زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

چند خاطره از شهید عباس ورامینی :دنیا برای ما مانند همین قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشه‌اش وجود دارد

برشی از کتاب  «در هیاهوی سکوت» :

زندگی‌نامه شهید عباس ورامینی «در هیاهوی سکوت» منتشر شد


«بعد از مدت کوتاهی آتشِ روی ما خیلی شدید شد. آنقدر که هر لحظه ممکن بود یکی از خمپاره‌ها بخورد توی سنگر و همه‌مان درجا شهید شویم. توی همین گیر و دار بودیم که یک نفر دولادولا به طرف سنگر ما آمد. وضعیت آتش طوری نبود که بهش بگوییم بیا، نیا، جا داریم یا جا نداریم. من که نشناختمش. کلاه پشمیِ تیره‌رنگی سرش کرده بود و ریش‌های خیلی پُری داشت. یک شال هم دور گردنش پیچیده بود.

من و حسین جا باز کردیم و آن غریبه خودش را بدون معطلی انداخت توی سنگر. هیچ صحبتی هم بین ما رد و بدل نشد؛ نه سلام و علیکی و نه چیزی. شاید جا داشت ازش بپرسیم چطوری توی آن وضعیت آمده آنجا و اصلاً چرا آمده؟ اما به هیچ‌وجه جای این حرف‌ها نبود. به علاوه اینکه حاج‌آقا با تمام وجودش درگیر هدایت آتش بود؛ آنقدر که حتی برای اصابت خمپاره‌های نزدیکِ سنگر هم سرش را نمی‌دزدید. بین آن غریبه با من و حسین و حاج‌نجفی، فقط یک نگاه رد و بدل شد. بعد هم خودش را کشاند به سمت سکوی چپ سنگر و روبه‌روی حاجی نشست.»

هنوز درگیری‌های عملیات مرحله‌ی آخر عملیات والفجر4 تمام نشده که جلسه‌ای برای اعلام شهادت بعضی مسئولان لشکر27 محمد رسول‌الله در منطقه‌ی عملیاتی تشکیل می‌شود. متن زیر، دستنوشته‌ی راوی لشکر 27 (اسدالله توفیقی) از آن جلسه است:

تاریخ: 30/8/1362 

افراد: [محمدابراهیم] همت، [عباس] کریمی، [سید محمدرضا] دستواره، [محمد] عبادیان، اکبر رنجدیده، [سعید] مهتدی، [محمد (اسماعیل)] کوثری، [جعفر] جهروتی، صبوری، [ابراهیم] کساییان، ترک، ثمنی، [جعفر عقیل] محتشم، خزایی، امیر چیذری، نصرت‌الله اکبری، محمدرضا کارور، اسماعیل غلامی، حاجی‌خانی، حسین اسکندرلو، هاشمی، سعید قاسمی، گودرزی، نوری‌نژاد، [رسول] توکلی، کاظمی. 

موضوع: عزاداری به مناسبت شهادت حاج‌عباس ورامینی، مسئول ستاد لشکر و سایر شهدای عملیات والفجر4 ـ گزارش آمار شهدا و مجروحین گردان‌ها و تعداد نیرروهای موجود آنها.

مکان: مسجد ستاد لشکر در موقعیت حاج‌احمد متوسلیان [در منطقه عملیاتی والفجر4]

زمان: [ساعت] 14:30 

راوی: قرآن توسط برادر محمد کوثری قرائت شد.

[محمدابراهیم] همت: بدون شک، بشریت در جهت رسیدن به اهدافی که مورد نظر[ش] است، سرمایه‌گذاری می‌نماید. پس در این رابطه، در راه رسیدن به اهداف مقدس اسلام، ما باید سرمایه‌گذاری بی‌شمار و عظیمی را بنماییم. [به‌خصوص] بهای زیادی باید در جهت نگهداری انقلاب اسلامی و اهداف مقدس آن بپردازیم، که در همین رابطه، باید همه ما، برادران بسیار عزیزی را مانند برادران [علی‌اکبر] حاجی‌پور، [ابراهیم‌علی] معصومی ، حاج‌عباس ورامینی، [جعفر] نجفی [آشتیانی]، موسوی و ... بدهیم. 

راوی: در این هنگام، همه برادران حاضر در جلسه منقلب شدند، زیرا تا آن لحظه هیچ یک از برادران اطلاع نداشتند که حاج‌عباس ورامینی و حاج‌نجفی شهید شده‌اند. در ادامه، ذکر مصیبت و زیارت عاشورا توسط برادر محمد [اسماعیل] کوثری خوانده شد و سپس حاج‌همت مطلب خود را ادامه داد و قرار شد که فرماندهان گزارش بدهند.»

خاطراتی از شهید با منبع :ماهنامه شاهد یاران

جنگ و بسیج

به احتمال قوی عباس ابتدا وارد شده بود. چون وقتی من وارد بسیج شدم، عباس در آموزش حضور داشت. بخش آموزش به طور کامل شکل گرفته بود ولی زیاد منسجم نبود. چون تازه پا گرفته بود نیروها را گزینش می‌کردند که در کدام قسمت‌ها مشغول به کار شوند. عباس، آدم یتیم ‌نوازی بود. همه یتیم‌نواز بودند ولی چون موقعیت عباس فرق داشت و معلم پرورش‌گاه در میدان قزوین بود. از بچه‌های بی‌سرپرست نگهداری می‌کرد. می‌خواهم با یک مثال روحیات او را برای شما مشخص کنم. دو برادر با نام خانوادگی ثاقب بودند که عباس آنها را به لشکر محمد رسول الله(ص) آورده بود. همه بچه‌ها هم آنها را می‌شناختند. عباس کارهای فوق‌العاده‌ زیاد کرده بود، نه برای اینکه خودش را نشان بدهد. بلکه ذات او این‌گونه بود. بعد از اینکه او به لشکر رفته بود، این دو برادر را هم به همراه خود به لشکر آورده بود. به گونه‌ای هم شده بود که در لشکر پیش هر کس تا برادران ثاقب را می‌آوردید، آن طرف شما را به عباس ورامینی معرفی می‌کرد. یعنی آنقدر این موضوع برای همه مشخص بود. دلیلش هم این بود که عباس همیشه دست نوازش بر سر این بچه‌ها می‌کشید و این دو نفر هم به او خیلی علاقه داشتند. منظورم این بود که یتیم‌نوازی عباس برای همه جا افتاده بود.

محبت و مهربانی

عباس به شدت مهربان بود. یادم هست به من می‌گفت: من وقتی به خانه می‌روم، سریع نمازم را می‌خوانم. حتی بعضی از مواقع تعقیبات نماز را هم به جای نمی‌آوردم. سریع می‌نشینیم و با همسرم خوش و بش می‌کنم. عباس هیچ وقت نمی‌گفت که شهید می‌شود. اما می‌گفت: وقتی من برای جنگ دو ماه وقت صرف می‌کنم، در این مدت همسر، مادر و پدرم از دیدن من محروم هستند. به هر حال آنها نیز دوست دارند، من را ببینند و با من ناهار یا شام بخورند و گپ بزنند. می‌گفت سعی می‌کنم وقتی به خانه می‌روم، نمازهایم را تقریبا جمع و جور و بدون مستحبات بخوانم. زیرا می‌خواهم فقط سه چهار روز با خانواده باشم و بعد دوباره وارد کار شوم. واجبات را در کنار زن و فرزندانش انجام می‌داد ولی به مستحبات در جبهه عمل می‌کرد و مستحبات را در جبهه انجام می‌داد. این برای ما مهم بود. معلم زبانی نبود، معلم عملی بود.

اعزام به جبهه

چون مقداری از مو و محاسن من سفید بود و بسیاری از کسانی که به بسیج آمده بودند حتی محاسن هم نداشتند و جوان بودند. من را به عنوان بزرگ‌ترشان از لحاظ سنی قبول داشتند و به من بسیار احترام می‌گذاشتند. قبل از عملیات فتح‌المبین سپاه تهران که فرمانده‌ آن برعهده حاج داود کریمی بود، اعلام اعزام سه پنجم زد. یعنی اینکه سه پنجم نیروهای سپاه باید به منطقه عملیاتی بروند. چه زمانی بود؟ زمانی که تازه تیپ محمدرسول‌الله(ص) به فرماندهی حاج احمد متوسلیان شکل گرفته بود. حاج داوود کریمی با برادر محسن رضایی هماهنگی کرده و سه پنجم بچه‌های سپاه تهران را به منطقه اعزام کنند چون تهران بزرگ‌تر از بقیه شهرها بود. به دلیل مسن تر بودنم نسبت به بقیه نیروها، ما را در تهران مسئول لجستیک این نیروهای سه پنجم انتخاب کردند. زمانی که کل این جمعیت در یک جا جمع بودند و هنوز گردان‌ها شکل نگرفته بود. بعد از اینکه گردان‌بندی‌ها شکل گرفت، شاید اولین گردان در سپاه، گردان حبیب‌بن مظاهر به فرماندهی محسن وزوایی بود که شکل گرفت. اولین فرمانده گروهان آن گردان هم، عباس ورامینی بود و من معاون او بودم. فرمانده گروهان دوم، مجید رمضان شد. فرمانده گروهان سوم، محسن حسن شد. مسئولین آموزش روی گردان حبیب خیلی کار می‌کردند. به دستور حاج احمد متوسلیان، آموزش سنگینی برای کل گردان‌ها گذاشته بودند. کل تیپ محمد رسول الله (ص) هم سه گردان بیشتر نداشت. گردان‌های حبیب‌بن مظاهر، مقداد و سلمان بود.

به دلیل اینکه عملیات فتح‌المبین در راه بود، آموزش سنگینی برای گردان‌ها گذاشتند. برای اینکه منطقه عملیاتی در دشت بسیار بزرگی قرار داشت و نیرو، باید حداقل بیست کیلومتر راه می‌رفتند تا به هدف برسند، به همین دلیل آموزش سنگینی برای راهپیمایی و دویدن نیروها گذاشتند. از بین بردن توپخانه دشمن در ارتفاعات علی گره‌زد تدبیر حاج احمد بود. او معتقد بود که باید ابتدا توپخانه دشمن را از کار بیندازیم تا دشمن از ریشه ساقط شود وگرنه شهرهایی مانند شوش و مناطقی که اگر از دشمن می‌گرفتیم، در یک آتش سنگین توپخانه، دشمن موفق می‌شد مجدد آن مناطق را اشغال کند. ولی با ساقط شدن توپخانه عراق، کار عملیات فتح‌المبین تمام می‌شد. عباس در خواندن قطب نما خیلی ماهر بود. او شبانه به نیروهایش در بیان‌های اطراف پادگان دوکوهه آموزش قطب نما می‌داد. مثلا نقشه خوانی کار و حرفه بچه‌های اطلاعات و عملیات بود اما عباس در این زمینه هم مهارت داشت. یعنی علاوه بر اینکه فرمانده گروهان و بخش آموزش بود، یک فرد اطلاعاتی خوبی هم بود.

خصوصیات شهید

عباس به افراد بزرگ‌تر از خودش خیلی احترام می‌گذاشت. سه پیرمرد در گروهان ما حضور داشتند. خب به دلیل جهش یکباره من در کارها، دید خاصی به آن سه نفر داشتم. یعنی آنها را ضعیف تر از خودم می‌دانستم. یک روز به عباس گفتم: این سه پیرمرد را از گروهان بیرون کن، چون دست و پا گیر هستند و یک مرتبه می‌بینی اسیر دشمن می‌شوند. عباس گفت: برادر شیبانی اجازه بدهید در گروهان ما چند حبیب بن مظاهر داشته باشیم تا خداوند به احترام آنها ما را در این عملیات موفق کند. یکی دیگر از خصلت‌های عباس این بود که او بسیار متواضع بود و متکبر نبود. به دنبال مادیات نبود چون اگر بود بالاخره او در یک ارگانی کار می‌کرد و همه امکاناتی در اختیار داشت ولی مستضعف زندگی می‌کرد. خیلی هم به یاد مستضعفین بود . یعنی می‌خواهم بگوییم عباس معنی شام داشتن یا نداشتن و لباس داشتن یا نداشتن مستضعفین را می فهمید. یادم هست اگر اشتباه نکنم بعد از عملیات فتح‌المبین، موتور گازی خریده بود. می‌آمد پیش ما و می‌گفت: موتور گازی خریده‌ام و صدای موتور راهم برای ما در می‌آورد. خیلی خوشحال بود. می‌خواست به ما بگوید که من هم مثلا پولدار شدم.

با شهامت و با قدرت و ولایتی

عباس بسیار با شهامت و با قدرت و ولایتی بود. در آن زمان وقتی به احمد متوسلیان پیشنهاد فرماندهی تیپ محمد رسول الله(ص) شد در ابتدا نپذیرفت و گفت: حاج همت از من برای فرماندهی بهتر است. وقتی موضوع را به حاج همت گفتند، جواب داد که محمود شهبازی از من بهتر است. محسن رضایی هم مجبور ‌شد این سه را با هم روبرو کند و به آنها بگوید: خودتان برای فرماندهی تصمیم بگیرید. در همین رابطه بعد از عملیات فتح‌المبین که محسن وزوایی مسئول محور شد، بین ورامینی و مرتضی مسعودی باید یک نفر برای فرماندهی گردان انتخاب می‌شدند. اما هیچ یک زیر بار فرمانده شدن نمی‌رفتند. عباس می‌گفت مسعودی از من بهتر است، مسعودی هم می‌گفت ورامینی بهتر است. می‌خواهم بگویم وقتی نگاه، نگاه الهی باشد. مسئولیت‌پذیری به دنبال خود می‌اورد اما کسی به دنبال ریاست نیست. در آخر هم با اصرار مرتضی مسئول گردان شد.

طی عملیات بیت المقدس، در جاده اهواز- خرمشهر که ما در شرق آن سنگر داشتیم، عباس از ناحیه گردن و چانه زخمی شد. خب ما سنگری هم به آن صورت نداشتیم. بچه‌ها با استفاده از چوب‌های راه آهن برای خود سرپناهی درست کرده بودند. عباس غروب با چانه بسته شده به خط آمد. خیلی هم خوب نمی توانست صحبت کند. رفته بود، لب خاکریز ایستاده بود. به او گفتم: عباس با این وضعیت اینجا چه کار میکنی؟ گفت: من باید می‌آمدم، می‌دانم کاری از دست من بر نمی‌آید ولی نمی‌توانستم عقب بمانم، باید می‌آمدم. حالا آمدن او بسیار مهم بود چون وجودش برای ما روحیه بود. این کارها،‌ایده‌های خود آن بچه‌ها بود که در وجودشان نهفته شده بود.

نمی‌دانم این مثال را بگویم یا نه، ولی با توکل به خدا می‌گویم. من خدا را دوست دارم و خدا هم من را به عنوان بنده‌اش دوست دارد. شهید خدا را دوست دارد و خدا هم شهید را دوست دارد. تا حدی که می‌گوید من گناه شهید را می‌بخشم، حتی بیت‌المال را هم برای آن فرد خسارت دیده از طرف شهید، خداوند جبران می‌کند. من می‌توانم بگویم که خدا را چقدر دوست دارد. شهید می‌توانیم بگوید که چه مقدار خدا را دوست دارد که سرش را برای خدا می‌دهد. اما نمی‌توانیم بفهمیم که خدا چقدر شهید را دوست دارد. این را شهید هنگامی که به دنیای آخرت رفت متوجه می‌شود. باز هم آن موقع متوجه نمی‌شود، پس چه زمان می‌فهمد؟‌ موقعی که در بهشت را باز می‌کنند برای او و هنگام وارد شدن به شهید می‌گویند بایست. از او می‌پرسند چه کسانی را می‌خواهی با خود به بهشت ببری؟ مثلا می‌گوید پدر، مادر، همسر، خواهر، برادر، دوست و ... بعد از طرف خدا ندا می‌اید که می‌توانی همه اینها را با خود به بهشت ببری. تازه آنجا متوجه می‌شویم که خدا چقدر شهید را دوست دارد. شهدایی مثل ورامینی، همت، وزوایی و... یک سر داشتند که در راه خدا داده‌اند. آن سر هم برای خود خدا بوده است. اما خداوند آنقدر به آنها ایثار و فداکاری داده است تا سر را در راه او فدا کنند. بعد از آن شهید در کنار انبیاء و اولیاء ظاهر می‌شود و با آنها هم‌نشینی می‌کند.

ما برای خودمان چیزهایی تعبیر می‌کنیم و می‌گوییم فلانی می‌دانست که شهید می‌شود! خیر نمی‌دانست. چون اگر می‌دانست که دارای علم امامت بود. اما آنها طوری با خدا معامله کرده بودند که هر لحظه آماده شهادت بودند. شهدا هر لحظه منتظر بودند تا به خدا لبیک بگویند. امثال من چون به آن درجه نرسیده بودیم، هم آماده شهادت بودیم و هم به فکر زن و فرزندان‌مان بودیم.

دنیا قفس پرنده

چند روز قبل از شروع عملیات فتح‌المبین، عباس در صبحگاه برای نیروها شروع کرد به صحبت کردن و گفت: دنیا مثل یک قفس است. بچه‌ها تا به حال قناری یا کبوتر در خانه داشته‌اید. دیدید که پرنده داخل قفس همیشه در حال پریدن از طرف قفس به آن طرف قفس است. اگر به پریدن‌های او دقت کنید، متوجه می‌شوید که پرنده می‌خواهد یک سوراخی را در قفس پیدا کند تا از آن طریق از قفس فرار کند و بیرون برود. پرنده دنیای بیرون را از قفس را می‌بیند ولی نمی‌داند چه خبر است. یعنی یک ذهنیتی از بیرون قفس برای خود ساخته است اما نمی‌تواند آن را لمس کند. فقط داخل چارچوب قفس را دیده است که مثلا آب و دانه را کجا برایش قرار می‌دهند. پرنده منتظر فرصت است که در قفس باز شود و بیرون برود و تازه بفهمد که در بیرون چه خبر است. هر چه پرواز می‌کند به انتهای دنیا نمی‌رسد. بعد با خودش می‌گوید ای کاش زودتر از قفس رها می‌شدم.

عباس به بچه‌ها می‌گفت: دنیا برای ما مانند همین قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشه‌اش وجود دارد و ما به آنها علاقه داریم. ما از پیامبر و اهل بیتش شنیده‌ایم که فضای بهشت چگونه است و چه زیبایی دارد اما نمی‌توانیم آن را لمس کنیم. چه زمانی متوجه می‌شویم؟ زمانی که به شهادت برسیم، می‌توانیم از بهشت خبردار شویم. وقتی شهید می‌شویم دیگر علاقه‌ای برای آمدن به این کالبد جسم را نداریم. چون تازه می‌فهمیم به کجا رسیدیم و دیگر به قفس نگاه نمی‌کنیم. به آنهایی که در این دنیا وجود دارند علاقه دارم مثل پدر و مادر، همسر و فرزند و ... شاید دلم هم برایشان تنگ بشود. اما به خودم می‌گویم، ای کاش آنها هم بیایند اینجا و ببینند که در اینجا چه خبر است و از آن قفس دنیایی دل بکنند. عباس درباره شهادت ما را این‌گونه توجیه می‌کرد. یا مثلا خاطره دیگر اینکه، خب ما تسلیحات کم داشتیم. کل گروهان ما سه تیربار ژسه داشت. آن هم آنقدر سنگین بود که باید آدم‌های قوی هیکل آن را بلند می‌کردند. این تیربارها هم یک ردیف یا دو ردیف که می‌زدیم، گیر می‌کرد. عباس که برای نیروها صحبت می‌کرد. چون وقتی می‌خواست کمبود سلاح را برای نیروها توجیه کند، باید به آنها انگیزه می‌داد. به آنها نمی‌گفت که امکانات نظامی نداریم که نیروها نا امید شوند،‌به آنها می‌گفت: ما نه ژسه می‌خواهیم، نه تفنگ و ... ما با سر به تانک دشمن می‌زنیم.

حج بیت الله

عباس به همراه نیروهای بعثه به مکه رفت. خدا به ما عنایت کرد و چندین مرتبه حج رفتیم اما به اندازه یک بار حج رفتن عباس نبود. عباس یک بار به مکه رفت و خانه خدا را زیارت کرد. بار دوم رفت و خود خدا را زیارت کرد و‌ شهید شد. حالا بعد از بازگشت از سفر حج برای ما رفتن به حج و انجام اعمال را با رفتن به جبهه مقایسه کرد. مثلا گفت: زمانی که شما برای رفتن به سفر حج ثبت نام می‌کنید مانند این است که برای رفتن جبهه از طریق سپاه یا بسیج نام‌نویسی می‌کنید. رفتن به حج و برگزیده شدن نام شما برای این سفر مانند آن است که شما از فیلترهای گزینش سپاه و بسیج رد می‌شوید و به جبهه می‌روید.

اینها را گفت تا رسید به عرفات. او می‌گفت: رئیس حجاج امام زمان(عج) است و اگر به این شک کنید حج شما باطل است. شب عملیات را با شب عرفات مطابقت کرد و از لباس بسیجی که مطابقت با لباس احرام دارد و... آخر سرهم گفت: چه کسانی در عرفات حجشان مقبول است؟ کسانی که امام زمان پای اعمال آنها را امضا نماید. حالا چه کسانی در عملیات شهید می‌شوند؟ کسانی که امام زمان آنها را تایید نمایند. عباس چون معلم بود و خوب می‌توانست این مسائل را تحلیل کند، صحبت‌هایش بسار دل نشین بود. درست است که روح امام خمینی بر همه تابیده شده اما یک عده بودند که بیشتر از بقیه تحت تاثیر قرار گرفتند. یکی از این افراد، حاج عباس ورامینی بود. در آن زمان به هر کسی از مسئولین اجازه رفتن به عملیات را نمی‌دادند. باید مسئول سپاه و یا به طور کلی مسئول آن شخص اجازه را صادر می‌کرد تا آن شخص بتواند به جبهه برود. هنگامی که جریان سه پنجم نیروها در تهران پیش آمد. عباس با مجید رمضان یک مقدار تضاد الهی پیدا کردند. رمضان به عباس می‌گفت: من معاونم و باید به جبهه بروم، تو مسئول هستی و باید در تهران بمانی. عباس هم همین حرف را به رمضان می‌زد که من مسئول تو هستم و به تو دستور می‌دهم که در تهران بمانی. آخر سر هم عباس اول به جبهه رفت و بعد رمضان را به دنبال خودش کشاند و به جبهه برد. که در یک زمان با هم فرمانده گروهان گردان حبیب شدند.

زندگی‌نامه شهید عباس ورامینی «در هیاهوی سکوت» منتشر شد- اخبار ...

عملیات فتح‌المبین

در عملیات فتح‌المبین من و عباس از هم جدا شدیم. جریان جدا شدن هم به این قرار بود که چند روز قبل از عملیات، محسن وزوایی با من صحبت کرد و گفت: حاج احمد شما را کار دارد. آن زمان بچه‌های اطلاعات و عملیات به دلیل اینکه فرصت کمی داشتند نمی‌توانستند کاملا کار خود را انجام دهند. به همین دلیل چند چوپان که در منطقه حضور داشتند را به عنوان بلدچی به کار گرفتند. یکی از آن بلدچی‌ها نامش «کریم چوپان» بود. حاج احمد متوسلیان از من به عنوان یک نیروی اطلاعاتی استفاده کرد و کریم را به من سپرد . یعنی در اصل من، سه گردان تیپ محمد رسول‌الله(ص) را در عملیات فتح المبین هدایت ‌کردم، البته با کمک کریم چوپان.

حاج احمد کاملا سفارش کریم را به من کرد و گفت: کریم مانند برادر توست. هرجا که رفتید مراقب او باش، نگذار تنها بماند و... . بعد از آن گفت: این سه گردان را تو باید هدایت کنی. ابتدا باید گردانی که رضا چراغی فرمانده‌ای آن را به عهده دارد به منطقه ببری تا آنها که با نیروهای پیاده عراق درگیر شوند. برمی‌گردی و بعد از آن گردانی که حسین قجه‌ای فرمانده آن است را به منطقه می‌بری تا با نیروهای زرهی دشمن درگیر شوند. و در نهایت با هدایت گردان حبیب که فرماندهی آن بر عهده محسن وزوایی است، از میان آتش و درگیری آن دو گردان و با گذشت از رودخانه فصلی به سمت تپه‌های علی گره زر می‌روید تا توپخانه دشمن را از کار بیندازید. خب کار در آن دو گردان قبلی به راحتی جلو رفت و انجام شد. اما در میتنه راه گردان حبیب مسیرش را گم کرد. چون آنقدر دشت سر سبز بود و علف‌ها بلند بود که مسیر به راحتی مشخص نبود. تنها کسی که می‌توانست در اینجا کمک حال ما باشد کریم چوپان بود.

قبل از آغاز عملیات حاج احمد، من را به کناری کشید و گفت: درست است که من به تو گفتم که با کریم برادر باش. اما حواست جمع باشد، کریم آدم ترسویی است، اگر غفلت کنید او فرار می‌کند. اگر ما یک تیر شلیک بکنیم و دشمن هم یک تیر شلیک بکند، کریم از منطقه فرار می‌کند. اگر کریم فرار کند عملیات تیپ انجام نمی‌شود. اگر عملیات تیپ زمین بماند، عملیات کل سپاه زمین می‌ماند. زیرا ما باید توپخانه را از بین ببریم. و اگر این کار را نکنیم دشمن با آتش ما را از مناطق فتح شده توسط گردان‌های دیگر بیرون می‌کند.

ماموریت اول رضا چراغی، حمله به نیروهای پیاده دشمن بود. ماموریت اول حسین قجه‌ای، درگیری با یگان زرهی دشمن بود. ماموریت اول محسن وزوایی، تصرف توپخانه‌ دشمن در علی‌گریزر بود. زمانی که یگان‌های پیاده و زرهی دشمن از بین رفت، آن وقت ماموریت دوم چراغی و قجه‌ای این بود که به کمک وزوایی بیایند. پیگیری عملیات در قرارگاه شهید باقری بود. مقداری که از رفتن گردان حبیب می‌گذرد، شهید باقری با وزوایی تماس می‌گیرد و می‌گوید: از شیبانی و کریم خبری شد؟ وزوایی می‌گوید: ما توان جلو رفتن نداریم. نمی‌گوید مسیر را گم کرده‌ایم. به محض اینکه سر و کله من پیدا می‌شود. محسن وزوایی با قرار گاه تماس می‌گیرد و می‌گوید: شیبانی پیدا شد. شهید باقری می‌پرسد: کریم هم باهاش است؟ در همین جا عباس ورامینی دست به یک کار خوبی هم می‌زند. آن زمانی که گردان گم شد. او عده‌ای را جمع کرده بود و به سمت جاده دهلران برده بود. این یکی از ابتکارات نظامی عباس بود.

سخنان همت در مراسم شهادت عباس ورامینی/ماجرای اولین گریه مقابل حاج ...

بعد از اینکه من گردان حبیب را پیدا کردم، آنها دسترسی‌یشان را از دست داده بودند. زمانی که اولین بار تانک دشمن بر روی جاده منفجر شد و آتش آن شعله ور شد. آنجا بود که موفقیت تیپ محمد رسول الله تثبیت شد. بچه‌هایی هم که پشت بیسیم بودند، روحیه‌ گرفتند. دقیقا نمی‌دانم چه کسی این کار را انجام داده بود اما از خیلی‌ها شنیدم که عباس ورامینی آن تانک را به جاده کشیده بود و آن را منفجر کرده بود. پس به این نتیجه می‌توان رسید که با انفجار این تانک کار پیروزی در عملیات فتح المبین کلید خورد. در عملیات فتح‌المبین تیپ‌های دیگری هم حضور داشتند اما موفقیت کار را بیشتر مدیون تیپ محمدرسول‌الله(ص) به فرماندهی احمد متوسلیان و بعد از گردان حبیب به فرماندهی محسن وزوایی که قرار بود توپخانه دشمن را از بین ببرد. رگ اصلی حیات دشمن که توپخانه بود، دست تیپ محمد رسول‌الله و گردان حبیب بود.

حاج عباس همیشه مطلبی را به بچه‌ها تذکر می‌داد که هیچ‌گاه آن را فراموش نمی‌کنم. او می‌گفت: به هر عملیاتی که می‌روید. کارهای آموزشی که انجام می‌دهید. هر نوع فعالیتی که در ستاد و تیپ انجام می‌دهید را یک دفترچه‌ای بنویسید. کاری نداشته باشید که نکات نظامی را چه کسی می‌گوید. شما فقط نکات را یادداشت کنید. بعد از یادداشت برداری، آن دفتر را در کشوی میزتان بگذارید. بالاخره یک روز این کشوها را باز می‌کنند از اطلاعات آن استفاده می‌کنند. عباس تمامی گفتارها، شنیدارها و ابتکاراتش را در دفترچه‌ یادداشت می‌کرد.

حاج همت و شهید ورامینی

آن زمان هم افراد را شناسایی می‌کردند که چه کسی به درد چه کاری می‌خورد. حاج همت با تمام مسائلی که دیده است، به تهران می‌آید و دست روی حاج عباس و رمضان می‌گذارد. در صورتی که گرداگرد او افراد مختلفی بودند ولی ورامینی مسئول ستاد حاج همت می‌شود. بعدها ورامینی، مجید رمضان را هم به ستاد لشکر به همراه خود می‌برد. حاج همت که رمضان را انتخاب نکرده بود. بعد از شهادت عباس ورامینی، حاج همت می‌توانست فرد دیگری را برای فرماندهی ستاد لشکر انتخاب کند ولی رمضان را انتخاب کرد. خود فرماندهان می‌دانند که چرا این افراد را برای مسئولیت ستاد انتخاب می‌کردند.

چون بعد از بیت المقدس من به شدت مجروح شدم و بعدها به دلیل مشغله کاری در تهران نمی‌توانستم آنچنان در منطقه حاضر شوم. اما بعد از شهادت عباس به دلیل حضورم در ستاد لشکر محمد رسول الله(ص) اتفاقی افتاد که تعریف آن خاطره تا حدودی به درد پاسخ این می‌خورد. یک روز با حاج همت سوار ماشین و به سمت مقصدی می‌رفتیم. داشتیم برای عملیات خیبر آماده می‌شدیم. حاجی به من گفت: فلان گردان که خود را برای عملیات آماده می‌کند، شصت تا هفتاد درصد نیرو‌هایش زنده باز نمی‌گردند. این را که گفت حواسم جای دیگری رفت. همانجا دست حاجی که روی داشبرد ماشین بود را گرفتم و به او گفتم: حاجی بگذار من با این گردان به خط بروم. وقتی حاج همت به من گفت بیش از نیمی از نیروها زنده نمی‌مانند. من به قول عباس ورامینی، دلم از آن قفس دنیا پرید و حاج همت را قسم دادم که بگذارد با آن گردان به خط بروم. حاج همت درپاسخ گفت: «عباس ورامینی هم همین کار را کرد و اصرار کرد تا به نقطه رهایی برود. او هم رفت و دیگر برنگشت. تو هم داری همین کار را می‌کنی.» عباس هم چون در ستاد لشکر بود می‌دانست که در عملیات چه اتفاقاتی می‌افتد. او هم به حاج همت التماس ‌کرده بود تا به خط وقدم برود. ولی من با عباس تفاوت داشتم. حاج همت مجوز رفتنم را به خط داد اما من زنده برگشتم. دیدگاه حاج همت در مورد عباس این بود که اگر عباس غیر از آن چه که از او تعریف می‌کنند نباشد باید به او شک می‌کردیم. پس مشخص است ویژگی‌های خیلی خوبی داشته است که اینگونه در مورد او می‌گویند. از عباس ورامینی هم انتظار می‌رفت که رئیس ستاد و جنگجوی خوبی باشد. همین بس است که بگوییم او رئیس ستاد حاج همت بوده است. هر کس بخواهد حاج همت را تجسم کند باید بداند که رئیس ستاد او چه کسی باید باشد.

تصاویر منتشر نشده سردار شهید عباس ورامینی

عبادت و نماز شب شهید

وقتی به ساختمان‌های دوکوهه رفتیم، آنجا تمامی ساختمان‌ها به صورت گچ و خاک بود. گویا رژیم طاغوت می‌خواست آنجا را برای ارتشی بسازد. آن زمان عباس ورامینی تعزیه‌گردان واقعی‌گردان حبیب بن مظاهر بود. یعنی اسمش بود که سه گروهان داریم ولی تعزیه گردان و مسئول کل آن بچه‌ها عباس بود. خب ما تازه به برادر وزوایی را دیده بودیم و شناختی نسبت به او نداشتیم. تمام بچه‌ها روی ورامینی حساب می‌کردند. در آنجا هر چه که عباس می‌‌گفت تابع بودیم. نیروهای هر سه گروهان چون برادران منطقه ده سپاه بودند، شناخت خیلی کاملی روی برادر ورامینی داشتند. این جوان پر شور روی پا بند نبود. آن زمان بنی‌صدر یک طوری امکانات را تقسیم کرده بود که به سپاه کمترین امکانات تعلق می‌گرفت. وقتی ساختمان‌های دوکوهه را تحویل گرفتیم، یادم می‌آید که شب‌ها وقتی می‌خوابیدیم؛ یکی یک عدد پتو داشتیم. سرمای شب‌های جنوب بسیار شدید بود. به همین دلیل ما مجبور بودیم شب ها در کنار یکدیگر بخوابیم. من وقتی وسط می‌خوابیدم یک مدت پشت خودم را می‌چسبانیدم به ورامینی تا او گرم بشود. بعد پشتم را بر می‌گرداندم به برادر آزادی تا او گرم شود. نکته دیگر اینکه یادم می‌آید که عباس وقتی می‌خواست نماز شب بخواند، با آن قدم‌های تقریبا کوتاه ولی خیلی پر حرارت و جوش این پتو را سر می‌کشید بدو می‌رفت در این زمین‌ها اطراف، پتویش را می‌کشید روی سرش و می‌ایستاد به نماز شب. من به خودم می‌گفتم خدا این چقدر گناه کرده که اینقدر التماس می‌کند در مقابل تو من باید چکار کنم.

حاج حسین الله کرم :شهید ورامینی در اطلاعات و عملیات مبدع بود

چند خاطره از شهید عباس ورامینی :دنیا برای ما مانند همین قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشه‌اش وجود دارد

میثم جان!بابا رفت به صحرای_کربلای ایران تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا رابرای تمام دل‌هایی که هوای کربلا دارند باز کند.

زندگی نامه شهید عباس ورامینی به روایت مادر : این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند، تا ظهور امام زمان (عج)

زندگی نامه شهید عباس ورامینی به روایت مادر : این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند، تا ظهور امام زمان (عج)

ظهر پنجم بهمن ماه سال 1333 بود که خواب مادر تعبیر شد؛ خوابی که نوید آمدن فرزندی را می داد که در آینده از نمونه های روزگار خود خواهد شد و مادر از خوابش اینگونه تعریف می کند:  شبی خواب دیدم که در بیابانی ساکت و پر رمز و راز هستم. در مقابلم تپه ای پر از مروارید زیبا و درخشنده بود. مردی روحانی و نورانی در کنار تپه قدم می زد. عمامه ای سفید بر سر داشت وقتی نزدیک تپه شدم، آن مرد نورانی، یکی از مرواریدها را نشانم داد و گفت که این مروارید از آن توست. مروارید را برداشتم. مروارید درخشندگی عجیبی داشت. خوابم را برای کسی تعریف کردم و او تعبیرش را اینگونه گفت: خداوند به تو فرزندی می دهد که نمونه است.

http://uupload.ir/files/sufw_%D9%88%D8%B5%DB%8C%D8%AA_%D9%86%D8%A7%D9%85%D9%87.jpg

نام فرزند به دنیا آمده را که بسیار زیبا نیز بود، عباس گذاشتند و پدر و مادر همه تلاش خود را در تربیت صحیح او به کار گرفتند. عباس که از همان کودکی بسیار شاد و مهربان بود توانسته بود در دل اطرافیانش جایی ویژه باز کند.

دوران ابتدایی را در همان مدرسه جعفری محله شان پاچنار گذراند و دوران متوسطه و دبیرستان را راهی مدرسه علمیه شد. او که بچه ای فعال و زبل بود و از همان کودکی با الفبای مذهب در دامان مادر بزرگ شده بود، همین که بوی محرم به مشام می رسید، دوستانش را جمع می کرد و با بر پا کردن چادری بساط عزای سالار شهیدان(ع) را راه می انداخت و دیگر نمی توانستند او را در خانه پیدا کنند.

علاقه او به سیدالشهدا(س) و شرکت فعالانه اش در هیات باعث شده بود که بچه های محل به او عباس علمدار بگویند.

روزها پشت سر هم سپری شد و عباس موفق به دریافت دیپلم شد و حال یا باید به دانشگاه می رفت یا سربازخانه، که این بار سربازخانه محل بعدی بود که برایش در نظر گرفته شده بود و با بی میلی تمام وارد ارتشی شد که متعلق به رژیم پهلوی بود. با همه سختی های که بودن در یک نظام شاهنشاهی برایش پدید آورده بود به هر حال این روزگار را هم گذراند و با قبولی در کنکور  به تحصیل در رشته تربیتی کودک و مددکاری اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی مشغول شد، رشته ای که انتخاب کرده بود پای او را به پرورشگاه ها باز کرد و عباس نسبت به کودکانی که به اجبار زمانه در این مکان ها زندگی می کردند، احساس پدری داشت و آن ها را بر روی زانوان خود می نشاند و بیشتر شب ها را در کنار بسترشان بود و آنها را ترو خشک می کرد.

ایام می گذشت و مردم وارد مبارزه جدی با رژیم شاه می شدند و عباس هم از این قافله عقب نمانده و همگام با آنها پیش می رفت و در آخرین روزهای مبارزه همه همت خود را برای بازگشت امام به کشور به کار گرفت و با چند تن از دوستان خود چند شبی را در بهشت زهرا(س) برای حفاظت از جان امام گذراندند.

انقلاب به پیروزی رسید و او مانند گذشته به فعالیت هایش ادامه داد و نوبت رسید به تسخیر لانه جاسوسی و عباس اولین شخصی بود که توانست وارد این مکان جاسوسی شود و فعالیتش در این مکان به یک سال رسید و در همین جا بود که با دختری هم نسل و هم سنخ خودش آشنا شد و بنای ازدواجشان روز بعثت حضرت رسول(ص) و با خواندن خطبه به وسیله امام گذاشته شد.
زندگی‌نامه شهید عباس ورامینی «در هیاهوی سکوت» منتشر شد- اخبار ...
عباس در مرکز آموزش سپاه منطقه 10 مشغول بود و برای فعالیت هایش زمان در نظر نمی گرفت و بیشتر وقت ها همه زمانش را در سپاه می گذراند و چون همه هم و غمش را برای دستگیری منافقان به کار می گرفت، آنها نیز بی کار ننشسته و سعی در ترور او داشتند.

جنگ که شروع شد عباس هم مانند بسیاری از هم رده های خود، جبهه را به ماندن در شهر ترجیح داد و اولین فرماندهی را در عملیات بیت المقدس در سمت فرمانده گردان تجربه کرد اما این عملیات او را راهی بیمارستان نیز کرد و کمی که بهبود یافت، دوام نیاورد و دوباره عازم جبهه شد.

سال 62 بود که او را برای تبلیغ انقلاب اسلامی از طرف سپاه به حج فرستادند وقتی بازگشت به او گفتند عباس خوشا به حالت که برای زیارت خانه خدا رفتی و او آهی می کشید و می گفت ای کاش به زیارت و ملاقات خدا بروم.

شهید همت درباره اثر حج بر عباس اینگونه تعریف می کند: وقتی عباس از مکه برگشت در دنیای دیگری سیر می کرد. توی خودش نبود. گوشه ای خلوت می کرد و به نماز شب می ایستاد و با خدا راز و نیاز می کرد. در نماز شبش گریه هایی عارفانه می کرد. عباس با همه ناراحتی ای که داشت هیچ گاه اخم و عصبانیتی در وجودش راه نداشت و تبسمی نمکین بر لب داشت.

خیلی زود دعایش به درگاه خدا مستجاب شد و او در بیست و هشتمین روز از آبان ماه سال 62 در عملیات والفجر 4 در پنجوین در اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید. 

متن وصیت‌نامه‌ای را که از این شهید والامقام به یادگار مانده است، در ادامه می‌خوانید:

«بسم الله الرحمن الرحیم

إِنَّ اللَّهَ اشتَرىٰ مِنَ المُؤمِنینَ أَنفُسَهُم وَأَموالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ یُقاتِلونَ فی سَبیلِ اللَّهِ فَیَقتُلونَ وَ یُقتَلونَ وَعدًا عَلَیهِ حَقًّا فِی التَّوراةِ وَ الإِنجیلِ وَالقُرآنِ وَ مَن أَوفىٰ بِعَهدِهِ مِنَ اللَّهِ فَاستَبشِروا بِبَیعِکُمُ الَّذی بایَعتُم بِهِ ۚ وَذٰلِکَ هُوَ الفَوزُ العَظیمُ.

خدا جان و مال اهل ایمان را به بهشت خریداری کرده آن‌ها در راه خدا جهاد می‌کنند که دشمنان دین را بکشند یا خود کشته شوند این وعده قطعی است بر خدا و عهدی است که در تورات و انجیل و قرآن یاد فرموده است و از خدا با وفاتر به عهد کیست؟ ای اهل ایمان شما به خود در این معامله (خریداری بهشت ابد به جان و مال) بشارت دهید که این معاهده با خدا به حقیقت سعادت و پیروزی بزرگی است.

با درود و سلام بر تمام شهدا و با درود و سلام به امام امت این تبلور اسلام راستین و این نور خدا و این کوبنده بر فرق مستکبرین جهان و این سلاله پاک حسین (ع) و این یاور مستضعفین جهان و این عاشق خدا و این مرد گریان نیمه شب و این جانشین امام زمان (عج) و این فقیه عادل زمان و این رهبر قلب‌های مومن و همچنین با درود و سلام به امت شهیدپرور؛ امتی که بهترین تعبیر را در مورد این مردم امام عزیزمان فرموده است که این ملت الهی شده است و من این مسئله را با گوشت و پوست بدنم حس کرده‌ام و آن را در جبهه‌های جنگ مشاهده نموده‌ام. من بوی دست آن پیرمرد یا پیرزنی که نان تهیه کرده و برای ما به جبهه‌ها می‌فرستد به مشامم رسیده است. من چهره آفتاب‌سوخته آن مرد روستایی و یا آن جوان روستایی که فقط به ندای حسین‌گونه امام لبیک گفته است را دیده‌ام. من عشق به شهادت جوانان پاک حزب الله را در اینجا دیده‌ام و خیلی نمونه‌های دیگری که هر کدام گویای حضور مردم در تمام صحنه‌های نبرد حق علیه باطل می‌باشد. من با آن گفته امام عزیزمان که می‌گوید در جبهه‌ها حتی یک نفر هم پیدا نمی‌شود که از خانواده این مستکبرین باشد کاملا مانوس می‌باشم و این اصل معنی امامت و امت که هر دو کامل در نتیجه می‌بینم که انقلاب با شتابی سرسام‌آور به پیش می‌رود؛ ان‌شاءالله تمام کاخ‌های ظلم را درهم خواهد کوبید و باعث نجات تمام مستضعفین جهان خواهد شد و از همه مهم‌تر زمینه آماده می‌شود برای ظهور امام زمان (ع) و نکته بسیار ظریفی که در اینجا مشهود است، ارتباط قوی بین امام و امت می‌باشد که به فضل الهی این دو هم جهت حرکت می‌کنند و تا این همسویی برقرار است ما پیروزیم؛ اگر چه در بعضی از موارد شکست بخوریم که این شکست، خود نزد ما پیروزی عظیمی می‌باشد و اما نظر من در مورد هر دوی این‌ها این است که امام چون آن ارتباط اخلاصی خود را با خدا برقرار کرده است و نمود آن همان گریه‌های شبانه امام می‌باشد، راه خود را پیدا کرده و در صراط مستقیم حرکت خود را ادامه می‌دهد و این طرف که امت قرار دارد تا وقتی که قدر این نعمت الهی را بدانند و شکرگزاری کنند صد در صد خدا این نعمت را از او نخواهد گرفت؛ مگر این که نعمتی از آن بالاتر به او بدهد و باز من نمود عینی این مسئله را در جبهه‌های جنگ مشاهده کرده‌ام و آن فریادهای پرخروش و مستضعف‌ترین مردم این جهان است که در حال حاضر تبلور آن در ایران و آن هم در جبهه‌ها است که فریاد می‌زنند خدایا خدایا تو را به جان مهدی تا انقلاب مهدی خمینی را نگهدار از عمر ما بکاه بر عمر او بیافزا.

باری؛ تا این پیوند عمیق بین امام و امت وجود دارد شکست محال است؛ ولی پیروزی روز به روز روشن‌تر می‌باشد و امام تمام این‌ها حول یک محور و برای یک محور دور می‌زند و آن خداست و آن نیز عشق به لقاء است که هر کس به اندازه برای این مطلب سهم می‌گذارد و یکی مال و ثروت یکی زن و بچه و یکی بهترین چیز خود آن هم نه یک بار بلکه حاضر است صد بار برای رسیدن به لقاءالله عطا نماید و آن جان ناقابل خودش می‌باشد تا بدین وسیله خونی را که از هابیل تا حسین (ع) و از حسین تا کربلای ایران بر زمین ریخته شده است، تداوم دهد و در این ارتباط آیندگان نیز راهشان و خطشان روشن می‌باشد.

یعنی این که این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند، تا ظهور امام زمان (عج) که خط مبارزاتی ما روشن است و آن این است که مبارزه آنقدر ادامه دارد تا دیگر کسی روی زمین نباشد که لا اله الا الله نگوید.

سخنان همت در مراسم شهادت عباس ورامینی/ماجرای اولین گریه مقابل حاج ...

و اما برگردم به وضع موجود خودم که قرار است فردا شب عملیاتی عظیم که می‌رود تا سرنوشت نبرد یک سال و نیمه جبهه حق علیه کفر را معین نماید و به اعتقاد من این نبرد درست شبیه به حالت روز 22 بهمن در ایران می‌باشد که این نبرد 22 بهمن برای جهان می‌باشد و در واقع صدور انقلاب ایران به تمام جهان و آغاز اولین گام جهانی برای ظهور امام زمان‌ (عج) می‌باشد.»

حاج حسین الله کرم :شهید ورامینی در اطلاعات و عملیات مبدع بود

چند خاطره از شهید عباس ورامینی :دنیا برای ما مانند همین قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشه‌اش وجود دارد

میثم جان!بابا رفت به صحرای_کربلای ایران تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا رابرای تمام دل‌هایی که هوای کربلا دارند باز کند.

زندگی نامه شهید عباس ورامینی به روایت مادر : این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند، تا ظهور امام زمان (عج)

روحانی شهید عبدالله ضابط : ای کاش همه مبلّغان در هر مکانی هستند در موقع نماز، اذان بگویند تا دلهای مؤمنین به سوی خدا متوجه شود

شهید ضابط در سال 1341 یعنی همان سالی که حضرت امام خمینی(ره) فرموده بودند سربازان من اکنون در گهواره اند در خانواده ای مذهبی، فرهنگی و در شهر مقدس مشهد پا به عالم خاکی نهاد. پدرش از خادمان بارگاه منور حضرت علی بن موسی الرضا (علیه آلاف التحیة و الثناء) می باشد. که در تربیت او با الطاف کریمانه آن حضرت اهتمام داشت او تحصیلات خویش را با استعداد و پشتکار منحصر به فرد آغاز کرد و موفق شد در سن 15 سالگی بصورت جهش دیپلم تجربی بگیرد و در سن 16 سالگی به هندوستان جهت تحصیل در رشته شیمی عزیمت نمود و پس از 6 ماه همزمان با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی به ایران بازگشت. و به فعالیتهای انقلابی و مذهبی مشغول شد. در سال 1358 در دانشکده علوم تربیتی دانشگاه فردوسی مشهد مشغول به تحصیل شد. پس از آن با نظر به لیاقتش به عضویت شجره طیبه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد و با توجه به علاقه شدید به تحصیل در مرکز مدیریت و آموزش سپاه قم(دانش سرای عالی شهید محلاتی) مشغول به تحصیل شد.

ایشان همزمان با تحصیل و انجام وظایف ماهها در مناطق عملیاتی حضور داشت. در سال 64 مفتخر به راهیابی به مکتب سالکان نور گردید و در حوزه علمیه قم در کنار تهذیب نفس از خرمن اساتید گرانمایه همچون آیات عظام استادی، تبریزی، شب زنده دار، خاتم یزدی و… کسب فیض نمود. با توجه به علاقه وافر وی به امر تبلیغ و نیز نفس معنوی و هنرمندی در خطابه داشت طی سفرهای زیادی به نقاط مختلف کشور و بعضی کشورهای منطقه به ترویج معارف تشیع و هدایت انسانهای تشنه حقایق پرداخت.
او که سالها با شهداء زندگی کرده بود پس از پایان جنگ جامعه بدون فرهنگ شهداء برایش سخت بود و به هر طریق سعی داشت با خاکهای گرم خوزستان انس داشته باشد تا گرمای نفسش هر روز بیشتر شود و مبلّغ پیام شهداء باشد. در سال 79 با چند عامل که محوری ترین آنها فرمان ولی امر مسلمین(حفظه الله) بود مجموعه تفحص سیره شهداء را پایه گذاری نمود و با تحمل زحمات زیاد و همّت عالی به تربیت سفیران نور و هدایت و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت پرداخت تا این سفیران نور در مناطق و قشرهای مختلف به روشن گری و هدایت صحیح جامعه بخصوص نسل جوان که در معرض طوفان غفلت و تباهی دشمنان اسلام و بشریت قرار دارند و نیز حفظ نظام از آسیب های دشمنان به تربیت آینده سازان و زمینه سازان ظهور بپردازند. و سرانجام روز 29 بهمن 82 در بازگشت از جلسه تبلیغی در جاده بابل بر اثر تصادف، روح مطهرش با ندای «فادخلی جنتی» به ملکوت اعلی عروج کرد، همان آرزویی که سالها از رب الشهداء تقاضا کرده بود 

اهم تحصیلات و فعالیتهای علمی

1- اخذ دیپلم تجربی در سن 15 سالگی
2- تحصیل در رشته شیمی دانشگاه دهلی نو کشور هندوستان
3- تحصیل در رشته علوم تربیتی دانشگاه فردوسی مشهد
4- تحصیل در مرکز مدیریت و آموزش سپاه
5- تحصیل دروس حوزه تا سطح خارج
6- تدریس دروس سطح یک حوزه
7- مربی پرورشی در مدارس مشهد
8- تحصیل در مرکز تخصصی تبلیغ حوزه علمیه قم
9- تدریس فن خطابه و سخنوری
10- مربی عقیدتی در بسیج
11- تدریس مدیریت فرهنگی و نظام تبلیغی اسلام در دانشگاه
12- سرگروه مرکز پژوهش حوزه های علمیه خواهران و همکاری در تدوین کتاب «روش سخنرانی دینی»

شهید

اهم فعالیتهای تبلیغی:

1. حضور مستمر و فعال در جبهه های جنگ به عنوان نیروی رزمی- تبلیغی
2. اعزام به تبلیغ از طریق نمایندگی ولی فقیه در سپاه به شهرهای مختلف
3. حدود 80 بار اعزام به دانشگاه های سراسر کشور از طرف نهاد رهبری در دانشگاه ها و معرفی مکرر ایشان به عنوان مبلغ نمونه و ممتاز
4. تدریس مدیریت فرهنگی و نظام تبلیغی اسلام در دانشگاه مشهد و اصفهان
5. مربی عقیدتی در بسیج
6. مبلغ نمونه در سطح مدارس راهنمایی و دبیرستان
7. تبلیغ در کشورهای لبنان، سوریه، اردن، ترکیه، افغانستان، پاکستان و آذربایجان شوروی

اهم خدمات و مسئولیتها:

1- مدیر مؤسسه روایت سیره شهداء(گروه تفحص سیره شهدا سابق)
2- عضو فعال انجمن اسلامی دانشگاه مشهد
3- تشکیل انجمن اسلامی جوانان خیابان فلسطین مشهد
4- حضور فعال در جبهه های حق علیه باطل به عنوان نیروی رزمی– تبلیغی
5- مسئول روابط عمومی لشگر 5 نصر
6- مسئول عقیدتی سیاسی سپاه ناحیه دو مشهد
7- مبلّغ نمونه و موفق نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاهها، نمایندگی ولی فقیه در سپاه و دفتر همکاری حوزه و آموزش و پرورش
8- معاون تربیتی و جانشین معاونت طرح و برنامه و امور بین الملل در مرکز جهانی علوم اسلامی
9- مسئول کمیسیون تبلیغ در مرکز سفیران نور حوزه علمیه قم
10- عضویت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مشهد

عبدالله ضابط

گلچین جملات، اندیشه ها و… شهید ضابط:

1- برآنیم تا با تأسی به سیره شهیدان والامقام در مقابل طوفان تهاجم فرهنگی دشمن، نسل جوان آینده را به ابعاد وجودی شهیدان حق و فضیلت آشنا سازیم.
2- شهداء گویا برگشته اند و مشغول سازماندهی هستند و تفرق ما را به تجمع دوباره تبدیل خواهند کرد.
3- شهید مثل شمعی است که نورش اگرچه کم سو است اما در برابر همه سیاهی ها، جلوه می کند.
4- ای کاش همه مبلّغان در هر مکانی هستند در موقع نماز، اذان بگویند تا دلهای مؤمنین به سوی خدا متوجه شود و شعائر دینی احیاء گردد.
5- ای شهداء خودتان کمک کنید تا بتوانیم این مکان های مقدس و مقاتل شهداء را با معرفت درک کنیم.
6- اگر می خواهید برایم دعا کنید، از خدا بخواهید تا زودتر شهید بشوم.
7- زمینه سازی ظهور حضرت بقیة الله الأعظم(عج) با ترویج فرهنگ ایثار و فداکاری میسّر است.
8- بچه ها شهداء را فراموش نکنید همه ما مدیون شهداء هستیم دلهایتان را با یاد و توسل به شهداء صیقل بدهید، رمز موفقیت و راه کمال ما شهداء هستند چرا که آنها شاهد ما هستند.
9- هر جا از خدا صحبت می کنم، جلسه می گیرد.

ابعاد روحی و معنوی:
توکل و توسل مداوم(توصیه ایشان به محارم و نزدیکان خود این بود که توکل بر خدا، رمز موفقیت است، دعا و توسل، سلاح گرفتاری هاست.)
اخلاص و تواضع(از مطرح شدن پرهیز می کرد و تسلیم وظیفه و تکلیف بود، نه به دنبال موقعیت و جایگاه)
ساده زیستی و بی رغبتی به دنیا؛ در مقابل تلاش برای رفع نیاز محرومین مخصوصاً طلاب کم بضاعت.
احترام زیاد به پدر و مادر(به نقل از پدر: ایشان هیچ گاه جلوتر از من راه نمی رفتند.)
محبت بی شائبه به همسر و فرزندان(به نقل از همسر: با این که حضور با برکت ایشان در خانه کم بود اما در فرصت هایی که در خانه بودند کمبودها را جبران می نمودند.)
جاذبه و محبوبیت زیاد و دافعه در حد لازم و همچنین نفوذ کلام بالا و مثبت نگری
استقامت و خستگی ناپذیری در تبلیغ دین و نشر فرهنگ شهادت(خطاب به دوستان می گفتند: آنقدر کار کنید که موقع رفتن به پیشگاه خداوند، پشیمان نشوید که کم کار کرده اید، جوابتان این باشد که دیگر رمق نداشتم تا کار کنم.)
عبادت و شب زنده داری
رعایت و حفظ بیت المال حتی در امور جزیی
علاقه شدید به امام و رهبری و دفاع از حریم ولایت.

شهید ضابط

ضابط که بود:
ضابط را نشناختم. چرا که شناختن او برای کسانی که حال و هوای او را نداشته باشند، کار دشواری است درک ضابط برای مثل ما که در حجاب های عصر مدرنیسم یا دنیاگرایی مدرن، گرفتار شده ایم کار طاقت فرسایی است به قول خودش «ما محکوم سایزها هستیم» و هیچ کدام از ما سایزمان به سایز ضابط نمی خورد. او کاملاً متفاوت بود و به مردم زمانه اش شباهتی نداشت،… در جاهایی که مخاطبینش او را نمی شناختند، وقتی ظاهر کاملاً بی پیرایه و قیافه معمولی اش را می دیدند باورشان نمی شد که تا چند دقیقه دیگر، غوغایی در دلشان به پا خواهد شد. چرا که خودش هم موقع ایراد سخن می سوخت و سخنانش از دل بر می آمد و بر دلها می نشست و بالاتر از اینها بر دلها آتش می زد.
کلامش بقدری گیرا و جذاب بود که بدون اختیار همه را مبهوت می کرد … در میان دوستان و مخاطبین گرچه موفق ترین و برترین و عالی ترین بود ولی در عین حال غریب بود و تنها … به ما التماس می کرد که بیایید از طریق عطر و یاد شهداء و بیان سیره آنان، نسل جوان امروز را از خطر تهاجم فرهنگی حفظ کنیم، اصلاً درک عمیق گفته هایش برایمان مقدور نبود. شهداء برای ضابط بهترین، زنده ترین و تازه ترین الگوی زندگی و سازندگی بودند نگاه و سیر و سلوک زندگی اش فقط از زاویه شهداء رقم می خورد. ضابط با تمام وجودش در شهداء ذوب شده بود. ضابط در عین حال که نمونه زیبایی از صفا، صداقت و تلاش خستگی ناپذیر بود، اما تمام امید و هدف او وصال شهیدان بود. او بازمانده شهداء بود و به این خاطر خود و زندگی اش را وقف شهداء کرده بود و به راستی زیبنده اوست که گفته شود ضابط یکی از بزرگترین سرداران روایتگری در عصر حاضر و مخلص ترین راوی عشق در دنیای معاصر بود. چه غریبانه از جمع علمداران عرصه روایت پر کشید، از جنس دریا بود و متعلق به دیاری دیگر. دنیا سالهای سال بود که برایش به قفس تبدیل شده بود او سالیان دراز، سر به مهر شوریدگی و دلدادگی را در وجود خود نهفته بود. در غربت نگاهش و صفای کلامش، عطش جاماندن از قافله شهیدان، هویدا بود. بارها و بارها در خاک به خون تپیده خوزستان به او می گفتند در این بیابانهای تف دیده چه می کنی و به دنبال چه می گردی؟ چه می فهمیدند که چه می کشید و چه رنجی می برد در روزگاری که بسیاری از مردان جنگ به زندگی روزمره خو کرده اند. بیابان های طلائیه، شاهد اشک ها و ندبه های سوزناکش بود. خدا می داند صدها کاروان از سراسر کشور از نوای حزین و صفای کلامش چه بهره ها که بردند… به همه به طور یکنواخت فیض می رساند از همین روست که هیچ قشری نمی تواند بگوید او تنها متعلق به ما بود، برایش فرقی نمی کرد با چه قشری حرف می زند، مهم این بود که آتش عشق به شهداء را در دلها شعله ور سازد و به چه زیبایی از عهده این هنر بر می آمد. چقدر خوشحال بود از اینکه می دید دوباره مثل روزهای جنگ، طلبه ها وارد عرصه دفاع از ارزشها و روایتگری حماسه سرایی شده اند و کاروانهای راهیان نور بدون راهنما نیستند. همیشه به راویان تأکید می کرد که زائران مشاهد شهداء با زائران حرم امام رضا (علیه السلام) تفاوتی ندارند چرا که یقین داشت خاک گلگون خوزستان، طلائیه و شلمچه قدمگاه ائمه اطهار (علیهم السلام) است.
خوشا به حالت که زینب وار، راوی حماسه های کربلای ایران شدی آری تو در قالب متعفن دنیا نمی گنجیدی و می دانم که شهداء نیز برای میهمانی تو در جمع با صفایشان از ما بیشتر بی تابی می کردند. و چه زیبا دریافتی سخن روایتگر فتح شهید آوینی را که می گفت «شأن انسان در این است که هجرت کند و از زمان و مکان و مقتضیات آنها فراتر رود و غل و زنجیر جاذبه دنیا را از دست و پای روح خویش بگشاید و در آسمان لایتناهی ولایت پرواز کند و کسی این مقام را خواهد یافت که از خود و آنچه دوست دارد بگذرد و خداوند در جوابش «و فدیناه بذبح عظیم» نازل کند». و به قول خودت که بارها و بارها می گفتی:
هر که از تن بگذرد، جانش دهند چون که جان درباخت جانانش دهند.

دانلود روایت شهید حاج عبدالله ضابط در شلمچه - ظهر عاشورای 82

میترا حسن‌پور، همسر شهید ضابط در حاشیه سفر به تایباد و شرکت در یادواره شهدا در گفت‌وگو با ایکنا از خراسان رضوی، اظهار کرد: از دست دادن عزیزان سخت است اما اگر به این یقین برسیم که خدا سرپرست همه ما است میتوانیم با مشکلات به خوبی مقابله کنیم.

وی ادامه داد: سختی در تمام زندگی‌ها وجود دارد اما تنها شکل آن مختلف است، در یک فیلم، نقش بدل‌ها با یک ضربه می‌میرند اما نقش اول با ضربات فراوان زنده می‌ماند، چرا که کارگردان اینگونه خواسته، اگر ایمان داشته باشیم پروردگار کارگردان زندگی ما است پس مطمئن باشیم هوای ما را خواهد داشت و آنچه تقدیرمان است رقم می‌خورد.

این استاد حوزه و دانشگاه با توصیه به جوانان گفت: ارتباط خود را با خدا نزدیکتر کنند و ارزش و قیمت بالایی برای خودشان قائل شوند جوانان بدانند هیچ‌کس جز پروردگار بهای آنان را نخواهد پرداخت، پس خود را ارزان نفروشند. ادامه‌دهنده راه شهدا و دوستی با این بزرگواران باعث می‌شود جوانان در مسیری حرکت کنند که انتهای آن به خدا برسد.

وی افزود: در برهه کنونی ابزار جنگ دشمن تغییر کرده است و این مساله جای خوشحالی دارد، زیرا توانایی‌های ملت ایران، به‌ویژه قشر جوان چنان پیچیده شده است که دیگر دشمن تنها با توپ و تانک نمی‌تواند بر آنان غلبه کند. تمام قوای خود را به کار گرفته تا راهی برای رسوخ به این کشور بیابد.

همسر شهید ضابط با اشاره به کم و کاستی موجود در کشور اظهار کرد: درست است فشارهای اقتصادی در جامعه وجود دارد و این مهم بر کسی پوشیده نیست، اما در مقابل افرادی را داریم که جهادی برای کشور خدمت می‌کنند و در مسیر خط رهبری گام برمی‌دارند و همین امر سبب سربلندی و اقتدار نظام مقدس اسلامی شده است.

وی بیان کرد: حاج عبدالله ضابطی سال ۴۱ در یک خانواده مذهبی و فرهنگی در مشهد مقدس متولد شد و دوران کودکی و نوجوانی خود را در همان شهر سپری کرد. در سن ۱۵ سالگی به‌صورت جهشی دیپلم تجربی گرفت و برای ادامه تحصیل راهی هندوستان شد اما عشق به انقلاب بعد ۶ ماه او را به ایران برگرداند.

همسر شهید ضابط عنوان کرد: در سال ۷۹ به چند دلیل که مهمترین آن‌ها فرمان مقام معظم رهبری بود، مجموعه تفحص سیره شهدا را پایه‌گذاری کرد و با تحمل زحمات زیاد و همت عالی به تربیت سفیران نور، هدایت و ترویج فرهنگ ایثار و شهادت پرداخت، تا این سفیران نور در مناطق و قشرهای مختلف به روشنگری و هدایت صحیح جامعه به‌خصوص نسل جوان که در معرض آسیب‌های اجتماعی دشمنان اسلام و بشریت قرار دارند و نیز حفظ نظام از هر گزندی به تربیت آینده سازان و زمینه سازان ظهور بپردازند.

وی ادامه داد: سرانجام ۲۹ بهمن ۱۳۸۲ در بازگشت از جلسه تبلیغی در جاده بابل بر اثر تصادف، روح مطهرش با ندای «فادخلی جنتی» به ملکوت اعلا عروج کرد، همان آرزویی که سال‌ها از پروردگار تقاضا کرده بود.

حسن‌پور افزود: ایشان مبلغ نهاد مقام معظم رهبری در دانشگاه بود و از طرفی مبلغ وحدت حوزه و آموزش و پرورش، بنابراین دایره برنامه‌هایشان وسیع بود. مخاطبان هم اکثرا نسل جوان مدارس و دانشگاه بودند. محرم و صفر و ماه رمضان به دانشگاه‌ها دعوت می‌شد و از اسفند تا فروردین هم در مناطق حضور داشت. برنامه‌ها طوری بود که این اواخر دائم‌السفر بودند و نمازها را کامل می‌خواندند. به وظایفشان اهمیت خاصی می‌دادند طوری که برای انجام کارها از قبل برنامه‌ریزی می‌کردند و همین مسئولیت را در خانواده نهادینه کرده بودند.

این استاد دانشگاه افزود: مدت ۲۱ سال با حاج عبدالله زندگی کردم و حاصل این زندگی ۶ فرزند است و زمان شهادت ایشان فرزند بزرگ خانواده ۲۰ سال و کوچکترین آن‌ها سه سال داشت. 

وی در پایان اضافه کرد: لحظه‌های که خبر شهادت همسرم را شنیدم یکی از فرزندانم با ناراحتی پرسید بعد از این چه کنیم و در پاسخش گفتم «إِنَّا لله و إِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ» تاکنون خداوند سرپرست زندگی ما بوده پس بعد از این هم هوای ما را خواهد داشت.

 چند خاطره از شهید عباس ورامینی :دنیا برای ما مانند همین قفس است. آب، نان، زن و بچه، زن و بچه و... در هر گوشه‌اش وجود دارد

میثم جان!بابا رفت به صحرای_کربلای ایران تا شاید بتواند با خون ناقابلش راه کربلا رابرای تمام دل‌هایی که هوای کربلا دارند باز کند.

زندگی نامه شهید عباس ورامینی به روایت مادر : این خط سرخ باید همچنان ادامه پیدا کند، تا ظهور امام زمان (عج)

چهارده خاطره ناب و خواندنی از روحانی شهید عبدالله میثمی

  

14 خاطره از شهید گرانقدر عبدالله میثمی
 

عبدالله میثمی
 

در 10 خرداد 1334 برابر با بیست و یکم رمضان، در اصفهان متولد شد. بزرگ ترها بر سر انتخاب اسم او به مشکل خوردند. پدربزرگش اسمش را انتخاب کرده بود، اما پدرش می گفت که حتما اسم بچه به الله ختم شود. خلاصه کار به استخاره کشید. پدربزرگ با نیت قرآن را باز کرد، این آیه آمد: «قال انی عبدالله اتانی الکتاب و جعلنی نبیا.»

.... این شد ک اسم او را عبدالله انتخاب کردند.

زندان ساواک

وقتی در زندان ساواک با شکنجه نتوانستند چیزی از زبانش بیرون بکشند، با یک کمونیست هم سلولش کردند. آن کمونیست که متوجه شده بود عبدالله حساس است، تا آب یا غذا می آورند، اول خودش می خورد تا عبدالله نتواند بخورد. چون او کمونیست ها را نجس می دانست. وقتی نماز و قرآن می خواند، زندانی کمونیست مسخره اش می کرد.

شب جمعه بود. دل عبدالله بدجوری گرفته بود. شروع کرد به خواندن دعای کمیل تا رسید به این جمله از دعا که: «خدایا! اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی بیندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد؟»نتوانست خودش را نگه دارد، افتاد به سجده و های های گریه کرد.

سرش را که بلند کرد، دید هم سلولی کمونیستش، سرش را گذاشته کف سلول و او هم گریه می کرد.

حواله امام رضا علیه السلام

برای عبدالله دنبال همسر می گشتند، تا این که با شهید مصطفی ردانی پور به مشهد می رود. مصطفی خواب امام رضا علیه السلام را می بیند، که به عبدالله بگویید: «چرا نمی روی منزل آقای شکوهنده؟»

بعد از بازگشت از مشهد، با این که ماه صفر بود، مادرش با منزل شکوهنده تماس می گیرد و می گوید: «می خواهیم برای خواستگاری برسیم خدمتان.» او در جواب خانواده شکوهنده که: «صبر کنید ماه صفر تمام شود.» می گوید: «نه! ما را امام رضا علیه السلام حواله کرده، فقط برای خواستگاری می آییم.»

در همین اثنا، برادر خانواده شکوهنده، یک روحانی دیگر را برای خواستگاری می آورد و حسابی هم از او تعریف می کند، حتی بیشتر از عبدالله میثمی، مریم شکوهنده مانده است که چه کند؛ اما خوابی که قبلا دیده بود، به دادش می رسد.

مریم شکوهنده نقل می کند: قرار بود بروم دعای کمیل، اما از بدشانسی تب کردم و نتوانستم بروم. دلم شکست. تنهایی دعا را خواندم و خوابم برد. در عالم رویا خواب امام حسین علیه السلام را دیدم. وقتی بیدار شدم، نگران بودم. خیلی دوست داشتم تعبیر خواب را بدانم. پیش یک نفر که می شناختمش رفتم و خوابم را تعریف کردم. او پرسید: «ازدواج کرده ای؟» گفتم: «نه.» گفت: «بعد از این خواب، ممکن است دو نفر در یک فاصله کم بیایند برای خواستگاری، اما شما اولی را انتخاب کن. آدم خوبی ست، البته زندگی سختی پیش رو دارید، ولی ازدواج تان، ازدواج خوبی ست و قبول کن.»

بدین ترتیب، عبدالله میثمی و مریم شکوهنده در دی ماه 1361، با مهریه و 14 سکه، به نیت چهارده معصوم، به علاوه مهریه حضرت زهرا علیه السلام به عقد هم درآمدند و ازدواج کردند.

14 خاطره از شهید گرانقدر عبدالله میثمی

مبهوتم

در عملیات فتح المبین، یکی از سرهنگ های عراقی که اسیر شده بود، گریه می کرد. علت گریه اش را که پرسیدند، گفت: «من 25 سال است که در عراق نظامی هستم و خدمت می کنم. تمام دسیسه ها و آرایش های جنگی را تجربه کرده ام، ولی از این مبهوت هستم که چطور یک نوجوان ایرانی که حتی کوچک تر از اسلحه خودش می باشد، آمده من و تعدادی دیگر را اسیر کرده است! نمی دانم چه حکمتی است که ما از چنین کسانی می ترسیم.»

خدا نکند...

عبدالله میثمی در تمام حیات پربارش ساده زیست و از هر گونه شهرتی به دور بود. کل اثاثیه شخصی او در یک چفیه جا می شد؛ البته به همراه چند جلد کتاب و لباس هایی اندک. دفتر کارش اتاق ساده ای بود موکت شده، بدون میز و صندلی. او هیچ گاه اتومبیل شخصی نداشت، حتی دولتی. در تمام عمرش از خود خانه ای نداشت و باهمسر و فرزندانش در اتاق کوچکی که توسط سپاه اجاره شده بود، زندگی می کرد و در جواب پدرش که به او می گوید:«بابا! یک منزل برای خودت تهیه کن، نمی شود که همیشه بی خانه باشی!» پاسخ می دهد: «خدا نکند من در دنیا خانه بسازم»

عینک هیدرولیکی

دسته عینکش شکسته بود. هر روز باید آن را تعمیر می کرد تا بتواند از آن استفاده کند. لولای عینک هم شکسته بود و با سوزن ته گرد یا نخ برای عینک، لولا درست می کرد. وقتی به او گفته شد که: «دیگر این عینک اوراق شده و آن را عوض کن!» گفت:«این عینک تازه هیدورلیکی شده، آن وقت بیندازمش دور؟ نه! تازه اول استفاده از این عینک است.»

نگاه کن به دلت

همیشه به رزمندگان گوشزد می کرد که: «برادران! پیوسته از خدا بخواهید که توفیق ادامه نبرد را از ما نگیرد»

یک بار وقتی یکی از نیروها دودل شده بود و هوای درس و حوزه به سرش زده بود، میثمی رفت سراغش و به او گفت: نگاه کن به دلت، ببین چی می گه، اگر کاری کردی که خدا و امام زمان راضی هستند، تکلیف همان است، والا برگرد دنبال همون راهی که تو فکرش هستی. من هیچ موقع شک نکردم که تو جبهه بمونم یا از جبهه برم حوزه. بعضی وقتها هم که دودل شدم، سر این مسئله بود که برم کردستان یا توی جنوب بمونم.»

زندان مومن

یک روز صبح بعد از نماز صبح و خواندن زیارت حضرت زهرا علیه السلام وقتی می خواست برود، حسین پسرم گریه می کرد. عبدالله او را برد بیرون و برایش چیزی خرید و آرامش کرد. من گریه ام گرفت و گفتم: «تا کی ما باید این وضع رو داشته باشیم؟» گفت: «تا حالا صبر کردی، باز هم صبر کن، درست می شه.» گفتم: «من می دونم، شما برای شهادت زیاد دعا می کنی، اگه منو دوست داری، دعا ک ن با هم شهید بشیم، از شما که کم نمی شه.» گفت:«دنیا حالا حالاها با تو کار داره.»

گفتم:«بعداز شما سخت می گذرد.» گفت:«دنیا زندان مومن است.»

همسر شهید

تقویت روحیه

در عملیات بدر وقتی خواستیم سوار قایق شویم، یک روحانی به بچه ها عطر می زد و روی آنها را می بوسید. دقت کردیم، دیدیم عبدالله میثمی است. خیلی آرام و خندان بود. وقتی به ایشان رسیدیم، پس از روبوسی، به ما گفت: «اگر به خط می روید، مرا هم ببرید.» سوار قایق شدیم و رفتیم خط. ایشان در خط هم همین کار را انجام می داد. یعنی به رزمندگان عطر می زد، خوش و بش کرده، روحیه می داد و آنها را دعا می کرد. این کار میثمی در تقویت روحیه رزمندگان اثر زیادی داشت.

 14 خاطره از شهید گرانقدر عبدالله میثمی

می خواست کتکم بزند

یک بار به من گفت بلیط اتوبوس برای خانواده اش بگیرم و آنها را راهی اصفهان کنم. وقتی می خواستم برای تهیه بلیط بروم، دیدم ماشین سپاه هست و کسی فعلا استفاده ای از آن نمی کند. ماشین را برداشتم و آنها را با ماشین سپاه بردم. وقتی میثمی فهمید، به قدری عصبانی شده بود که کم مانده بود، مرا بزند. آن قدر به بیت المال تقید داشت، حتی بعد از شهادتش، وقتی می خواستم خانواده اش را با ماشین سپاه ببرم معراج شهدا، هر چه کردم ماشین روشن نشد. احساس کردم که او راضی به این امر نیست و به همین خاطر ماشین راه نیفتاد.

از خدا خواستم...

همراه کلاهدوزان از اصفهان به سمت بندرعباس حرکت کرد. در بین راه، برای رفع خستگی و نوشیدن آب پیاده شدند، موقع سوارشدن کلاهدوزان جایش را با میثمی عوض کرد. دقایقی بعد، تصادف می کنند و کلاهدوزان به همراه راننده در این حادثه جان باخته و میثمی زخمی می شود.

کارشناسان وقتی عکس ماشین را دیده بودند، تعجب کرده بودند که چطور می شود کسی از این ماشین زنده بیرون بیاید. اما خود میثمی می گفت: «از خدا خواستم عمر دوبارهای به من بدهد تا بروم جبهه. قبلا هم تصمیم داشتم بروم خط، اما الان دیگر قطعی شد. دوست ندارم این طوری کشته شوم. دلم می خواهم توی جبهه و در میان رزمندگان شهید شوم.»

30 ماه

همیشه می گفت: «من 30 ماه در زندان، 30 ماه در یاسوج، 30 ماه در شیراز بودم و می دانم که 30ماه هم در جبهه هستم و باید بعد از آن، اجرم را از خدا بگیرم.» همان طور هم شد و عبدالله میثمی که مسئولیت دفتر نمایندگی امام در قرارگاه خاتم الانبیاء را به عهده داشت، در سحرگاه 9 بهمن 1365، در شب دم عملیات کربلای 5، از ناحیه سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و بعد از سه روز، در 12 بهمن، همزمان با شهادت خانم فاطمه زهرا علیه السلام به آرزوی دیرینه خود، «شهادت» رسید.

عبدالله

روز تشییع، مسجد امام اصفهان از جمعیت پر شده بود. از یکی از روحانیون، که از دوستان شهید میثمی بود، درخواست شد کمی سخنرانی کند. آن برادر روحانی نقل کرد: مانده بودم چطور شروع کنم. تفالی به قرآن زدم. وقتی قرآن را باز کردم، این آیه آمد: «قال انی عبداله اتانی الکتاب و جعلنی نبیا.»

... و این آیه، دقیقا همان آیه ای بود که وقتی به دنیا آمد، پدربزرگش با تفال به قرآن، نام او را عبدالله گذاشته بود.

زندگی نامه و وصیتنامه میثم ولایت شهید عبدالله میثمی : کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست

زندگی نامه و وصیتنامه میثم ولایت شهید عبدالله میثمی : کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست

سال 1334 ه. ش در خانوادهای مؤمن در شهر اصفهان متولد شد. تولد او مصادف با شب ولادت حضرت امیرالمؤمنین (ع) بود. پدرش برای نامگذاری او به قرآن تفأل نموده بود، نام او را عبدالله گذاشت. ( بر مبنای آیهی 32 از سورهی مریم ) عبدالله دوران کودکی و نوجوانی را در دامان پاک پدر و مادر خود سپری کرد. وی در دورهی دبیرستان، همزمان با تحصیل، در کنار پدرش به کار پرداخت. از نوجوانی شور و علاقهی خاصی به مسائل مذهبی و ترویج و تبلیغ علوم الهی داشت و شاید همین انگیزه او را در مسیر فراگیری دروس حوزوی و ورود به سلک روحانیت و طلبگی قرار داد.

فعالیتهای سیاسی ـ مذهبی این شهید بزرگوار در کنار کسب علوم دینی به اتفاق چند تن از دوستانش در مسجد محل، انجمن دینی و خیریه، هیأت حضرت رقیه (ع)، کلاسهای آموزش قرآن و صندوق قرض الحسنه را پایهگذاری کرد و عملاً مسؤولیت ارشاد دوستان همسن و سال خود را به عهده گرفت و قرآن و مسایل سیاسی روز را به آنها تعلیم میداد، که به تدریج همین محافل دوستانه به جلسات مخفی تبدیل گردید. در این مقطع عمده توجه و تلاش عبدالله و دوستانش به پخش اعلامیه، کتاب و تبیین اهداف مبارزاتی و شخصیت حضرت امام خمینی (ره) و افشای خیانت های رژیم شاهنشاهی نسبت به اسلام و مسلمین معطوف گردید و سرانجام پس از چند سال تحصیل حوزوی و تبلیغ و ترویج احکام الهی، در سال 1353 به همراه برادر شهیدش (حجت الاسلام رحمت الله میثمی) و چند تن دیگر از دوستانش، به قم هجرت نمود و در مدرسه شهید حقانی سکنی گزید و به تعلیم و تربیت و تکمیل دروس دینی پرداخت. وی که در کنار درس به مبارزه با رژیم نیز مشغول بود، با خیانت یکی از منافقان، تحت تعقیب قرار گرفت و به همراه چند طلبه دیگر در همین سال دستگیر و روانه زندان شد. در زندان با وجود آنکه شکنجه های فراوانی را تحمل نمود، ذره ای نرمش نشان نداد و با تجاربی که داشت محیط زندان را به کلاس درس تبدیل نمود و در حالی که از محضر بعضی از روحانیون کسب فیض میکرد، به اتفاق سایر زندانیان همبند به تحقیق و مطالعه علوم و معارف قرآن و نهج البلاغه می پرداخت. او تعالیم روح بخش قرآن را به زندانیان آموزش می داد و این حرکتها در روحیه زندانیانی که تحت تأثیر گروهکهای ملحد و منافق بودند، تأثیر به سزایی داشت. شهید میثمی که سی ماه از عمر پرثمرش را در زندان ستمشاهی به سر برده بود، در سال 1357 به دنبال مبارزات قهرمانانه ملت رشید ایران به رهبری حضرت امام خمینی (ره) از زندان آزاد شد و پس از رهایی، با روحیه انقلابی خود در جهت به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی از اهدای هر آنچه که در توان داشت، کوتاهی نکرد.

فعالیتهای پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایشان با پیروزی انقلاب اسلامی، جهت ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم رفت و از محضر اساتید بزرگوار کسب علم کرد. سپس در کنار دوست دیرینه اش روحانی شهید، «مصطفی ردانی پور» و برای یاری رساندن به این نهضت الهی، مدتی را در کردستان گذراند و از آنجا به دنبال تشکیل سپاه در یاسوج، به آن شهر عزیمت کرد، تا در کنار عزیزان پاسدار به سازماندهی و ارشاد عشایر محروم بپردازد. او که بعد از آزادی از زندان، با سابقه سیاسی قبلی خود می توانست در بسیاری از جاهای حساس کشور نیرویی کارآمد باشد، ولی گمنامی را برگزید و بدون نام و شهرت و آوازه، با هدف رشد و اعتلای اسلام، در هر نقطه از سرزمین اسلامی خالصانه خدمت کرد. شهید میثمی در مدت حضور در استان کهگیلویه و بویراحمد سهم بزرگی در تأمین امنیت و ثبات این منطقه عشایری داشت و تلاشهای فراوانی برای کمک و رسیدگی به مستمندان و خانواده شهدا به کار بست. این شهید سعید علاوه بر خدمت در سپاه، در تشکیل بسیاری از نهادهای انقلاب اسلامی در استان کهگیلویه و بویراحمد نقش بارزی داشت و همواره مورد مشاوره مسؤولین استان قرار می گرفت. پس از سی ماه خدمت و تلاش شبانه روزی در آن منطقه محروم، از سوی نماینده حضرت امام (ره) در سپاه، به عنوان مسؤول دفتر نمایندگی حضرت امام (ره) در منطقه نهم (فارس، بوشهر، کهگیلویه و بویراحمد) منصوب گردید. شهید میثمی و دفاع مقدس از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی شهید میثمی جنگ را یک نعمت بزرگ و یک سفره گسترده الهی میدانست ومعتقد بود هرکس بیشتر بتواند در جنگ شرکت کند، از این سفره الهی بیشتر بهره برده لذا در بسیاری از صحنه ها و مناطق عملیاتی حضور فعال داشته است ، برادرش در یکی ازهمین مناطق عملیاتی (تپه های شهید صدر) در مقابل چشمانش به شهادت رسید. او همچنین به تأسی از حضرت امام (ره) و رهبر و مقتدایش معتقد بود که جنگ در رأس همه امور است و بقیه مسایل در مرحله بعد. بنابراین بسیار مشتاق بود که همیشه در جبهه بماند، تا اینکه از طرف حضرت حجت الاسلام و المسلمین شهید محلاتی، «نماینده محترم حضرت امام (ره) در سپاه» به مسؤولیت نمایندگی امام در قرارگاه خاتم الانبیاء (ره) ـ که قرارگاه مرکزی و هدایت کنندهی تمامی نیروهای ارتش سپاه و بسیج و سایر نیروهای مردمی بود ـ برگزیده شد، تا با حضور در میان برادران سپاهی، بسیجی و ارتشی، شمع محفل رزمندگان و مایهی قوت قلب آنان باشد. شهید میثمی که با علاقه و عشق بی نظیر این سنگر را انتخاب کرده بود، در آن شرایط حساس در کنار فرماندهان و رزمندگان، توانست نقش مهمی را در انسجام نیروها و رشد معنویات در جبهه ایفا کند. سخن او همواره و بخصوص در خطوط مقدم نبرد و شبهای عملیات الهام بخش رزمندگان و مسؤولان جنگ بود. او حتی برای زیارت خانه خدا هم حاضر نبود، لحظه ای جبهه های نبرد حق علیه باطل را ترک کند، چرا که معتقد بود جبهه اجر زیارت خانه  خدا را هم دارد. او عاشقی دلباخته بود و عشق را تنها با ایثار و فداکاری قرین میدانست و اهدای خون خود را در راه حق، تنها ذرهای برای شکر این همه نعمت برمی شمرد و توفیق حضور در جبهه را ارمغانی میدانست که با یاری معشوق به ظهور خواهد رسید. نظرش این بود که: «کعبه یک سنگ نشان است که ره گم نشود حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست

عبدالله میثمی در یکی از سخنرانی‌هایش برای رزمندگان اسلام گفت: «برادران! پیشروی و عقب‌نشینی در خاک، شکست و پیروزی نیست، حقیقت پیروزی، وحدت و انسجام؛ و حقیقت شکست، اختلاف ماست. اگر خدای ناکرده به واسطه حرف‌های اختلاف‌انگیز، رزمندگان در کارشان سست شوند، تمام عواقب و گناهان آن به گردن ماست.»

مروری بر زندگی شهید عبدالله میثمی

به گزارش ایسنا، سال ۱۳۳۴ در شهر اصفهان متولد شد. تولد او مصادف با شب ولادت حضرت امیرالمؤمنین (ع) بود. پدرش برای نامگذاری او به قرآن تفأل کرد، نام او را «عبدالله» گذاشتند. دوران کودکی و نوجوانی را سپری کرد و در دوره دبیرستان، همزمان با تحصیل، در کنار پدرش مشغول به کار شد. از نوجوانی شور و علاقه خاصی به مسائل مذهبی و ترویج و تبلیغ علوم دینی داشت و شاید همین انگیزه او را در مسیر فراگیری دروس حوزوی و ورود به قبلیه روحانیت و طلبگی قرار داد.

عبدالله در کنار کسب علوم دینی به اتفاق چند تن از دوستانش در مسجد محل، انجمن دینی و خیریه، «هیأت حضرت رقیه (ع)»، کلاس‌های آموزش قرآن و صندوق قرض‌الحسنه را پایه‌گذاری کرد و عملاً مسئولیت ارشاد دوستان هم‌سن و سال خود را بر عهده گرفت و قرآن و مسائل سیاسی روز را به آنها تعلیم داد. به تدریج همین محافل دوستانه به جلسات مخفی تبدیل شد. در این زمان بیشتر توجه و تلاش عبدالله و دوستانش به پخش اعلامیه، کتاب و تبیین اهداف مبارزاتی و شخصیت حضرت امام خمینی (ره) و افشای خیانت‌های رژیم شاهنشاهی نسبت به اسلام و مسلمین بود. سرانجام پس از چند سال تحصیل حوزوی و تبلیغ و ترویج احکام الهی، در سال ۱۳۵۳ به همراه برادر شهیدش (حجت‌الاسلام رحمت‌الله میثمی) و چند تن دیگر از دوستانش، به قم هجرت کردند و در مدرسه «شهید حقانی» ساکن شد و به تعلیم و تربیت و تکمیل دروس دینی پرداخت.

عبدالله که در کنار درس به مبارزه با رژیم نیز مشغول بود، با خیانت یکی از منافقان، تحت تعقیب قرار گرفت و به همراه چند طلبه دیگر در همین سال دستگیر و راهی زندان شد.
در زندان با وجود آنکه شکنجه‌های فراوانی را تحمل کرد، ذره‌ای نرمش نشان نداد و با تجاربی که داشت محیط زندان را به کلاس درس تبدیل کرد و در حالی که از محضر بعضی از روحانیون کسب فیض می‌کرد، به اتفاق سایر زندانیان هم‌بند به تحقیق و مطالعه‌ی علوم و معارف قرآن و نهج‌البلاغه پرداخت.

او تعالیم قرآن را به زندانیان آموزش می‌داد و این حرکت‌ها در روحیه زندانیانی که تحت تأثیر گروهک‌های ملحد و منافق بودند، تأثیر به سزایی داشت. شهید میثمی که ۳۰ ماه از عمر پرثمرش را در زندان ستم‌شاهی به سر برده بود، در سال ۱۳۵۷ به دنبال مبارزات قهرمانانه‌ی ملت رشید ایران به رهبری حضرت امام خمینی (ره) از زندان آزاد شد و پس از رهایی، با روحیه‌ی انقلابی خود در جهت به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی از اهدای هر آنچه که در توان داشت، کوتاهی نکرد.

با پیروزی انقلاب اسلامی، جهت ادامه تحصیل به حوزه علمیه قم رفت و از محضر استادان کسب علم کرد. سپس در کنار دوست دیرینه‌اش روحانی شهید، «مصطفی ردانی‌پور» و برای یاری رساندن به این نهضت امام خمینی (ره)، مدتی را در کردستان گذراند و از آنجا به دنبال تشکیل سپاه در یاسوج، به آن شهر رفت، تا در کنار پاسداران به سازماندهی و ارشاد عشایر محروم بپردازد. او که بعد از آزادی از زندان، با سابقه سیاسی قبلی خود می‌توانست در بسیاری از جاهای حساس کشور نیرویی کارآمد باشد، ولی گمنامی را برگزید و بدون نام و شهرت و آوازه، با هدف رشد و اعتلای اسلام، در هر نقطه از سرزمین اسلامی خالصانه خدمت کرد.

این روحانی در مدت حضور در استان کهگیلویه و بویراحمد سهم بزرگی در تأمین امنیت و ثبات این منطقه عشایری داشت و تلاش‌های فراوانی برای کمک و رسیدگی به مستمندان و خانواده‌ی شهدا به کار بست. او علاوه بر خدمت در سپاه، در تشکیل بسیاری از نهادهای انقلاب اسلامی در استان کهگیلویه و بویراحمد نقش بارزی داشت و همواره مورد مشاوره‌ی مسؤولین استان قرار می‌گرفت. پس از ۳۰ ماه خدمت و تلاش شبانه‌روزی در آن منطقه‌ی محروم، از سوی نماینده‌ی حضرت امام (ره) در سپاه، به عنوان «مسؤول دفتر نمایندگی حضرت امام (ره)» در منطقه‌ی نهم (فارس، بوشهر، کهگیلویه و بویراحمد) منصوب شد.

14 خاطره از شهید گرانقدر عبدالله میثمی

از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه جمهوری اسلامی ایران، عبدالله جنگ را یک نعمت بزرگ و یک سفره‌ی گسترده‌ی الهی می‌دانست و معتقد بود که هرکسی بیشتر بتواند در جنگ شرکت کند، از این سفره‌ی الهی بیشتر بهره برده است. برای همین در بسیاری از مناطق عملیاتی حضور فعال داشت و یکی از آن صحنه‌ها این بود که برادرش در مقابل چشمانش در تپه‌های شهید صدر به شهادت رسید.

به تأسی از حضرت امام (ره) و رهبر و مقتدایش معتقد بود که جنگ در رأس همه‌ی امور است و بقیه‌ی مسائل در مرحله‌ی بعد. بنابراین بسیار مشتاق بود که همیشه در جبهه بماند، تا اینکه از طرف حضرت حجت‌الاسلام و المسلمین شهید محلاتی، «نماینده محترم حضرت امام (ره) در سپاه» به «مسئولیت نمایندگی امام (ره) در قرارگاه خاتم‌الانبیاء (ره)» که قرارگاه مرکزی و هدایت کننده تمامی نیروهای سپاه و بسیج و سایر نیروهای مردمی بود برگزیده شد، تا با حضور در میان برادران سپاهی، بسیجی و ارتشی، شمع محفل رزمندگان و مایه قوت قلب آنان باشد.

حجت‌الاسلام میثمی که با علاقه و عشق بی‌نظیر این سنگر را انتخاب کرده بود، در آن شرایط حساس در کنار فرماندهان و رزمندگان، توانست نقش مهمی را در انسجام نیروها و رشد معنویات در جبهه ایفا کند. سخن او همواره و بخصوص در خطوط مقدم نبرد و شب‌های عملیات الهام‌بخش رزمندگان و مسؤولان جنگ بود. او حتی برای زیارت خانه خدا هم حاضر نبود، لحظه‌ای جبهه‌های نبرد حق علیه باطل را ترک کند، چرا که معتقد بود جبهه اجر زیارت خانه‌ی خدا را هم دارد.

وی همواره در میدان جهاد حاضر بود و یار و یاور رزمندگان اسلام به شمار می‌رفت. تکلیف دینی در نزد او بر همه چیز مقدم بود. بصیرت و آگاهی او در آن شرایط سخت، گره‌گشا بود، اخلاص و تقوای او امید را در دل‌ها زنده می‌کرد و تبسمش یأس و نومیدی آنان را می‌زدود. او در بسیاری از صحنه‌ها پیشتاز بود. دلسوزی، ایمان و علاقه‌اش به حضرت امام (ره) و انقلاب، او را پذیرای همه‌ی سختی‌ها کرده بود. حجت‌الاسلام میثمی در کوران حوادث انقلاب و جنگ بر این نکته تأکید می‌کرد که وقتی انسان برای خدا کار کند، هرچند هم آن کار کوچک باشد، چنان نمود دارد که اصلاً خودش هم باور نمی‌کند.

کار کردن در راه خدا و خدمت به بندگان برایش به مثابه‌ی عبادت و از همه چیز شیرین‌تر بود. زیرا فعالیت و تلاش برای رضای خدا را معراج خود می‌دانست و در حقیقت، تعالی و رسیدنش به کمال معنوی، نتیجه‌ی همین اخلاص و عشق به خدمت‌گزاری بود. او هر آنچه داشت، در طبق اخلاص نهاده بود و برای احیای دین خدا و ارزش‌های متعالی سر از پا نمی‌شناخت.ایثار و از خود گذشتگی او به حدی بود که در همه حال، برای سپاهیان اسلام، نمونه و الگو بود. اعتقاد راسخ و روح باصفایش که در مراحل مختلف زندگی، به ویژه در دوران زندان، صیقل یافته بود، از او انسانی وارسته ساخته بود، که جز در وادی سالکان طریق عشق و مخلصان درگاه معبود، نمی‌توان چنین یافت. عبدالله همواره مسؤولیت عظیم فرماندهان و نیروهای رزمنده و امانت سنگین و بار مسئولیت شهدا را یادآوری می‌کرد و می‌گفت:
«خدا می‌داند اگر پیام شهدا و حماسه‌های آنها را به پشت جبهه منتقل نکنیم، گنهکاریم.»

این عالم وارسته و روحانی مبارز که با درک تکلیف و شناخت زمان، خدمت در جبهه‌ها را بر همه چیز ترجیح داده بود، به رزمندگان گوشزد می‌کرد: «اگر به خاطر مشکلات و به اسم پایان مأموریت و غیره بخواهیم برگردیم، نوعی سقوط است. برادران پیوسته از خدای خود بخواهید که توفیق ادامه‌ی نبرد را از ما نگیرد. خدا می‌داند روز قیامت وقتی روزهای جبهه‌مان را ببینیم و روزهای مرخصی را هم ببینیم، گریه خواهیم کرد که ای کاش مرخصی نرفته بودیم.»

حجت‌الاسلام میثمی که در فراز و نشیب‌های انقلاب و جنگ، وظیفه‌ی خود را خوب می‌شناخت و با حضور مستقیم در جبهه‌ها و خطوط مقدم، سند زنده‌ی عمل به تکلیف و همراهی روحانیت با فاتحان میادین رزم را به نمایش می‌گذاشت، در یکی از سخنرانی‌هایش برای رزمندگان اسلام گفت: «برادران! پیشروی و عقب‌نشینی در خاک، شکست و پیروزی نیست، حقیقت پیروزی، وحدت و انسجام و حقیقت شکست، اختلاف ماست. اگر خدای ناکرده به واسطه حرف‌های اختلاف انگیز ما، رزمندگان در کارشان سست شوند، تمام عواقب و گناهان آن به گردن ماست.»

این روحانی مبارز و فداکار آنگاه که می‌دید رزمندگان و فرماندهان، برای دفاع از اسلام به شهادت می‌رسند و مزد جهاد را دریافت می‌کنند، می‌گفت: «خدا می‌داند که من این روزها دارم زجر می‌کشم، چرا که می‌بینم برادران ما چه زیبا به پیشگاه خدا می‌روند. خدا نکند که عاقبت ما، جور دیگری باشد.»

سرانجام همان‌طور که در شب دوم عملیات کربلای ۵ به دوستان گفته بود: «من در این عملیات اجر خودم را از خدا می‌گیرم.»هنگامی که در تاریخ روز نهم بهمن ماه سحرگاهان، آن زمان که دلباختگان جمال محبوب، برای مناجات با خدای خویش آماده می‌شد، وعده الهی تحقق یافت و در منطقه عملیاتی «کربلای ۵»، از ناحیه‌ی سر مورد اصابت ترکش قرار گرفت و بعد از سه روز ۱۲ بهمن ماه سال ۱۳۶۵ مطابق با دوم جمادی‌الثانی که مصادف با شب شهادت حضرت زهرا (ع) بود که به شهادت رسید.

وصیت‌نامه

«اعوذبالله من الشیطان الرجیم» «بسم الله الرحمن الرحیم» الحمدالله رب‌العالمین و الصلوه والسلام علی اشرف الانبیاء والمرسلین ابی القاسم محمد صل الله علیه و علی اهل بیته الطیبین الطاهرین و اما بعد از حمد خدای تبارک‌وتعالی و درود به پیغمبر و اهل‌بیتشان علیهم‌السلام خداوند توفیق عنایت فرمود که در شب شانزدهم اسفندماه سال هزار و چهارصد و شصت شمسی مطابق با جمادی‌الاول در ایام وفات فاطمه زهرا سلام‌الله علیها وصیت‌نامه‌ای بنویسم. و خدایا تو گواهی در این لحظه که در خدمت مقام وحدانیت، این کلمات را می‌نویسم بسی شرمنده و شرمسارم، چراکه بندگان تو را می‌بینم که در جبهه‌های حق علیه باطل می‌جنگند و در سنگرهای خود وصیت‌نامه‌های شهید وارونه می‌نویسند. خدایا دلم می‌سوزد که چرا به زمین چسبیدم. خدایا اگر من بیچاره در این لحظه بمیرم فردا در مقابل این جوانانی که از لذت و عیش و نوش دنیا بریدند و رو به تو آوردند سرافکنده خواهم بود. اشهد آن لااله‌الاالله وحده لا شریک له و اشهدان محمدا صلی‌الله علیه و آله عبده و رسوله و ان علیا امیرالمؤمنین و حسن بن علی المجتبی و حسین بن علی السیدالشهدا و علی بن الحسین زین العابدین و محمدبن علی باقر علم النبین و جعفربن محمد الصادق و موسی بن جعفر الکاظم و علی بن موسی الرضا و محمدبن علی التقی و علی بن محمدالنقی والحسن بن علی العسگری و حجه بن الحسن المهدی صلواتک علیهم اجمعین ائمتی و سادتی بهم اتولی و من اعدائهم اتبری و ان ما جاز به النبی حق و ان الله بعث من فی القبور. ای پدر بزرگوار و مادر مهربانم و ای خواهران و برادران و ای همه کسانی که با شما در دنیا مأنوس بودم از شما عاجزانه می‌خواهم که پیوسته از برایم طلب مغفرت کنید چرا که با رویی سیاه از دنیا می‌روم. شما نمی‌دانید خدا چقدر لطف کرده گناهان مرا از شما پوشانده. آنچه در دوران زندگی‌ام بیش از همه چیز مرا رنج داد و باعث خون دل خوردن من شد، اخلاص نداشتنم بود و الان نمی‌دانم در مقابل خدای بزرگ چه عملی را همراه خود ببرم. دومین مسئله ای که مرا در زندگی عقب انداخت که موفق نشوم از فیض‌های بزرگ‌تری بهره مندتر گردم، بی نظمی و بز صفتی من بود که جسته گریخته کار می‌کردم و به هر کشتزاری دهانی می‌زدم. این است که دستم از حسنات تهی است. و سومین چیزی که گوشت بدنم را آب کرد و در دنیا مرا سوزاند تا قیامت چه بر سرم آورند غیبت بخصوص غیبت علما بود. خدا کند که با دعای شما پروردگار همه کسانی را که برگردن ماحق دارند از دست ما راضی گرداند... ]پدر[ فراموش نمی‌کنم وقتی که آمدید پشت میله‌های زندان قصر و گفتید خدایا من از این فرزند راضی هستم تو هم راضی باش و من چقدر آسوده شدم... ای مادرم، شما آن مادری هستید که در اولین برخورد هنگام ملاقات در زندان حماسه ای همچون حضرت زینب آفریدید. همانجا که گفتید فرزندم ناراحت نباش تو سرباز امام زمان هستی درس‌هایت را بخوان و مرا از آن گرداب هولناک به ساحل اطمینان خاطر آوردید. و اگر این فرزند کوچک شما فاتحانه و پیروزمندانه با چهره سفید از دنیا رفت بدانید همان دعای شماست که در اولین سال عروسی خود جهت فرزندی صالح کردید مستجاب گشته و خدا این فرزند صالح را از شما پذیرفته است. ای خواهرانم طاهره خانم و اکرم خانم، شما از یادتان نرود که شما از پستانی پاک شیر خورده‌اید و باید با پستانی پاک به فرزندانتان شیر بدهید. فرزندانتان را با حب اهل بیت بار بیاورید. آن‌ها را آشنا با ولایت فقیه کنید مگر نمی‌دانید که پیغمبر خدا ما را به دست اهل بیتش سپرد و امام زمان ما را به دست فقها سپردند مبادا در راهی به جز راه مرجع تقلید قدمی بردارید که در این صورت در مقابل خدای تبارک و تعالی هیچ حجتی ندارید. برادران عزیزم. ای رحمت خدا و ای امین خدا و ای عطا خدا شما سربازی امام زمان را فراموش نکنید. برادرتان که لیاقت نداشت اما امیدوارم شما جزو انصار و یاران امام زمان باشید. بکوشید با تقوای الهی تا از منبع اهل بیت بهره مند شوید. نکند خدای ناکرده در دسته بندی‌ها و جبهه بندی‌های مذهبی بیفتید که معنویت روحانیت از شما گرفته می‌شود. که ناگهان می‌بینید از روحانیت به جز لباسش برایتان نمانده است. به این طرف و آن طرف ننگرید. فقط نگاه کنید به نائب امام زمانتان تا فریب نخورید. در گرداب غیبت‌ها و تهمت‌ها نیفتید. خدا گواه است که این بدگویی‌ها ایمان را می‌خورد و انسان را از روحانیت اخراج می‌کند. لذت مناجات با خدا را از بین می‌برد و شما به بچه‌های خواهرانتان بیشتر سر بزنید مخصوصاً فرزندان طاهره خانم که سید هستند باید جزء رهروان راه حسینی باشند. من از همه رفقایم التماس دعا دارم. فقط دو نفر از دوستانم را بگوئید به سر قبرم بیشتر بیایند یکی آقا مصطفی ردانی پور و یکی هم سیدمرتضی صاحب فصول و از جانب من بر سر قبر سیداحمد حجازی بروید و شب‌های جمعه قبر مرحوم مجلسی را فراموش نکنید. زیارت قبر آقای مطهری علم و حکمت و زیارت قبر آقای مدنی تقوی و زهد و زیارت قبر آقای بهشتی سوز و گداز به انسان می‌دهد. زیارت این قبور را فراموش نکنید. و با اجازه پدر بزرگوارم اخوی رحمت اله را به عنوان قیم انتخاب کردم باشد که بدهی‌های مرا بدهد... خدایا ما را جزو یاران امام زمان محسوب بدار. خدایا رهبر کبیر انقلاب امام خمینی را در پناه خودت از همه بلاها مصون و محفوظ بدار. خدایا رزمندگان ما را در جبهه‌های حق برعلیه باطل بر دشمنانشان فاتح و پیروز بگردان. خدایا ما را به شهدا ملحق بگردان. پروردگارا عاقبت امر ما را ختم به خیر بگردان. خدایا پدر و مادر را از دست ما راضی و خشنود بگردان. پروردگارا مهر و محبت اهل بیت را از ما و فرزندان ما مگیر. افسوس که عمری پی اغیار دویدیم از یار بریدیم و به مقصد نرسیدیم سرمایه ز کف رفت و تجارت ننمودیم جز حسرت و اندوه متاعی نخریدیم

چهارده خاطره ناب و خواندنی از روحانی شهید عبدالله میثمی