علاقه خاص و ویژهای به روحانیت و علما و عشق زیادی به حضرتآقا داشت ، همیشه می گفت که مقام معظم رهبری "علی زمانه است" هر چه بگوید باید اطاعت شود.
همیشه می گفت سرباز امام زمانم و زمانی که به او می گفتم بمان و ادامه تحصیل بده می گفت من صدای هل من ناصر امام حسین(ع) را الان می شنوم
ما فیلمی از محمد رضا داریم که مربوط به دوسال قبل از شهادتش در بهشت زهرا سر مزار شهید جهان آرا است. او سنت حسنه ای در بهشت زهرا داشت، همیشه گل می خرید و روی مزار شهدا می ریخت. سر مزار شهید جهان آرا از خواهرش می خواهد که از او فیلم بگیرد و بعد از شهادتش پخش کنند. آن زمان می گوید 50 درصد کار درست شده و به خواهرش می گوید من در دمشق شهید می شوم و اگر دمشق نشد در حلب به شهادت می رسم؛ این حرف را دوسال پیش از شهادتش زد.
همیشه گوش به زنگ حرف حضرت آقا بود، میگفت ما باید ببینیم در مسائل ریز و درشت آقا چه میگویند
سید فردی بسیار با تقوا، منظم و فعال ،خندهرو، متواضع، اجتماعی و حساس روی اعتقاداتش بود .همیشه گره از مشکلات دوستانش باز می کرد، در عوض از آنها میخواست که برای شهادتش دعا کنند.
سید جانباز شیمیایی بود و بیشتر فصل سرما را در بیمارستان سپری میکرد و به گونهای میشد که حتی نمیتوانست حرف بزند و مجبور بود همه حرفهایش را بر روی برگه بنویسد تا اینکه به پیادهروی اربعین رفت و کمی حالش بهتر شد. به نظرم امام حسین(ع) شفایش داده بود
از بچگی یادمان دادند دوری و دوستی، نمیدانم خالق این جمله کیست، چه کسی گفته دوریها دوستی میآورد، دوریها غم میآورد، درد ورنج، خستگی ودلتنگی میآورد، یکسال است که دورم، وسعت دوریام به این دنیا و آن دنیا میرسد، من این دنیا، همسرم آن دنیا، در نگاه آدمها یکسال است، آنها که عکس زیبای تو را میبینند و گاهاً شاید کمتر از یکسال، وقتی عکس سالگرد تو را میبینند میگویند چه زود گذشت، انگار همین دیروز بود که از این کوچه تشییع شد، اما برای من یک سال نه سالها نه، شاید یک قرن طول کشید، تمام این روزها را با قاب عکس زیبای کنار تاقچه اتاق صحبت کردم، گریه کردم و گفتم ای مردم باور کنید دوریها دوستی نمیآورد. به همه بگویید این جمله را تغییر دهند و بگویند دوریها خستگی به جان انسان میاندازد که با هیچ استراحتی از تنت در نمیآید. شادمانی و تحمّل همه این سختیها وقتی زیباست که میدانم همسرم عند ربهم یرزقون هستی.
شهیدی از یک محله پر شهید
اولین سؤال ما از همسر شهید ماجرای آشنایی و ازدواجشان است. اینکه چه
اتفاقی باعث شد زندگی او با یک شهید رقم بخورد و خانم موسوی میگوید: ما و
آقا مرتضی همشهری بودیم. اصالتمان برمیگردد به روستاهای اطراف قزوین.
البته مدتی میشد که خانواده همسرم به محله شهرک ولیعصر تهران نقلمکان
کرده بودند. منتها همان آشنایی قبلی باعث ازدواجمان شد و من و آقا مرتضی
سال 82 زیر یک سقف رفتیم. من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضی هم
که متولد 1360 است، دامادی 22 ساله بود. زندگی این دو زوج جوان در یکی از
محلات جنوب شهری تهران شروع میشود که طی جنگ تحمیلی 2800 شهید تقدیم کرده
است. شهرک ولیعصر(عج) در کنار محله فلاح (منطقه 17 و 18) دو منطقه پر شهید
تهران هستند که در جنگ تحمیلی رزمندگان بسیاری را روانه جبههها کردند و
حالا هم از این دو منطقه مدافعان حرم بسیاری به سوریه و عراق اعزام
میشوند.
همسر شهید در ادامه میگوید: پدر همسرم از رزمندگان دفاع مقدس هستند و خود آقا مرتضی هم از وقتی که من به یاد دارم در بسیج فعالیت میکرد. ایشان سنش به جنگ قد نمیداد، اما عاشق خدمت در بسیج بود. طوری که اغلب مواقع بعد از تعطیلی محل کارش، به پایگاه بسیج میرفت و کمتر در خانه بود. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار میکرد و بعد عضو سپاه شد.
تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسول الله(ص) تهران
بزرگ، جایی بود که شهید کریمی در آن مشغول به کار میشود و تا زمان شهادت
در آنجا خدمت میکند. مهدی بهارلو همکار شهید در میان همکلامیمان میگوید:
آقا مرتضی تقریباً از سال 79 یا 80 وارد تیپ شد و از آن زمان به بعد همکار
و دوست شدیم. تیپ ما چند گردان بسیجی دارد که آقا مرتضی در اواخر عمرش
جانشین گردان حضرت زهرا(س) از تیپ حضرت زهرا(س) شده بود. خودش هم عاشق خانم
زهرا (س) بود و عاقبت جانش را برای دفاع از حرم فرزندان بیبی دو عالم
حضرت زهرای اطهر(س) تقدیم کرد.
روزهای خوش آشنایی
عروس سید می خواهم!
شهید مرتضی کریمی شالی متولد ۲۵ دی ماه ۱۳۶۰ است. همسرش فاطمه سادات موسوی نیز متولد دیماه ۱۳۶۶در شهر شال قزوین است. من و مرتضی همشهری بودیم. اصالتمان برمیگردد به روستاهای اطراف قزوین. البته مدتی میشد که خانواده همسرم به محله شهرک ولیعصر تهران نقلمکان کرده بودند. با دخترعموها و دخترداییهای مرتضی هم مدرسهای بودم. ما اصالتاً قزوینی هستیم، بخش شال شهرستان بوئینزهرا. خانواده آقا مرتضی هم اهل همانجا بودند، اما بعد از ازدواج به تهران مهاجرت کردند. همسرم گفته بود عروس سید میخواهم که اقوام آنها مرا معرفی کردند. سال اول دبیرستان بودم که ازدواج کردم. من دختر پر جنب و جوشی بودم و اخلاقم طوری بود که زود با بچهها دوست میشدم. الان همینطورم خیلی سریع با همه جوش میخورم. با هرکس برخوردی داشتم زود جذبشان میکردم. خانواده آقا مرتضی برای پسرشان یک دختر سادات میخواستند. یکی از اقوام هم که ما را میشناخت واسطه شد و ما را به هم معرفی کرد. آنموقعها اول دبیرستان بودم. آنقدر سن هردویمان پایین بود که معیارها و ملاکهای سختی برای ازدواج نداشتم.
وقتی خواستگاری آمد با اینکه او را ندیده بودم، انگار سالها بود که او را میشناختم و یک دل نه صد دل عاشقش شده بودم، ولی به خاطر سن کمی که داشتم خانوادهام راضی نبود. یادم نیست چه چیزهایی از هم پرسیدیم و به هم گفتیم. هردوی ما خجالتی بودیم، ولی از من قول گرفت که وقتی ازدواج کردیم و به تهران آمدیم درسم را ادامه بدهم، ولی بعد از ازدواج آنقدر گرم زندگی شدم که نشد. من و آقا مرتضی سال 82 زیر یک سقف رفتیم. من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضی دامادی 22 ساله بود. همان روز اولی که ایشان را دیدم مهرش به دلم افتاد. انگار قبلاً میشناختمش، با او صحبت کرده بودم و باهم آشنا بودیم. نمیدانم. حس عجیبی داشتم که قابل بیان کردن نیست. همان روز اول دلبستهاش شدم. سن کمی داشتم که ازدواج کردم. من آقا مرتضی را ندیده بودم فقط گفته بودند قرار است خواستگار بیاید، چیزهایی از ایشان شنیده بودم. با این وجود احساس میکردم شناخت کاملی دارم. بعد از چندماه رفت و آمد و خواستگاری که بیشتر همدیگر را شناختیم علاقه دو طرفه شکل گرفت.
دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم که متأسفانه نشد. میگفت دوست دارم همسرم محجبه باشد. به اخلاقیات اهمیت میداد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز و روزهام تأکید داشت. دوست نداشت خیلی با غریبه و نامحرم همکلام شوم به برخوردهایی که بعضاً نیازی نبود هم خیلی اهمیت میداد و تأکید داشت. البته تأکید اصلیش روی بحث حجاب بود. من هم چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و از بچگی پدر و مادرم به ما مسائل دینی را یاد داده بودند کاملا این مسائل را درک میکردیم و روی محرم و نامحرم حساس بودیم. به خاطر همین همفکری بود که زود به نتیجه رسیدیم و وقتی هم وارد زندگی ایشان شدم مشکلی نداشتم. چون ما در شهرستان ساکن بودیم خودشان در تهران یک عروسی گرفتند و ما هم ظهر در شهر خودمان مراسم مختصری گرفتیم و بعدازظهر سوار ماشین شدیم و برای مراسم شب به تهران آمدیم. مراسم سادهای بود و چون نه ما و خانواده آقا مرتضی اهل ساز و آواز نبودند عروسی در خانه مادرشوهرم برگزار شد. خود آقا مرتضی همیشه به من میگفت: خانمی بچه بودی که آوردمت تهران. من هم دیگر عادت کردم. درست است اوایل اینکه از وارد یک فضای جدید شده بودم برایم سخت بود. باید عادت میکردم و همان اول به خودم باوراندم که باید اینجا زندگی کنم و زندگیم اینجاست پس زودتر با شرایط کنار بیایم.
حدود هفت هشت ماهی نامزدیمان طول کشید. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار میکرد و بعد از دو سال که ازدواج کردیم ایشان وارد سپاه شد. تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسولالله(ص) تهران بزرگ، در آن مشغول به کارشد و تا زمان شهادت در آنجا خدمت کرد.
هدیههای خداوند به شهید
بعد از دو سال و نیم زندگی ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۵ خدا حنانه را به ما داد. ایشان آن زمان به آموزشیهای تبریز و همدان زیاد میرفت. خواهرشوهرم با آقا مرتضی تماس گرفت و خبرداد که خدا حنانه را به ما داده است. خیلی خوشحال بود انگار دنیا را داده بودند. بعد هم که حنانه به دنیا آمد تا چند روز محل کار نرفت، از خوشحالی کل پادگان را شیرینی داد. خانه که بود گفتم دیگر من تنها نیستم خدا حنانه را به ما داده است. بعد از چند روز قبول کرد و رفت. بچهها را خیلی دوست داشت و باید بگوید عاشقشان بود. یک وقت من ناراحت میشدم و گله میکردم میگفت نه بچهها اذیت نمیکنند. میگفت دخترهای بابا گل هستند ماه هستند. نسبت به بچهها از الفاظ خیلی زیبایی استفاده میکرد. روزهای اولی که حنانه به دنیا آمده بود و ایشان در مأموریت بود سخت میگذشت، ولی به مرور زمان این مسئله عادی شد. با دخترم مشغول بودم. هر چند مدت یکبار ایشان میآمد و به ما سر میزد یا ما به شهرهایی که در مأموریت بود میرفتیم. خیلی به او وابسته بودم. با اینکه اغلب اوقات تنها بودیم و به ناچار کارهایم را خودم انجام میدادم، اما اینها از وابستگی من به او کم نکرده بود! شاید همیشه امید این را داشتم که روزی همه این سختیها تمام میشود و ما هم زندگی آرامی خواهیم داشت... خدا ملیکا را ۱۳ بهمن ۱۳۸۹به ما هدیه داد چند روزی سرکار نرفت درست مثل حنانه بعد چند روز شیرینی خرید و کل محل کارش را شیرینی داد. ملیکا چون بچه سالتر بود و شیرین زبانی میکرد بیشتر دوستش داشت. وقتی میآمد خانه میگفت کی میاد لباسمو بیاره؟ ملیکا بدو بدو میرفت لباس پدرش را میآورد. ملیکا و حنانه سر این موضوع دعوا میکردند. آقا مرتضی میگفت حنانه جان شما بزرگتری. به خاطر همین حرف پدر حنانه همیشه کوتاه میآمد.
بهترین بابای دنیا
آقا مرتضی روحیات خاصی داشت که قابل تعریف کردن نیست. هرکس با آقا مرتضی مینشست و بلند میشد خلق و خوی ایشان را میگرفت. زود با طرف مقابل جور میشد. اخلاقیاتش طوری بود که خیلی زود با همه صمیمی میشد و همه هم او را دوست داشتند. شاید برخی فکر کنند که این جوانها تعلق خاطری به خانواده نداشتند، ولی آقا مرتضی خیلی بابایی بود. خصوصاً روی دخترکوچکترمان ملیکا خیلی حساس بود. روزهای آخر که به آموزشی قبل از اعزام میرفت، قرار بود با هم به بازار برویم و برای بچهها لباسهای زمستانی بخریم. منتها قسمت نشد و روز پنجشنبهای که رفت، ما فردایش خودمان رفتیم و خریدهایمان را کردیم و عکسش را برای آقا مرتضی فرستادیم. همسرم برای اینکه دل ملیکا را به دست بیاورد، به او پیام داد «بابایی لباست خیلی خوشگله، خوشگله...» ملیکا و حنانه برای پدرشان حرف زدند و صدایشان را با تلگرام برایش ارسال کردند. مرتضی هم جوابشان را ضبط کرد و برایشان فرستاد. همسر من هم مثل هر پدری دلش برای بچهها و زندگیاش میتیپد، اما هدف و راهی داشت که به خاطر آن از همه تعلقاتش گذشت. اگر شبها دیر میرسید، آرام و بیصدا به خانه میآمد. اگر هم زودتر میرسید، بنا میکرد به تغییر دادن صدا و بازی شنگول منگول «آی بچهها، منم منم آقا گرگه. اومدم بخورمتون»، هر چقدر هم که این کار را انجام میداد، برای بچهها تکراری نمیشد؛ چراکه همیشه میترسیدند در را باز کنند! تازه وقتی بابا مرتضیشان وارد خانه میشد، مجبور بود دقایقی ناز دخترهایش را بخرد، هردوشان را بغل کند و حسابی ببوسدشان. حالا اول دعوای بچهها بود برای آوردن لباس راحتی بابا! پیژامه مرتضی بین دخترها دست به دست میشد تا یک کدامشان پیروز شود و لباس را به پدرشان برساند...
عشق آسمانی
محل کارش طوری بود که گاهی برای مأموریت 6 ماه همدان 6 ماه ارومیه و... میرفت. از این وضعیت خوشحال نبودم، اما دلم نمیخواست دلتنگیهای من به کارش صدمه بزند. به ظاهر این وفقدادن خودم به شرایط، کم کم باید عادتم میشد، اما حقیقتاً دلتنگی عادت بردار نبود! تنهاییهایم با وجود بچه خیلی سخت بود. حتی این اواخر که دیگر حتی شهرستان و مهمانیها را هم تنها میرفتیم باز هم برایم عادی نشد. هرچه بیشتر از زندگیمان میگذشت، وابستگیام به مرتضی هم بیشتر میشد. با وجود اینکه تمام تلاش خود را میکرد تا زندگی ایدهآلی برایم فراهم کند، اما بودن کنار مرتضی به تنهایی برایم بهترین شرایط بود. وقتی نبود، حتی در بهترین شرایط هم مرتضی را کم داشتم و این نبودنش کاملاً احساس میشد! میدانست چقدر به او وابستهام. دوستش داشتم... هرچه از زندگیمان میگذشت، حس وابستگیام بیشتر میشد. مرتضی ناچار بود اغلب زمانش را برای کار صرف کند. یادم هست یکبار از شدت دلتنگی آنقدر با او تماس گرفته بودم که دکمههای تلفن همراهم خراب شد! حتی نمیتوانستم گوشی را خاموش کنم. جالبتر اینکه حتی وقتی بعد از اینهمه مدت تلفن را جواب می داد، در شرایطی که من ناراحت بودم، صبورانه و با محبت زیاد، سریع میگفت «سلام». وقتی سلام میکرد، انگار به یکباره تمام عصبانیتم فروکش میکرد. همیشه برایم سئوال بود که چرا همسر خانمهای همسایه با اینکه همکاران همسرم بودند، زود به خانه میآیند و دیر میروند، اما مرتضی هم دیر میآید، هم زود میرود! میگفتم «مرتضی مگر تو با بقیه فرق داری؟ آنها دوستان تو هستند. چرا ما همیشه تنهاییم و بقیه نه؟» میگفت «علت خاصی ندارد فقط مدل کارهایمان باهم فرق دارد. برای همین زمان کاریمان هم متفاوت است.» آنقدر بیریا بود که بعد از شهادتش فهمیدم که مرتضی فرمانده بوده! حالا به راز تمام تنهاییهایمان پی بردم... به زیبایی خانه خیلی اهمیت میداد. حتی یکبار که بیرون از خانه بودم، وقتی برگشتم دیدم خانه خالی است! گفتم «مرتضی مبلها را چه کردهای؟» گفت «از چشمم افتاده بودند! آنها را فروختم و مبل جدید سفارش دادهام.» بعد از مبل، فرش، پشتی، پادری، پرده و ... را به تبع آن کمکم عوض کرد. مثل آخرین دکور مرتضی که الآن اینجاست. همه وسایل را آبی خرید. «به رنگ آبی علاقه زیادی داشت. من هم هرچه میخریدم اولویت اولم رنگ آبی بود.» مبلمان، فرشها، ترمههای رو میزی و ... همه آبی بود، رنگ آسمان! برای میز تلویزیون خودش دکوری طراحی کرد که روی آن فضایی برای قرار دادن عکس حضرت امام خمینی، حضرت امام خامنهای و شهدا قرار داشت. اصلاً برای اینکه اینعکسها را روی آن بگذارد آن را ساخته بود. تزیین خانه برایش جذاب بود. مثلاً حتی برای قسمتی از دیوار پذیرایی، برچسبهای تزیینی خریداری کرد. علاوه بر این، به عکاسی هم علاقه زیادی داشت. از اغلب لحظاتش عکس داشت و از رفقایش. اغلب برای رفتن به مأموریتها با مرتضی همراهی میکردم و تمام تلاشم این بود که راحت به کارهایش برسد. حتی خودش بارها به دوستانش گفته بود که «همسرم مرا درک میکند و مانع کار زیاد من نمیشود.»
خصوصیات خلقی شهید
صبر آقا مرتضی و شوخطبعیاش نکته بارز خلقیاتش بود که باعث میشد حتی در بدترین شرایط از کسی نرنجد و قهر نکند. گاهی موقعیتهایی پیش میآمد که تعجب میکردم چطور عصبانی نمیشود و از کوره در نمیرود. آقا مرتضی خیلی از مسائل به ظاهر جدی برای دیگران را به شوخی میگرفت و با خنده از کنارشان عبور میکرد.
شوخطبعی و خونگرمی آقا مرتضی باعث شده بود من و سایر همکارانمان او را خیلی دوست داشته باشیم. الان که شش ماه از شهادتش گذشته هیچکدام از ما باور نمیکنیم که شهید شده است. همین چند وقت پیش که به عکسش در گوشی موبایلم نگاه میکردم و لبخندش را دیدم، ناخودآگاه گفتم «مرتضی واقعاً شهید شدی یا این را هم شوخی میکنی؟» شهید کریمی تکه کلامش «مشتی» بود. الحق والانصاف خودش از آن بچه حزباللهیهای مشتی و باحالی بود که به حقش یعنی شهادت رسید. مرتضی مداح قابلی بود. در هیئتی در محله شهرک ولیعصر(عجل الله) و البته محل کارش مداحی میکرد. اواخر اغلب زمزمههایش برای حضرت زینب میخواند.
من آقا مرتضی را بیشتر بعد از شهادتش شناختم. غیر از آنکه فعالیت در سپاه و بسیج باعث میشد کمتر در خانه باشد، همسرم آدم توداری بود و خیلی از کارهای بیرون حرف نمیزد. بعد از شهادتش و لابهلای صحبتهای دوستان و همکارانش بود که آقا مرتضی را بیشتر شناختم. در مراسم ختمش خیلی از مادرها میآمدند و میگفتند فرزند ما راه ناصوابی را طی میکرد، اما شهید کریمی آنها را جذب بسیج کرد و به راه آورد. شنیدن این حرفها برایم خیلی جالب و تا حدی عجیب بود. من 13 سال با آقا مرتضی زندگی کرده بودم و تا آن لحظه نمیدانستم او چه کارهای خیری انجام دادهاست.
شوخطبع بود. همیشه خدا در حال شوخی و خنده بود. یکبار با عجله ایستاده بود غذا میخورد با این حال هر قاشقی که میخورد با بقیه شوخی میکرد و سربه سر میگذاشت. این اخلاقش طوری بود که هیچکس با مرتضی غریبی نمیکرد و همان اول با او جور میشد. با اینکه چهره جدی و با ابهتی داشت خیلی کم یادم میآید عصبانی شده باشد و صدایش را بلند کرده باشد. گاهی که بچهها اذیت میکردند و من دعوایشان میکردم. عصبانی میشد. دوست نداشت دعوایشان کنم، اما عصبانیتش بیشتر ناراحتی بود. بعد هم بچهها را بغل میکرد و میگفت این «گنجشکهای بابا» هستند. این خصوصیات از صبرش هم بود. به شدت آدم صبوری بود بخصوص با بچهها و شیطنتهایشان. همیشه هم به من میگفت که کاری با بچهها نداشته باشم. مشکلات را مشکل نمیدید و خیلی آرام و صبور آنها را حل میکرد. مرتضی خیلی هم خوددار بود. برای همین بروز احساساتش کم بود. بیشتر محبتهایش را عملی نشان میداد. همه تلاشم را میکردم یک جمله «دوستت دارم» از دهانش بیرون بکشم. «بیرون کشیدن این جمله از دهان یک مرد با جذبه لذت خاصی داشت. سربهسرم میگذاشت و در میرفت. پاپیچ میشدم که باید صاف و صریح بگویی: دوستت دارم. وقتی آخرش میگفت برایم لذت خاصی داشت.»
فتنه 88
یکبار در فتنه 88 چنان او را کتک زده بودند که در هیئت محلهمان برای بهبودیاش دعا کردند. همسر شهید کریمی خاطره روزی را تعریف میکند که فتنهگران آقا مرتضی را در شب شام غریبان به شدت مضروب کرده بودند و او بیخبر از همهجا از طریق دعای مداح هیئتی که در آنجا حضور داشت، متوجه موضوع میشود. مهدی بهارلو هم که شاهد لحظه مضروب شدن شهید کریمی بود، میگوید: در ماجرای فتنه معمولاً به ما آمادهباش میدادند. بنابراین چندتا از بچهها برای اینکه بتوانند در مراسم تاسوعا، عاشورا شرکت کنند گوشیشان را خاموش کرده بودند تا آمادهباش شامل آنها نشود. منتها شهید کریمی گوش به زنگ بود و به محض اعلام آمادهباش به مصاف فتنهگران رفت. من آن روز همراهش بودم. به نظرم در خیابان شادمان بود که در یک موقعیت خاص، عده زیادی از فتنهگران شهید کریمی را محاصره کردند و او را از ناحیه گردن و دست به شدت مضروب کردند طوری که او را به بیمارستان رساندیم. به نظر من شهید کریمی مزد عملگرایی و صداقت در گفتار و عملش را گرفت. تنها از ولایتمداری دم نزد و به امر ولایت وارد میدان عمل شد. مزد این اخلاص و عملگرایی چیزی جز شهادت نبود.
مشتی قصه می شود مدافع حریم ولایت
بعد از اتفاقات سوریه آقا مرتضی آرام و قرار ندارد و مدام اسم رفتن میآورد. این موضوع بعد از جانباز شدن یکی از دوستانش نیز به اوج خودش میرسد، اما هربار که او اسم رفتن را میآورد تمام خانواده از نگرانی به هم میریزد: «یکی از دوستانش که مجروح شد هر روز بعد از محل کار برای دیدنش بلافاصله به بیمارستان میرفت. برای همین خیلی اوقات دیر میرسید. این اتفاق برایش خیلی سنگین بود. دوستش که روبه راهتر شد او هم تصمیم گرفت برود. هربار که میگفت میروم، اختیار خودم را از دست میدادم. استرس میگرفتم و نمیدانستم چه کار کنم. یکبار وقتی روی همین مبل نشسته بود به او گفتم: «به خدا بروی بر نمیگردی»، اما گفت: «نه میروم و میآیم»، اصلا میخواهم بروم در آشپزخانه کار کنم. یکبار هم بدون اینکه به ما بگوید رفته بود سوریه که بعد از کسی شنیدیم وقتی به رویش آوردیم خندید و گفت: «کی گفته؟ هرکی گفته خالی بسته»، اما آخریها خیلی جدی بود که برود.
آقا مرتضی دهم دیماه 94 اعزام شد و 11 روز بعد در 21 دیماه به شهادت رسید. آقا مرتضی کسی نبود که در موضوع دفاع از حرم ساکت بماند و کاری نکند. باید خیلی وقت پیش میرفت منتهی مشکلاتی برایمان پیش آمد که رفتنش را به تأخیر انداخت و به محض رفع آن مشکل، پیگیر شد و عاقبت هم اعزام گرفت. دلش دیگر طاقت ماندن نداشت. یکی از دوستانش به نام سید حبیب موسوی در سوریه مجروح شده بود. آقا مرتضی هم و غمش شده بود آقا حبیب و خیلی به او سرمیزد. من اینها را که میدیدم میفهمیدم که خودش هم میل رفتن دارد. منتها به او میگفتم دست تنها با این دو تا بچه کوچک چه کار کنم، اما آقا مرتضی تصمیمش را گرفته بود. آن وقتها یکسالی میشد که از مرگ خواهرش میگذشت و مادرشوهرم به او میگفت حداقل بمان تا سالگرد خواهرت بگذرد. میخواست با این حرفها مانعش شود، ولی آقا مرتضی ماندنی نبود. به مادرش گفت اگر نروم فردای قیامت جواب حضرت زینب(س) را چه میدهی؟ بالاخره هم دهم دیماه 94 بود که به خانه آمد و گفت امروز اعزام داریم. قبلش هم از اعزام گفته بود، اما این بار رفتنش جدی بود. من ناراحت شدم و گفتم حداقل صبر کن کمی دیرتر برو، اما آقا مرتضی آنقدر خوشحال بود که میخواست پرواز کند. واقعاً هم پرکشید و رفت. با اینکه مرتضی معمولاً زمانی برای دید و بازدید با اقوام نداشت، قبل از پرواز با همه فامیل تماس گرفت و خداحافظی کرد؛ مادرم، خواهرهای خودش، همسرانشان و... تمام این کارها برایم عجیب بود آن هم برای یک سفر کوتاه! قرار نبود برود و نیاید، قرار بود...
از آن روز به بعد چند بار با ما تماس گرفت و چون اوایل از رفتن ناگهانیاش ناراحت بودم، با شوخی سعی میکرد دلم را به دست بیاورد. تا قبل از پرواز، چند مرتبه از فرودگاه تماس گرفت. میخواست تلفنی رضایت مرا بگیرد. با اینکه خیلی از دستش عصبانی بودم، زود سلام کرد. مثل همیشه سلامی پرانرژی. وعده میداد تا دلم را بدست بیاورد. گفت «وقتی برگردم، باهم پابوس امام رضا میرویم.» گفتم «مرتضی، من مشهد هم نمیخواهم. فقط تو را میخواهم...» سفارش بچهها را کرد. گفتم «مرتضی، دلم میخواهد در یک چادر کوچک، من و تو و بچهها زندگی کنیم، فقط تو را داشته باشم. تجملات و قشنگیهای زندگی را بدون تو نمیخواهم!» اما این رفتن خیلی طول نکشید و تنها 11 روز بعد خبر شهادتش را آوردند. وقتی رفت به این فکر میکردم که طی 13-14 سال بعد از ازدواج شاید یک روز هم زندگی سیر نداشتیم... مرتضی تماماً خودش را وقف انقلاب کرده بود. آموزش، مانور، مأموریت، رزمایش و ... آنقدر از او زمان میگرفت که زمان بسیار بسیار کمی برایش باقی میگذاشت.
مرتضی حتی در تماس تلفنی گفته بود که اگر میخواهم به خانه بروم تا حال و هوایم عوض شود. دلم نمیآمد بدون او به خانه بروم. احساس میکردم جابهجای خانه خاطرات مرتضی را برایم زنده میکند. آن روزها شرایط خوبی نداشتم. دلتنگی، نگرانی، دلشوره و ... گوشهای از مشغولیاتی بود که آزارم میداد. مادر مرتضی با مادرم تماس گرفت و وضعیت روحی مرا گفته بود. قرار شد مادر و خواهرم به دیدنم بیایند. به هوای دیدن آنها به خانه برگشتم. از زمان رفتن مرتضی به خانه نیامده بودم. بچهها به مدرسه رفتند و من سرگرم تمیز کردن خانه شدم. گویا مرتضی قبل رفتن به خانه آمده بود. غذای نیمخورده مرتضی همانطور در آشپزخانه مانده و خراب شده بود. معلوم بود با عجله غذا خورده و رفته. لباسهایش را هم عوض کرده بود. انگار برای بردن مدارک و لباسهایش به خانه آمده بود. فرصت خوبی بود که تا آمدن مرتضی لباسهایش را بشویم، اتو کنم و در کمد مرتب بچینم. شاید بازهم با عجله بیاید و بخواهد لباسهایش را عوض کند... بعد از رفتن مرتضی، تا صدای تلفن به صدا در میآمد، گوش میدادم تا از لحن حرفزدن افراد ببینم مرتضی آنطرف خط است یا شخص دیگر. همیشه دلم میخواست تنها با او حرف بزنم، صدا به صدا نمیرسید و ناچار بودم با صدای بلند صحبت کنم. اما اغلب اطرافم شلوغ بود.
آخرینبار که تماس گرفت، جمعه شب بود. اول خواهرش صحبت کرد و بعد بچهها، آنهم زمانی طولانی. وقتی نوبت به من رسید، مرتضی باید میرفت! گفت که «10 دقیقه دیگر تماس میگیرم»، آنقدر سرش شلوغ بود که بعید میدانستم تماس بگیرد. خیلی اصرار کردم قطع نکند، اما آنطرف خط هم شلوغ بود و احتمالاً خیلی از افراد مانند مرتضی در صف تماس بودند. 10 دقیقه ما به بهشت ارجاع شد و مرتضی هیچوقت نتوانست با من تماس بگیرد. دوشنبه از محل کار مرتضی تماس گرفتند و گفتند که میخواهیم فردا برای احوالپرسی به خانه شما بیاییم. با پدر مرتضی تماس گرفتم تا او هم بیاید. تا ظهر منتظر ماندیم اما هیچ خبری نشد! بعد سربازی آمد، عذرخواهی کرد و گفت برنامه امروز لغو شده است. گویا همه شهرک از موضوع شهادت مرتضی اطلاع داشتند و حتی خبر به شهرستان ما هم رسیده بود. تنها ما بیخبر بودیم! همان روز، ملیکا که از خواب بیدار شد گفت «مامانی خواب دیدم بابایی تو هواپیما نزدیک خورشید بود. من و شما و حنانه از پایین برایش دست تکان میدادیم...» رابطه دخترها با پدرشان رشکبرانگیز بود! خیلی همدیگر را دوست داشتند.
همان روز مادر و خواهرم باید به شهرستان برمیگشتند. من و بچهها را به خانه مادر آقا مرتضی رساندند و خودشان به خانه مادربزرگم رفتند. وقتی رسیدم گفتند یکی از دوستان مرتضی «شهید علیرضا مرادی» به شهادت رسیده است. خیلی ناراحت شدم و کلی برایش غصه خوردم. همه خانه مادر شوهرم جمع بودیم. خواهر مرتضی و همسرش، برادرشوهرم، من و دخترها و پدر و مادر مرتضی. برادر شوهرم کمکم شروع به حرفزدن کرد: «در سوریه عملیاتی بوده که از حدود 30-40 نفر، نیمی از آن به شهادت رسیدهاند و نیمی دیگر اسیر شدهاند.» بند دلم پاره شد. بدنم میلرزید. نمیدانم چطور خودم را به برادرشوهرم رساندم. یقه کتش را گرفتم و گفتم «تو رو خدا بگو چه شده؟» سرش را پایین انداخت و بنای اشک ریختن کرد! بندهخدا یک دستش روی قلبش بود و یک دستش روی سرش. حالم دست خودم نبود. مثل بچهها پایین بالا میپریدم و به مادر مرتضی میگفتم «مامان من مرتضی را میخواهم!» حنانه آرام و قرار نداشت. ملیکا با موهای پریشان روی مبل نشسته بود. هیچکس حواسش به بچههای مرتضی نبود... فقط فریاد میزدم و میگفتم «مرتضی چرا رفت؟ من که التماسش کرده بودم نرود! ای خدا من مرتضی را از تو میخواهم». همکارانش و اقوام آمدند. اجازه نمیدادم کسی به من تسلیت بگوید. من شهادتش را باور نکرده و نکردم. تا خبری از او نیاید هم باور نمیکنم. از دلسوزی مردم بدم میآمد. هنوز هم منتظرم که دَرِ خانه را بزند و بیاید. بچهها هم منتظرند تا پدرشان بیاید. پیکر مرتضای من را نیاوردهاند... مدتی پس از خبر شهادت مرتضی، گفتند لحظه شهادت مرتضی را کسی ندیده و شهادتش تأیید نشده است. بنرها را جمع کنید و لباسهای مشکی را درآورید! ناخودآگاه لباسها را درآوردیم. آن روزها به هرکس میرسیدم میگفتم «تو را به خدا دعا کنید مرتضی برگردد...» گویا مرتضی برای کمک به مجروحین رفته بود که با اصابت گلوله به آمبولانس، از بدن مرتضی چیزی باقی نماند! یکی از دوستانش گفت من شهادت مرتضی را دیدهام و حتی بخشی از اعضای بدن مرتضی را در چفیهای جمع کردم و... هرکس روایتی از شهادت مرتضی داشت، اما واقعیت آن است که هنوز هیچیک از آن حرفها من را آرام نکرده. با این حال زیبایی روایتها، خاطرات همزمانش از او بود. یکی دیگر از دوستانش میگفت دستش که زخمی شد، دستکشی پوشید تا روحیه نیروهایش از دیدن مجروحیت او کم نشود و با همان دستها کارش را ادامه میداد. میگفتند بعد از شهادت نیروهایش بهم میریخت و همیشه میگفت «پدر و مادرهایشان این بچهها را به من سپردهاند. من نمیتوانم جواب آنها را بدهم!» مخصوصاً بعد از شهادت «شهید مجید قربانخانی» که تک پسر خانواده بود.
برای منی که هیچگاه حتی در تصوراتم هم به نداشتن «مرتضی» فکر نمیکردم، شهادتش بسیار سخت بود. مرتضی تمام دلخوشی و داشته زندگی من بود. اما، اکنون آرامام و راضی. من از شهادت مرتضی خوشحالم. خوشحالم که حتی اگر نیست، در راه هدف و خاندانی او را دادهایم که تمام عالم آرزوی فدایی شدن برای آنها را دارند. قطعاً مرتضی در هر دو دنیا دست ما را خواهد گرفت. جای مرتضی خالی است، اما من و دخترانم به داشتن «مرتضای شهید» افتخار میکنیم.
بابای پشت ابر
بعد از چند دقیقه گفتوگو، محمد گزیان قاب عکس شهید کریمی را به حنانه
میدهد تا از او عکس بگیرد. حنانه قاب را به دست میگیرد و با انگشتهای
کوچکش خطوط چهره بابا را از پشت شیشه قاب ترسیم میکند. به نظرم میرسد
چطور یک پدر میتواند دو دختر مثل دستهگلش را رها کند و چند صد کیلومتر
دورتر از خانه و کاشانه به شهادت برسد. همین سؤال را از همسر شهید میپرسم
و پاسخ میدهد: شاید برخی فکر کنند که این جوانها تعلق خاطری به خانواده
نداشتند. ولی آقا مرتضی خیلی بابایی بود. خصوصاً روی دخترکوچکترمان ملیکا
خیلی حساس بود. روزهای آخر که به آموزشی قبل از اعزام میرفت، قرار بود با
هم به بازار برویم و برای بچهها لباسهای زمستانی بخریم. منتها قسمت نشد و
روز پنجشنبهای که رفت، ما فردایش خودمان رفتیم و خریدهایمان را کردیم و
عکسش را برای آقا مرتضی فرستادیم. همسرم برای اینکه دل ملیکا را به دست
بیاورد، به او پیام داد «بابایی لباست خیلی خوشگله، خوشگله...» من این
پیام را هنوز نگه داشتهام. همسر من هم مثل هر پدری دلش برای بچهها و
زندگیاش میتیپد اما هدف و راهی داشت که به خاطر آن از همه تعلقاتش گذشت.
از حنانه میپرسم: خاطرهای از بابا داری؟ پاسخ میدهد: مدرسه من درست
روبهروی محل کار بابا بود. صبحها من را سوار موتورش میکرد و به مدرسه
میرساند. بعد که تعطیل میشدیم، دنبالم میآمد و با هم به محل کارش
میرفتیم تا کارش تمام شود و به خانه بیاییم. من همهاش جلوی موتور بابا
نشسته بودم و با او این طرف و آن طرف میرفتیم. خیلی با هم دوست بودیم.
الان دلم برای بابا تنگ میشود.
شش ماه است که او را ندیدهام. بعد شعری را که برای بابا گفته و در مراسم مختلف خواندهاست را از بر میخواند: در سوریه ماه پشت ابر است هنوز/ مأمور به انتظار و صبر است هنوز/ اما به شغالزادهها ثابت شد / این بیشه پر از مرد است هنوز/ از شام بپرس دشمنی یعنی چه / آن دلهره نگفتنی یعنی چه؟/ روباهصفتان حلب میدانند/ بیباکی مرتضی کریمی یعنی چه؟/ میآیم با شمیم زخم لاله/ به دستم خون اولاد سه ساله/ چهل بار از کتابی سرخ خواندم/ مصیبتنامه یاس سه ساله.
یاسهای چشم انتظار
حنانه از مصیبتنامه یاس سه ساله آقا اباعبدالله الحسین(ع) میگوید که 14
قرن پیش از جور اشقیا در خرابههای شام جان داد و حالا امثال آقا مرتضیها،
یاسهای خردسال خود را رها میکنند تا تاریخ غمبار تشیع دیگر تکرار نشود.
یاس خردسال شهید کریمی، ملیکای شش ساله است که با چشمان کنجکاوش گفتوگوی
مادرش با ما را به دقت رصد میکند و در سکوت گوش میدهد. همسر شهید با
اشاره به سخن برخی از طعنهزنندگان میگوید: واقعاً ماندم آنها روی چه
حسابی این حرفها را میزنند. من میگویم واقعاً چه کسی راضی میشود یک روز
بچههایش را نبیند. مگر میشود پدری دنیایی از عشق و علاقهاش به خانواده و
دو دخترش را با پول معاوضه کند؟ آقا مرتضی عاشق خانواده و بچههایش بود و
حنانه و ملیکا را خیلی دوست داشت.
حجتالاسلام علوی تهرانی با بیان این که انسان در ارتباط با زبان ذویالقربی ۵ وظیفه دارد، گفت: پایینترین وظیفه نسبت به آنان، محبت است سپس معرفت و شناخت، بعد اطاعت، پذیرش ولایت و رهبری ایشان و در نهایت باید به آنها شباهت پیدا کرد.
به گزارش خبرنگار حوزه مسجد و هیأت خبرگزاری فارس، مجلس یادبود شهدای مقاومت شب گذشته جمعه ۴ بهمنماه در هیأت ریحانةالحسین(س) با قرائت قرآن حمیدرضا احمدیوفا، سخنرانی حجتالاسلام سیدمحمدباقر علوی تهرانی و مدیحهسرایی منصور ارضی، حسین سازور، سعید حدادیان، محمود کریمی و سیدمجید بنیفاطمه برگزار شد.
حجتالاسلام علوی تهرانی در این مراسم طی سخنانی با موضوع عواقب عدم عمل به قرآن کریم اظهار داشت: خداوند در ۵ آیه قرآن، انسان را با موجودی پایینتر از خود انسان تشبیه میکند که مذمت محسوب میشود.
وی با بیان اینکه در آیه ۷۴ سوره بقره، خداوند انسان را به سنگ تشبیه میکند گفت: در یکی از اقوام بنیاسرائیل شخصی، کشته شد و نتوانستند قاتل را تشخیص دهند، نزدیک بود جنگ سختی میان طوایف مختلف ایجاد شود. خداوند به حضرت موسی (ع) فرمود: گاوی ذبح کنید و به مقتول بزنید تا بلند شود و بگوید، چه کسی او را کشته است، حضرت موسی(ع) به آنان گفت: ابتدا مسخره کردند و بعد ایشان فرمود حکم خداوند است، آنان گفتند اگر حکم خداست، رنگ، سن و جنس گاو چه باشد؟ یعنی برای تکلیف الهی، بهانه آوردند.
علوی تهرانی اضافه کرد: خداوند در خصوص انسانهایی که در انجام تکلیف شرعی بهانه میآورند، در این آیه میفرماید: « ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذَلِکَ فَهِیَ کَالْحِجَارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً ... ؛ پس با این معجزه باز چنان سختدل شدید که دلهایتان چون سنگ یا سختتر از آن شد...» یعنی خدا انسانی را که تکلیف انجام نمیدهد، مانند سنگ سخت میداند.
این سخنران مذهبی گفت: خداوند به شخصی اسم اعظم خود را داد تا موجب ارتقاء مقام او شود اما او این کار را نکرد که در آیه ۱۷۶ سوره اعراف داریم: « وَلَوْ شِئْنَا لَرَفَعْنَاهُ بِهَا وَلَٰکِنَّهُ أَخْلَدَ إِلَى الْأَرْضِ وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَمَثَلُهُ کَمَثَلِ الْکَلْبِ؛ و اگر میخواستیم به آن آیات، او را رفعت و مقام میبخشیدیم، لیکن او به زمین (تن) فروماند و پیرو هوای نفس گردید و در این صورت مثل و حکایت حال او به سگی ماند ...» یعنی این فرد دنیاطلب شد و به پیروی از هوای نفس رفت بنابراین خداوند او را به سگ تشبیه میکند زیرا ارزشهای معنوی را به خاطر دنیا از دست میدهد.
وی تصریح کرد: خداوند در آیه ۱۷۹ سوره اعراف میفرماید: « وَلَقَدْ ذَرَأْنَا لِجَهَنَّمَ کَثِیرًا مِنَ الْجِنِّ وَالْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ لَا یَفْقَهُونَ بِهَا وَلَهُمْ أَعْیُنٌ لَا یُبْصِرُونَ بِهَا وَلَهُمْ آذَانٌ لَا یَسْمَعُونَ بِهَا أُولَئِکَ کَالْأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولَئِکَ هُمُ الْغَافِلُونَ؛ و حقاً بسیاری از جن و انس را برای جهنم آفریدیم، چه آنکه آنها را دلهایی بیادراک و معرفت و دیدههایی بینور و بصیرت و گوشهایی ناشنوای حقیقت است، آنها مانند چهارپایانند بلکه بسی گمراهترند، آنها همان مردمی هستند که غافلاند.» یعنی خدا به انسان امکاناتی مانند عقل، علم و پیامبر(ص) داد اما باز هم افرادی در چارچوب قرار نمیگیرند، خداوند این افراد را مانند چهارپایان و حتی گمراهتر میداند زیرا اهل غفلت هستند.
علوی تهرانی افزود: خداوند در آیه ۴۱ سوره عنکبوت می فرماید: «مَثَلُ الَّذِینَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللَّهِ أَوْلِیَاءَ کَمَثَلِ الْعَنْکَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَیْتًا وَإِنَّ أَوْهَنَ الْبُیُوتِ لَبَیْتُ الْعَنْکَبُوتِ لَوْ کَانُوا یَعْلَمُونَ؛ مثل حال آنان که خدا را فراموش کرده و غیر خدا را به دوستی و سرپرستی برگرفتند (در سستی و بیبنیادی) حکایت خانهای است که عنکبوت بنیاد کند و اگر بدانند، سستترین بنا خانه عنکبوت است.»
این سخنران مذهبی افزود: خداوند در آیه ۵ سوره جمعه میفرماید: «مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوهَا کَمَثَلِ الْحِمَارِ یَحْمِلُ أَسْفَارًا بِئْسَ ... ؛ وصف حال آنان که علم تورات بر آنان نهاده شد (و بدان مکلف شدند) ولی آن را حمل نکردند (و خلاف آن عمل نمودند) در مثل به حماری ماند که بار کتابها بر پشت کشد (و از آن هیچ نفهمد و بهره نبرد)» البته باید بدانیم که برخی از این حیوانات مانند سگ، عنکبوت و حمار ثمره و ارزش دارند اما خداوند در آیه ۶۸ سوره مائده میفرماید، این انسانها به پول سیاه هم نمیارزند که داریم: «قُلْ یَا أَهْلَ الْکِتَابِ لَسْتُمْ عَلَى شَیْءٍ حَتَّى تُقِیمُوا التَّوْرَاةَ وَالْإِنْجِیلَ وَمَا أُنْزِلَ إِلَیْکُمْ مِنْ رَبِّکُمْ ؛ بگو: ای اهل کتاب، شما ارزشی ندارید تا آنکه به دستور تورات و انجیل و قرآنی که به شما از جانب خدا فرستاده شده قیام کنید» یعنی اگر زندگی انسان بر اساس قرآن نباشد، هیچ ارزشی ندارد.
وی با بیان اینکه اگر بخواهیم زندگیمان بر اساس آیات قرآن کریم باشد باید به آیه ۲۳ سوره شوری که میفرماید: « قُلْ لَا أَسْأَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَى؛ بگو: من از شما اجر رسالت جز این نخواهم که مودّت و محبّت مرا در حقّ خویشاوندان منظور دارید»، عمل کنیم که اگر انجام ندهیم، هیچ هستیم تصریح کرد: خداوند در این آیه، به دو نکته اشاره کرده است اول مزد رسالت پیامبر(ص) محبت به ذویالقربی است اما آنان چه کسانی هستند؟ احمد بن حنبل رهبر یکی از فرق اهل سنت که بیشترین مخالفت را با اهل بیت (ع) دارد از ابن عباس ذیل این آیه نقل میکند که بعد از نزول این آیه، فردی از پیامبر (ص) سؤال کرد ذویالقربی چه کسانی هستند که در کتاب ذخایر عقبی خود می آورد، پیامبر (ص) در جواب فرمود: علی، فاطمه و دو پسرش هستند.
علوی تهرانی افزود: نکته دوم آن است که خداوند میفرماید: مودت ذویالقربی را باید داشته باشیم. عرب هرگاه بخواهد از تمایل قلبی نسبت به موجودی بگوید، اگر در مرحله قلب باشد به آن محبت میگوید، اما اگر بخواهد علامتی را هم اظهار کند، مودت است. یعنی فرد گاهی میگوید قلباً یکی را دوست دارم، این محبت است اما گاهی نیز فردی را که دوست دارد یک شاخه گل نیز به او میدهد که در این صورت مودت است یعنی باید اظهار محبت نسبت به زبان ذویالقربی داشته باشیم.
این سخنران مذهبی با بیان این که انسان در ارتباط با زبان ذویالقربی ۵ وظیفه بر عهده دارد تصریح کرد: پایینترین وظیفه نسبت به آنان، محبت است سپس باید معرفت و شناخت نسبت به آنان داشت و بعد اطاعت آنان را پیشه کرد، سپس ولایت آنان یعنی رهبر ایشان را پذیرفت و در نهایت شباهت به آنها پیدا کرد یعنی انسان باید همچون سلمانفارسی باشد که از اهل بیت (ع) شد اما او چه کرد؟
وی افزود: محبت معنای پیچیدهای دارد که در روایتی در کتاب احتجاج طبرسی، داریم امیرالمومنین (ع) با یهودی صحبت میکرد و از او پرسید چند فرقه دارید، او پاسخ داد دو فرقه، حضرت فرمود دروغ میگویی. ایشان رو به مسلمانان کردند و فرمودند اگر مسیر اسلام از غدیر تغییر نمیکرد و من حاکم بودم، میان یهودیان بر اساس تورات، میان مسیحیان بر اساس انجیل و میان مسلمانان بر اساس قرآن، قضاوت میکردم یعنی مقوله دین تدریجی بود و اگر حق هم به حقدار میرسید، همه مسلمان نمیشدند، یهودی و مسیحی نیز وجود داشت.
این سخنران مذهبی گفت: حضرت امیر (ع) در ادامه فرمودند: پیامبر (ص) فرموده است قوم حضرت موسی به ۷۱ فرقه تقسیم شده است که ۷۰ فرقه آن اهل جهنم و یک فرقه که به وصی حضرت موسی (ع) یوشع بن نون ایمان دارند، اهل نجات هستند. همچنین قوم حضرت عیسی (ع) ۷۲ فرقه شده است که ۷۱ فرقه آن اهل جهنم هستند و تنها یک فرقی اهل بهشتند که به شمعون وصی ایشان اعتقاد دارد و در نهایت مسلمانان به ۷۳ گروه تقسیم میشود که ۷۲ مورد آنها اهل جهنم هستند و یک گروه اهل نجاتاند و آنها کسانی هستند که از من به عنوان وصی پیامبر (ص) پیروی میکند اما بدانید از آن ۷۲ گروهی که وارد جهنم میشوند، ۱۳ گروهشان من را دوست دارد.
علوی تهرانی با بیان اینکه محبت با لباس مشکی پوشیدن، گریه بر عزای اهل بیت (ع) و خرج کردن براب آنها تفاوت دارد تصریح کرد: امام باقر (ع) به جناب ابوخالد کابلی فرمود: «ای ابا خالد بخدا سوگند بنده ای ما را دوست ندارد و از ما پیروی نکند تا اینکه خدا قلبش را پاکیزه کرده باشد و خدا قلب بنده ای را پاکیزه نکند تا اینکه تسلیم ما باشد» بنابراین محبت به معنای تسلیم بودن است نه دوست داشتن.
این سخنران مذهبی با بیان اینکه ما امروز وظیفه داریم تکلیف خود را نسبت به امام زمان (عج) بشناسیم و بدانیم ایشان از ما چه مطالبهای دارند و این به معنای تسلیم بودن است، گفت: داوود رقی نزد امام صادق (ع) آمد، ایشان از او پرسید تا تا کجا با ما هستی؟ او گفت: اگر این اناری را که جلوی شما است بفرمایید نصفش حلال است و نصف دیگر حرام، هیچ سؤالی نمیپرسم و میپذیرم.، این نشانه تسلیم بودن است.
وی با بیان اینکه افرادی امروز بهدنبال تشرف به ساحت امام زمان (عج) هستند اما مگر وظیفه ما تشرف است، افزود: فردی به واسطه علوم غریبه به دنبال امام زمان (عج) میگشت و بر این اساس فهمید ایشان در فلان روز و ساعت در بازار کوفه حضور دارند، خود را به آنجا رساند اما حجاب وجود داشت و نتوانست نزدیک شود، تنها فردی به او گفت نظاره کن. امام زمان (عج) در برابر مغازه پیرمردی قفل فروش حضور داشت، پیرزنی آمد قفل خرابش را به او بفروشد قفل فروش به او گفت قفلت را ۸ فلس یعنی کمتر از یک درهم میخرم اما اگر دو درهم به من بدهی تا برای آن کلید بسازم، آنرا ۲۰ درهم خواهم خرید. امام زمان (عج) فرمودند مثل این پیرمرد باشید تا من به سراغ شما بیایم. امروز بازار و ادارات کشورمان این چنین هستند؟ ما برای زیارت اربعین دست و پا میشکنیم، درحالی که حق مردم الیماشاءالله بر گردن ماست، چرا بلد نیستیم مانند آن پیرمرد باشیم؟
این سخنرانی دینی در پایان خاطرنشان کرد: امام صادق(ع) میفرماید: کار خوب انجام دادن از هر کسی پسندیده است اما اگر از شما که طرفدار ما هستید انجام شود، بهتر است و کار بد انجام دادن نیز از هرکسی ناپسند است اما اگر از کسی که طرفدار ماست، انجام شود بدتر است زیرا شما اتصال به ما دارید.
انتهای پیام/