زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

گفتگو با خانواده حر شهدای مدافع حرم مجید قربانخانی - از چاقوی ضامن‌دار و قلیان تا پاک شدن در خان‌طومان / رویش های انقلاب


شهید «مجید قربان خانی» متولد ۳۰ مرداد ۱۳۶۹ و تک پسر خانواده است. مجید از کودکی دوست داشت برادر داشته باشد تا همبازی و شریک شیطنت‌هایش باشد؛ اما خدا در ۶ سالگی به او یک خواهر داد. خانم قربان‌خانی درباره به دنیا آمدن «عطیه» خواهر کوچک مجید می‌گوید: «مجید خیلی داداش دوست داشت. به بچه‌هایی هم که برادر داشتند خیلی حسودی می‌کرد و می‌گفت چرا من برادر ندارم. دختر دومم «عطیه» نهم مهرماه به دنیا آمد. مجید نمی‌دانست دختر است و علیرضا صدایش می‌کرد. ما هم به خاطر مجید علیرضا صدایش می‌کردیم؛ اما نمی‌شد که اسم پسر روی بچه بماند. شاید باورتان نشود. مجید وقتی فهمید بچه دختر است. دیگر مدرسه نرفت. همیشه هم به شوخی می‌گفت «عطیه» تو را از پرورشگاه آوردند. ولی خیلی باهم جور بودند حتی گاهی داداش صدایش می‌زد. آخرش هم‌کلاس اول نخواند. مجبور شدیم سال بعد دوباره او را کلاس اول بفرستیم. بشدت به من وابسته بود. طوری که از اول دبستان تا پایان اول دبیرستان با او به مدرسه رفتم و در حیاط می‌نشستم تا درس بخواند؛ اما از سال بعد گفتم مجید من واقعاً خجالت می‌کشم به مدرسه بیایم. همین شد که دیگر مدرسه را هم گذاشت و نرفت؛ اما ذهنش خیلی خوب بود. هیچ شماره‌ای درگوشی ذخیره نکرده بود. شماره هرکی را می‌خواست از حفظ می‌گرفت.»

همیشه دوست داشت پلیس شود

مجید پسر شروشور محله است که دوست دارد پلیس شود. دوست دارد بی‌سیم داشته باشد. دوست دارد قوی باشد تا هوای خانواده، محله و رفقایش را داشته باشد. مادر مجید می‌گوید: «همیشه دوست داشت پلیس شود. یک تابستان کلاس کاراته فرستادمش. وقتی رفتم مدرسه، معلمش گفت خانم تو را به خدا نگذارید برود تمام بچه‌ها را تکه‌تکه کرده است. می‌گوید من کاراته می‌روم باید همه‌تان را بزنم. عشق پلیس بودن و قوی بودن باعث شده بود هر جا می‌رود پز دایی‌های بسیجی‌اش را می داد. چون تفنگ و بی‌سیم داشتند و مجید عاشق این چیزها بود. بعدها هم که پایش به بسیج باز شد یکی از دوستانش می‌گوید آن‌قدر عشق بی‌سیم بود که آخر یک بی‌سیم به مجید دادیم و گفتیم. این را بگیر دست از سر ما بردار (خنده) در بسیج هم از شوخی و شیطنت دست‌بردار نبود.»

سربازی رفتنش هم مثل مدرسه رفتنش عجیب بود

همه اهل خانه مجید را داداش صدا می‌کنند. پدر، مادر، خواهرها وقتی می‌خواهند از مجید بگویند پسوند «داداش» را با تمام حسرتشان به نام مجید می‌چسبانند و خاطراتش را مرور می‌کنند. خاطرات روزهایی که باید دفترچه سربازی را پر می‌کرد اما نمی‌خواست سربازی برود. مادر داداش مجید داستان جالبی از روزهای سربازی مجید دارد: «با بدبختی مجید را به سربازی فرستادیم. گفتم نمی‌شود که سربازی نرود. فردا که خواست ازدواج کند، حداقل سربازی رفته باشد. وقتی دید دفترچه سربازی را گرفته‌ام. گفت برای خودت گرفته‌ای! من نمی‌روم. با یک مصیبتی اطلاعاتش را از زبانش بیرون کشیدیم و فرستادیم؛ اما مجید واقعاً خوش‌شانس بود. از شانس خوبش سربازی افتاد کهریزک که یکی از آشناهایمان هم آنجا مسئول بود. مدرسه کم بود هرروز پادگان هم می‌رفتم. مجید که نبود کلاً بی‌قرار می‌شدم. من حتی برای تولد مجید کیک تولد پادگان بردم. انگار نه انگار که سربازی است. آموزشی که تمام شد دوباره نگران بودیم. دوباره از شانس خوبش «پرند» افتاد که به خانه نزدیک بود. مجید هر جا می‌رفت همه‌چیز را روی سرش می‌گذاشت. مهر تائید مرخصی آنجا را گیر آورده بود یک کپی از آن برای خودش گرفته بود. پدرش هرروز که مجید را پادگان می‌رساند. وقتی یک دور می‌زد وبرمی گشت خانه می‌دید که پوتین‌های مجید دم خانه است. شاکی می‌شد که من خودم تو را رساندم پادگان تو چطور زودتر برگشتی. مجید می‌خندید و می‌گفت: خب مرخصی رد کردم!»

سینه سوخته جنوب شهری (مشاور پیشگیری بیماری HIV)

هرچه بیشتر در مورد مجید قربانخانی میدانیم سؤالات بیشتری در ذهنمان شکل میگیرد. ظاهراً اینطور به نظر میرسد که این شهید لوطی مسلک محله یافتآباد نباید تناسب چندانی با فعالیتهای اجتماعی و عامالمنفعهاش داشته باشد، اما مجید قربانخانی بسیجی پای کاری بوده که در مقطعی از عمرش داوطلبانه برای پیشگیری از بیماری HIV فعالیت میکرده است.

پدر شهید میگوید: «مجید سینه سوخته بود. اینطور نبود که فقط به فکر جوانی و تفریحش باشد. در مرامش بود که هرکسی نیاز به کمک داشت، اگر برایش مقدور بود کمکش میکرد. در 14 سالگی رفت آموزش دید تا به مردم در خصوص پیشگیری از بیماری ایدز مشاوره بدهد. در حد مربی که شد، مرتب کرج میرفت و به بیماران و خانوادههای درگیر با این بیماری مشاوره میداد.»

فتنه 88 یکی از آوردگاههایی بود که مجید قربانخانی بصیرتش را در آن نشان میدهد. او که بسیجی پایگاه مسلم بن عقیل و از اعضای گردان امام علی(ع) بود، روزهای فتنه به دل آتش فرو میرود و با سرنترسی که داشت، در آرام کردن اوضاع نقش مؤثری ایفا میکند.

پدر شهید بیان میدارد: «آن روزها نمیشد مجید را در خانه پیدا کرد. همراه بسیجیها سوار موتور میشد و به مرکز شهر میرفت. دلش میسوخت که چرا برخی از شرایط پیش آمده سوءاستفاده میکنند. از طرفی سر نترسی داشت و تمام قد در میدان ایستاده بود. هر چقدر هم میگفتیم مراقب خودت باش، گوشش بدهکار نبود. صبح از خانه میزد بیرون و شب بر میگشت.»

قلبی به مهربانی یاسها (آقا افضل و مریم خانم)

مادر شهید در تکمیل صحبتهای همسرش میگوید: «مجید خیلی شوخ طبع بود و شیطنت داشت، از بیرون نگاه میکردی به نظرت میرسید این جوان جز خودش و جمع دوستانهای که با بچه محلها دارد به چیز دیگری فکر نمیکند اما من که مادرش هستم میدانم چه ذات خوبی داشت و چه قلب مهربانی در سینهاش میتپید. میدیدی کله سحر زنگ میزد و میگفت مریم خانم سفره را بینداز که کلهپاچه را بیاورم. گیج خواب میگفتم یعنی چه کلهپاچه بیاورم؟ میگفت با بچهها رفتیم طباخی دلم نیامد تنهایی بخورم. یا یک بار سه روز با ما قهر کرده بود، زنگ میزد برایتان غذا فرستادهام. میگفتم آقا مجید شما با در و دیوار خانه قهر کردهاید یا با ما؟ میگفت با این چیزها کاری نداشته باشید، بیرون غذا خوردم دلم نمیآید شما از این غذا نخورید. آن قدر دل مهربانی داشت که نظیرش را ندیده بودم.»

پدر شهید هم میگوید: «لحن حرف زدن مجید خاص بود. بگویی نگویی داش مشتی حرف میزد. من و مادرش را به اسم کوچک صدا میزد. به من میگفت آقا افضل، مادرش را هم مریم خانم صدا میزد. یا مثلاً از بین داییهایش، تنها به دو نفرشان دایی میگفت و سه تای دیگر را به اسم کوچک صدا میزد.

تا می‌خواهیم برای مجید گریه کنیم، خنده‌مان می‌گیرد

داداش مجید شیرینی خانه است. شیرینی محله، حتی آوردن اسمش همه را می‌خنداند. اشک‌هایشان را خشک می‌کند تا دوباره دورهم شیرین‌کاری‌های مجید را مرور کنند. عطیه خواهر مجید درباره شوخ‌طبعی مجید می‌گوید: «نبودن مجید خیلی سخت است؛ اما مجید کاری با ما کرده که تا از دوری و نبودنش بغض می‌کنیم و گریه می‌کنیم یاد شیطنت‌ها و شوخی‌هایش می‌افتیم و دوباره یکدل سیر می‌خندیم. مجید کارهای جدی‌اش هم خنده‌دار بود. از مجید فیلمی داریم که هم‌زمان که با موبایلش بازی می‌کند برای هم‌رزم‌هایش که هنوز زنده‌اند روضه‌های بعد از شهادتشان را می‌خواند. همه یکدل سیر می‌خندند و مجید برای همه روضه می‌خواند و شوخی می‌کند؛ اما آخرش اعصابش به هم می‌ریزد. مجید شب‌ها دیروقت می‌آمد وقتی می‌دید من خوابم محکم با پشت دست روی پیشانی من می‌زد و بیدار می‌کرد. این شوخی‌ها را با خودش همه‌جا هم می‌برد. مثلاً وقتی در کوچه دعوا می‌شد و می‌دید پلیس آمده. لپ طرفین دعوا را می‌کشید. لپ پلیس را هم می‌کشید و غائله را ختم می‌کرد. یک‌بار وقتی دید دعوا شده شیشه قلیانش را آورد و محکم توی سرش خورد کرد همه که نگاهش کردند خندید. همین قصه را تمام کرد و دعوا تمام شد. هرروز که از کنار مغازه‌ها رد می‌شد با همه شوخی می‌کرد حالا که نیست. همه به ما می‌گویند هنوز چشمشان به کوچه است که بیاید و یک تیکه‌ای بیندازد تا خستگی‌شان در برود.»

مجید قربان‌خانی، مجید سوزوکی نیست

داستان مجید را بسیاری با «مجید سوزوکی» اخراجی‌ها مقایسه کرده‌اند. پسر شروشور و لات مسلکی که پایش را به جبهه می‌گذارد و به‌یک‌باره متحول می‌شود؛ اما خواهر مجید می‌گوید مجید قربان‌خانی، مجید سوزوکی نیست: «بااینکه خودش از مجید اخراجی‌ها خوشش می‌آمد؛ اما نمی‌شود مجید ما را به مجید اخراجی‌ها نسبت داد. برای اینکه مجید سوزوکی به خاطر علاقه به یک دختر به جبهه رفت؛ اما مجید به عشق بی‌بی زینب همه‌چیز را به‌یک‌باره رها کرد و رفت. از کار و ماشین تا محله‌ای که روی حرف مجید حرف نمی‌زد. مجید سوزوکی اخراجی‌ها مقبولیت نداشت؛ اما مجید ما خیلی محبوب بود. ماشین مجید همیشه بدون هیچ قفل و دزدگیری دم در پارک بود. هیچ‌کس جرات این را نداشت که به ماشین او دست بزند. همه می‌دانستند ماشین مجید است. برای مجید همه احترام قائل بودند؛ اما او با همه این‌ها همه‌چیز را رها کرد و رفت.»

نصفه‌شب‌ها مجبور می‌کرد کله‌پاچه بخوریم

مجید در هر چیزی مرام خاص خودش را دارد. حتی وقتی قهر می‌کند و نمی‌خواهد شب را خانه بیاید. حتی وقتی نصفه‌شب‌ها هوس می‌کند کل خانه را به کله‌پاچه مهمان کند. حالا مجید نیست و تمام چیزهای عجیب و غیرمنتظره را با خود برده است مادر مجید می‌گوید: «معمولاً دیروقت می‌آمد؛ اما دلش نمی‌آمد چیزی را بدون ما بیرون بخورد. ساعت سه نصفه‌شب با یکدست کامل کله‌پاچه به خانه می‌آمد و همه را به‌زور بیدار می‌کرد و می‌گفت باید بخورید. من بیرون نخورده‌ام که با شما بخورم. من هم خواب و خسته سفره پهن می‌کردم و کله‌پاچه را که می‌خوردیم» ساناز خواهر بزرگ‌تر مجید می‌گوید: «زمستان‌ها همه در سرما کنار بخاری خوابیده‌اند اما ما را نصفه‌شب بیدار می‌کرد و می‌گفت بیدار شوید برایتان بستنی خریده‌ام و ما باید بستنی می‌خوردیم.» پدر مجید هم بعد از خال‌کوبی دست مجید به او واکنش نشان می‌دهد و مجید شب را خانه نمی‌آید اما قهر کردن او هم مثل خودش عجیب است: «خال‌کوبی برای ۶ ماه قبل از شهادت مجید است. می‌گفت پشیمان شدم؛ اما خوشش نمی‌آمد چند بار تکرار کنی. می‌گفت چرا تکرار می‌کنید یک‌بار گفتید خجالت کشیدم. دیگر نگویید. وقتی هم از خانه قهر می‌کرد شب غذایی را که خودش می‌خورد دو پرس را برای خانه می‌فرستاد. چون دلش نمی‌آمد تنهایی بخورد.»

روضه حضرت زینب مجید را زیرورو می‌کند

مجید قهوه‌خانه داشت. برای قهوه‌خانه‌اش هم همیشه نان بربری می‌گرفت تا «مجید بربری» لقب بامزه‌ای باشد که هنوز شنیدنش لبخند را یاد بقیه بیندازد. بارها هم کنار نانوایی می ایستاد و برای کسانی که می دانست وضعیت مناسبی ندارند. نان می خرید و دستشان می رساند. قهوه‌خانه‌ای که به گفته پدر مجید تعداد زیادی از دوستان و همرزمان مجید آنجا رفت‌وآمد داشتند که حالا خیلی‌هایشان هم شهید شدند: «یکی از دوستان مجید که بعدها هم‌رزمش شد در این قهوه‌خانه رفت‌وآمد داشت. یک‌شب مجید را هیئت خودشان می‌برد که اتفاقاً خودش در آنجا مداح بود. بعد آنجا در مورد مدافعان حرم و ناامنی‌های سوریه و حرم حضرت زینب می‌خوانند و مجید آن‌قدر سینه می‌زند و گریه می‌کند که حالش بد می‌شود. وقتی بالای سرش می‌روند. می‌گوید: «مگر من مرده‌ام که حرم حضرت زینب درخطر باشد. من هر طور شده می‌روم.» از همان شب تصمیم می‌گیرد که برود.»

سرپرست 2 خانواده

پدر شهید میگوید: «داخل گوشی پسرم دو اسم به عنوان دخترانم ذخیره شده بود. گویا او دو خانواده را تحت پوشش قرار داده بود و به آنها کمک میکرد. یکی از این خانوادهها دو دختر داشتند که پسرم آنها را با عنوان دخترانم ذخیره کرده بود. بعد از شهادت مجید آن خانواده از کمکهای پسرم خبر دادند و اینکه سعی میکرد از هر جهت کمک حالشان باشد.»

ماجراهای دست بخیری آقا مجید داستان درازی دارد که یک سرش به مرام علی(ع) متصل میشود و سر دیگرش به بخشش جان و هستی که مرام امام حسین(ع) است. پیکر شهید مجید قربانخانی این بچه بامرام محله یافتآباد، هنوز در سرزمین غربت جامانده است. انگار که دامنه بخشش او حتی جسمش را هم در برگرفته است.

می‌گفت می‌روم آلمان، اما از سوریه سر درآورد

مجید تصمیمش را گرفته است؛ اما با هر چیزی شوخی دارد. حتی با رفتنش. حتی با شهید شدنش. مجید تمام دنیا را به شوخی گرفته بود. عطیه درباره رفتن مجید و اتفاقات آن دوران می‌گوید: «وقتی می‌فهمیم گردان امام علی رفته است. ما هم می‌رویم آنجا و می‌گوییم راضی نیستیم و مجید را نبرید. آنها هم بهانه می‌آورند که چون رضایت‌نامه نداری، تک پسر هستی و خال‌کوبی داری تورانمی بریم و بیرونش می‌کنند. بعدازآن گردان دیگری می‌رود که ما بازهم پیگیری می‌کنیم و همین حرف‌ها را می‌زنیم و آنها هم مجید را بیرون می‌اندازند. تا اینکه مجید رفت گردان فاتحین اسلامشهر و خواست ازآنجا برود. راستش دیگر آنجا را پیدا نکردیم (خنده) وقتی هم فهمید که ما مخالفیم. خالی می‌بست که می‌خواهد به آلمان برود. بهانه هم می‌آورد که کسب‌وکار خوب است. ما با آلمان هم مخالف بودیم. مادرم به شوخی می‌گفت مجید همه پناه‌جوها را می‌ریزند توی دریا ولی ما در فکر و خیال خودمان بودیم. نگو مجید می‌خواهد سوریه برود و حتی تمام دوره‌هایش را هم دیده است. ما روزهای آخر فهمیدیم که تصمیمش جدی است. مادرم وقتی فهمید پایش می‌گیرد و بیمارستان بستری می‌شود. هر کاری کردیم که حتی الکی بگو نمی‌روی. حاضر نشد بگوید. به شوخی می‌گفت: «این مامان خانم فیلم بازی می‌کند که من سوریه نروم» وقتی واکنش‌هایمان را دید گفت که نمی‌رود. چند روز مانده به رفتن لباس‌های نظامی‌اش را پوشید و گفت: «من که نمی‌روم ولی شما حداقل یک عکس یادگاری بیندازید که مثلاً مرا از زیر قرآن رد کرده‌اید. من بگذارم در لاین و تلگرامم الکی بگویم رفته‌ام سوریه. مادر و پدرم اول قبول نمی‌کردند. بعد پدرم قرآن را گرفت و چند عکس انداختیم. نمی‌دانستیم همه‌چیز جدی است.»

وقتی رفت تمام جیب‌هایش را خالی می‌کند

«مدافعان برای پول می‌روند» این تکراری‌ترین جمله این روزهاست که مجید را بارها آزار داده است. بارها آزاردیده است وقتی گفته‌اند ۷۰ میلیون توی حسابش ریخته‌اند و در گوش خانواده‌اش خوانده‌اند که مجید به خاطر پول می‌رود. پدر مجید می‌گویند: «آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای مجید پول ریخته‌اند که این‌طور تلاش می‌کند. باورمان شده بود. یک روز سند مغازه را به مجید دادم. گفتم این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش برای خودت. هر کاری می‌خواهی بکن. حتی اگر می‌خواهی سند خانه را هم می‌دهم. تو را به خدا به خاطر پول نرو. مجید خیلی عصبانی می‌شود و بارها پایش را به زمین می‌کوبد و فریاد می‌گوید: «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو من بازهم می‌روم. من خیلی به هم‌ریختم.» مجید تصمیمش را گرفته است. یک روز بی‌قید به تمام حرف‌هایی که پشت سرش می‌زنند. کارت‌های بانکی‌اش را روی میز می‌گذارد و جیب‌هایش را خالی می‌کند. تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست و ثابت کند چیز دیگری است که او را می‌کشاند. حالا تمام این رفتارها از پسر وابسته دیروز که بدون مادرش حتی مدرسه نمی‌رفت خیلی عجیب است: «وقتی کارت‌هایش را گذاشت روی میز و رفت حدود ۵ میلیون تومان در حسابش بود. مجید داوطلبانه رفت و هیچ پولی نگرفت. حتی بعد از شهادتش هم خبری نشد. عید امسال با ۵ میلیونی که در حسابش بود به‌عنوان عیدی از طرف مجید برای خواهرهایش طلا خریدم.»

از ترس اینکه نگذاریم برود، بی خداحافظی رفت

مجید روزهای آخر در جواب تمام سؤال‌های مادر تکرار می‌کند که نمی‌رود؛ اما مادر مجید از ترس رفتن مجید از کنارش تکان نمی‌خورد. حتی می‌ترسد که لباس‌هایش را بشوید: «روزهای آخر از کنارش تکان نمی‌خوردم. می‌ترسیدم نا غافل برود. مجید هم وانمود می‌کرد که نمی‌رود. لباس‌هایش را داده بود بشویم؛ اما من هر بار بهانه می‌آوردم و درمی‌رفتم. چند روزی بود که در لگن آب خیس بود. فکر می‌کردم اگر بشویم می‌رود. پنج‌شنبه و جمعه که گذشت وقتی دیدم دوستانش رفتند و مجید نرفته گفتم لابد نمی‌رود. من در این چند سال زندگی یک‌بار خرید نرفتم؛ اما آن روز از ذوق اینکه باهم صبحانه بخوریم رفتم تا نان تازه بخرم. کاری که همیشه مجید انجام می‌داد و دوست داشت با من صبحانه بخورد. وقتی برگشتم دیدم چمدان و لباس‌هایش نیست. فهمیدم همه‌چیز را خیس پوشیده و رفته است. همیشه به حضرت زینب می‌گویم. مجید خیلی به من وابسته بود. طوری که هیچ‌وقت جدا نمی‌شد. شما با مجید چه کردید که آن‌قدر ساده‌دل کند؟ یکی از دوستان مجید برایش عکسی می‌فرستد که در آن‌یک رزمنده کوله‌پشتی دارد و پیشانی مادرش را می‌بوسد. می‌گفت مجید مدام غصه می‌خورد که من این کار را انجام نداده‌ام.» مجید بی‌هوا می‌رود در خانه خواهرش و آنجا هم خداحافظی می‌کند. سرش را پایین می‌گیرد و اشک‌هایش را از چشم‌های خواهرش می‌دزدد بی‌آنکه سرش را بچرخاند دست تکان می‌دهد و می‌رود. مجید با پدرش هم بی‌هوا خداحافظی می‌کند و حالا جدی جدی راهی می‌شود.

حتی در لحظه شهادتش از روی شوخی فحش می داد

پای مجید به سوریه که می‌رسد بی‌قراری‌های مادرش آغاز می‌شود. طوری که چند بار به گردان می‌رود و همه‌جوره اعتراض می‌کند که ما رضایت نداشتیم و باید مجید برگردد. همه هم قول می‌دهند هر طور که شده مجید را برگردانند. مجید برای بی‌قراری‌های مادرش هرروز چندین بار تماس می‌گیرد و شوخی‌هایش حتی از پشت تلفن ادامه دارد خواهر کوچک‌تر مجید می‌گوید: «روزی چند بار تماس می‌گرفت و تا آمار ریز خانه را می‌گرفت. اینکه شام و ناهار چه خورده‌ایم. اینکه کجا رفته‌ایم و چه کسی به خانه آمده است. همه‌چیز را موبه‌مو می‌پرسید. آن‌قدر که خواهرش می‌گفت: «مجید تهران که بودی روزی یک‌بار حرف می‌زدیم» اما حالا روزی پنج شش بار تماس می‌گیری. ازآنجا به همه هم زنگ می‌زد. مثلاً با پسردایی پدرم و فامیل‌های دورمان هم تماس می‌گرفت. هرکسی ما را می‌دید می‌گفت راستی مجید دیروز تماس گرفت و فلان سفارش را کرد. تا لحظه آخر هم پای تلفن شوخی می‌کرد. آخر هر تماس هم با مادرم دعوایش می‌شد؛ اما دوباره چند ساعت بعد زنگ می‌زد. شنیده‌ایم همان‌جا را هم با شوخی‌هایش روی سرش گذاشته است. مجید به خاطر خالکوبی هایش طوری در سوریه وضو می گرفته که معلوم نباشد. اما شب آخر بی خیال می شود و راحت وضو می گیرد. وقتی جوراب یکی از رزمندها را می شست. یکی از بچه ها که تازه مجید را در سوریه شناخته بود به او می گوید:مجیدجان تو این همه خوبی حیف نیست خالکوبی داری؟ مجید هم جواب می دهد: این خالکوبی یا فردا پاک می شود، یا خاک می شود. مجید حتی لحظه شهادتش بااینکه چند تیر به شکمش خورده باز شوخی می‌کرده و فحش می داده است. حتی به یکی از هم‌رزم‌هایش گفته بیا یک تیر بزن خلاصم کن. وقتی بقیه می گفتند مجید داری شهید می شوی فحش نده. می گفت من همینطوری هستم. آنجا هم بروم همین شکلی حرف می زنم.  یکی از دوستانش می‌گوید  هرکسی تیر می‌خورد بعد از یک مدت بی‌هوش می‌شود. مجید سه ساعت تمام بیدار بود و یک‌بند شوخی می‌کرد و حرف می‌زد تا اینکه شهید شد.»

وقتی شهید شد پلاکاردهایش را جمع می‌کردند که نفهمیم

مجید شهید شده است. بی‌آنکه کسی بتواند پیکر بی‌جانش را برای خانواده‌اش برگرداند. کنار دیگر دوستان شهیدش زیر آسمان غم گرفته خانطومان آرام خوابیده است؛ اما چه کسی می‌خواهد این خبر را به مادرش برساند؟ «همه می‌دانستند من و مجید رابطه‌مان به چه شکل است. رابطه ما مادر فرزندی نبود. مجید مرا «مریم خانم» و پدرش را «آقا افضل» صدا می‌کرد. ما هم همیشه به او داداش مجید می‌گفتیم. آن‌قدر به هم نزدیک بودیم که وقتی رفت همه برای آنکه آرام و قرار داشته باشیم در خانه‌مان جمع می‌شدند. وقتی خبر شهادتش پخش شد اطرافیان نمی‌گذاشتند من بفهمم. لحظه‌ای مرا تنها نمی‌گذاشتند. با اجبار مرا به خانه برادرم بردند که کسی برای گفتن خبر شهادت به خانه آمد، من متوجه نشوم. حتی یک روز عموها و برادرهایم تا ۴ صبح تمام پلاکاردهای دورتادور یافت‌آباد را جمع کرده بودند که من متوجه شهادت پسرم نشوم. این کار تا ۷ روز ادامه پیدا کرد و من چیزی نفهمیدم ولی چون تماس نمی‌گرفت بی‌قرار بودم. یکی از دخترهایم درگوشی همسرش خبر شهادت را دیده بود و حسابی حالش خراب‌شده بود. او هم از ترس اینکه من بفهمم خانه ما نمی‌آمد. آخر از تناقضات حرف‌هایشان و شهید شدن دوستان نزدیک مجید، فهمیدم مجید من هم شهید شده است. ولی باور نمی‌کردم. هنوز هم که هنوز است ساعت ۲ و ۳ نصفه‌شب بی‌هوا بیدار می‌شوم و آیفون را چک می‌کنم و می‌گویم همیشه این موقع می‌آید. تا دوباره کنار هم بنشینیم و تا ۵ صبح حرف بزنیم و بخندیم؛ اما نمی‌آید! ۷ ماهه است که نیامده است.»

بعضی ها هنوز فکر می کنند مجید آلمان یا ترکیه رفته است

«آقا افضل» حالا هفت‌ماه است سرکار نمی‌رود و خانه‌نشین شده، بارها میان صحبت‌هایمان و حرف‌هایمان بی‌هوا می‌گوید: «تعریف کردن فایده ندارد. کاش الآن همین‌جا بود خودش را می‌دیدید.» بارها میان صحبت‌هایمان می‌گوید: «خیلی پسر خوبی بود. پسرم بود. داداشم بود. رفیقم بود. وقتی رفتیم سوریه وسایلش را تحویل بگیریم. حرم حضرت رقیه رفتم و درست همان‌جایی که مجید در عکس‌هایش نشسته بود، نشستم و درد و دل کردم. گفتم هر طور که با حضرت رقیه درد و دل کردی حرف من همان است. اگر دوست داری گمنام و جاویدالاثر بمانی حرفی نمی‌زنیم. هر طور که خودت دوست داری حرف ما هم همان است. از وقتی شهید شده خیلی‌ها خوابش را می‌بینند. یک‌بار پیرزنی بی‌هوا آمد خانه ما و گفت شما پدر مجید هستید؟ من هم گفتم بله. گفت من مشکل سختی داشتم که پسر شما حاجتم را داد. من فقط یک‌بار خواب مجید را دیده‌ام. خواب دیدم یک لباس سفید پوشیده است. ریش‌هایش را زده است و خیلی مرتب ایستاده است. تا دیدمش بغلش کردم و تا می‌توانستم بوسیدمش. با گریه می‌گفتم مجید جانم کجایی؟ دلم می‌خواهد بیایم پیش تو. حالا هم هیچ‌چیز نمی‌خواهم اگر روی پا ایستادم و هستم به خاطر دخترهایم است؛ اما دلم می‌خواهد بروم پیش مجید. بدجوری دلم برایش تنگ‌شده است.»

تحول و شهادت مجید آن‌قدر سریع اتفاق افتاده که هنوز عده‌ای باور نکرده‌اند. هنوز فکر می‌کنند مجید آلمان رفته است؛ اما. مجید تمام راه با سر دویده است. مادرش هنوز نگران است. نگران نمازهای نخوانده‌اش، نگران روزه‌های باقی‌مانده مجید که آن‌قدر سریع گذشت که نتوانست آنها را به‌جا بیاورد. نگران آنکه نکند جای خوبی نباشد: «گاهی گریه می‌کنم و می‌گویم. پسر من نرسید نمازهایش را بخواند. گرچه آخری‌ها نماز شب خوان هم شده بود؛ اما آن‌قدر زود رفت که نماز و روزه قضا دارد؛ اما دوستانش می‌گویند. مهم حق‌الناس است که به گردنش نیست و چون مطمئنم حق‌الناس نکرده، دلم آرام می‌گیرد.»

بچه های محله برایش نامه می نویسند

مجید رفته است و از او هیچ‌چیز برنگشته است. چندماهه است که کوچه قدم‌هایش را کم دارد. بچه‌های محله هنوز با دیدن ماشین مجید توی خیابان می‌ریزند. مادرش شب‌ها برایش نامه می‌نویسد. هنوز بی‌هوا هوس خریدن لباس‌های پسرانه می‌کند. هنوز آخرین لباسی که مجید از تنش درآورده است را نگه‌داشته و نشسته است. کت‌وشلوار مجید را بارها بیرون می‌آورد و حسرت دامادی‌اش را می‌خورد. یکی از آشناها خواب‌دیده در بین‌الحرمین برای مجید و رفقایش مراسم عقد گرفته‌اند. بچه‌های کوچه برای مجید نامه نوشته‌اند و به خانواده‌اش پیغام می‌رسانند. پدر مجید می‌گوید: «همسایه روبروی ما دختر خردسالی است که مجید همیشه با او بازی می‌کرد. یک روز کاغذی دست من داد و که رویش خط‌خطی کرده بود. گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشته‌ام که برگردد. یکی دیگر از بچه‌ها وقتی سیاهی‌های کوچه را جمع کردیم بدو آمد جلو فکر می‌کرد عزایمان تمام‌شده و حالا مجید برمی‌گردد. می‌گفت مجید که آمد در را رویش قفل کنید و دیگر نگذارید برود.»

از وقتی مجید شهید شده است. بچه‌های محله زیرورو شده‌اند. بیش ازهزاربار در کل یافت آباد به نام مجید قربان خانی قربانی کشته‌اند.» حالا بچه‌محل‌ها و تعداد زیادی از دوستان مجید بعد از شهادتش برای رفتن به سوریه ثبت‌نام کرده‌اند. مجید گفته بود بعد از شهادتش خیلی اتفاقات می‌افتد. گفته بود بگذارید بروم و می‌بینید خیلی چیزها عوض می‌شود.

مادر مجید:

* با دمپایی وسط پادگان!

تفنگ خیلی دوست داشت هرچه پول تو جیبی جمع می کرد تفنگ می خرید. تا کلاس پنجم دبستان باید با او به مدرسه می رفتم و می ماندم تا مدرسه تمام شود و برگردانمش خانه. خیلی به من وابسته بود. بعد از دبیرستان، باید خدمت سربازی می رفت. اصلا دوست نداشت. به هر دری زد که محل خدمتش تغییر کند. در نهایت هم در پرند خدمت کرد. وقتی هم که خدمت رفت حرف گوش نمی داد. به جای پوتین با دمپایی در پادگان می گشت که با این کارها فرمانده اش را ناراحت می کرد. اگر قرار بود در برف پست دهد زنگ می زد خانه که من در برف نمی مانم. ما تماس می گرفتیم و خواهش می کردیم نگذارند در برف نگهبانی دهد. همین چیزها بود که باعث تعجبمان می شد وقتی می خواست سوریه برود.

* تاسیس قهوه خانه

بعد از سربازی قرار شد مشغول کار شود. پدرش در بازار آهن مغازه داشت اما نمی خواست پیش او کار کند. می گفت یا رانندگی یا کار پشت میز نشینی. دایی اش وانتی به او داد و در شهرداری یکی از مناطق تهران مشغول شد. بعد از مدتی تصمیم گرفت قهوه خانه بزند. خیلی اهل قهوه خانه بود. هر شب قهوه خانه می رفت. حتی مدتی در یکی از قهوه خانه های کن و سولقان کار می کرد. پدرش بسیار از قلیان کشیدن او بدش می آمد و یک بار او را دعوا کرد که باعث شد مجید دو شب خانه نیاید و در ماشین بخوابد اما همین دو شب مجید که خیلی مهربان بود و بدون ما نمی توانست غذا بخورد. برای ما غذا می خرید و می فرستاد که مثلا با هم غذا بخوریم. بالاخره به خانه برگشت و پدرش هم راضی شد که قهوه خانه بزند. قهوه خانه خوبی زد و همه مایحتاج آن را تأمین کردیم. خیلی مردمدار بود. هفته ای دو بار نیمه شب ما را بیدار می کرد که کله پاچه خریده است.

* قلیان، بس!

خواستگاری هم برایش رفته بودیم. آن زمان سوریه بود. آخرین جملات پدرش در آخرین مکالمه با مجید هم همین بود که پسر طوریت نشود؛ می خواهم برایت زن بگیرم؛ که او هم اطمینان داده بود که طوریم نمی شود و بر می گردم. یک سال قبل از سوریه رفتنش کربلا رفته بود و آنجا از امام حسین(ع) خواسته بود آدم شود و وقتی بازگشته بود حتی قلیان کشیدن را هم کنار گذاشته بود.

*همیشه چاقو در جیبش بود

پیش از سال 93 که مجید به کربلا سفر کرد پسر خیلی شری بود. همیشه چاقو در جیبش بود. خالکوبی داشت. خیلی قلدر بود و همه کوچکترها باید به حرفش گوش می دادند. اما بعد از سفر کربلا تغییر کرد. شاید اهل نماز نبود اما شهادت روزی اش شد چون به بچه یتیم رسیدگی می کرد و دست فقرا را می گرفت و به پدر و مادر خیلی احترام می گذاشت.

* از آلمان به سوریه!

زمانی آمد و اصرار کرد می خواهد برود آلمان و کار کند. تصور می کرد اگر بگوید سوریه ما اجازه نمی دهیم و اگر بگوید آلمان ما مشکلی نداریم. من خیلی مخالفت کردم و گفتم نباید آلمان برود. مدتی بود شب ها خیلی دیر می آمد. شرایطش به گونه ای بود که حتی تصور می کردیم با دختری دوست شده و دیر می آید یا با رفقایش جایی می رود. اما بعدها فهمیدیم که برای آموزشی اعزام به سوریه می رفته است.

* هیئتِ شهیدساز

مرتضی کریمی پاسداری بود که به قهوه خانه مجید می رفت و آنجا با هم آشنا شده و رفاقت پیدا کرده بودند. همین رفاقت هم فکر رفتن به سوریه را به سر مجید انداخت. یک شب مجید به دعوت مرتضی هیئتی رفت که در آن درباره مظلومیت حضرت زینب(س) در سوریه گفته شد که بعدا گفتند مجید آن شب در آن هیئت خیلی تحت تأثیر قرار گرفت. 4 نفر از آنهایی که همان شب در آن هیئت بودند بعدا در سوریه به شهادت رسیدند و مجید یکی از آنها بود.

*راهی بیمارستان شدم

بالاخره یک شب مجید آمد گفت می خواهد برود سوریه. اجازه ندادم و آنقدر ناراحت شدم که حالم بد شد و مرا بیمارستان بردند.

* یک اصفهانی برای پسرم کتاب نوشت

شهادتش روی رفقایش خیلی تأثیر گذاشت. مرسوم بود که هر یک از پسرهای محل لقبی به خود می دادند اما بعد از شهادت مجید، لقب همه آنها "شهید" شده است. نویسنده ای اصفهانی هم کتابی درباره مجید نوشت که اخیرا رونمایی شد و می گفت از او حاجت گرفته است. حالا بعد از انتشار کتاب، داستان های دیگری از مجید از جاهای دیگر نقل شده که قرار است در چاپ بعدی 50 صفحه به کتاب اضافه شود.

* یکی را شفا داد

بعد از شهادتش کسی آمد گفت چند شب است خواب مجید را می بیند. من درد شدیدی در ناحیه گردن و سر داشتم او به من گفت مجید در خواب به او گفته به مادرم بگو با پتوی من بخوابد. وقتی با پتوی او خوابیدم دردهایم از بین رفت حتی MRI مجدد گرفتم اما هیچ اثری از عوامل درد نبود.

*یک هفته بعد شهید می شوم

مجید خیلی تغییر کرده بود. روزی به من گفت یک خودکار به من بده. گفتم چه می کنی؟ خوابی دیده بود که تعریف نمی کرد. با آهنگی گریه می کرد. به زن‌دایی‌اش گفت اگر من بروم و برنگردم چه؟ از طریق یکی از آشناها زنگ زدیم جایی به ما گفتند خیالتان راحت، همه راه ها برای خارج رفتن مجید بسته شده و نمی تواند سوریه برود. شهید فرامرزی را آورده بودند بهشت زهرا برای تشییع، ما هم رفته بودیم. به عمه اش گفت: عمه من خواب حضرت زهرا(س) را دیده ام و دو هفته دیگر من هم پیش فرامرزی ام. حضرت گفته اند یک هفته بعد از اینکه سوریه بروم شهید می شوم.

*مجید باید برگردد وگرنه اینجا را آتش می زنم!

مجید دو روز بود رفته بود سوریه و ما نمی دانستیم. دوستانش تازه می آمدند اجازه اش را بگیرند در حالی که رفته بود و ما هم اجازه نمی دادیم. دو روز بعد پدرش به پادگان تهرانسر رفت و متوجه شد مجید رفته است که به فرمانده آنجا گفت مجید باید برگردد وگرنه اینجا را آتش می زنم. به حاجی گفتند او را بر می گردانند. شب، مجید عکس هایی از حضورش در حرم برای خواهرش فرستاد و گفت این ها ذخیره آخرت من است. آخر توانستیم با او تماس بگیریم که خیلی ناراحت شد از پیگیری زیاد ما و گفت طوریش نمی شود. بعد از آن هر لحظه زنگ می زد و در جریان حالش بودیم.

* اگر این را بخورید شهید می شوید!

یک شب چغندر پخته بودند که مجید گفته اگر این را بخورید شهید می شوید. بعضی از آنها نخورده بودند. همه آنهایی که خورده بودند شهید شده بودند و آنها که برگشته اند امروز خیلی ناراحت بودند.

*بچه 17ساله که در کما بود را شفا داد

سجاده مجید هنوز بعد از 2 سال بوی حرم حضرت رقیه(س) را می دهد. بچه 17ساله که در کما بوده را شفا داده است.

پدر مجید:

* 13 نفر را جدا کرد

سیزده دی ماه رسید سوریه. مجید در خان طومان مسئول غذا و پشتیبانی بود. حتی یکی از همرزمانش می گفت غذای خودش را نمی خورد و به بقیه می داد. همیشه به بقیه می گفت که او را هم خط ببرند. روز آخر بعد از یک هفته گفت امشب شب آخر است، مرا هم با خود عملیات ببرید. یکی از فرماندهان به نام شهید حسن امیدواری خواب می بیند که یک گروهی در حرم حضرت زینب صف کشیده اند. یک خانم سه ساله آمد 13 نفر از این گروه را جدا کرد و گفت شماها یک قدم جلو بیایید. همه آن 13 نفر هم شهید شدند.

* از 13 نفری که آن جلو شهید شدند فقط 5 پیکر برگشت

عملیاتشان در خان‌طومان با چچنی ها بود. مجید چند بار حمله می کند و چند نفر از آنها را می زند. آنها فرار می کنند. از ایرانی ها می ترسیدند. خلوت می شود و نیروهای ایرانی خیلی جلو می روند. جبهه النصره با 15 ماشین پدافند به سمت آنها می روند و آنها را محاصره می کنند که جز کلاش چیزی با خود نداشتند. خمپاره زن آنها هم شهید شده بود. تا ساعت 10 روز 21 دی ماه زنده بودند و بعد شهید می شوند. آخرین تماسش با ما هم ساعت 7 بود. قرار بود نیروهای ارتش سوریه هم عملیاتی کنند اما نکردند. زخمی ها خود را عقب کشیدند اما از 13 نفری که آن جلو شهید شدند فقط 2 پیکر برگشت و 3 پیکر هم بعد از 6 ماه برگشت اما بقیه برنگشتند.

*مجید از همه جلوتر بود

یکی از رزمندگان می گوید مجید از همه جلوتر بود. مرتضی رفته بود مجید را برگرداند که موشکی به ماشین او اصابت کرده و تکه تکه می شود. یک شهرام نامی هم بود که قضیه را دیده بود؛ می گفت پهلوی مجید تیر خورده بود. چند چچنی را هم زده بود اما بعد نیروهای جبهه النصره به او تیر خلاصی زده و پیکرش را پشت تویوتا انداختند و بردند. بی بی سی بعدا چهار نفر با اسم و عکس معرفی کرد. مجید و مرتضی کریمی و مصطفی چگینی و محمد آژند را اعلام کرد.

*حضرت زینب(س)پاکش می کند!

یکی از فرماندهان می گفت مجید وضو می گرفت و همه دست و بالش خالکوبی بود که فرمانده به او گفته بود مجید این کارها چیه آخه. گفت حضرت زینب(س) فردا پاکش می کند

از هر جای دیگر بوی پسر شهیدش را می دهد.

امام حسین (ع) مجیدم را برگرداند

مادر شهید قربانخانی می گوید: فروردین امسال زائر کربلا شدم تا شاید مرهمی برای عطش انتظار آمدن پیکر پسرم، پیدا کنم. در کربلا به مداح کاروان گفتم که به زائران بگوید تا از امام حسین (ع) بخواهند که «مجید» م به خوابم بیاید. خیلی دلتنگ پسرم بودم و او را به حضرت علی اکبر (ع) سپردم. سه روز بعد خبر آمدن پیکر مجید را به پدرش دادند. البته من بی خبر بودم اما دلشوره عجیبی داشتم.

مادر، هر چند لحظه یک بار عکس پسر شهیدش را می بوسد. گویی با این کار انرژی می گیرد. او تعریف می کند: پیکر «مجید» ششم اردیبهشت مصادف با سالروز ولادت حضرت علی اکبر (ع) آمد و روز ولادت حضرت رقیه (س) تشییع شد.

مادر برای آمدن فرزندش سنگ تمام گذاشته و می گوید: تابوتش را از قرآن رد کردم و بالای تابوتش قند سابیدم. سفره عقد زیبایی هم در خانه پهن کردیم و برایش جشن عقد گرفتیم. «مجید»م موقع رفتن ۲۴ ساله بود و روزهای برگشت ۲۸ ساله.


نامم را روی بدنش خالکوبی کرده بود

استخوان های سوخته مجید را برایم آورند

مادر شهید قربانخانی صحبت که می کند، بغض سنگینی گلویش را می فشارد اما باز هم با بوسیدن عکس پسرش، آرام می شود. تعریف می کند: از مجید برایم چند تکه استخوان سوخته آوردند و دیگر هیچ. ما باهم رفیق بودیم تا مادر و فرزند. خیلی همدیگر را دوست داشتیم. مجید من را مریم جان یا مریم خانم صدا میزد و عاشق اسم مریم بود. اسمم را روی بدنش خالکوبی کرده بود.

مادر از ویژگی های «مجید» ش این گونه سخن می گوید: بسیار مودب، باغیرت و پاکدامن بود. تیپ امروزی میزد اما ذاتش چیز دیگری بود. مجید برادر دو خواهر بود و تک پسر خانواده. خانواده اش را خیلی دوست داشت و به من و پدرش احترام زیادی می گذاشت.

خانم ترکاشوند درباره خواب پسرش که او را به سوریه کشاند و شهادت را نصیبش کرد، می گوید: سال 94، مجید خواب دید که که حضرت زهرا (س) فرمودند« اگر سوریه بیایی یک هفته بعد پیش مایی.» مجید ۲۱ دی ماه ۹۴ سوریه رفت و روز هشتم به شهادت رسید و پیکرش سال ۹۸ به ایران برگشت. پسر دردانه ام را در محله یافت آباد تهران به خاک سپردیم.

صحبتهای پایانی مادر سفارش به جوانان است که به پدرو مادرشان احترام بگذارند و گوش به فرمان مقام معظم رهبری باشند. او اظهار می کند که این خواسته شهید قربانخانی است که در خوابهای متعدد به افراد مختلف گفته است


وصیتنامه شهید مجید قربانخانی

بسم رب الشهدا و الصدیقین

سلام عرض میکنم خدمت تمام مردم ایران. سلام میکنم به رهبرکبیر انقلاب و سلام عرض میکنم به خانواده عزیزم. امیدوارم بعد از شهادتم ناراحتی نداشته باشید و از شما خواهش میکنم بعد از مرگم خوشحال باشید و گریه بر مصیبت اباعبدالله کنید. سر پیکر بیجان من خوشحال باشید که در راه اسلام و شیعیان به شهادت رسیدم.
صحبتم با حضرت امام خامنه ای؛ آقا جان اگر صدبار دگر متولد شدم برای اسلام و مسلمین جان میدهم و از رهبر انقلاب و بنیاد شهدا و سپاه پاسداران و همین طور بسیج خواهشمند هستم که بعد از به شهادت رسیدن من هوای خانوادهام را داشته باشید.

و السلام علیکم و رحمهالله و برکاته

رقیه جان بر سینه میزنم که مبادا درون آن/ غیر رقیه خانه کند عشق دیگری

گفتگو با مادر شهید مدافع حرم شهید مهدی عزیزی :واقعا اهل این دنیا نبود اگر لباس نویی می گرفت به دیگران می داد/ زندگی نامه و وصیت

« قافله عشق در سفر تاریخ است و این تفسیری است بر آنچه فرموده اند: کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا........ این سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند و یاران حق را به فیض دائم رحمت او امیدوار می سازد. و تو نیز نومید مشو که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست و انتظار می کشد تا تو زنجیر خاک را بگشایی و از دلبستگی هایت هجرت کنی و به کهف حصین لازمان و لامکان ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان خود را به قافله سال 61 هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت برسی. » سید شهیدان اهل قلم شهدای مدافع حرم به خوبی دریافتند که نوبت امتحان صداقت شیعیان فرا رسیده است و هر کس برای امام حسین علیه السلام سینه زده است باید به میدان بیاید. نشان دادند که سینه زدن هایشان برای خودشان نبوده است. نشان دادند یا لیتنا کنا معک گفتنشان تعارف نبوده است و آماده اند در این راه سر بدهند و به اول مدافع حریم ولایت حضرت زهرا سلام الله علیها اقتدا کردند. در این شماره پای صحبت های مادر و همرزمان شهید بزرگوار مهدی عزیزی نشستیم.



سعیدم من، شهیدم من

مهدی، مظلوم و آرام

یکم مهر 1361 ، دومین فرزند خانواده عزیزی به دنیا آمد. پسری زیبا و درشت اندام. پدرش نظامی بود و در شهرک توحید که مخصوص نظامی ها بود زندگی می کردند. کامش را با تربت سید الشهدا باز کردند. در آن ایام جنگ، مهدی یک بچه چند ماهه و پدرش دائم در مأموریت بود. می ترسیدم که نکند شاید نتوانم از مهدی نگهداری کنم ولی مثل اینکه مهدی شرایط را خیلی خوب درک کرده بود. در آغوشم که بود به من آرامش می داد. آنقدر ساکت و مظلوم بود که پدرش او را مظلوم مهدی صدا می زد.

سعیدم من، شهیدم من

آن روزها تلویزیون رزمنده ها و جنگ را خیلی نشان می داد. مهدی که تازه راه افتاده بود جلوی تلویزیون می ایستاد و می گفت: « سعیدم من، سعیدم من ..... » دقت کردم، دیدم منظورش(شهیدم من) است. سرودی که آن ایام از تلویزیون پخش می شد این بود: شهیدم من ... شهیدم من .... به کام خود رسیدم من ...
حالا که فکر می کنم، می بینم چقدر به هم نزدیک اند کلمات سعید و شهید. آیت الله حق شناس( رحمة الله علیه) یک روز با مهدی و چند نفر از بچه ها برای دیدن آیت الله حق شناس(ره) رفتیم. ایشان به مهدی نگاه معناداری کردند و گفتند: شما به این آقا مهدی خیلی احترام بگذارید ..... ما خیلی تعجب کردیم.
یک روز هم به اتفاق مهدی برای عیادت آیت الله حق شناس به بیمارستان رفتیم. یکی یکی برای دست بوسی به سمت ایشان می رفتیم. نوبت مهدی که رسید حاج آقا گریه کردند. باز هم ما تعجب کردیم. در مسیر برگشت به شوخی به مهدی گفتم: اهل سر بودی و ما نمی دانستیم ....! بعد از شهادتش همه یقین کردیم که واقعاً اهل سر بود.

می‌گفت می‌خواهم بزرگ شوم جبهه‌کار شوم

پدرش چند سالی برای ماموریت به جزیره خارک رفته بود و مهدی با زبان بچگانه‌اش می‌گفت می‌خواهم بزرگ شوم جبهه‌کار شوم و خودم صدام را بکُشم! مهدی هوای ما را خیلی داشت و در نبود پدرش از ما مراقبت می‌کرد.از کودکی به کلاس قرآن می‌رفت و آموزش قرآن را فراگرفت. مهدی بچه من بود ولی معلم من هم بود زمانی که قرآن می‌خواندم می‌آمد غلط‌های من را می‌گرفت و با شیوه خیلی زیبا معنی آنها را می‌گفت و می‌گفت: قرآن نامه‌ای از طرف خداست و باید معنی آن را بلد باشید من خیلی دوست داشتم قرآن و دعا می‌خواندم مهدی برایم آنها را بخواند. بچه بسیار درسخوانی بود و در سال اول راهنمایی عضو بسیج شد و به خواست ما رشته تجربی را انتخاب کرد. مهدی همیشه می‌گفت می‌خواهم بروم سپاه خدمت کنم و برایم دعا کن.

بسیار ولایتی به تمام معنا بود در زمان فتنه 88 بود که 10 روز بود او را ندیده بودیم

او می افزاید: هیچ وقت از خودش چیزی نمی‌گفت و ما نمی‌دانستیم او در کجا است. بسیار ولایتی به تمام معنا بود در زمان فتنه 88 بود که 10 روز بود او را ندیده بودیم و بعد از 10 روز که آمد دیدیم که 10 کیلو لاغر شده به منزل آمد و با عجله حضرت آقا را برداشت و گفت: این عکس‌ها را به موتورم می‌چسبانم تا ببینم چه کسی جرات می‌کند به حضرت آقا حرف بزند. یک عکس تمام قد از حضرت آقا را در خانه چسبانده بود هر صبح که بیدار می‌شد اول به امام زمان سلام می‌کرد و بعد به حضرت آقا سلام می‌داد. عشق به ولایت او  به گونه‌ای بود که اگر از تلویزیون بیانات حضرت آقا پخش می‌شد همان موقع بلند می‌شد و می‌ایستاد. مهدی مال ما نبود، برای همه بود. روزهایی که زود از سرکار تعطیل می‌شد از همان طرف به خیریه‌ای می‌رفت و در آنجا به نیازمندان کمک می‌کرد این موضوع را بعد از شهادتش متوجه شدیم. از پولش چیزی برای خود پس‌انداز نمی‌کرد و همیشه آن را به دیگران کمک می‌کرد و  با شهید هادی ارتباط عاطفی زیادی داشت.دو ماه مانده به شهادتش من و مادربزرگش را به حضرت عبدالعظیم برد سپس به حرم حضرت امام رفتیم و در نهایت ما را به مزار شهدا برد و در آنجا به ما می‌گفت مادر هر چی از این شهدا بخواهید بهتان می‌دهند دعا کنید که عاقبت به خیر شوید. وقتی که به سر مزار شهدای گمنام می‌رفتیم به من می‌گفت مادر این شهدا روزی مادر داشتند اما الان مادرانشان چشم‌انتظارشان هستند شما باید برای اینها مادری کنید.


سپاه

به دلیل علاقه زیادش به بسیج و سپاه تصمیم گرفت به عضویت سپاه درآید. به ایشان گفتیم: پدرت نظامی است! تو دانشگاه برو. اما او قبول نمی کرد. می گفت می خواهم بروم سپاه ....و رفت.

فقرا

خیلی هوای فقرا را داشت. قسمت زیادی از حقوقش را به فقرا و مستمندان می داد. یک بار طلبی را که از محل کارش داشت گرفت و در جواب ما که گفتیم: می خواهی با این پول چه کنی؟
گفت: به یکی از اقوام می دهم که یک ماشین بخرد و با آن کار کند تا زندگی اش را بچرخاند.
بارها به دوستانش گفته بود که مدیونید اگر پول بخواهید و به من نگویید ....
یکی از اقوام گفت، یک بار دیدم یک زن غریبه ای زیر عکس مهدی در میدان قیام نشسته بود و گریه می کرد. پرسیدم: شما این شهید را می شناسید؟ گفت: این جوان چندین سال بود که به بچه های یتیم من کمک می کرد و احوال ما را جویا می شد.

مادر هر چیز که می‌دهیم مال ما است ولی مابقی چیزها برای دنیاست

مادر شهید می گوید: هر بار از او می پرسیدم که پول هایت را چه می کنی و آیا سبد کالایی به تومی دهند یا خیر تنها یک جواب می داد و آن اینکه "مادر مگر چیزی نیاز داری". نمی گفت که اینها را به کسی می دهد. همیشه می‌گفت "مادر هر چیز که می‌دهیم مال ما است ولی مابقی چیزها برای دنیاست". بعد از شهادتش بود که تازه فهمیدم چه می‌کرده و کجاها کمک رسانی می کرد.

وی از واریزهای اول ماه مهدی در شورای محله سخن به میان می آورد و بیان می دارد: پس از شهادتش اعضای شورای محله گفتند که در ابتدای هر ماه کمک هایی را برای نیازمندان می آورد و طی دو ماه مانده به عید کمک هایی را برای نیازمندان تهیه و تدارک می دید.


سعیدم من، شهیدم من


پیرزن و خانه خراب

یک بار خودش تعریف کرد که: « در یک محله ای یک پیرزنی را دیدم یک گوشه نشسته و به سختی یک گونی را می کشد. کنجکاو شدم و دنبالش رفتم تا اینکه دیدم به خانه خراب های رسید که واقعا جای زندگی نبود. بیشتر تحقیق کردم و فهمیدم یک پیرمرد علیلی هم آنجا زندگی می کند. خیلی ناراحت شدم و با یکی از رفقا پیگیر تعمیر خانه شدم و فهمیدم قابل تعمیر نیست و باید کوبیده بشه و به هر نحوی بود کمکش کردیم تا در خانه بهتری زندگی کند. »
داشتن این روحیه ها باعث متمایز شدن مهدی از بقیه می شد، در جامعه ای که خیلی ها به دنبال این هستند که ساک منافع خودشان را ببندند، او اینطور فکر می کرد.
نتیجه تصویری برای شهید مهدی عزیزی

ساده زیستی

واقعا اهل این دنیا نبود. این اواخر که قرار بود اعزام شود موتورش را دزدیدند. آمد پیش من و گفت: مامان! درویش بودیم و درویشتر شدیم. دنبال خرید لباس نو نبود و اگر لباس نویی می گرفت به دیگران می داد. یکی از دوستانش می گفت: بعد از شهادت مهدی به محل شهادتش رفتم. دیدم ساعت مچی مهدی دست یکی از بومی های آن جا است.
خیلی به او اصرار کردم که حاضرم با هر قیمتی ساعت را از او بخرم، ولی قبول نکرد و می گفت : هر قیمتی که بگی باز هم آن ساعت را نمی دهم. پرسیدم: چطور شد که ساعت رو به او داده؟ گفت: صبح روز شهادتش به محل اقامت ما آمد و نماز را در آنجا بجا آورد. من محو تماشای نمازش شده بودم بعد از نماز به سمت من برگشت و ساعتش را به من داد. خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم.

علاقه به خانواده

خانه که بود مدام به من کمک می کرد. مهدی مثل پروانه دور من و پدرش می چرخید. خیلی به ما احترام می گذاشت. پدر بزرگش بیش از صد سال عمر کرده بود. وقتی می رفتیم شهرستان، من نمی توانستم خیلی به این پیر مرد برسم. اما مهدی به جای من به او کمک می کرد. غذا برایش لقمه می کرد و در دهانش می گذاشت .......
مهدی مصداق واقعی حدیث نبوی «خیرکم خیر لاهله » بهترین شما کسی است که برای خانواده اش بهترین باشد.

ازدواج نکرد

مهدی جوان رعنا و زیبایی بود. چند بار بهش اصرار کردم که ازدواج کند، مخصوصا در سال منتهی به شهادتش. ولی او قبول نمی کرد. یک بار گفتم که دختر یکی از شهدا هست که خیلی دختر خانوم و با کمالاتی است. مهدی گفت: مادر! این دختر چه گناهی کرده که هم فرزند شهید شود و هم همسر شهید .....


سعیدم من، شهیدم من


راضی کردن مادر

مدام با من صحبت می کرد و می گفت: مادر! اگر در این زمان، امام حسین علیه السلام بود و من برای یاری حضرت می خواستم بروم کربلا، شما اجازه می دادید؟ گفتم: صد تا مثل تو فدای سر امام حسین علیه السلام. گفت: مادر! الان همان زمان است. دیدی چه طور به قبر حجر ابن عدی حمله کردند؟! اگر دستشون به قبر حضرت زینب سلام الله علیها برسد همین کار را می کنند.
گفتم: پسرم می دانم ولی تو بمان و همینجا خدمت کن.
گفت: نه مادر نمی توانم. این صحنه ها را که می بینم جگرم آتش می گیرد.
مادر! اگر من شهید شدم نگویید که اگر اینجا بود چیزیش نمی شد و چرا رفت و از این حر فها .... این ها حر فهای شیطان است .. فقط به یاد مصایب حضرت زینب سلام الله علیها باشید.

آخرین خداحافظی

وسایل هایش را جمع کردم. دیگه نایی نداشتم. زنگ زدم خواهرم بیاد کمکم. حوله را از ساک در آورد و گفت چفیه کفایت می کند. تخمه را هم که همیشه می برد کنار گذاشت و گفت نمی خواهم. ولی من یواشکی گذاشتم تو ساکش چون می دونستم خیلی تخمه دوست دارد. هر وقت می خواست به مأموریت برود درباره برنامه و کارهایی که می خواست انجام بدهد صحبت می کرد. ولی ایندفعه چیزی نگفت. یک دفعه یک حرفی زد که بعدها فهمیدم چرا آن را گفت. برگشت و گفت: شرمنده که این دفعه چیزی نمی توانم بیاورم!
از زیر قرآن ردش کردم، بعد برگشت و انگشترش را به من داد و رفت ....به خواهرش گفتم برو پشت سرش و خوب نگاهش کن. نگاهمان را نمی توانستیم ازش برداریم .....

آخرین حرف ها

روز قبل شهادتش به داداشش زنگ زد و گفت: سال خمسیم رسیده، برو قم و خمسم را بده . 0 30 تومان هم به نانوایی لواشی بدهکارم لطفا آن را هم بده. به دایی اش پیامک داده بود که: « سلام، من ماموریت هستم. وصیتنامه ام دست شماست. اگه اتفاقی برایم افتاد یک دستمال اشک و مقداری تربت و مهر کربلا لای قرآن روی طاقچه، در قبر در پهلویم بگذارید. حلال کنید. یا علی مدد .»

شهادت

بیست و چهارم ماه رمضان بود که شهید شد. یازدهم مرداد سال 92 پیکرش را که آوردند تشییع با شکوهی شد. وقتی در قبر گذاشتن، گفتم: مهدی جان! یادته گفتم وقت خواب تشک بنداز زیرت، گفتی وقتی آدم قراره روی خاک بخوابه به زیر انداز نیاز نداره ..... خوشحال بودم که به همه آرزوهاش رسیده بود. می خواست کربلا برود که رفت، می خواست شهید بشود که شد.

مهدی شهید

عباس آقا! خادم مسجد امام رضا علیه السلام می گوید: یک روز در حیاط مسجد نشسته بودم که مهدی آمد کنارم نشست و یک نگاهی به عکس هایی که بالای دیوار مسجد زده بودند انداخت و گفت: یعنی میشود یک روزی عکس ما را هم بزنند آن بالا .... و حالا عکس کربلایی مهدی عزیزی هم آن بالاست. مهدی ای که همرزمانش یک بزرگداشت در سوریه برایش گرفتند .....


خوابی که خبر از شهادت مهدی داد

این خواب دو روز بعد با خبر شهادت مهدی تعبیر شد و با صحنه هایی که خانواده شهید در معراج شهدا دیدند مطابقت پیدا کرد.
مادر شهید می گوید: صد در صد از راهی که انتخاب کردم راضی هستم و این باعث افتخار من است. اگر برای مهدی غیر از این پیش می آمد من باید شک می کردم. شهادت لیاقتش بود. مهدی حالت خاصی داشت. هیچ وقت نمی توانستم وی را با دل سیر نگاه کنم . برای همین هر وقت می آمد جلوی پایم می نشست سریع بلند می شدم یا می آمد جلویم می ایستاد سرم را پایین می انداختم گویی قلبم کنده می شد. این حالت را از کودکی نسبت به مهدی داشتم. هر وقت در نماز می نشست ساعت ها دست به دعا بود وگردنش کج. من میگفتم خدا من که نمی دانم این چه می خواهد هر چه می خواهد حاجت روایش کن.

آرزویی که رهبری در دیدار با خانواده شهید عزیزی کردند

مادر شهید در ادامه سخنانش از دیدار با مقام معظم رهبری سخن به میان می آورد ومی گوید: حدود یک ماه از شهادت مهدی می گذشت که خبر دیدار با رهبری تسکینی بر دل داغ دیده ما شد. در این دیدار خانواده های شهید کنعانی، شهید اسماعیل حیدری، شهید باغبانی، شهید کارگر برزی و ... حضور داشتند. رهبر هر خانواده را صدا می کرد و قرآن متبرکی را به خانواده شهدا می دادند. وقتی که نوبت به ما شد ایشان در اولین سوال پرسیدند آقا زاده ازدواج کرده بودند؟ جواب دادیم خیر. ایشان پرسیدند چرا ؟ جواب دادم همیشه آرزوی ایشان شهادت بود، مهدی هیچ وقت به فکر این دنیا نبود که رهبر در پاسخ به این صحبت گفتند ما هم آرزویمان همین است پس شما خانواده شهدا دعا کنید ما هم به آرزویمان برسیم.


در رکاب شهدای عاشورا

بعد از شهادت مهدی، به همراه سایر خانواده های شهدای مدافع حرم رفتیم به دیدار آقا .... خیلی لحظات خوبی بود. حضرت آقا پشت عکس مهدی نوشته بودند:
حقیقتا این شهدا در راه امام حسین علیه السلام و در رکاب شهدای عاشورا به شهادت رسیدند.

وصیتنامه

بسم الله الرحمن الرحیم
کلُ شّی هالکُ الا وّجهه
همه چیز از بین می رود جز ذات پروردگار

با سلام و صلوات بر آخرین ذخیره الهی بر روی زمین حضرت مهدی (عج الله تعالی فرجه) و نجات بخش بشریت از ظلمت و گمراهی و با سلام و درود و آرزوی طول عمر برای نایب برحقش امام خامنه ای(حفظه الله)

خداوندا تو شاهدی که دوست داشتم همیشه سرباز راستین برای ولایت باشم؛ تو شاهدی که دوست داشتم بسیجی وار زندگی کنم. و اینک که به سوی تو می آیم امیدی جز کرم، عفو و بخشش تو ندارم.

 ما را امید عفو تو مغرور کرد و بس
گر شد خطا بدین سخن بی ریا ببخش

 امروز دوشبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ساعت ۸ شب دوست داشتم چند کلمه ای به عنوان وصیت ازخودم داشته باشم. در دلم حرف های زیادی برای گفتن دارم اما توان به قلم آوردن آنها را ندارم. دوست داشتم آقای خودم حضرت حجت بن الحسن (علیه السلام) را می دیدم. دوست داشتم یک بار هم که شده آقا را می دیدم و بعد از این دیار فانی رخت بر می بستم.

آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش

به تمام دوستان و آشنایان و تمام کسانی که این وصیت نامه رامی خوانند بگویید هر کاری که می توانند بکنند تا مبادا آقا لحظه ای از آنها دلگیر و ناراحت شوند. از تمام دوستان و آشنایان تقاضا می کنم نگذارند رهبر انقلاب تنها و مظلوم بماند.

به پدر و مادرم هم سفارش می کنم که در رفتن من بی تابی و گریه نکنند که این راهی است که همه می پیمایند. برای من طلب استغفار و بخشش از درگاه الهی بکنید.

به خواهرم توصیه می کنم که حجاب اسلامی خود را حفظ کرده و در تربیت اسلامی فرزندانش کوشا و صبور باشد. همچنین به برادرم نیز در مورد انجام فرامین و دستورات اسلامی توصیه موکد دارم.

درخاتمه از پدر و مادرم حلالیت می طلبم و از آنهاطلب بخشش دارم. ان شاءالله که مرا ببخشید.

 ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن
رحمی به من سوخته بی سر و پا کن


گفتگو با همسر شهید مدافع حرم شهید عبدالرحیم فیروزآبادی : تا به امروز بخاطر همه‌ی خصایص خوبش جای خالی او را هر ثانیه احساس می‌کنم

گذری برزندگی شهید
عبدالرحیم 20 بهمن 64 به دنیا آمد، 16 آذر 84 وارد سپاه شد و 16 آذر 94 به شهادت رسید. با ایمان و مومن بود که از همان کودکی که پایش به مسجد باز شد پیوند عجیبی با مسجد گرفت و کم‌کم به عنوان مکبر مسجد انتخاب شد.

وقتی پای صحبت‌های خانواده شهدا می‌نشینم، هنوز هم خود را بدهکار نظام می‌دانند. آنها آیه‌های صبوری و استقامت‌اند. قدم گذاشتن در منزل این خانواده‌های معظم، حس زیبا و غریبی است و سخن گفتن با نزدیک‌ترین افرادی که عمری را با شهید گذرانده‌اند نیز زیباتر و غریب‌تر...

همسر شهید «عبدالرحیم فیروزآبادی»: نبودِ «عبدالرحیم» را هر لحظه احساس می‌کنم

قسمت شد تا گفت‌وگویی با همسر شهید مدافع حرم «عبدالرحیم فیروزآبادی» داشته باشم. همسری که در حال حاضر با دو یادگار شهید عزیز، زندگی خود را با دلتنگی همسرش می‌گذارند. وی برایم در آغاز کلام، از شروع آشنایی‌اش با شهید اینگونه گفت:



 

 
فصل بهار، بهار زندگی من و همسرم بود. با یک واسطه من و عبدالرحیم با یکدیگر آشنا شدیم. عبدالرحیم یک دختر محجبه و متدین می‌خواست. من یک فرد بااعتقاد و اخلاق و البته کار مناسبی هم داشته باشد. وقتی عبدالرحیم به خواستگاری من آمد از سختی های شغلش گفت و اینکه کسی را می خواهد که در برابر این سختی بتواند تحمل کند و دوست دارد عاقبتش ختم به شهادت شود. همان لحظه دلم لرزید.ازدواج من و عبدالرحیم، کاملاً سنتی بود. روزی که به خواستگاری بنده آمدند، همسر شهیدم گفت: «من دنبال عاقبت‌بخیری و شهادت هستم و دوست دارم همسر آینده‌ام نیز با من هم‌قدم باشد...». ایمان و عشق به اهل بیت (ع) در همان روز خواستگاری در چهره‌اش متبلور بود و با کلام دلنشینش که بوی خدا می‌داد، من را جذب کرد. از اولین لحظه آشنایی مان حرف از رفتن می زد. با این حال من جواب بله را به عبدالرحیم دادم.  سال 1388 ولادت امام علی (ع) عقد کردیم. 
 
فردای نامزدیمان به خانه ما آمد و از پدرم اجازه گرفت و گفت: می‌توانم خانمم را بیرون ببرم. باهم رفتیم دریا اولین  جایی که برای تفریح رفتیم دریا بود، به ساحل و دریا علاقه خاصی داشت و می‌دانست که من هم علاقه دارم  و آرامش خاصی می‌گرفتیم. همیشه هروقت فرصت داشت ما را به دریا می‌برد، حتی وقتی هم که بچه‌دار شدیم. دوستانمان که از شهرستان می آمدند و مهمانمان بودند برای تفریح اولین جا آنها را به دریا می‌برد. 
 
 
سال 1390 برای مراسم عروسی مان به مکه رفتیم. و زندگی مشترک‌مان را در کنار خانه خدا شروع کردیم. ما چهار سال با هم زیر یک سقف زندگی کردیم که نصف بیشتر آن را عبدالرحیم در ماموریت بود و ما به دور از هم بودیم. از مکه که برگشتیم دو روز خانه بود و مأموریت به اشنویه برای مبارزه با پژاک رفت. برای من در روزهای اول زندگی مان سخت گذشت و سخت تر از آن که از عبدالرحیم چند روزی خبر نداشتم. 
 
اولین ماه رمضان زندگی مشترکمان داشتم سحری درست می‌کردم من مشغول پختن غذا بودم و عبدالرحیم هم تلویزیون تماشا می‌کرد. یک ساعتی مانده بود به اذان صبح گفت: خانم غذا را آماده و جمع و جور کن تا به منزل پدرت برویم. تعجب کردم و گفتم: این موقع؟ گفت: بله، ما که نزدیک به هم هستیم و خدا را شکر ماشین هم که هست، بردار سحری‌مان را تا برویم و آنها را هم از تنهایی در بیاوریم خودمان هم تنها نباشیم. وقتی رسیدیم در خانه پدرم آنها هم از رفتن ما در آن‌موقع صبح بدون اینکه از قبل خبر بدهیم تعجب کرده بودند. یک مرتبه در ماه رمضان همان سال سحری‌مان را بردیم منزل پدر شوهرم و آنها را از تنهایی در آوردیم، عبدالرحیم همیشه در فکرش خوشحال کردن اطرافیانش بود. 
 
عبدالرحیم یک انسان مهربان، دلسوز بود و در جمع شوخ طبع بود و شیطنت‌هایی هم می کرد. پیرو خط ولایت فقیه و یک همسر دلسوز و پدری مهربان برای دو تا دخترانش بود. انگشتری عقیقی داشت که همیشه در قنوت نگین آن را برمی‌گردادند و دعای «اللهم ارزقنی شهاده فی سبیلک» می‌خواند.
 
از روحیه بسیار بالایی برخوردار بود. مسئولیت مربی آموزش را در سپاه داشت؛ با این وجود در تمام مواقعی که با ایشان رو به رو می شدند. جز ادب و احترام چیزی نمی‌دیدند. از آنجا که بسیار مبادی آداب بود خیلی زود افراد را به خودش جذب می‌کرد. به نسبت دیگر دوستانش حال و هوای متفاوتی داشت و شوق شهادت را می‌توانستند همه در او ببینند.
 

در مدت زندگی مشترک خصلت‌های بسیار خوبی از او مشاهده کردم. اخلاق و کردار نیکوی او، محبت‌های بی‌منتش، ساده زیستی‌اش و... که موجب شد تا به امروز بخاطر همه‌ی این خصایص خوبش جای خالی او را هر ثانیه احساس کنم و در دلتنگی‌اش غوطه‌ور باشم. من از عبدالرحیم تماماً خوبی دیدم و دلسوزانه بفکر من و بچه‌ها بود. همین دسته از آدم‌ها هستند که خدا انتخابشان می‌کند تا در کنار خودش منزل بگیرند.

عبدالرحیم نقش پررنگ و فعالی در بسیج داشت. همیشه سعی می‌کرد در همه‌ی مراسمات مذهبی و فرهنگی شرکت کند. جوانان محل را با ترفندهای مختلف به مسجد و بسیج می‌کشاند و به آنها آموزش نظامی می‌داد. دغدغه کار فرهنگی داشت و بدنبال جذب حداکثری نوجوانان و جوانان به مسجد بود.

بیست آبان ماه 94 عازم سوریه شد. من مخالفتی با رفتنش نداشتم، چون اعتقاد و باور هردویمان برای این مسیر یکی بود و اینکه به رفتن و آمدن‌های او عادت داشتم، ولی دفعه آخر به او گفتم که نمی گویم نرو، برو، ولی این دفعه کمی رفتنت را به تاخیر بینداز تا دلتنگی من و بچه‌ها برطرف شود...


سال 91 به پیرانشهر برای مأموریت رفت. سال 92 به مدت یک سال چابهار ماموریت داشت که به مدت یک سال در حال رفت و آمد بود. سال 94 هم یک ماهی پیرانشهر مأموریت داشت که وقتی برگشت داوطلب برای اعزام به حرم عقیله بنی هاشم شد. تازه از پیرانشهر رسیده بود که قرار شد به سوریه برود. گفتم: تازه از ماموریت برگشتی، بگذار کمی رفع دلتنگی برای من و بچه ها بشود بعد برو. گفت: من وظیفه خودم می‌دانم که بروم، هر چه زودتر بهتر. راضی کردن من زیاد هم سخت نبود چون به این نبودن‌ها و رفتن‌ها عادت داشتم. دخترهایم هم تقریباً ندیدن پدرشان برایشان عادی شده بود.
 

یادم هست که رفته بود سوریه، یک هفته از او خبر نداشتم و هیچ تماسی با من در آن مدت نداشت. منزل پدرم بودم که تماس گرفت. از شدت دلتنگی نتوانستنم خودم را کنترل کنم و گریه ام گرفت. آن لحظه دلم می‌خواست عبدالرحیم کنارم می‌بود تا یک دل سیر چهره به چهره با او حرف بزنم...

فاطمه دختر سه ساله‌ام وقتی دلتنگ بابایش می شد، میبردمش زیر نور ماه و به او می گفتم به آسمان نگاه کن و از خدا بخواه که پدرت را سالم برگرداند. سالم برگشت اما جانی در بدن نداشت...

نوع خبر شهادتشان اینگونه بود که مستقیم خبر شهادت را سپاه به من نداد و پدر شوهرم را واسطه قرار داد و به او انتقال دادند. یک روز که با پدر همسرم تماس گرفتن و موضوع را گفتند. او از گفتن خبر شهادت عبدالرحیم خودداری کرد و به من گفت که زخمی شده است. اما آن روز اشک های پنهان مادر و چهره‌های غمگین خانواده باعث شد که بفهمم تمام هستی ام را از دست داده ام...

اکنون من مانده‌ام و دو یادگار شهید و دلتنگی‌هایی که این روزها و شب‌ها انیس من شده است. رفتنش اگرچه برایم بسیار سخت و رنج‌آور است، ولی خوشحالم به آرزویش رسید و در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) جانش را فدا کرد.

دقیقاً بعد از شهادتش هم به خوابم آمد و من را کنار ساحل دریا برد و همان آرامشی که آن روزهای با هم بودن‌مان بود در خواب به من القا شده بود و بعد از بیدار شدن از خواب حس پرواز به خاطر آن خواب داشتم. چند بار در خواب دیدم که من را به دریا برد.
 

خاطره دیدار با حاج قاسم سلیمانی

معصومه گلدوست همسر شهید خاطره دیدار با حاج قاسم سلیمانی را اینگونه روایت می کند:

 

ما به مراسمی رفتیم در مصلی شهر آمل رفتیم که قرار بود حاج قاسم آنجا سخنرانی کند. من با خانواده همسرم و بچه هایم رفته بودم. وقتی سخنرانی سردار سلیمانی تمام شد قرار شد برویم با ایشان چند دقیقه ای دیدار کنیم و حرف بزنیم. اینکه چه هیجانی داشتم از اینکه قرار بود با حاج قاسم رو به رو شوم از اصلا قابل وصف نیست. همیشه دلم می خواست او را از نزدیک ببینم اما چنین موقعیتی پیش نیامده بود.

حاج قاسم تک تک میزها می رفتند و چند دقیقه ای کنار هر خانواده می نشستند. آن روز حس می کردم تمام دغدغه حاجی همسران و فرزندان شهدا هستند.

سردار سلیمانی از پدرشوهرم پرسید همسر شهید کدام است؟ پدر شوهرم مرا نشان داد. حاج قاسم بلافاصله از من پرسید مشکلی نداری؟ همه چیز خوب است؟ گفتم الحمدالله. سپس حاج قاسم شروع کرد با بقیه خانواده صحبت کردن. بعد گفتند دخترم بیا با هم عکس بیندازیم. جایی خالی کرد تا من بین او و پدرشوهرم قرار بگیرم برای عکس انداختن.

وقتی بلند شدم بروم به خواهر شوهرم گفتم: آبجی بیا بریم با سردار عکس بیندازیم. بعد حاجی پرسید با هم دوست هستید؟  با لبخندی گفتم: بله. پرسید: خیلی؟ گفتم: بله من آنها را خیلی را دوست دارم. بعد حاج قاسم رو کرد به خواهرشوهرم گفت: شما هم دوستش دارید؟ او هم می گوید: بله. حاج قاسم می گوید دختر خوبی است هوایش را داشته باشید.

بعد به دو فرزندم انگشتر هدیه دادند و با آنها هم عکس انداختند. توصیف حس و حال دیدار با سردار سخت است. گاهی برخی حس ها دلی است و نمی توان قشنگی آن را توصیف کرد.


عکس یادگاری حاج قاسم با دختران شهید فیروزآبادی

 

بعد از شهادت سردار خواب دیدم. محفل بزرگی است همه هستند. برادرم می گوید: خواهر همه دارند می روند سردار سلیمانی را ببیند. ناگهان در اتاقی باز شد و ما وارد شدیم، همسر شهید سالخورده هم همراهم بود. حاجی نشسته بود در اتاق، تا دیدمشان گریه کردم. گویی در خواب یادم بود شهید شدند. سردار در عالم رویا گفت:گریه نکن ببین عکس من و دخترانت همه جا هست؟ من هستم. این جمله را کامل در ذهن دارم و فراموش نمی کنم که گفتند: من هستم!

 
وصیت‌نامه شهید:
 
بنام حضرت حق
 
سلام خدمت خانواده عزیزم، امیدوارم که در تمام حالات سالم باشید در پناه حضرت حق و ولی عصر(عج)، این نوشته بعنوان وصیت‌نامه اینجانب عبدالرحیم فیروزآبادی فرزند ابراهیم است.
 
باتوجه به اینکه لطف خدا شامل حال بنده شده و به‌عنوان یکی از سربازان خانم بی‌بی زینب شدم و به یکی از آرزوهایم رسیدم، امیدوارم که در این راه هم به درجه رفیع شهادت نایل شوم.
 
از خداوند می‌خواهم که به خانواده و پدر و مادرم و برادر و خواهرانم صبری عظیم عنایت کند که بتوانند همچون بی‌بی زینب در برابر مصائب و سختی‌ها صبر پیشه کنند و برای رزمندگان اسلام دعا کنند.
 
همسر عزیزم خیلی تو را دوست دارم و امیدوارم که در پناه حضرت حق سالم و سلامت باشی و باتوجه به عنایت حضرت ولی عصر(عج) بتوانی فرزندانی پاک و سالم تربیت کنی که بتوانند مدافع ولایت باشند.
 
فاطمه جان و حنانه عزیز، طوری رفتار کنید که شایسته یک دختر پاک اسلامی است و هرگز چادر را از سر خود نگیرید و با پوشش کامل اسلامی در کوچه و خیابان حاضر شوید تا چشم ناپاک نامحرمان دنبال شما نباشد. همیشه و در تمام حالات به فکر امام زمان(عج) باشید و مدافع خوبی برای ولایت. به هیچ وجه نماز خود را ترک نکنید چون من و امثال من برای به پا داشتن نماز است که جهاد کردیم. گوش به فرمان ولی فقیه باشید. درس خود را بخوبی بخوانید تا شخصی مهم در مملکت شوید که بتوانید پدر و مادر خود را سرافراز و سربلند کنید و ملت و مردم به شما احترام بگذارند. هرگز مادر خود را تنها نگذارید و به او که برای بزرگ و تربیت کردن شما خیلی خیلی زیاد زحمت و رنجها کشیده است.
 
از پدر و مادر عزیز و مهربانم خیلی عذر می‌خواهم که برای من زحمت‌های زیادی را کشیدن تا مرا به این راه هدایت کنند، امیدوارم که مادرم مرا حلال کند که بدون خداحافظی از او وارد این میدان جنگ شدم.
 
اگر جهان خواران بخواهند در مقابل دین ما بایستند ما در مقابل آنان خواهیم ایستاد و تا نابودی کامل آن‌ها از پای نخواهیم نشست یا همه آزاد می‌شویم یا از مرگ شرافتمندانه استقبال خواهیم کرد، اما در هر حال پیروزی با ما خواهد بود و ای مردم مسلمان ما برای خاک نمی‌جنگیم برای اسلام عزیز می‌جنگیم. من تا امروز مرده بودم و در این لحظه آغاز جهاد و شهادت گویی تازه متولد شدم و زندگی جاوید خود را آغاز کردم. شهادت انسان را به درجه اعلای ملکوتی می‌رساند و این فدا شدن در راه خدا چقدر زیباست.»
 

وصیت نامه سردار شهید حاج ابراهیم همت

سلام بر حسین سالار شهیدان ، اسوه و اسطوره بشریت مادر گرامی و همسر مهربانم ، پدر و برادران عزیز درود خدا بر شما باد که هرگز مانع حرکتم در راه خدا نشدید. چقدر شماها صبورید. خودتان می دانید که من چقدر به شهیدان عشق می ورزیدم. غنچه هایی که همیشه در حال پرواز به سوی ملکوت اعلایند ، الگوهایی که معتقد به دادن جان برای گرفتن روح و نزدیکی با خدای خویشند چراکه "ان الله اشتری من...". و من نیز در پوست خود نمی گنجم گمشده ای دارم و خویشتن را در قفس محبوس می بینم و می خواهم از قفس به در آیم سیمهای خاردار مانعند. من از دنیای ظاهر فریب مادیات و همه آنچه که از خدا بازم می دارد متنفرم. از هوای نفس... شیطان درون و خالص نشدن در طول جنگ. برادرانی که در عملیات شهید می شدند از قبل سیمایشان روحانی و نورانی می شد و هر بی طرفی احساس می کرد که نوبت شهادت آن برادر رسیده است. عزیزانم این بار دوم است که وصیت نامه می نویسم ، ولی لیاقت ندارم و معلوم هست که هنوز در بند اسارتم ، هنوز خالص نشده ام و آلوده ام. از شروع انقلاب در این راه افتاده ام و پس از پیروزی انقلاب نیز سپاه را تکیه گاه محکمی برای مبارزه یافتم. ابتدا درگیری با ضدانقلاب و خوانین در منطقه شهررضا و سپس شرکت در خوزستان و جریان گروهک ها در خرمشهر پس از آن سفر به سیستان و بلوچستان (چابهار و کنارک) و بعدا حرکت به طرف کردستان و دقیقا 2 سال است که در کردستان (بانه نوسود) می باشم و نزدیک به 3 ماه است در خوزستان. مثل این است که دیگر جنگ با من اجین شده است. خداوند تاکنون لطف زیادی به این سراپا گناه کرده و این که توفیق مبارزه در راهش را نصیبم کرده است و اکنون من می روم با دنیای انتظار ، انتظار وصال و رسیدن به معشوق. ای عزیزان من توجه کنید: 1- اگر خداوند فرزندی نصیبم کرد ، با این که نتوانستم در طول دورانی که همسر انتخاب کردم حتی یک هفته خانه باشم ، دلم می خواهد او را علی وار تربیت کنید. همسرم انسان فوق العاده ای است. او صبور است و به زینب عشق می ورزد. او از تربیت کردن صحیح فرزندم لذت خواهد برد ، چون راهش را پیدا کرده است. اگر پسر به دنیا آورد ، اسم او را مهدی و اگر دختر به دنیا آورد اسم او را مریم بگذارید ، چون همسرم از این اسم خوشش می آمد. 2- امام مظهر صفا ، پاکی ، خلوص و دریایی از معرفت است. فرامین او را مو به مو اجرا کنید تا خداوند از شما راضی باشد ؛ زیرا او ولی فقیه است و در نزد خدا ارزش والایی دارد. 3- هر چه پول دارم اول بدهی مکه مرا به پیگیری سپاه تهران (ستاد مرکزی) بدهید و بقیه را همسرم هر طور خواست خرج کند. 4- ملت ما ملت معجزه گر عصر است و من سفارشم به ملت تداوم بخشیدن راه شهیدان و استعانت به درگاه خداوند است تا این انقلاب را به انقلاب حضرت مهدی (عج) وصل کنند و در این تلاش پیگیر. مسلما نصرت خدا شامل حال مومنین است. 5- از مادرم و همه فامیل و همسرم اگر به خاطر من بی تابی کنند هیچ راضی نیستم مرا به خدا بسپارید و صبور و شجاع باشید. حقیر حاج همت 26 اردیبهشت 61



وصیتنامه شهید مدافع حرم روحانی شهید محمدرضا دهقان‌امیری

شهید محمد رضا دهقان امیری ازجمله شهدای حوزوی کشور است که با وجود علاقه وافر به علما و روحانیت، در دفاع از حرم اهل بیت(ع) و جهاد علیه تکفیری‌های وهابی به سوریه رفت و در منطقه "حلب" به شهادت رسید.

در همین راستا سرکار خانم فاطمه طوسی مادر شهید محمدرضا دهقان امیری نکاتی خواندنی از زندگی آن طلبه  شهید بازگو کرد.

 
شهید مدافع حرم 
 
لطفا در ابتدا به معرفی شهید محمد رضا دهقان امیری بپردازید و اینکه از چه زمانی ایشان قصد پیوستن به مدافعان حرم  را داشتند و با چه انگیزه‌ای اقدام به این کار کردند؟

محمدرضا 26 فرودین سال 74 در تهران و در خانواده مذهبی متولد شد و رشد کرد. خانواده ای که درد انقلاب را چشیده بود. من دو برادر شهید دارم که در دوران دفاع به مقدس به شهادت رسیدند. پسرم عشق و علاقه زیادی به امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) داشت و وقتی جنگ عراق را می دید خیلی ناراحت و نگران بود و می گفت چرا حرم اهل بیت(ع) عرصه تاخت و تاز دشمنان اسلام  قرار گرفته است.

محمد رضا در مدرسه عالی شهید مطهری  در رشته فقه و حقوق اسلامی تحصیل می کرد که به سوریه اعزام شد.

 محمد رضا با سیاست هایی که نظام جمهوری اسلامی ایران داشت و علاقه ای که خود او به اهل بیت (ع) داشت مدام در خانه حرف از رفتن به جبهه را می زد با اینکه کم سن و سال بود و فقط 20 سال داشت. بزرگترین و شهید طلبه مدافع حرم محمدرضا دهقان امیریاولین انگیزه اش این بود که از حرم ائمه اطهار(ع) دفاع کند و دومین هدفش انسان دوستی بود. او بعضی وقت‌ها از طریق موبایل فیلم های داعش را دانلود می کرد و می گفت من از سقوط انسانیت در این افراد تعجب می کنم که چطور می توانند یک هم نوع خود را به شکل فجیع به قتل برسانند؟!
 
مادر شهید مدافع حرم
 
پسرم حس انسان دوستانه ای نسبت به تمام مردم عراق و سوریه اعم از شیعه و سنی داشت. او اطلاعات و مطالعات وسیعی درباره دوران دفاع مقدس داشت یعنی همه عملیات ها با تمام جزییات را درطول 8 سال مطالعه می‌کرد و مطالعه جنبی زیادی داشت. مثلا می دانست چه کسانی در دوران دفاع مقدس پشت صدام بودند و چه کسانی از جمهوری اسلامی حمایت کردند.

زمانی که از نیت محمد رضا آگاه شدید شما و خانواده تان چه واکنشی نشان دادید؟


محمدرضا در خانواده ای رشد پیدا کرده بود که چنین موضوعاتی همیشه در آن وجود داشت. همیشه  به عنوان یک مادر می خواستم بچه هایم آگاه به دین و جامعه باشند و بچه های متعهد، پرسشگر و تلاشگر که دنبال ناشناخته ها باشند تربیت کنم و در واقع در خانه ما مدام این حرف‌ها زده می شد و خودمان به تبع این اعتقادات دینی، وظیفه شرعی داریم. همسرم همیشه می گوید "خودت کردی که رحمت بر خودت باد" یعنی تو خودت محمدرضا را این طور تربیت کردی. پدر ایشان موافق اعزام محمدرضا بود، همسرم دوران جنگ رزمنده بودند و جلب رضایت همسرم خیلی ساده بود و زمانی که محمدرضا گفت می خوام برم سوریه گفت راضی ام.
پسرم وقتی این موضوع را با من مطرح کرد من خیلی تشویقش می‌کردم و با شوخی به او می‌گفتم برو اما تو چون شیطونی  شهید نمی‌شوی! اما در واقعیت می دانستم اگر روزی به جنگ برود حتما جزو شهدا می شود. حتی برایش دعا می کردم، چون همیشه از سن 14 سالگی به من می‌گفت حلالم کن و دعا کن تا شهید شوم و من می‌گفتم در کشور ما امنیت کامل هست؛ تو قراره کجا بروی که شهید بشی؟!

 از تاریخ اعزام ایشان بگویید و اینکه چندمین بار بود که  برای دفاع از حرم  به سوریه می رفتند؟

قبل از اعزام چند بار در قالب اردوهای آموزشی و به مدت دوسال در یکی از یگان‌ها بود. اوایل مهرسال  94 خداحافظی کرد و رفت  و حدود 48 روز بعد از اعزامش به شهادت رسید.

در این مدت که در سوریه بود 6 بار تماس گرفت هیچ چیزی درباره سوریه نمی گفت و در کلامش نشانه ای از اضطراب وجود نداشت. خیلی ساده و روان و خوشحال صحبت می کرد تا ما را به آرامش برساند. هیچ ناراحتی نداشت و با شور و شعف و عشق صحبت می کرد.

مادر شهید طلبه مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری پسر شما در یک موسسه آموزش عالی حوزوی تحصیل می کرد؛ از دلیل روی آوردن او به فراگیری علوم دینی بگویید؟

محمد رضا علاقه خاص و ویژه‌ای  به روحانیت و علما داشت و عشق زیادی به حضرت‌آقا ، همیشه می گفت که مقام معظم رهبری "علی زمانه است" هر چه بگوید باید اطاعت شود.

 او همچنین علاقه زیادی به آیت الله امامی کاشانی ریاست مدرسه عالی شهید مطهری داشت و اولین هدیه ای که از آیت الله کاشانی گرفت عبا بود. خیلی آن را می بوسید و با  آن نماز می خواند. سه دایی محمدرضا روحانی هستند  او علاقه زیادی به روحانیون داشت و احساس وظیفه نسبت به فرمایشات مقام معظم رهبری می کرد.

* خود را سرباز امام زمان می دانست

همیشه می گفت سرباز امام زمانم و زمانی که به او می گفتم بمان و ادامه تحصیل بده می گفت من صدای هل من ناصر امام حسین(ع) را الان می شنوم. حرف های عجیبی می گفت که ما را مجاب می کرد.

محمدرضا می گفت چون حضرت آقا فرمودند ما به سوریه کمک می کنیم و هیچ قیدی نیاوردند که چطور کمک می‌کنیم، من به عنوان پیرو حضرت آقا خودم را آماده کردم و آموزش های تکاوری و تخریب دیدم که هر موقع آقا اراده کند من آماده باشم. می‌گفت شما فکر کن امام زمان(عج)  ظهور کند و چشمش به من بیفتد و دست روی شانه من بگذارد و من یک جوان بی فایده باشم؛ امام زمان(عج) اینطور خوشحال می شود یا یک جوان و سرباز و آماده که ایشان را خوشحال کند؟

نحوه آشنایی با فنون نظامی چگونه بود و هم زمان با تحصیل چطور به آموزشهای نظامی هم می پرداخت؟
او از دوران نوجوانی جذب بسیج مدارس شد و بعد عضو بسیج مسجد باب الحوائج سلسبیل تهران  و سال آخر دبیرستان از طریق یکی از آشنایان جذب یگان آموزشی فاتحین شد و دو سال آموزش دید. آموزش ها از بدنسازی شروع شد و بعد آموزش های تخصصی؛ با عشق می رفت و احساس خستگی نمی کرد.

از صبح زود به کلاس درس می رفت و دروس حوزوی و دانشگاهی می خواند؛ شب هم به خانه می آمد و بلافاصله لباس آموزشگاه را می پوشید و می رفت و اصلا احساس خستگی نمی کرد. و این دوسال آخر آموزش هدفمند بود و به کسی بروز نمی داد که چه می کند؛ صمیمی‌ترین دوستانش نمی دانستند برای چه این آموزش ها را می بیند.

او واقعا با هدف می رفت. محمدرضا به امام حسین (ع )به عنوان مشعل زندگی‌اش نگاه می کرد و در کنار امام حسین (ع) به شهدای مدافع حرم و دفاع مقدس علاقه داشت. عشق زیادی به شهید "محرم ترک" از اولین شهدای مدافع حرم داشت و شهید رسول خلیلی، دایی های شهیدش، شهدایی مثل اصغر وصالی، همت، باکری و متوسلیان را الگوی زندگی خودش قرار می داد. اطلاع وسیعی از آنها داشت و خودش را برای هدف و آرمان بزرگش که شهادت بود آماده می کرد.

 اشاره کردید که همیشه شوق و آرزوی شهادت داشت؛ ایا پیش بینی هایی هم در این زمینه داشت؟

ما فیلمی از محمد رضا داریم که مربوط به دوسال قبل از شهادتش در بهشت زهرا سر مزار شهید جهان آرا است. او سنت حسنه ای در بهشت زهرا داشت، همیشه گل می خرید  و روی مزار شهدا می ریخت. سر مزار شهید جهان آرا از خواهرش می خواهد که از او فیلم بگیرد و بعد از شهادتش پخش کنند. آن  زمان می گوید 50 درصد کار درست شده و به خواهرش می گوید من در دمشق شهید می شوم و اگر دمشق نشد در حلب به شهادت می رسم؛ این حرف را دوسال پیش از شهادتش زد.

پسرم جزو معدود شهدایی است که تاریخ و زمان و محل دفنش را پیش بینی کرد. درباره محل شهادتش گفت حلب در حالی که آن زمان می گفت به عراق می روم و هنوز موضوع رفتن به سوریه آشکار نشده بود و حرف از عراق می زد که با داعشی ها در عراق می جنگم.

 تعیین محل دفن یکسال قبل از شهادت


درباره محل دفنش هم، عاشورای 93 با هم به هیئت امامزاده علی‌اکبر چیذر رفتیم نزدیک ظهر محمدرضا با من تماس گرفت و گفت بیا بیرون امامزداه من رفتم او دست من را گرفت من را با خود به سمت حیاط امامزاده برد و دست راستش را بلند کرد و گفت وقتی من شهید شدم من را اینجا دفن کن من این امامزاده را خیلی دوست دارم، من بهت زده شده بودم و فکر و روان من را با این حرفش به هم ریخت. خیلی ناراحت شدم و گریه می‌کردم و با خودم گفتم شب برای این کار دعوایش می کنم اما به قدرت خدا فراموش کردم تا سال بعد زمانی که پیکرش را وارد ایران کردند و به ما گفتند شهید وصیت خاصی دارد؟ من بعد از گذشت یک سال یادم آمد که دوست داشت در امامزاده علی‌اکبر چیذر دفن شود.

در محرم 93 علاقه داشت با من و پدرش در پیاده روی اربعین شرکت کند که امکانش فراهم نشد. او یک چفیه مشکی داشت آن را به من داد که با خودم ببرم و متبرک کنم اما در نجف چفیه را گم کردم. در تماسی که با او داشتم گفتم چفیه ات گم شده خیلی راحت گفت اشکالی نداره که تعجب کردم. محمد رضا گفت من حاجت روا می شم وقتی از او پرسیدم  حاجتت چیست؟ گفت:  "شهادت؛ من آرزوی شهادت دارم و شنیدم هرکس در حرم ائمه چیزی را گم کند حاجت روا می شود "می گفت: "من در سوریه شهید می شوم و خودت را  آماده کن و من تا اربعین سال آینده زنده نیستم."

خواسته ای که در روزهای نزدیک به شهادتش از شما داشت چه بود؟

اوایل محرم سال94 به سوریه رفت. یک شال عزا داشت که  از 12 سالگی همراهش بود اما با خود به سوریه نبرد در آن روزها از من خواست با خودم به هیئت امامزاده علی‌اکبر ببرم و گفت به یاد من برو هیئت به این شال احتیاج دارم. فکر می کردیم محمدرضا تا اربعین بر می گردد. به من گفت "امسال محرم  زیر علم حضرت زینب(س) سینه می زنم ولی به اربعینش نمی رسم". در ذهنم این بود تا اربعین بر می گردد که باهم به پیاده روی اربعین برویم می گفت شما از ایران بروید من از این طرف خودم می‌آیم و زمانی که این حرف محمدرضا را به همسرم گفتم همسرم گفت ممکن نیست و منظورش چیز دیگری بوده است.
عکس/شناسنامه دانشجوی بسیجی شهید محمدرضادهقان
چه تاریخی و در چه عملیاتی به شهادت رسیدند؟

روز آخر ماه محرم مصادف با 21 آبان سال 94 شب جمعه ساعت 7 شب در عملیات روستای العیس از روستاهای حومه حلب و در یک جنگ نابرابر و  تن به تن با داعش از فاصله نزدیک حدود ده متری با گلوله توپ 23 که به ناحیه سر و کتف چپش اصابت کرد به  شهادت رسید. او به همراه سه هم رزمش معروف به شهدای اربعه حلب شدند که در یک شب از یگان فاتحین به شهادت رسیدند.

امروز بعد از گذشت چند ماه که از شهادت ایشان گذشته آیا در ذهنتان و در برخورد با سوال های مردم که «چرا اجازه دادید فرزندتان به جبهه برود» دچار تردید شده اید؟


گاهی به من می گویند که چطور شما راضی شدید که پسرتان به سوریه برود. من از مادری که فرزندش برای تحصیل علم به خارج رفته پرسیدم شما چطور حاضر شدید؟ گفت به سختی! من هم گفتم به سختی راضی شدم! برای من که مادر بودم خیلی سخت بود اما هیچ وقت مانعش نشدم او برای تحصیل معنویت رفت.

من باور دارم باید اول شهید باشی و بعد شهید بشی. محمد رضا شهید زندگی کرد که خدا عاشقش شد. ما باید یقین داشته باشیم بچه های ما امانت هستند به طوری که از اول زندگی‌ام می گفتم بچه هایم را برای خودم تربیت نمی کنم، برای دینم تربیت می کنم و همیشه از خدا می خواستم بچه های من را عالم و عارف به دین و مفید برای جامعه قرار بدهد و ایمان داشتم بچه ها امانت هستند و من امانت را نگه داشتم تا به صاحب امانت که خدا، امام زمان(عج) و امام حسین(ع) هستند پس بدهم بنابر این رضایت مفهومی ندارد و باید راضی به رضای خدا باشیم.شهید طلبه مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری
دلایلی که شما را برای اعزام به سوریه مجاب می کرد چه بود؟
این جمله محمد رضا که گفت "می خواهم به سوریه بروم و از من راضی باش" این جمله با همه دین من بازی کرد و یک هفته با خودم کلنجار می رفتم و الان خودم را سرزنش می کنم که چرا راحت تر و زودتر راضی نشدم. روزی در خانه گفت مامان اگر الان حضرت زینب بگویند پسرت را می خواهم شما چه جوابی داری به ایشان بدهی؟!

اما روز های آخر نزدیک به اعزامش وسایلش را آوردم و گفتم امیدوارم سوریه بهت خوش بگذره، او از رضایت من خیلی خوشحال شد. 6 ماه قبل از رفتنش دل از همه چیز کند و طور دیگری شده بود با وجود علاقه ای که به موتورش داشت قبل از رفتنش به یکی از دوستانش بخشید و گفت نیازی به این موتور ندارم به موهایش علاقه زیادی داشت و قبل از رفتن موهای سرش را زد و گفت سرباز امام زمان باید کچل باشد و با تمام وجود خودش را سرباز آقا می دانست.

 در وصیت ها و توصیه هایش به چه مواردی تاکید داشت؟


محمدرضا در حرف‌هایش روی دو چیز خیلی تاکید می کرد؛ یکی  پیروی از حضرت آقا، بزرگترین بحثش ولایت فقیه بود و با هیچ کس شوخی نداشت و جزو خطوط قرمزش محسوب می شد.

ودوم به حجاب خانم ها تاکید داشت و می‌گفت حجاب تنها ارثیه ای است که از حضرت زهرا(س) برای خانم‌ها به ارث مانده که باید حفظش کنند.
 در پایان اگر نکته‌ای برای ادامه راه این شهید و سایر شهدا دارید بفرمایید؟

با توجه به جو جامعه جوان می بینیم که اعتقادات برخی از جوانان ما نسبت به انجام واجباتشان کمرنگ شده و مثلا می گویند دلت پاک باشد و هرکاری بکن. اما محمدرضا واجباتش را انجام می داد و محرمات را ترک می کرد. من همیشه می گفتم خطوط قرمز خانواده ما خطوط دین ما است. محمدرضا به عنوان یک جوان 20 ساله در وصیت نامه اش نوشته 5 روز روزه قضا دارد و 20 نماز صبح که به قول خودش این هم دست بالا گفته بود. او به نماز جماعت خیلی اهمیت می داد و گاهی از این سمت تهران به محله دیگر می رفت تا پشت سر عالمی که دوست دارد نماز جماعت بخواند.
شهید مدافع حرم
محمدرضا با معامله ای که با خدا کرد ستاره ای درخشان شد که نیازی به معرفی ندارد اما وظیفه ما است که جوان های جامعه را هوشیار کنیم و آنها را با زندگی شهدا  آشنا کنیم.
وصیت‌نامه شهید مدافع محمد دهقان امیری/ روضه اباعبدلله (ع) و خانوم زینب کبری (س) فراموش نشود

وصیت‌نامه شهید مدافع محمد دهقان امیری/ روضه اباعبدلله (ع) و خانوم زینب کبری (س) فراموش نشود

وصیت‌نامه شهید مدافع محمد دهقان امیری/ روضه اباعبدلله (ع) و خانوم زینب کبری (س) فراموش نشود

«و فدیناه بذبح العظیم» او را به قربانی بزرگی بازخردییم. سوره مبارکه صافات آیه ۱۰۷

اینجانب «محمدرضا دهقان امیری» فرزند علی در سلامت کامل روانی و جسمی و در آرامش کامل شهادت می‌دهم و به یگانگی حضرت حق و شهادت می‌دهم به دین مبین اسلام و قرآن و نبوت خاتم الانبیاء. حضرت محمد (ص) و امامت امیرالمومنین حیدر کرار علی ابن ابی طالب (ع) و یازده فرزند ایشان که آخرینشان حضرت حجت قائم آل محمد (عج) برپاکننده عدل علوی در جهان و منتقم خون مادر سادات خانوم فاطمه الزهرا (س) می‌باشد (الهم عجل لولیک الفرج)

با سلام بر همه دوستان، آشنایان و اقوام و... این حقیر از همه شما عزیزان تقاضای حلالیت دارم و تشکر می‌کنم از پدر و مادر عزیزتر از جانم که تمام تلاش خود برای نشان دادن راه سعادت به فرزندشان انجام دادند و این حقیر حتی نتوانستم قدر کوچکی از این فداکاری‌ها را پاسخ دهم از این دو بزرگوار حلالیت می‌خواهم و از صمیم قلب نیازمند دعایشان هستم؛ و تشکر می‌کنم از برادر عزیزم و امیدوارم که شهادت و روحیه جهادی را سرلوحه خود قرار دهی و همچنین خواهر عزیزم و حامی همیشگی من که نهایت لطف را بر من داشته است و من فقط با بدی پاسخش را دادم امیدوارم هم اکنون نیز دعایت را برای برادرت دریغ نکنی و همیشه به یادش و زینب گونه پایداری کنی.

از همه دوستان دانشگاه و مسجد و استادان و مربیانم و ... درخواست حلالیت دارم و از شما دوستان می‌خواهم این حقیر را از دعای خیرتان محروم نفرمایید و اگر کوتاهی کردم در حق شما عزیزان به بزرگواری خود عفو کنید و از حقی که بر گردنم دارید درگذرید.

براساس آیه مبارکه ۱۵۶ سوره بقره «الذین اذا اصابتهم مصیبه قالو انا الله و انا الیه راجعون» آن‌ها که هرگاه مصیبتی به آن‌ها رسد صبوری کنند و گویند ما از آن خداییم و به سوی او بازمی‌گردیم.

صبر را سرلوحه خود قرار دهید و مطمئن باشد که هر کسی از این دنیا خواهد رفت و تنها کسی که باقی می‌ماند خداوند متعال است اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام الصائب خانوم زینب کبری (س) کوچک قرار است روضه ابا عبدلله و خانوم زینب کبری فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دل‌ها آرام می‌گیرد.

قال الحسین (ع):

«إن کان دین محمّد لم‌یستقم الاّ بقتلی فیاسیوف خذینی»

اگر دین محمد تداوم نمی‌یابد مگر با کشته شدن من، پس ای شمشیر‌ها مرا در بر گیرید.

بال هایم هوس با تو پریدن دارد

بوسه بر خاک قدم‌های تو چیدن دارد

من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست

و از آن روز سرم میل بریدن دارد

غالبا آن گذری که خطرش بیشتر است

می‌شود قسمت آنکه جگرش بیشتر است

قیمت عبد به افتادن در سجادست

سنگ فرشی حرم دوست زرش بیشتر است

خانه‌ای است در این جا که کریم از همه

سر این کوچه اگر رهگذرش بیشتر است

دل ما سوخت در این راه، ولی ارزش داشت

هر که اینگونه نباشد ضررش بیشتر است

بی سبب نیست که آواره هر دشت شدیم

هر که عاشق شود اصلا سفرش بیشتر است

هر گدایی برسد لطف که دارد، اما
به گدایان برادر نظرش بیشتر است

ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺧﺪﯾﺠﻪ ﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﻣﺎ ﺩﯾﺪﯾﻢ

ﺩﺭ ﺟﻤﺎﻟﺶ ﻛﻪ ﺟﻼ‌ﻝ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺳﺖ

وسعت روح بدن را به فنا می‌گیرد

غیر زینب چه کسی درد سرش بیشتر است

و من الله توفیق

محمد رضا دهقان امیری

۹۴/۶/۱۴

تهران

گفتگو با مادر و خواهر شهید مدافع حرم شهید محمدرضا دهقان‌امیری