تازه از مدرسه برگشته بود آمد پیش من و گفت: مادر اگر یه چیزی بخوام، برام می خری؟ با خودم گفتم؛ حتما دست دوستانش یه چیزی خوراکی دیده دلش کشیده. گفتم: بگو مادر. چرا نخرم! گفت: «کتاب نهج البلاغه می خوام.» اون موقع (دوران طاغوت) کم کسی پیدا می شد اهل قران و نماز باشه چه برسه به نهج البلاغه، هر طوری بود بعد از چند روز مقداری پول جور کردم و بهش دادم وقتی از مدرسه آمد دیدم در پوست خودش نمی گنجه، کتاب بزرگی دستش بود، فکر نمی کردم برای خوندش وقت بذاره اما از اون روز به بعد همیشه باهاش بود حتی توی جنگ
زمان شاه بود، چندنفر با کارتن های موز و کیک وارد مدرسه شدند قبل از اینکه موز و کیک به هر نفر بدهند ازش می پرسیدند: طرفدار شاهی یا خمینی؟ اگه می گفت شاه بهش می داند. نوبتش که شد دیدم با چهره سرخ شده کیک و موز را گرفت زد زمین و با فریاد گفت نه موز و کیک تون را و می خواهم نه اون شاه نادونتون را، من عاشق امام هستم.» بعدش از مدرسه دوید بیرون مادرش می گفت: اون روز بعد از مدرسه رفت هرچی پول تو جیبی داشت داد عکس امام خرید و با سنجاق چسبوند روی سینه اش.
آخر شب بود نشسته بود لب حوض داشت وضو می گرفت مادر
بهش گفت پسرم تو که همیشه نمازت را اول وقت می خواندیچی شده که ....؟!
البته ناراحت نباش حتما کار داشتی که تاحالا نمازت عقب افتاده، محمدرضا می
خندید
و همینطور که مسح پا را می کشید گفت الهی قربونت برم مادر نمازم
را سر وقت در مسجد خواندم دارمتجدید وضو می کنم تا با وضو بخوابم شنیدم هر
کس قبل از خواب وضو بگیره و با وضو بخوابه ملائکه تا صبح براش عبادت می
نویسند.
*خیلی از کارهای خانه را که بلد بود خودش انجام می داد
وقتی هم مانع می شدیم می گفت: :«کجای اسلام آمده
که همه کارهای منزل را باید مادر انجام بده؟!
چند ماهی رفت کلاس خیاطی؛ زود یاد گرفت. باباشم
براش یه چرخ خیاطی گرفت، لباسهای مردانه می دوخت.
کم کم مشتریش هم پیدا کرده بود. درامد هم داشت
پولش رو با مشورت و حساب شده خرج می کرد
حاجی، این آخرین حرف ماست. به امام بگو همونطور که به ما گفت عاشورایی بجنگید، عاشورایی جنگیدیم. سلام ما رو به امام برسون.
حاجی بیسیم را دست به دست کرد.
دل توی دلش نبود.
به التماس گفت «شما رو به خدا بیسیم رو قطع نکنین، حرف بزنین!»
چند روز میشد که بچهها توی کانال کمیل گیر کرده بودند؛ بدون آب و مهمات.
چند بار منطقه دست به دست شده بود. خیلی ها زخمی و شهید شده بودند. جبهه داشت از دست میرفت. حاجی آرام و قرار نداشت.
یکدفعه بیسیم را ول کرد و زد بیرون. راه میی رفت و مثل مجنونها با خودش حرف می زد.
نمیخواستم حاجی در این شرایط برود جلو.
دیگر عصبانی شده بود.
سرم داد زد «مگه نمی دونی حضرت علی دربارهی فرمانده چی گفتن؟
فرمانده باید در قلب نبرد باشد، جایی که جنگ نمایان است.
حالا تو هی کاری کن که من دیرتر برسم.»
کلاش را برداشت و پرید پشت موتور که با اکبر زجاجی بروند خط.
شاید راهی برای بچهها پیدا کنند.