از شهید مدافع حرم شهید مدافع حرم٬ دختری 2ساله بنام ریحانه بجا مانده که هرروز مادر او صفحهای از حماسه حسینی در گوش این فرزند شهید زمزمه میکند.
فاطمه دربندی متولد 1373 همسر شهید محمد زهرهوند است که در حال حاضر مشغول فراگیری تحصیلات حوزوی است و به گفته او زمانی که محمد به شهادت رسید «ریحانه» دردانه پدر تنها یک سال و هشت ماه داشت.
وی میگوید: تنهایی و تب وتاب دلتنگی و بیقراری برای محمد برایم دردناک است اما افتخار می کنم که همسر شهیدی هستم که یک ملت به وجودش افتخار می کنند.
شهید زهرهوند افتخار ساکنان محل بوددر محله داوران اراک خانهای است که این همان خانه سبزی است که محمد در دامان مادر راه و رسم عاشقی را آموخت و با پا گذاردن به دوران جوانی به خیل دوستان شهید خود پیوست.
اهالی محل او را جوانی پاک می دانستند و به خوبی از او یاد می کنند و امروز که محمد دیگر در کوچه های این شهر قدم برنمیدارد، آوازه مهربانی هایش در شهر می پیچد.
شهادت آروزی قلبی و دیرینه اش بود و به گفته بسیاری از نزدیکانش بیشتر اوقات و مراسم های ویژه را در کنار قبور مطهر شهداء میگذارند.
صبحها زودتر از سایرین به مسجد محل میرفت و در آنجا با حالتی خاشعانه و خاضعانه مشغول به خواندن نماز شب می شد و در اکثر اوقات سعی میکرد که باوضو باشد.
اینها سخنان آغازین همسر شهید زهرهوند است که در توصیف شهیدمدافع حرم بیان میکند.
حجاب برای محمد مهم ترین معیار ازدواج بود
تسنیم: مهمترین نکته مورد تاکید در زندگی از دیدگاه همسرتان چه بود؟
زمانی که محمد برای خواستگاری به منزل ما آمد مهمترین موضوعی که روی آن تاکید ویژه ای داشت رعایت حجاب و عفاف فاطمی بود و به من گفتند که اصلی ترین معیار ازدواج برایشان زندگی در کنار زنی است که به حجاب پایبند بوده و الویت نخست آن باشد.
عروسی مان شب عید غدیر بود
تسنیم: از آشنایی و نحوه ازدواج تان با محمد بگویید؟
من به واسطه یکی از دوستانی که پدرشان پاسدار بودند به محمد و خانواده او معرفی شدم که در مدت برگزاری چندین جلسه آشنایی و صحبت با او به نتیجه قطعی برای ازدواج رسیدیم.
نخستین جلسه خواستگاری در رمضان سال 90 برگزار شد و خانواده ها برای آشنایی هرچه بیشتر با هم به گفتوگو نشستند که در نتیجه شهریور همان سال به عقد او در آمدم و پس از گذراندن دوماه از عقد در 23 آبان ماه با برگزاری مراسمی ساده و همراه با مولودی خوانی راهی خانه او زندگی مشترک شدم.
پس از ازدواجمان نیز گاهی اوقات در قالب شوخی و خنده اگر متوجه موردی در بحث حجاب میشد آنرا به من یادآوری می کرد و این امربه معروف کردن اوبرایم لذت بخش بود.
توکل برخدا در همه زندگی از ویژگی های بارز محمد بود
تسنیم: لطفا از ویژگیهای اصلی شهید زهرهوند بگویید؟
نزدیک به 4سال با محمد زیر یک سقف زندگی کردم و اخلاق و رفتار حسنه او برایم بزرگ ترین تکیه گاه زندگی بود.
خاطرات شیرینی را درکنارش تجربه کردم و بهترین لحظه ها در زندگی ام با محمد و بودن در کنار او خلاصه می شود.
من در مدت 4سال زندگی با او در سخت ترین شرایط زندگی روحیه اش را نمیباخت و همیشه توکل خود را بر اراده پروردگار می بست و و توکل را به معنای حقیقی در زندگی مان جاری کرده بود.
زمان پدرشدن بهترین لحظه در زندگی محمد بود
تسنیم: از دخترتان بگویید و رابطه عاطفی شهید زهره وند بعنوان پدر چگونه بود؟
مدت دوسال از زندگی شیرین من و عاشقانه من و محمد گذشته بود که خداوند به ما هدیه کوچکی به نام ریحانه را بخشید.
زمانی که محمد فهمید پدر شده برق خوشحالی در چشمانش موج می زد و خدارا به سبب عطا کردن فرزندی سالم شکر گذار بود که بعد از مشخص شدن جنسیت فرزندمان از خوشحالی دیگر نمیدانست چه کند و هر لحظه حمد وثنای خدا را بهخاطر ریحانه می گفت.
با همفکری هم تصمیم گرفتیم که نام نیک ریحانه از القاب حضرت زهرا(س) را بر آن بگذاریم.
تنها سفارش همسرم برای بزرگ کردن ریحانه ام این بود که او را با حجاب تربیت کنم و این موضوع را بسیار به من سفارش می کرد و در وصیت نامهاش هم به این مطلب اشاره داشت.
دغدغه محمد سوریه و دفاع از حریم پاک اهل بیت(ع) بود
تسنیم: درباره رفتن شهید زهره وند برای دفاع از حرم زینبی بگویید؟
نزدیک به چندماهی بود که محمد در صحبت هایش حرف از سوریه را بیان می کرد و میگفت هرزمان که شرایط اعزام مهیا شود بیشک و بیدرنگ راهی خواهم شد.
درحالی که با بغض میان صدا و اشک حلقه زده درچشمانش به خاطرات محمد می اندیشید وحرف های او در ذهنش تداعی می کرد که در این حال گفت: زمانی که میخواست برود به من گفت "فاطمه! شهادت آرزوی قلبی ام است اما من برای دفاع می روم".
بالاخره آرزوی دیرینه محمد محقق شد و با اعلام خبر اعزام ها در یک دوره 5 روزه به تهران اعزام و مورد آموزشهای مختلف و ویژه قرار گرفت و دوباره به اراک بازگشت.
محمد بارها میگفت که تمام دغدغه او سوریه و کودکان آنجا است و مدام بچههای سوریه را با دخترمان ریحانه مقایسه می کرد به گونه ای احساس دین بهوضوح از حرکات و رفتار او پیدا بود.
28 شهرویور ماه روزی بود که محمد تمامی حرف های خود در قالب وصیت نامه نوشت و در میان مفاتیح گذاشت و از من خواست تا زمانی که مطمئن نشدن به شهادت رسیده آن را باز نکنم.
(بغض در میان حنجره های فاطمه اسیر شده بود و مدام سوار بر قالیچه خاطراتخود و محمد بود و در میان همان حال نگاهی به ریحانه که در گوشه اتاق مشغول عروسک بازی بود می انداخت و چشمان درشت و مشکی تک دردانه اش برایش از محمد غزلی بلند می خواند.)
16 مهر آخرین دیدار عاشقانه من و محمد بود
زمان گذشت و بالاخره آرزوهای محمد کم کم به تعبیر خود نزدیک شد و 16مهر 94 آخرین صحنه دیدار من و محمد و طنین نجواهای عاشقانه اش در گوش تک دردانه خانهمان بود.
در آن تاریخ محمد به همراه تعدادی دیگر از همسفران خود عازم سوریه شد و برای همیشه من و ریحانه را به پروردگار و اهل بیت(ع) سپرد.
دوماه از رفتن محمد گذشته بود و بیخبری بزرگترین کابوسی بود که در این مدت من را آزار می داد چون هیچ خبری از او و حال و روزش نداشتم و همچون یعقوب به انتظار یوسف سفر کردهام بودم.
فکر شهیدشدن محمد تمام دهنم را درگیر خود کرده بود که پس از گذشت این مدت کمکم برای این خبر آماده میشدم و بالاخره وصیت نامه را با اطلاع خانواده او بازکردیم و با خواندن متن آن دریافتم مردی که تا دیروز خورشید خانهام بود امروز با نوشیدن شربت شهادت به دیدار لقاء الله شتافته و شربت شهادت را نوشیده است.
محمد تمام زندگیاش را وقف خدا کرده بود و همیشه در صحبتها و اعمال و رفتارش این دنیا را همانند مسافرخانهای میدانست که هرچه زودتر باید آنرا ترک میکرد.
محمد عاشق زندگی و دخترمان بود اما باور دارم که خداوند عشقی را نشانش داد که او راهی این راه پرزحمت و پرمشقت شد راهی که انتهای آن شهادت بود.
در مدت 4سال زندگی با او فهمیدم که محمد با سن کمتر از 30سالگی که داشت پیوند و ارتباطی محکم و همیشگی با پروردگار برقرار کرده و از تمام امتحانات الهی به سربلندی بیرون آمد.
احترام به خانواده محور اصلی شخصیتی همسرم بود
تسنیم: مهمترین ویژگی شهید زهرهوند در خانواده چه بود؟
همسرم توجه و احترام به خانواده را در ردیف اولویتهای مهم خود قرار داده و نگاه ویژه ای داشت و پدر و مادر و حفظ جایگاه آنان از اهمیت خاصی برخوردار بود.
روابط اجتماعی بالا، دلسوزی، اخلاق حسنه، شوخ طبعی و با محبت رفتار کردن از ویژگیهای اصلی و مهم محمد بود و موسیقی آرامبخش نماز شب خواندنش آرامش ویژهای به خانهمان میداد.
خط مشی شهداء حرکت در مسیر ولایت فقیه است
تسنیم: دیدگاه شهید زهره وند در بحث ولایت فقیه و اطاعت از فرامین رهبری چه بود؟
زمانی که در خانه و یا حتی در میهمانیها بودیم اگر صحبتهای مقام معظم رهبری از تلویزیون پخش میشد محمد با تمام هوش و حواس مشغول گوش کردن به صحبت های ایشان می شدند و در برگه نکاتی را یادداشت میکرد.ولایت فقیه الویت های اصلی زندگی شهید زهره وند بود و امور خود را بر مبنای منویات مقام معظم رهبری و فرامین ایشان تنظیم میکرد.اعزام همسرم به سوریه نیز بر اساس آنچه که رهبری فرمودند بود و در وصیت نامه اش هم به دیگران و از جمله خود من سفارش کرده که همیشه پیرو مقام معظم رهبری و خط ولایت فقیه باشیم.
واژه مرد برازنده محمد من بود
چهارسال زمان کمی بود که من در کنار محمد زندگی کنم و برای این موضوع همیشه حسرت می خورم که چرا این زمان بیشتر نبود چراکه واژه مرد بی شک برازنده شخصیت و منش محمد من بود.
او سعی میکرد در بیشتر ابعاد زندگی با الگوپدیری از اهل بیت و حضرت علی(ع) حرکت کرده و پیرو واقعی راه آنان باشد .
محمد به آسمانها پرگشود و امروز تنها دلتنگیهای او مونس شبهای تنهایی من و ریحانه است و ثانیه به ثانیه با خاطرات شیرینی که با او داشتم برایم تداعی میشود و از اینکه او را دیگر در کنارم نمیبینم دلتنگتر می شوم و دست کشیدن بر مزار سرد او تسکینی برای تمام این دردها است.
(همسر شهید مدافع حرم میخواهد با درهم آمیختن کلمات و وازه ها عشق خود را به محمد برایمان به تصویر کشد درحالی که ریحانه در گوشه اتاق سرگرم بازی و دنیای کودکانه اش شده و هنوز آن قدر بزرگ نیست که نبود پدر را در میان اشک های غلطان مادر درک کند.)
مدال قهرمانی و افتخار برگردن مادران و همسران شهدا نقش بسته است
تسنیم: حرفتان به مادران شهدا و همسران آنان چیست؟
حرفم به خانواده شهداء و همسران آنان این است که آنها با تکیه بر حس افتخاری که از شهید خود در جامعه دارند میتوانند تکیه کنند تا درد دوری و فراق برایشان آسودهتر بگذرد.
مادران شهداء افتخار کنند فرزندی که تربیت کرده اند اکنون با شهادت خود افتخار و چشم و چراغ میهن و جامعه خود شده است.
زن بودن و مردن بودن در دین اسلام فرقی ندارد اگر مردان در راه خداوند به جهاد میروند زنان جامعه نیز باید با رعایت حجاب و عفاف رسالت خود را به انجام رسانده و دین خود را به ائمه ادا کنند.
محمد در دعاهای خود همواره از خداوند شهادت را طلب میکرد و به گونهای نحوه شهادت خود را بیان میکرد که خوشبختانه پروردگار دعای همسرم را قبول و محمد را به آروزی دیرینهاش به همان نحوی که خواسته بود رساند.
محمد همانند بسیاری از جوانان هم نسل خود سرشار از عشق و علاقه بود اما تعهد او به اهل بیت و اسلام آن را رهسپار سوریه و دفاع از حرم الهی کرد.
ریحانه تنها یادگار محمد امروز کمتر از دوسال سن دارد و سال 95 درحالی برای او تحویل شد که پدر هفت سین سفره امسال را نچید و هفت سین را در کنار 5 تن در کنار حوض کوثر پهن کرد.
متن وصیت نامه وی را از نظر می گذرانید:
بسم الله الرحمن الرحیم
همسرم
نمیدانم چه بگویم و چه بنویسم، فقط می توانم بگویم حلالم کن و مرا ببخش و از همه دوستان و آشنایان حلالیت مرا بخواه.
چند
خواسته از تو دارم، اول: مثل همیشه حجابت را خوب حفظ کن و این حجاب و
معرفت را به دخترم ریحانه جان یاد بده و از تو میخواهم در همیشه در سختی
ومشکلات به خدا توکل کنی و با ذکر نام خدا آرامش بگیری و بدانی وجود وحضور
ما همه وسیله است و بود و نبود ما خیلی مهم نیست، اگر توکل کردی و خدا را
در همه حال احساس کردی میبینی که پشتیبان و یار محکمی داری و هیچ وقت
تنهایی و ترس بر تو غلبه نخواهد کرد.
ریحانه جان
دختر شیرین عسل بابا
با تمام وجود دوستت دارم و همیشه به یادت هستم و از تو نور چشمم می خواهم
همیشه حرفهای مادرت را خوب گوش کنی و مثل مادرت با حجاب و با معرفت و فهم و
کمالات باشی ودر تمام مراحل زندگی گوش به فرمان مادرت باشی و مبادا مادرت
از تو ناراضی باشد.
پدر و مادر عزیزم
از اینکه این همه برای بنده
زحمت کشیدید و خون دل ما را خوردید تشکر و قدردانی می کنم و از اینکه مرا
در راه مستقیم هدایت کردید ممنونم.
از شما همسر و دختر عزیزم ریحانه و
پدر و مادر مهربانم می خواهم همیشه پشتیبان اسلام و ولایت فقیه باشید و هیچ
وقت نگذارید کسی به رهبر عزیزتر از جانم حرفی بزند و همیشه مدافع انقلاب و
خون شهدا باشید.
از شما می خواهم اگر روزی بنده حقیر سراپا تقصیر لیاقت
شهادت را در راه اسلام، قرآن و ولایت را پیدا کردم، گریه نکنید و بدانید
عمر دست خداست و چه لیاقتی بهتر از اینکه عمر بنده با شهادت که بالاترین
مرگ و رسیدن به خداست به پایان برسد.
دعاکردم که از جسمم نماند
تا کسی نماز میتی بر تن نخواند
والسّلام
محمد زهره وند ۲۸ شهریور ۹۴
آخرین سوغاتی شهید مدافع حرم برای دخترش ریحانه!
نام و نام خانوادگی: علیاصغر شیردل
تاریخ تولد: ۱۳۵۷/۳/۳
تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۲/۳۰
تعداد فرزندان: یک فرزند پسر
پاسدار شهید مهندس علیاصغر شیردل از شهدا مدافع حرم بودند که در حراست از حرم حضرت زینب (س) به دست تکفیریها به شهادت رسید.
وی در ۳۰ اردیبهشت ۹۴ و در سن ۳۷ سالگی به مقام شهادت نائل آمد
«تفحص» حالا به شهدای حرم رسیده است. به استخوانهای تازه تازه و پیکرهای پاره پاره شان در غربت سرزمینی که بارها روضه هایش را اشک ریخته ایم. نسل تازه به بار نشسته امروز دسته دسته می رود تا کیلومترها دورتر از وطن، «روایت فتح» تازه ای بسازد تا مبادا روزی دستان آلوده حرامیان همیشگی تاریخ به حریم مقدس اهل بیت دست درازی کند. قصه این روزهای سرزمین من، قصه مدافعان و پهلوانان گمنامی است که عکسهایشان این روزها زینت بخش خیابان های شهر شده است تا دوباره به یادمان بیاورند «جهاد هنوز ادامه دارد...»
شهید «علی اصغرشیردل» از جمله شهدایی است که برای دفاع از مردم مظلوم سوریه و دفاع از حریم اسلام و اهل بیت (ع) راهی سوریه شد و در نهایت بعد از سقوط شهر «تدمر» در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ به شهادت رسید. اما پیکر این شهید یکسال بعد تفحص شد و به آغوش میهن بازگشت تا مرهمی باشد بر زخم های انتظار خانواده داغدارش. به بهانه بازگشت پیکر این شهید سراغ خانواده اش رفتیم تا از این شهید بیشتر بدانیم. متاسفانه «امیرعلی» یادگاری ۶ساله این شهید به خاطر شکستگی که از ناحیه سر برایش اتفاق افتاد. نتوانست در این مصاحبه حضور داشته باشد تا امیرعلی را مانند پدرش تنها در حرفهای مادر و مادربزرگش دنبال کنیم.
شرط گذاشته بود در مدرسه کنارش بنشینم
پدرامیرعلی متولد سوم خرداد ۱۳۵۷ است و مادرش «بنت الهدی کمالیان» متولد ششم تیرماه ۱۳۶۲. در دانشگاه اقتصاد خوانده است و تنها ۲۲ سال داشت که با شهید «علی اصغر شیردل» ازدواج کرد و حالا امیرعلی تنها یادگاری ۱۰ سال زندگی مشترک است. امیرعلی در خانه نیست در شیطنت های کودکانه دیروزش سرش را شکانده است. اما عکسهایش مثل عکسهای پدر شهیدش در تمام نقاط خانه وجود دارد تا هر روز همه خانواده تمام خاطراتشان را با همین عکسها مرور کنند. مادرشهید شیردل درباره کودکی شهید می گوید: « مثل امیرعلی و همه شیطنت پسربچه ها را داشت. اما بیش از حد به من وابسته بود. یادم می آید به خاطر همین وابستگی به مدرسه نمی رفت و شرط گذاشته بود باید مادرم هم سرکلاس کنار دستم بنشیند. آنقدر شیرین و خوش زبان بود که وقتی می دیدند با حضور من سرکلاس حتی بیشتر از بقیه تلاش می کند اجازه می دادند.»
از روی شوخی باهم شرط می بستیم
حالا تمام روزهای زندگی مثل یک فیلم از پیش روی چشمهای همسر شهید میگذرد. تمام روزهای آشنایی تمام روزهایی که میخواستند زندگی تازهشان را بچینند: « علی آقا خیلی اهل تفریح بود. ۷ ماه نامزد بودیم و باهم تمام تهران را گشتیم. مثل همه زن و شوهرها پارک، سینما و تئاتر میرفتیم. زیارتها و سیاحتهایمان همه سرجایش بود. یکبار باهم رفتیم پارک بعد تصمیم گرفتیم ناهار را بیرون بخوریم. میدانید که شرطبندی بین زن و شوهر حلال است. باهم سر موضوعی شرط بستیم و قرار شد اگر من باختم پول ناهار را حساب کنم. وقتی شرط را باختم اصلاً فکرش را نمیکردم که واقعاً چنین کاری بکند. رفتیم رستوران و سفارش دادیم. بعدازاینکه خوردیم زمان حساب کردن گفت خب نوبت شماست برو حساب کن. بالاخره کاری کرد که مجبور شدم غذا را حساب کنم. (خنده) خیلی آدم بانشاطی بود. آنقدر شوخی میکرد که من خیلی از حرفهای جدیاش را هم شوخی می گرفتم. به عکاسی خیلی علاقه داشت. یک دوربین تقریباً حرفهای داشت که مدام عکاسی میکرد. بیشتر عکسها را هم از من میگرفت طوری که ما الان از خودش عکس زیادی نداریم. ۱۰ سال زندگی کردیم. هم خوشی داشتیم هم ناخوشی. شادی و ناراحتی هم داشتیم. یک زندگی کاملاً معمولی ولی نمیگذاشتیم ناراحتیهایمان ادامه دارد شود.»
هیچوقت فکر نمیکردم همسرم شهید شود
چه کسی فکر میکرد یک روز بابای امیرعلی شهید شود؟ شهدا چه شکلی هستند؟ بابای امیرعلی چه ویژگی داشت که پا در مسیری گذاشت که شهادت در انتهای آن انتظارش را میکشید؟ « همیشه فکر میکردم شهدا آدمهای متفاوتی نسبت به بقیه هستند. هرروز نماز شب میخوانند و هرروز هیئت میروند. برای همین هیچ وقت فکر نمی کردم شهید شود. همسرم به حلال و حرامش بسیار اهمیت میداد. به خمس مالش بسیار حساس بود. اما خیلی معمولی بود. در وصیتنامهاش هم نوشته است که واجبات را در اولویت قرار دهید و مستحبات را در حدتوان انجام دهید. عموی من هم شهید شده است. همیشه از پدرم می پرسیدم مگر عمو چه شکلی بود که توانست شهید شود. پدرم هم همیشه می گفت ما برادر بودیم و حتی عین هم بودیم. همسرم ارادت ویژه ای به شهید پازوکی داشت و همدیگر را از نزدیک می شناختند. شهید پازوکی از شهدای تفحص است و همیشه وقتی به بهشت زهرا می رفتیم به مزار این شهید هم سر می زدیم. همیشه می پرسیدم علی شهید پازوکی چطور شخصیتی بود که شهید شد؟ علی هم می گفت خیلی معمولی بود ولی روح سبکی داشت. کنارش که می نشستی احساس سبکی می کردی چون تعلق خاطری به دنیا نداشت. اما ما گاهی آنقدر به بعضی چیزها دلبسته می شویم که دل کندن برایمان سخت می شود و اصل کار را گم می کنیم. اما شهدا آن اصل را خوب می بینند و به ظواهر تعلقی ندارند. کسی که به این مرحله می رسد دیگر چیزی برایش با ارزش تر از آن نیست. همه ما در عمرمان حداقل یکبار حس کرده ایم ارتباطمان با خدا و اهل بیت برقرار شده است که خیلی برایمان شیرین است. اما شهدا این ارتباط را چنان حفظ کرده اند که دیگر کندن از آن برایشان سخت است.»
عشق از دنیا به آخرت می رسد
عکسهای وداع خانواده شهدا با شهیدشان در معراج شهدا و اشکهای فرزندانشان این روزها بارها از رسانه های مختلف پخش شده و دلهای زیادی را سوزانده است. این تصاویر برای برخی این سوال را به وجود می آورد که چرا باید یک مرد خانواده و فرزندانش را رها کند و کیلومترها دورتر برود؟ آیا شهدا خانواده و فرزندانشان را دوست نداشته اند؟ آیا وابستگی به آنها نداشته اند؟ همسر شهید شیردل در این باره می گوید: « شما اگر وصیت نامه همسر مرا بخوانید تمام علاقه اش به من و فرزندش را نوشته است. برای امیرعلی نوشته :«تمام هستی ام تو هستی» برای من نوشته است:« من با تمام وجود سعی کردم علاقه ام را به شما تقدیم کنم.» این نوشته برای ۴۸ روز قبل از شهادت است. قدیمی هم نیست که بگوییم قبلا چنین نظری داشته است. انسان ها اگر علاقه هایشان را درست رده بندی کنند همه در یک جهت قرار دارد. عشق های زمینی نیز به خدا می رسند. شما زمانی که بنده خدا را دوست داشته باشید می توانید خدا را هم دوست داشته باشید. چون بنده را خدا آفریده است. همسر من اگر پدر، مادر، همسر و فرزندش را دوست نداشت به این عشق نمی رسید. عشق باید از دنیا شروع بشود تا به آخرت برسد.»
از وابستگی به پسرش می ترسید
امیرعلی نوک زبانی حرف می زند و همین نوع حرف زدن او دل پدر را همیشه می برد و پدرو پسر را هر روز وابسته تر می کرد. مادر شهید شیردل درباره این ارتباط می گوید: « دیدن امیرعلی بسیار خوشحالش می کرد. این آخری ها می گفت امیرعلی وقتی حرف می زند زبانش را لای دوتا دندانش می گذارد و هر حرفی که با سین شروع می شد را به امیرعلی یاد می داد و از او می خواست مدام تکرار کند. نوک زبانی حرف زدن امیرعلی برایش بسیار شیرین بود می گفت وقتی اینطوری حرف می زند دلم غنچ می رود. یک بار آمد پیش من و گفت که مادر امیرعلی مرا خیلی پایبند خودش می کند. نمی دانم چه کار کنم؟ آن موقع گفتم خب مادر اولاد آدم را دلبسته می کند. اما الان می فهمم چرا این حرفها را می زد داشت دل می برید. مثل کتاب های دفاع مقدسی که می خرید. یک بار سی دی «شیار۱۴۳» را برای من آورد و گفت مادر ببین خیلی قشنگ است. هرچه می گفتم نمی بینم من اعصابم خورد می شود اصرار می کرد که حتما ببینم. انگار با زبان بی زبانی می گفت که می خواهد چه کار کند اما من اصلا متوجه نمی شدم. این فیلم را هم بعد از رفتنش دیدم.»
مدام شوخی می کرد که شهید می شوم
شوخ طبعی شهید شیردل در تمام لحظات زندگی با همسرش جریان داشته است. حتی زمانی که حرف از رفتن می زند و می خواهد همه چیز را برای رفتن آماده کند. شوخی هایی که به گفته همسرش خیلی جدی شد: « با من خیلی شوخی می کرد و مدام حرف از رفتن می زد. دوسال اخیر زندگی مدام تکرار می کرد که دعا کن شهید شوم. اما همیشه می گفت:« اول باید درسم را تمام کنم.» من هم به شوخی گاهی سربه سرش می گذاشتم و می گفتم حالا که می خواهی بروی شهید شوی چه فرقی می کند لیسانس داشته باشی یا نداشته باشی؟ آخرهم همین اتفاق افتاد و امتحان آخرش را که داد برای رفتن آماده شد. برای اینکه دلم را خوش کنم مدام می گفتم برای اینکه شهید شوی من باید راضی باشم من هم راضی نیستم. از من می پرسید: «چه کار کنم راضی شوی؟» ولی من جواب می دادم تلاش نکن هرکاری کنی راضی نمی شوم. بعدهم کو تا شهادت مگر اصلا جنگی درکار است؟ که خیلی جدی می گفت: « ببین اگر من شهید نشدم» وقتی خبرهای سوریه جدی شده بود مدام دلداری می داد که نگران نباش ایرانی ها حالت مستشاری دارند. زیاد جلو نمی روند. بعد که معترض می شدم پس چرا تو مدام دم از شهادت می زنی می گفت: «خب بالاخره منطقه جنگی است ممکن است یک موشک سر آدم بیندازند و هر اتفاقی بیفتد. آن موقع ها نمی دانستم همه چیز انقدر جدی است.»
وقتی رفت زمان خیلی کند می گذشت
۱۳ فروردین ۹۴ آخرین حضور پدرامیرعلی در خانه است. روزی که شاید تمام جزییاتش را بازماندگان بارها در لحظات دلتنگی شان بارها مرور کرده اند. اما مسافر خانواده هنوز نتوانسته است که به مادرش بگوید که کجا می رود. از ترس تمام دلتنگی ها و شوریدگی های مادرانه مقصد را به جای سوریه، لبنان معرفی می کند. مادر می گوید: « همیشه می گفت کار من مخابرات و ارتباطات است من می روم ارتباطاتشان را درست کنم. کار من هم که داخل سفارت است دورتادورش هم نرده است. نه من به کسی کار دارم نه کسی کار به من دارد. راست هم می گفت اما نگفته بود سوریه می رود. یکبار پرسیدم علی هوا چطور است؟ گفت خنک است. از بچه ها پرسیدم هوای لبنان چطور است؟ گفتند که گرم است. گفتم پس چرا علی گفت خنک است. خواهرهایش خندیدند و گفتند علی دمشق است لبنان نیست.» خانم کمالیان همسر شهید باخبراست علی آقا مثل همیشه قبل از هر سفری وصیت نامه اش را نوشته است. اما این بار از همسرش قول می گیرد که باز نکند: « روزی که می خواست برود بعد نماز صبح گفت من وقت نکردم. می خواهم وصیت نامه بنویسم. ما عادت داشتیم قبل سفر یادداشتی می نوشتیم حداقل نماز و روزهایی که به گردنمان بود را جایی می نوشتیم. اما این بار دیدم وصیت نامه نوشتنش خیلی طولانی شد. پرسیدم چرا انقدر طولانی؟ گفت این بار طوری نوشتم که تا ۱۰ یا ۲۰ سال نیازی به نوشتن نداشته باشم. گفتم بده بخوانم. گفت نه الان نباید بخوانی. من این را می گذارم لای قرآن اگر رفتم و اتفاقی نیفتاد که لازم نیست بخوانی اما اگر رفتم و اتفاقی افتاد اینجا گذاشتم که پیدا کنی. من هم پای قولم ایستادم و نگاه نکردم. اما زمان خیلی دیر می گذشت ماموریت های طولانی زیاد رفته بود اما این بار خیلی کند می گذشت. منتظر بودم تماس بگیرد که تولدش را تبریک بگویم که خبر شهادتش را دادند. آن روز با یکی از دوستانش و همسرش رفتیم خانه و وصیت نامه را باز کردم.»
از روی انگشترهایش شناسایی شد
روزهای کش دار ماموریت برای امیرعلی بسیار آزاردهنده بود. اما خوشحال بود که پدرش هر روز با او تماس می گیرد. با این حال این تماس ها دلتنگی او را کم نمی کرد و او هر روز بی تاب تر می شد: « چون کارش ارتباطات و مخابرات بود هر روز تماس می گرفت و با پسرش حرف می زد. حسابی هم قربان صدقه هم می رفتند. امیرعلی می گفت: «دلم تنگ شده »پدرش هم می گفت: «تو دیگر مردی شدی.» امیرعلی جواب می داد:«مرد شدم که شدم من بابامو می خوام. برو همین الان یک هواپیما بگیر بیا اینجا مارو ببین دوباره برگرد.» وقتی دید امیرعلی بی طاقت شده به من گفت که برایش هدیه ای بخرم و بگویم که از طرف پدرش است. من هم مشخصات چیزی که خریده بودم را با همسرم می دادم تا به امیرعلی بگوید و باور کند از طرف پدرش رسیده است. شهر «تدمر» که سقوط می کند آنها به واسطه کارشان آخرین گروهی بودند که از شهر خارج می شدند. هنگام خارج شدن هم شهر محاصره می شود و به ماشین آنها تیراندازی می شود. تیر به پهلویش می خورد و شهید می شود. اهالی بعد از همه را در یک گور دسته جمعی دفن می کنند. بعد از اینکه شهر را پس می گیرند از اهالی پرس و جو می کنند و از جنازه ها عکس می گیرند. علی همیشه حلقه اش دستش بود. هیچ وقت از دستش در نمی آورد. انگشتر دیگرش هم نگین سبزی داشت که مادرش برایش خریده بود و خیلی دوستش داشت. از همین دو مورد، شناسایی می شود.»
خبردادن به امیرعلی از شنیدن خبرشهادت سخت تر بود
امیرعلی هر روز منتظر تماس پدر است تا دوباره نوک زبانی حرف بزند و دل پدرش را ببرد اما مادر امیرعلی چطور به او بگوید که او شهید شده است؟ چطور به امیرعلی بگوید که دیگر پدرش را نمی بیند؟« خبرشهادت را در عرض ۴ یا ۵ روز به امیرعلی دادم. روز اول گفتم امیرعلی می دانی بابا چه چیزی را خیلی دوست داشت؟ گفت: « مرا خیلی دوست داشت.» گفتم بابا عاشق شهادت بود. دعا کن بابا شهید شود که به آرزویش برسد. گفت نه من نمی خواهم بابا شهید شود. اگر شهید شود من دیگر بابا را نمی بینم. روز دوم گفتم امیرعلی برای بابا دعا کردی که شهید شود. چون قهرمان ها شهید می شوند. امیرعلی گفت بابا که قهرمان نیست. گفتم چرا بابا قهرمان است. دعا کن شهید شود. گفت اگر شهید شود ما دیگر بابا را نمی بینیم. گفتم اشکالی ندارد عوضش بابا ما را می بیند. روزهای بعدی هم به این شکل گذشت تا اینکه گفتم امیرعلی دعا کردی؟ گفت که دعا کرده است من هم گفتم امیرعلی بابا به آرزوش رسید! دوساعت یک بند گریه کرد. گفت حالا که شهید شده کی ما را سفر ببرد؟ کی ما را پارک ببرد؟ کی برایمان پول در بیاورد که ما خوراکی بخریم؟ من دلم برایش تنگ شد چه کار کنم؟ گفتم تو هرچیزی دلت خواست به من بگو من برایت می خرم. خبردادن به امیرعلی حتی از خبرشهادت پدرش برایم سخت تر بود. از شهادت همسرم که حرف می زنم گریه ام نمی گیرد. اما یاد روزهایی که می خواستم به امیرعلی خبر بدهم می افتم نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم.»
این استخوانها یک روز دستهایم را محکم گرفته بود
حالا یکسال از شهادت علی اصغرشیردل تک پسر خانواده گذشته است. خیلی چیزها تغییر کرده است. امیرعلی و مادرش خانه شان را عوض کرده اند تا امیرعلی تنها یادگار شهید کنار مادربزرگش باشد. و حالا خبر تفحص و بازگشت پیکر بعد از یکسال قرار است مرهمی باشد بر زخم های یک دلتنگی یکساله اما از پدر آن روزهای امیرعلی چه چیزهایی بازگشته است؟ مادرامیرعلی می گوید: « اینطور دیدنش خیلی سخت بود. نمی توانم بگویم خودش بود ولی برای من همان همسر خودم بود. دوستش داشتم. وقتی بر سرو صورتش دست می کشیدم احساس گذشته را داشتم. وقتی دستش را گرفتم به خودم گفتم این استخوان ها همان دستهایی است که من یک روز در دستم می گرفتم. این پیشانی همانی بود که یک روز گوشت و پوست داشت و من دست روی صورتش می کشیدم. من نمی دانم بقیه چه چیزی را دیدند اما من واقعا خودش را دیدم. شاید اگر در زندگی به من گفته بودند چنین چیزی را قرار است ببینم باور نمی کردم. من تا به حال غسالخانه هم نرفته بودم. اما چیزی که من آن روز دیدم تفاوت داشت. از قبل خودم را آماده کرده بودم چنین صحنه ای را ببینم. وقتی برگشت احساس کردم خدا او را دوباره به من داده است. تابوتش را که بغل کردم انگار خودش را در آغوش می گرفتم.» مادر شهید درباره این وصال بعد از یکسال و وداع همیشگی می گوید: « انگار کور بودم. فقط انگار پیشانی اش را می توانستم ببینم و چیز دیگری را نمی توانستم ببینم. ولی هیچ چیز بدی ندیدم. همه اش پسرم بود. همیشه فکر می کردم اگر پیکرش را بیاورند سکته می کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم بچه ام را زیر خاک کنند و من تحمل کنم. اما به لطف زینب خیلی خوب طاقت آوردم. به خودم می گویم چقدر خوش روزی بود. برخی می گویند پسرت را حلال کردی چون از تو اجازه نگرفت و بی خبر رفت؟ می گویم خوش به سعادتش چقدر خوش روزی بود. چرا حلالش نکنم؟ شهادت مبارکش باشد مگر می توانم بگویم راضی نیستم؟»
کاش فرزند دیگری داشتیم
مزار پدر در قطعه ۲۶ بهشتزهرا تهران، قرار است مامنی باشد برای روزهای دلتنگی امیرعلی و مادرش. برای روزهای کودکی و نوجوانیاش، برای روزهای پر غرور جوانیاش اما امیرعلی این روزها دوست دارد برای پدر مدام خیرات کند. مخصوصا از همان شکلاتهایی که پدر دوستشان داشت. مادربزرگ امیرعلی درباره این خیرات میگوید: « امیرعلی دوست داشت برای پدرش شکلات پخش کند. اصرار میکرد که از آن شکلاتهایی بخریم که پدرش دوست داشت. با پدربزرگ مادری اش رفت و شکلات خرید و بعد همه را پخش کرد. یکی از آن شکلاتها را هم گذاشت سر مزار پدرش می گفت ما که برویم بابا بخورد. گفتیم اینجا نگذار، برداشت و گذاشت روی دهان عکس پدرش این صحنهها آدم را میسوزاند. اما خب طاقت آوردم و خدا رو شکر میکنم که خدا به من فرزندی داد که آبروی دنیا و آخرتم شد.»
اما خانم کمالیان درباره حسرتش میگوید. حسرت داشتن یک خواهر برای امیرعلی: « دقیقهبهدقیقه نبودنش که حسرت است. اما کاش یک بچه نداشتیم. کاش امیرعلی یک خواهر داشت که تنها نبود. الان مدام بهانه می کند که خواهر می خواهد. کاش یک فرزند دیگر هم داشتیم که سختی های تنهایی را کمتر می کرد. وقتی راه پیش رو نگاه می کنم که باید بدون همسرم باشم خیلی سختم می شود. همسر شهید بودن خیلی افتخار دارد اما از درون آدم را می سوزاند. سوزاندنی که آدم را بزرگ می کند. اما احساس می کنم خدا به من و همسرم محبتی داشت که اینطور خواست.»
مادر شهید: پیکرش گوشت و پوست ندارد ولی باز میخندد/توسط انگشترش شناسایی شد/با اصابت تیر در پهلو به شهادت رسید
او در ادامه ویژگیهای اخلاقی پسرش را برمیشمرد. و به خصوصیاتی اشاره میکند که همیشه مردم از آن به نیکی یاد میکنند و میگوید: علی اصغر خوش رو، خوش اخلاق، مومن، زن و بچه دوست، بی اهمیت به مال و مادیات دنیا به مال دنیا بود. فقط عاشق زن و بچهاش بود. پسرخوب، مومن و نمازخوانی بود همه خوبیها را خدا جمع کرده و به او داده بود. شکر خدا...!
مادر به دیدن تابوت بسته شده اکتفا نکرده است. او پیکر فرزندش را دیده است و حالا آن را نیز به خوبی توصیف میکند و میگوید: خوش رویی، خنده رویی و لبخند پسرم زبانزد همه عالم است. همه عاشق خندههایش بودند. الان که پیکرش را بعد یک سال آوردند گوشت و پوست ندارد ولی باز میخندد. من پیکر پسرم را دیدم. تیر به پهلوی راستش خورده بود. خونریزی خیلی زیادی داشته است و یک یا علی گفته و شهید شده است. پیکرش را نتوانستد به عقب برگردانند. بعد از یک سال توسط انگشتر و حلقهاش شناسایی شد، خودش دوست داشت گمنام باشد. نه پلاکی در گردنش بود نه مدارکی در جیبهایش، هیچ چیزی همراهش نبود.
میگفت بعد از من گلایههایتان را فقط به امام زمان(عج) بگویید
انگیزه شهید شیردل برای حضور در میدان دفاع از حریم اهل بیت(ع) قوی بود. او قبل از رفتن وصیتهیش را هم به اعضای خانواده کرده بود و از این انگیزه قوی صحبت کرده بود. مادرش میگوید: وصیتش این بود که صبور باشیم. هر وقت خیلی خسته شدیم و دلمان سوخت به مصائب حضرت زینب(س) و روز عاشورا فکر کنیم، به من به خواهر و همسر و پسرش وصیت کرده است گلهها و شکوههایمان را به امام زمان بگوییم و فقط با امام زمان(عج) درد و دل کنیم. برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت. خواهرش گفته بود: «نرو؛ دعا می کنم کارت درست نشود که بتوانی بروی.» علی اصغر میگفت: « این حرف را نگو اگر من نروم اسلام چه میشود؟ داعش به مرزهای عراق آمده. ما باید برویم و نگذارم داعش بیاید. ما باید برای دفاع از حرم خانم زینب(س) برویم.» هدفش همین بود.
وصیتنامه
بسمالله الرحمن الرحیم
اشهد ان لا اله الاالله، اشهد ان محمدا
رسولالله (ص) و اشهد ان علی ولیالله (ع)
بعد از عرض سلام و
احترام خدمت آقا امام زمان (عج)، چند نکتهای را خدمت خانوادهی عزیزم عرض
مینمایم: با توجه به شرایط کنونی و آغاز جنگ در سرزمینهایی که برای ما
شیعیان دارای اهمیت خاصی از لحاظ قداست است و با توجه به بیم بیحرمتی و
تخریب این اماکن مقدس توسط دشمنان اسلام، تصمیم گرفتم نسبت به ادای دین،
هرچند ناچیز و کوچک اقدام نمایم تا شاید در دنیا و آخرت شرمسار خاندان
رسولالله (ص) نباشم و در صورتی که لایق باشم به شعار "کلنا عباسک یا زینب
(س)" جامهی عمل بپوشانم و امیدوارم این لیاقت را در دنیا و آخرت بر اساس
نظر ایشان کسب نمایم.
و این نکته را لازم به یادآوری میدانم که این
انتخاب کاملاً از روی عقل و بر اساس باورهای دینی من شکلگرفته و هیچ شخص و
یا عامل دیگری در تصمیمگیری من دخیل نبوده است.
پدر و مادر عزیزم؛ هر آنچه در دنیا از لحاظ معنوی و معرفتی کسب نمودم را مدیون رزق حلال و تربیت اسلامی شما عزیزان هستم و میدانم که هیچگاه و هیچگاه نمیتوانم حتی لحظهای جبران زحمات شما را نمایم.
از صمیم قلب از شما سپاسگزارم و
عاجزانه خواهشمندم مرا عفو نمایید و اشتباهات و قصور مرا از روی جهل و
نادانی بدانید. وقتی بین شما نیستم نیز مرا از دعای خیر فراوان خود محروم
ننماید که درواقع وقتی در بین شما نیستم بیشتر از قبل به دعای خیر شما
نیازمندم.
خواهران عزیزم؛ شما نیز مرا حلال کنید و همواره به یاد
داشته باشید که محتاج دعای خیر شما عزیزان هستم.
مادر، پدر و
خواهران عزیزم؛ هیچگاه بابت نبود من، هیچ شخص و یا هیچ ارگان و سازمانی را
مقصر ندانید و با صبر زینب گونه مرا در راهی که انتخاب کردم یاری نمایید و
همانطور که در بالا یادآوری کردم، این انتخاب بر اساس احساس تکلیف و ادای
دین به خاندان رسولالله (ص) صورت گرفته است.
همیشه و در تمام اوقات صبر
پیشه کنید و با ذکر نام و یاد خدا به آرامش قلبی و روحی برسید و هرگاه عرصه
بر شما تنگ شد همیشه یاد این مطلب باشید که "لایوم کیومک یا اباعبدالله
(ص)". همیشه عاشورا و وقایع آن را به یاد داشته باشید، آن وقت خواهید دید
که هیچ روزی مانند عاشورا نیست و هیچ مصائبی بالاتر از مصائب عاشورا نیست.
پس گریه و شیون را در حد معمول و معقول انجام دهید. مبادا با گریه و شیون
خارج از حد و غیرمعقول باعث شادی دشمنان اسلام شوید. همانطور که گفتم حضرت
زینب (س) را الگوی خود قرار دهید.
همسر عزیزم؛ در طول زندگی مشترکمان فراز و نشیبهای فراوانی را با هم طی کردیم. از آغاز، هدفمان ساختن زندگی مشترک بود. در تمام سالهای زندگی سعی کردم علاقهام را با تمام وجود به شما هدیه نمایم، اما شما میدانید که انسان کامل فقط معصومین هستند.
در طول این مسیر بنده قصورات فراوانی را نسبت به شما داشتم،
عاجزانه خواهشمندم مرا حلال نمایید و حتماً برای من همیشه دعای خیر نمایید.
و اما پسر عزیزم، امیرعلی جان؛ شاید شما مرقومه را سالها بعد بخوانی،
اما اکنون که به سنی رسیدهای که قادر به خواندن هستی بدان که تمام وجود و
هستی من شما هستی. حتی زمانی که در کنار شما نیستم، اعمال، رفتار و احساسات
شما را درک خواهم کرد.
پسر عزیزم، شما را به انجام سه عمل بر اساس
فرمایش رهبری توصیه میکنم. در طول زندگی همیشه تحصیل، تهذیب و ورزش را
سرلوحه امور خود قرار بده و هر سه را بهطور همزمان تقویت کن. اعمال واجب
شرعی را هیچگاه ترک نکن و اعمال مستحبی را در حد توان انجام بده. به
معصومین (ع) بهویژه آقا امام حسین (ع) عنایت ویژهای داشته باش. هیچگاه
خود را خارج از محضر آقا امام زمان (عج) فرض نکن. تمام عرایض و شکوههایت
را به محضر ایشان ببر و این را بدان که تا حرکت نکنی برکت جاری نمیشود.
دعا و روزه و نماز بهجای خود، اما تا وقتی وارد میدان نشوی اعمال فوق مؤثر
نخواهد بود.
در رابطه با تحصیل، سعی کن عالیترین مدارج را کسب نمایی
(در رشته مورد علاقهات) و شغلی را انتخاب نمایی که مرتبط با تحصیلات باشد
که بهترین علم علمی است که همراه با عمل باشد که خیر دنیا و آخرت در این
امر است.
در رابطه با ورزش، حتماً یک رشته ورزشی را مخصوصاً شنا را
بهطور کامل بیاموز که صحت جسم در انجام ورزش مداوم است و اسلام نگاه
ویژهای به شنا دارد. هیچگاه به مادرت بیاحترامی نکن. اوامر او را انجام
بده و همواره خود را فرزند او بدان نه بیشتر از آن. رمز موفقیت، استمرار و
تلاش و پشتکار است. در امور فوق، پشتکار داشته باش تا بعد از سالها بتوانی
نتیجه آن را ببینی. همانطور که گفتم حتی اگر در کنار شما نباشم، اعمال،
رفتار و احساسات شما را درک میکنم. پسرم همواره به یاد من باش و مرا از
دعای خیرت محروم نکن.
خانوادهی عزیزم (پدر، مادر، خواهران،
همسر و پسرم)؛ مجدداً شما را به صبر دعوت میکنم و از شما میخواهم که با
صبر خود مرا در راهی که انتخاب کردم یاری نمایید. با صبرتان باعث آرامش
روحی من میشوید.
پدر بزرگوارم؛ از شما خواهشمندم از همکاران،
دوستان و اقوام برای من حلالیت بطلبید و در صورتی که دینی دارم از طرف من
ادا نمایید. در بین همکاران من طلب مغفرت و حلالیت نمایید.
خواهران
عزیزم؛ شما نیز از همسرانتان و خانوادهی خود برای من حلالیت طلب نمایید و
در صورت داشتن دینی مراتب را به پدرم منتقل نمایید تا ایشان از طرف من ادا
نمایند.
اول پاییز بود
درکلاس معلم دفترخودرا بازکرد.
بعدبانام خدای مهربان درس اول آب را آغاز کرد.
گفت'' بابا آب داد'' بچه ها یک صدا گفتند ''بابا آب داد''
پسرک اما لبانش بسته ماند،گریه کرد،صورتش راتاب داد.
او دلش تنگ بود ولی یادش آمد مادرش یک روز گفته بود : پسرم بابای پاکت شهید شد.
مدتی در فکر بابا غرق بود تا که دستی اشک اوراپاک کرد.
بچه ها خاموش ماندند و پسری در گوشه ای آهسته باز گفت''بابا آب داد''
آقا امیرعلی روز اول مدرسه فرزند شهیدمدافع حرم علی اصغر شیردل
چه قدر جالب است، اسرائیل با دستان خود شرایطی را فراهم کرد که در نزدیکی مرزهای خود مجاهدینی از کشورهای مختلف گردهم آمدند که دشمن اصلی خود را، صهیونیسم می دانند. گویا قرار است که حضرت زینب سلام الله علیها که پیام آور حماسه عاشورا بود، قافله سالار زمینه سازان ظهور هم باشد. و سربازان او فرزندان دهه شصت و هفتاد خمینی هستند که گرد حرم اش حلقه زده اند و ندا می دهند: لن تسبی یا زینب مرتین( دیگر به اسارت نخواهی رفت).
گفتگویی با پدر شهید و فرماندهشان شهید مصطفی صدرزاده که معروف بود به سیدابراهیم داشتیم. بعد از این گفتگو آقای صدرزاده نیز به مقام رفیع شهادت نائل آمد.
مهدی در ۱۴ فروردین ماه سال ۱۳۶۸ در مشهد مقدس به دنیا آمد. بعدها با خانواد هاش به قم هجرت کردند. با حضور در مراسم اولین تشییع شهید مدافع حرم در قم، عشق جهاد در وجودش شعله کشید. شب ها در خانه بحث داشتیم. برای من جهاد چیزی غریبی نبود زیرا خودم در دوران جهاد با طالبان بزرگ شده بودم. ولی برای مادر و دو خواهرش سخت بود. سال آخر رشته زمین شناسی بود، که قصد رفتن کرد، عشق پدر و مادر، دوستان و تحصیل در برابر محبت اش به حضرت زینب سلام الله علیها ناچیز بود. می گفت: این روزها با وجود حضورم در سرکلاس چیزی از درس متوجه نمی شوم و فکرم جای دیگری است. گفتم: خب، از دست ما چه کاری برمی آید؟ گفت: به من یک رضایتنامه کتبی بدهید تا بتوانم در جهاد و دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها شرکت کنم.
مهدی ذهن و ذکاوت عجیبی داشت و در هر کاری وارد می شد دیگران را به تحسین وا می داشت. در منطقه حماه سوریه به خاطر تسلطش بر زبان، مسئول مخابرات منطقه شده بود. این پست برای یک نیروی تازه وارد، یک پست مهم بود.
اخلاق خوب مهدی همه رزمنده ها و فرماندهان را تحت تاثیر قرار داده بود. در ۴ ماهی که در منطقه بود واقعا دل بچه ها را تسخیر کرده بود. این اخلاق عجیب مهدی فقط برای رزمنده ها نبود. وقتی از عملیات بر می گشتند، هرجا مردم آواره را می دید با اینکه اهل سنت بودند، ماشین را کنار می زد با هدایایی که از قبل تهیه کرده بود به سمتشان می رفت و با آنها گرم می گرفت و سلام و علیک می کرد. دیگر در منطقه زینبیه همه او را شناخته بودند. در منطقه مهدی معروف شده بود به «رزمنده با کلاس ! »، زیرا همیشه سعی می کرد از لباس های مرتب و معطر استفاده کند.
با اینکه در منطقه به خاطر مسئولیت هایش درگیر شده بود. اما باز هم از توسل و کسب معارف اهل بیت علیهم السلام غافل نمی شد. به اصطلاح بچه ها مهدی پای کار هیئت بود. خودش می رفت برادر روحانی ای که به منطقه اعزام شده بود را می آورد، مداح هماهنگ می کرد، دستگاه های صوتی را تنظیم می کرد تا مجلس اهل بیت علیهم السلام برای رزمندگان برگزار شود.
مهدی در زندگی دو الگو داشت، یکی شهید حسن باقری، که زندگینامه و کتابهایش را با علاقه مطالعه می کرد. و دیگری حضرت علی اکبر علیه السلام بود که مهدی ارادت خاصی به ایشان داشت. از نوجوانی عضو هیئت علی اکبر در قم بود. وقتی فرمانده گروهان شد و قرار بود اسمی برای گروهانش انتخاب کند بلافاصله گفت: نام گروهان ما علی اکبر علیه السلام است.
بعد از اعزام اول وقتی برای مرخصی برگشت دو روز بیشتر در قم نماند و به مادرش گفت باید به مشهد برویم. بعد از زیارت در صحن طلا لبخند زده بود و به مادرش گفته بود من امضای شهادتم را از امام رضا علیه السلام گرفتم. به من گفت بابا من دفعه اول برای دلم رفتم اما حالا فکر می کنم وظیفه باشد چون نیروهای فاطمیون از همه لحاظ در آنجا نقش دارند.
دفعه دوم گفت به عنوان وظیفه می روم و در ایام فاطمیه برمی گردم، چون ما به همراه مادرش دهه فاطمیه را روضه می گیریم، گفت بر می گردم تا هم به شما کمک کنم و هم کارهایم را انجام دهم، همان روز شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها برگشت اما نه خودش. خبر شهادتش را برایمان آوردند.
سوار ماشین شدیم و در حال رفتن به سمت منطقه عملیاتی بودیم. هر روز در این مسیر یک مداحی گوش میدادیم که دیگر برایمان تکراری شده بود. اما این بار دیدم که مهدی با این مداحی اشک میریزد، نه یک قطره بلکه به پهنای صورت، انگار آن روز مهدی، دیگر مهدی روزهای پیش نبود. گفتم: مهدی میخواهم با این حالت، یک قولی به من بدهی. گفت: «چه قولی؟ » گفتم: «ازت میخواهم دوتا کار برایم انجام بدهی، اول اینکه اگر شهید شدی، به خواب من بیا بگو آن طرف چه خبر است؟ » گفت: «شاید نگذارند! ». و دوم اینکه سلام مرا به امام حسین علیه السلام برسانی.
همیشه وقتی از این حر فها میزدیم میگفت: «من رو چه به شهادت! » اما این دفعه خیلی جدی گفت: «باشه ». حین درگیری، یکی از بچه ها مجروح شد، مهدی رفت کمکش او را به عقب انتقال داد. بلافاصله برگشت با صلابت می جنگید تا دیدم از شدت تشنگی لبهایش مچاله شده بود و از خشکی باز نمیشد.
گفتم: «مهدی! کسی را ندارم که تو را بفرستت عقب میتونی خودت برگردی؟ » گفت: «فکر میکنی من ترسیدم؟! » گفتم: «ترس چیه؟ دیگه رمقی برای تو نمونده ». گفت: «من الان برگردم نامردیه! اسلحه اش را گرفت و مصمم پا شد که یکی از بچه ها فریاد زد: «مهدی را زدند! » دیدم مهدی با صورت روی زمین افتاده است. صدای ناله اش به گوش می رسید. خوب که دقت کردم دیدم نفس های آخرش را با آیات قرآن به پایان رساند. بعد از عملیات که برگشتیم، دیدم یک کاغذ روی صندلی ماشین است. کاغذ را برداشتم. دستنوشته مهدی بود. بالای کاغذ نوشته بود:
عشقت میان سینه من پا گرفته / شکر خدا که چشم تو ما را گرفته
دریاب د لها را تو با گوشه نگاهی / حالا که کار عاشقی بالا گرفته
وصیت نامه
یا علیاکبر لیلاسهشنبه ۵/اسفند/۱۳۹۳
یه خاطره سردار قاسم سلیمانی از شهید مصطفی صدر زاده معروف به سید ابراهیم که روز چهارشنبه ۶ مهرماه در جمع رزمندگان لشگر فاطمیون در خط مقدم جبهه مقاومت سوریه
درایام فاطمیه سال قبل بود که شهید حسین بادپا اینجا آمد. در دیرالعدس دیدم که یک صدای خیلی برجسته و مردانه تهرانی از پشت بی سیم می آید، حسین پشت بی سیم با سید ابراهیم داشت صحبت می کرد، نمی شناختمش !پرسیدم این جوان تهرانی از کجا در تیپ فاطمیون جا گرفته ؟! گفت: سید ابراهیم !صبح که برگشتیم از حسین پرسیدم که این سید ابراهیم کیه که با این صدای بلند و مردونه صحبت می کرد ؟! سید را نشان داد گفت : این !
..یک جوان باریک و نحیف ! گفتم که من فکر می کردم یک آدم با هیکل بزرگ الان باید باشد با آن صدای کلفت و بلند !
یک جوان تو دل برویی بود ، آدم لذت می برد نگاهش کند من واقعا عاشقش بودم.. آن وقت این جوان چون ما راهش نمی دادیم بیاید اینجا رفته بود مشهد در قالب فاطمیون به اسم افغانستانی خودش را ثبت نام کرده بود تا به اینجا برسد ، زرنگ به این می گویند! به ما و امثال ما که دنبال مال جمع کردن و … هستیم نمی گویند! با ذکاوت کسی است که اینطور کار را بدست می آورد و بالاترین بهره را از آن می گیرد و به نحو احسن از فرصت استفاده می کند، چرا این کار را کرد؟! چون قیمت داشت. ان الله یحب یقاتلون فی سبیل الله … خدا کسی را که در راهش جهاد می کند دوست دارد ،اگر کسی را خدا دوست داشته باشد محبتش را، عشقش را ،عاطفه اش را و همه چیزش را در دلها پراکنده می کند. امثال سید ابراهیم در خیابان ها خیلی زیاد هستند،اما آن چیزی که سید ابراهیم را عزیز کرد و به این نقطه رساند همین راه بود …
من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل روایت زندگی فرمانده ایرانیِ جنگاوران افغانستانی
گفتگو با همسر شهید صدر زاده : «میدانم زندهای! با تو زندگی میکنم مصطفی»
تاریخ تولد: ۱۳ تیر ۱۳۷۰
تاریخ شهادت: ۱ آبان ۱۳۹۴
وضعیت تأهل: متأهل
تعداد فرزندان: یک پسر
شهید سید محمدحسین میردوستی در تاریخ ۱۳/۴/۱۳۷۰ به دنیا آمد و در
تاریخ ۱/۸/۱۳۹۴ همزمان با تاسوعای حسینی در هنگامه دفاع از حرم مطهر عمه
سادات، حضرت زینب کبری (سلام ا... علیها) به فیض شهادت نائل آمد.
از این
شهید والامقام «محمد یاسا» (متولد ۷/۷/۱۳۹۳) به یادگار مانده است.
دانلود فیلم مستند شهید محمد حسین میردوستی
روایت مادر شهید
"به قدری به حضرت ابوالفضل(ع) علاقه داشت که وقتی اسم مبارک حضرت میآمد, محمد حسین از خود بی خود میشد.برادرش در یکی از ماموریتها چشم راستش را از دست داد و جانباز شد, محمدحسین خود را مانند حضرت ابوالفضل(ع) فدای برادرش میکرد و به برادرش میگفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من همراهت هستم...». آنقدر عاشق پسرش (محمدیاسا) بود که برایش کرم ضد آفتاب خریده بود تا مبادا صورتش بسوزد و تمام زندگی و عمرش محمد یاسا بود, اما عشق به ائمه و حضرت ابوالفضل(ع) را بر عشق به محمد یاسا ترحیج داد و برای دفاع از حرم خانم حضرت زینب(س) به سوریه رفت و به آرزوی خود رسید."اینها بخشی از صحبتهای مادر شهید مدافع حرم «محمد حسین میردوستی» درباره خصوصیات و خاطرات فرزند شهیدش است. مادری که پس از شهادت فرزندش, یکسالی است قطعه 50 گلزار شهدای بهشتزهرا(س) پای ثابت پنجشنبه های اوست تا چند ساعتی را در کنار فرزندش باشد و با او درد و دل کند تا کمی از دلتنگیهای او کم شود. او افتخار میکند که هدیه ناقابلی را برای راه اهل بیت و دفاع از حریم آنها تقدیم خدا کرده است.
شهید« سید محمدحسین میردوستی» آخرین فرزند خانواده,متولد سیزدهم تیرماه سال 70 از پاسداران یگان صابرین نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که بصورت داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم, حضرت زینب کبری(س) به سوریه رفت و در روز تاسوعای سال گذشته با لبانی تشنه و مانند حضرت ابوالفضل(ع) به دست تروریستهای تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام، یک فرزند 2 ساله به نام «محمدیاسا» به یادگار مانده است. گفتوگوی تفصیلی تسنیم با مادر شهید را در ادامه میخوانید:
از همان کودکی میگفت «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید میشود»
تسنیم: خصوصیات آقا سید محمد حسین از دوران کودکی تا بزرگسالی و ارادتش به ائمه چه بود که منجر به شهادتش در روز تاسوعا شد ؟
محمدحسین در خانواده ولایتی بزرگ شد.زمانی که به دنیا آمد عمو و داییاش شهید شده بودند, پدرش هم از جانبازان دفاع مقدس و رزمنده هم بود و زیر سایه پدری که خودش ولایتی بود بزرگ شد و بچهها را نیز به این سمت هدایت میکرد.محمدحسین در دوران کودکی همراه خواهرش که یک سال از او بزرگتر بود، زمانی که پدرش وضو میگرفت و به نماز میایستاد، پشت پدرش نماز میخواندند. پدرش بعد از نماز, زیارت عاشورا میخواند و محمدحسین از کودکی علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کرد و با خواهرش برای خواندن زیارت عاشورا دعوا می کردند. محمدحسین از همان کودکی میگفت «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید میشود» ولی نمی دانستم این موضوع را از کجا میدانست. از بچگی آرزو داشت شهید شود و از بچگی کلمه شهادت در ذهنش بود و ما خیلی به او توجه نمیکردیم، ما اصلا فکر اینکه محمدحسین یک زمانی بخواهد رزمنده شود و جبهه برود و شهید شود را نمیکردیم و چنین چیزی به ذهنمان خطور نمیکرد ولی محمدحسین کلمه شهادت از کودکی در ذهنش بود.
از زمانی که پدرش او را تشویق به نماز کرد، یک بار هم نشد من یا پدرش به او بگوییم محمدحسین نماز بخوان یا روزه بگیر، همیشه خودش نماز اول وقت میخواند و روزه میگرفت. خیلی به انضباط و نظم اهمیت میداد و خیلی در لباس پوشیدن منظم بود و در یک کلمه خیلی اخلاص داشت، یعنی بچه خالصی بود شاید من که مادرش بودم در این 24 سال او را نشناختم,کارها و رفتارهای او را میدیدم و یک تفاوتی با سایر بچههای من داشت ولی شاید مادر بین بچههایش تفاوت نمیگذارد و این ویژگی های محمدحسین خیلی به چشم نمیآمد. از همان دوران دبستان , لوازم التحریر میخرید و در یکشنبهبازاری که در نزدیکی خانه ما بودبساط میکرد و میفروخت.به او میگفتیم محمدحسین تو که به پول این کار نیاز نداری و ما به تو پول تو جیبی میدهیم، اما میگفت «اگر بیکار باشم بهتر است؟»
علاقه خاصی به اهلبیت خصوصاً حضرت ابوالفضل(ع) داشت و همیشه نام حضرت ابوالفضل(ع) وِردِ زبانش بود
مادر با چشمانی اشک آلود و بُغضی درگلو صحبتهای خود را ادامه میدهد:محمدحسین واقعاً مظلوم بود. 2 ساله بود که از روی رختخواب افتاد و دندان,زبانش را سوراخ کرد. وقتی من او را به بیمارستان رساندم,او اصلاً گریه نمیکرد و صدایش درنمیآمد، در اتاق عمل,زبان محمدحسین را بخیه زدند و دوختند اما صدای محمدحسین اصلا در نیامد! خیلی مظلوم بود و در درد کشیدن خیلی طاقت داشت.علاقه خاصی به ائمه و امامان و اهلبیت بخصوص حضرت ابوالفضل(ع) داشت، برای من جالب بود وقتی عکسها و فیلمهای مُحرمش را نگاه میکردم، محرم سالهای قبل تیشرت با اسم «یا ابوالفضل(ع)» داشت و همین محرمی که در سوریه بود تیشرت و سربندی که به همه آنها داده بودند, روی همه تیشرتها و سربندها نوشته بود «یا حسین(ع)» ولی به طور اتفاقی تیشرت و سربند «یا ابوالفضل(ع)» به محمدحسین افتاده بود.
محمدحسین آن زمانی که کوچک بود, برادرش(محمد قاسم) که 6 سال از محمد حسین بزرگتر بود به او میگفت تو هیئت نیا بچه هستی!. برادرش میگفت ما رفتیم خانه فلانی هیئت میدیدیم محمدحسین از آنجا سردرآورده و آنجاست، می گفتم چه اشکالی دارد؟ میگفت من خجالت میکشم بچه من که نیست او را ببرم، میگفتم اشکالی ندارد برادرت است دیگر. با این حال محمدحسین خودش در هیئتها حضور داشت.اما محرمها همیشه در هیئتها حضور داشت و همیشه روی زبانش نام حضرت ابوالفضل(ع) بود.یک بار هیات منزل ما بود و محمد حسین یک تیشرت مشکی داشت و رفته بود کنج آشپزخانه و برای خودش عزاداری میکرد و سینه میزد, انگار در این محیط نبود. بعد از مراسم دیدم محمدقاسم برادرش دارد با او دعوا می کند گفتم محمدقاسم چه شده ؟ گفت هر چه صدایش می کنم جواب نمیدهد انگار اینجا نیست! برادرش گفت همه دارند با ریتم سینه میزنند، او دارد برای خودش سینه میزند، گفتم چه کارش داری حالا بچهام دارد برای خودش سینه میزند، گفت چرا با ریتم نمیزند؟!. وقتی که محمدحسین شهید شد، محمدقاسم میگفت آن کسی که با ریتم میزد ما بودیم، ما دنبال ریتم بودیم و حسینی نبودیم, او واقعاً حسینی بود و حسینوار رفت و ما همچنان ماندیم!
بارها میدیدم محمدحسین سپر برادر بزرگترش است
وقتی دیپلم گرفت و خدمت سربازیاش را گذراند,دانشگاه هم قبول شد اما دانشگاه نرفت و با برادرش محمد قاسم به عضویت یگان صابرین درآمدند.در دوره آموزشیشان قاسم یک خطایی میکند و برای تنیبه به او میگویند از بالای این بلندی به پایین غلت بزن، برادرش قاسم میگوید همینطور که غلت میزدم وقتی به پایین رسیدم پشت من خورد به پشت یک پاسدار دیگری، بلند شدم تا ببینم چه کسی است که او را تنبیه کرده اند، یکدفعه برگشتم دیدم محمدحسین است، گفتم مگر تو را هم تنبیه کردند؟ گفت «نه من را تنبیه نکردند دیدم تو را تنبیه کردند طاقت نیاوردم من هم با تو غلت زدم».پس از گذراندن دوره آموزش عمومی در یگان صابرین, در رشته پرستاری مشغول به تحصیل شد و به صورت فشرده,7 ماه دوره آموزشی پزشکیاری را پشت سر گذاشت و پزشکیار یگانشان شد. محمد حسین علاوه بر پزشکیاری, تمامی دورههای نظامی را دیده بود و به یک تکاور زبده تبدیل شده بود.
من وقتی خصوصیات حضرت ابوالفضل(ع) را میبینم که خودش را فدای برادرش کرد, بارها و بارها میدیدم محمدحسین سپر برادر بزرگترش است، هر جا اتفاقی رخ میداد یا برنامهای بود او هم حضور داشت. برادرش در یکی از ماموریت های کاری چشم راستش را از دست داد و جانباز شد. محمدحسین همیشه به او میگفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من هستم». همیشه به شوخی به برادرش میگفت «تو خالص نبودی و جانباز شدی اما من میروم و شهید میشوم من خالصتر هستم».همیشه این جمله را با حالت خنده و تمسخر میگفت من شهید میشوم شاید ما این کلمه شهید را باور نداشتیم. واقعا راهی که دوست داشت رفت و شهید شد و مطمئن بود و رفت و شهید شد.
علاقه بسیار زیادی به پسرش«محمدیاسا» داشت
وقتی از سربازی آمد با دخترعمویش نامزد کرد، بعد از 2 سال ازدواج کردند و ثمره ازدواجشان هم یک پسر به نام «محمدیاسا» بود، گفتم چرا محمدیاسا، نام خودت محمدحسین است؟ گفت «مامان اگر 10 پسر دیگر هم خدا به من بدهد، ابتدای نامش را محمد میگذارم، چون عاشق نام محمد هستم».خیلی به نام و جدش حساس بود، میگفت «همیشه من را صدا بزنید سیدمحمدحسین، محمد تنها نگویید، سیدش را هم بگویید» حتی به بچه اش می گفت بگویید سیدمحمدیاسا، خیلی علاقه شدیدی به خانمش و پسرش داشت.
به خواهر, برادرهایش و به خانواده اش واقعا علاقه خاصی داشت.شبها گاهی اوقات پدرش سرفه میکرد و محمدحسین بلافاصله با یک لیوان آب بالای سر پدرش حاضر میشد و میگفت «بابا آب بخور گلویت گرفته است». یک شب هم من رفتم آشپزخانه تا آب بیاورم و محمدحسین جلوتر از من رفت تا برایم آب بیاورد. من گفتم خودم آمدم آب بیاورم، محمد حسین گفت«بچه که نباید از دست پدر و مادر آب بگیرد، عمرش کوتاه میشود بچه باید به دست پدر و مادرش آب بدهد»، گفتم یعنی عمرت طولانی میشود؟ میگفت من عمر طولانی نمیخواهم, من میخواهم خودم به دست شما آب بدهم. او به جزئیات هم توجه داشت و شاید من توجه نداشتم و غفلت کردم ولی محمد حسین به همه چیز توجه میکرد.
ماموریتهای مختلفی میرفت، زمانی که می خواست به ماموریت برود یا از ماموریت برمیگشت همسرش از دوریاش دلخور و ناراحت بود و محمدحسین سعی میکرد به طریقی از دل او دربیاورد و نبودنش را جبران کند. بلند میشد غذا درست میکرد، لباس میشست، همه خانواده را جمع میکرد و به تفریح میبرد و سعی میکرد روزهایی که حضور نداشته را جبران کند.یک بار ناهار خانه ما بود، تلویزیون بمباران یمن را نشان میداد ، محمدحسین با دین صحنه ها با عصبانیت بلند شد و گفت «ببینید بچههای مردم را چطور میکشند، مردم را ببینید چگونه اذیت میکنند! چرا اینها این کارها را میکنند؟!» ظرفیتش تمام شده بود و واقعاً نمی توانست این وضع را ببیند و به هر طریقی میخواست برود و از مردم مظلوم دفاع کند. تازه از ماموریت شمال غرب آمده بود وقتی که بحث سوریه شد، همسرش به او گفت نمیخواهد بروی، گفت «نه من باید بروم.»
عشق به اهل بیت را بر عشق به پسرش ترجیح داد
تسنیم: داوطلبانه رفت؟
ماموریتهای خارج از کشور داوطلبانه بود و اجباری نبود، در ماموریت های که جزو برنامه های کاریاش بود, قبل از اینکه به او بگویند, محمدحسین آماده بود و هر جا ماموریت بود محمدحسین با عجله میرفت .وقتی بحث سوریه شد خودش خیلی با ذوق و شوق دوست داشت برود. من به او گفتم تو تازه از ماموریت آمدهای، خسته هستی و حالت هم خوب نیست گفته «نه مامان اینجا جایی است که باید بروم».تولد پسرش هم 12 مهر بود، ولی او تولدش را زودتر گرفت و به پدرش گفت «میخواهم تولد محمدیاسا را زودتر بگیرم»، پدرش گفت چرا زودتر؟ گفت «میخوام بروم سوریه و میخواهم اولین تولید پسرم را ببینم, شاید اولین و آخرین تولد محمد یاسا باشد که من هستم.»
تسنیم: شاید برای یک مرد خیلی سخت باشد که از همسر و فرزندش دل بکند. چطور خودش را قانع کرد که از آنها جدا شود؟
واقعا عاشق خانواده و پسرش بود. به حدی عاشق محمدیاسا بود که اگر در آفتاب بیرون میرفتیم,او را بغل میکرد، برای او کرم ضدآفتاب مخصوص میگرفت که پوست صورت او سیاه نشود یا میگفت بچه من را در آفتاب بیرون نبرید. بین عشق به حضرت ابوالفضل(ع)، عشق به ائمه برای دفاع از حرم خانم حضرت زینب(س)، و عشق به همسر و فرزندش آن عشق را ترجیح داد و در وصیتنامهاش هم نوشته است که پسرم من را ببخش که رفتم و برای پسرش توضیح داده است. با همه اینها عشق پسرش را رها کرد و رفت و به آرزویش رسید.
تسنیم: وقتی نام ائمه اطهار و حضرت ابوالفضل(ع) میآمد،محمدحسین چه عکسالعملی داشت؟
باورتان نمیشود رنگ چهرهاش تغییر میکرد، یک حس عجیبی میگرفت.همیشه در جمع میگفت «من هیچ آرزویی ندارم جز شهادت!» همسرش هم دلخور شده بود و می گفت مگر ما نیستیم، محمدیاسا نیست که تو این حرف را میزنی که هیچ آرزویی نداری؟ محمدحسین به تمام آرزوهای دنیویاش رسیده بود، چون محمدحسین متولد سال 70 بود و زود ازدواج کرد، زود بچهدار شد، خیلی زندگی تجملاتی نداشت، ساده بود و همیشه کار میکرد و زحمت میکشید فقط برای رفاه زن و بچهاش نه اینکه برای تجملات زندگی ولی واقعا زحمت میکشید و فقط آرزوی شهادت را در زندگیاش کم داشت که به آن هم رسید.
شب قبل از شهادتش گفته بود «من فردا شهید می شوم و مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنم جز صورتم باقی نمیماند»
تسنیم: حال و هوایی که محمدحسین در شب تاسوعا و قبل از شهادتش داشت را دوستان و همرزمانش برای شما بازگو کردهاند؟
بله!دوستانش میگفتند یک روز قبل از شهادتش و قبل از عملیات، یعنی یک روز قبل از تاسوعا بود، آنها قرار بود روز تاسوعا عملیات کنند، بچهها روی تپه بلندی نشسته بودند، محمدحسین با چند نفر دیگر به سمت تپه میرود که پیش بچهها بنشیند، بچهها به شوخی میگویند نیا اینجا جا نداریم. محمدحسین به شوخی میگویند «یعنی به شهید فردایتان هم جا نمیدهید؟» بچهها جا باز میکنند و از بین همراهان محمدحسین، محمدحسین مینشیند آنجا و فردا هم درست از بین آن جمع محمدحسین شهید میشود.
یکی از دوستانش میگوید که به محمدحسین گفتیم ما فردا میخواهیم برویم عملیات، او گفته بود «من که فردا بیایم شهید میشوم»، بعد من به او گفتم بیا برو خودت را لوس نکن، او هم گفت «من که گفتم من فردا شهید میشوم». دوستش می گوید وقتی این حرف را زد من توجه نکردم, سه بار خندید و گفت «من بیام شهید میشوم حالا شما باورتان نشود». در آن شب,مراسم سینهزنی و مداحی داشتند و حال و هوای محمدحسین طور دیگری بود و ما احساس میکردیم اصلا محمدحسین بین ما نیست و چنان غرق شده بود فکر میکردیم محمدحسین رفته است، من خودم بارها این موضوع را دیده بودم. مثلا همانطور که میگویند تیر را از پای حضرت علی هنگام نماز از پای او بیرون می کشیدند، او متوجه نمی شد، باورتان نمی شود من از کنار محمدحسین در هیئت عبور میکردم اصلا توجهی نمیکرد و من را نمیدید.از بچگی همینطور بود و هر وقت در مراسم عزاداری, اسم امام حسین(ع) و اسم حضرت ابوالفضل(ع) میآمد محمدحسین از خود بیخود میشد.
در همان شب قبل از عملیات عهدنامهای داشتند و صحبت کردند، محمد حسین گفته «من شهید میشوم و مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنم از بین میرود جز صورتم، میخواهم صورتم برای مادرم سالم بماند» و واقعاً هم همانطور شد، دستهای محمدحسین از بدنش جدا شده بود و فقط صورتش را برایمان آورد. درست صبح روز تاسوعا مانند حضرت ابوالفضل(ع) که به سمت نهر آب می رفته، محمدحسین به همراه چند تن از دوستانش در حین عملیات برای خوردن آب به سمت تانکر آب میرفتند که موشکی به سمت محمدحسین و همرزمش ابوذر امجدیان میآید و دوستش میگوید من یکدفعه دویدم سمت آنها, محمدحسین را بغل کردم و او نفسی کشید و شهید شد و من چشمهایش را بستم . دوستش میگوید من فقط یاد این حرف او بودم که میگفت من اگر بیایم شهید میشوم، او میدانسته که میخواهد شهید شود.
تسنیم: در آخرین تماسش به شما چهگفت؟
17 روز بود که محمد حسین رفته بود و خیلی هم نمیتوانست تماس بگیرد، چند بار با همسرش تماس گرفت و هر باری که زنگ میزد همسرش به من زنگ میزد و میگفت که محمدحسین تماس گرفته است.یک بار به خودم زنگ زد. صدایش خیلی بد میآمد, گفت: «مامان منم محمدحسین» گفتم مامانجان تویی خوبی؟ گفت «مامان یه وقت دلخور نشی من به تو زنگ نمیزنم» گفتم نه مامان تو به من زنگ نزن فقط به خانمت زنگ بزن، خانمت به من میگوید اشکالی ندارد. خانمت تنهاست گناه دارد تو به او زنگ بزن. خیلی دوست داشتم صدایش را بشنوم و با او حرف بزنم اما میگفتم خانمش گناه دارد بگذار با او صحبت کند. یک هفته به شهادت مانده بود زنگ زد و میدانست که شهید میشود و میخواست من از دست او ناراحت نباشم و گفت «مامان بخشید به تو زنگ نمیزنم.»
وصیت کرده بود پس از شهادتم انگشترم را به پسرم بدهید اما دستی نداشت که در آن انگشتر باشد!
تسنیم: چگونه متوجه شدید که محمدحسین به شهادت رسیده است؟
صبح تاسوعا محمدحسین به شهادت رسید. دخترم صبح عاشورا از خواب بلند شد و گفت مامان خواب دیدم، محمدحسین شهید شده،گفتم نه مامان عمرش دراز است. گفت مامان خواب دیدم شهید شده! ظهر عاشورا نشسته بودم دیدم اقوام دارند مدام با من تماس میگیرند، آنها از طریق تلگرام متوجه شده بودند که محمدحسین شهید شده است، همه فهمیده بودند غیر از من. به همسرم گفتم آقای میردوستی چرا همه دارند به ما زنگ میزنند، گفت همیشه زنگ میزنند، گفتم نه طبیعی نیست غیرطبیعی است، بعد از مدتی خودش هم گفت غیرطبیعیاست چرا همه دارند زنگ میزنند، بعد پدر محمدحسین به پسر بزرگ خواهرم که همکار پسرم است، زنگ زد و گفت علیرضا از محمدحسین چه خبر؟ گفت عمو محمدحسین شهید شده است. بعد از 9 روز پیکر محمدحسین را آوردند، محمد حسین یکم آبان پارسال شهید شد و هشتم آبان پیکر او را آوردند و به خاک سپردیم. در اصل محمدحسین دوبار شهید شد وقتی داشتند پیکر او را به عقب میآوردند دوباره موشک به ماشینشان خورده بود و متلاشی شده بود و انگشتری که در دستش بود و وصیت کرده بود و گفته بود این انگشتر را به پسرم بدهید، دوستش گفت وقتی رفتیم سراغ پیکرش که پیکرش را بیاوریم به یاد وصیتش افتادم و سراغ انگشترش یادم آمد اما دیدم دستی نیست که انگشتری در آن باشد و دستش با انگشترش از بین رفته بود.
وقتی محمد یاسا اذیت میکند سریع برای عکس بابا بوس میفرستد که مبادا پدرش او را دعوا کند
تسنیم: محمد یاسا بهانه پدر را نمیگیرد؟
پسرش یک سالش بود که پدرش شهید شد و تازه می توانست بایستاد. وقتی میایستاد محمدحسین خیلی ذوق میکرد و داد میزد «مامان! مامان! ببین محمدیاسا میایستد»، من هم سر به سرش میگذاشتم و میگفتم این بچه چقدر خودش را برای من لوس می کند، می گفت «مامان نمی دانی چقدر عزیز است! قربانش بروم»، گفتم خودت هم همین قدر عزیز هستی فکر این را نمیکنی؟ گفت «خب حالا» یعنی خجالت میکشید. بعد که محمدحسین شهید شد محمدیاسا کمکم راه افتاد و بعد بابا بابا میگفت. وقتی شیطنت می کرد, میگفتیم محمدیاسا به بابا میگویم، یکدفعه میچرخید, دیوار را نگاه می کرد وبرای عکس بابایش بوس میفرستاد مانند بچه ای که وقتی او را دعوا می کنند میخواهد خودش را برای پدرش لوس کند، سریع بوس می فرستد که یعنی بابا من را دعوا نکن!
تسنیم: در این مدت که محمد حسین به شهادت رسیده, دوری و دلتنگی اش را چطور تحمل میکنید؟
خیلی سخت است و داغ خیلی سنگینی است، من برادرم شهید شد، پدر و مادرم را از دست دادم اما پدر و مادر از دست دادن یک میراث است ولی داغ فرزند خیلی سنگین است شاید درکش برای بسیاری ممکن نباشد، سه فرزند دیگرم در کنارم هستند اما بهترین لحظههای زندگیام، تمام لحظهها وقتی راه میروم، غذا میخورم محمدحسین همیشه کنار من است، ناراحت هستم و دلتنگ او هستم و او را احساس میکنم اما همین که فکر میکنم در چه راهی رفته است و آرزوی خودش شهادت بوده و راهش را انتخاب کرده است و به من دلگرمی میدهد. دلتنگی هم دارد همانطور که امام حسین(ع) برای علیاکبرش گریه میکرد و می دانست کجا میرود و همه چیز را میدانست. ما ذرهای کوچکی هستیم که این هدیه ناقابلی را در راه خدا و دفاع از حریم اهل بیت دادیم.
تسنیم: در این یکسال به خواب شما نیامده است؟
یکبار به خوابم آمد، یک شب نمازم تمام شد, یکدفعه چشمم به عکسش افتاد که بغلم بود و دیدم محمد حسین نگاهم میکند و لبخند میزند.به خاطر دلتنگیکه داشتم , با او دعوا کردم و خیلی جدی به او گفتم به چه نگاه میکنی نگاه دارد؟اصلا فکر میکنی من چقدر دلتنگ تو هستم؟ به خواب همه میروی الی من!» خدا شاهد است همان شب به خوابم آمد. رفتم یک مکانی یک خانمی محجبه به همراه آقایی قد بلند که پشتش به من بود در آنجا بود و من صورتش را ندیدم اما صورتش نورانی بود. محمدحسین هم آنجا ایستاده بود. تا او را دیدم 3 عدد نان به من داد، در خواب فهمیدم که شهید شده، او را بغل کردم و فشردم در خواب حسش کردم. گفتم محمدحسین داییات را دیدی؟ عمویت را دیدی؟ مادرم را دیدی؟ و او فقط نگاهم میکرد، یکدفعه حالتم در خواب تغییر کرد و گفتم محمدحسین جایت خوب است؟ به من لبخند زد از بس گریه کرده بودم از خواب بیدارم کردند.
تسنیم: در آخر اگر مطلب یا توصیهای دارید بفرمایید.
به جوانان میخواهم بگویم این شهدا از ابتدا با این نام و نشان به دنیا نیامدند و مانند ما همه مردم عادی بودند اما با روش خوبی زندگی کردند و برای خودشان یک چارچوب درست کردند و در این چارچوب از حدشان بیرون نرفتند و واقعا حد و مرز را در زندگی رعایت میکنند. وقتی به وصیتنامه همه شهدا دقت کنید، حجاب,نماز اول وقت و راه ولایت را توصیه کردهاند و دقیقاً خودشان هم عمل کردند تا به این نقطه رسیدند، شهدا به آن نقطه اوج رسیدند که شهید شدند. پس هر انسانی میتواند خوب باشد و چه بهتر که جوانان ما بخصوص جوانان ما از بیگانگان الگوبرداری نکنند بگذارند و زندگی شهیدان را الگو قرار دهند و کاری کنند که دمردم کشورهای دیگر از ما الگوبرداری کنند.