زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

عادت نماز شب و زیارت عاشورا خواندن شهید مدافع حرم حسین جمالی

هرگاه صدای اذان به گوشش می رسید بلافاصله وضو می گرفت و به نماز می ایستاد . این عادت همیشه ی حسین بود.
یک شب که همه خواب بودند از رختخواب برخواستم  تا یک لیوان آب بخورم .  نور ضعیفی را در آشپزخانه دیدم . به سمت آشپزخانه رفتم . حسین را دیدم که با صدای زیبایش زیارت عاشورا می خواند . گفتم: مادر چرا چراغ را خاموش کرده ای ؟ گفت می خواستم شما بیدار نشوید.
زمزمه های زیبای حسین هنوز در خانه به گوشم می رسد.

گفتگو با پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین :بعد از شهادتشان عده ای آمدند و می خواستند ذهن ما را نسبت به نظام و مسئولین بدبین کنند

حاجی عبد الرزاق شیخ زین الدین از دوران جوانی خود را در خدمت انقلاب و مبارزه با رژیم پهلوی قرار داد و در این راه زحمتهای فراوان متحمل شد. اما هیچ گاه در این مسیر سستی نشان نداد و باگام های استوار راهش را در پرتو رهنمودهای امام خمینی )ره( و مقام ولایت ادامه داد. خداوند اولین پسر را در سال ۱۳۳۸ به ایشان ارزانی داشت و نام او را مهدی نهاد. فرزندی که سال ها بعد با اخلاص و جانفشانی و در سایه خیمه عشق، لشکر پرُ توان و خط شکن علی بن ابی طالب )ع( را سازمان دهی کرد. در جست و جوی آرشیو ماندگار این شهید فرزانه به گفت و گویی دسترسی پیدا کردیم که ناگفته های ارزشمند پدری پیر درباره فرزندان غیورش در آن نهفته است:

حاج آقای زین الدین، علاقمندیم آقا مهدی را در یک جمله معرفی کنید.

فقط می توانم بگویم ایشان از وقتی که اسلام و قرآن را شناخت، سعی کرد رفتار و کردارش را با قرآن تطبیق دهد.

قبل از شهادت ایشان هم همین طور فکر می کردید؟

باور کنید مهدی را قبل از شهادت چند بار دیدم وقتی به نماز می ایستاد، من دگرگون می شدم و با خدا نجوا می کردم که خدایا... اگر این بنده توست پس من چه کسی هستم؟ اگر این نماز است، پس من چه می خوانم؟ حالت خشوع ایشان در پیشگاه با عظمت باری تعالی طوری بود که من محو تماشای او می شدم، و از خود متنفر می شدم.

علاقه زیادی به نماز شب داشت. بارها افراد تعریف کردند که در سختترین موقعیتهای جنگی ایشان نماز شب را ترک نکرد. طوری که در همه رزمندگان تأثیر گذاشته بود. در هر منطقه، در هر پادگانی، گودال هایی را کنده بودند و همه می رفتند در این گودالها شب ها نماز می خواندند تا کسی آن ها را نبیند.

آیت الله دیباجی تعریف می کرد: یک بار که به پادگان منطقه رفته بودم شب را در کانکس آقا مهدی گذراندم. یک دفعه بیدار شدم دیدم آقا مهدی نیست. رفتم بیرون دیدم با یک حالت خاصی ایستاده و نماز شب می خواند. دست به قنوت گرفته الهی العفو می گوید.

روزی رفته بودیم مسافرت و یکی از آشنایان را گذاشته بودیم خانه مان. ایشان تعریف می کرد: شبی در حال خواب بودیم که در خانه را زدند. دیدم آقا مهدی با چند نفر از دوستان بعد از نصف شب خسته آمدند. رختخواب پهن کردیم و آ نها خوابیدند. من هم خوابم برد. یک وقت شنیدم صدای آه و ناله ای می آید. نگاه کردم دیدم آقا مهدی دست به قنوت گرفته، همین طور که الهی العفو می گفت. مثل این که مرا با رختخوابم بلند می کردند بالا و پایین می آوردند. با حالت خاصی الهی العفو می گفت. سعی می کرد مخفیانه باشد. ولی افرادی بارها چنین منظره ای را دیده بودند. کارهای مهدی این طور بوده است.

قبل از پیروزی انقلاب اسلامی آقا مهدی شما را همراهی می کرد؟

بله، هر کجا نیاز بود همراهی می کرد. ایشان در خدمت پدر و در خدمت خانواده بود.

بعد از انقلاب چه طور؟

سعی می کرد خود را مطیع ولی فقیه بداند. هر کجا نیاز بود حاضر می شد.

آیا روزی از مهدی و مجید انتظاری داشتید که برآورده نکرده باشند؟

در طول دوران جنگ تحمیلی ما همه اش انتظار داشتیم که یکی از آنان در کنار من باشند. اما این انتظار برآورده نشد.

خدا می خواست امتحان مان کند

می خواستید چه کار کنند؟

یک بار که آقا مهدی از جبهه آمده بود به او گفتم: بابا معلوم نیست من تا یک ماه، شش ماه، یا یک سال دیگر زنده باشم. مؤسسه ای (انتشاراتی) که دایر کرده ام ارثیه آن به شما می رسد. باید بتوانید آن را اداره کنید. نوبت بگذارید هر بار یکی از شما بیاید آن جا تا بر کار مسلط شود.

آقا مهدی چه پاسخی داد؟

به یاد دارم آقا مهدی داخل مغازه بود و مقداری پول در آن جا وجود داشت. ایشان نگاه کرد و گفت: بابا من از پول بدم می آید. از من چنین انتظاری نداشته باشید.

چه وقت به فکر ازدواج آقا مهدی افتادید؟

نیت من این بود که جوان باید زود ازدواج کند. چون دستور اسلام است. اما وقتی آقا مهدی به فرماندهی لشکر ۱۷ علی بن ابی طالب (ع) منصوب شد، آمد و برای ازدواج اعلام آمادگی کرد.

خواستگاری به چه شکل بود؟

به اتفاق مادر ایشان جاهای مختلفی رفتیم. البته بعضیها تا متوجه می شدند که ایشان پاسدار است جواب منفی می دادند. بعضی جاها هم می دیدیم که طرف در شأن ایشان نیستند، ولیاقت ایشان را ندارند. تا این که مورد دلخواه را پیدا کردیم و توافق نمودیم که همدیگر را ببینند.

شرایط ازدواج چه بود؟

این طور که بعدها متوجه شده بودیم آقا مهدی به خانواده اش گفته بود. من قبل از این که با شما ازدواج می کنم با جبهه و جنگ ازدواج کرده ام.

شما زن دوم من هستید. تا آن جا هستم نمی توانم این جا باشم.

مهریه ایشان چه بود؟

خیلی مختصر و ساده بود. در بحبوحه جنگ قرار داشتیم. در مراسم ازدواج ما و پدر و مادر همسر ایشان رفتیم خدمت یکی از علماء، ایشان هم نصیحت کردند و مبنای کلام ایشان این بود که نمی شود دو نفر یک خواسته داشته باشند. در زندگی گذشت لازم است در مسائل اساسی توافق داشته باشید و در مسائل جزئی گذشت کنید.

چه خاطره ای از این مراسم دارید؟

به یاد دارم که مادر آقا مهدی خواسته بود از امام (ره) وقت بگیریم تا ایشان صیغه عقد را اجرا کنند. ولی مهدی گفته بود که حاضر نیست وقت امام را بگیرد. ایشان باید به کارهای مهم ترشان برسند.

خدا می خواست امتحان مان کند

این ازدواج چند سال طول کشید؟

دو سال و چند ماه.

کجا زندگی می کردند؟

منزلی را تهیه کردم که مدتی در آن زندگی کردند. اما مدتی بعد بار و بندیل را جمع کردند و رفتند اهواز. مهدی چند ماه قبل از شهادت، همسرش را برای وضع حمل به قم باز گرداند. مدتی هم در قم بودند و بعد دوباره به اهواز برگشتند، تا این که آقا مهدی به شهادت رسید.

فکر می کردید روزی آقا مهدی فرمانده لشکر شود؟

مهدی فرمانده لشکر شده بود و من نمی دانستم. حتی چند مرتبه به قم آمد و گفت من سخنرانی دارم. ولی من نتوانستم بروم. بعد متوجه شدم که تیپ 17 قم به لشکر 17 علی بن ابی طالب (ع) تبدیل شده و مهدی فرماندهی لشکر را به عهده دارد. این لشکر در برگیرنده تیپ های استانهای قم، قزوین، سمنان و مرکزی است.

مهدی و مجید از خاطرات جنگ هم چیزی برای شما می گفتند؟

سعی میکردند چیزی برای من تعریف نکنند. دروغ هم نمی توانستند بگویند. این طور بگویم حدود هجده سال است که از شهادت این دو جوان گذشته است و هر چه فکر میکنم که روزی به من دروغ گفته باشند، چیزی به یادم نمی آید. یک روز که آقا مهدی آمده بود قم سراغ مجید را گرفتم. گفت: چند روز پیش ناهار با هم خوردیم. من ناخود آگاه گفتم: نه بابا... دیدم آقا مهدی ناراحت شد و استغفرالله گفت: بعد متوجه شدم این کلمه نه بابا یعنی تو راست نمیگویی. شرمنده شدم و از ماشین پیاده شدم. حالا هر چه فکر میکنم یک گناه از او سراغ ندارم. من پدر بودم و آ نها از طفولیت با من بودند. شاید برخی از سرپرستان خانواده ها از فرزندانشان خطا ببینند و بر آن سرپوش بگذارند. اما در مورد آقا مهدی و مجید، من چیزی را ندیدم که بر آن سرپوش بگذارم.

رستگاری آقا مهدی را در چه می بینید؟

وقتی زندگی آقا مهدی خدایی شده بود، هیچ وقت مرتکب گناه نمی شد. سعی می کرد جوری باشد که خدا می خواهد. اهل صحبت کردن و بحث بیهوده نبود. اگر در جمعی بود که گروهی غیبت می کردند، می گفت غیبت نکنید، یا این که از میان آن جمع بیرون می رفت.

مجید چه طور؟ از جبهه خاطره ای برای شما تعریف نمی کرد؟

تنها خاطره ای که مجید تعریف کرد این بود که چنین گفت: در عملیات خیبر مسئول شناسایی و باز کردن معبری در هور بودم. شب عملیات مأموریت داشتم نیروها را هدایت کنم آن طرف آب، و همراه گروه شناسایی به قرارگاه برگردم. عملیات که آغاز شد هنگام بازگشت از هور چند بار خمپاره های دشمن به اطراف قایق اصابت کرد. ما دو نفر داخل قایق بودیم که قایق واژگون شد و به داخل آب افتادیم. قایق را برگرداندیم و دوباره سوار آن شدیم. سرد بودن هوا و خیس شدن لباس و گم کردن راه باعث شد که تلخی راه را متوجه شویم.

از جزئیات شهادت آقا مهدی و آقا مجید چه اطلاعی دارید؟

آخرین مأموریتی که مهدی و مجید در آن به شهادت رسیدند در کردستان بود. مجید مسئول طرح و برنامه منطقه بود که لشکر در صدد بود در آن جا عملیات کند. آقا مهدی در کرمانشاه جلسه داشت و در جلسه گفته بود: درست است که برادرم مسئول شناسایی است، ولی من بارها گفته ام: هیچ جا لشکر را نمی فرستم. مگر شخصا آن جا پا گذاشته باشم. اجازه دهید من بروم از نزدیک منطقه را ببینم بعد عملیات را شروع کنیم.

آن ها هم اجازه داده بودند. مهدی با بیسیم از مجید خواسته بود به کرمانشاه بیاید. آقا مهدی قبل از حرکت به سمت کردستان به راننده میگوید: من با داداشم در یک ماشین سوار می شوم. نیاز نیست شما همراه مان بیایید. حاج علی ایرانی، برادر زاده حاج آقا ایرانی نماینده پیشین مردم قم در مجلس شوری اسلامی با مجید بوده. ایشان می گوید که خون شما با خون ما چه تفاوتی دارد؟ خب اگر شما شهید بشوید ما هم شهید می شویم. اجازه دهید من هم با شما بیاییم. آقا مهدی می گوید که من موقعیت پدرم را می دانم و میتوانم روز قیامت جواب پدرم را بدهم. ولی جواب پدر و مادر شما را نمی توانم بدهم.

مهدی و مجید از کرمانشاه به بانه می روند و ساعت حدود دو و نیم بعد از ظهر از بانه می گذرند، تا خود را به منطقه مورد نظر برسانند. با توجه به این که جاده تا چهار بعد از ظهر تأمین دارد. با سرعت و در فضای بارانی خود را به چند کیلومتری سردشت می رسانند. پاسگاه تأمین جاده روی کوه بلندی قرار داشت که آن روز در ساعت سه بعد از ظهر تأمین را جمع کرده بودند. سرباز تأمین می گفت: وقتی وارد مقرّمان شدیم و هنوز پوتین هایمان را در نیاورده بودیم صدای تیراندازی شنیدیم. همگی برگشتیم بیرون، به علت هوای ابری پایین کوه را هم نمی دیدیم. ضد انقلاب کمین را پایین کوه گذاشته بود که ماشین مهدی و مجید را با آر. پی. جی. و گلوله به رگبار بستند. آقا مهدی پشت فرمان مورد اصابت گلوله قرار میگیرد، و ماشین به کوه برخورد میک‌ند. تا صبح فردا کسی بر سر جنازه ها نمی آید و قتی تردد در جاده شروع می شود، آن دو شناسایی می شوند.

خدا می خواست امتحان مان کند

به نظر شما آقا مهدی چه ویژگی هایی داشت که به این درجه رسید؟

مهدی قبل از دبستان قرآن را حفظ کرده بود، و تا لحظه شهادت هر روز قرآن تلاوت می کرد. در مطالعه و درک مفاهیم قرآن خیلی دقت می کرد.

همیشه می کوشید خود را با دستورات قرآن تطبیق دهد. از اسراف و تبذیر پرهیز می کرد، تا از معصیت خدا اجتناب کرده باشد. نمازش را اول وقت می خواند. این نماز شب خواندن بود که او را به اوج سعادت و رستگاری رساند. مسئله دیگر مطیع ولایت فقیه بود.

منظورتان از مطیع بودن چیست؟

ببینید، وقتی سردار محسن رضایی در جریان عملیات خیبر از پشت بیسیم به آقا مهدی گفت که امام (ره) امر فرموده باید جزایر مجنون حفظ شود. او به رغم سختی ها و مشکلات از این فرمان اطاعت کرد و به همین خاطر پس از این که جزایر مجنون حفظ شد و عملیات به پیروزی رسید او را فاتح خیبر خواندند.

شیرین ترین خاطره ای که از آقا مهدی و آقا مجید سراغ دارید؟

بعد از شهادت آقا مهدی، یک آقای روحانی که از سفر حج بازگشته بود، به خانه مان آمد، و چنین تعریف کرد: «در خانه خدا یک لحظه در حالتی که نیمه خواب بودم آقا مهدی را با لباس خاصی روی کعبه دیدم. پرسیدم تو این جا چه کار می کنی؟ مهدی با لبخند گفت: من نگهبان هستم.

گفتم: چه شد که به این مقام رسیدی؟

گفت: به خاطر نمازهای اول وقت .»

مثل این خواب ها را خیلی افراد دیده اند و برای ما تعریف کرده اند.

بعد از شهادت دو فرزندتان چه احساسی داشتید؟

خوشحالم از این که خداوند این دو شهید، و این دو امانت را از ما قبول کرده است. احساس نمی کنم که جای آنان خالی است. دوستان و همرزمان آن دو همیشه به ما لطف می کنند. احساس می کنم این بچه های بسیجی جای آن دو را پُر می کنند.

به نظر شما تلخ ترین خاطره کدام است؟

نمی دانم... شنیدن خبر شهادت این دو برای من سنگین نبود. چون از قبل این آمادگی را داشتم. اما خاطره تلخ بعد از شهادت این دو این بود که عده ای آمدند و می خواستند ذهن ما را نسبت به نظام و مسئولین بدبین کنند. می خواستند شک و تردید ایجاد نمایند که با فکر و اندیشه صحیح و پس از تحقیق متوجه شدیم اینها منافق هستند و می خواهند اخلال کنند.

اگر آقا مهدی اکنون بین ما بود چه کار می کرد؟

مهدی گفته بود از کاسبی خوشم نمی آید. به او گفتم جنگ که تمام شد می خواهی چه کار کنی؟ گفت: هر کجا جنگ باشد می روم. سعی می کنم در دانشگاه ها مسائل جنگ و دفاع مقدس را تبیین کنم و حماسه های رزمندگان اسلام را بازگو نمایم.

چرا قبل از انقلاب که در دانشگاه پذیرفته شد به دانشگاه نرفت؟

در سال 1356 که در سقز تبعید بودم، آقا مهدی در کنکور شرکت کرد و پذیرفته شد. در آن زمان فعالیت فرهنگی و ارشادی داشتم که آقا مهدی از همه آن کارها آگاهی داشت. وقتی در کنکور پذیرفته شد، به سنندج رفتم و تلفنی به خانواده پیغام دادم که به آقا مهدی سفارش کنید درسش را ادامه دهد. او هم در جواب گفته بود: «من نمی توانم سنگر پدرم را ترک کنم. رژیم طاغوت می خواهد سنگر پدرم تعطیل شود و من باید آن را حفظ کنم ». با این وصف با وجودی که رتبه چهارم دانشگاه پزشکی شیراز را کسب کرده بود از رفتن به دانشگاه خودداری کرد.

نقل شده که آقا مهدی برای تحصیل در یکی از دانشگاه های فرانسه هم پذیرفته شده بود...

درست است، وقتی اعتصابهای عمومی در جریان انقلاب شروع شد و مغازه ها تعطیل شدند، پسرم با چند دانشگاه فرانسوی مکاتبه کرده بود.

همچنین با یکی از دوستان که سه سال در فرانسه تحصیل کرده بود مشورت کرد. آن دوست مزبور به مهدی گفته بود با وجودی که سه سال تحصیل کرده ام روزی به خدمت امام (ره) در نوفل لوشاتو رسیدم و از محضر ایشان کسب تکلیف کردم. امام فرمودند که شما به ایران برگردید. زیرا کشورتان در حال حاضر به کمک شما نیاز دارد. لذا مهدی از تحصیل در فرانسه منصرف شد.

بعد از شهادت دو فرزندتان مهدی و مجید ناراحت نیستید؟

نه فقط ناراحت نیستم بلکه احساس عجیبی دارم که نمی توانم آن را بیان کنم. در یک جمله می توانم دیدگاهم را خلاصه کنم که آن دو امانت بودند. مثل این است که کسی امانتی را به شما سپرده و بعد به مسافرت رفته است. شما چند روز نگرانی و دلهره دارید که چه گونه باید از این امانت نگهداری کنید تا آسیبی به آن نرسد. تا وقتی که صاحب این امانت از سفر برگردد و امانت را پس بگیرد. در چنین لحظاتی است که نفس راحت می کشید. سا لهای متمادی امانت خدا را حفظ کردیم تا وقتی که به این شیوه در راه خدا قدم برداشتند و شهید شدند، و آن گاه احساس آرامش کردیم. اگر لحظه لحظه خدا را شکر می کنم کم است. چرا که خدا ما را امانتدار لایق دانست.

چه گونه از خبر شهادت فرزندانتان آقایان مهدی و مجید آگاه شدید؟

بچه های تعاون سپاه ابتدا آمدند و به من گفتند که مجید مجروح شده و می خواهیم به اتفاق همدیگر به عیادت او در بیمارستان برویم. وقتی سوار ماشین شدیم پرسیدم: خب الآن کجا داریم می رویم؟

گفتند: برویم عکس مجید را برداریم. بیدرنگ گفتم: إنالله وإنا إلیه راجعون. متوجه شدم که مجید شهید شده است. به آنان گفتم در کتابفروشی عکس مجید را ندارم و دوباره برگشتیم خانه . با ترفند خاصی عکس آقا مجید را با کمک حاجیه خانم پیدا کردیم. به ایشان گفته بودم مهمان داریم و می خواهم عکس مجید را به آن ها نشان دهم. بعد که از خانه بیرون آمدیم و قصد داشتیم سوار ماشین شویم بچه های سپاه گفتند: اگر مجید شهید نشده باشد و آقا مهدی شهید شده باشد چه؟

گفتم: إنا لله إنا إلیه راجعون. در آن لحظه فهمیدم که مهدی و مجید هر دو با هم شهید شده اند.

خدا می خواست امتحان مان کند

پیش بینی می کردید که آن دو با هم شهید شوند؟

آمادگی شهادت مهدی و مجید را از قبل داشتم. هر بار که از جبهه به قم می آمدند تا به خانه سر بزنند می گفتم: خدایا این دو امانت تو هستند. آ نها را به تو می سپاریم. اما انتظار نداشتم هر دو با هم در یک جا و همزمان به شهادت برسند.

وقتی خبر شهادت دو فرزندتان را شنیدید چه واکنشی نشان دادید؟

گفتم خدا می خواهد ما را امتحان کند. می خواهد ببیند ما هر چه می گفتیم که آن ها امانت تو هستند، درست می گفتیم یا نه؟ دریافت خبر شهادت مهدی و مجید را معجزه می دانم. چون برادران سپاهی اول گفتند که مجید مجروح شده و بیایید برویم بیمارستان. وقتی سوار ماشین شدیم گفتند: عکس مجید را می خواهیم. تا گفتند عکس، فهمیدم که مجید شهید شده گفتم: إنّا لله وإنّا إلیه راجعون. آمدم خانه و با برخورد عاقلانه به حاج خانم گفتم: برای کار خاصی عکس مجید را می خواهیم پیدا کنم. وسایل مجید را داخل خانه گشتم ولی چیزی پیدا نکردم. سرانجام روی برگ دیپلم او عکسی وجو داشت که آن را کَندم و از خانه بیرون آمدم. پنج نفر از بچه های تعاون سپاه در داخل ماشین منتظر بودند که عکس را تحویل آن ها دادم.

در میان راه گفتند که اگر مجید شهید نشده باشد و مهدی باشد برای شما چه فرقی می کند؟ گفتم: إنّا لله وإنّا إلیه راجعون. بارها من این دو را در راه خدا داده ام. از آن ها خدا حافظی کردم و گفتم: خدایا امانت تو هستند. خودت می دهی و می گیری و حالا هم می خواهی امتحان کنی ببینی راست بوده یه نه؟ برگشتم خانه. آ نها رفتند چون عکس مهدی را داشتند عکس مجید را نداشتند. مجید به تازگی استخدام رسمی شده بود و عکس هم در در پرونده او نبود. به خانه برگشتم و یواش یواش خبر شهادت مجید را دادم. از دو روز قبل تلفن خانه را قطع کرده بودند، تا خبر شهادت به طور ناگهانی به ما نرسد. گفتم: بیایید تلفن را وصل کنید و آمدند وصل کردند.

به بستگان گفتم که حاج خانم از شهادت مهدی چیزی نمی داند. فقط خبر شهادت مجید را به او داده ام. هنگام شب خانه شلوغ شده بود، و آخر شب که همه رفتند و ما دوباره تنها شدیم، و حاج خانم هم بی تابی می کرد، با صدای بلند دعا کردم و گفتم: خدایا جای او را به ما نشان بده تا آرام بگیریم. این کلام اثر کرد و حاج خانم آرام شد. صبح روز بعد همسر آقا مهدی با گریه وارد خانه شد. حاج خانم پرسید: چه خبره؟ چرا به من نمی گویید؟ آن موقع بود که فهمید آقا مهدی هم شهید شده است.

آخرین سخن شما چیست؟

کسانی که می خواهند خیر دنیا و آخرت را داشته باشند باید گوش به فرمان ولی فقیه باشند. به نماز اهمیت بدهند به نماز نگویند ما کار داریم. به کار بگویند وقت نماز است. خدا شهید رجایی را رحمت کند که این کلامش را باید طلا کاری کنند و در تمام ادارات نصب نمایند. وقتی تلفن زنگ می زند و شما می روید جواب بدهید، بدانید صدای اذان هم که بلند می شود، یعنی آن طرف گوشی خدا منتظر دیدن شماست. رزمندگان اسلام در دوران دفاع مقدس به نماز اول وقت اهمیت می دادند. امروزه نباید به نماز اول وقت این همه بی اعتنایی باشد. وقت اذان همه باید به طرف مساجد و نماز جماعت بشتابند.

منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 100

100 خاطره از شهید مهدی زین الدین

شهید مجید زین الدین : شهیدی که در سایه نام برادر گمنام ماند

گفتگو با پدر شهیدان مهدی و مجید زین الدین :بعد از شهادتشان عده ای آمدند و می خواستند ذهن ما را نسبت به نظام و مسئولین بدبین کنند

زندگی نامه شهید مهدی زین الدین فرمانده لشکر ۱۷ علی ابن ابیطالب (ع) :سعی در جذب همه افراد و ساختن آنها داشت

روایت شهید مصطفی صدرزاده از شهید حاج حسین بادپا :حسین غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ بود.

سید ابراهیم با اصرار من از لحظه نخست آشنایی، رفاقت و لحظه شهادت سردار شهید حاج حسین بادپا چنین روایت می کند: قبل از این که وارد جنگ و مناطق جنگی شوم از جنگ به اندازه کتاب هایی که خوانده بودم، می دانستم. آن زمان که جنگ تحمیلی علیه ایران به پایان رسید، سه یا چهار سال داشتم و آن طور که باید جنگ را درک نکرده بودم.
وی ادامه داد: چندی قبل وقتی وارد یک منطقه جنگی و از نزدیک با رزمنده ها آشنا شدم دیدم آنچه را در کتاب ها خوانده بودم با آنچه را می دیدم در همه امور صدق نمی کرد.
آن روزها که با حاج حسین آشنا شدم یکی از بهترین روزهای زندگی من بود بعد از این که مدتی با حاج حسین بودم تازه فهمیدم او همان کسی است که در کتاب های جبهه و جنگ در موردش خوانده بودم، حاج حسین در واقع همان کسی بود که دنبالش می گشتم.
بعد از گذراندن چند عملیات با حضور حاج حسین بادپا بیشتر با شخصیت او آشنا و کم کم متوجه شخصیت متفاوت وی و اتفاق های معجزه آسایی که برایش می افتاد شدم و این امر موجب می شد هر روز بیش از پیش به او ایمان و اعتقاد بیاورم.


* لباس های خاکی سهم حسین از خمپاره ها

ابراهیم گفت: بارها اتفاق می افتاد خمپاره ای کنار حاج حسین به زمین اصابت و جمعی از رزمندگان را شهید می کرد اما حاج حسین در کمال ناباوری سالم می ماند و فقط لباس هایش خاکی می شد.
یادم می آید زمان شهادت علیرضا توسلی یا ابوحامد، حاج حسین زانو به زانوی ابوحامد نشسته بود و خمپاره دقیق کنار ابوحامد به زمین خورد، به طور معمول ترکش یا موج خمپاره باید با حاج حسین همان کاری را می کرد که با حامد کرد اما آن خمپاره سر و دست ابوحامد را قطع کرد و نفرات پشت سر او هم شهید شدند اما عجیب این بود که برای حاج حسین بادپا هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط لباس هایش خاکی شد.
وی ادامه داد: یک بار دیگر حاج حسین با یکی از دوستان به نام شیخ محمد که روحانی بود از داخل سنگر به سمت دشمن تیراندازی می کردند، دشمن سنگر حاج حسین را با موشک هدف قرار داد، آن روز را فراموش نمی کنم، باور داشتم که با این هجمه، حاج حسین شهید شده، به سرعت خودم را به بالای سنگر رساندم با کمال تعجب دیدم که حاج حسین غرق خاک اما سالم نشسته است.
در یکی از عملیات ها تیر به زیر قلب حاج حسین اصابت کرد آن روز خون، بدن حاج حسین را فرا گرفته بود بچه ها تصور کردند که حاج حسین در حال شهادت است و شهادتین او را می گفتند، ناگهان حاج حسین چشم هایش را باز کرد و گفت برای چه شهادتین می گویید من هنوز زنده ام!
حاج حسین با نیم تنه در یکی از مکان هایی که در تیرس دشمن بود بالا می آمد و تیراندازی می کرد و عجیب این بود که هیچ اتفاقی برایش نمی افتاد، همه این اتفاقات موجب شده بود اعتقاد عجیبی به حاج حسین پیدا کنم.
* نماز اول وقت قول و قرار حاج حسین بادپا با خدا
وی با بیان این که حاج حسین نماز اول وقتش را در هیچ شرایطی ترک نمی کرد گفت: یک روز در جاده ای بین دو منطقه جنگی در حرکت بودیم، جاده خطرناک و زیر آتش دشمن بود، ناگهان حسین که پشت فرمان بود کنار جاده ایستاد، پرسیدم چی شده؟ گفت وقت نماز است. گفتم حاجی خطرناکه، گفت من با خداوند متعال وعده کردم که نمازم را اول وقت بخوانم.
حاج حسین هر زمان که بیکار می شد قرآن می خواند و نماز شب را هم با حوصله و معنویت اقامه می کرد.
وی از شب هایی گفت که حاج حسین بادپا به نماز شب می ایستاد و سید ابراهیم نظاره گر این ارتباط معنوی و پرواز عاشقانه بوده.
همرزم سردار شهید بادپا گفت: زمانی که متوجه می شدم حاج حسین می خواهد نماز شب بخواند خودم را به خواب می زدم و او را در حال نماز خواندن نگاه می کردم.
وی از سفر به کرمان به هوای دیدار حسین بادپا در نوروز سال جاری گفت و افزود: نوروز امسال که با ایام فاطمیه همراه بود، بر خلاف رسم همیشگی ام که به دیدن مادربزرگم می رفتیم برای دیدن حاج حسین به کرمان آمدم. دیگر با حاج حسین پیوند خورده و مجذوب او شده بودم، دوست داشتم با او باشم.
وی گفت: یکی از خصوصیات حاج حسین بادپا این بود که ترسی از دشمن نداشت و بچه ها را به حمله، مقاومت و ایستادن تشویق می کرد.
منطقه کهربایی شیخ مسکین را حاج حسین حفظ کرد و هنوز این منطقه مانده است.
*اذکار مورد تاکید حاج حسین
حاجی همیشه تاکید داشت تا می توانید الله اکبر و لا الله الا الله بگویید حتی تمام پرچم هایی نیز که با دستور حاج حسین خریده بودیم به همین اذکار مزین بود.
تل قرین هم با درایت، مقاومت و روحیه دادن حاج حسین حفظ شد و هنوز هم این تل به پرچم لا الله الا الله مزین است.
*حسین غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ...
وی اظهار کرد: وقتی حاج حسین در میدان جنگ نماز را اقامه می کرد بچه ها می گفتند حاجی خطر داره ولی حاج حسین می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ... ؛ حاج حسین بادپا غرق در این آیه بود و تمام کارهایش را به خدا سپرده بود.
وقتی از او می پرسیدیم حاجی دوست داری شهید شوی؟ می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ، می گفتیم دوست نداری شهید شوی؟ می گفت وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ.
سید ابراهیم گفت: حاج حسین بادپا خود را کامل به خدا سپرده بود.
حاج حسین جرات عجیبی داشت یادم است وقتی در یک عملیات خمپاره ها کنار حاجی به زمین اصابت کرد، من حاجی را همراه خودم روی زمین انداختم تا ترکش های خمپاره به حاجی اصابت نکند ولی حاج حسین گفت چرا این کار را کردی، گفتم حاجی خمپاره بود؛ گفت این خمپاره ها با من کاری ندارد من به موقعش می خورم. این حرف حاجی همیشه توی گوش من است.
یادم هست بعد از این ماجرا حاجی را دیدم که پشت سر هم استغفار می کرد. پرسیدم چی شده؟ برای چی اینقدر استغفار می کنی؟ گفت من برای یه خمپاره خیز رفتم. گفتم نکنه همان خمپاره ای که من شما رو کشیدم روی زمین؟ گفت بله همان بود.
حاج حسین می گفت هر وقت خواستم به سمت گناه بروم شهدا مرا حفظ کردند.
سید ابراهیم ادامه داد: حاج حسین بادپا، شهید یوسف الهی همان همرزمش در جنگ تحمیلی که پیغام شهید نشدن حسین را به شهید کاظمی داده بود را برای خودش انتخاب کرده بود و در همه امور زندگی اش با این شهید حرف می زد و مشورت می کرد. حاج حسین خیلی با این شهید مانوس بود و خداوند هم او را به اوج عرفان رساند.


*کدام دعا تو را به اوج رسانید؟

وی اظهار کرد: عید نوروز با حاج حسین رفتیم خدمت سردار حاج قاسم سلیمانی. حاج قاسم رو به من و حاج حسین گفت من نگران شما هستم که شهید بشوید.
وی گفت: یکی از رزمندگان لشکر 41 ثارالله که نمی شناختمش با خنده رو به من گفت این بنده خدا را نمی شناسم ولی حسین شهید نمیشه، این رو شهید یوسف الهی گفته. حاج قاسم گفت، نه؛ اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
به محض این که حاج قاسم این جمله را گفت، شهید بادپا خشکش زد رو به من گفت، ابراهیم حاجی چی گفت؟ جمله حاج قاسم را تکرار کردم و گفتم حاجی گفت اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود.
آن شب زمانی که به خانه حاج حسین برگشتیم حاجی دوباره از من پرسید حاج قاسم چی گفت؟ دوباره جمله سردار سلیمانی را تکرار کردم. بعد از آن حدود چهار یا پنج بار حاج حسین این را از من پرسید.
بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت ابراهیم؛ حاج قاسم از غیب خبر داره. گفتم یعنی چی از غیب خبر داره؟ حاج حسین گفت، آخه من یه خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم. پرسیدم چه خوابی؟ حاج حسین گفت چندی قبل خواب شهید کاظمی را که پیغام شهید یوسف الهی را برایم آورد و گفت تو شهید نمی شوی دیدم. در خواب به شهید کاظمی گفتم یه دعا کن من هم بیام پیش شما و خدا مرا به شما برسونه ولی شهید کاظمی دعا نکرد. گفتم باشه دعا نکن من دعا می کنم تو آمین بگو و گفتم خدا منو به شهدا برسون باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید.
حاج حسین رو به من ادامه داد: ابراهیم حاج قاسم از کجا فهمیده که گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند، شهید می شوی؟
سردار حسین بادپا بعد از این خواب به روایت فیلمی که در آیین یادبود این شهید والامقام در کرمان پخش شد، درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار شهید کاظمی می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می کند.
حاج حسین آنجا از مادر شهید کاظمی می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.
و این گونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش در حق شهید بادپا و ماجرای شیرینی که آغازش از اول رجب، ماه رحمت و عافیت آغاز شد.
*حس شهادت
سید ابراهیم در ادامه سخنانش از آن شب آسمانی می گوید اول ماه رجب امسال از آخرین دیدار و آخرین عملیات حاج حسین بادپا. شب اول ماه رجب بود، قرار بود در عملیات به دشمن از چند طرف یورش ببریم، نیمه های شب به قصد رسیدن به مکان انجام عملیات راه افتادیم. حاج حسین در حالی که پشت فرمان خودرو نشسته بود رو به من گفت نمی دونم چرا احساسم برای این عملیات با بقیه عملیات ها فرق می کند.
حاج حسین برخی اوقات با من شوخی می کرد و می گفت ابراهیم اگر شهید شدی من و حاج قاسم می آییم خونه شما و به خانواده ات دلداری می دهیم تو نگران نباش، راحت برو جلو.
وی ادامه داد: من همیشه احترام حاج حسین را نگه می داشتم و کمتر با او شوخی می کردم اما آن شب شاید خدا این حرف را روی زبانم گذاشت که در جواب حاج حسین وقتی که گفت امشب احساسم فرق می کند من هم به شوخی روی پایش زدم و گفتم حاجی این حس، حس شهادته، شک نکن!
حاج حسین در جواب من گفت نه سید، من شهید نمی شم، گفتم حاجی؛ شب اول ماه رجبه در رحمت خدا بازه، بپر که شهادت رو گرفتی.
حاج حسین با این جمله من به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت، آره؛ اگه شهید بشم خیلی خوبه ولی یه مشکلی هست. گفتم چی؟ گفت اگر من شهید بشم حاج قاسم خیلی ناراحت میشه، حاجی دیگه نمی تونه منو تشییع کنه، سری قبل هم وقتی مادرش رو تشییع کرد خیلی اذیت شد، من دوست ندارم حاج قاسم اذیت بشه!
سید ابراهیم گفت: من باز از در شوخی در اومدم و گفتم حاجی نگران نباش، حاج قاسم تا حالا این قدر شهید دیده حالا تو هم روی بقیه شهدا، هیچ اشکالی نداره.
این اولی باری بود که با حاج حسین اینقدر شوخی می کردم. شهید بادپا رفت توی فکر، نمی دانم چرا پیکر حاجی پیدا نشد شاید با خدا معامله کرده بود و نمی خواست حاج قاسم اذیت بشود.
همرزم سردار شهید بادپا گفت: وقتی به منطقه رسیدیم باید پیاده می شدیم و 10 کیلومتر از راه را پیاده می رفتیم. حاج حسین فرمانده محور بود و ما هم یکی از گردان هایش بودیم. بهش گفتم حاجی با گردان ما نیا، از کوه می ریم، مسیر ما سخت و دشواره و شما جانباز 70درصد هستید و نمی توانید این مسیر را با ما بیایید. حاج حسین گفت نه؛ من می خوام با تو بیام.
با هم حرکت کردیم و رفتیم. ساعت حدود سه و نیم شب بود. حاج حسین از جمع خواست که بایستیم، گردان ایستاد، حاج حسین از جیبش یک مهر کوچک که همیشه همراهش بود در آورد به صورت نشسته نماز شبش را خواند. احساس کردم خیلی خسته است. بعد از چند دقیقه دوباره به سمت منطقه مورد نظر حرکت کردیم.
جاده دسترسی تا منطقه مورد نظر کلا استراتژیک و قرار بود شهید کجباف از شرق و سایرین از سمت غرب به ما برسند. آن شب گردان ما طبق قرار و در زمان تعیین شده وارد منطقه شد و شروع به جنگیدن کردیم و البته تلفات سنگینی از دشمن گرفتیم.
بیسیم دشمن به دست ما افتاد و گفت و گوهایشان را از این طریق کنترل می کردیم. در ادامه باید سایر گردان ها به ما ملحق می شدند ولی آنها نتوانستند سر موقع خودشان را به ما برسانند و ما وسط جمع دشمن ماندیم. بالا و پایین گردان ما دشمن قرار گرفته بود و بعد از مدتی توان ما تحلیل رفت دشمن به ما هجوم سنگینی کرد.
دشمن هر لحظه به سمت گردان ما پیشروی می کرد، تعدادی از رزمنده های گردان هایی که قرار بود به ما ملحق شوند به کمک ما آمدند و در این موقع خبر رسید سایر گردان ها به دلیل تاخیر در حرکت در مسیرشان گرفتار آتش و حملات دشمن شدند و از یک گردان 10 یا 15نفر زنده مانده بودند.
حاج حسین وقتی دید این چند نفر برای کمک به ما آمده اند به من گفت بهشون بگو اگه می خواهند دشمن سرشون را ببرد اینجا جای خوبی است. من پیغام حاجی را به آنها رساندم و از آن ها خواستم عقب نشینی کنند.
در حال صحبت کردن با این چند نفر بودم که ناگهان سوزشی را در پهلویم احساس کردم، تیری به پهلوی چپم اصابت کرد و کمی از پرده نخاعم را پاره کرد و روی زمین افتادم، پاهایم را حس نمی کردم، نگران حاج حسین و بچه ها بودم. بعد از چند دقیقه پاهایم تکان خورد. حاجی با دیدن اوضاع من، بیسیم را برداشت و تقاضای نفربر کرد. به حاجی گفتم حاجی بذار بمونم، انگشت هام که کار می کنند می تونم تیراندازی کنم، اما حاج حسین قبول نکرد.
حاج حسین رو به من گفت خوشحالم که تیر خوردی تو باید بروی، الان برمی گردی پیش همسرت، حاجی می دانست فرزند من همان روزها قرار بود به دنیا بیاید.
بعد از چندی یک نفربر آمد و می خواست مرا به عقب برگرداند ولی به خاطر حملات سنگین دشمن نتوانست جلو بیاید. نفربر دوم با هر سختی که بود خودش را به ما رساند، وقتی خواستیم سوار نفربر شویم، دشمن خودش را خیلی به ما نزدیک کرده بود، شاید حدود 30 متر با ما فاصله داشت.
وقتی در نفربر از عقب باز شد دشمن به پشت نفربر رسیده بود، حاج حسین مرا کمک کرد سوار شوم به اندازه چند لحظه بعد از سوار شدن برگشتم دیدم حاج حسین و همه بچه ها افتادن روی زمین، دستم را دراز کردم به طرف حاج حسین که از بقیه به من نزدیک تر بود، گفتم حاجی دستت را بذار تو دست من، حاج حسین دستش را گذاشت تو دستم. ناگهان تیر دیگری پهلوی دیگرم را شکافت و از پایین کمرم خارج شد و بعد از چند لحظه تیر دیگری به من اصابت کرد و افتادم داخل نفربر.
دست حاج حسین هنوز توی دستم بود دشمن هر لحظه نزدیک تر می شد، حاجی که اوضاع من و نزدیک شدن دشمن را دید، دستم را پس زد. نفربر در حالی که دست من هنوز به سمت حاج حسین دراز بود، حرکت کرد و این آخرین صحنه دیدار من و حاج حسین بود.
اگر بخواهم در یک جمله از حاج حسین حرف بزنم باید بگویم حسین غرق در وَ أُفَوِّضُ أَمْری إِلَی اللَّهِ بود.
آری حسین تو خاص بودی. یقین دارم که خاص بودی تو که می بایست 25 دقیقه تاخیر و یک اشتباه را خیلی بیش از 25 سال تاوان پس بدهی و خداوند خاصانش را دوست دارد و این چنین در بوته آزمایش می سنجد.
حالا این ما هستیم محتاج دعای تو و دست هایت که رو به آسمان بلند شود و از خدا برایمان عاقبت بخیری بخواهد.
حسین ما دعا می کنیم و تو آمین بگو! خدایا ما را از خاصان درگاهت قرار بده و شهادت را روزی و نصیبمان بگردان، خدایا شرمندگی ما را فردای قیامت جلوی شهدا و خانواده هایشان مپسند و عاقبت بخیری نصیبمان کن. آمین یا رب العالمین ...
حسین بادپا 15 اردیبهشت 1348 در رفسنجان چشم به جهان گشود. وی که سال های سال در جبهه های حق علیه باطل مبارزه کرد به درجه جانبازی 70 درصد نایل آمد.
سردار شهید حسین بادپا اردیبهشت امسال در دفاع از حرم حضرت زینب (س) در سوریه به درجه رفیع شهادت رسید.

گفتگو با همسر شهید مدافع حرم موسی جمشیدیان :ایشان به نماز اوّل وقت جماعت اهتمام و التزام ویژه ای به ولایت فقیه داشت

شهید موسی جمشیدیان متولد بیست و هشت آبان سال شصت و دو است و در چهاردهم آبان سال نود و چهار در دفاع از حرم حضرت زینب به شهادت رسید، شهید نیروی لشگر زرهی هشت نجف اشرف به عنوان فرمانده تانک فعالیت می کرد. همچنین شهید چند جزیی از قرآن را حفظ بود. و دانشجوی رشته ی جغرافیا دانشگاه پیام نور اصفهان بود. که مدرک حقیقی را از حضرت زینب (س) گرفت. از شهید یک دختر به نام فاطمه زینب به یادگار مانده است. همسر شهید خانم جمشیدیان حافظ کل قرآن و معلم است، امروز گذری کوتاه از زندگی مشترکشان را برای ما داشته اند.

قبل از ازدواج، بعد از اینکه خبر شهادت حاج احمد کاظمی را شنید به مادرش گفت دعا کن من هم با شهادت عاقبت بخیر شوم. خیلی دوست داشت زندگانی شهدا را دنبال کند. کتاب می خرید، فیلم می دید و منِ کم طاقت که دوری چند روزه از آقا موسی را نمی توانستم تحمل کنم، به خودم اجازه نمی دادم حتی به شهادتش فکر کنم. اینها را «زهرا جمشیدیان»، همسر شهید مدافع حرم «موسی جمشیدیان» می گوید. متولد سال 1363 است و یک سال از همسرش کوچک تر. در حال حاضر کارشناس ارشد رشته فقه و اصول است و به عنوان مدرس شاغل در آموزش و پرورش و حوزه است.

 

اولین بار، تلفنی با هم صحبت کردیم، سال 87. مکالمه‌ای نیم ساعته، بعد از آن قرار ملاقات حضوری را گذاشتیم. در همان جلسه آقا موسی گفت: دوست دارم زندگی داشته باشم که زمینه ساز ظهور حضرت مهدی(عج) باشد. همین حرف کنار خوش خلقی، متانت و خنده رو بودن آقا موسی کافی بود تا من بله را بگویم. برای مراسم عروسی رفتیم زیارت خانه خدا، مرداد ماه سال 88 بود و بعد از اینکه از زیارت بازگشتیم با یک مهمانی ساده، زندگی مشترکمان را شروع کردیم. از همان ابتدای آشنایی من را به درس خواندن ترغیب می کرد. خودش هم دانشجوی ارشد در رشته جغرافیا بود. آقا موسی خیلی خوش سفر بود، بیشتر سفرهای ما سفر زیارتی بود. در این شش سال، بیشتر  از 10 مرتبه به زیارت امام رضا(ع) رفتیم،دوبار کربلا و یک مرتبه هم زیارت خانه خدا نصیبمان شد که تک‌تک این سفرها برای من پر از خاطره‌های زیباست. دوست داشت هر کاری که انجام می‌دهد، فقط برای رضای خدا باشد، وقتی کسی می گفت: فلان کار ثواب دارد، انجام بده، در جوابش با متانت همیشگی‌اش می گفت: خوب است که کارها را نه فقط به خاطر ثواب اش،به خاطر خدا و برای رضای خدا انجام دهیم.
آقا موسی وقتی سپاه قبول می شود، به شیراز می رود،  بعداز کسب معدل عالی که میخواهد برگردد، پیشنهادمی کنند که بیابه جای لشکر هشت به  تهران برو که پیشرفت خوبی خواهی داشت. ولی آقاموسی می گوید: پدرم رضای‍‍ت ندارن که شیراز بروم. و می گوید لشگرهمین جامیروم، اگرقرار است در تهران پیشرفت کنم در لشکر هشت همین جا، با رضایت پدرم پیشرفت میکنم.

شش سال زندگی با آقا موسی برای من پر از چشم به راهی بود. آقا موسی معمولا ساعت دو و نیم به خانه می آمد. اگر دو دقیقه از این ساعت می گذشت نگرانش می شدم و زنگ می زدم که کجایی؟! آقا موسی صادقانه زندگی کرد؛می توانم به جرات بگویم که هیچ وقت از زبانش دروغ نشنیدم. موسی علاقه زیادی هم به حضرت آقا داشت. گاهی پیش می‌آمد، چندین مرتبه صحبت‌های ایشان را گوش دهد.

ارادت عجیبی به حضرت زهرا(س) داشت. می گفت دوست دارم خدا به من سه دختر بدهد و در اسم هر سه از نام فاطمه استفاده کنم. دخترمان را خیلی دوست داشت.بغلش می کرد، بو می کرد و همه اش می گفت که تو فاطمه من هستی. تا جایی که می توانست اهل کمک به بقیه بود. خیلی وقتها از خودش و از ما میزدند تا به بقیه کمک کند. با اینکه خیلی صبور بود ولی با ناراحتی و مریضی فاطمه زینب بعضی وقت ها گریه میکرد. یک مرتبه فاطمه زینب تب کرد از شب تا صبح خیلی مواظب بود که تبش بالا نرود. اگر حشره ای پای بچه را میگزید جای آن را بوس میکرد و میگفت: بابا ببخشید اینها نمی فهمند که تو فاطمه ی منی همیشه کف پای بچه را بوس میکرد و روی چشمانش میگذاشت.

نتیجه تصویری برای شهید موسی جمشیدیان
هیچ وقت از کارش در خانه حرفی نمی زد. یک مرتبه اصرارکردم که درجه ات چی هست نمیگفت. خیلی التماس کردم تا گفت: این درجه ها به درد من نمیخورد. به درد شما که دیگه اصلا نمی خورد. بعد ازشهادتش دیدم نامه ای خطاب به مقام معظم رهبری نوشته بود. یکی از جملاتش این بود که " من تا جایی که توانسته ام در احوال شهیدان دقت کرده ام و زندگی آنها را مطالعه نموده ام و سعی کردم الگویم را آنها قرادهم آنها برای ترفیع درجه امضای حضرت زهرا سلام الله علیها را میخواستند ولی الان خیلی ها دنبال درجه و مقام میدوند ولی من قسم میخورم که قدمی برای ترفیع درجه و رتبه بر نداشتم."

اسم من را در گوشی اش پرتو فاطمه ذخیره کرده بود. وقتی پرسیدم چرا؟ گفت : آخر ما شیعیان، شعاعی از نور حضرت زهرا (س) هستیم.

آقا موسی بسیار اهل نماز اول وقت به جماعت بود. یک بار به همراه خانواده برای زیارت به امامزاده شاهرضا می رفتیم. بین راه اذان گفتند. وقتی به مسجد رسیدیم توقف کرد و از آقایی که آنجا بود سوال کرد که آیا روحانی در این مسجد برا اقامه نماز جماعت می آیند؟ چون مسجد بین راه بود و خیلی بعید به نظر می رسید که روحانی آنجا بیاید. آن مرد آقاموسی رو مسخره کرد و حرف ناپسندی زد و لی ایشان سرشان را پایین انداختند و گذشتند. رفتیم وضو گرفتیم و داخل مسجد آمدیم. همین که میخواستیم نماز بخوانیم حاجآقایی تشریف آوردند و ما به ایشان اقتدا کردیم و در کمال ناباوری نماز را به جماعت خواندیم . موقع برگشتن آقا موسی به آن مرد خندید و گفت: دیدید حاجآقا اینجا هم پیدا میشه؟

صبح ها برای صبحانه گردو می برد. هر کسی که کنار آقا موسی بود بی نصیب از گردو هایش نمی شد. حتی به یک تکه کوچک. یک مرتبه در ماموریت یواشکی گردو می خورد که همه می ریزند سرش و همه گردو هایش را  به زور می گیرند. آقا موسی نیروهایش را خیلی دوست داشت. هر کاری که از دستش برمی آمد برایشان انجام میداد. تا آنجا که میتوانست به آنها نه نمی گفت. و بیشتر اوقات نیروهایش نماز را به جماعت آقا موسی می خواندند.

روی بیت المال خیلی حساس بود یک مرتبه مجبورشده بود ماشین سپاه را به خانه بیاورد. دیر وقت از ماموریت برگشت، مدام میرفت بیرون و به ماشین سر میزد و برمیگشت که مبادا اتفاقی بیفتد. همیشه لباس های کارش  را که می آورد خانه جیب هایش پر ماژیک وایتبرد و.. بود که دخترم خیلی دوست داشت آنها را بردارد. ولی همیشه با نظم و ترتیب خاصی آنها  را یک جای مخصوص می گذاشت که کسی دست نزند.

قبل از ازدواج بعد از این که خبر شهادت حاج احمد کاظمی را می شنود به مادرش می گوید: دعا کن من هم با شهادت عاقبت به خیر شوم. خیلی دوست داشت زندگی شهدا را دنبال کند.

درمسائل سیاسی بسیار اهل تحقیق و بررسی و بصیرت بود. زیاد مسائل روز را دنبال میکرد وقتی از سرکار بر می گشت اولین کارشان این بود که تلویزیون را روشن میکرد و میزد اخبار همیشه این حدیث را با لحن خاصی میخوند که . " الا و لایحمل هذا العلما لا اهلا لبصر و الصبر و العلم بمواضع الحق" این پرچم را تنها کسانی می‌توانند بر دوش بگیرند که اهل بینش، پایداری و آگاه به مواضع حق باشند

کربلا هر چند دقیقه شهید می آوردند. موسی تا پیکر شهید را میدید و میرفت تشیع و برمیگشت. شاید در آن لحظات شهادتش را از خدا خواست . در بین آن کلناعباسک یا مهدی ها یی که درصحن و سرای امام حسین(علیه السلام) پخش میشد.
آخرین سفر کربلایمان؛ یکی از فامیل هم آنجا آقا موسی را دیده بود. هر چند دقیقه یک مرتبه شهید مدافع حرم می آوردند. گفته بود یعنی آقا موسی میشود ما هم شهید شویم و موسی گفته بود بله میشود، مگر ما چه چیزی کمتر داریم.

 حال و هوای دل بی قرار آقا موسی بعد از شنیدن خبر شهادت روح الله کافی زاده دیدنی بود.سال ها بود که خبری از شهادت نشنیده بودم. وقتی آقا موسی به خانه آمد و از شهادت شهید کافی زاده صحبت کرد، حالم بد شد.گفتم: کجا رفته بود که شهید شد؟! گفت: با هم اسم نوشته بودیم. روح الله انتخاب شد و ... نگذاشتم حرف اش تمام شود، گفتم: من طاقت شنیدن این حرف ها را ندارم،حتی اگر بدانم که بروی  و سالم برمی گردی، باز توان شنیدن ندارم.  بی قراری اش برای رفتن هر روز بیشتر از قبل می شد. گفتم: من راضی به رفتن تو نیستم و فقط گفت: جواب حضرت زهرا(س) با خودت. دچار عذاب وجدان شدم، گفتم: اگر خانم به خواب من آمدند من هم رضایت به رفتن می دهم.پیش خودم گفتم: من که قابل نیستم که خواب حضرت را ببینم؛ با این کار شاید کمی حال و هوای رفتن از سر آقا موسی بیفتد. بعد از آن مدام سراغ می گرفت و می گفت: خواب ندیدی؟

خبر شهادت شهید نوری را که شنید شروع کرد به گریه کردن. می گفت : شرمنده بچه هایی می شوم که با من برای رفتن به سوریه اسم نوشتند و آنها رفتند و من ماندم. بعد از اتمام ماموریت شیراز قرار بود یک هفته مرخصی داشته باشد. فردای همان روز بلند شد و لباس هایش را پوشید. گفتم: کجا؟ گفت رزمایش داریم. کم طاقت بودن من سبب شده بود که لحظه های آخر ماموریت هایش را به من بگوید. چند روزی بود احساس می کردم می خواهد چیزی بگوید، اما نمی تواند. صبح برای رفتن به محل کار آماده می شدم که گفت : می خواهم بروم تهران؛ اسم تهران را که شنیدم دلم به یک باره فروریخت. شروع کردم به گریه کردن. چون زودتر از او از خانه زدم بیرون. نشد از زیر قرآن ردش کنم.بعدازظهر بود که رسیدم خانه.صدای کلید که در قفل در پیچید حسابی خوشحال شدم از اینکه ماموریت اش به هم خورده، اما آقا موسی انتخاب شده بود برای این راه. فردای آن روز نزدیکهای ظهر زنگ زدم برای احوال پرسی که گفت: در مسیر تهران است. بی تابی دلم زیاد شد؛ هرچند روز یک بار تماس می گرفت.آنقدر دلتنگ اش بودم که با انگشت های دستم روزهای نبودنش را می شمردم.آخرین مرتبه که تماس گرفت خیلی گریه کردم، ازپایان نامه ام پرسید، ولی اصلا آن موقع پایان نامه مهم نبود، وقتی می خواست خداحافظی کند گفت:راضی باش تا شما هم شریک باشی.دلم لرزید.تماس که قطع شد، گفتم: خدایا من راضی راضی ام.  نذر کرده بود که برای سلامتی آقا موسی زیارت جامعه کبیره بخواند آن هم هر  روز. شب جمعه فراموش کردم بخوانم،شنبه هم همین طور.28 روز رفته بود. پنجشنبه 14 آبان سال 94 موسی به خواسته اش رسید.

از روزی که با قرآن آشنا شده بودم همیشه این دعا را میخوندم که " ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قرتا عین و جعلنا للمتقین اماما" یعنی" خدایا همسر و فرزند ما را مایه روشنی چشم ما قرار ده " . بعضی وقتها فکر میکردم چطور ممکن است در این زمان دعای من مستجاب شود و همسرم روشنی چشمم نشود. روزهایی که به  سوریه اعزام شده بودند خیلی دلتنگی میکردم قرآن را باز کردم آیه « فکلی و اشربی و قری عینا، یعنی خوشحال باش و چشمت روشن باشد» بعد شهادت یکی از دوستان که پیش من آمدند گفتند: من دلم نمی آید که  به  تو تسلیت بگویم من واقعا به  تو تبریک میگویم این حرفش من را یاد آیه قرآن انداخت انگار اولین بار خداوند این تبریک را به من گفته بود.

یک مرتبه ی دیگرقرآن را باز کردم آیات سوره انسان آمد "قطعا بندگان نیک خدا از جامی مینوشند که طعمی شبیه کافور دارد چشمهای که بندگان خدا از آن مینوشند چرا که آنها به نذر و عهد خود وفا کردند" بعد شهادت یادم آمد که آقا موسی همیشه این آیه را خیلی دوست داشت و وقتی میخواند میشد بفهمی که چقدر احساس میکرد که از قافله شهدا عقب مانده" از مومنین کسانی هستند که محکم و استوار پای پیمانی که با خدا بستند ایستادند عدهای در این راه به شهادت رسیدند و عده ای همچنان منتظر شهادت و هیچگاه از عهد و پیمان خود برنگشتند" و جالب تر از آن اینکه عکسها و بنرهای شهید را بعدشهات دقت کردم دیدم آیات سوره انسان اطراف حرم حضرت زینب سلام الله علیه نوشته شده بود " انا لابرار یشربو نمنکاس کان مزاجها کافورا......"

هر سفر زیارتی که می رفتم از خدا می خواستم حتی یک ثانیه بعد از آقا موسی نباشم. یاد زیارت جامعه کبیره که نذرش کردم افتادم.بارها دراین دعا می خوانیم بابی انت و امی و....دعای من مستجاب شده بود.جنس گریه هایم بعد از شهادت موسی حسابی فرق کرد. از ناحیه گردن و پهلو ترکش خورده بود و می شد چهره اش را دید.هیچ شکی نیست که مصیبت ما، در برابر مصیبت آقا ابا عبدالله هیچ است. اما وقتی صورتش را دیدم همه اش این جمله امام حسین(ع) بعد از شهادت حضرت علی اکبر(ع) بر زبانم جاری می شد؛بعد از تو خاک بر سر این دنیا.


همسر شهید موسی جمشیدیان از طلاب سطح سه مؤسسه آموزش عالی حوزوی مجتهده امین(ره) در وصف همسر شهیدش چنین می‌گوید: از ویژگی‌های بارز شهید انس با قرآن بود تا آنجا که ملزم بودند هر روز صبح ها قبل از رفتن به محل کار خویش قرآن کریم را باز نموده و قرائت نماید و در آیات الهی تأمل کند و بدون اینکه کسی حتی پدر و مادر ایشان بدانند دوازده جزء از قرآن کریم را حفظ کردند.
وی از خاطرات انس شهید با قرآن می‌گوید: در یکی از روزها که مشغول تلاوت و تأمل در قرآن بودند مرا صدا زدند و گفت به این آیه بنگر آیه ۱۰ از سوره صف که خداوند می‌فرماید «یَآ أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُواْ هَلْ أَدُلُّکُمْ عَلَى‏ تِجَارَهٍ تُنجِیکُم مِّنْ عَذَابٍ أَلِیمٍ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَرَسُولِهِ وَتُجَاهِدُونَ فِى سَبِیلِ اللَّهِ بِأَمْوَالِکُمْ وَ أَنفُسِکُمْ ذَ لِکُمْ خَیْرٌ لَّکُمْ إِن کُنتُمْ تَعْلَمُونَ»، «اى کسانى‏که ایمان آورده‌‏اید، آیا شما را بر تجارتى که از عذاب دردناک (قیامت) نجاتتان دهد، راهنمایى کنم؟ به خدا و رسولش ایمان آورید و با اموال و جان هایتان در راه خدا جهاد کنید که این براى شما بهتر است اگر بدانید» من از خدا می خواهم که من هم از مصادیق این آیه باشم و دعایش این بود «اللّهم اخْتِمْ لَنَا بِالسَّعَادَهِ والشَّهَادَهِ».
همسر شهید به دیگر ویژگی‌های شهید اشاره کرد و گفت: ایشان به نماز اوّل وقت آن هم به جماعت اهتمام خاصی داشت و همچنین التزام ویژه ای به ولایت فقیه داشت و همیشه پیگیر سخنان مقام معظم رهبری(مدظله العالی) بود و همچنین علاقه غیرقابل وصف شهید به حضرت زهرا(سلام الله علیها) داشت تا حدی که همیشه ایشان را با لفظ مادرم خطاب می‌کرد و همیشه می‌گفت از خدا می‌خواهم به من سه دختر عطا کند و نام هر سه را فاطمه خواهم گذاشت و همچنین نظم ایشان در امور را می‌توان از شاخصه‌های بارز این شهید بر شمرد.

فاطمه زینب اوایل خیلی سراغ پدرش را می گرفت. من حرفی از شهادت به اونزده بودم، اما یک بار که از خانه بیرون آمدیم خودش گفت : که می دانم بابای من شهید شده است. به هرحال هنوز بچه است. شب وداع خیلی دوست داشتم که یک گل از گل های تابوت را بردارم. اما ازدحام جمعیت اجازه نداد. آخر شب که رسیدیم خانه، صدای زنگ در آمد. یکی از همسایه ها یک شاخه از گل های تابوت را برایم آورده بود. خیلی عجیب بود، چون من به کسی نگفته بودم که گل می خواهم. یکی از نزدیکان خواب آقا موسی را دیده بود که در یک دستش فاطمه زینب بوده و در دست دیگرش دختری که خیلی پریشان به نظر می آمده و می گفته که نگران فاطمه زینب نباشید،او را سپردم به حضرت رقیه(س). این را هم گفته بود اگر به سراغ من می آیید فقط با وضو باشید، نیازی به آوردن گل نیست