علیرضا از سفره های رنگارنگ ناراحت میشد
توی پوشیدن لباس هم سعی می کرد ساده و بی تجمل ، اما در عین حال پاکیزه باشه
زمانی که نامزد کرد به اصرار ما لباس نو خرید و شب قرار بود به منزل نامزدش بره
لباسش را پوشید و رفت بیرون
اما دیدیم هنوز نرفته و توی حیاط داره قدم میزنه!
تعجب کردیم و گفتیم: چرا نمیری؟
گفت: خجالت می کشم با این لباسها بیرون برم
دارم راه میرم تا یه ذره لباسهام چروک بشه و از حالت نو بودن در بیاد
بعد مقداری خاک به کفشش پاشید
من از کارش خنده ام گرفت و گفتم:
چرا این کار و میکنی؟ مگه کسی با لباسهای نو بیرون نمیره؟
گفت: چرا ، ولی شاید کسی نداشته باشه و چشمش به لباسهای من بیفته و برنجه
خاطره ای از زندگی شهید علیرضا نوبخت
منبع: کتاب حافظان بیت المال
مادرش رفته بود بازار و خیار گرون قیمت خریده بود
وحید گفت: درست نیست وقتی مردم ندارند ما خیار گرون بخوریم
یه خیار برداشت و چهار قسمت کرد
به هر نفر یک تکه داد و گفت: اینطوری بخورید…
… می رفت زندان اوین و به بچه های گروه فرقان آموزش دینی می داد
بعدها خیلی از اون بچه ها رفتند جبهه و شهید شدند…
خاطره ای از زندگی شهید دکتر عبدالحمید « وحید » دیالمه
خاطره ای از همسر شهید : زمانیکه به مزار شهید علی امرایی رسیدیم، آقا محمد گفتند، دوستانم میگویند: شبیه شهید امرایی هستم. سپس با خنده ادامه دادند: اگر شهید شدم، من را هم در قطعه ۲۶ خاک کنید. به شوخی گفتم: بالاخره شما میخواهید پیکر داشته باشید یا خیر؟ چون همیشه دعا میکردند هنگام شهادت ذرهای از بدن خود باقی نماند. پاسخ دادند: انشاءلله پیکری باقی نمیماند؛ اما اگر پیکرم بازگشت در این قطعه به خاک سپرده شوم؛ اما سنگ مزار نداشته باشم، چراکه به دلیل بازگشت پیکر شرمنده امام حسین (ع) هستم، دیگر شرمنده حضرت زهرا (س) نباشم.
.