«محمد پورهنگ» روحانی محله شهرک شهید
بروجردی، شهریور سال 1356 مصادف با عید غیرخم به دنیا آمد و شهریور سال
1395 به شهادت رسید، نماینده ولی فقیه در قرارگاه سازندگی خاتمالانبیا(ص)
بود. همسرش خانم زینب پاشاپور این روزها با دوقلوهای بهانهگیرش از زندگی
مشترکش با شهید برای ما میگوید.
«تازه
می خواست ازدواج کنه. به شوخی بهش گفتم: خیلی دیر جنبیدی. تا بخوای ازدواج
کنی و انشاالله بچهدار بشی و بعد بچه بعدی دیگه سنت خیلی میره بالا! یه
نگاه بهم کرد. این دفعه هم دوباره مثل همیشه یه حرف زد که کلی رفتم تو
فکر. گفت: سید، خدا جبران کنندس. گفتم: یعنی چی؟ گفت: فکر میکنی برای خدا
کاری داره بهم دوقلو بده؟ سیدجان، اگه نیت خدایی باشه خدا جبران کنندس.
وقتی خدا بهش دوقلو عنایت کرد تازه فهمیدم چی گفته بود..." (روایت یکی از دوستان شهید)
فصل تازه زندگی حاج محمد
حاجی
با برادرم دوست بود و با هم هیئت میرفتند. خانواده او چند باری مرا دیده
بودند. خیلی تمایل داشتند وصلتی صورت بگیرد، اما چون فاصله سنی من و حاجی
زیاد بود قبول نمیکردم، من متولد مرداد 67 و حاجی شهریور 56. حاجی در سفری
که به کربلا داشته در حرم حضرت عباس(ع) متوسل به این بزرگوار شده و از
ایشان همسر مؤمن و محب اهلبیت(ع) را میخواهد. همزمان با این موضوع
برادرم
( شهید اصغر پاشاپور - اصغر آقای حاج قاسم سلیمانی ) یک بار دیگر این موضوع را به من گفت و خواست بیشتر فکر کنم.
نمیدانم چه شد که موافقت کردم که بیاید. از امام حسین(ع) هم خواستم هرچه
خیر و صلاح است پیش روی من بگذارد. وقتی حاجی به خواستگاریام آمد تازه از
کربلا برگشته بود، ابتدای صحبتهایمان یک روایت برایم گفت: «نجات و
رستگاری در راستگویی است». تا این حرف را شنیدم و اندکی دلهره را هم که
داشتم برطرف شد. گفت من خواب دیدهام که خدا به من 2دختر دوقلو میبخشد و
همسری خوب و مهربان دارم، ولی همه این چیزها را میگذارم و شهادت در راه
خدا را انتخاب میکنم. خوابهای حاجی همیشه رؤیای صادقه بود، ولی او در
خواب دیده بود موقع شهادتش دخترانش بزرگ هستند. حاجی در همان جلسه اول
خواستگاری هر چه در دل داشت را برایم گفت. حاجی شرایط مالی خوبی نداشت،
طلبه بود، اما ایمان و اعتقاداتش برایم مهمتر از هر چیز دیگری بود.
درباره
ملاکها و معیارهایش گفت: «شاید با من زندگی راحتی نداشته باشی و من در
راه امام حسین(ع) فرش زیر پایم را هم میفروشم.» وقتی صحبتهای حاجی تمام
شد گویا من نیمه گم شدهام را پیدا کردم. مهریه با 14 سکه، و من 14 سکهام
را به حاجی بخشیدم. دو ماه بعد روز 17 ربیعالاول برادر حاجی که روحانی
هستند، در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) خطبه عقدمان را جاری کردند. دوست نداشتم
مهریهام بیشتر باشد. یک سال بعد سال 91 هم زندگی مشترکمان را شروع کردیم،
بدون هیچ جشنی، برای شروع زندگیمان به زیارت امام رضا(ع) رفتیم و با
پیامک همه فامیل و آشنایانمان را هم به این سفر دعوت کردیم. که اگر دوست
دارید در جشن ازدواج ما شرکت کنید در حرم حضرت رضا(ع) منتظر شما هستیم.
وقتی از مشهد برگشتیم مهمانی گرفتیم و این شد مقدمه زندگی ما. از هدایایی
که اقوام به ما داده بودند خودرو خریدیم و خانهای هم در شهرری اجاره
کردیم. من و حاجی 4 سال و 7 ماه با هم زندگی کردیم. حاجی در دوران مجردی
خیلی دوست و رفیق داشت، اما بعد از ازدواج ارتباطش را به روابط رسمی خلاصه
کرد. معتقد بود کسی را که دوست دارد باید وقتش را برای او خرج کند. او اهل
کادو خریدن و اهدای گل بود. حاجی خیلی شوخی میکرد. با خنده و مزاح محیط
خانوادگی را به فضای شاد و دلنشین تبدیل میکرد. با اینکه سنی نداشت، اما
همه آشنایان از او راهنمایی میخواستند. آدمی بود که احساساتش را بروز
میداد.
در جمع به راحتی ابراز محبت میکرد. معتقد
بود با همسر باید رفتار خوبی داشته باشی. اگر کسی هم ملاحظه خانوادهاش را
نمیکرد دلخور میشد. حرفهایش تأثیرگذار بود و همین باعث شده بود همه با
او احساس راحتی کنند و از او تأثیر بگیرند. طلبهها اصلاً جنس مهربانیشان
فرق دارد. ابراز احساساتشان خالصانه و واقعی است. با اینکه از گل خریدن و
هدیه دادن و محبت کردن کم نمیگذاشت، ولی چند وقت یک بار میپرسید: «از من
راضی هستی؟» بنای زندگی را گذاشته بود بر محبت. میگفت: «وقتی همسرت از تو
راضی باشد خدا یکجور دیگری نگاهت میکند.» حرفهایش به دل مینشست. حتی
اگر هزار بار هم حرفی را شنیده بودی، اما شنیدنش از زبان او لطفی دیگر
داشت. اصلاً سخنران قابلی بود. منبرهایش همه گل میکرد. قبل از سخنرانی کلی
مطالعه و تحقیق میکرد تا همه حرفهایش سند داشته باشد. موضوعی انتخاب
میکرد که کارایی داشته باشد و دردی از مردم دوا کند. یک روز دوستی تماس
گرفت و از او برای سخنرانی در مجلس یک مداح اسم و رسمدار دعوت کرد.
سخنرانشان نیامده بود و دنبال یک منبری خوب بودند. قبول کرد. کلی مطالعه
کرد. منبرش حسابی سر و صدا کرد. خودش هم فکر نمیکرد بتواند آنقدر پرشور
سخنرانی کند. از طرف هیئت با او تماس گرفتند و میخواستند برای مراسمهای
بعدی و سال بعد هم او سخنرانی کند. با اینکه کلی اصرار کردند، قبول نکرد.
گفت: «از شهرت میترسم. من هنوز در این قد و قواره نیستم. آن یک جلسه هم
عنایت حضرت زهرا(س) بود.»
خصوصیات حاج محمد
حاجی
چند سال پیش در جایی کار میکرد که حقوق بسیار ناچیزی میگرفت، حدود 300
هزار تومان، اما این پول آنقدر با برکت بود که علاوه بر تأمین هزینههای
زندگیمان، حاجی ماهانه یک دختر یتیم را تحت پوشش قرار دادند. حاجی خیلی
مهربان بود. درباره حجاب حساسیت زیاد داشت. میگفت: «اگر روزی یکی از
خواهرهایم را بیتوجه به حجاب ببینم روز مرگ من است.» انگار به او الهام
میشد که اطرافیانش خواستهای دارند. قبل از گفتن خواسته خودش اقدام
میکرد. حاجی دست به خیر بود. در حد توانش دست خیلیها را گرفته بود. فرزند
یکی از آشنایان میخواست با اردوی مدرسه به مشهد برود، اما پدرش هزینه آن
را نداشت. خبر به گوش حاجی رسید. پول سفر را داد. طاقت ناراحتی کسی را
نداشت. دل رئوفی داشت. در بین دوست و آشنا اگر کسی نیاز به حمایتش داشت
پیشقدم میشد. منتظر نمیماند تا کسی نیازش را به او به گوید.
امام
رضا(ع) را خیلی دوست داشت. یک سال حدود 20 بار برای پابوسی به مشهد مقدس
رفت. اگر کسی دلش میخواست به زیارت آقا برود و پول نداشت یا خودش او را
میبرد یا هزینه سفرش را تقبل میکرد. همه از آرامش وجودی او روحیه
میگرفتند. با این که یک روحانی مورد احترام بود، با افراد نااهل دوستی
میکرد. گاهی به او اعتراض میشد و به او می گفتند: «حاجی این آدمهای شر و
ناباب را چرا دور خودت جمع کردهای؟» میخندید و میگفت: «هنر روحانی به
همین است که زبان چنین آدمهایی را بفهمد و به اصلاح آنها کمک کند.» با هر
کدام یک جور رفاقت میکرد، در دوستی هم سنگ تمام میگذاشت. آنقدر به آنها
نزدیک میشد و برادرانه به آنها محبت میکرد که مجذوبش میشدند و
نمیتوانستند از او دل بکنند. کمکم و در دوستی با او پایشان به مسجد و
هیئت باز میشد و فرسنگها از رفتار و شخصیت گذشته خود فاصله میگرفتند.
رفاقتهای خاص حاجی به توابین شهر محدود نبوده و شمار کسانی که مشکلات و
گرفتاریهایشان آنها را به حاجی پیوند زده، کم نیستند. در مجلس ختم حاجی
افرادی که هیچکسی آنها را نمیشناخت، طوری گریه میکردند که انگار
عزیزترین آدم زندگیشان را از دست دادهاند. یکی میگفت: «خرج دوا و دکترم
را داده.» یکی میگفت: «هر ماه همین که حقوق میگرفت، با دست پر سراغ ما
میآمد.»
یک قسمت از حقوقش را به کسانی میداد که
بنیه مالی خوبی نداشتند. وقتی به او معترض میشدند که تو خودت بینیاز و
مرفه نیستی، چرا اینقدر به دیگران میبخشی؟ جواب میداد: «عیبی ندارد،
انفاق به مال کم برکت میدهد.» حاجی هیچوقت فرصت شرکت در پیادهروی اربعین
را از دست نمیداد، ولی وقتی امکان سفرش به سوریه فراهم شد، هزینه حضور
چند نفر از نیازمندان را که حسرت شرکت در این مراسم را داشتند، پرداخت کرد
تا از طرف او نایبالزیاره باشند. علاقه عجیبی به نماز صبح داشت. چند کار
را همیشه بعد از نماز صبح انجام میداد. اول سه مرتبه سلام بر پیامبر(ص)،
سه مرتبه سلام بر حضرت فاطمه(س) و سلام و درود به ائمه، دوم تلاوت آیه 137
سوره مبارکه بقره، سوم درخواست از خداوند برای سپردن رزق مادی و معنوی آن
روز به دست امام رضا(ع) و سپس تلاوت قرآن، میگفت: «وقتی رزقت دست امام
رضا(ع) باشد، خیالت راحت است».
حاجی زیاد اهل منبر
رفتن نبود و فقط برای کسانی منبر میرفت که از نظر اعتقادی، زمینه داشتند.
او برای ارشاد و اصلاح افراد دیگر روش ارتباط و زبان مخصوص آنها را پیدا
میکرد. بعضی دوستان حاجی از رفتوآمد افرادی که سابقه و شهرت خوبی
نداشتند، به بسیج و مسجد محله جلوگیری میکردند، ولی حاجی آنها را سرزنش
میکرده و میگفتند: «مسجد جای این آدمها است. خدا در توبه را به روی همه
باز کرده است.» حاجی به حضرت مسلم(ع) ارادت زیادی داشت و از اینرو نام
مستعارش را مسلم علوی گذاشته بود. میگفت: «ما همه مسلم رهبریم، هر جا
فرمان دهد حاضریم.» حاجی بسیاری از اوقات عبا و عمامه نمیگذاشت که بتواند
در هر جایی راحتتر خدمت کند. حاجی خوب آشپزی میکرد. وقتی میشنید هیئتی
آشپز ندارد، میگفت: «من غذای هیئت را میپزم.» میگفتیم: «حاجی شما روحانی
هستید، نباید پای دیگ بایستید.» میگفت: «در مجلس عزای سیدالشهدا(ع) هر
خدمتی افتخار است.» بعد لباسش را درمیآورد و با خنده میگفت: «عمامه و عبا
را هم درمی آورم که دیگران ناراحت نباشند.» اردات خاصی به حضرت عباس
داشت. میگفت: «لطف ایشان یک جور دیگری شامل حال من شده است.» وقتی شعار
«کلنا عباسک یا زینب» را برای اولین بار شنید، گفت: «خیلی شعار زیباییه،
ولی ایشان کجا و ما کجا؟ ما خاک کف پای حضرت هم نیستیم.» دوستانش خیلی دوست
داشتند سربندش را ببینند. وقت ملاقات در معراجالشهدا روی سربندش حک شده
بود السلام علیک یا ابالفضل العباس...
هدیههای خداوند به حاج محمد
بعد
از اینکه خداوند فاطمه و ریحانه را به ما داد شغلی مناسب به وی پیشنهاد
شد. او اتاق مخصوص به خودش را داشت، اما هیچوقت داخل اتاقش نبود و میگفت:
«خجالت میکشم از اینکه کارگرها زیر آفتاب کار کنند و من زیر کولر
بنشینم.» میرفت و به آنها سرکشی میکرد. مقداری از حقوقش را برای یکی از
کارگرها واریز میکرد چراکه اوضاع مالی خوبی نداشت. وقتی بچهها تازه به
دنیا آمده بودند، شبها پا به پای من بیدار میماند و کمکم میکرد. اگر
مسافرت نبود، حتماً برای ناهار خودش را به خانه میرساند. در کارهای منزل
خیلی کمک میکرد. ظرف میشست و خانه را نظافت میکرد. روزهای جمعه هم از
آشپزی تا پذیرایی از مهمان و دیگر کارهای منزل را انجام میداد و این چیزها
را دور از شأن خودش بهعنوان یک مرد و یک روحانی نمیدانست.
فتنه 88 و حاج محمد
**
در روزهای فتنه 88 جمعیت زیادی روبهرویشان ایستاده بود. تعدادشان خیلی
بیشتر از آنها بود. بعضی از فتنهگران آموزشدیده و آماده هر اقدامی بودند.
بچههای حزباللهی حسابی خسته شده بودند. بعضیهایشان عقبتر از آنها
بودند و هنوز نرسیده بودند. حاج محمد و برادر خانمش و یکی از دوستانش
روبروی جمعیت ایستاده بودند. اوج درگیریهای فتنه 88بود. حاج محمد می گوید :
«باید یه کاری کرد.» انگار که فکری به ذهنش رسیده باشد، با تمام توان و
صدایی که داشت فریاد میزند: «یا حیدر!» جمعیت روبهرو حسابی وحشت و شروع
به عقبنشینی کردند. حسابی گیج شده بودند. بچههای خودمان هم از عقب رسیدند
و توانستیم همه را متفرق کنیم. آن روز خود حضرت حیدر به ما مدد کرد...
**
در درگیریهای فتنه 88 دستش همش جلوی عینکش بود. ازش سئوال کردیم که چرا
این کار رو می کنی؟ گفت: «پول این عینک را از بیمه حوزه علمیه گرفتم. این
عینک پولش از جیب امام زمان ( عج). اگر سنگ بخوره و بشکنه شرمنده آقا می
شوم.»
* * حاج محمد و برادر خانمش به چند نفر مشکوک
می شوند. گویا جز منافقین و مسلح بودند. دنبالشان می کنند تا میرسند به یک
کوچه بن بست. آنهایی که دنبالشان بودند میروند در چندتا خانه و مخفی
میشوند. هر چه دنبالشان میگردند پیداشان نمی کنند. ناگهان از بالای ساختمان
ها شروع می کنند به سنگ زدند. یک گلدان بزرگ را از لبه بام پرت می کنند
سمت حاج محمد. برادر زنش دستش را میکشد و مانع برخورد گلدان به ایشان میشود
و جانشان را نجات میدهند.
* * یکی از مسئولین می
آید پیش حاج محمد و دوستانش و می گوید: «شما به چه اجازه ای و با مجوز چه
کسی آمده اید در خیابان؟» حاج محمد میزند زیر کلاه آن بندهخدا و میگوید:
«وقتی دزد بیاید در خانه ات مگر تو منتظر اجازه کسی میشوی؟ حالا دزد آمده
در خانه ما و رهبرمان را هدف گرفته است و ما با مجوز دلمان آمده ایم. (روایت هایی از دوستان شهید پورهنگ)
گوش به فرمان رهبری
«اگر
مدافعان حرم در منطقه مبارزه نمیکردند، دشمن می آمد داخل کشور و ما باید
در کرمانشاه و همدان با اینها میجنگیدیم و جلویشان را میگرفتیم!) وقتی
این کلام رهبر به گوشش رسید احساس تکلیف کرد برای رفتن. با اینکه کار درست و
حسابی و آرامی هم داشت میگفت: «دلم راضی نیست به ماندن. الان وظیفه چیز
دیگری است.» خیلی تلاش کرد که عازم شود. کارهای اعزامش چند ماهی طول کشید.
دائم دعا میکرد که رفتنش قطعی بشود. نزدیک رفتنش که شد از همه خداحافظی
کرد و حلالیت طلبید. یکی از آشنایان راضی نبود به رفتنش. با این استدلال که
هنوز رهبر به عنوان یه مرجع تقلید حکم جهاد را صادر نکردند. خیلی جدی و
بیرو دربایستی به او گفت: «من میدانم حرف دل رهبر چیست. لازم نیست که
حتماً فرمان بدهند. آقا اشاره هم بکند ما با سر میرویم. اگه دستور جهاد
صادر بشود که دیگر رفتن لطفی ندارد.»
مدافع حرم اهل بیت (علیهالسلام)
به
سختی توانست رضایت مسئولان را جلب کند. خیلی تمایل به رفتنش نداشتم. گفت
اگر دوست نداری نمیروم، اما جواب حضرت زهرا(س) را خودت بده. باطنیام این
بود که جایی برود که مفید واقع شود، اما از طرفی دوست داشتم کنارم بماند.
یک سال و 3 ماه سوریه بود. در این مدت هر بار که به مرخصی میآمد، در ایران
مأموریتی داشت. شهریور که به مرخصی آمد، ما را هم با خودش به سوریه برد.
خانهای را اجاره کرده بود. زندگی سادهای داشتیم. در آنجا هم ارتباط خوبی
با همسایههای سوری برقرار کرده بود. به من میگفت: «تا جایی که میتوانی
محبت داشتهباش و ارتباط خودت را با مردم قطع نکن.» در شهر لاذقیه که زندگی
میکردیم، همسایهها از دیدن رفتار حاجی با خانواده و اهالی محل تعجب
میکردند. او آنقدر در میان مردم سوریه محبوب شده بود که یکی از همسایهها
میگفت: «شما از من که سالها اینجا هستم، شعبیتر هستید.» شعبی به زبان
آنها یعنی محبوب و مردمی، اما حاجی در شهر لاذقیه هم نتوانست بهعنوان یک
مستشار نظامی به انجام وظایفش بسنده کند.
احساس
تکلیف میکرد. آنجا کار فرهنگی میکرد. دوست داشت راه دکتر چمران را برود.
او ایدههای نو داشت. همه توانش را به کار میگرفت. چند مدرسه بود که به
وضعیت بهداشتی آنها رسیدگی میکرد. به خانوادههای فقیر سر میزد و فرهنگ
کمک کردن را در بین مردم باب میکرد. میگفت: «میخواهد آنجا کمیته امداد
راه بیندازد.» او آنقدر مهربان بود که خانوادههای سوری مشکلاتشان را با
او در میان میگذاشتند. به خاطر این کارهای فرهنگی از وزیر فرهنگ سوریه لوح
تقدیر گرفت. تقویم سوریه هم روز معلم دارد. حاجی در روز معلم از 120 معلم
دعوت کرد و 120 شاخه گل به آنها تقدیم کرد. همین یک شاخه گل روحیهای مضاعف
به آنها داد و باعث خوشحالیشان شد. در روز میلاد حضرت معصومه(س) با هزینه
خودش برای دختران همسایههای سوری ما هدیه خرید و با هم به خانههایشان
بردیم. بعد هم درباره کرامات آن حضرت میگفت و همین تحول زیادی در دختران
سوری ایجاد کرد. پیش از این کسی برای مردم شهر لاذقیه چنین کارهایی نکرده
بود و این چیزها برای آنها تازگی داشت. حاجی کمیتهای برای شناسایی
نیازمندان شهر تشکیل داده بود و درباره مشکلات دانشآموزان آنجا تحقیق و
بررسی میکرد تا برای بهبود شرایط آنها چارهای پیدا کند. در خوابی که دیده
بودند چهل و چندسالگی زمان شهادتشان بود، ولی زمانش زودتر فرا رسید بخاطر
اخلاص و اعمال ایشان بود. واقعاً وقتی رفت سوریه درعالم دیگری سیر میکرد.
حتی اطرافیان همه متوجه تغییراتش شده بودند. از من هم میخواستند برای
شهادتشان دعا کنم. در سوریه به من گفتند: «احساس میکنم به چهل سالگی
نمیرسم.» وقتی شهید شدند تازه 39ساله شده بودند.
نحوه شهادت به زهر ناجوانمردانه
حاج
محمد بعد از 13 ماه مأموریت در جبهه سوریه مجروح شد. در توطئهای
ناجوانمردانه توسط آب آلوده مسموم شد. وقتی به خانه آمد صورتش برافروخته
بود. گفت امروز آبی را آوردند و تا خوردم حالم بد شد. پزشک در ابتدای امر
تشخیص مسمومیت داد، اما نوع سم مشخص نمیشد. تا اینکه روز به روز حالش رو
به وخامت گذاشت. خونریزی معده و بعد هم اوضاع کبدشان وخیم شد و باعث شد که
او را به تهران منتقل کردیم، اما طی یک هفته به شهادت رسید. دوره
مسمومیتشان یک ماه طول کشید و بعد شهید شدند. در فرودگاه به دوستش گفته
بود همه نگرانیام خانوادهام بودند که سلامت به ایران برگشتند و دیگر
دغدغهای ندارم. روز عرفه بود. حس و حال عجیبی داشت. تب کرده بود. تازه از
بیمارستان مرخص شده بود، اما حالش هنوز مساعد نبود. پزشکان نمیتوانستند
علت مسمومیتش را تشخیص بدهند، برای همین هم درمانها اثر نمیکرد. روی تخت
دراز کشیده بود و درد داشت. گفت: «خیلی برایم دعا کن که امام حسین(ع) یک
نگاه به من هم بکند.» دعای عرفه را که خواندیم موبایلش زنگ خورد. یک دفعه
منقلب شد. بغض کرد و اشکش جاری شد. پرسیدم : «چه شده؟» گفت: «مرتضی عطایی
معروف به ابوعلی شهید شد. خوش به حالش که امام حسین دعوتش کرد.»
حال
حاجی به سرعت و هر روز وخیمتر میشد. آخرین روز هم با هم صحبت کردیم و
گفت: «امروز خستهام، به دیدنم نیا.» تلفن را قطع کرد، اما دلم طاقت نیاورد
و به تنهایی به بیمارستان رفتم. وقتی بالای سرش رسیدم لحظات آخر عمرش بود.
اصلاً حال خودم را نمیفهمیدم. روزی که او را با چشم بسته روی تخت
بیمارستان دیدم، باورم نمیشد که مرد مهربان زندگیام بهزودی من را تنها
میگذارد. پزشکان و پرستاران توی اتاق جمع شده بودند و مشغول احیای قلب او
بودند، اما قلب حاجی دیگر هرگز به تپش نیفتاد. دیدم دستهایش از کنارههای
تخت رها شده و چشمهایش بسته است. دیدم او را در آسانسور گذاشتند که به
سردخانه ببرند. من تمام پلههای طبقات را دویدم و زودتر از آنها خودم را به
حیاط رساندم. هنوز هم فکر میکردم حاج محمد چشم باز میکند. حاجی 31
شهریورماه در بیمارستان بقیهالله(عج) به شهادت رسید.
وصیت آخر
در
زمان بودنش با هم کتاب «زنان امت من» را نوشتیم که تحقیقی بود درباره حجاب
در ادیان مختلف. از من خواست کتابی درباره زندگیاش بنویسم. این کار را
دارم انجام میدهم و هماکنون آن را تحویل مؤسسه روایت فتح دادهام. چون
علاقه داشت ادامه تحصیل بدهم در نظر دارم تحصیلات کارشناسی ارشد را به
پایان برسانم.
جهت مشاهده مصاحبه دیگری از همسر شهید در خصوص وی کلیک کنید
جهت مشاهده پستهای مرتبط با شهید اصغر پاشاپور - برادر خانم شهید محمد پورهنگ و اصغر آقای حاج قاسم سلیمانی کلیک کنید