یک گلوله در بازوی شهید عبدالحسین برونسی خورد ه بود دکتر عکس گرفته و گفته بود گلوله بین استخوان و گوشت گیر کرده ، خیلی خطرناکه وباید حتما عمل بشی
ولی عبدالحسین می خواست تا عملیات شروع نشده برگرده و خودش را برسونه ، اما دکتر بهش اجازه نمی داد
به اهل بیت متوسل می شوند که حضرت ابافضل به بالینش میاد و دست مبارکشون را می برند طرف بازوش و چیزی را در میاورند و به عبدالحسین می فرمایند بلند شو دستت خوب شده
مجبور می شود ماجرا را به دکتر بگوید دکتر هم دوباره عکس می گیرد و متوجه می شود چیزی نیست لذا با گریه به سمت خط مقدم بدرقه اش می کند
منبع کتاب ساکنان ملک اعظم 2 - صفحه 75
زمانی که این شهید عزیز وارد جنگ میشود، نه معلومات دانشگاهی دارد و نه عنوان و تیتر رسمی دارد، اما آنچنان در کار مدیریت جنگ پیشرفت میکند که به مقامات عالی میرسد و شخصیت برجستهای میشود… شخصیت جامعالاطرافی که مثلاً فرمانده تیپ میشود و بعد هم به شهادت میرسد. ایشان اگر چنانچه به شهادت نمیرسید، مقامات خیلی بالاتر (از لحاظ رتبههای ظاهری) را هم طی میکرد. در دفاع هشت ساله، در مجموعه داوطلبان و سپاه پاسداران هیچکس بعنوان فرمانده و رئیس وارد میدان نمیشد، همه بر اساس تلاش خودشان به مقامات بالا میرسیدند…. یعنی یک نفر بسیجی معمولی بود، بعد میدیدند آدم قابلی است فرمانده دسته یا فرمانده گروهان و بعد فرمانده گردان و تیپ میشد…مدیریت جنگ آن زمان هم فقط مدیریت نظامی نبود بلکه مدیریت سیاسی، فکری، انسانی، ادبی و اخلاقی بود و تا کسی این چیزها را نداشت، نمیتوانست مجموعه زیردست خود را اداره و هدایت بکند… اینها جزو عجایب و چیزهای استثنایی انقلاب ماست که دیگر نظیر ندارد و نمیتوان هیچ جای دیگر را با این مقایسه کرد. من از افرادی شنیدم که ایشان (شهید برونسی) در آن وقت، برای مجموعههای دانشجویی و دانشگاهی که از مشهد به جبهه میرفتند، صحبت میکرد و همه را مجذوب خودش میکرد… استعداد انقلاب برای پرورش شخصیتهای برجسته و افراد، تا این حد است و اینها را نباید دست کم گرفت. اینها اهمیت انقلاب و عظمت انقلاب و عمق انقلاب را نشان میدهد. ماها به ظواهر نگاه میکنیم، این اعماق را باید دید. وقتی انسان این اعماق را میبیند، آن وقت افق در مقابل چشمش اصلاً یک چیز دیگری میشود. به نظر من #شهید_ برونسی و امثال او را باید نماد یک چنین حقیقتی به حساب آورد، حقیقت پرورش انسانهای بزرگ با معیارهای الهی و اسلامی، نه با معیارهای ظاهری و معمولی… به هر حال هر چه از این بزرگوار و از این بزرگوارها تجلیل بکنید زیاد نیست و بجاست….
اسفند که میشود، غمی به وسعت آسمان بر روی شانههایش سنگینی میکند،
حال و هوایش به همان روزهایی میرود که از عبدالحسین خبری آوردند، خبری که
بوی شهادت میداد، همیشه آرزوی شهادت داشت و دلش میخواست مدال مفقودالاثری
را به گردن بیاویزد که آن هم نصیبش شد.
بالاخره او آمد با پیکری که سر
در بدن نداشت، هنوز بعد از این همه سال به دوری او عادت نکرده است؛ اسفند
که بیست و چهارمین روز خود را تمام میکند و به بیست و پنجمین روز میرسد،
تمام خاطرات آن روز جلوی چشمانش رژه میرود و باز هم بیتاب و بیقرار
میشود، بیقرار او که سالهاست پر کشیده است.
شهید برونسی می گفت: اولین دفعه که می خواستم به جبهه بروم برای خداحافظی به خانه آمدم و دیدم که خانمم حالت غش به او دست داده و خیلی وضع ناجوری داشت. می گفت: بالای سرش ایستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود. مانده بودیم که چه طوری با این وضعیت روحی و جسمی که دارد جریان رفتن جبهه را به او بگویم. از طرفی مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند می گذشت و باید خودم سریع به کارهایم می رساندم. بالاخره جریان را به خانمم گفتم: تا خانمم جریان را شنید هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با وضعیت به کی می سپاری؟ در این موقعیت و شرایط اگر ما الان بیفتیم چه کسی ما را به دکتر می برد. گفتم که: به خدامی سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست. قبل از اینکه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ایشان دست می دهد و خلاصه مجبور است که این خانم و خانواده را به همین وضعیت با چند بچه رها کند و خودش را به کاروان برساند. می گفت: بعد از مدتی که در جبهه بودم با خانواده ام تماس گرفتم و دیدم که خانواده خیلی خوشحال است. تعجب کردم پرسیدم جریان چیست؟ خانمم جریان را اینگونه تعریف می کردند، می گفتند: بعد از این که تو رفتی در همان حالی که من بی هوش بودم، یک کبوتر سفیدی وارد خانه شد و چند دور کنار خانه زد و کنار من نشست.من حرکت کردم و به هوش آمدم، دیدم که این کبوتر است و نهایتاً پرواز کرد و رفت روی دیوار حیاط روبروی همان در اتاق نشست. بعد از مدتی دور حیاط چرخی زد و نهایتاً داخل اتاق آمد و دوری زد و پرواز کرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همین الانی که چند سال می گذرد و من در جبهه ها هستم خوشبختانه این مریضی سراغ خانمم نیامده است.
آقای تونی می گوید: شهید برونسی روز قبل از عملیات بدر روحیه عجیبی داشت. مدام اشک می ریخت، علت را که پرسیدم آقای برونسی گفت: دارم از بچه ها خداحافظی می کنم چرا که خوابی دیده ام. سپس افزود: به صورت امانت برای شما نقل می کنم و آن اینکه: در خواب بی بی فاطمه زهرا (سلام الله علیه) را دیدم که فرمود: فلانی! فردا مهمان ما هستی، محل شهادت را هم نشان داد. همین چهار راهی که در منطقه عملیاتی بدر (پد)فرود هلی کوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره _ الاماره می رود و من در همین چهار راه باید نماز بخوانم تا وقتی که به سوی خدا پرواز کنم و بالاخره نیز این خواب در همان جا و همان وقتیکه گفته بود، به زیبایی تعبیر شد. و خود سردار شهید، شهادتین را خواند و بدینگونه عاشقی، فرهیخته ، ضتا خدا پر کشید.
«نقل است که آیتالله حاج میرزا جواد آقا تهرانی (از عُلمای بزرگ مشهد مقدس) در ایام دفاع مقدس و برای دیدار با رزمندگان، بسیار به جبههها میرفت. ایشان یک بار هم برای سخنرانی به تیپ امام جواد(ع) رفت؛ تیپی که عبدالحسین برونسی، فرمانده آن بود.
موقع نماز که شد، آیت الله تهرانی راضی نشد که به عنوان امام جماعت در پیشاپیش رزمندگان بایستد و وقتی برونسی از ایشان خواست تا امامت جماعت تیپ را در آن وعده بپذیرد؛ فرمود: اگر شما به عنوان فرمانده به بنده دستور میدهید؛ بنده اطاعت میکنم. برونسی اما در پاسخ گفته بود: من کوچک تر از آن هستم که به شما دستور بدهم؛ بنده از شما خواهش میکنم که امام جماعت شوید تا ما افتخار پیدا کنیم که پشت سر شما نماز خوانده باشیم. و میرزا جواد آقا گفته بود: خواهشِ شما را نمیپذیرم! همرزمان عبدالحسین برونسی که این ماجرا را نقل کرده اند، گفتهاند: بچههای تیپ نزد فرمانده رفتند و از وی خواستند تا برای تحقق این توفیق، برونسی به آیتالله دستور دهد تا امامت جماعت را قبول کند.
برونسی هم با لبخند خدمت آیت الله تهرانی رفت و گفت: حاج آقا دستور میدهم شما جلو بایستید؛ همین طوری با لبخند دستور میدهم! حاج میرزا جواد آقا هم فرمود: چشم فرمانده عزیزم.
نقل است که بعد از ادای جماعت، آیت الله تهرانی نزد فرمانده برونسی آمد و در حالیکه اشک از چشمانش سرازیر بود؛ گفت: دوستم عبدالحسین! از من فراموش نکنی؛ از جواد فراموش نکنی. فرمانده هم ایشان را در آغوش گرفت و گفت: حاج آقا! شما کجا و ما کجا؛ شما ما را فراموش نکنید. اما میرزا جواد آقا باز هم گفت: این تعارفات را کنار بگذار؛ فقط من این خواهش را دارم که از جواد یادت نرود.»
و شاید همه این خواهشها برای آن بود که عارف الهی، مرحوم آیت الله میرزا جواد آقا تهرانی در آینده عبدالحسین برونسی، شهادت را میدید که البته همین هم شد.
عبدالحسین در سال ۱۳۲۱ در روستایی از توابع خراسان به دنیا آمد. او از همان کودکی، کار کردن و کمک به اقتصاد خانواده را تجربه کرد و با سختی و رنج زندگی آشنا شد. وی در ادامه به کشاورزی روی آورد و از این راه، امرار معاش میکرد.
در همان سالها، نقشه ی شاه برای تقسیم اراضی پیش آمد که وی از زیر بار گرفتن زمین سر باز زد؛ روستا را ترک کرد و به مشهد رفت.
عبدالحسین در مشهد مقدس با آیتالله سید علی خامنهای آشنا شد و در درسهای ایشان شرکت کرد تا به نوعی به عنوان یک طلبه شناخته شود؛ همچنین برای امرار معاش، شاگرد سبزی فروشی شد؛ اما به دلیل آنکه صاحبکار، انسان مؤمنی نبود و سبزیها را برای سنگین شدن به آب میزد و در عین حال، سبزیهای تازه را با سبزیهای گندیده مخلوط میکرد؛ از این کار دست کشید تا نان حرام به خانه نیاورد.
او سپس شاگرد لبنیاتی شد؛ اما در آنجا هم به شیر، آب میافزودند که عبدالحسین به همین دلیل، این کار را هم رها کرد و به بنّایی روی آورد و کم کم در این حرفه، پیشرفت کرد و شاگردانی هم داشت.
وی در همان ایام بود که به مبارزات انقلابی مردم ایران پیوست که حاصل آن، بارها هجوم مأموران ساواک به خانه، دستگیری، بازجویی، شکنجه و زندان او بود. او حتی در یکی از این شکنجهها، همه دندانهایش را از دست داد و مجبور شد تا از دندان مصنوعی استفاده کند.
انقلاب اسلامیایران که به پیروزی رسید و ناآرامیهای غرب کشور که آغاز شد؛ عبدالحسین به پاوه رفت.
او با شروع جنگ تحمیلی هم به جبههها شتافت و به عنوان یک نیروی بسیجی به دفاع از وطن پرداخت.
سختکوشی و حضور ایثارگرانه او سبب شد تا فرماندهی گروهان، گردان و تیپ هم به وی پیشنهاد شود که معاونت تیپ جواد الائمه(ع) و سپس فرماندهی همین تیپ، نمونه ای از آنهاست.
باید گفت عملیاتهای فتح المبین، بیت المقدس، مسلم بن عقیل، رمضان، عملیاتهای والفجر مقدماتی تا والفجر چهار و همچنین عملیات بدر، تنها بخشی از حضور مداوم وی در دفاع مقدس هشت ساله ملت ایران بوده است.
او در این عملیاتها، بارها مجروح شد و تا مرز شهادت پیش رفت؛ اما باز هم به سرعت به خط مقدم باز میگشت تا در خدمت رزمندگان اسلام باشد.
عملیات بدر در شرق رودخانه دجله، سرانجام وی را به آرزویش رساند تا شهادتش در روزهای پایانی اسفند ماه سال ۱۳۶۳، او را ماندگار کند.
وی همچنین آرزو کرده بود که پیکرش پس از شهادت، به یاد سالار شهیدان (ع) بر زمین باقی بماند و همچنین، قبرش نیز مانند مادر شهیدان، حضرت فاطمه زهرا(س)، مخفی باشد که چنین هم شد؛ البته سال ۱۳۹۰ بود که پس از ۲۷ سال دوری از وطن، بقایای پیکر مطهر او در ایام فاطمیه به میهن اسلامیبازگشت که خود شور و حالی دیگر به وطن بخشید.
این شهید والامقام (و به تعبیر رهبر معظم انقلاب، شهید اوستا عبدالحسین برونسی) ویژگیهای فراوانی داشت که شاید ساده زیستی، تواضع مثالزدنی و دوری از تشریفات و تجمّلات، بخشی از مهمترین آنهاست.
نقل است که روزی از او دعوت کردند تا در یک مدرسه و برای دانش آموزان سخنرانی کند؛ به همین جهت بود که کلاسهای مدرسه تعطیل شد تا این فرمانده تیپ در جمع دانش آموزان سخن بگوید.
ادامه این خاطره از زبان یکی از مسئولان همان مدرسه شنیدنیتر است: «من کنار درب مدرسه منتظر ایستاده بودم تا مهمان بیاید. به من گفتند اسمش برونسی و فرمانده تیپ جواد الائمه(ع) است. من منتظر یک ماشین آنچنانی با چند همراه و محافظ بودم که به یکباره، مردی سوار بر یک موتور گازی، رو به روی در مدرسه ایستاد و تصمیم داشت تا به داخل مدرسه برود. من جلویش را گرفتم و پرسیدم: فرمایش؟ با کی کار دارید؟ الان ما در مدرسه مراسم داریم و قرار است یکی از فرماندهان برای ما و دانش آموزان سخنرانی کند. با هر کسی کار دارید؛ بروید و بعدا تشریف بیاورید. راننده موتور گازی مکثی کرد؛ لبخندی زد و گفت: من برونسی هستم!»
او این سادهزیستی را به خانه خود نیز بُرده بود؛ آنجا که وقتی چند کولر به او دادند تا بر اساس صلاحدید خودش بین افراد تیپ تقسیم کند؛ با اینکه چند بچه قد و نیم قد و تنها یک پنکه دست دوم داشت؛ کولری برای خود برنداشت و پس از تقسیم اکثر کولرها بین خانوادههای شهدای تیپ، بقیه را نیز به سایر رزمندگان داد.
و این هم، جملاتی از اوست؛ به هنگامِ آخرین خداحافظی با خانواده و پیش از شهادت: «امشب سفارش شما را خدمت امام رضا(ع) کردم؛ از آقا خواستم که گاهی لطف بفرمایند و سری به شما بزنند؛ شما هم اگر یک وقت مُشکلی داشتید؛ فقط خدمت حضرت بروید...»
در وصیت نامه وی آمدهاست :
من با چشم باز این را پیمودهام و ثابت قدم ماندهام؛ امیدوارم این
قدمهایی که در راه خدا برداشتهام، خداوند آنها را قبول درگاه خودش قرار
دهد و ما را از آتش جهنم نجات دهد.
فرزندانم، خوب به قرآن گوش کنید و این کتاب آسمانی را سرمشق زندگیتان
قرار بدهید. باید از قرآن استمداد کنید و باید از قرآن مدد بگیرید و متوسل
به امام زمان باشید. همیشه آیات قرآن را زمزمه کنید تا شیطان به شما رسوخ
پنهانی نکند.