شهید کمال ظل انوار
را همه کسانیکه دل در گروه حق و حقانیت دارند می شناسند ، شهیدی والامقام
که در مقابل ستمگری و بیداد با همه توان ایستاد و جوانمردانه و سلحشورانه
از میهن اسلامی و این آب و خاک دفاع کرد و جان خویش را بر سر حفظ آرمان های
امام راحل و انقلاب گذاشت.
به گزارش
خبرنگار ایرنا ، کمال در تاریخ نوزدهم دی ماه سال 1365 درعملیات کربلای پنج
در شلمچه با دو تن از برادرانش به نامهای جمال و مهدی به فیض رفیع شهادت
نایل آمد و واژه گانی چون انسانیت ، آزادگی و دین باوری را کمال بخشید و
آن را به زیبایی عشق به امام (ره) و ایمان و اعتقاد راسخ خود معنی کرد.
شهید کمال ظل انوار در سال 1332 در شیراز دیده به جهان گشود ، او
پس از اخذ لیسانس مهندسی ماشین آلات کشاورزی در یک شرکت در آبادان مشغول
به کار شد که با تاسیس جهاد سازندگی با این فکر که به شیراز بیاید و به
عمران روستاها بپردازد از آن شرکت استعفا داد و مدتی در کوار و قادر آباد
به کار اشتغال داشت.
بعد از آن درهنرستان به تدریس اشتغال داشت ، شهید از ابتدای جنگ
به عضویت بسیج درآمد و مدت پنج سال در جبهه حضور داشت مدتی نیز به عنوان
فرمانده توپخانه تیپ یونس فعالیت می کرد ، همیشه به مادرش می گفت : مادر
تو شش پسر داری باید دین خود را ادا کنی و ما را در راه خدا بدهی ، گویا به
وی الهام شده بود که هر سه برادر با هم شهید می شوند.
مهندس شهید کمال ظل انوار از استادان هنرستان فنی شهید غفاری کوار
بود ، شهیدی که در سال 1358 زمانی که انقلاب اسلامی ایران روزهای آغازین
قیام مردم را پشت سر می گذاشت ، هنرجویان را بیدار می کرد و می گفت : بچه
ها بیدار باشید آمریکا با چکمه هایش خواهد آمد.
این شهید والا مقام در حالی به همراه دو برادر شهید دیگرش شهیدان
مهندس مهدی ظل انوار و جمال ظل انوار در یک شب افتخار آفرین برای ملت
مسلمان ایران ندای حق را لبیک گفتند و شربت شیرین شهادت نوشیدند که همواره
ندای ملکوتی الله اکبر آنان زینت بخش خاکریز جبهه ها بود.
سه شهید مهندس آن هم از فرماندهان دفاع مقدس از یک خانواده افتخار
آفرین برای استان پهناور فارس و در شب شکستن خط مقدم دشمن عضو گردانهای
غواص در منطقه پنج ضلعی شلمچه افتخاری است که در تاریخ ماندگار خواهد شد.
شب اول عملیات غرور آفرین کربلای پنج روح پاکشان در راه عشق به
امام حسین به آسمانها شتافت ، عملیات کربلای پنج جلوه گاه ایثار و جانبازی
او و مردانِ مردی است که زندگی را به شوق شهادت زیستند و در سرانجامی سرخ ،
به سرآغازی سبز نائل آمدند.
19 دیماه 1365 عاشورای دیگری است که شهید مهدی ظل انوار و دو
برادر دلسوخته اش جمال و کمال ، بهمراه دوست همسنگرشان سردار شهید سید محمد
کدخدا ، کربلای شلمچه را از خون خویش رنگین ساخته و چونان کبوترانی سپید
بال در آسمان بی کران جنوب به پرواز در آمدند.
فرازی از وصیت نامه شهید مهدی ظل انوار برادر شهید کمال
الان که شب چهارم محرم است قرار براین است که فردا برای چندمین
باره مراه با عده ای ازدوستان راهی جبهه های جنگ حق علیه باطل باشیم محرم
ماه خون ماه شهادت ماهی پرازبرکت که باید ازآن حداکثر استفاده را کرد آن
روزها که بچه بودیم وماه محرم می شد همیشه پیش خود می گفتیم چرا خداوند ما
را درآن زمان یعنی زمان اما م حسین (ع) بدنیا نیاورد اگر ما درزمان
اباعبدالله بودیم حتما خود را پیشمرگ او می کردیم خوب الان همان زمان است
وحسین زمان ما ندای هل من ناصر ینصرنی را سرداده ومنتظر پاسخ نشسته است
ما اکنون به ندای این پیر جواب مثبت می دهیم و خود را برای جنگ با
صدام یزید کافرآماده می کنیم همان طورکه در راهپیمایی ها و در شعارهایمان
می گفتیم ما اهل کوفه نیستیم حسین تنها بماند این را درعمل ثابت خواهیم
کرد.
برادر وخواهرم زیاد به مال اندوزی فکر نکن سعی نکن در خانه ات را
چهارتا کنی و وسایل خانه ات را لوکس ترازهمه جلوه دهی غیبت نکن تهمت مزن دل
هیچ فردی را نشکن اگر کسی به درخانه ات آمد حتما به او چیزی بده حتی اگر
یک تکه نان باشد حرص ثروت دنیا را نزن روزی خواهی مرد بالاخره فکر آخرت را
بکن.
فرازی از وصیت نامه شهید جمال ظل انوار برادر شهید کمال
این جنگ جنگ بین حق و باطل است در یک سو اسلام قرار دارد با یاران
اندک و خدای خود و درسوی دیگر کفرو نفاق است با تمام نیرو و قدرت خود اعم
از امپریالیسم غرب به سرکردگی آمریکا و کمونیستها و سوسیالیزم شرق به
سرکردگی روسیه و صهیونیزم اینغده سرطانی و فرزند خلف و ارتجاع عرب و
اسلام بنی عباسی به رهبری صدام که در نوک تیر از کمان در رفته بطرف اسلام
قرار دارد ، تیری که بوسیله آمریکا و شوروی و صهیونیزم ارتجاع عرب کشیده
شده و از کمان بطرف اسلام رها گردیده است .
ای مسلمین بدانید که چهره حق درجبهه کاملا ظاهراست و اگر بتوانید
خودتان را جایی که به پای شما ها بند زده رها نمایید و با عزم راسخ به جبهه
بیایید کاملا حق برایتان روشن می گردد این سخنان با کسانی است که خود را
مسلمان می نامند ولی هنوز برای این جنگ کاری نکرده اند با شمایی هستم که
خودت از همه بهتر خودت را می شناسی کمی فکر کن آیا تا کنون کاری برای این
جنگ انجام داده ای .
روح مقدس و باطن نیکوی شهدای گرانقدر این سرزمین و روح بلند و
ملکوتی شهدای ظل انوار همواره دراوج خواهد بود و راه خون فشان این شهدای
گرانقدر پر روهرو خواهد ماند.
کمال یکی از بهترین معلم¬های هنرستان طالقانی شیراز بود، از طرف دیگر دارای خصوصیت¬های منحصر به فردی بود که وجودش برای آموزش و پرورش در آن سال¬های ابتدایی انقلاب مثل یک گنج بود. اما آقا کمال با شروع جنگ دیگر کمتر به مدرسه و آموزش و پروش می¬آمد و بیشتر در جبهه بود. من آن روزها حدود پنجاه سال سن داشتم، به من به عنوان ریش سفید، همراه با چهار معلم دیگر از طرف آموزش و پرورش فارس مأموریت داده شد تا به جبهه برویم و آقا کمال را متقاعد کنیم که به شیراز و آموزش و پرورش برگردد.
هر پنج نفر به سمت مناطق جنگی حرکت کردیم و پرسان پرسان محل استقرار کمال را پیدا کردیم، در یک دیدگاه توپخانه، در عمق پنج کیلومتری در خاک عراق. غروب پنج¬شنبه بود که به مقر مورد نظر رسیدیم. کمال نبود. ظاهراً برای شناسایی مکانی جدید برای دیدگاه، از مقر خارج شده بود. شب بود که برگشت. پس از حال و احوال، هر پنج نفر دلایلی برای برگشتن کمال آوردیم، اما حرفش یکی بود، الان جبهه بیشتر از شهر به من احتیاج دارد.
دست آخر گفت: به جای حرف زدن درباره موضوعی که نتیجه ندارد، بیایید دعای کمیل بخوانیم.
مقر در تاریکی مطلق فرو رفته بود که خود آقا کمال شروع کرد به خواندن دعای کمیل. چنان با سوز می¬خواند، چنان با معرفت می¬خواند که همه ما را منقلب کرده بود. نه قبل از آن شب، نه بعد از آن شب، هیچ وقت نظیر آن دعای کمیل را که آقا کمال خواند نشنیدم.
صبح روز بعد، هنوز مست آن دعای کمیل بودیم، از آقا کمال خواستیم دعای ندبه هم برای ما بخواند. محترمانه گفت: باید برای ادامه کارهایم بروم، اما یک زیارت عاشورا سریع در خدمتم!
نتیجه سفر ما این شد که پنج نفر رفتیم کمال را به شیراز برگردانیم، اما سه نفر برگشتیم. دو نفر از معلم ها تحت تأثیر حرف¬های کمال درباره جهاد و نیاز جبهه، در جبهه ماندند تا کمک او باشند.
[ شهید مهندس کمال ظل انوار از بنیان گذاران توپخانه سپاه، که سال ها به عنوان بسیجی فرماندهی قرارگاه های توپخانه و تطبیق اتش را به عهده داشت.]
کلیپ زندگی و شهادت شهید سید محمد حسین علم الهدی
1چهارده ساله بود که شنید یک سیرک مصری آمده اهواز. مسئول سیرک آدم فاسدی بود. فقط برای خنداندن اهوازی ها نیامده بود. حسین همراه چند تا از دوستانش، چادر سیرک را آتش زدند و فرار کردند.
دو سال بعد، مسیر دسته های سینه زنی عاشورا، میدانی بود که مجسمه شاه در آن نصب شده بود. حسین دلش نمی خواست دور شاه بگردد. مسیر را عوض کرد و بعد از آن، همه هیئت ها پشت سر هم مسیر حرکت خود را تغییر دادند. پلیس عصبانی شده بود و دنبال عامل می گشت. با همکاری ساواک، سرنخ ها رسید به حسین. در مدرسه دستگیرش کردند. برای بازجویی، می خواستند خانه حسین را هم بگردند. ریختند توی خانه. حسین فریاد زد: «ما روی این فرش ها نماز می خوانیم، کفش هایتان را دربیاورید.» مأمور ساواک خشکش زده بود.
2 حسین را انداختند توی بند نوجوانان بزهکار. صبوری
به خرج داد. چند روز بعد صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران
حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. می گفتند تو به اینها چه کار داشتی؟! از آن به بعد
شکنجه حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یکبار هم نشد که زیر شکنجه،
اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزده ساله را می نشاندند روی صندلی الکتریکی و یا
اینکه از سقف آویزانش می کردند
.
3رشته مورد علاقه اش «تاریخ» بود. سال 1356 در دانشگاه فردوسی مشهد قبول شد. هر روز نماز صبحش را در حرم می خواند. توی مسجد کرامت مشهد جلسات تفسیر قرآن آیت الله خامنه ای را پیدا کرده بود. بچه های دانشجو را به این جلسات میبرد.
4هل مطالعه و تحقیق بود. با اشتیاق می خواند. گاهی
با اساتید به شدت بحث می کرد، مخصوصاً اساتیدی که برداشت صحیحی از تاریخ اسلام
نداشتند. می گفتند: «اگر حسین در کلاس باشد، ما به کلاس نمی آییم.» اهل تحلیل بود.
در دوره ای که گروه های مختلف سیاسی در حال جذب جوانان بودند، با رهنمودهای آیت
الله خامنه ای و شهید هاشمی نژاد، ذره ای از مسیر صحیح انقلاب دور نشد.
5 قبل از پیروزی انقلاب یک بار به اهواز آمد. از اینکه روی دیوارها شعاری نوشته نشده بود، بسیار ناراحت شد. شبانه با یکی از دوستانش رفتند و اولین شعاری که نوشت این بود: «تنها ره سعادت، ایمان، جهاد، شهادت.» اهل آرامش نبود. گروه «موحدین» را تشکیل داده بود و مرتب برای انقلاب فعالیت می کرد. تکبیر می گفت. بعد از تبعید امام از عراق به مقصد نامعلوم، شبانه برای نشان دادن خشم ملت ایران، کنسولگری عراق را در خرمشهر به آتش کشید. برنامه چریکی بعدی اش زمینه سازی برای اعتصاب شرکت نفت بود.
6بنی صدر دستور داده بود که باید نیروهای مستقر در هویزه عقبنشینی کنند و به سوسنگرد بیایند. حسین میگفت: هویزه در دل دشمن است و ما از اینجا میتوانیم به عراق ضربه بزنیم. شخصاً با بنیصدر هم صحبت کرده بود. وقتی که دید راه به جایی نمیبرد، نامهای به آیتالله خامنهای نوشت و گفت که تعداد اسلحه های ما از تعداد نیروها هم کمتر است، ولی میمانیم!
7چهارم دی 1359 بیست تا سی نفر از جوانان با دست خالی، اما با دل استوار از ایمان و توکل، مقابل دشمن تا دندان مسلح ایستادگی کردند. هیچ کس زنده نماند!
8عراقیها با تانک از روی اجساد مطهر شهدای هویزه گذشتند، طوری که هیچ اثری از شهدا نماند. بعدها جنازهها به سختی شناسایی شدند. حسین را از قرآنی که در کنارش بود شناختند. قرآنی با امضای امام خمینی(ره و آیت الله خامنه ای.
مادر حسین نیز شیرزنی بود. بعد از تبعید امام در سال 1342، تلگرافی برای شاه فرستاد: «اگر مسلمانی چرا مرجع تقلید ما را تبعید کردهای و اگر مسلمان نیستی، بگو ما تکلیف خودمان را بدانیم.» زینبوار در تمام سختیها ایستادگی کرده بود. در سال 67 به رحمت ایزدی رفت و بنا به وصیتش در کنار حسین، در هویزه آرام گرفت.
10اتاق کوچکى از ساختمان نهضت سوادآموزى اهواز در اختیار سید حسین بود، ایشان و چند نفر از دوستانش از جمله من، به آنجا رفت و آمد داشتم. یکى از شبها، من و حسین در این اتاق مشغول مطالعه بودیم. نیمه هاى شب بود که نهج البلاغه میخواند. من نگاه کردم به ایشان، دیدم چهره اش برافروخته شده و دارد اشک میریزد. من با زیر چشم، شماره صفحه نهج البلاغه را نگاه کردم و به ذهن سپردم پس از مدتى، سید حسین نهج البلاغه را بست و براى استراحت به بیرون رفت. من صفحه نهج البلاغه را باز کردم، دیدم همان خطبهاى است که حضرت على (ع در فراق یاران باوفایش ناله میکند و مبفرماید :أین َ عمار؟ أین َ ذوالشهادتین؟ کجاست عمار؟ کجاست...
11حسین را انداختند توی بند نوجوانان بزهکار. صبوری به خرج داد. چند روز بعد صدای نماز جماعت و تلاوت قرآن از بند، بلند بود. مأموران حسین را گرفتند زیر مشت و لگد. می گفتند تو 11به اینها چه کار داشتی؟! از آن به بعد شکنجه حسین، کار هر روز مأموران شده بود. یکبار هم نشد که زیر شکنجه، اطلاعات را لو بدهد. نوجوان شانزده ساله را می نشاندند روی صندلی الکتریکی و یا اینکه از سقف آویزانش می کردند
شهید حسین علمالهدی تنها 22 سال داشت که به فیض شهادت نایل شد. سید محمدحسین، فرزند آیتالله حاج سید مرتضی، در هشتم مهر 1337 در اهواز چشم به جهان گشوده بود.
شهید حسین علمالهدی زیر ذرهبین ماموران ساواک بود. در اولین دستگیری، وی را در بند نوجوانان زندانی کردند؛ پس از مدتی که خانواده حسین موفق به دیدنش میشوند، وی در پاسخ به اینکه چه چیزی لازم داری که برایت بیاوریم، گفت: «فقط یک جلد قرآن برایم بیاورید.»
دانشجوی سال دوم دانشگاه مشهد در رشته تاریخ بود، با شروع جنگ تحمیلی همراه با گروهی از دانشجویان و نیروهای بسیجی، به سوی جبهههای دفاع حق علیه باطل شتافت.
قبل از شهادت
حسین چند شب قبل از شهادتش در جواب سوال دوستش که پرسید: «تو فکری سید؟» گفت: «وقتی وارد هویزه شدم تصمیم گرفتم هر چه از قرآن و نهجالبلاغه فراگرفتهام، در عمل پیاده کنم. حالا احساس میکنم که روز پرداخت نزدیک است و بهزودی پاداش خود را دریافت خواهم کرد.»
شب قبل شهادتش، یاران همیشگی دور او را گرفته بودند؛ «یونس شریقی»، «جمال دهشور»، «قاسم نیسی»، «حسن بوغدار»، «حسین احتیاطس» و... . حسین گفت: «بچهها! آب گرم داریم؟» دوستش گفت: «آب گرم میخواهی چیکار؟» گفت: «میخواهم حمام کنم».
دوستش با تعجب پرسید: «تو این سرما؟» و بلافاصله اضافه کرد: «فردا عملیات است. حسابی گرد و خاک بلند میشود. خاکی میشوی.» گفت: «میدانم.» دوستش گفت: «و با این حال باز میخواهی حمام کنی؟ مگر قرار است بروی تهران؟» حسین زد زیر خنده. از ته دل میخندید. آنقدر خندید که همه به خنده افتادند. بعد ساکت شد و گفت: «فردا به تهران نمیروم، به جای مهمتری میروم.» «کجا؟»، «ملاقات خدا».
خاطرهای از رهبری
روزی آیتالله خامنهای که در آن زمان نماینده حضرت امام خمینی (ره) در شورایعالی دفاع بودند، برای دیدار با رزمندگان، به جبهه «شوش» رفتند. حسین و حاج صادق در این دیدار، در محضرشان بودند. آیتالله خامنهای فرمودند: «در این دیدار با رزمندگان نماز جماعت خواندیم. بعد از نماز بچهها دور من جمع شدند و هر کس با من صحبتی داشت. بعد از چند دقیقه، من نگاه کردم. دیدم سیدحسین قرآنی در دست گرفته و عده زیادی از بچهها دور او جمع شدهاند و ایشان به قدری زیبا از آیات قرآن و استقامت در جنگ و... صحبت میکرد که من تعجب کردم».
حضرت آیتالله خامنهای در مصاحبهای که در سال 59 انجام گرفت و در آخرین برنامه «روایت فتح» که توسط شهید «مرتضی آوینی» تهیه و پخش شد، فرمودند: «وقتی خبر شهادت سیدحسین علمالهدی را شنیدم، اولین چیزی که به ذهنم آمد، شهادت حافظان قرآن در صدر اسلام بود».
واقعیتی از شهید علمالهدی که تا وفات مادرش بیان نشد
یکی از همرزمان حسین که روز شهادت وی همراه او بود و به اسارت گرفته شد، با بیان اینکه خوشحالم که این اعتراف دردناک زمانی انجام میگیرد که مادر بزرگوار حسین (که خود شیرزنی بود) در قید حیات نیست؛ میگوید: «من سالها در اسارت بودهام و حتما از رفتار وحشیانه عراقیها با اسرا چیزهایی شنیدهاید، اما شکنجهای که من دیدم، یک لحظه بیشتر نبود و با این حال، هنوز که هنوز است، از درد آن یک روز هم نتوانستهام سر راحت بر بالین بگذارم. آری مرا به تانکی بستند که از روی پیکر مبارک حسین گذشت، در حالی که هنوز جان داشت، هرچند که چفیهاش صورتش را پوشانده بود و با آن چشمهای زیبا و گیرایش دیگر نمیتوانست عذاب کشیدن مرا ببیند. من صدای خرد شدن استخوانهای حسین را شنیدم و راستش در آن لحظه خدا را شکر کردم که دیدم دارم به اسارت برده میشوم، والا چگونه میتوانستم برگردم و بگویم از پا حسین افتاد و ما بر پا بودیم؟»
گلستان شهدای هویزه
پس از آزاد شدن دشت هویزه و با خنثیسازی میدان مین و جمعآوری سیمهای خاردار، گروه تفحص برای یافتن اجساد شهدا به جستوجو در محل عملیات پرداختند. اجساد مطهر برخی از شهدا به صورت پراکنده پیدا شد، از جمله «حسین علمالهدی» که او را از قرآن کوچکش و نیز موشکانداز آر.پی.جیاش شناسایی کردند. جسد «محمود قدوسی» را از نامهای که در جیب لباسش پیدا شد، شناسایی کردند. در آن نامه، پدر شهیدش «آیتالله قدوسی» دادستان کل کشور او را برای پیوستن به رزمندگان اسلام معرفی کرده بود. به تدریج مزار باشکوه شهدای هویزه شکل گرفت و توسط جهاد سازندگی ساخته شد. پس از پایان جنگ تحمیلی، گلستان شهدای هویزه مورد استقبال مردم قرار گرفت؛ بهگونهای که امروز این گنبد و بارگاه معنوی، وسیلهای است برای تقرب زائران به پروردگار متعال.
آثار منتشرشده از حال و هوای آن روزهای هویزه
کتاب «سفرسرخ» و «حماسه هویزه» به قلم «نصرتالله محمودزاده» است. وی از ابتدای جنگ دست به قلم شد و در طول هشت سال دفاع مقدس و پس از جنگ به این فعالیت ادامه داد.
کتاب «سه روایت از یک مرد» بهنوشته محمدرضا بایرامی از زندگی حسین علمالهدی، فرمانده عملیات «نصر» است که در روایت اول از زبان شکنجهگر ساواک حسین پیش از انقلاب، روایت دوم از دوست و همرزم او تا لحظه شهادت و روایت سوم، از ملاقات یک قاچاقچی با علمالهدی است که او را حر زمان خویش کرد.
دیگر آثار مانند کتاب «۱۴ سردار»، کتاب «تا دانشگاه هویزه» نوشته «سیدعلی اصغر علوی»، کتابهای «سیب سرخی که به من داد»، «حماسهسازان»، «لحظههای آشنا» و «فریاد و سکوت» نیز سعی در زنده نگهداشتن و بازگو کردن واقعیت آن روزهای سخت دارند.
همچنین مستندات بسیاری مثل مستند «دفاع مقدس»، مستند «آخرین روزهای زمستان» و «ملاقات عشایر عرب با روحالله خمینی در جماران» و فیلم «زیباتر از زندگی» ساخته شده است. آثاری که بزرگی حماسه هویزه و آن روزها را نتوانستند به ترسیم بکشند، با آنکه کمر همت بستند تا صدای شهدا را به گوشها برسانند، اما حق مطلب ادا نشد.
شهید سید حسین علم الهدی فرزند آیة الله حاج سید مرتضی علم الهدی(ره) به سال 1337 شمسی پا به عرصه گیتی نهاد. فرزندی پاک از شجره مبارکه رسالت بود که در مهد علم و تقوا پرورش مییافت. حسین این نور پرتو گرفته تا آفاق در کانون علم و عملی در رشد بود که تشنگان فقه و فقاهت و مردم تشنه هدایت گرداگردحریمش به اعتکاف بودند. شهید سید حسین پنج سال پیش از قیام 15 خرداد 42 متولد شد تا بعدها در مکتب قرآن ، کلام وحی آموزد و نیز بعدها در حین سپری کردن دبستان تلاوت کننده آیات الهی باشد و در سطح استان نغمه سرای و بلبل مترنم کننده لحن قران شود. صدای دلنشین او بود که صفحات زمان و قرون را به یکباره کنار میزد واین برگ ورق خورده را به برگ ایام هجرت پیوند میداد. صمیمیت او بود که علاوه بر شور و جذبه اش نقطه ای را بوجود آورده بودکه مغناطیس باشد برای رشد دیگران در تجمع های مسجد و مدرسه. در مساجد با تشکیل کتابخانه و جلسات سخترانی و در مدارس با تشکیل انجمنهای اسلامی و جلسات ارشاد و هدایت. گرچه هیچ قلم و زبانی قادر بر تر سیم آن همه شور و عشق نیست ، لکن بر حسب وظیفه هاله ای از آنروح پاکباخته را در معرض تاریخ قرار می دهیم، باشد تا ره توشه ای برای فرزندان انقلاب گردد.
سالشمار زندگی شهیدسید محمد حسین علم الهدی
سال 1337 ه . ش ولادت در اهواز
سال 1343 ورود به مکتب جهت تعلیم قرآن
سال 1348 تدریس قرآن در مسجد به عنوان یک مربی
سال 1350حضور و فعالیت در انجمن اسلامی دبیرستان
سال 1351 اولین مبارزه علنی سید حسین با رژیم پهلوی با آتش زدن سیرک مصری
سال 1353 برگزاری راهپیمایی در روز عاشورا بر ضد رژیم پهلوی
سال 1356 اولین دستگیری، ورود به زندان، شکنجه توسط ساواک
سال 1356 قبولی در رشته تاریخ دانشگاه فردوسی مشهد
سال 1356 آشنایی با جلسات آیتا... خامنهای و شهید هاشمینژاد در مشهد
سال 1356 راه اندازی راهپیمایی در طبس به هنگام ورود شاه به این شهر(زلزله طبس)
سال 1356 تشکیل گروه موحدین در اهواز
سال 1357 انفجار کنسولگری عراق در اهواز
سال 1357 بمب گذاری در شهربانی کرمان و ایجاد رعب در بین مزدوران حکومت پهلوی
سال 1357 دستگیری مجدد، شکنجه، محکوم به اعدام به جرم اقدام به ترور فرمانده نظامی
سال 1357 (بهمن) حضور در تهران و استقبال از امام (ره)، پیروزی انقلاب اسلامی
سال 1358 عفو مامور شکنجه ساواک
سال 1358 معاون آموزش سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خوزستان
سال 1358 عضو شورای فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خوزستان
سال 1358 برپایی نمایشگاه پیش بینی جنگ در اهواز
سال 1358 تدوین و ارائه طرح پیشنهادی ولایت فقیه در پیشنویس قانون اساسی
سال 1359 افشای ماهیت ضد انقلابی مدنی (استاندار خوزستان وکاندیدای ریاست جمهوری)
سال 1359 (رمضان) برگزاری کلاسهای قرآن، نهج البلاغه و تاریخ اسلام در سپاه پاسداران،جهاد سازندگی، تربیت معلم استان خوزستان
سال 1359 سخنرانی با موضوع جهاد در قرآن و سیری در نهجالبلاغه در رادیو (پخش زنده)
سال 1359 سفر تاریخی سید حسین به همراه عشایر هویزه به جماران( زیارت امام(ره))
سال 1359 (31 شهریور) آغاز تهاجم رسمی عراق به ایران
سال 1359 فرماندهی سپاه هویزه
سال 1359 (16 دی ماه) حماسه هویزه، شهادت سید حسین و یارانش در دشت هویزه
نحوه شهادت شهید علم الهدی
صدای تانک های آن طرف جاده به گوش می رسید. تیراندازی لحظه ای متوقف نمی شد. راه افتادیم، با اینکه می دانستیم امید برگشت نیست، ولی رساندن «آر. پی. جی» به «علم الهدی» ما را مصمم به پیش می برد. به جاده که رسیدیم، توانستیم تانک هایی را ببینیم. به جز چند تایی که در حال سوختن بودند، بقیه غرش کنان به پیش می تاختند. چشمم به حسین (علم الهدی) که افتاد، خستگی از تنم در آمد. آر. پی. جی بر دوشش بود و پشت خاکریز دراز کشیده بود. در امتداد خاکریز غیر از حسین حدود ده نفر دیگر هنوز زنده بودند واز همه گروه همین ده نفر مانده بودند. حتی یک جسد بر زمین نمانده بود. پیدا بود که بچه ها با گلوله مستقیم تانک ها از پای در آمده بودند. تانک های سالم از کنار تانک های سوخته عبور می کردند و به طرف خاکریز علم الهدی پیش می آمدند. حسین و افرادش هیچ عکس العملی نشان نمی دادند. «روز علی» که حسابی نگران شده بود، آر. پی. جی را از من گرفت و به تانک ها نشانه رفت. دست روز علی را نگه داشتم و گفتم: کمی دیگر صبر کن، شاید بچه ها برنامه ای داشته باشند و او پذیرفت.
تانک ها به حدود پنجاه متری خاکریز رسیده بودند که یکباره حسین از جا بلند شده و نزدیک ترین تانک را نشانه گرفت. گلوله درست به وسط تانک خورد و آن را به آتش کشید. غیر از حسین دو نفر دیگر که آر. پی. جی داشتند، دو تانک دیگر را نشانه رفتند و هر دو را به آتش کشیدند. بقیه تانک ها سر جایشان ایستادند و ناگهان خاکریز را به گلوله بستند. خاکریز یکپارچه دود شد و بعید بود کسی سالم مانده باشد.
جسد حسین پشت خاکریز افتاده بود و چفیه صورتش را پوشانده بود. یکی از تانک ها به چند متری حسین رسیده بود و می رفت که از روی پیکر حسین عبور کند.
بخشی از وصیت نامه شهید
من در سنگر هستم. دراین خانه محقّر. در این خانه فریاد و سکوت، فریاد عشق و سکوت، در این سرد و گرم، سردی زمستان و گرمای خون، در این خانه ساکن و پرجوش و خروش. سکون در کنار رودخانه و هیجان قلب و شور شهادت، خانه نمناک و شیرین، کوچکی قبر و عظمت آسمان.
امشب پاس دارم. ساعت 1:39 چه شب باشکوهی! چه شب با شکوهی است! من به یاد انس علی ابن ابیطالب با تاریکی شب و تنهایی او می افتم. او با این آسمان پرستاره سخن می گفت. سر در چاه نخلستان می کرد و می گریست. در همین تاریکی شب علی برمی خاست و به نخلستان می رفت. فاطمه وضو میگرفت، پیامبر به سجده می رفت و حسن و حسین به عبادت میپرداختند.
این خانه کوچک است،این سنگر، این گودی در دل زمین، این گونی های بر هم تکیه داده شده پر از حرف است، فریاد است، غوغاست. .. صدای پر محبت اصغر و حرف زدن آرام رضا و خوش زبانی منصور؛ بغض گلویم را گرفته، قطرات اشکم هدیه تان باد. تنهایی عمیق ترین لحظات زندگی یک انسان است.
خدایا این خانه کوچک را برای من مبارک گردان؛ در این چند روز با خاک انس گرفته ام، بوی خاک گرفته ام. حال می فهمم که علی ابن ابیطالب چگونه میفرماید: سجده های نماز، حرکت اوّل خم شدن روی مهر، این معنا را میدهد که خاک بوده ایم، حرکت دوّم این معنا را دارد که از خاک برخاسته ایم، متولّد شدیم. حرکت سوّم رفتن دوباره به خاک به این معناست که دوباره به خاک برمیگردیم مرگ. و حرکت چهارم به این معناست که دوباره زنده می شویم. حیات قیامت
امّا در این سنگر همیشه در کنار این خاکیم و خاک پناهگاهمان است. درون سنگر با خود سخن می گویم. راستی چه خوب است از این فرصت استفاده کنم و با قرآن آشنا شوم. ایات خدا را بخوانم و بعد حفظ کنم و سپس زمزمه کنم و بعد شعار زندگی کنم. باشد تا این دل پر هیجان و طپش را آرامش دهد. و بعد با این برای خود توشه سازم و توشه را راهی سفرم گردانم و در انتظار شهادت بمانم و بمانم.
ایات جهاد را، شهادت، تقوی، ایمان، ایثار، اخلاص، عمل صالح. ..همه را پیدا کنم و سنگر کلاس درسم باشد و میعادگاه ملاقتم با خدا شود. سنگرم محرابم گردد. سنگرم خانه امیدم شود و قبله دوّمم گردد. از فردا حتما بیشتر قرآن خواهم خواند.
در این خانه کوچک که انتخاب کردم، روزها لحظات به گونه ای می گذرد و شب ها به گونه ای دیگر، روزها در تنهایی با خود سخن می گویم و با دوستانم، در جمع در لحظاتی که اسلحه را بر دوش دارم به فکر ذوالفقار می افتم؛ به فکر دست ابوذر می افتم و دست پر توان او. ... خدایا این اسلحه را در دست من به سرنوشت آن شمشیرها نزدیک بگردان. گاهی این تصوّر غلط به ذهنم میاید که در یک تکرار به سر میبرم. یکنواختی و عادت را احساس میکنم.
امّا زندگی در این خانه کوچک که یک قلب پرتپش است؛ یک دل خاکی است در زمین خدا، در متن پاکی نمیتواند تکرار پذیر باشد؛ زیراکه لحظاتی با خدا سخن می گویم و ساعاتی را با شهدا و زمانی به خود می اندیشم و زمانی به خمینی روح خدا و به فضای پر غوغای راهپیمایی ها و زمانی لحظهای هم.. . آری. .. تنهایی موهبتی است الهی و در تنهایی می توان به خدا رسید.
روزها به فکر سربازان صدر اسلام و حماسه های آنها می افتم: جنگ بدر، غزوه احد، غزوه خندق، خیبر،تبوک و....آنها چگونه جهاد کردند و ما چگونه می توانیم به آنها نزدیک شویم. در این اندیشه ام که قرآن درباره یاران پیامبر سخن می گوید:
مُحَمَّدٌ رَسولُ اللّهِ وَ الَّذینَ مَعَهُ أَشِدّاءُ عَلیَ الْکُفّارِ..
شهید علم الهدی به قلم مجاهد حسینی
vvvای حیات با تو و داع می کنمvvv
vاى حیات با تو وداع مىکنم با همه زیبایىهایت، با همه مظاهر جلال و جبروت، با همه کوهها و آسمانها و دریاها و صحراها، با همه وجود وداع مىکنم.
vبا قلبى سوزان و غم آلود به سوى خداى خود مىروم و از همه چیز چشم مىپوشم.
vاى پاهاى من، مىدانم شما چابکید، مىدانم که در همه مسابقهها گوى سبقت از رقیبان ربودهاید، مىدانم فداکارید، مىدانم که به فرمان من مشتاقانه به سوى شهادت صاعقهوار به حرکت در مىآیید، اما من آرزویى بزرگتر دارم، من مىخواهم که شما به بلندى طبع بلندم، به حرکت درآیید، به قدرت اراده آهنینم محکم باشید، به سرعت تصمیمات و طرحهایم سریع باشید.
vاین پیکر کوچک ولى سنگین از آرزوها و نقشهها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید. اى پاهاى من در این لحظات آخر عمر آبروى مرا حفظ کنید.
شما سالهاى دراز به من خدمت کردهاید، از شما مىخواهم که در این آخرین لحظه نیز وظیفه خود را به بهترین وجه ادا کنید.
vاى پاهاى من سریع و توانا باشید، اى دستهاى من قوى و دقیق باشید، اى چشمان من تیزبین و هوشیار باشید، اى قلب من، این لحظات آخرین را تحمل کن، اى نفس، مرا ضعیف و ذلیل مگذار، چند لحظه بیشتر با قدرت و اراده صبور و توانا باش. به شما قول مىدهم که چند لحظه دیگر همه شما در استراحتى عمیق و ابدى آرامش خود را براى همیشه بیابید و تلافى این عمر خسته کننده و این لحظات سخت و سنگین را دریافت کنید. چند لحظه دیگر به آرامش خواهید رسید، آرامشى ابدى.
vاما من آرزویى بزرگتر دارم، من مىخواهم که شما به بلندى طبع بلندم، به حرکت درآیید، به قدرت اراده آهنینم محکم باشید، به سرعت تصمیمات و طرحهایم سریع باشید. این پیکر کوچک ولى سنگین از آرزوها و نقشهها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید. اى پاهاى من در این لحظات آخر عمر آبروى مرا حفظ کنید.
vدیگر شما را زحمت نخواهم داد. دیگر شب و روز استثمارتان نخواهم کرد. دیگر فشار عالم و شکنجه روزگار را بر شما تحمیل نخواهم کرد. دیگر به شما بى خوابى نخواهم داد و شما دیگر از خستگى فریاد نخواهید کرد. از درد و شکنجه ضجه نخواهید زد. از گرسنگى و گرما و سرما شکوه نخواهید کرد. و براى همیشه در بستر نرم خاک، آرام و آسوده خواهید بود.
vاما این لحظات حساس، لحظات وداع با زندگى و عالم، لحظات لقاى پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد.
vخدایا! وجودم اشک شده، همه وجودم از اشک مىجوشد، مىلرزد، مىسوزد و خاکستر مىشود. اشک شدهام و دیگر هیچ، به من اجازه بده تا در جوارت قربانى شوم و بر خاک ریخته شوم و از وجود اشکم غنچهاى بشکفد که نسیم عشق و عرفان و فداکارى از آن سرچشمه بگیرد.
vخدایا تو را شکر مىکنم که باب شهادت را به روى بندگان خالصت گشودهاى تا هنگامى که همه راهها بسته است و هیچ راهى جز ذلت و خفت و نکبت باقى نمانده است مسح توان دست به این باب شهادت زد و پیروزمند و پر افتخار به وصل خدایى رسید.