از دوران کودکی در بسیج فعالیت می کرد. بعضی شب ها که کارشان طول می کشید و در برمی گشتند، از پنجره بیرون را نگاه می کردم تا ببینم چه زمانی از مسجد می آیند. می دیدم محمدحسین ازدر که وارد شد، تا بخواهد از حیاط به درون خانه بیاید، نوحه می خواند و یا زهرا (ع) یا حسین (ع) می گوید. این پسر عشق عجیبی به اهل بیت (ع) داشت. در هیئت ها و مراسم مذهبی خادمی می کرد و غذا می پخت، اما وقتی کمی از این غذا را به خودش می دادند، حین راه همان را هم به مستمندی می داد و برای خودش چیزی نمی ماند.

همین دل پاک و ارادتش به اهل بیت (ع) بود که او را به مقام شهادت رساند.

البته فقط اینکه آدم از عشق و ارادت حرف بزند و سر بزنگاه از میدان شانه خالی کند که نمی شود. محمدحسین اگر عشق به ولایت داشت، در عمل نشان می داد. در قضیه ی فتنه ی 1388 این پسر از هیچ تلاشی فروگذار نکرد و حتی فتنه گران از بالای یک ساختمان، سنگ به سرش زدند که باعث مجروحیتش شد، اما محمدحسین شجاعت بی نظیری داشت و شانه خالی نکرد.

یا اینکه می شنویم خیلی ها از رزق حلال می گویند، اما چند جوان را سراغ داردی که مرتب خمسش را بدهد؟ حتی وقتی ازدواج کرده و نیاز مالی دارد، برود خمش مالش را پرداخت کند؟ به عنوان پدر شهید و کسی که او را خوب می شناخت به جزئت می گویم که اگر پسرم شهید نمی شد، باید به خیلی چیزها شک می کردم.

من مطمئن بودم که شهید می شوم و این احساس را نیز داشتم. بنده به عنوان یک پدر، چه آن زمان که خودم در جبهه بودم و چه بعد از جنگ، همیشه سعی کردم رزق حلال به خانه بیاورم و فرهنگ بسیجی وار زیستن را در خانواده ام جاری کنم. من و همسرم هیچ چیزی را به فرزندانمان تحمیل نکردیم، بلکه سعی کردیم خودمان خوب زندگی کنیم و خوب زندگی کردن را هم به آنها شهر طرح تفصیلی به آن زده و تنها سی مترش برایم مانده است. اما هیچ گله و شکایتی ندارم و به بچه هایم نیز آموخته ام که ملاک و ارزش زندگی شان داشته های مادی نباشد و در راه اعتقاداتشان مردانه ایستادگی کنند.

مادر محمدحسین نیز می گوید: به نظر من بهترین تربیت من است که یک مادر اول خودش تقوا داشته باشد و با بچه دوستی و همراهی کند. الان خیلی از مادرها را می بینم که به کوچک ترین بهانه ای بچه را تنبیه می کنند. اینکه نشد همراهی! باید با بچه راه آمد و به او اعتماد کرد تا او هم به مادر اعتماد کند و رفتارش را الگو قرار دهد. من و همسرم همیشه سعی کردیم راه و رسم درست زندگی کردن را به بچه ها نشان دهیم. نه آنکه تنها در زبان دم از حق و ناحق بزنیم. نشان دادن با گفتن خیلی فرق دارد. کسی که نشان می دهد، اول خودش عمل می کند و بعد بچه ها از عمل پدر و مادر الگوبرداری می کنند.

او وقتی محمدحسین به سوریه رفت و در دفاع از حرم مجروح شد دوستانش چیزی از این موضوع به ما نگفتند، ایام محرم بود. من به روضه رفته بودم که به یاد محمدحسین افتادم. از خدا خواستم محافظ او در آن کشور غریب باشد. اما بعد پیش خودم فکر کردم اگر پسرم را دوست دارم، باید بهترین ها را برایش بخواهم!

با اینکه مادر نمی تواند حتی کوچک ترین آسیبی را در وجود فرزندش ببیند به خدا گفتم: « محمدحسین عاشق شهادت است و من هم می دانم که شهادت بهترین چیزی است که می شود نصیب عزیزم شود. پس خدایا بهترین را نصیب او کن.» یکی دو روز بعد از آن اتفاق، پسرم به شهادت رسید.


نتیجه تصویری برای شهید محمدحسین مرادی


دوستانش می گفتند: روز دوم محرم سال 1392 قصد بازگشت به کشور را داشت که با شنیدن خبر نزدیک شدن تکفیری ها به حرم حضرت زینب (ع) باز می گردد و همان شب را تا صبح در حرم بی بی به دعا و راز و نیاز مشغول می شود. صبح روز بعد به اتفاق یکی از همرزمانش، سلاحی را در پشت بام یکی از خانه اهای مجاور حرم نصب و محل تجمع دشمن را منهدم می کند اما در همین حین گلوله ای به کتفش اصابت می کند که منجر به جراحت سختی می شود.

بعد از این جراحت محمد حسین همچنان اصرار به ایستادگی می کند که گلوله ای دیگر به زیر قلب و ناحیه ی کبد و کلیه اش اصابت می کند. مجروحیت او شدید می شود و روز هفتم محرم به شهادت می رسد.


دانلود فیلم مصاحبه همسر شهید



این شهید در 7 سالگی برای پدر رزمنده‌اش که در جنگ تحمیلی حضور داشت، نامه‌ای نوشت؛ دست‌خط شهید مدافع حرم حضرت زینب (س) به پدر رزمنده خود نشان از تربیت و پرورش یافتن در مکتب انقلابی و ارادت ایشان به شهیدان و رزمندگان اسلام حتی در سنین کودکی است.


بسم الله الرحمن الرحیم

باباجان سلام

حال شما خوب است من دارم درس خودم را خیلی خوب یاد می‌گیرم، برای اینکه با سواد شوم و چشم آمریکا را در بیاورم. سلام من را به همه رزمندگان اسلام برسان، درود بر همه شهیدان و دایی رضای من و سلام به امام زمان (عج) و امام خمینی(ره).

بابایی عاطفه کمی راه می‌رود و دندان دارد.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی رو نگهدار