پدر و مادرش اهل قم و محله پامنار بودند. از ابتدای زندگیشان با فقر و تنگدستی شروع کردند. پدرش چرخ تافی داشت و در فصلهای تابستان بستنی فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صدای خوبی هم داشت به او « حسین بلندگو» هم میگفتند. مادرش اول زندگی چند تکه طلا داشت. آنها را فروخت و ۱۰۰ متر زمین خریدند و شروع کردند با شوهرش به ساختن. او خشت میگذاشت و همسرش گل میمالید، خانه را نیمه کاره سرپا کردند و رفتند مشغول زندگی شدند؛ یک زندگی ساده و باصفا و خوب.
خانه باصفا
با خانه نیمساز هم میساختند و برای تابستان مشکلی نداشتند ولی زمستان به مشکل بر میخوردند. درآمد مرد خانه فقط خانه را کفایت میکرد. زن خانه شروع کرد به قالی بافتن. آن روزها من و تویی نبود بین زن و شوهرها. یکدل و همراه بودند در تمام مشکلات. زن خانه یک قالی بافت، خانه را کاه گل کردند. یکی دیگر بافت، برق کشیدند. یکی دیگر را بافت و لوله کشی آب کردند، بالاخره با هزار مشقت یک خشت و گل روی هم گذاشتند تا اینکه خدا « محمدرضا»را به آنها داد و به برکت قدمش وضع زندگیشان کمی بهتر شد و توانستند منزلشان را در همان محل عوض کرده و تبدیل به احسن کنند. خانه شان هر جا که بود و هر شکل که داشت باصفا بود، بس که دلهاشان مهربان بود و آدمهای باخدایی بودند...
مرد کوچک
محمدرضا در سال ۱۳۴۶ به دنیا آمد و با آمدنش برکت بارید انگار به زندگی باصفای پدر و مادرش. رزق و روزی پدرش خیلی رونق گرفت. محمدرضا خیلی بچه زرنگ و کنجکاو و با استعدادی بود. در هر کاری خودش را وارد میکرد، خصوصاً اگر کار سخت بود. میخواست همه چیز را یاد بگیرد. بسیار مهربان و غمخوار بود. همیشه کمک حال مادرش بود و نمیگذاشت یک لحظه مادرش دست تنها بماند. همیشه دوست داشت به همه کمک کند. یازده ساله بود که پدرش از دنیا رفت و محمدرضا شد مرد کوچک خانه. مادرش وقتی گریه میکرد او را دلداری میداد و میگفت: گریه نکن، من هم گریه ام میگیرد. برای مرد هم خوب نیست گریه کند. بابا رفت. من که هستم.
طبیب اصلی
دوران کودکی محمدرضا شیطنتهای کودکانه خاصّ خودش را داشت. همه را با خود مشغول میکرد، در منزل قدیمی که بودند ایوان کوچکی داشتند که پلههای آن به آب انبار منتهی میشد، محمدرضا که میخواست سیم برق را داخل پریز کند، برق او را گرفت و با شدت از بالای پلههای ایوان به پایین پلههای آب انبار پرت شد. مادرش تنها بود و پایش هم شکسته بود و در اتاق زمینگیر شده بود وبه هیچ وجه نمیتوانست از جایش بلند شود. شروع کرد به یا زهراء و یا حسین گفتن. همسایهها را صدا میزد که تصادفاً خواهرش وارد خانه شد. با گریه و التماس از او خواست محمدرضا را از پلههای آب انبار بالا بیاورد، وقتی بچه را آوردند چهره اش سیاه و کبود شده بود و به هیچ وجه حرکت و تنفس نداشت.
او را بردند به سمت بیمارستان. یک بقال در محله بود به نام سید عباس.
در بین راه خواهرش را با بچه روی دست دیده بود بعد از شنیدن ماجرا بچه را بغل کرده بود. او سید باطن دار و اهل معرفت و صاحب نفسی بود. سید عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع کرد چند سوره از قرآن را خواندن که به یکباره محمدرضا چشمانش را باز کرد و کاملاً حالش عوض شد. سید گفته بود: نیازی به دکتر نیست، طبیب اصلی او را شفا داده است.
هزار تا صلوات
۱۴ سال داشت که آمد و تقاضای جبهه کرد. ناراحت بود و میگفت مرا قبول نمیکنند و میگویند سن شما کم است، باید ۱۵ سال تمام داشته باشید. مادر به او میگفت: صبر کن سال بعد انشاءالله قبولت میکنند. ولی محمدرضا برای رفتن به جبهه لحظهشماری میکرد و صبر نداشت و میگفت: آنقدر میروم و میآیم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد.
بالاخره هم شناسنامه اش را گرفت و دستکاری کرد و یک سال به سن خود اضافه کرد. به مادرش میگفت: مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان عجلالله فرجه کردم تا قبولم کنند. با اصرار زیاد به مسئول اعزام، بالاخره برای اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمیشناخت.
خدا با ماست
مادر به او میگفت: من تنها شدم، نمیگویم قید جبهه را بزن ولی بیا برویم خواستگاری و یک دختر خوب و مؤمنه پیدا کنیم، هم مونس من باشد، هم شریک زندگی تو.
محمد رضا با خنده جواب میداد که خدا یار بی کسان است. زنم یک تفنگ است و همینطور خانه ام، سنگر.یک متر بیشتر نیست، ساخته و آماده نه آهن میخواهد نه بنا!
میگفت: غصه تنهایی را نخور. خدا با ماست...
چطور من را نشناختی؟!
در خانه تلفن نداشتند. محمدرضا به خانه همسایه زنگ میزد و جویای حال مادرش میشد. یک روز عید، تماس گرفته بود. وقتی مادرش رفت پای تلفن دید صدایش خیلی نزدیک است. وقتی پرسید: محمدرضا کجایی؟گفت: قم هستم. و از مادرش خواست گوشی را به خواهرش بدهد. به خواهرش گفته بود: من زخمی شده ام و در بیمارستان گلپایگانی هستم. مادر را با احتیاط برای دیدنم بیاورید.
وقتی وارد بیمارستان و بخش مجروحین شدند، یک جوان نشسته روی یک ویلچر روبروی مادرسبز شد. مادر دستپاچه بود تا محمدرضا را زودتر ببیند. به آن جوان گفت: شما محمدرضا شفیعی را میشناسی؟
آن جوان گفت: شما اگر او را ببینید میشناسیدش؟ مادر جواب داد: او پسر من است. چطور او را نشناسم؟! جوان گفت: پس مادر! چطور من را نشناختی؟! یکدفعه مادر گریه اش گرفت، بغلش کرد.
خیلی ضعیف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زیادی از او رفته بود. سر و صورتش سیاه شده بود، مادرش با ناراحتی گفت: عزیزم چی شده؟ محمدرضا با همان آرامش شگفت انگیز همیشگی اش گفت: چیزی نیست، یک تیغ کوچک به پایم فرو رفته. مهم نیست. دکترها بیخودی شلوغش میکنند.
بعدها مادرش فهمید یک ترکش بزرگ از سر پوتین وارد شده پایش را شکافته و از انتهای پوتین خارج شده بود.
نذر مادر
ارتباط عمیق و توسل روحانی – معنوی عجیبی به امام زمان عجلالله فرجه داشت. پایش هم که پس از سه سال حضور در جبهه مجروح شد، خود امام زمان علیه السلام شفایش داد. چهار عمل روی پایش انجام دادند اما دکترها گفته بودند، اصلاً فایدهای نکرده است، باید ۵ یا ۶کیلو وزنش را کمتر کند.
وقتی به مادر گفت، او خیلی ناراحت شد، بعد هم هزار تا صلوات نذر کرد. از مال دنیا هم دو تا قالیچه بیشتر نداشت که یکی را نذر خوب شدن پای محمدرضا کرد. محمدرضا رفت جمکران آمد، گفت: مادر، غصه نخور!
رفته بود پیش پزشک برای ویزیت مجدد، که دکتر گفته بود این پای دیروزی نیست.
چشم به راه من نباشید
چند روز بیشتر از وداع محمدرضا نگذشته بود که شب در عالم خواب مادرش او را دید...
در خواب مادر محمدرضا از در خانه داخل آمده بود. یک لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در که آمد یک شاخه گل سبز در دستش بود ولی جلوی مادرکه آمد یک بقچه سبز کوچک شد. سه مرتبه گفت: مادر برایت هدیه آوردم.
مادرش گفت: چطوری پسرم؟ این بار چرا اینقدر زود آمدی؟!
گفت: مادر عجله دارم، فقط آمدم بگویم دیگر چشم به راه من نباشید!
صبح که مادر بیدار شد از خودش پرسید چه اتفاقی افتاده است؟ شاید دیشب حمله و عملیات بوده است. با دامادش تماس گرفت و قصه را گفت.
دامادش خواب را خیلی تایید نکرد. دوباره شب بعد مادر همین خواب را دید. محمدرضا گفت: دیگر چشم به راه من نباشید! وقتی برای بار دوم به دامادش گفت، رفت سپاه و پرس و جو کرد ولی خبری نبود. از آنها خواستند یک عکس و فتوکپی شناسنامه را پست کنند برای صلیب سرخ، که آنها هم همین کار را کردند...
جگرم میسوزد
دوستی داشت به نام محسن میرزایی از مشهد که با هم زخمی و اسیر شده بودند و او بعدها آزاد شد. بعدها همین محسن میرزایی تعریف کرده بود: محمدرضا ترکش توی شکمش خورده بود، زخمی داخل کانال افتاده بودند، قرار بود بعد از چند ساعت آنها را به عقبه منتقل کنند ولی زودتر از نیروهای کمکی، عراقیها رسیدند و آنها را اسیر و به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل کردند. هر دو حالشان وخیم بود، ولی محمدرضا به خاطر زخم عمیق شکمش خیلی اذیت میشد. در روزهای اول از او خواسته بودند به امام خمینی رضوان الله علیه و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگوید ولی محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقی به صدام فحش و ناسزا گفته بود. بعد زده بودند توی دهنش که یکی از دندانهایش شکسته بود. پزشکان دستور داده بودند به خاطر زخم عمیقی که داشت به هیچ وجه آب به او ندهند.
روز آخر خیلی تشنهاش شده بود، به محسن میگفت: محسن من مطمئنم شهید میشوم، انشاءالله ما پیروز میشویم و تو آزاد میشوی و بر میگردی کنار خانواده ات، تو با این نام و نشان به خانه ما میروی و میگویی من خودم دیدم محمدرضا شهید شد؛ دیگر چشم به راهش نباشید.
بعدها که برادر میرزایی بعد از ۴ سال آزاد شد، به منزل محمدرضا آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برایشان تعریف کرد... میگفت روز آخر محمدرضا خیلی تشنهاش بود، یک لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روی زمین میکشید تا آب بنوشد. در بین راه افتاد و به شهادت رسید. به لطف خدا و عنایت اهل بیت علیهم السلام در همان لحظه از صلیب سرخ برای بازدید از اردوگاه آمده بودند. با این صحنه که مواجه شدند از جنازه عکس گرفتند و شماره زدند. او را برای تدفین بردند.
این برادر میگفت: لحظههای آخر خیلی دلم آتش گرفت. محمدرضا داد میزد، فریاد میزد: جگرم میسوزد. ولی من نمیتوانستم به او آب بدهم. آخرین جمله را گفت و رفت. گفت: « فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله.»
زائر غریب
وقتی مادر محمدرضا به زیارت عتبات عالیات مشرف شد، عکس و شماره قبر محمدرضا را برداشت و با توکل به خدا راهی شد به امید آنکه به زیارت محمدرضایش برود. وقتی رسیدند به هر کسی از مأمورین التماس میکرد تا بگذارند شده حتی یک ساعت بر سر قبر محمدرضا برود، قبول نمیکردند و او را منع میکردند و میترسیدند خبر به استخبارات برسد. پسر برادرش همراهش بود، او کمی عربی بلد بود، با یکی از رانندگان صحبت کردند و ۲۰ هزار تومان پول نقد به او دادند تا آنها را به قبرستان الکخ رساند و رفت. عکسهای شهدا را نزده بودند ولی طبق آدرسی که داشت قبر را پیدا کرد. ردیف ۱۸، شماره ۱۲۸. لحظه به یاد ماندنی بود، مادر بی تاب بود و خودش را بر روی مزار انداخت. به محمدرضا گفت: شب اول خواب دیدم گلزار بودی، دلم میخواهد پیش من بیایی... خیلی التماس کرد و بعد از آن در کربلا سیدالشهداء علیه السلام را به جوان رعنایش علی اکبر علیه السلام قسم داد تا فرزندش را به وی برگرداند...
مسافر کربلا
دو سال از سفر عتبات گذشته بود که یک روز اخبار اعلام کرد ۵۷۰ شهید را به ایران باز گرداندند. مادر محمدرضا با خودش گفت: یعنی میشود بچه من هم جزو اینها باشد؟!... داشت پرس و جو میکرد که در زدند: منزل شهید محمدرضا شفیعی؟
گفت: بله محمدرضای من را آوردید!
گفتند: مگر به شما خبر دادند که منتظر او هستید؟! مادر گفت: سه چهار شب قبل خواب دیدم پدرش آمد به دیدنم با یک قفس سبز و یک قناری سبز و گفت این مژده را میدهم بعد ۱۶ سال مسافر کربلا بر میگردد.
آن برادر سپاهی گفت: بعد ۱۶ سال جنازه محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه سلام الله علیها است. (۴مرداد ماه ۱۳۸۱)
انگشتر متبرک
سر تشییع جنازه، مادر کنار قبر محمدرضا نشسته بود. دید آقایی لباس بلندی پوشیده و چفیه به گردنش. دو متری با او فاصله داشت، گفت: مادر شفیعی، یک قدمی بیا جلوتر. مادر رفت. یک انگشتر عقیقی به او داد و گفت محمدرضا خیلی تبرک است، این انگشتر را به او بمالید. مادر هم داد انگشتر را به صورت و بدن محمدرضا مالیدند. گفتند: آن حیف است که با پیکر دفن شود، ببرید منزل برای شفای مریض.
مادرش گفت: این برای آن آقاست. برای من نیست که! آمد تا انگشتر عقیق را به صاحبش برگرداند، هرچه گشت آن آقا را پیدا نکرد. از آن روز به بعد انگشتر نزد او ماند. هرکسی که آمده، برای شفا از آبش دادند، شفا یافته و حاجت گرفته است... هم اینک پیکر مطهر محمدرضا در گلزار شهدای علی ابن جعفر قم آرام گرفته است.
نحوه شهادت
محمدرضا از نیروهای واحد تخریب لشکر علی ابن ابیطالب علیه السلام بود. عملیات کربلای ۴ آخرین عملیات او بود. بعد از ۵ سال حماسه آفرینی در جبهههای حق علیه باطل در عملیات کربلای ۴ مجروح و سپس اسیر شد. ۱۱ روز شکنجه سربازان دشمن را تحمل کرد تا عاقبت در تاریخ ۱۴دی ماه ۱۳۶۵ به شهادت رسید.
دوستانش میگفتند به سختی مجروح شد و پیکرش جا ماند. اینطوری بود که محمدرضا شفیعی به جرگه شهدای گمنام پیوست. برخی میگفتند او اسیر شده چون دوستانی که در کنار او بودند همگی اسیر شدند، اما خانواده اش چشم انتظار او بودند...
به آنها اطلاع دادند که محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از ۱۰ روز اسارت به شهادت رسیده و جنازه او را در قبرستان الکخ مابین دو شهر سامرا و کاظمین دفن کردهاند...
وصیتنامه شهید محمد رضا شفیعی
« بسم الله الرحمن الرحیم»
« یا اَیتُها النَفسُ المُطمَئِنَه اِرجِعی اِلی رَبِک راضیه مَرضیه فَادخُلی فی عِبادی و ادخُلی جَنّتی». به نام الله پاسدار حرمت خون شهیدان، درهم کوبنده کاخ ستمگران. او که عالم هستی را از هیچ آفرید و همه را از حکمتش تعادل بخشید. و با سلام و درود بی کران بر تمامی رهروان راه حسین علیه السلام. آنان که در این راه قدم نهادند و گلوی خود را با شربت شیرین شهادت، تر کردند و جان خود را فدای اسلام و قرآن نمودند.
« ما بندگان خدا هستیم و در راه او قیام میکنیم اگر شهادت نصیب شد، سعادت است».
اینجانب محمدرضا شفیعی فرزند مرحوم حسین شفیعی لازم دانستم که چند سطر وصیتی با امت حزب الله داشته باشم. و حال که وقت آزاد شدن من از قفس دنیوی رسیده است لازم دانستم که به جهاد در راه خدا بپردازم که اگر به درگاه باریتعالی قبول گردید به سوی زندگی سعادتمند و جاوید دیگری پر بکشم.
من یکی از بسیجیهایی هستم که برای اجرای احکام اسلام به جهاد پرداخته ام و از ریخته شدن خونم در این راه باکی ندارم. چون راه، راه انبیا و اولیای خداست و بایستی پیروی از شهید تشنه لب کربلا نمود: « اِن کانَ دینِ محمدٍ لَم یستَقِم اِلا بِقَتلی فَیا سُیوفَ خُذینی ». بعد از شهادت من این سعادت را جشن بگیرید که سنگر خونین من حجله دامادی من بوده است و ما شهادت را جز سعادت نمیدانیم. چون شهادت ارثی است که از انبیا به ما رسیده است.
سفارش من به کسانی که این وصیت نامه را میخوانند این است که سعی کنید که یکی از افرادی باشید که همیشه سعی در زمینه سازی برای ظهور صاحب الامر عجلالله فرجه دارند و بکوشید اول خود و بعد جامعه را پاک سازی کنید و دعا کنید که این انقلاب به انقلاب جهانی آقا امام زمان علیه السلام متصل شود. پس اگر میخواهید دعاهایتان مستجاب شود به جهاد اکبر که همان خودسازی درونی است بپردازید.
ای برادر و خواهر مسلمان، بدان که با شعار در خط امام بودن ولی در عمل دل امام را به درد آوردن، وظیفه انسانی و اسلامی ما نیست.
ای برادران، ما که هنوز خود را نساختهایم و تمام کارهایمان اشکال دارد چگونه میخواهیم دیگران را بسازیم و انقلابمان را به تمام جهان صادر کنیم؟ در کارها از خود محوری و تفسیر کارها به میل خود بپرهیزیم و سعی در خودسازی داشته باشیم و خیال نکنیم با کمی فکری که داریم، فکرمان از همه بالاتر است و از همه خودساخته تر و خلاصه نظرمان بهتر است.
برادران گرامی و ملت شهید پرور، همیشه از درگاه خداوند بخواهید که به شما توفیقی عنایت فرماید که بتوانید در خط امام عزیزمان و برای رضای خدا گام بردارید.
ای جوانان، نکند در رختخواب ذلت بمیرید که حسین علیه السلام در میدان نبرد شهید شد و مبادا در غفلت بمیرید که علی علیه السلام در محراب عبادت شهید شد و مبادا در حال بی تفاوتی بمیرید که علی اکبر در راه حسین علیه السلام و با هدف شهید شد.
و ای مادران مبادا از رفتن فرزندانتان به جبهه جلوگیری کنید که فردای قیامت در محضر خدا نمیتوانید جواب زینب سلام الله علیها را بدهید که تحمل داغ ۷۲ شهید را نمود. همه مثل خاندان وهب جوانانتان را به جبهههای نبرد بفرستید و حتی جسد او را هم تحویل نگیرید، زیرا مادر وهب فرمود: پسری را که در راه خدا داده ام پس نمیگیرم و از خواهران گرامی تقاضامندم که از فاطمه سلام الله علیها، یگانه سرور زنان سرمشق بگیرید و حجاب اسلامی خود را رعایت فرمایید.
امیدوارم روزی فرا رسد که همه ملت از زن و مرد و تا جوان و کودک به وظیفه اسلامی خود آشنا شوند و مرتکب گناه نشوند. در آخر از مادر گرامی خودم حلالیت میطلبم و امیدوارم از زحماتی که برای من کشید مزد آن را از زینب سلام الله علیها بگیرد و امیدوارم همچون دیگر خانواده شهدا استوار و مقاوم بمانید و کاری نکنید که دشمنان را شاد کند.
ای جوانان عزیز و ارجمند همانطور که امام فرمود: من چشم امیدم به شماست. پس شما هم به ندای هل من ناصر حسین زمان لبیک بگویید و به سوی جبههها حرکت کنید و نگذارید اسلام و قرآن بی یاور بماند.... والسلام. ما بندگان خدا بدنیا آمدهایم تا توشهای برای آخرت جمع آوری نماییم و به سوی زندگی جاوید پر بکشیم.« الهی تا ظهور دولت یارخمینی را برای ما نگه دار» آمین. محمدرضا شفیعی. ۲۵/۱۲/۶۴
به ما اطلاع دادند که محمدرضا در اردوگاه موصل ، بعد از ده روز اسارت به شهادت می رسد و جنازه او را در قبرستان الکخ ما بین دو شهر سامرا وکاظمین دفن کرده اند...
سال ۸۱ یک روز اخبار اعلام کرد ۵۷۰ شهید را به میهن اسلامی باز گردانده اند...
زنگ درب خانه به صدا در آمد: به شما نوید می دهم پیکر محمدرضایتان را بعد از 16 سال آورده اند ولی پسر شما با بقیه فرق می کند؛ پیکر محمدرضا صحیح و سالم است و هیچ تغییری نکرده است...
وقتی وارد سردخانه شدم پاهام سست شده بود، نفسم بند آمد بالاخره او را دیدم، نورانی ومعطر بود موهای سر ومحاسنش تکان نخورده بود، چشمهایش هنوز با من حرف می زد.
بعثی ها بعد از مشاهده ی پیکر محمدرضا برای از بین بردن این بدن آن را سه ماه زیر آفتاب داغ قرار داده بودند وحتی آهک هم روی آن ریخته بودند. بازهم چهره ی او بهم نریخته بود فقط زیر آفتاب کبود شده بود.
یکی از همرزمان قدیمی محمدرضا، بالای قبر می گفت: من می دانم چرا بعد از ۱۶ سال سالم برگشته !
او غسل جمعه اش، زیارت عاشورایش، نماز شبش ترک نمی شد. همیشه با وضو بود، هر وقت در مجلس روضه شرکت می کرد یا در سنگر مصیبت می خواندیم، اشکهایش را به بدنش می مالید و گریه می کرد...
"شهید احمد رجبی" از جمله راهیان این کاروان پرشتاب نور بود که به سال 1344 در یک خانواده مذهبی و متدین در روستای نوجان از توابع شهرستان کرج چشم به دنیا گشود و پس از طی دوران طفولیت مراحل ابتدایی را در مدرسه نوجان با موفقیت کامل به پایان رساند اما به علت عدم امکانات تحصیلی و مسائل و مشکلات به کرج نزد برادرش آمد و شبانه در مدرسه راهنمایی معلم شروع به تحصیل کرد و روزها هم به کار و تلاش مشغول بود. در سال دوم راهنمایی بود که ملت مسلمان و مظلوم ایران که از ظلم و جو سیستم وابسته به استکبار جهانی به تنگ آمده بودند به پیروی از فلسفه قیام حسین(ع) که همان ادامه راه شهدای پانزده خرداد 42 بود، به پا خاستند و پس از اندک زمانی سرتاسر میهن اسلامیمان به صحنه راهپیمایی و تظاهرات و........جهت سرنگونی طاغوت زمان در صفوفی متحد و مصمم حماسه آفریدند و پس از گذشتن از فراز و نشیب های 17 شهریورها13، آبان ها و حکومت خاندان پهلوی را سرنگون کردند.
"شهید احمد رجبی" هم در این انقلاب رهایی بخش فعالیت چشمگیری داشت و تا پیروزی 22 بهمن که غلبه جندالله بر شیطان بود، همواره در اکثر صحنه های انقلاب حضور فعال داشت و پس از آن هم در سنگر علم و دانش(مدرسه) در انجمن اسلامی به پاسداری و دفاع از دستاوردهای انقلاب در برابر افکار انحرافی گروهکها وابسته به قدرت های جهانی می پرداخت. رشد و بینش سیاسی و اجتماعی مردم و متحول شدن ارزشهای حاکم بر جامعه که مهمترین دستاوردهای انقلاب بود و بر خلاف انقلابات وارداتی دستاوردهای والای مکتب اسلام در قلوب حق جویان و حق طلبان گیتی جای گرفت و این بار الهی چنان حرکت و جنبشی در آنها ایجاد نمود که بر اعتراف یکی از سردمداران رژیم صهیونیستی انقلاب ایران زلزله ای ایجاد کرده که نه تنها خاورمیانه بلکه کل جهان را به لرزه در آورده است و این بزرگترین خطری بود که منافع نامشروع، مثلث شوم کمونیزم، صهیونیسم، امپریالیسم را تهدید می کرد و استکبار جهانی آنچه در توان داشت، در جهت جلوگیری از پیروزی این انقلاب و سپس برای به انحراف کشیدن آن به کار برد و این طبل تو خالی و بت پوشالی در دنیا مفتضح و رسوا شد.
اما از آنجا که خصلت این شیاطین در جهت نابودی فرهنگ اصیل ملت ها بخصوص مکتب اسلام می باشد، دست از توطئه برنداشتند و جنگ تحمیلی را توسط صدام، ژاندارم جدید منطقه علیه انقلاب اسلامی آغاز کردند و برای فلج کردن جمهوری اسلامی مراکز عظیم اقتصادی، فرهنگی و....را مورد حمله دردمنشانه خود قرار دادند. شهید احمد که قلبش مالامال از عشق به انقلاب اسلامی و امام امت بود. برای دفاع از آرمان های مقدس و مکتب اسلام، ترک تحصیل کرد و با اصرار فراوان در برابر مسئولین پس از طی یک دوره آموزشی فشرده در پادگان امام حسین(ع) تهران عازم صحنه های عزت و شرف و دانشگاه انسان ساز جبهه شد و پس از چند ماه نبرد بی امان برای دیدار با خانواده اش به کرج آمد و پس از مدت کوتاهی بار دیگر به سوی جبهه های حق علیه باطل اعزام شد و توفیق شرکت در عملیات پیروزمند فتح المبین نصیبش شد و در کنار شیران لشگر توحید از خود رشادتهای فراوان نشان داد و شاهد حماسه آفرینی همرزمان در یادش بود.
در حین عملیات از ناحیه شکم و دست مجروح شد و به عقب جبهه بازگشت. پس از بهبودی نسبی بود که احساس وظیفه کرد. برای مبارزه با حرکت مخرب قاچاقچیان بین المللی که از پی مقاصد شوم سیاسی، خروارها مواد مخدر از طریق مرزهای شرقی کشور وارد کرد و در سطح مملکت پخش می کردند، پای در خطه محروم و تفتیده بلوچستان گذارد و چند ماهی به نبرد با این مزدوران و جیره خواران اجانب پرداخت. او چند روز بعد از بازگشت به کرج به همراه برادر بزرگترش عازم جبهه خونرنگ جنوب شد و در عملیات غرور آفرین والفجر یک شرکت کردند، چند ساعتی از شب نگذشته بود که پاکدلان بی آلایشی که قلبشان با ذکر خدا آرامش و طمأنیه خداگونه یافته بود با شعارهای یا حسین، یا مهدی، لبیک یا خمینی که بر پیشانی و بازوانشان نصیب شده بود، آماده حرکت شدند. چهره پرفروغ یاوران قرآن پرده ظلمت را می شکافت و نوید صبح صادق را بازگو می کرد. خدایا اینان هزارمین بار بر سر مرز امتحان تو حاضر شده اند و هر بار فاتح و پیروزتر از قبل به ندای حق لبیک گفته اند.
شهید احمد رجبی در عملیات والفجر مقدماتی در منطقه فکه در تاریخ شانزدهم اردیبهشت 1362 پس از ساعت ها نبرد سخت با خصم زبون در خون خود غلتید و پیکر پاک و مطهر او در کنار برادرش در کربلای شمال فکه ندا می دهد که هان ای خدای جویان راه بگشایید که وقت تنگ است و کربلا در انتظار به امید آنکه ما هم بتوانیم از جمله تشنگان معرفت حق بشویم و در ضیافت اله شرکت جوئیم.
وصیت نامه شهید احمد رجبی نوجانی
بسم الله الرحمن الرحیم
برای جنگ با کفران سبک بار مجهز بیرون شوید و در راه خدا به مال و جان جهاد کنید، این کار شما را بسی بهتر خواهد بود، اگر مردمی با فکر و دانش باشید.
با سلام به پیشگاه آقا امام زمان (ع) و با سلام و درود بر امام خمینی و با سلام بر امت شهید پرور ایران امتی که به حق به قول امام الهی شده است، چند خطی را به عنوان وصیت نامه می نویسم. در این لحظه که وصیت می نویسم، هیچ شوقی به جز شوق شهادت ندارم، تا حال من مرده بودم و این لحظه آغاز جهاد و شهادت است .
این احساس را خود می بینم که تازه دارم، متولد می شوم و زندگی جاویدان خود را آغاز می کنم. شهادت انسان را به درجه اعلای ملکوتی می رساند و چقدر شهادت در راه خدا زیباست و مانند گل محمدی می ماند که وارثان خون پاک شهید از آن می بویند. خدایا شهادتم را در راه اسلام و قرآن که خاری در چشم دشمنان است، بپذیر و آرزو می کنم، شهادتم وقت برای خدا باشد و هیچ باکی از شهادت ندارم؛ زیرا علی (ع) گفت: آنقدر ما در دریای خون شنا می کنیم تا به ساحل پیروزی برسیم، برای حفظ اسلام باید از جان و مال هیچ دریغ نکرد. پس ما جوانان هم این راه را که راه حسین (ع)است، انتخاب کردیم که مرگ باعزت بهتر از زندگی با ذلت می باشد.
از خداوند می خواهم که من را در رختخواب نمیراند و اما پیام من به برادران و خواهران این است که ارزش خود را دراین انقلاب بدانید و نکند خدای نکرده به غیبت و حسد و کبر و دروغ و حب دنیا و خلاصه رذائل اخلاقی نسبت به هم پیدا کنید، این موقع بهترین وقت برای خودسازی و کار کردن برای انقلاب است، عزیزانم بهترین هدف الله است و کسی که می تواند ما را زودتر به الله برساند. خدا و ولایت فقیه است، در نتیجه از ولایت فقیه که همان روحانیت اصیل و رهبر امام خمینی پشتیبانی کنید و هرگز امام را تنها نگذارید که این نعمتی بزرگ است. برای ملت ما و اینان مانند شمعی هستند که در تاریکی و ما را هدایت می کنند .
در آخر باز هم عاجزانه از شما برادران و خواهران می خواهم که امام را تنها نگذارید و ای خواهر تو نیز زینب زمان باش و در راه خدا مبارزه کن ای برادر عزیزم در راه خدا بهترین و برترین راههاست پوینده و کوبنده این راه باش و این را بدانید که اسلام چیزی است که همه ما باید فدای او بشویم که همچون امام حسین (ع) در راهش شهید شد تا اینکه تحقق پیدا کند و آن هم وقت اینکه ما باید خون بدهیم و فقط تکیه با خدا کنیم و اگر پیروزی نصیب ما شد، مغرور نشویم و این را بدانید که ما فقط با صدام در جنگ نیستیم بلکه با دنیای کفر امپریالیست و صهیونیست در جنگ هستیم و این را بدانید که مستضعفین جهان در انتظار انقلاب ما هستند .
شهید احمد حیاری یکی از فرزندان عرب عشایر که دوم شهریور 1394 در دفاع از حرم حضرت زینب(س) در سوریه به شهادت رسید، یکی از همین عشایر عرب غیور کشورمان است که تصاویر صندلی خالیاش در امتحانات دانشگاه دل همهمان را به درد آورد.
مریم نیسی همسر شهید با تبریک شهادت همسرش، روایتش را آغاز میکند.
اهل ماندن نبود
من مریم نیسی متولد 1366 هستم. احمد پسر خاله مادرم بود و متولد 16 بهمن 1360 و آشنایی ما از طریق خانوادهها صورت گرفت. مراسم ازدواجمان را بسیار ساده و سنتی در 12 مرداد ماه 1388 برگزار کردیم. احمد زمانی که به خواستگاری من آمد از نبودنهایش برایم بسیار گفت. از شهادت و شهدا برایم گفت. گفت که مرگ با شهادت را میپسندند. اینگونه بود که متوجه شدم او اهل ماندن نیست.
از لحاظ روحی او را خوب میشناختم. زمانی که عزم رفتن کرد به مادر شوهرم گفتم احمد کسی نیست که کنار بایستد و خودش را سرگرم کارهای جانبی کند. شجاعت و دلاوریاش را میشناختم و مطمئن بودم که او خودش را به جبهه نبرد میرساند و شاید دیگر بازنگردد. هفت روزی از رفتنش میگذشت و دل در دل نداشتم. گویی 70سال برایم گذشته بود. دلهره داشتم. رفتن همسرم به جمع مدافعان حرم، با باقی نبودنهایش تفاوت داشت.
هنوز سر مزار شهیدم نرفتهام
احمد عاشق ولایت فقیه بود. برخی از دوستانش برای دفاع از حرم رفته بودند و او هم قصد رفتن داشت. با من خیلی حرف زد و من را از مسیری که قرار بود برود آگاه کرد. از اعتقاداتش برایم گفت که: «حفظ انقلاب بستگی دارد به حفظ اسلام. حب اهل بیت مرز نمیشناسد. اگر ما برای دفاع از آلالله نرویم نمیشود اسممان را مسلمان بگذاریم.»
من هم راضی شدم. امروز که خبر شهادتش به گوش دوستان و اطرافیانم رسید خیلیها به من میگویند: چرا اجازه رفتن به او دادی؟ امروز از من میپرسند که الان راضی هستی و من میگویم: بله راضی هستم.
اما فقط میخواهم خدا به من صبر بدهد. احمد خیلی خوب بود. حیف بود که به مرگ طبیعی بمیرد. از شهادتش و از اینکه به خواسته درونیاش رسید، خوشحالم.
نمیخواستم شرایط من و زندگی پاگیرش کند. دخترمان فاطمه سه سال دارد و دختر دوممان هم دو ماه دیگر به دنیا میآید. میآید در حالی که پدرش را نخواهد دید. احمد وقت رفتن به من گفت مراقب خودت و دخترها باش. هنوز هم به دخترم فاطمه نگفتهام که پدرش شهید شده، گفتم سفر است و بازمیگردد. خودم هم هنوز سر مزار شهید نرفتهام... احمد روی تربیت بچهها خیلی حساس بود. نام اولی را خودش انتخاب کردو نام فرزند دوم را هم به من سپرد که انتخاب کنم.
اسبابکشی به خانه آخرت
از زمانی که ازدواج کردیم یعنی سال 1388 تا امروز در کنار خانواده شوهرم زندگی کردم. با آمدن فرزند دوم میخواستیم مستقل شویم. یک اتاق داشتیم و با یک بچه و نوزاد توی راهی که داشتیم، زندگی کمی سخت میشد. بنابراین میخواستیم خانهمان را عوض کنیم. احمد همه کارها را انجام داد. همه وامها و حسابها را تسویه کرد. همه وسایل من را آماده کرد. همه وسایل خانه را شست و تمیز کرد. حتی برای فرزندمان که هنوز به دنیا نیامده همه چیز حتی پوشک را هم خرید. قرار بود اول یا دوم شهریورماه به خانه جدیدمان برویم که خبر شهادتش را در همان روز برایمان آوردند. احمد قبل از رفتن به من گفت معلوم نیست که من به خانه جدید بروم. او میدانست که این رفتن را بازگشتی نیست اما من متوجه نشدم. نمیدانستم اولین اعزامش آخرین اعزام او خواهد بود. او به خانه آخرت اسبابکشی کرد و رفت.
احمد باید برود
فقط این را باید بگویم تنها عاملی که باعث شد احمد به فیض شهادت نائل شود، در مرحله اول احترام خاصی بود که به مادرش میگذاشت و بعد هم به خانواده. در مقابل مادرش خاک میشد! نسبت به من هم خیلی مهربان و خوب بود. خیلی از او راضی هستم.
ابتدا مادرشان راضی نبودند، دلتنگی و وابستگی مادرانه بود و مسائلی از این دست، اما احمد چند مرحله با مادر صحبت کردند ایشان هم راضی شدند. باورم نمیشد زمانی که احمد میخواست برود نمیدانم چه اتفاقی افتاده بود که مادرش میگفت: او را میخواهند، احمد باید برود ما نمیتوانیم کاری کنیم.
همسرم در بخشی از وصیتنامهاش نوشت: دوست دارم برای تشییع پیکر من هزینه زیادی نشود و مختصر برگزار شود و باقی هزینهها در رفع احتیاح نیازمندان صرف شود. اگر پیکرم دست تکفیریها ماند، نمیخواهم برای بازگرداندن پیکر من نظام هزینهای بدهد. در اینجا و از طریق روزنامه «جوان» میخواهم از مردم عزیز شوش و شهرهای اطراف برای حضور در تشییع پیکر شهید تشکر و قدردانی کنم. مردمی که عاشقانه به استقبال شهید آمدند و شهید را فرزند خود دانستند.
عبدالزهرا حیاری برادر شهید
ما پنج برادر و سه خواهر بودیم. احمد فرزند پنجم خانواده ما بود که به فیض شهادت نائل آمد. پدرم کارگر ساده شرکت نیشکر در شهر شوش بودند. زندگی آرام و سادهای داشتند و تمام تلاششان این بود که برای امرار معاش خانواده رزق حلال را به خانه بیاورند. ما جزو استان خوزستان بودیم. از عربهای اصیل شهرستان شوش. سن و سال ما به جنگ و جبهه نمیرسید. اگر چه خودمان در جنگ نبودیم اما همجوار جنگ و جهاد بودیم و با صدای توپ و تانک روزها و شبهایمان را میگذراندیم و سهم ما هم خرابیها و ویرانیهایی بود که چون دیگر شهرهای جنگزده نصیبمان میشد.
ستون خانواده حیاریها
یکی از برترین ویژگیهایی که میتوانم از احمد برادرم برایتان بگویم همان اهمیتی بود که ایشان برای خانواده قائل بودند. توجهای که شهید به مادر و پدر، خواهر و برادرها و همسر و فرزندان خود داشتند همواره مورد توجه ما بود. او خانوادهدوست بود. احمد مرجعی برای خانوادهمان بود و از احترام بالایی در خانواده برخوردار بود. حتی برادرهای بزرگ خانواده برای انجام امور با احمد مشورت میکردند و ستون خانواده حیاریها بود. صله رحم داشت و در اندک فرصت پیش آمده به خانواده و بستگان سرکشی میکرد. کارهایی که به ایشان محول میشد در محیط کار در نهایت دقت و توجه به انجام میرساند. احمد یک نیروی فعال بسیجی بود که در پایگاه و مسجد فعالیت فراوانی در عرصه فرهنگی و رزمی داشت. دورههای آموزشی برای نیروهای بسیجی برگزار میکرد. انضباط کاری برایشان مهم بود. توجه زیادی به بیتالمال داشت و در اموری که به ایشان مربوط میشد تلاش میکرد تا حقی ناحق نشود و حق الناسی برگردنش نیفتد. تا آنجا که میتوانست همه امور را خودش انجام میداد و به دیگران محول نمیکرد.روزی که می خواست به سوریه برود موقع خداحافظی فقط تلفنی حرف زدیم وقتی رسیدم خانه، رفته بود و نتوانستم او را برای بار آخر ببینم، مادرم هم او را ندید فقط هنگام وداع دو تن از خواهرانم و یکی از دامادهایمان بودند و خداخافظی کردند.
روضههای مادرانه بر پیکر شهید
زمانی که مادر و خواهرهایم برای دیدن پیکر شهید به سردخانه میرفتند همراهیشان کردم که در آخرین لحظات دیدار کنارشان باشم و مراقب مادر که نکند خدای نکرده اتفاقی برایش رخ دهد. همه تصورم این بود که مادر چطور میخواهد با این صحنه روبهرو شود. مادر است و هزار و یک بیتابی و بیقراری... زمانی که به سردخانه رسیدیم در را که باز کردند و پیکر احمد را آوردند خواهرهایم شروع به گریه و بیتابی کردند. اما مادرم جلوی در ایستاد و خطاب به خواهرهای شهید گفت که بهتر است همین الان برگردید، اگر قرار است اینگونه با برادرتان وداع داشته باشید! چرا گریه و زاری میکنید؟ احمد شهید است و باید با افتخار و عزت سرمان ر ا بالا بگیریم و شهید را تشییع کنیم. بر پیکر شهید گریه معنایی ندارد.
همه چیز بر عکس شده و بود من مات همه ابهت و صبر مادرانه او مانده بودم. ما رفته بودیم که مراقب مادر باشیم اما حالا این مادر بود که ما را آرام میکرد و به ما دلداری میداد. فضا آرام شد و خانواده چهره برادر را دیدند. مادر عربزبان هستند و با همان زبان عربی خطاب به احمد میگفت: تو ما را سربلند کردی و عزت و افتخار برایمان آوردی... روضه عربی خواندند و همه اطرافیان با روضههای مادرانهاش بیتاب شده بودند.
انقلابی که باید جهانی شود
من اعتقاد دارم که همه چرایی رفتن احمد برای دفاع از حرمین شریفین چون رازی در دلش ماند. احمد معتقد واقعی نظام و ولایت فقیه بود. همواره هم میگفت این انقلاب باید جهانی شود. ما باید برویم و دفاع کنیم و ارزشهای معنوی خود و اسلام ناب محمدی و تصویر واقعی و درست اسلام ر ا به همه نشان دهیم. مکرراً احمد این مسائل را آشکارا در میان جمع بسیجیان و دوستان خود مطرح میکردند و اعتقاد عجیبی به سیده حضرت زینب (س)داشتند و همواره چون شهدای دیگر از مکتب اهل بیت دفاع میکردند و درنهایت هم در این مسیر گام برداشتند. حرم حضرت زینب (س) مورد تهدید تکفیریها بود و این برای جزم کردن عزم احمد کافی بود. مدت دو سال در تلاش بود تا خود را به سوریه برساند و امانتدار بانوی دو عالم شود که به لطف خدا خودش را رساند و به آرزویش رسید.
شهادت در لازقیه
برادرم 20مرداد در سوریه بود و در نهایت در دوشنبه دوم شهریور ماه در لازقیه مجروح شد و بعد از چند ساعت به فیض عظیم شهادت رسید. هیچ کدام از اعضای خانواده با احمد خداحافظی نکردند. به ایشان اطلاع داده شد که باید اعزام شود و ایشان هم خیلی سریع راهی شده بود حتی مادر در منزل نبودند که با هم وداع داشته باشند. بعد از اینکه به سوریه رسید تماس گرفت و تلفنی از همه خانواده حلالیت طلبید. در اصل باید ما از ایشان حلالیت میطلبیدیم که ندانستیم به این زودی او از بین ما خواهد رفت.
صندلی خالی احمد
برادرم احمد حیاری برای دانشگاه خیلی زحمت کشید اما به آخرین جلسه امتحانش نرسید. ترم تابستانی برداشت که خیلی زود درسش را تمام کند. یک ترم هم بیشتر نمانده بود تا مدرکش را بگیرد. او به ترم آخر نرسید اما در امتحان الهی شرکت کرد و به لطف خدا پذیرفته شد.
پیرو ولایت فقیه باشید
عبدالزهرا حیاری، برادر شهید، می گوید: احمد خیلی تاکید می کرد که پیرو ولایت فقیه باشید و این را در وصیت نامه اش هم نوشته و گفته که اگر پیکرم به دست دشمن افتاد سعی نکنید برای بازگشت آن پولی هزینه کنید تا برگردد بلکه بگذارید همانجا بماند زیرا برایم مهم نیست که در کجا دفن شوم.
روایت مجتبی شریفی از دوستان شهید
مجتبی شریفی، از جوانان منطقه دانیال شوش، هم عنوان می کند: شهید را از نزدیک دیده بودم، خیلی خوش برخورد و مهربان بود ولی در عین حال نیز بر رعایت قانون تاکید داشت؛ شهدای مدافع حرم مقام بالایی دارند و این شهید در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید.
وی تصریح می کند: ما پای آرمان های امام و انقلاب ایستاده ایم و هر چقدر مسافت هم باشد برای پاسداشت شهدای خود می آییم و تا آخرین نفس همانند این شهید والامقام گوش به فرمان رهبر و مقتدای خود هستیم.
روایت جواد اسدی صدر از نیروهای گردان امام حسین(ع) شوش
جواد اسدی صدر، از نیروهای گردان امام حسین(ع) شوش، هم می گوید: طی مدتی که در گردان امام حسین(ع) شوش در محضر شهید حیاری بودم دو خصوصیت بارز را در ایشان از نزدیک دیدم که یکی از آنها ولایتمداری و دیگر نظم در کارهاست.
وی خاطر نشان می کند: شهید حیاری با اخلاقی که داشت خیلیها را مجذوب خودش کرد و در عین حال در انجام کارهایش به ویژه در گردان امام حسین(ع) شوش خیلی مقرراتی بود.
احمد در تاریخ 26 اردیبهشت 1387 در حالی که جوانی برومند شده بود و لباس پاسداری به تن داشت، ازدواج کرد و پنجم تیر 1391 صاحب دختری به نام فاطمه شد؛ دختر دوم شهید حیاری نیز در حالی به دنیا آمد که پدرش در بهشت میهمان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و دیگر شهیدان است.
این شهید مدافع حرم روز دوشنبه دوم شهریور در نبرد با تروریست های تکفیری در ارتفاعات استان «لاذقیه» سوریه بر اثر اصابت ترکش خمپاره مجروح شد و چهارشنبه چهارم شهریور بر اثر شدت جراحات به فیض شهادت نائل آمد.
پیکر مطهر این شهید مدافع حرم پس از انتقال به تهران در عصر روز جمعه ششم شهریور از طریق فردوگاه بین المللی اهواز به خوزستان منتقل شد و در راه انتقال به شوش دانیال در شهرها و روستاهای طول مسیر از جمله الهایی، شهر الوان(عبدالخان)، سید عباس و شاوور مورد استقبال مردم و مسئولان قرار گرفت و سپس در گلزار شهدای شوش به خاک سپرده شد.
اصلی ترین وصیت شهید احمد حیاری
شــهید احمــد حیــاری فرمانــده گــردان امــام حســین (ع) شهرســتان شــوش در وصیــت نامــه خــود دو مرتبــه خانــواده، دوســتان، آشــنایان و همــکاران خــود را بــه پیــرو ولایــت بــودن حتــی بــه قیمــت جــان توصیــه کــرده اســت. شــهید احمــد حیــاری از خانــواده، دوســتان، آشــنایان و همــکاران خــود طلــب حلالیــت کــرده اســت.ایــن شــهید والا مقــام در ادامــه وصیــت نامــه خــود تاکیــد کــرده اســت کــه یــک روز مراســم بــرای وی کفایــت مــی کنــد.ایــن شــهید مدافــع حــرم همچنیــن توصیــه کــرده اســت: اگــر بــرای تحویــل جنــازه ام پــول خواســتند، بگذاریــد همــان جــا باشــد
گفتم : آقا محمود اگه مردم تو رو فراموش کنن! این کوهها فراموشت نمی کنن. گفت: چطور مگه؟ گفتم: به دستور تو سربازهای امام روی خیلی از قله های کردستان نماز خواندن،
این تو بودی کلمه «أَشْهَدُ أَنّ لَّا إِلَٰهَ إِلَّإ الله و أَشْهَدُ ان محمداً رسول الله و أَشْهَدُ أَنَّ عَلِیّاً وَلِیُّ اللَّهِ» رو در بیشتر این کوهها طنین انداز کردی . بچه ها مثل اینکه منتظر بودند کسی سر حرف را باز کند، همه شروع کردند. به زدذن حرفهایی از همین دست.
چهره اش نشان می داد که از این حرفها خوشش نیامده، گفت: ما بدون امام چیزی نیستیم امام همه چیز را از خدا می دونن.
کمی مکث کرد و گفت: از این حرفها هم دیگه کسی نزنه و گرنه کلاهمون می ره تو هم.
هیچ موقعی پیش آمده بگویید از کجا آمده ایم؟ و به کجا می رویم؟ و یا اینکه همیشه از دنیا و مادیت صحبت می کنید؟ برادران به یاد خدا باشید تا خدا شما را یاری کند. همانطور که در آیه شریفه می فرماید :« أَلَا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ» گذشته از مسایل عبادی بردران و خواهران در مسایل سیاسی هم شما باید آگاه باشید که اگر خدای نکرده یک دقیقه غفلت کنید روزگارتان سیاه خواهد شد شما باید در همه کارهاینان از امام عزیزمان پیروی کنید و ببیند امام چه می گوید چون اگر به سخنان امام گوش فرا ندهید به زمین خواهید خورد. چون امام حق است و مسله دیگر که پیغمبر می فرماید :«لاََ یُلْدَغُ الْمُؤْمِنُ مِنْ جُحْرٍ وَاحِدٍ مَرَّتَیْنِ"» انسان مومن از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود.»