سال آخر دبیرستان که با احمد همکلاسی بودم، قرار شد دخترخانم ها را بیاورند و کلاس ها را به صورت مشتکر برگزار کنند ما به این مساله اعتراض کردیم. البته خیلی از بچه های کلاس هم به بدشان نمی امد! احمد خیلی جدی و محکم به معلم ریاضی که این کار را کرده بود اعتراض کرد و گفت: بچه های مردم به گناه می افتند.» معلم ریاضی هم رفته بود دفتر و گفته بود اگر رحیمی توی کلاس باشه من دیگه درس نمی دم. خلاصه قرار شد احمد این درس را غیرحضوری بخواند اینقدر پشتکار داشت که همان سال در رشته پزشکی داشنگاه تهران با رتبه عالی پذیرفته شد.
فقط 14 سالش بود شب عملیات رمضان دیدمش. تا نزدیکی های اذان صبح پیش خودم بود. صدای اذان یکی از رزمنده ها آمد، اذان صبح شده بود. من بودم و گشتاسب و پیرمردی که کنارمان می جنگید (پیرمرد گردان) باران آتش و گلوله لحظه ای تمامی نداشت پیرمرد گفت: مگر می شود توی این اوضاع نماز خواند و ..؟ هنوز حرفهای پیرمرد تمام نشده بود که گشتاب حالت مردانه ای به خودَش گرفت و گفت: عمو حواست کجاست؟ یادت رفته که ما برای همین نماز آمدیم و داریم می جنگیم بعدش هم الله اکبر گفت و شروع کرد به نماز خواندن