کلیپ زندگی و شهادت شهید سید محمد حسین علم الهدی
1چهارده ساله بود که شنید یک سیرک مصری آمده اهواز. مسئول سیرک آدم فاسدی بود. فقط برای خنداندن اهوازی ها نیامده بود. حسین همراه چند تا از دوستانش، چادر سیرک را آتش زدند و فرار کردند.
دو سال بعد، مسیر دسته های سینه زنی عاشورا، میدانی بود که مجسمه شاه در آن نصب شده بود. حسین دلش نمی خواست دور شاه بگردد. مسیر را عوض کرد و بعد از آن، همه هیئت ها پشت سر هم مسیر حرکت خود را تغییر دادند. پلیس عصبانی شده بود و دنبال عامل می گشت. با همکاری ساواک، سرنخ ها رسید به حسین. در مدرسه دستگیرش کردند. برای بازجویی، می خواستند خانه حسین را هم بگردند. ریختند توی خانه. حسین فریاد زد: «ما روی این فرش ها نماز می خوانیم، کفش هایتان را دربیاورید.» مأمور ساواک خشکش زده بود.
2 حسین را انداختند توی بند نوجوانان بزهکار. صبوری
به خرج داد. چند روز بعد صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران
حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. می گفتند تو به اینها چه کار داشتی؟! از آن به بعد
شکنجه حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یکبار هم نشد که زیر شکنجه،
اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزده ساله را می نشاندند روی صندلی الکتریکی و یا
اینکه از سقف آویزانش می کردند
.
3رشته مورد علاقه اش «تاریخ» بود. سال 1356 در دانشگاه فردوسی مشهد قبول شد. هر روز نماز صبحش را در حرم می خواند. توی مسجد کرامت مشهد جلسات تفسیر قرآن آیت الله خامنه ای را پیدا کرده بود. بچه های دانشجو را به این جلسات میبرد.
4هل مطالعه و تحقیق بود. با اشتیاق می خواند. گاهی
با اساتید به شدت بحث می کرد، مخصوصاً اساتیدی که برداشت صحیحی از تاریخ اسلام
نداشتند. می گفتند: «اگر حسین در کلاس باشد، ما به کلاس نمی آییم.» اهل تحلیل بود.
در دوره ای که گروه های مختلف سیاسی در حال جذب جوانان بودند، با رهنمودهای آیت
الله خامنه ای و شهید هاشمی نژاد، ذره ای از مسیر صحیح انقلاب دور نشد.
5 قبل از پیروزی انقلاب یک بار به اهواز آمد. از اینکه روی دیوارها شعاری نوشته نشده بود، بسیار ناراحت شد. شبانه با یکی از دوستانش رفتند و اولین شعاری که نوشت این بود: «تنها ره سعادت، ایمان، جهاد، شهادت.» اهل آرامش نبود. گروه «موحدین» را تشکیل داده بود و مرتب برای انقلاب فعالیت می کرد. تکبیر می گفت. بعد از تبعید امام از عراق به مقصد نامعلوم، شبانه برای نشان دادن خشم ملت ایران، کنسولگری عراق را در خرمشهر به آتش کشید. برنامه چریکی بعدی اش زمینه سازی برای اعتصاب شرکت نفت بود.
6بنی صدر دستور داده بود که باید نیروهای مستقر در هویزه عقبنشینی کنند و به سوسنگرد بیایند. حسین میگفت: هویزه در دل دشمن است و ما از اینجا میتوانیم به عراق ضربه بزنیم. شخصاً با بنیصدر هم صحبت کرده بود. وقتی که دید راه به جایی نمیبرد، نامهای به آیتالله خامنهای نوشت و گفت که تعداد اسلحه های ما از تعداد نیروها هم کمتر است، ولی میمانیم!
7چهارم دی 1359 بیست تا سی نفر از جوانان با دست خالی، اما با دل استوار از ایمان و توکل، مقابل دشمن تا دندان مسلح ایستادگی کردند. هیچ کس زنده نماند!
8عراقیها با تانک از روی اجساد مطهر شهدای هویزه گذشتند، طوری که هیچ اثری از شهدا نماند. بعدها جنازهها به سختی شناسایی شدند. حسین را از قرآنی که در کنارش بود شناختند. قرآنی با امضای امام خمینی(ره و آیت الله خامنه ای.
مادر حسین نیز شیرزنی بود. بعد از تبعید امام در سال 1342، تلگرافی برای شاه فرستاد: «اگر مسلمانی چرا مرجع تقلید ما را تبعید کردهای و اگر مسلمان نیستی، بگو ما تکلیف خودمان را بدانیم.» زینبوار در تمام سختیها ایستادگی کرده بود. در سال 67 به رحمت ایزدی رفت و بنا به وصیتش در کنار حسین، در هویزه آرام گرفت.
10اتاق کوچکى از ساختمان نهضت سوادآموزى اهواز در اختیار سید حسین بود، ایشان و چند نفر از دوستانش از جمله من، به آنجا رفت و آمد داشتم. یکى از شبها، من و حسین در این اتاق مشغول مطالعه بودیم. نیمه هاى شب بود که نهج البلاغه میخواند. من نگاه کردم به ایشان، دیدم چهره اش برافروخته شده و دارد اشک میریزد. من با زیر چشم، شماره صفحه نهج البلاغه را نگاه کردم و به ذهن سپردم پس از مدتى، سید حسین نهج البلاغه را بست و براى استراحت به بیرون رفت. من صفحه نهج البلاغه را باز کردم، دیدم همان خطبهاى است که حضرت على (ع در فراق یاران باوفایش ناله میکند و مبفرماید :أین َ عمار؟ أین َ ذوالشهادتین؟ کجاست عمار؟ کجاست...
11حسین را انداختند توی بند نوجوانان بزهکار. صبوری به خرج داد. چند روز بعد صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. می گفتند تو 11به اینها چه کار داشتی؟! از آن به بعد شکنجه حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یکبار هم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزده ساله را می نشاندند روی صندلی الکتریکی و یا اینکه از سقف آویزانش می کردند
vvvای حیات با تو و داع می کنمvvv
vاى حیات با تو وداع مىکنم با همه زیبایىهایت، با همه مظاهر جلال و جبروت، با همه کوهها و آسمانها و دریاها و صحراها، با همه وجود وداع مىکنم.
vبا قلبى سوزان و غم آلود به سوى خداى خود مىروم و از همه چیز چشم مىپوشم.
vاى پاهاى من، مىدانم شما چابکید، مىدانم که در همه مسابقهها گوى سبقت از رقیبان ربودهاید، مىدانم فداکارید، مىدانم که به فرمان من مشتاقانه به سوى شهادت صاعقهوار به حرکت در مىآیید، اما من آرزویى بزرگتر دارم، من مىخواهم که شما به بلندى طبع بلندم، به حرکت درآیید، به قدرت اراده آهنینم محکم باشید، به سرعت تصمیمات و طرحهایم سریع باشید.
vاین پیکر کوچک ولى سنگین از آرزوها و نقشهها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید. اى پاهاى من در این لحظات آخر عمر آبروى مرا حفظ کنید.
شما سالهاى دراز به من خدمت کردهاید، از شما مىخواهم که در این آخرین لحظه نیز وظیفه خود را به بهترین وجه ادا کنید.
vاى پاهاى من سریع و توانا باشید، اى دستهاى من قوى و دقیق باشید، اى چشمان من تیزبین و هوشیار باشید، اى قلب من، این لحظات آخرین را تحمل کن، اى نفس، مرا ضعیف و ذلیل مگذار، چند لحظه بیشتر با قدرت و اراده صبور و توانا باش. به شما قول مىدهم که چند لحظه دیگر همه شما در استراحتى عمیق و ابدى آرامش خود را براى همیشه بیابید و تلافى این عمر خسته کننده و این لحظات سخت و سنگین را دریافت کنید. چند لحظه دیگر به آرامش خواهید رسید، آرامشى ابدى.
vاما من آرزویى بزرگتر دارم، من مىخواهم که شما به بلندى طبع بلندم، به حرکت درآیید، به قدرت اراده آهنینم محکم باشید، به سرعت تصمیمات و طرحهایم سریع باشید. این پیکر کوچک ولى سنگین از آرزوها و نقشهها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید. اى پاهاى من در این لحظات آخر عمر آبروى مرا حفظ کنید.
vدیگر شما را زحمت نخواهم داد. دیگر شب و روز استثمارتان نخواهم کرد. دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد. دیگر به شما بى خوابى نخواهم داد و شما دیگر از خستگى فریاد نخواهید کرد. از درد و شکنجه ضجه نخواهید زد. از گرسنگى و گرما و سرما شکوه نخواهید کرد. و براى همیشه در بستر نرم خاک، آرام و آسوده خواهید بود.
vاما این لحظات حساس، لحظات وداع با زندگى و عالم، لحظات لقاى پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد.
vخدایا! وجودم اشک شده، همه وجودم از اشک مىجوشد، مىلرزد، مىسوزد و خاکستر مىشود. اشک شدهام و دیگر هیچ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانى شوم و بر خاک ریخته شوم و از وجود اشکم غنچهاى بشکفد که نسیم عشق و عرفان و فداکارى از آن سرچشمه بگیرد.
vخدایا تو را شکر مىکنم که باب شهادت را به روى بندگان خالصت گشودهاى تا هنگامى که همه راهها بسته است و هیچ راهى جز ذلت و خفت و نکبت باقى نمانده است مسح توان دست به این باب شهادت زد و پیروزمند و پر افتخار به وصل خدایى رسید.
هر کسی لیاقت نوکری زوار امام حسین را نداره
همنجور که هر کسی لیاقت شهادت نداره
وصیتنامه شهید بزرگوار علی حاجی ابراهیمی
به نام خداوند در هم کوبنده ظلم و ستم و به نام حضرت مهدی بر چیننده بساط ظلم و پهن کننده بساط عدل و داد، و به نام نائب بر حقش خمینی عزیز و با سلام و درود بر تمام رزمندگان که با از جان گذشتگی از حریم اسلام و قانون خدا دفاع می کنند.
چون بر هر فرد مسلمان واجب است که هر گاه به سفر می رود چند جمله ای به عنوان وصیت بنویسد، من هم چند کلمه ای به عنوان یاد آوری می نویسم:
اولاً مرگ بر حق است و هر انسانی هر چه زود یا دیر، دار فانی را وداع می کند، لاکن عمر به مثل آفتاب است ؛ در زمستان زود و در تابستان دیر غروب می کند، در هر حال عمر هر چه زود یا دیر ، بالاخره به پایان می رسد و خداوند از آنچه که مقرر فرموده ، هیچ، نه اضافه می کند و نه کم، بلکه به همان حال خود باقی است.
من نمی خواهم وصیت کنم که در مرگ من گریه نکنید، بلکه این را می خواهم بگویم که مبادا روزی از خود بی خود شوید و به غیر خدا توسل جوئید.
بلکه می خواهم گریه را تنها به خاطر خدا بکنید، زیرا گریه هم دل را تسلی می دهد و هم آرامش قلب است.
حضرت سجاد هم در سوگ پدر بزرگوارش و برادر ارجمندش گریست، یعقوب هم در فراق یوسف گریه کرد، گریه کردن ننگ و عار نیست و مبادا روزی قدرت قلبی خود را از دست بدهید.
من در دوران زندگی، گناه بسیار کرده ام و حق فرزندی آنچنان که بود بجا نیاوردم، امیدوارم ای پدر بزرگوار و ای مادر عزیز من را حلال کنید.
و اما آنچه که مهم است، آمدن دلخواه ما به اینجاست که ما برای یاری دین آمده ایم و آنچه در اینجا مشهود است، جنایت کفار بعثی است، که هر چه توانسته اند انجام داد ه اند و آنچه که انجام نداده اند ، از دستشان بر نیامده و نتوانسته اند. من فکر می کنم تاتار و مغول و چنگیز و هیچ یک از سلاطین جهان به این حد جنایت نکرده اند، در اینجا حتی از دختر بچه سه ساله نگذشته و در مقابل خانواده اش ، او را سر بریده و تجاوز کرده اند، حتی طفل شش ماهه را سر بریده اند، دیگر چه انتظاری دارید! چرا نشسته اید و ایمان به خدا نمی آورید؟
امیدوارم آنهائی که تاکنون به خود نیامده اند ، احساس مسئولیت کنند و با ایمان به خدا و اتکاء به الله و یاری امام زمان ، سلاح برگیرند و به جنگ کفار در آیند ، که امروز روز یاری خدا است.
ای خواهر و ای برادر! ای مادر و ای پدر! اگر جنازه من به دست شما رسید صبور باشید و خیلی ساده و بی آلایش تشییع کنید و مراسم دفن و ختم را هم ساده و بی ریا برگزار کنید. همیشه از خدا بخواهید که ما را در صف شهدای کربلای حسین قرار دهد و امیدوارم که این قدم ناچیز ما راهی باشد برای همه دوستان اسلام و همه یاران حسین و اگر راه کربلا باز شد و شما رفتید در حق آمرزش ما هم دعا کنید.
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته
علی حاجی ابراهیمی طاهری
شهید حسین ژنود
تاریخ تولد: 1338/6/1
میزان تحصیلات: دیپلم
تاریخ شهادت: 1360/12/29
محل شهادت: محور دزفول- شوش/ عملیات فتح المبین
محل دفن: گلزار شهدای راوند
بسم الله الرحمن الرحیم
((وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ)) (آلعمران: 169)
هرگز کسانى را که در راه خدا کشته شدهاند، مرده مپندار، بلکه زندهاند که نزد پروردگارشان روزى داده مىشوند.
مختصری از زندگینامه شهید حسین ژنود
او یکی از هزاران آزاده آگاه و مومن بود که به این معامله الهی تن در داد و در کربلای شوش مشتاقانه بر علیه کفر به پا خاست و در جهاد فی سبیل الله شرکت کرد و عاقبت به لقاء الله که آرزویش بود پیوست.
شهید حسین ژنود در سال 1338 در راوند یکی از روستاهای کاشان از یک خانواده کارگر و مومن به دنیا آمد. رفتار و کردار و اخلاق پسندیده وی در بین دوستان و جوانان اهل محله نمونه و قابل تقدیر بود. او در مسجد محل به نمازجماعت و مجالس مذهبی علاقه به خصوصی داشت. حسین در اوان جوانی مادر خود را از دست داد و با پنج خواهر کوچک و پدر زندگی میکرد و معاش روزانهشان فقط از دسترنج کشاورزی پدر فراهم میشد ولی با وجود فقر مالی حسین به تحصیل پرداخت؛ دوره ابتدایی را در راوند و دوره متوسطه را در کاشان گذراند و در اوقات فراغت خود نیز در کار کشاورزی با پدر همکاری میکرد.
شهید حسین ژنود در ابتدای اوجگیری انقلاب اسلامی در تمام صحنههای تظاهرات شرکت میکرد. و در تاریخ 12/6/1360 ازدواج نمود و در تاریخ 15/9/1360 جهت خدمت مقدس سربازی از کاشان اعزام به تهران و پس از سه ماه آموزشی در تهران به لشگر 77 خراسان پیوست و در تاریخ 20/12/1360 در منطقه شوش و سرانجام در درگیری مورخه 29/12/1360 طی حمله ناموفق عراق، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
روحش شاد و یادش گرامی باد.
گوشهای از وصیتنامه شهید حسین ژنود
پدرجان اگر من لایق شهادت بودم و به جمع شهدا پیوستم در درجه اول مرا حلال کن، در درجه دوم من خیلی شما را اذیت کردم تو را به خدا از دست من راضی باش که من دچار عذاب الهی نشوم. بعد همسرم شما را به خدا زیاد ناراحت نباش و صبر داشته باش و مرا حلال کن. ضمنا این توصیه را به مردم شهیدپرور ایران میکنم که تا آخرین لحظه عمر خود وفادار به امام عزیز باشند و دست از او بر ندارند و اقوام و آشنایان مرا حلال کنید.
والسلام
شهید حسین ژنود
1360/12/26