زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

پدر شهید مدافع حرم شهید علی امرایی ( شهید حسین ذاکر ) پس از شهادت فرزندم کم‌کم متوجه کارهای خیر او شدیم

ترک موتور محمد گزیان از بچه های عقیدتی و نظارت حوزه 215 ایثار مینشینم و در آفتاب گرم مردادماه، مسافر خیابانهای شلوغ تهران میشویم. مقصدمان خانه شهید مدافع حرم علی امرایی در شهرری است. جوان دیگری از خیل عاشقان آل الله که در قیل و قال روزهای بی خبری و سیاسی بازیهای ناتمام، فریاد هل من ناصر ینصرنی حسین زمان را آن طور می شنوند که تمام هستی شان را تقدیم حضرت دوست می کنند...

حین راه گزیان خبر میدهد پدر شهید آقاعبدالهی که حدود دو هفته قبل مهمان خانه شان بودیم هم قرار است ما را در دیدار با خانواده شهید امرایی همراهی کند. بدون شک این پدر شهید داغ دل خانواده شهدا را بهتر از ما دو نفر درک میکند و برای همین است که در این بعد از ظهر گرم و شلوغ همراهیمان می کند. در شهرری ماجراهای یکی از خیرترین شهدای مدافع حرم پیشرویمان قرار داشت؛ او که تکه کلامش یک جمله بود «هرچه دارم از امام حسین(ع) دارم».

شهید مدافع حرمی که «کم‌سن‌ترین خیّر» بود

خانه دوست کجاست؟

این روزها یافتن خانه شهدای مدافع حرم کار چندان دشواری نیست. آنهایی که سنشان به زمان جنگ تحمیلی قد می دهد، حتماً به یاد دارند که مدتها پس از شهادت یکی از رزمندگان، کوچه و خانه محل زندگیاش با تابلوی نقاشی او یا گلدانها و پارچه نوشته ها آذین میشد. خانه پدری شهید علی امرایی هم با بنر تصویر او مشخص است. ضمن اینکه کوچه کناری محل زندگی آنها به نام این شهید نامگذاری شده است.

حاج آقا پهلوان مسئول فرهنگی حوزه 215 آدرس را دقیق داده و زود به مقصد میرسیم. زنگ در را که به صدا درمی آوریم، پدر شهید به استقبالمان می آید و با راهنمایی او به طبقه فوقانی میرویم. تصاویر شهید در چهارگوشه اتاق وجود دارد. والدین شهید با روی باز پذیرایمان میشوند. اما ناگزیریم با مرور خاطرات علی امرایی، داغ دل پدر و مادری را که حدود یک سال و دو ماه پیش جوانشان را از دست داده اند تازه می کنیم!

نتیجه تصویری برای شهید علی امرایی

کمی بعد باب گفت وگو باز می شود و پدر شهید خودش را غلامرضا امرایی، متولد سال 1327 معرفی میکند. غلامرضا بازنشسته حسابداری یکی از شرکتهاست که هنوز هم برای رزق حلال تلاش میکند. ریش و قیچی معرفی شهید را به پدرش واگذار میکنیم و او میگوید: «علی متولد سال 1364 بود. ما چهار تا بچه داشتیم، دو دختر و دو پسر که علی دومین پسرمان بود. از اخلاقش هرچه بگویم کم گفته ام. شاید اگر بخواهیم زندگی علی را خلاصه کنیم، باید تکه کلامی را بگوییم که همیشه خودش تکرار میکرد: «هرچه دارم از امام حسین(ع) دارم».

نتیجه تصویری برای شهید علی امرایی

ماکت جبهه در کشوی کمد شهید

علی امرایی حسینی بود و عاقبت نیز عاشورایی به شهادت رسید. به گفته پدر شهید: «علی در نوجوانی یکی از کشوهای کمد اتاقش را مثل جبهه درست کرده بود. خاک مناطق عملیاتی جنوب و کربلا را با هم آمیخته بود و داخل کشو را مثل جبهه درست کرده بود. سنگر و خاکریز و از این چیزها... آن قدر که به شهدا علاقه داشت، هر وقت کمدش را باز میکردی، روی درش عکس شهید زمانی قرار داده شده بود و بعد به این ماکت داخل کشو میرسیدی. از نوجوانی فکر و ذکرش شهدا بود و عاقبت خودش هم یکی از آنها شد.»

نزدیکی مزار پنج شهید گمنام در فرهنگسرای ولای میدان نماز به خانه شهید علی امرایی باعث شده بود تا او خیلی وقتها مهمان زیارتگاه این شهدا بشود و به آنها سر بزند اما علی نقشه هایی هم برای خارج کردن این پنج شهید از گمنامی و مظلومیت داشت. پدرش میگوید: «علی میگفت میخواهم کاری کنم این شهدا نه تنها در این منطقه بلکه در کل شهر ری شناخته شوند. بنابراین برنامه خواندن زیارت آل یاسین در روز جمعه را چید و هر جمعه این مراسم را همراه با بسیجیهای محله اجرا میکرد. آن قدر این کار را ادامه دادند که رفته رفته آوازه مراسمشان در کل شهرری پیچید.»

یک خیر به تمام معنا

شهید امرایی عضو نیروی قدس سپاه بود، اما در میان مأموریتها و مشغله هایش در بسیج هم فعالیت میکرد و فرمانده پایگاه بسیج مسجد سیدالشهدا(ع) بود. فعالیتهای فرهنگی و اجتماعی علی امرایی که رویکردی خیرانه داشت، نقطه عطف زندگی او به شمار میرود. در همین خصوص پدر شهید پرده از مسائلی میگشاید که شاید راز شهادت علی امرایی را باید در همانها جستجو کنیم: «بعد از شهادت پسرم فهمیدیم که او یک خیر به تمام معنا هم بود. همان اولین روزهای شهادتش مقابل در ایستاده بودم که دیدم یک پیرزن آمد و با دیدن اعلامیه علی خیلی تأسف خورد. بدون اینکه بداند پدر شهید هستم با حالت خاصی از من پرسید این جوان کی شهید شد؟ پرسیدم علی را از کجا میشناسی؟ پیرزن شروع کرد به گریه کردن و گفت: زمستان دو سال پیش ما بخاری نداشتیم و از سرما به زحمت افتاده بودیم. نمیدانم شهید از کجا فهمیده بود بخاری نداریم که یک بخاری برایمان خرید و به خانهمان آورد.»

نتیجه تصویری برای شهید علی امرایی

دوچرخه آسمانی

رفته رفته که ماجرای فعالیتهای خیرانه علی امرایی باز میشود، خوب درک میکنیم چرا باید از میان مدعیان زمانه، جوانانی چون علی امرایی لایق شهادت شوند. غلامرضا امرایی پدر شهید، در ادامه ماجرای دوچرخه آسمانی را برایمان بازگو میکند: «چند روز مانده بود به چهلم علی که تلفن خانه زنگ خورد و با علی کار داشتند؟ از قرار به جلسه ای در تهرانپارس دعوت بود. گفتیم شهید شده و از شنیدن این خبر خیلی تعجب کردند. آدرسمان را گرفتند و یکی دو روز بعدش یک پسر و یک دختر همراه خانوادههایشان به خانه ما آمدند. تازه آنجا متوجه شدیم که علی سرپرستی آن دو کودک و چند کودک دیگر را برعهده داشت.

در بین صحبتهای مسئولان خیریهای که علی هم عضو بودش فهمیدم پسرم از خیلی وقت پیش عضو این مؤسسه خیریه بوده و حتی در مقطعی از او با عنوان کم سن ترین خیر تقدیر شده بود. در میان خانواده هایی که آمده بودند یک کودک 9 ساله به نام علیاصغر بود که شهید امرایی از شش ماهگی او را تحت سرپرستی خود قرار داده بود. علی اصغر میگفت یک بار علی آقا به من گفت دعا کن شهید بشوم تا برایت یک دوچرخه بخرم. علی اصغر هم گفته بود عمو اگر تو شهید شدی چطور برایم دوچرخه میخری؟ شهید در جوابش گفته بود برایت یک دوچرخه آسمانی میخرم. بعد از برگزاری چهلم علی، ما از طرف پسرم دوچرخه ای برای علی اصغر خریدیم.»

به گفته پدر شهید، علی امرایی در دوران تحصیلش به دلیل نقاشی و دستخط خوبی که داشت، دیوارنویسی های مدرسه را برعهده میگرفته و با اجاره بوفه مدرسه و جمع کردن پولهایش، از نوجوانی کارهای خیر انجام میداده است طوری که وقتی سرپرستی یک خانواده پنج نفره را از طرف کمیته امداد برعهده میگیرد، اعضای آن خانواده با دیدن علی میگویند: این پسر نوجوان میخواهد سرپرست ما باشد؟ علی آن وقت تنها 17 سال داشت. اما زندگی آن خانواده را تغییر داده و حتی محل زندگیشان را از محیطی ناامن به یکی از محلات آرام تغییر داده بود.

نتیجه تصویری برای شهید علی امرایی

گلی از گلهای بهشت

سؤال بعدی ام از پدر شهید در خصوص چگونگی تربیت فرزند صالحی مثل علی است که گلی از گلهای بهشت به شمار میرود. پاسخ پدر گریه است و اینکه سؤالمان را از مادر شهید بپرسیم.  مادر شهید علی امرایی در طرف دیگر اتاق نشسته و تا این لحظه تنها شنوای گفتوگویمان است. پرسش مان را پیش مادر میبریم و او میگوید: علی خودش بچه خوبی بود. ذات پاکی داشت. از همان کوچکی دنبال کار هیئت و امام حسین(ع) و کمک به مردم بود. وقتی خیلی بچه بود با خودم به هیئت میبردمش. روح و جانش با ذکر امام حسین(ع) و اهل بیت به هم آمیخت طوری که بعدها میگفت از من هر چیزی بخواهید جز اینکه برنامه هیئت را تعطیل کنم. پسرم یک مداح افتخاری بود و امکان نداشت مراسم ماه محرم را از دست بدهد. یا ایام شهادت یکی از اهل بیت و معصومین باشد و او غیر از پیراهن مشکی لباس دیگری به تن کند. مادر به یاد میآورد که علی کوچولو چادر مشکی او را میگرفت و برای درست کردن هیئت همراه سایر بچه ها در کوچه هیئت خودشان را درست می کردند. این بچه هیئتی هرچه بزرگتر میشد عشق به اهل بیت را با بصیرت بالاتری درک میکرد و عاقبت به جایی رسید که همیشه میگفت: هرچه دارم از امام حسین دارم.

مادر در ادامه میگوید: «علی توجه زیادی به جذب بچه ها و نوجوان ها به بسیج داشت. بچه های کوچک را در پایگاه بسیج جذب می کرد و الان همان بچه ها بزرگ شده اند و پاجای پای او گذاشته اند.»

مادر شهید با سوز خاصی از پسرش میگوید. هرچه نباشد او و همسرش پسری را از دست داده اند که شاید آرزوی هر پدر و مادری باشد. جوانی که تمام زندگی اش را وقف کمک به دیگران کرده بود و عاقبت نیز با برترین مرگها که همان شهادت است، عمر 29 ساله اش را تمام کرد.

مسافر 13 ماه رجب

مادر شهید از اعزامها و مأموریتهای ناتمام فرزندش میگوید: «شغل علی طوری بود که بارها به مأموریتهای مختلف میرفت. ما دیگر به مأموریتهای او عادت کرده بودیم. برای دفاع از حریم اهل بیت هم سه بار به سوریه اعزام شد. بار آخر 13 ماه رجب سال 94 بود که به سوریه رفت و اول تیرماه 94، مصادف با پنجم ماه مبارک رمضان به شهادت رسید.»

از مادر شهید میپرسم مخالف این همه اعزامها و مأموریتهایش نبودید؟ پاسخ میدهد: ما میدانستیم که علی وظایف و اعتقاداتی دارد که باید به آنها عمل کند. بنابراین من به عنوان مادرش مخالفتی نمیکردم. اما بار آخر که 13 رجب بود، از او خواستم رفتنش را به عقب بیندازد. خیلی جدی گفت من اگر نروم کی میخواهد برود. خوب یادم است از یک هفته قبل اعزام گوش به زنگ بود تا تماس بگیرند و راهی شود. آن یک هفته از فرط انتظار کلافه شده بود. با اینکه بار اولش نبود، اما لحظه شماری میکرد تا برود.

مجروحیت پیش از شهادت

شهید علی امرایی چند روز قبل از شهادت مجروح میشود. اما از همرزمانش میخواهد هیچ حرفی در این خصوص به خانواده اش نزنند و حتی به یکی از آنها میگوید «هرچه خواستی به تو میدهم اما خبر مجروحیتم را به خانواده ام نرسان.» مادر شهید در ادامه میگوید: ما هر شب با علی تماس داشتیم. یا او زنگ میزد یا پدرش تماس میگرفت. تا رسیدیم به روز پیشواز ماه مبارک رمضان که من رفتم خانه پسر بزرگم و دیدم ساک علی آنجاست. گفتم علی آمده است؟ برادرش گفت نه ساکش را فرستاده. درونش را نگاه کردم دیدم سه بسته شیرینی سوریه ای، یک پیراهن مشکی و شال و یک شلوار نظامی با خمیردندان و مسواک است. همین حین علی زنگ زد و گفتم اینها را چرا فرستادی؟ گفت من آنها را لازم ندارم. در حالی که پیراهن مشکی را برده بود تا 21 رمضان در شهادت امام علی(ع) بپوشد.

به هرحال سوم ماه رمضان آخرین تماسش را گرفت. من آن وقت خانه خواهر علی بودم. شب پنجم ماه رمضان هرچه به او زنگ زدیم گوشی اش بوق میخورد ولی جواب نمی داد. من اضطراب گرفتم. فردا صبحش ساعت 9 در حیاط بودم که پسر بزرگم آمد و گفت کجا میروی؟ گفتم کلاس قرآن دارم. پرسید خانه کسی است. من هم آن چه توی دلم داشتم را رک و راست به زبان آوردم. گفتم علی شهید شده. برادرش جا خورد و خواست انکار کند اما از وقتی که علی رفته بود من خودم را آماده شنیدن خبر شهادتش کرده بودم. گاهی خانه را مرتب میکردم که در برابر خبر شهادتش غافلگیر نشوم و همه چیز مهیا باشد. همان روز خبر شهادتش را به من دادند.»

پیکر علی امرایی چند روز بعد به خانه برگشت و خواهرش پیراهن مشکی اش را روی کفنش انداخت و شال سیاهش را دور کمرش بست. علی کفنش را خودش از کربلا آورده بود. هر سفر زیارتی مثل مشهد و کربلا و حتی حج که میرفت، کفن را با خودش میبرد و توی خانه هم از مادر میخواست کفن را دم دست بگذارد. او همیشه در انتظار شهادت بود.

ماجرای وصیتنامه

پیدا شدن وصیتنامه شهید علی امرایی ماجرایی شنیدنی دارد که حقیقت زنده بودن شهدا را برایمان بازگو می کند. مادر شهید ماجرای پیدا شدن وصیتنامه پسرش را این طور بیان میکند: یک روز بعد از شهادت علی به دنبال وصیتنامه اش گشتیم اما پیدایش نکردیم. گذشت تا اینکه در شب هفدهم ماه رمضان، نوه دختری ام ملیکا خواب علی را میبیند و او به ملیکا میگوید برو وصیتنامه مرا از کتابخانه ام پیدا کن. ملیکا فردایش میرود و هرچه می گردد تنها دستنوشته های دایی علی را پیدا میکند. ناامید نمیشود و شب نوزدهم ماه رمضان به سر مزار دایی اش میرود و می گوید دایی خودت کمکم کن. از بهشت زهرا برمی گردد و باز سر کتابخانه می رود و آن قدر می گردد تا اینکه وصیتنامه را داخل یک پاکت چسب شده و امضا کرده پیدا میکند. شب بعدش علی به خواب ملیکا میآید و از او تشکر می کند.

نتیجه تصویری برای شهید علی امرایی

شباهت دو شهید

شهید علی امرایی، این بچه شیعه که کرامت و بخشندگی را از اهل بیت آموخته بود، مزد کارهای خیرش را در منطقه درعای سوریه گرفت. علی همراه با شهیدان غفاری و محمد حمیدی سوار بر خودرویی بودند که مورد اصابت موشک تروریستها قرار میگیرند و به شهادت میرسند. شدت انفجار به حدی بود که تکه هایی از بقایای پیکر شهید امرایی همان طور که در وصیتنامه اش نوشته و خواسته بود، در سوریه میماند.

اما نکته جالبی که در دیدار با خانواده شهید امرایی با آن روبه رو میشویم، شباهت شهید علی امرایی با شهید علی آقاعبدالهی است. خصوصاً در تصویری که شهید امرایی چشمان بستهای دارد. پدر شهید آقاعبدالهی با دیدن تصویر میگوید: «همه اش فکر میکنم این تصویر علی من است که این طور آرام خوابیده است.» در آن سو پدر و مادر شهید امرایی نیز با دیدن عکس شهید آقاعبدالهی حرف او را تأیید می کنند و این شباهت ظاهری، خانواده دو شهید را منقلب می کند.

دسته گلها به نوبت میروند. کاش برای یک بار هم که شده رایحه بهشتی شان را آن طور که هست استشمام کنیم.

جملاتی به قلم شهید علی امرایی

بخشی از دلنوشته شهید: حسین جان کمکم کن تا در ادامه عمر واقعاً از شما باشم. کمکم کن به شما برگردم و کمکم کن تا اسم شما را تا فراز بالاترین نقطه هایی که هست بالا ببرم و عشق بین من و شما بالاترین عشقها باشد تا همه غصه این عشقبازی را بخورند...

وصیتنامه شهید: اهل بیت فرمودند هرکس را خدا دوست بدارد ابتدا عاشق حسینش میکند. بعد به کربلا میبردش. بعد دیوانه حسینش میکند. بعد جانش را می ستاند و بعد خود خدا خونبهایش می شود. آیا مرگ بهتر از این سراغ دارید. پس جای نگرانی نیست. بزرگترین آرزویم شهادت و دیگری خاک کردن بدنم در یکی از حرمین ائمه بود و اکنون به یکی از آنها رسیدم. ولی دومی دست شماست... (بخشهایی از پیکر شهید امرایی در شام باقی ماند.)


برای دانلودکلیپ این شهید  کلیک کنید

چند خاطره از کتاب خاطرات شهید علی امرایی با نام - از چشم ها

سیداحمد معصومی‌نژادکتاب خاطرات شهید علی امرایی را با نام  - از چشم ها - نگارش کرده است وی   گفت: یکی از دلایل انتخاب این سوژه برای نگارش کتاب، این بود که شهید علی امرایی با وجود سن کم، فعالیت‌های زیاد و متفاوتی انجام می‌داد. هرجا که احساس وظیفه می‌کرد، برای تحقق عدالت اجتماعی منتظر کسی نمی‌ماند. با توجه به زندگی‌نامه این شهید متوجه می‌شویم که او برای تحقق فرهنگ اسلامی و ارزشی در مساجد و هیئات با عزاداری‌ها و مناسبت‌ها کار فرهنگی انجام می‌داد و برای حفظ امنیت کشور 10 بار به سوریه رفته بود. این جوان انقلابی و پردغدغه می‌بایست شناخته و معرفی شود؛ چرا که جوانان جامعه ما قابلیت علی امرایی شدن را دارند.

وی ادامه داد: کسی نمی‌دانست که این شهید بزرگوار از 18 سالگی، از دو خانواده بی‌سرپرست حمایت می‌کرد. وقتی در اولین ملاقات، خانواده‌ها با این شهید برخورد می‌کنند، باور نمی‌کنند که یک جوان کم سن و سال می‌خواهد حامیشان شود، اما بعدها خودشان اذعان دارند که شهید امرایی در مدت کمی توانست زندگی‌شان را متحول کند.

شهید علی امرایی متولد 1364 بود که در دوم تیرماه سال 94 در دفاع از حرم حضرت زینب(س) و طی عملیات مستشاری توسط تروریست‌های تکفیری در کشور سوریه به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر شهید علی امرائی 29 ساله چهارم تیرماه پس از تشییع در محل سکونت او در شهرری در قطعه 26 گلزار شهدای بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شدند. در بخش‌هایی از این اثر درباره این شهید بزرگوار از زبان مادر شهید می‌خوانیم:

کلاس چهارم بود. ماه رمضان رفته بود با چندتا پارچه مشکی و موکت توی کوچه‌مان تکیه زده بود. 7،8 نفر از هم سن وسالانش را هم جمع کرده بود و برایشان مداحی می کرد.

جمعه بود و همراه با پدرش نمازجمعه رفته بودیم. وقتی برگشتیم دیدیم نصف کیسه برنج را ریخته داخل طشت و خیس کرده. گفتم: مادر واسه چی برنج خیس کردی؟ گفت: امشب می خوام به بچه ها افطاری عدس پلو بدم. کمی از دستش دلخور شدم که چرا بدون اینکه بگوید دست به این کار زد. نشست کنارم و گفت: مامان ببخش دیگه... تو رو خدا کمکم کن. نذار شرمنده بچه‌ها بشم. همین یک جمله بود که باعث شد قبول کردم. همه آن برنج را عدس پلو درست کردیم و برای افطار پخش کردیم. بعدها این ماجرا شد خاطره و برایش کلی می‌خندیدیم.

اینکه می‌گویم نمی‌دانم، واقعاً نمی‌دانم که ما کمکش بودیم یا او کمکمان می‌کرد. چون از طرفی ما همراهیش می‌کردیم برای تدارکات هییت و از طرفی او به ما خط می‌داد چون  از همانجا همکاری هیئتی ما با علی شروع شد. برای ماه رمضان‌ها، محرم‌ها و مخصوصاً فاطمیه‌ها.

نوجوان بود با وجودی که در خانواده اصلاً نیاز مادی نبود، دوست داشت دست به جیب باشد. برای مخارج همان هیئتی که راه انداخته بود و داشت بزرگتر می‌شد.
به نظرم روح علی خیلی زود بزرگ شد. چند عامل در این بزرگی روحش تأثیر داشت. توسلاتش به اهل بیت(ع) و زحماتی که برای شهدا می‌کشید. این توسل و ارادتش به اهل بیت(ع) و شهدا در مسجد کامل‌تر شد. رفت و آمدش به مسجد محل از بچگی‌اش شروع شده بود. پدرش جزء هیئت امنای مسجد سیدالشهدا(ع) بود. اول شد مکبر، بعد شروع کرد به قرآن خواندن و کم‌کم دعا خواندن. چیزهایی که در مسجد یاد می‌گرفت، در  دبستان شهید طالقانی هم اجرا می‌کرد. قرآن، دعا و تشکیل گروه سرود. وقتی به خودمان آمدیم دیدیم که علی در سن 12 ، 13سالگی دارد مداحی می‌کند و هیئت می‌چرخاند... .

وصیت نامه شهید مدافع حرم علی امرایی / خوابی دیدم امام حسین(ع) از ضریح بیرون آمد و گفت تو هم مال این دنیا نیستی

وصیت نامه شهید مدافع حرم علی امرایی
زمانی که این نوشته را می خوانید من در جمع شما نیستم اگر به شهادت رسیدم به آرزوی دیرینه ام رسیده ام. من راضی نیستم که کسی در مراسم دفن من گریه و زاری کند چون مرگ در راه خدا هیچ گریه ای ندارد بلکه شادی دارد اشک نریزید چون در آخر خدا مرا خرید و جانم را در راه اهل بیت(ع) دادم و عاقبت به خیری که تمام اهل دل به دنبال آن هستند نصیبم شد.

نمی دانم چرا به دلم افتاده که از این سفر سالم برنمی گردم و دلم برای حرم حضرت رقیه(س) و حضرت زینب(س) خیلی تنگ است و بیشتر از آن دلتنگ حرم اربابم ولی الان دیوانه حرمین شریف دمشق شده ام. به این سفر می روم چون نیاز است الان در آنجا باشم به خاطر آرامش دل حضرت زهرا(ص) و امیرالمومنین(ع) و امام حسین(ع) و امام حسن(ع) و حضرت عباس (ع) به سوریه رفتم  تا به حضرت زینب(س) ثابت کنم که «کلنا عباسک یا زینب»

حمد و سپاس پروردگار هر دو عالم و سجده شکر به درگاهش که مدیون حسین بن علی (ع) هستم و تمام زندگیم را از از او دارم چون خواست تا این گونه او را زیارت کنم، همانند خوابی که دیدم که امام حسین(ع) از ضریح بیرون آمد و گفت تو هم مال این دنیا نیستی و در آخر هم من روسیاه را خرید پس گریه و زاری معنا ندارد چون به وصال عشقم رسیدم.

پدر و مادر عزیزم با اینکه در راه خدا و اهل بیت(ع) کشته شدم بازهم مثل همیشه به دعای خیر شما نیاز دارم مرا از دعای خیر خود محروم نفرمایید و یک خواهش دیگر دارم، می دانم سخت است ولی به خاطر من که آرزویم است اگر در توان بود عمل کنید؛ حال که در این راه جان باخته ام می خواهم جلوی درب ورودی حرم حضرت زینب(س) یا حضرت رقیه(س)  به خاک سپرده و دفن شوم و این آخرین درخواست من از شما پدر و مادر عزیزم است که اگر این اتفاق افتاد با این امر مخالفت نکنید چون عمری است که که آرزویم خاک کف پای زائران حسین(ع) است و خود این مقام که خاک پای زائران حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س)، آرزوی بزرگان است و اگر چاره داشتم و می شد می گفتم بدنم را دو قطعه کنید و نیمی از آن را در حرم حضرت زینب(س) و نیمی را در حرم حضرت رقیه(س) دفن کنید و این آخرین خواهش من در دنیا از شماست.

سعی کنید روضه حضرت زهرا (س) را هر ساله و طبق سال های قبل بگیرید و نگذارید چراغ این خانه خاموش شود زیرا برکت زندگی و خانه است.

مزار بی سنگ شهید مدافع حرم محمد (مرتضی) عبداللهی

خاطره ای از همسر شهید : زمانی‌که به مزار شهید علی امرایی رسیدیم، آقا محمد گفتند، دوستانم می‌گویند: شبیه شهید امرایی هستم. سپس با خنده ادامه دادند: اگر شهید شدم، من را هم در قطعه ۲۶ خاک کنید. به شوخی گفتم: بالاخره شما می‌خواهید پیکر داشته باشید یا خیر؟ چون همیشه دعا می‌کردند هنگام شهادت ذره‌ای از بدن خود باقی نماند. پاسخ دادند: ان‌شاءلله پیکری باقی نمی‌ماند؛ اما اگر پیکرم بازگشت در این قطعه به خاک سپرده شوم؛ اما سنگ مزار نداشته باشم، چراکه به دلیل بازگشت پیکر شرمنده امام حسین (ع) هستم، دیگر شرمنده حضرت زهرا (س) نباشم.

.

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم شهید مرتضی عبداللهی :خانه قشنگی که طی ۱۰ سال زندگی مشترک هیچ‌گاه دروغ نشنید

متولد ۹ اسفند سال 1366 در تهران بود؛ جوانی باهوش، بامحبت و صادق. در «تیر اندازی» تبحر خاصی داشت. دوره‌های مختلف «راپل»، «غواصی» و «پاراگلایدر» را با موفقیت طی کرده بود. مرتبه دوم برای دفاع از حریم اهل بیت (ع) به سوریه رفته بود که در ۲۳ آبان ماه سال ۹۶ به شهادت می‌رسد. همسر شهید معتقد است در این سال‌های زندگی مشترک با محمد «زندگی را با هم زندگی کردیم». در ادامه گفت‌وگوی خبرنگار دفاع پرس با همسر شهید مدافع حرم «محمد عبداللهی» را می‌خوانید:

نتیجه تصویری برای شهید مرتضی عبداللهی

دفاع پرس: در خصوص معیار‌های ازدواج خود بگویید؟

آقا محمد درحالی تصمیم به ازدواج گرفتند که دانشجو سال سوم مهندسی عمران بودند و نه کار مشخصی داشتند و نه به سربازی رفته بودند. تاکید بر احترام به والدین، دغدغه و پشتکار شهید برای انجام تکالیف الهی از جمله خصوصیاتی بود که باعث شد با اطمینان محمد را انتخاب کنم. آذر ماه سال ۱۳۸۷ به عقد هم درآمدیم. در تمام این سال‌ها ما زندگی را با هم زندگی کردیم. من به همه پیشنهاد می‌کنم که زود ازدواج کنید تا تفریحات و لذت‌های زیادی از زندگی با یکدیگر ببرید.

دفاع پرس: از خاطرات زندگی مشترک خود بگویید؟

اولین خرید زندگی ما عکس حضرت آقا بود که در کنار تابلو‌هایی که حاوی نام چهارده معصوم (ع) بود، به دیوار زدیم. آقا محمد همیشه با خوش‌رویی و لبخند وارد منزل می‌شدند و به خانه می‌گفتند: خانه قشنگ ما. به یاد دارم روزی به شوخی گفتند: اگر شما برای من آب بی‌آورید، به توفیقات شما افزوده می‌شود. پاسخ دادم: اگر شما هم ظرف‌ها را بشویید به اندازه مو‌های بدن خود ثواب می‌برید. سپس گفتند: کاری خواهم کرد که تا همیشه ثواب شستن ظرف‌ها برای من شود، و رفته بودند، ماشین ظرفشویی خریده بودند.

دفاع پرس: در خصوص ویژگی‌های اخلاقی شهید بگویید؟

آقا محمد بسیار قدرشناس و صادق بودند، به نحوی‌که طی 10 سال زندگی مشترک، هیچ‌گاه از همسرم دروغ نشنیدم. همچنین وی همواره به دنبال رفاه و آسایش خانواده بودند؛ حتی اگر خود در سختی قرار می‌گرفتند. همیشه می‌گفتند: از امام حسین (ع) شرم دارم که در کربلا به فکر آسایش همسر و خانواده‌ام باشم، به همین خاطر هیچ‌گاه با هم کربلا نرفتیم. شهید عبداللهی ارادت ویژه‌ای به حضرت زهرا (س) داشتند و می‌گفتند: چادر، حجاب حضرت زهرا (س) است. اگر مشاهده می‌کردند خانم چادری به زمین می‌خورد، همان‌جا ایستاده و گریه می‌کردند. آقا محمد علاقه بسیاری به امام رضا (ع) داشتند. مدتی بود که دایم می‌گفتند: دلتنگ زیارت امام رضا (ع) هستم، اما می‌ترسم اگر به مشهد بروم از اعزام جا بمانم. رفتند و پیکر مطهر شهید بازگشت. زمانی‌که داخل معراج شهدا بودیم، به یاد حسرت زیارتی که بر دل شهید مانده بود، افتادم. روز خاک‌سپاری که مصادف با شهادت امام رضا (ع) بود، پرچم حرم امام رضا (ع) را برای او آوردند.

نتیجه تصویری برای شهید مرتضی عبداللهی

دفاع پرس: به نظر شما مهم‌ترین دستاورد زندگی مشترک شما با شهید چه بود؟

سراسر زندگی ما سرشار از درس و آزمون بود. برای مثال گاهی می‌پرسیدند: ولایت من بیشتر است یا پدر؟ با نتیجه‌ای که می‌گرفتند، درس ولایت‌مداری می‌دادند. به یاد دارم روزی پدر همسرم ما را برای شام دعوت کرده بودند. آقا محمد، چون خسته بودند، گفتند: عذرخواهی کرده و می‌گویم: ان‌شاءالله فردا خدمت می‌رسیم. هنگامی‌که پدر آقا محمد تماس گرفتند، گفتند: چشم پدر، الان حرکت می‌کنیم. درحالی‌که خنده‌ام گرفته بود، گفتند: با اینکه از میزان علاقه من به پدرم آگاه هستید؛ اما من حضرت آقا را بیشتر از پدر خود دوست دارم و حرف آقا مهم‌تر است.

نتیجه تصویری برای شهید مرتضی عبداللهی

دفاع پرس: چطور راضی به رفتن ایشان به سوریه شدید؟

زمانی‌که موضوع نبش قبر حجر بن عدی در سوریه توسط تکفیری‌ها مطرح شد، آن‌قدر آشفته شدند که مدتی خواب آرام نداشتند. می‌گفتند: تصور کنید که در کربلا بوده و امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) کمک می‌خواستند. چطور با این وابستگی کنار آمده و اجازه جهاد می‌دادید؟ پاسخ دادم: علاوه بر آن‌که شما را تشویق به جهاد می‌کردم خود نیز همراه شما می‌آمدم. گفتند: اکنون هم همین وضعیت است.

به خاطر دارم مرتبه اول که از سوریه بازگشتند، داخل فرودگاه پرسیدند: اگر الان مجدد بخواهم به سوریه بروم، نظر شما چیست؟ گفتم: همین که شما را دیدم و مطمین شدم، سلامت هستید، برای من کافی است، مخالفتی نمی‌کنم. آقا محمد گفتند: اما واقعیت آن است که درباره این مسایل نباید اجازه گرفت؛ اگر نیاز باشد، باید رفت. البته به شوخی می‌گفتند که ناراحت نشوم. به این شکل امتحان می‌گرفتند.

دفاع پرس: مهارت در رشته‌های غواصی، راپل، پاراگلایدر و تیراندازی را چگونه کسب کردند؟

آقا محمد پشتکار بسیاری داشتند و معتقد بودند: سرباز امام زمان (عج) باید همیشه آماده باشد. در راه رسیدن به این هدف هم بسیار سختی کشیدند. به خاطر دارم دوره آموزشی به مدت یک هفته از پنج صبح تا نیمه شب در سمنان در حال برگزاری بود. من سعی می‌کردم دلتنگی خود را بروز ندهم؛ اما آقا محمد با وجود تمام خستگی‌ها دو مرتبه از خواب خود گذشتند، به تهران آمدند، همدیگر را دیدیم و مجدد شبانه برگشتند.

دفاع پرس: از شهادت هم صحبت می‌کردند؟

بله، شهریور ۱۳۹۶ تصمیم گرفتیم به تفریح برویم. با وجود آن‌که دوست داشتیم تفریحات ما خانوادگی باشد، آن سفر جزء معدود سفر‌هایی بود که زودتر حرکت کردیم و ابتدا به گلزار شهدای بهشت زهرا (س) رفتیم. زمانی‌که به مزار شهید علی امرایی رسیدیم، آقا محمد گفتند، دوستانم می‌گویند: شبیه شهید امرایی هستم. سپس با خنده ادامه دادند: اگر شهید شدم، من را هم در قطعه ۲۶ خاک کنید. به شوخی گفتم: بالاخره شما می‌خواهید پیکر داشته باشید یا خیر؟ چون همیشه دعا می‌کردند هنگام شهادت ذره‌ای از بدن خود باقی نماند. پاسخ دادند: ان‌شاءلله پیکری باقی نمی‌ماند؛ اما اگر پیکرم بازگشت در این قطعه به خاک سپرده شوم؛ اما سنگ مزار نداشته باشم، چراکه به دلیل بازگشت پیکر شرمنده امام حسین (ع) هستم، دیگر شرمنده حضرت زهرا (س) نباشم.


دفاع پرس: روز‌هایی که برای مرتبه دوم به سوریه اعزام شدند، چگونه گذشت؟

شب قبل از اعزام برای زیارت به قم رفتند. مرتبه دوم اعزام، هم من و هم همسرم حال عجیبی داشتیم؛ اما در مورد آن با یکدیگر صحبت نمی‌کردیم. از روزی که اعزام شدند تا دو هفته تب و لرز داشتم؛ اما به دلیل مراعات حال همسرم، دلتنگی خود را بروز نمی‌دادم. ۲۹ روز از نبودن همسرم می‌گذشت که عکس شهید را با نام شهید در اینترنت دیدم. آقا محمد سپرده بودند زمانی‌که به شهادت رسیدم بی‌تابی نکنید و برای امام حسین (ع) گریه کنید و فقط برای شهادت ائمه (ع) مشکی بپوشید.

دفاع پرس: از شهید دست نوشته‌ای به یادگار مانده است؟

آخرین نوشته شهید «شفاعت‌نامه‌ای» با جمله «لا یوم کیومک یا اباعبدلله» است.

دفاع پرس: همرزمان شهید خاطره‌ای از رشادت‌های وی نقل کردند؟

آقا محمد در مسیر حرکت خود در منطقه‌ای که خالی از سکنه بود، زیر آتش شدید دشمن، خانواده‌ای را می‌بینند که برای نجات فرزند مریض خود تقاضای کمک می‌کند. وی ابتدا مسلح وارد خانه شده تا یقین حاصل کند، تله نمی‌باشد؛ سپس با تمام وجود برای نجات جان کودک تلاش می‌کنند و دکتر می‌آورند. آن خانواده نیز برای وی دعا می‌کند. ساعاتی بعد در همان عملیات آقا محمد به شهادت می‌رسند.

دفاع پرس: به عنوان سخن پایانی برای مخاطبان خبرگزاری چه صحبتی دارید؟

گاهی که فرصتی پیش می‌آمد، ما به رفتار‌های یکدیگر نمره می‌دادیم. به یاد دارم روزی پرسیدم: دوست دارید دیگران از کدام خصوصیات اخلاقی شما یاد کنند؟ آقا محمد گفتند: شجاعت؛ من گفتم: صبوری. با شهادت محمد هر دو به خواسته خود رسیدیم. وی معنای شجاعت، دلیری و غیرت را به کمال خود رساند و با شهادت خود نیز درس صبر را به من آموخت.

پی‌نوشت: بنا بر درخواست همسر شهید، از آوردن نام وی خودداری شده است.