زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

شهید مدافع حرم شهید عبدالله باقری | تاریخ شهادت: 30 مهر 1394 | به همراه دانلود مستند اسوه

شهید عبدالله باقری

تولد: 29 فروردین 1361

ازدواج: 19 خرداد 1382

شهادت: 30 مهر 1394

محل شهادت: سوریه، حلب



گفتگو با برادر شهید

عبدالله ازدوران راهنمایی تابستان ها می رفت سرکار، از کبابی و پارچه فروشی گرفته تا فروش آکواریوم. بگی نگی دستش رفت توی جیب خودش. یک روز از سرکار که برگشت حسابی سرحال بود. یک چیزی هم قایم کرده بود زیر کاپشنش. یک راست رفت توی اتاقمان و گفت تا صدایتان نکردم نیایید. توی دلم خوشحال بودم که می خواهد غافلگیرمان کند. چند دقیقه ای که گذشت با چشم بسته رفتیم توی اتاق. چشم هایمان را که باز کردیم یک آتاری دیدیم که توی خواب هم نمی دیدیمش. حقوقش را جمع کرده بود و خریده بود برایمان. از خوشحالی آن قدر بالا و پایین پریدیم که نزدیک بود سرمان بخورد به سقف. صدای ذوق و شوقمان مادر را کشاند توی اتاق. تلویزیون سیاه سفید ننه را گذاشتیم یک گوشه.

آتاری هم زیرش. فردایش همه پسرهای فامیل را چمع کردیم. برنامه نوشتیمو لیگ برگزار کردیم. زدیم توی سروکله هم و کلی بازی کردیم.

از همان اول ماه رمضان خداخدا می کردیم زودتر شب قدر برسد. از غروب می رفتیم مسجد تا سحر. آن قدر آتش می سوزانیدم، خادم مسجد دور حوض حیاط با جارو می افتاد دنبالمان. همه شیطنت ها زیرسر عبدالله بود. می شد سردسته بچه ها و دستور می داد. تا وقتی کوچک بودیم مادر دستمان را می گرفت و می برد. بزرگتر که شدیم خودمان می رفتیم، پنج تایی. بسیج را دست گرفته بودیم. کلاس های رزمی می گذاشتیم برای بچه ها. عبدالله که رفت سپاه هر چیز یاد می گرفت می آمد توی بسیج به بچها یاد می داد. خیلی اصرارش کردند که فرمانده بسیج منطقه بشود. قبول نکرد. گفت: «نمی رسم، می ترسم مدیون بشم» با همه مشغله اش هر چقدر وقتش اجازه می داد کمک می کرد.

از هجده سالگی رفت سپاه. بعد از یک سال رفت رهایی گروگان. دو سال دوره دید، سخت و فشرده. از چتربازی و راپل گرفته تا غواصی در شب، امداد و نجات، اطفای حریق، تخریب و خنثی.


نتیجه تصویری برای شهید عبدالله باقری

رهایی گروگان، یگانی بود برای آزادسازی مسئولین، اگر گروگان گرفته می شدند. خیلی ها آموزش هایش را تاب نمی آوردند و جا می زدند. اما عبدالله سرش درد می کرد برای خطر، برای هیجان.برایم خیلی جذاب بود. بهش گفتم من را هم با خودت ببر. گفت «خیلی سخته، به درد تو نمی خوره» هر چه اصرار کردم قبول نکرد. می دانستم وقتی عبدالله می گوید نه، حتما چیزی می داند که من نمی دانم. این بود که بعد از دیپلم افتادم دنبال کار. دلم نمی خواست از پدر پول توجیبی بگیرم.

یک روز با خوشحالی آمد خانه. گفت «یک کار توپ برات پیدا کردم، توی فرودگاه» بلند شدم بغلش کردم. گفتم «دمت گرم داداش. چه کاری؟» گفت «باید بشینی توی یک اتاقک و هر کس از پرواز جا مونده رو دلداری بدی» آن قدر جدی بود که حرفش را باور کردم. چند دقیقه نگاهش کردم. یکهو پقی زد زیر خنده. باز هم سرکارم گذاشته بود. یک بار دیگر آمد گفت «توی بهزیستی کار می کنی؟» گفتم چه کاری؟ گفت: «برای معتادها شکلک دربیاری» بفهمند این عاقبت مواد مخدر می شه.» ازش لجم می گرفت که برای همان چند دقیقه هم امیدوارم کرده. عشق می کرد سربه سرم بگذارد و برایم دست بگیرد. آخرش هم شوخی شوخی برایم یک کار دست و پا کرد. شدم انباردار شرکت آب و فاضلاب تهران.

- شب عروسی اش حسابی حالم گرفته بود از فرک اینکه از خانمان می رود دلم می گرفت.

بعد از ازدواجش عبدالله محافظ رئیس جمهور شد و آموزش ها و ماموریت هایش فشرده. هر چه یاد می گرفت به من هم یاد می داد. بار اولی که اسلحه اش را آورد خانه، صدایم کرد که بیا بشین. ریز و درشت و زیر و زبرش را مثل استادی ماهر نشانم داد، نحوه دست گرفتن، ماشه کشی و ...

دفاع شخصی را هم از عبدالله یادگرفتم. به همین ها اکتفا نکرد. جمعه ها با چند تا از دوستانش می رفتیم خارج از شهر و تمرین می کردیم، همه فنون رزمی و حفاظت، حتی راپل و چتربازی.


از سپاه انصار نامه زده بودند که اگر نیایید درجه هایتان را بگیرید توبیخ می شوید. یک سری کارهای قانونی داشت. نامه را دید ولی باز هم نرفت. تا اینکه بعد از شهادتش رفتم دنبال کارهای ترفیع درجه اش. با شهادتش شد ستوان دوم.

برادرم شب تاسوعا در تپه‌های بلاصم با لب‌های تشنه در حالی که تک‌تیرانداز گونه‌اش را هدف قرار داده بود، به شهادت رسید. بچه‌ها محاصره بودند. به فرمانده خبر رسید که تروریست‌ها از سمت بالا به بچه‌ها اشراف پیدا کرده و تیراندای می‌کند، لذا ما تصمیم گرفتیم برای رسیدن به آنها منطقه را دور بزنیم و نگذاریم تلفات بیشتری از ما بگیرند. 
عبدالله دو بار به فرمانده اصرار کرد تا اجازه دهد. او جلوتر برود، برادرم همچنان اصرار می‌کرد تا این که فرمانده می‌پذیرد. 
فرمانده تعریف می‌کرد: من از موضع خودم دو، سه تا موشک زدم. عبدالله گفت: مجید بلند نشو تا من آتش بریزم. وقتی به تو گفتم، بلند شو. همین که دو، سه تا تیر را زد، مورد اصابت تیر تک‌تیرانداز قرار گرفت.
ما در تپه‌های بلاصم خسته شده بودیم. عبدالله گفت: بلند شوید برویم.
من گفتم: بچه‌ها خسته و تشنه هستند.
با لحن شوخی گفت: بلند شوید، سوسول بازی در نیاورید. این جنگ دست گرمی است. آقا فرمودند که اسرائیل تا ۲۵ سال دیگر نیست و ما می‌خواهیم زودتر این‌جا را تمام کنیم و اربعین به کربلا برویم تا ان‌شاءالله از امام حسین(ع) و حضرت ابوالفضل(ع) مدد بگیریم برای جنگ با اسرائیل.

نمی دانم عبدالله رفیقم بود یا برادر، یا رفیقی که از برادر نزدیکتر است. فقط این را می دانم که توی این دنیای به این بزرگی هیچ کس برای من عبدالله نمی شود.


حرفهای همسر شهید

همسر بادیگارد عضو سپاه انصارالمهدی(عج) از دو سال تلاش بی وقفه شهید باقری برای سفر به سوریه می‌گوید و شوق وصف ناپذیری که قبل از رفتن به سوریه سرتاپای او را می‌گرفت و مقصدش را به اطرافیان لو می‌داد.

در مراسم خواستگاری که رفتیم با هم صحبت کنیم، من روی اخلاق و ایمان تاکید کردم و اصلا در مورد مسائل مالی چیزی نپرسیدم. عبدالله هم از کارش گفت که مأموریت باید برود و خطر هم دارد. حرف‌هایش را که زد، پرسید: قبول می‌کنید؟
گفتم: بله.
پدرم پاسدار بود و این مسائل برایم تازگی نداشت.
جلسه اول، مهر او به دلم نشست اما بعد از عقد می‌توانم بگویم واقعا وابسته‌اش شدم.
زمانی که عقد کردیم، من پیش دانشگاهی را هنوز تمام نکرده بودم. عبدالله کار هر روزش این شده بود که صبح‌ها می‌آمد دنبالم و مرا می‌برد و ظهرها هم برم می‌گرداند. در خانه پدرم که بودم، جوری تربیت شده بودم که به خودم اجازه نمی‌دادم هر ساعت و هر جا که دلم بخواهد بتوانم بروم، اما مدرسه رفتن با خودم بود. تنها می‌رفتم و می‌آمدم. پس از عقد، شهید باقری همین را هم می‌گفت بهتر است تنها نروم.
اگر زمانی هم خودش سر کار بود یا به هر دلیلی نمی‌توانست دنبالم بیاید، به برادرهایش سفارش می‌کرد مرا تا خانه مادرم که از مرکز پیش دانشگاهی یک چهار راه فاصله داشت، ببرند.
درست وقت اذان بود که به سالن عروسی رسیدیم. عبدالله از مسؤولین سالن خواست که صدای اذان در سالن پخش شود و بعد از پخش اذان، نماز جماعت را همان جا برپا کرد.

«از کوچه روبرویی که الان به نام خودش شده تا خیابان اصلی، رفتنش را تماشا کردم و گفتم شاید برگردد، اما این آخرین رفتنش بود.» همسر شهید عبدالله باقری از روز اول می‌دانست همسرش شغل پرخطری دارد و خیلی حریف ماموریت‌های وقت و بی وقتش نمی‌شود اما شوق سوریه رفتن و حضور در میان مدافعان حرم رنگ و بوی دیگری برای او داشت که ماموریت‌های کاری‌اش نداشت. همسر بادیگارد عضو سپاه انصارالمهدی(عج) از دو سال تلاش بی وقفه شهید برای سفر به سوریه می‌گوید و شوق وصف ناپذیری که قبل از رفتن به سوریه سرتاپای او را می‌گرفت و مقصدش را به اطرافیان لو می‌داد.

همسران دلتنگ اما صبور شهدا، اگر در میدان رزم با دشمنان نیستند، در زندگی و هنگام رضایت و راهی کردن همسر خود به عرصه دفاع از اسلام و اهل بیت(ع) و آرام کردن دل کوچک و شکسته فرزندان خود جهاد اکبر می‌کنند. شهدا هم به قدری به زندگی و همسر خود عشق و علاقه داشته‌اند که بدون رضایت آنها در این راه قدم برنداشته‌اند. همان کسی که روزی وقتی عبدالله باقری وارد تیم حفاظت شد، مدام دعایش این بود که مسئولین لیاقت جان‌فشانی همسرش را داشته باشند، بعد از چند سال او را راهی میدان سوریه می‌کند و راضی به رضای خداوند می‌شود. هرچند دوری از همسرش، او را مردد کرده بوده و نمی‌توانست بگوید برو یا  نرو اما عشق به حضرت زینب(س) و اهل بیت، او را در این نبرد عشق و وابستگی دنیایی پیروز می‌کند و همسر را راهی دفاع از حریم عقیله بنی‌هاشم(س) می‌کند.

شهید مدافع حرم«عبدالله باقری نیارکی» متولد 29 فروردین ماه سال 61 از پاسداران سپاه انصارالمهدی(ع) و اعضای تیم حفاظت بود که داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم به سوریه رفته و در شب تاسوعای سال گذشته به دست تروریست‌های تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام، 2 فرزند دختر به نام های محدثه 12 ساله و زینب 5 ساله به یادگار مانده است. گفتگوی تفصیلی تسنیم با فاطمه شانجانی، همسر شهید را در ادامه می‌خوانید:

*تسنیم: لطفا خود را معرفی کنید و از نحوه آشنایی و ازدواج با آقا عبدالله بگویید.

«فاطمه شانجانی» همسر شهید مدافع حرم«عبدالله باقری» هستم. هر دو در همین تهران زندگی می‌کردیم. با مادر آقا عبدالله در هیئت آشنا شدیم که من را به صورت سنتی از مادرم خواستگاری کردند و سال 82 ازدواج کردیم.

روزخواستگاری گفت: هر اتفاقی پیش بیاید، برای دفاع می‌روم

* تسنیم: چه معیار مهمی برای انتخاب شریک زندگیتان داشتید؟

صداقت، ایمان و اخلاق خیلی برایم مهم بود، چون بقیه چیزها در زندگی، حل می‌شود. کسی که ایمان داشته باشد، همه چیز را با هم دارد.

* تسنیم: عبدالله باقری یک پاسدار و محافظ بود و کار پرخطری داشت. روزی که با او درباره ازدواج صحبت می‌کردید، از حساسیت‌های شغلش برای شما چه گفت؟

روز خواستگاری حدود 5 دقیقه با هم صحبت کردیم و من گفتم:«اخلاق و ایمان برایم مهم است» و ایشان هم از نوع کار خود صحبت کرد و گفت:«کارم، مشکلات خاص و خطرات خود را دارد. شیفت و ماموریت هم دارم» و همه مسائل کاری خود را با من در جریان گذاشت. البته چون پدرم سپاهی بود، مقداری با نحوه کارش آشنایی داشتم. آقا عبدالله در سپاه انصار کار می‌کرد. از سال 79 وارد سپاه شده و آن زمان، در تیم «رهایی گروگان» بود. به من گفت:«هر اتفاقی پیش بیاید، کارم همین است و برای دفاع می‌روم» من هم گفتم:«مسئله‌ای ندارد، چون بالاخره واجب است.» پدرم هم در همین شغل بود و اکثر دوران 8 سال جنگ تحمیلی را در جبهه‌ها، رزمنده بود.تقریبا تا سن  5-6 سالگی‌ام، پدرم در جبهه بود و اکثر اوقات پدر را نمی‌دیدم و وقتی که بعد از چند وقت برمی‌گشت، خیلی خوشحال می‌شدم و با این شرایط و سختی‌ها کاملا آشنایی داشتم.

وقتی وارد تیم حفاظت شد، دعایم این بود که مسئولین لیاقت جان‌فشانی همسرم را داشته باشند

* تسنیم: مراسم ازدواجتان چطور بود؟

خیلی ساده، خوب و در حد معمول بود. مهریه‌ام هم بر اساس حروف ابجد، 157 سکه بود.

* تسنیم: همسرتان چه زمانی وارد تیم حفاظت شد؟

سال 83 بود که گفت قرار است به تیم حفاظت برود، من هم راضی بودم. آن زمان، اواخر دوران بارداری محدثه بودم و نمی‌توانستم شب‌ها خوب بخوابم و اکثر شب‌ها نمی‌خوابیدم و دائم دعایم این بود که همسرم جایی باشد و وارد تیمی شود که اولا نان حلال بیاورد و بعد این که فرد انتخاب شده، لیاقت داشته باشد همسرم برایش جان فشانی و فداکاری کند و از او حفاظت کند.

* تسنیم: از تولد اولین فرزندتان بگویید؟

محدثه سال 83 به دنیا آمد. برای آقا عبدالله فرقی نمی‌کرد بچه، پسر یا دختر باشد. اسم را من انتخاب کردم و ایشان هم دوست داشت و با هم، هماهنگ بودیم. به هم گفتیم اگر دختر باشد اسم او را محدثه و اگر پسر باشد، علیرضا می‌گذاریم. وقتی محدثه به دنیا آمد، خیلی خوشحال بود و وقتی از بیمارستان به خانه آمدم، دیدم اتاق را تزئین کرده است.

* تسنیم: ماموریت‌های کاری که می‌رفت عموما چه خطراتی برایش داشت؟

خیلی از مشکلات شغلی‌اش صحبت نمی‌کرد. یک بار تصادف کرده بود که بعد از انتقال به بیمارستان، به ما اطلاع دادند و یک مرتبه هم، پره‌های هلی کوپتری که سوارش شده بود، بین سیم‌های برق گیر کرده بود که ایشان، اشهد خود را گفته بود و فکر کرده بود دیگر زنده نخواهد ماند. ولی زیاد درباره مسائل کاری‌اش، حرفی نمی‌زد و وقتی که از کارهایش می‌پرسیدم، می‌گفت:«خدا را شکر.»

شهادت، دعای لحظه عقد

*تسنیم: در مورد شهادت چطور؟ در مورد شهادت حرفی می‌زد؟

بله، زمانی که برای مراسم عقدمان رفته بودیم، به من گفت:«زمان عقد، دعا برآورده می‌شود، من یک آرزو دارم که دعا کن برآورده شود» ولی آن موقع نگفت که دعایش چی هست و من هم با این که نمی‌دانستم آرزویش چیست، دعا کردم. بعد از تمام شدن خطبه عقد، پرسیدم چه آرزویی داری که گفت:«آرزویم این بود که شهید شوم.» من از این که همچین عقیده‌ای داشت، خوشحال شدم.

* تسنیم: چه شد که به سراغ سوریه رفت و به موضوع مدافعان حرم علاقه‌مند شد؟

یکی دوسالی می‌شد که می‌خواست برود و می‌دیدم که ناراحت است و وقتی میپ پرسیدم:«چه شده؟» می‌گفت: «فلانی را دیده‌ام و هر چه اصرار کردم که من را هم با خود به سوریه ببرند، قبول نکرد و گفت الان احتیاج نیست، به شما اینجا بیشتراحتیاج است.» آقا عبدالله می‌گفت:«دوست دارم بروم.» عکس شهدای مدافع را به من نشان می‌داد و می‌گفت: «خوش به سعادتشان که رفتند و به آرزویشان رسیدند.»

* تسنیم: شما در مقابل همچین صحبت‌هایی چه عکس العملی داشتید؟

وقتی عکس شهدا را به من نشان می‌داد، می‌گفتم:« تو را به خدا این ‌ا را به من نشان نده، ناراحت می‌شوم» ولی دوست داشت برود و دفاع کند. فقط بحث فراق و دوری از ایشان اذیتم می‌کرد، چون خیلی به هم وابسته بودیم.

دو سال به این در و آن در زد که اجازه بدهند به سوریه برود/بار اول از رفتنش شوکه شدم

* تسنیم: اولین بار چه زمانی به سوریه رفت؟

اولین مرتبه، اسفند سال 93 بود که 3 روزه سوریه رفت. در منطقه‌ای، نیروهای مدافع حرم در محاصره بودند و قرار بود که به آنجا بروند و به ازادی آن منطقه کمک کنند. طی این دو سال که قصد داشت برود، دائما دنبال کارهایش بود که اجازه بدهند به سوریه برود. در مورد زمان رفتنش، اصلا اطلاعی نداشت. وقتی از خرید به منزل برگشتیم و نماز خواند، تلفنش زنگ خورد و رفت طبقه پایین تا صحبت کند و هنگامی که بالا آمد، گفت:«خداحافظ من دارم می‌روم» خیلی شوکه شدم، چون یک مرتبه بود و از قبل آمادگی نداشتم. در حدود یک ربع، وسایلش را جمع کرد. آن زمان من خیلی گریه کردم که با من صحبت کرد و حلالیت طلبید. وقتی رفته بود، محاصره آزاد شده و بعد از زیارت برگشته بود که گفتم: «خوش به حالت، زیارت هم رفتی.»

بعد از بار اول دائم بی‌تاب دوباره رفتن بود/از ذوق و شوقش همه متوجه سوریه رفتنش می‌شدند

* تسنیم: بعد از برگشت، حال و هوایش چه تغییری کرده بود؟ چه چیزهایی از آنجا تعریف می‌کرد؟

بعد از برگشت، خیلی ناراحت بود و می‌گفت: «آنجا خیلی غربت دارد و نمی‌دانی که حرم خانم، چه جوری شده است؟» ما سال 88 خانوادگی به سوریه رفته بودیم و دائم سعی می‌کرد از غربتی که بعد از آن سال گریبانگیر حرم شده است، بگوید. بعد از سفر اول هم که فقط دنبال این بود که کی می‌رود و پیگیر کارهای رفتنش بود که هر چه سریع‌تر دوباره به سوریه برود. بعد از عید سال 94 هم، دائم می‌گفت: «می‌روم» و چند مرتبه‌ای هم تا مرحله رفتن، رفته بود ولی نتوانسته و برگشته بود. هر دفعه خداحافظی می‌کردیم و ما دائم استرس داشتیم. تماس هم نمی‌گرفت و برمی‌گشت. هر بار هم او را از زیر قرآن رد و بدرقه‌اش می‌کردم و می‌گفتم:«به خدا می‌سپارمت.»

بچه‌ها خیلی بی‌تابی می‌کردند. زینب خیلی به پدرش وابسته بود و وقتی حتی آقا عبدالله سرکار می‌رفت، زینب من را کلافه می‌کرد و دائم بهانه پدرش را می‌گرفت. محدثه متوجه می‌شد که ما چه چیزی می‌گوییم. من می‌خواستم بچه‌ها متوجه نشوند که پدرشان به سوریه می‌رود و می‌گفتم:«به ماموریت کاری خودش رفته است» ولی آقا عبدالله به قدری خوشحال بود و ذوق داشت که همه متوجه می‌شدند. محدثه می‌گفت: «مامان من کاملا متوجه می‌شوم که بابا می‌خواهد به سوریه برود، چون خیلی خوشحال است، اگر نه که این همه ماموریت رفته است.»

می‌گفتم نه دلم می‌آید که بگویم برو و نه بگویم نرو، سخت است/از کوچه روبرویی تا خیابان اصلی رفتنش را تماشا کردم که شاید برگردد

* تسنیم: مرتبه آخر که می‌خواست به سوریه برود، چه صحبتی با هم داشتید؟

چند روز قبل از رفتنش بی قرار بودم و می‌دانستم که می‌خواهد برود. هر دفعه که می‌رفت و برمی‌گشت، می‌گفتم:«خیلی استرس داریم» و گریه می‌کردم ولی نه تا حد و اندازه دفعه آخر، هر بار انگار دلم آرام‌تر بود ولی این مرتبه دلم، خیلی بی‌قرار بود و گریه می‌کردم که می‌گفت: «اگر تو راضی نباشی، نمی‌روم، بالاخره ما با هم در زندگی شریک هستیم» چون هر دفعه که می‌رفت و نمی‌شد برود، می‌گفت: «این دفعه آخرم است و اگر نبرند دیگر نمی‌روم» به او گفتم:«شما گفتی دفعه آخرم است» گفت:«این دفعه نبرند، دیگر واقعا نمی‌روم»، گفتم: «خودت را جای من بگذار، اگر من بودم تو اجازه می‌دادی به چنین سفری بروم؟» گفت:«نه اصلا اجازه نمی‌دادم بروی»، گفتم:«من نه دلم می‌آید که بگویم برو و نه این که بگویم نرو، سخت است، من را در دوراهی گذاشته‌ای، نمی‌توانم بگویم نرو چون برای حضرت زینب(س) و اسلام می‌خواهی بروی که باید بروی، بگویم هم برو که دلتنگی و فراق خیلی اذیتم می‌کند، به خدا می‌سپارمت، ان شاالله به سلامتی بروید و برگردید و در زمان ظهور امام زمان(عج) در رکاب ایشان با دشمنان بجنگید.» ولی برایم خیلی سخت بود.

شنبه 11 مهرماه سال 94 بود که رفت. وسایلش را جمع کرد، در کل، همیشه بیشتر کارهایش را خودش انجام می‌داد، با سلیقه بود، اگر یک زمانی به من می‌گفت که یک لیوان آب بیاور، کلی ذوق می‌کردم که مثلا به من گفته کاری برایش انجام دهم. جمعه شب، وسایلش را جمع کرد که من هم خیلی کمک کردم و کمی خوراکی و دارو هم در ساکش گذاشتم و مقداری را هم، شنبه جمع کرد. صبح شنبه، محدثه را به مدرسه برد و در راه مدرسه با محدثه صحبت کرده بود. وقتی برگشت، او را از زیر قرآن رد کردم که گفت: «پایین نیا، راضی نیستم» که گفتم: «پس من هم راضی نیستم، شما بروی»، گفت: «این شکلی خداحافظی کردن، برایم سخت است» گفتم: «من می‌آیم.» زینب خواب بود، او را بوسید و رفت پایین، تا وقتی که از کوچه روبرویی که الان به اسم همسرم است، به خیابان اصلی برود، ایستادم و نگاه کردم. پیش خودم می‌گفتم که شاید برگردد و تا آخرین لحظه خداحافظی کرد.

*تسنیم: زمانی که سوریه بود، با شما تماس می‌گرفت؟

بعد از رفتن، دو یا سه مرتبه تماس گرفت، البته تقریبا چهار روز بعد از رفتن، اولین تماس را داشت. صحبت خاصی که به دلایل امنیتی نمی‌توانستیم داشته باشیم یا مثلا کجا هست و چه زمانی برمی‌گردد. خیلی کم صحبت می‌کرد و حال و احوال می‌کردیم و از بچه‌ها می‌پرسید. یک بار گفت:«حرم رفتیم، زیارت و دعا کردیم» یکی دو مرتبه هم فقط با بچه‌ها صحبت کرد.

به زینب گفته بود:10 تای دیگر می‌آیم/ 10 روز دیگر خاکسپاری‌اش بود


زینب به شدت بابایی است. به او خیلی وابسته بود، در نبود پدرش خیلی بهانه می‌گرفت. به قدری که مرا کلافه می‌کرد. عبدالله از سوریه با ما در تماس بود، معمولا صبح ساعت ۶ تماس می‌گرفت که قبل از رفتن محدثه به مدرسه با او صحبت کند. اما دفعه آخر ساعت هفت شب زنگ زد، اول چند دقیقه‌ای با محدثه صحبت کرد و بعد با زینب حرف زد. زینب که دلتنگی می‌کرد به عبدالله گفته بود: بابا جون بسه دیگه، کی می‌آیی؟
عبدالله هم در جوابش گفته بود: ۱۰ تای دیگه میام.
درست ۱۰ روز بعد، روز تشییع و خاکسپاری‌اش بود.
زینب وقتی با کسی در مورد پدرش صحبت می‌کند، با بغضی در گلو می‌گوید: بابای من خیلی خوبه، می‌خنده. خیلی هم خوشگله. من بهترین بابای دنیا رو دارم.
نازدانه شهید باقری این روزها خیلی دلتنگ پدر می‌شود. تمام جملاتش بوی دلتنگی می‌دهد و در میان جملاتش پشت سر هم این جملات را بر زبان می‌آورد.
عبدالله پسر ارشد خانواده بود. همه بچه‌های خانواده خوبند، ولی عبدالله چیز دیگری بود. ۳۳سال بیشتر نداشت که شهید شد. دو دختر به نام‌های زینب و محدثه از او باقی مانده، محدثه فرزند بزرگتر ۱۲ سال و زینب ۳سال دارد.
الان اگر در محله گشتی بزنید، می‌بینید اطرافیان می‌گویند بعد از شهادت عبدالله این محله عزادار شده است. او از هیچ کار کوچکی دریغ نمی‌کرد. هر کاری که از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد و "نه" به کسی نمی‌گفت. همیشه فکر دیگران بود. شوخ‌طبع بود. همان‌طور که با دیگران زیاد شوخی می‌کرد، ظرفیت زیادی هم نسبت به شوخ‌طبعی اطرافیان داشت.
هر وقت صحبت فرزند می‌شد، می‌گفت: من دوست دارم فرزندم پسر باشد؛ به این دلیل که اگر من نبودم، از شما مواظبت کند. می‌گفتم: خوب خودت هستی.
جواب می‌داد: نه. من زود می‌روم. 
انگار می‌دانست زود خواهد رفت. 
خدا خواست ما صاحب دو فرزند دختر شدیم؛ محدثه و زینب. زینب نسبت به محدثه خیلی بیشتر به پدرش وابسته بود، البته اقتضای سنش هم بود، چون کوچکتر بود. وقتی حتی آقا عبدالله سر کار می‌رفت، من را کلافه می‌کرد و دائم بهانه پدرش را می‌گرفت. 
زمانی که پدرش شهید شد و عکس‌ها و بنرها را می‌چسباندند و می‌گفتند شهید باقری، زینب می‌گفت: عکس بابام رو ببینید! بابام چقدر خوشگل است. عکسش را همه جا زده‌اند. دلم تنگ شده و می‌خواهم عکسش را نگاه کنم.
زینب، مثل همه دخترهای دیگر بابایی است و حالا در این چند ماه یا نمی‌خواهد پرواز ملائکه‌وار او را باور کند، یا به خاطر سن کم، هنوز متوجه کلمه مرگ یا شهادت نیست. مادرش می‌گوید: ما به زینب می‌گوییم پدرت توی بهشت است. 
می‌گوید: خوب، برویم بهشت. ما کی می‌رویم بهشت؟ می‌گویم: هر موقع کارهای خوب انجام بدهیم. 
می‌گوید: خوب زود کارهای خوب بکنیم تا زود برویم بهشت.
گاهی می‌پرسد: بهشت تلفن ندارد تا من با بابا حرف بزنم؟

*تسنیم: آخرین مرتبه‌ای که با شما یا بچه‌ها صحبت کرد را به خاطر دارید؟

سه شب قبل از این که به شهادت برسد، تماس گرفت. محدثه گوشی تلفن را برداشت و صحبت کرد و بعد از آن با زینب حرف زد که زینب گفت:«بابا زود بیا، همین الان بیا» که آقا عبدالله گفته بود:«10 تای دیگر می‌آیم» که 10 روز دیگر همان روز خاکسپاری‌اش بود. بعد از آن با من صحبت کرد، هر دفعه بیشتر از دو الی سه دقیقه حرف نمی‌زد، ولی  این بار خیلی طولانی صحبت کرد و پرسید: «مامان، بابا اینجا هستند؟» که گفتم: «نه منزل خودشان هستند»، محدثه گوشی را برد پایین تا با پدر و مادرش هم صحبت کند و حال پسر برادرش را که به او «شازده» می‌گفت پرسیده بود. این دفعه دلم، خیلی بی‌قرار بود، هر بار که تماس می‌گرفت، همان 2 الی 3 دقیقه که صدایش را می‌شنیدم شارژ می‌شدم و انرژی می‌گرفتم و حداقل آن روز را با انرژی بودم. ولی این دفعه، خیلی بی‌قرار بودم. هم دلم نمی‌خواست گوشی را قطع کنم وهم این که انرژی نگرفته و ناراحت بودم. دوباره به محدثه گفته بود که:«گوشی را به مامانت بده» من هم دوست داشتم که دوباره صحبت کند، گفتم:«زینب، خیلی بی قراری می‌کند و دلمان برایت تنگ شده» که گفت: «الهی دورش بگردم، دل من هم خیلی تنگ شده، ان شاالله اینجا را آزاد می‌کنیم و با همدیگر برای زیارت به سوریه می‌آییم.» در مورد نامه‌ها هم پرسیدم که گفت: «نامه‌ها دستم رسیده» گفتم: «خوانده‌ای؟» گفت: «بعدا جوابش را می‌گویم.»

شب تاسوعا به شهادت رسید/نگران بودیم که پیکرش دست دشمنان بیفتد

* تسنیم: همسرتان چه روزی شهید شد؟ شما چطور از شهادت ایشان با خبر شدید؟

آقا عبدالله پنج شنبه، شب تاسوعا حدود ساعت چهار بعدازظهر به شهادت رسیده بود. شب تاسوعا در هیئت خودشان اعلام کرده بودند که چند نفر شهید شده‌اند و مادر و پدر همسرم که در آن هیئت حضور داشتند، متوجه نشده، چون اسم نیاورده بودند. منتها من هیئت دیگری بودم. برادر همسرم، آقا مصطفی از طریق تماس تلفنی یکی از دوستان صمیمی‌اش از جریان شهادت با خبر شده بود، به منزل که برگشتیم متوجه شدیم که پنهانی صحبت می‌کند و مامان داشت گریه می‌کرد، گفتم: « تو را به خدا چیزی شده؟» برادر همسرم گفت:«چیزی نشده» مامان می‌گفت: «می‌دانم چیزی شده که این‌ها اینجوری صحبت می‌کنند و ناراحت هستند»، ولی اطلاع نداشت. تا نصف شب که بچه‌ها را خواباندم، رفتم پایین پیش مامان، دیدم که دایی آقا عبدالله به همراه خانمش آمده و گریه می‌کنند، نگران شدم ولی گفتم وقتی بچه‌ها گفته‌اند چیزی نشده، حتما چیزی نیست.

دوباره برادر همسرم آمد خانه، گفتم: «تو را به خدا راست بگویید» که گفت: «نه چیزی نشده، شایعه شده بود که عبدالله تیر خورده، رفتیم سوال کردیم که گفته‌اند تماس گرفته‌ایم و اطلاع دادند که سالم است و شایعه بوده و هیچ اتفاقی نیفتاده» دوباره گفتم: «تو را به خدا هر چه هست به من بگویید» که گفت: «نه خبری نیست، اگر چیزی شد، صبح خبر می‌دهم، ان‌شاءالله که سالم بر می‌گردد به فرض که شهید شود، مگر بهترین راه و بهترین  مرگ نیست؟» که من گفتم: «چرا هست، ولی سخت است که حالا همینجوری بگویم که شهید شد.» من آن شب را تا صبح نخوابیدم. آقا مصطفی می‌دانست ولی برای این که ما شب راحت بخوابیم، نمی‌خواست که به ما بگوید، چون معلوم نبود چه زمانی پیکرش بر می‌گردد، چون در محاصره بودند و نمی‌توانستند پیکر او را برگردانند. پنج شنبه که شهید شد، سه شنبه پیکر را آوردند و ما نگران بودیم و می‌ترسیدیم که پیکر دست دشمنان بیفتد، آن یک هفته خیلی برایمان سخت گذشت. 

گفتم خدایا اگر شهید شده که خودت داده‌ای و خودت هم گرفته‌ای/همکارش گفت: آقا عبدالله رفت پیش امام حسین(ع)

آن شب که هنوز خبر شهادت همسرم را نداشتم، تا 6 صبح نخوابیدم و گریه و دعا می‌کردم و نماز و زیارت عاشورا می‌خواندم. دلم خیلی بی قرار بود. می‌گفتم:«خدایا هر چه خیر است و خودت صلاح دانسته‌ای، من راضی‌ام. اگر شهید شده که خودت داده‌ای و خودت هم گرفته‌ای، ان شاالله که همه مدافعان صحیح و سالم برگردند، اگر تیر خورده و زخمی است، باز هم راضی‌ام» فقط دائم می‌گفتم: «هر چه خیر است، همان شود.» صبح خوابیدم، ساعت 10، آقا مصطفی زنگ زد که محدثه گوشی من را جواب داد و گفت: «مامان پاشو عمو مصطفی است» وقتی بلند شدم تمام بدنم می‌لرزید. پشت تلفن گفت: «یک لحظه بیا پایین منزل مامان» وقتی می‌خواستم پایین بروم، محدثه گفت: «مامان دلم شور می‌زند و می‌ترسم، نکند خبری شده، فکر کنم چیزی شده» که گفتم:«نه مامان نگران نباش.»

سریع رفتم پایین، دیدم در باز است و فرمانده محل کار آقا عبدالله جلوی در ایستاده، شک کردم چون بی‌قرار هم بودم و همه این‌ها دست به دست هم داده بود و با خودم گفتم که این‌ها برای چه اینجا آمده‌اند؟ مامان رفته بود آمپول بزند، نشستم که چند دقیقه بعد از آن در زدند و همکارهای آقا عبدالله با خانم‌هایشان آمدند، چشم‌هایشان قرمز بود که آن لحظه پرسیدم: «چی شده؟» همکارش گفت: «آقا عبدالله رفت پیش امام حسین(ع)» اصلا باورم نمی‌شد، حتی هنوز هم باورم نمی‌شود، فکر می‌کنم شاید خواب می‌بینم. محدثه می‌گوید: «مامان آنقدر دلم می‌خواهد یک روز صبح از خواب بیدار شوم و ببینم که این عکس‌ها هیچ کدام نیست و بپرسم که مامان عکس‌ها کجاست؟ و تو بگویی:خواب دیده‌ای»


نتیجه تصویری برای شهید عبدالله باقری


مادر شهید

دل توی دلش نبود، هوایی شده بود. با یک حسرتی به شهدایی که تو شهر تشییع می‌شد نگاه می‌کرد. عبدالله خیلی اصرار داشت که برود. تا اینکه یک روز دل را به دریا زد و آمد خانه‌ی ما. عبدالله، عبدالله سابق نبود. حال و هوایش عوض شده بود.
آمدم کنارش نشستم، سرش را بالا آورد و گفت: مادر جان شما پنج پسر داری.
- خوب، که چی؟
- بالاخره باید زکات و خمس این بچه‌ها را بدهی!
از حرف عبدالله جا خوردم. هنوز ذهنم درگیر حرفهایش بود که گفت: مادر جان سؤالم از شما این است که فردای محشر اگر حضرت زهرا(س) از شما بپرسد چرا یکی از پسرهایت را برای دفاع از حرم دخترم نفرستادی، چه جوابی داری؟
چیزی در جواب سؤالش نداشتم که بگویم، واقعاً چه جوابی می‌توانستم بدهم؟
با همین جملات و حرفها دل مرا به دست آورد و رضایتم را جلب کرد.

نتیجه تصویری برای شهید عبدالله باقری



شهید مدافع حرم شهید محمدرضا جبلی | تاریخ شهادت: 13 فروردین 1395 به همراه دانلود مستند اسوه

ماه محرم که می‌رسد، خیلی‌ها بی‌تاب می‌شوند و دغدغه‌شان شرکت در حماسه پیاده‌روی اربعین حسینی است و هر روز با خود تکرار می‌کنند، «دل طپش به طپش، جان قدم به قدم، دم به دم همه جا، در هوای حرم، جهان تنگ است شده دل‌ها خانه غم، که می‌گیرد، نفس‌ها بی تو همه دم، امید ماست همین اربعین و حرم...»

شهید مدافع حرم «محمدرضا جبلی» جزو آن دسته عاشقانی است که هر سال در حماسه اربعین حسینی شرکت می‌کرد. وی نیز همانند تمام شهدا تربیت یافته مکتب عاشورا بود و درس آزادی و آزادگی و ایثار را از امام حسین (ع) آموخته بود.

نتیجه تصویری برای شهید محمدرضا جبلی

محمدرضا متولد شهریور ماه ۱۳۵۳ در تهران بود. وی سال ۱۳۸۰ با همسر خود توافق می‌کنند، سفر سوریه و زیارت حضرت زینب (س) را جایگزین مراسم عروسی خود کنند و درنتیجه زندگی بسیار ساده، اما سرشار از عشق خود را آغاز کردند. وی سرانجام در سیزدهمین روز از بهار ۱۳۹۵ در سوریه به آرزوی دیرینه خود رسید. از این شهید بزرگوار سه فرزند دختر به نام‌های «فاطمه زهرا»، «زینب» و «خدیجه» به یادگار مانده است.

نتیجه تصویری برای شهید محمدرضا جبلی

پای سخنان همسر شهید

همسر شهید جبلی به سالگرد ازدواجشان اشاره کرد و گفت: سال ۱۳۸۰ با همسرم که یک سال از من بزرگ‌تر و از همسر اولش جدا شده بود و یک دختر پنج ساله داشت ازدواج کردم که ماحصل این ازدواج دو دختر (زینب و خدیجه) است که با فاطمه زهرا می‌شوند سه دختر.

وی با بیان اینکه فاطمه زهرا را همچون دختران خود دوست دارد و به او عشق می‌ورزد، تأکید کرد: فاطمه زهرا با مادرش در ارتباط است و خودش انتخاب کرده که با ما زندگی کند و در رابطه او با دو خواهرش مشکلی وجود ندارد.

خانم غفاری با اشاره به نحوه شهادت همسرش می‌گوید: همسرم کارمند شهرک‌های صنعتی ایران زیر مجموعه وزارت صنعت، معدن و تجارت بود و ۲۱ سال سابقه کار داشت که ۱۵ اسفندماه ۱۳۹۴ برای دفاع از حرم حضرت زینب و حضرت رقیه(س) عازم سوریه شد و یک ماه بعد در ۱۳ فروردین ۱۳۹۵ در منطقه خان‌طومان به شهادت رسید و بعد از پنج روز که پیکر وی به کشور منتقل شده بود، خبر شهادتش را به ما اطلاع دادند.


نتیجه تصویری برای شهید محمدرضا جبلی

این بانوی استوار و صبور از لحظه شنیدن خبر شهادت همسرش گفت و با بغض ادامه داد: از سپاه با من تماس گرفتند و گفتند می‌خواهیم برای دیدار شما به منزلتان بیاییم، همان لحظه به خودم گفتم حتما برای همسرم اتفاقی افتاده وگرنه یک ماه است که محمدرضا به سوریه رفته است و کسی به منزل ما نیامده بود، گوشی که قطع شد در دلم آشوب بود، با خواهر همسرم تماس گرفتم و ماجرا را برایش گفتم و شماره را به وی دادم تا با آن‌ها تماس بگیرد که بعد از تماس وی خبر شهادتش را اعلام کردند. روزهای سختی را با دختران و خانواده همسرم گذراندیم، روزها، هفته‌ها و ماه‌ها با خدیجه یک و نیم ساله به بهشت زهرا می‌رفتم و با حرف زدن با همسرم از دلتنگی‌هایم کم می‌کردم.

وی   در بیان خصوصیات اخلاقی شهید، گفت: محمدرضا یک مرد واقعی بود، خیلی آرزوی شهادت داشت و شهادت آرزوی قلبی‌اش بود. دوست داشت در راه خدا شهید شود. می‌گفت من باید از مردم مظلوم سوریه و از مردم مسلمانی که همسر و فرزند آن‌ها بی گناه به شهادت می‌رسند، دفاع کنم.

همسر شهید جبلی در ادامه توضیح داد: از موقعی که داعش به سوریه حمله کرد به فکر بود که برای دفاع به این کشور برود. می‌گفت: دعا کنید شهید شوم آنوقت من هم آرزو می‌کنم شما شهید شوید. چون شهید بدون حساب و کتاب به بهشت می‌رود و هرکس که شهید شود بقیه را هم شفاعت می‌کند.

غفاری از خواست همسرش با وجود مخالفت بستگان برای اعزام به سوریه اشاره کرد و گفت: محمدرضا خیلی دوست داشت برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه برود. روز اعزام، خانواده را برای خداحافظی به خانه دعوت کرد. همه می‌گفتند اجباری نداری که بروی پس بمان اما او می‌گفت: اگر زوری باشد قبول نیست. قلبم می‌گوید که بروم.

همسر شهید جبلی تصریح کرد: ۱۵ اسفند برای آموزش به یکی از شهرها رفت. مدتی را آموزش دید و روز شهادت حضرت زهرا(س) نصف روزی به خانه آمد و گفت که از فرمانده اجازه گرفته تا برای خداحدافظی به خانه بیاید. قرار بود فردا اعزام شود. روز بعد یعنی ۱۶ اسفند تماس گرفت و گفت سوریه است.

غفاری آخرین تماس خود با همسرش را اینگونه روایت کرد: آخرین باری که تماس گرفت ۱۲ فروردین بود. سفارش کرد که برای سیزده به در جایی برویم و در خانه نباشیم. کمی با من و بچه‌ها صحبت کرد و ۲ روز بعد به شهادت رسید.


نتیجه تصویری برای شهید محمدرضا جبلی

وی افزود: سفارش همسرم این بود؛ همانطور که او دوست می‌داشت و نیت قلبی‌اش بود زندگی کنیم و من و بچه ها انسان‌های مومن و با خدایی باشیم.

غفاری  از آخرین حرف‌هایش به شهید گفت: میخواهم بگویم که راهت را انتخاب کردی و به آرزویی که داشتی رسیدی. درست است که من و فرزندان و فامیل ناراحتیم اما تو به هدفت و آرزویی که داشتی رسیدی.

رازی از مدافع حرمی که بعد از شهادت برملا شد

وقتی به این همسر شهید گفتم که اسم همسر شما به عنوان حامی ایتام کمیته امداد امام خمینی(ره) منطقه ۹ تهران ثبت شده است، با لبخندی که گوشه لبانش نقش می‌بندد، گفت: بعد از شهادت همسرم متوجه شدم ماهیانه مبلغی از حساب او کم می‌شود، پیگیری کردم و متوجه شدم او پنج سال حامی یک پسر یتیم از ایتام تحت حمایت کمیته امداد منطقه ۹ تهران بوده و ماهیانه مبلغی از حسابش برای آن یتیم اختصاص می‌یافته است.

وی ادامه داد: همسرم بسیار دست و دل باز بود و تا جای که می‌توانست به افراد نیازمند کمک می‌کرد اما من نمی‌دانستم حامی فرزند یتیم است. بعد از شهادتش حمایت ما از این پسر یتیم ادامه پیدا کرد و سه سال است که علاوه بر کمک ثابت ماهیانه در مناسبت‌های مختلف و همچنین بعضی ماه‌ها بیشتر از مبلغ ثابت به حساب آن فرزند واریز می‌کنم.

همسر شهید جبلی با بیان اینکه فرزند معنوی همسرش را ندیده است، تأکید کرد: چندین بار از طرف کمیته امداد منطقه ۹ تهران زمینه دیدار با آن فرزند فراهم شد که نتوانستم بروم و او را ببینم چرا که فکر می‌کنم نمی‌توانم بر احساساتم غلبه کنم.

خانم غفاری با اشاره به اینکه اعتقاد قلبی برای کار خیر دارم، گفت: همسرم در طول زندگی مدام ما را به کار خیر سفارش می‌کرد و می‌گفت در کار خیرخودتان مرا هم شریک کنید. علاوه بر کمک به این فرزند یتیم به نیازمندان دیگری نیز کمک می‌کنم و نتیجه آن برکتی است که در زندگیم می‌بینم.

گفتگویم با خانم مریم غفاری، همسر شهید محمدرضا جبلی به پایان می‌رسد اما نمی‌توانم از خدیجه دختر سه ساله شهید که در طول گفت‌وگو با شیرین زبانی‌هایش اشک‌هایم را به لبخند تغییر می‌داد، بگذرم. با همان شیرین زبانی‌های دختران سه ساله می‌گفت: «بابام رفته پیش خدا، چون خدا بابام رو دوست داشته برده پیش خودش تو آسمون.»

آسمان بهترین جا برای کسانی است که قدر و قامتشان در زمین کوچک دنیا جای نمی‌گیرد.

 

با اشاره به بارزترین خصوصیات اخلاقی همسر خود اظهار داشت: اخلاق بسیار خوب و مهربانی بیش از حد محمدرضا زبان‌زد خاص و عام بود. وی روابط عمومی بالایی داشت و همه علاقه داشتند با او به مسافرت بروند؛ چراکه به تمام ابعاد توجه داشت؛ هم عبادت و زیارت در برنامه‌هایش بود و هم تفریح و خوش گذراندن. هنوز هر فردی که وارد منزل ما می‌شود، می‌گوید، «نبود وی احساس می‌شود. دیگر منزل شما همچون گذشته نشاط ندارد.»

وصال به خواسته‌ای که در هر قدم‌ پیاده‌روی اربعین طلب شد/ مهمان نوازی مردم عراق در خاطرات یک شهید/ ماجرای بشارت حضرت زهرا (س) به یک شهید

خدمت خالصانه در هیات شیفتگان

وی ادامه داد: به ماه محرم که نزدیک می‌شدیم، محمدرضا آرام و قرار نداشت. با دوستان خود هیات محله را با نصب پرچم و پارچه مشکی آماده می‌کرد. وی هرکاری که می‌توانست خالصانه برای هیات انجام می‌داد؛ حتی گاهی مداحی می‌کرد. وی از کودکی، تمام 10 شب ماه محرم را در هیات «شیفتگان» خیابان «جرجانی» منطقه ۹ تهران شرکت می‌کرد.

وصال به خواسته‌ای که در هر قدم‌ پیاده‌روی اربعین طلب شد/ مهمان نوازی مردم عراق در خاطرات یک شهید/ ماجرای بشارت حضرت زهرا (س) به یک شهید

هیچ‌گاه خواندن زیارت عاشورا متوقف نشود

غفاری بیان کرد: محمدرضا علاقه بسیاری به خواندن زیارت عاشورا داشت. در محل کار خود نیز، صبح‌های هر سه‌شنبه‌ محفل خواندن زیارت عاشورا برپا کرده بود. وی پیش از اعزام به سوریه، سفارش کرد، «هیچ‌گاه مراسم سه‌شنبه‌ها و خواندن زیارت عاشورا متوقف نشود!»

وصال به خواسته‌ای که در هر قدم‌ پیاده‌روی اربعین طلب شد/ مهمان نوازی مردم عراق در خاطرات یک شهید/ ماجرای بشارت حضرت زهرا (س) به یک شهید

همین که تا نیمه راه رفتم و برگشتم، ان‌شالله قبول می‌شود

همسر شهید در خصوص اهتمام بسیار محمدرضا برای زیارت امام حسین (ع) تصریح کرد: محمدرضا حتی زمانی‌که دولت بعثی در عراق حکومت می‌کرد، با وجود تمام سختی‌ها تا مرز ایران و عراق می‌رفت. اگر شرایط مهیا بود، مسیر خود را تا کربلا ادامه می‌داد؛ ولی اگر مجوز خروج نمی‌دادند با دلی شکسته برمی‌گشت و می‌گفت، «همین که تا نیمه راه رفتم و برگشتم، ان‌شالله قبول می‌شود.»

وی با اشاره به خاطرات تنها سفر کربلایی که با یک‌دیگر رفتند، توضیح داد: محمدرضا چندین مرتبه به کربلا رفته بود و آداب زیارت را می‌دانست. وی تمام اعمال مساجد و مکان‌های زیارتی را برای ما یادآوری و ما را راهنمایی می‌کرد. هنوز هم خانواده از خاطرات این سفر صحبت می‌کنند.

وصال به خواسته‌ای که در هر قدم‌ پیاده‌روی اربعین طلب شد/ مهمان نوازی مردم عراق در خاطرات یک شهید/ ماجرای بشارت حضرت زهرا (س) به یک شهید

گام هایی که به نیت شهادت در راه حسین (ع) برداشته می‌شد...

غفاری افزود: محمدرضا پیش از آغاز ماه محرم، تکرار می‌کرد که اربعین به کربلا می‌روم. وی از سال ۱۳۹۰ هر سال در پیاده‌روی اربعین حسینی شرکت می‌کرد و می‌گفت، «من به نیت شهادت در راه امام حسین (ع) قدم برمی‌دارم.»

همسر شهید گفت: آخرین مرتبه سال ۱۳۹۴ در حماسه اربعین حسینی شرکت کرد. زمانی‌که برگشت، فیلم‌ها و تصاویر بسیاری از محبت مردم عراق تهیه کرده بود. تمام خاطرات وی درباره‌ی الطاف آن‌ها بود؛ اینکه چگونه منازلشان را در اختیار ما قرار می‌دهند. ما را مهمان بهترین غذا‌ها و امکانات زندگی خود می‌کنند و حتی البسه ما را می‌شویند و صبح روز بعد، پاکیزه تحویل‌مان می‌دهند.

وصال به خواسته‌ای که در هر قدم‌ پیاده‌روی اربعین طلب شد/ مهمان نوازی مردم عراق در خاطرات یک شهید/ ماجرای بشارت حضرت زهرا (س) به یک شهید

اشتیاق وصال

وی با اشاره به دلایل حضور شهید در سوریه تاکید کرد: پیش از اعزام، فرزندان‌مان از وی خواستند که بماند تا تعطیلات عید را در کنار یک‌دیگر سپری کنیم، اما محمدرضا پاسخ داد، «ابتدا برای دفاع از اسلام و حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) و سپس برای دفاع از مردم مظلوم سوریه می‌روم.» اعتراض کردم که حضرت آقا هنوز حکم جهاد نداده‌اند؛ نباید بروید. محمدرضا گفت، «اگر پیش از آن‌که، ولی زمان دستور جهاد بدهد، حاضر شوم؛ اجر دیگری دارد.» وی ادامه داد، «تا این سفر روزی‌ات نشود، اشتیاق آن‌هایی که می‌روند را متوجه نخواهید شد.»

سرانجام محمدرضا در سیزدهمین روز از فرودین‌ماه ۱۳۹۵ و اولین مرتبه اعزام به سوریه به آرزوی دیرینه خود رسید.

وصال به خواسته‌ای که در هر قدم‌ پیاده‌روی اربعین طلب شد/ مهمان نوازی مردم عراق در خاطرات یک شهید/ ماجرای بشارت حضرت زهرا (س) به یک شهید

آمده‌ام تا شما را خدمت پسرم حسین (ع) ببرم!

همسر شهید با اشاره به خوابی که شهید پیش از شهادت خود دیده بود، بیان کرد: زمان حضور در سوریه محمدرضا خواب می‌بیند که، «خانمی با چهره‌ای نورانی محمدرضا را فرا می‌خواند و می‌گوید، آمده‌ام تا شما را خدمت پسرم حسین (ع) ببرم. محمدرضا با گریه نام ایشان را می‌پرسد و آن خانم خود را دختر پیامبر (ص) معرفی می‌کند.»

وصال به خواسته‌ای که در هر قدم‌ پیاده‌روی اربعین طلب شد/ مهمان نوازی مردم عراق در خاطرات یک شهید/ ماجرای بشارت حضرت زهرا (س) به یک شهید

و نگاهی که همواره همراه ماست!

غفاری در پایان تصریح کرد: پس از شهادت همسرم با بچه‌ها به زیارت امام حسین (ع) رفتیم. در تمام سفر حضور و نگاه محمدرضا را احساس می‌کردم. گویا همراه ما زیارت می‌کرد و هوای ما را داشت. نه تنها در سفر کربلا بلکه در منزل خودمان نیز همیشه حضور دارد. هرگاه بچه‌ها مریض شوند و یا مشکلی به وجود آید، کافی است صدایش کنم، آن مشکل بسیار سریع رفع می‌شود.

دانلود فیلم مستند این شهید 

دانلود مستند اسوه - این مستند درباره زندگی خانواده شهیدان مدافع حرم عبدالله باقری و شهید جبلی است که در کنار هم به مرور خاطرات این شهدای گرانقدر می‌پردازند.

هرگز فکر نمی‌کردم همسرم شهید شود ، مدام شوخی می کرد که شهید می شوم شهید علی‌اصغر شیردل | تاریخ شهادت: ۳۰ اردیبهشت ۹۴

نام و نام خانوادگی: علی‌اصغر شیردل

تاریخ تولد: ۱۳۵۷/۳/۳

تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۲/۳۰

تعداد فرزندان: یک فرزند پسر

 پاسدار شهید مهندس علی‌اصغر شیردل از شهدا مدافع حرم بودند که در حراست از حرم حضرت زینب (س) به دست تکفیری‌ها به شهادت رسید.

وی در ۳۰ اردیبهشت ۹۴ و در سن ۳۷ سالگی به مقام شهادت نائل آمد

«تفحص» حالا به شهدای حرم رسیده است. به استخوانهای تازه تازه و پیکرهای پاره پاره شان در غربت سرزمینی که بارها روضه هایش را اشک ریخته ایم. نسل تازه به بار نشسته امروز دسته دسته می رود تا کیلومترها دورتر از وطن، «روایت فتح» تازه ای بسازد تا مبادا روزی دستان آلوده حرامیان همیشگی تاریخ به حریم مقدس اهل بیت دست درازی کند. قصه این روزهای سرزمین من، قصه مدافعان و پهلوانان گمنامی است که عکسهایشان این روزها زینت بخش خیابان های شهر شده است تا دوباره به یادمان بیاورند «جهاد هنوز ادامه دارد...»

شهید «علی اصغرشیردل» از جمله شهدایی است که برای دفاع از مردم مظلوم سوریه و دفاع از حریم اسلام و اهل بیت (ع) راهی سوریه شد و در نهایت بعد از سقوط شهر «تدمر» در ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۴ به شهادت رسید. اما پیکر این شهید یکسال بعد تفحص شد و به آغوش میهن بازگشت تا مرهمی باشد بر زخم های انتظار خانواده داغدارش. به بهانه بازگشت پیکر این شهید سراغ خانواده اش رفتیم تا از این شهید بیشتر بدانیم. متاسفانه «امیرعلی» یادگاری ۶ساله این شهید به خاطر شکستگی که از ناحیه سر برایش اتفاق افتاد. نتوانست در این مصاحبه حضور داشته باشد تا امیرعلی را مانند پدرش تنها در حرفهای مادر و مادربزرگش دنبال کنیم.


شرط گذاشته بود در مدرسه کنارش بنشینم

پدرامیرعلی متولد سوم خرداد ۱۳۵۷ است و مادرش «بنت الهدی کمالیان» متولد ششم تیرماه ۱۳۶۲. در دانشگاه اقتصاد خوانده است و تنها ۲۲ سال داشت که با شهید «علی اصغر شیردل» ازدواج کرد و حالا امیرعلی تنها یادگاری ۱۰ سال زندگی مشترک است. امیرعلی در خانه نیست در شیطنت های کودکانه دیروزش سرش را شکانده است. اما عکسهایش مثل عکسهای پدر شهیدش در تمام نقاط خانه وجود دارد تا هر روز همه خانواده تمام خاطراتشان را با همین عکسها مرور کنند. مادرشهید شیردل درباره کودکی شهید می گوید: « مثل امیرعلی و همه شیطنت پسربچه ها را داشت. اما بیش از حد به من وابسته بود. یادم می آید به خاطر همین وابستگی به مدرسه نمی رفت و شرط گذاشته بود باید مادرم هم سرکلاس کنار دستم بنشیند. آنقدر شیرین و خوش زبان بود که وقتی می دیدند با حضور من سرکلاس حتی بیشتر از بقیه تلاش می کند اجازه می دادند.»

از روی شوخی باهم شرط می بستیم

حالا تمام روزهای زندگی مثل یک فیلم از پیش روی چشمهای همسر شهید می‌گذرد. تمام روزهای آشنایی تمام روزهایی که می‌خواستند زندگی تازه‌شان را بچینند: « علی آقا خیلی اهل تفریح بود. ۷ ماه نامزد بودیم و باهم تمام تهران را گشتیم. مثل همه زن و شوهرها پارک، سینما و تئاتر می‌رفتیم. زیارت‌ها و سیاحت‌هایمان همه سرجایش بود. یک‌بار باهم رفتیم پارک بعد تصمیم گرفتیم ناهار را بیرون بخوریم. می‌دانید که شرط‌بندی بین زن و شوهر حلال است. باهم سر موضوعی شرط بستیم و قرار شد اگر من باختم پول ناهار را حساب کنم. وقتی شرط را باختم اصلاً فکرش را نمی‌کردم که واقعاً چنین کاری بکند. رفتیم رستوران و سفارش دادیم. بعدازاینکه خوردیم زمان حساب کردن گفت خب نوبت شماست برو حساب کن. بالاخره کاری کرد که مجبور شدم غذا را حساب کنم. (خنده) خیلی آدم بانشاطی بود. آن‌قدر شوخی می‌کرد که من خیلی از حرفهای جدی‌اش را هم شوخی می گرفتم. به عکاسی خیلی علاقه داشت. یک دوربین تقریباً حرفه‌ای داشت که مدام عکاسی می‌کرد. بیشتر عکس‌ها را هم از من می‌گرفت طوری که ما الان از خودش عکس زیادی نداریم. ۱۰ سال زندگی کردیم. هم خوشی داشتیم هم ناخوشی. شادی و ناراحتی هم داشتیم. یک زندگی کاملاً معمولی ولی نمی‌گذاشتیم ناراحتی‌هایمان ادامه دارد شود.»

هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم همسرم شهید شود

چه کسی فکر می‌کرد یک روز بابای امیرعلی شهید شود؟ شهدا چه شکلی هستند؟ بابای امیرعلی چه ویژگی داشت که پا در مسیری گذاشت که شهادت در انتهای آن انتظارش را می‌کشید؟ « همیشه فکر می‌کردم شهدا آدم‌های متفاوتی نسبت به بقیه هستند. هرروز نماز شب می‌خوانند و هرروز هیئت می‌روند. برای همین هیچ وقت فکر نمی کردم شهید شود. همسرم به حلال و حرامش بسیار اهمیت می‌داد. به خمس مالش بسیار حساس بود. اما خیلی معمولی بود. در وصیت‌نامه‌اش هم نوشته است که واجبات را در اولویت قرار دهید و مستحبات را در حدتوان انجام دهید. عموی من هم شهید شده است. همیشه از پدرم می پرسیدم مگر عمو چه شکلی بود که توانست شهید شود. پدرم هم همیشه می گفت ما برادر بودیم و حتی عین هم بودیم. همسرم ارادت ویژه ای به شهید پازوکی داشت و همدیگر را از نزدیک می شناختند. شهید پازوکی از شهدای تفحص است و همیشه وقتی به بهشت زهرا می رفتیم به مزار این شهید هم سر می زدیم. همیشه می پرسیدم علی شهید پازوکی چطور شخصیتی بود که شهید شد؟ علی هم می گفت خیلی معمولی بود ولی روح سبکی داشت. کنارش که می نشستی احساس سبکی می کردی چون تعلق خاطری به دنیا نداشت. اما ما گاهی آنقدر به بعضی چیزها دلبسته می شویم که دل کندن برایمان سخت می شود و اصل کار را گم می کنیم. اما شهدا آن اصل را خوب می بینند و به ظواهر تعلقی ندارند. کسی که به این مرحله می رسد دیگر چیزی برایش با ارزش تر از آن نیست. همه ما در عمرمان حداقل یکبار حس کرده ایم ارتباطمان با خدا و اهل بیت برقرار شده است که خیلی برایمان شیرین است. اما شهدا این ارتباط را چنان حفظ کرده اند که دیگر کندن از آن برایشان سخت است.»

عشق از دنیا به آخرت می رسد

عکسهای وداع خانواده شهدا با شهیدشان در معراج شهدا و اشکهای فرزندانشان این روزها بارها از رسانه های مختلف پخش شده و دلهای زیادی را سوزانده است. این تصاویر برای برخی این سوال را به وجود می آورد که چرا باید یک مرد خانواده و فرزندانش را رها کند و کیلومترها دورتر برود؟ آیا شهدا خانواده و فرزندانشان را دوست نداشته اند؟ آیا وابستگی به آنها نداشته اند؟ همسر شهید شیردل در این باره می گوید: « شما اگر وصیت نامه همسر مرا بخوانید تمام علاقه اش به من و فرزندش را نوشته است. برای امیرعلی نوشته :«تمام هستی ام تو هستی» برای من نوشته است:« من با تمام وجود سعی کردم علاقه ام را به شما تقدیم کنم.» این نوشته برای ۴۸ روز قبل از شهادت است. قدیمی هم نیست که بگوییم قبلا چنین نظری داشته است. انسان ها اگر علاقه هایشان را درست رده بندی کنند همه در یک جهت قرار دارد. عشق های زمینی نیز به خدا می رسند. شما زمانی که بنده خدا را دوست داشته باشید می توانید خدا را هم دوست داشته باشید. چون بنده را خدا آفریده است. همسر من اگر پدر، مادر، همسر و فرزندش را دوست نداشت به این عشق نمی رسید. عشق باید از دنیا شروع بشود تا به آخرت برسد.»

از وابستگی به پسرش می ترسید

امیرعلی نوک زبانی حرف می زند و همین نوع حرف زدن او دل پدر را همیشه می برد و پدرو پسر را هر روز وابسته تر می کرد. مادر شهید شیردل درباره این ارتباط می گوید: « دیدن امیرعلی بسیار خوشحالش می کرد. این آخری ها می گفت امیرعلی وقتی حرف می زند زبانش را لای دوتا دندانش می گذارد و هر حرفی که با سین شروع می شد را به امیرعلی یاد می داد و از او می خواست مدام تکرار کند. نوک زبانی حرف زدن امیرعلی برایش بسیار شیرین بود می گفت وقتی اینطوری حرف می زند دلم غنچ می رود. یک بار آمد پیش من و گفت که مادر امیرعلی مرا خیلی پایبند خودش می کند. نمی دانم چه کار کنم؟ آن موقع گفتم خب مادر اولاد آدم را دلبسته می کند. اما  الان می فهمم چرا این حرفها را می زد داشت دل می برید. مثل کتاب های دفاع مقدسی که می خرید. یک بار سی دی «شیار۱۴۳» را برای من آورد و گفت مادر ببین خیلی قشنگ است. هرچه می گفتم نمی بینم من اعصابم خورد می شود اصرار می کرد که حتما ببینم. انگار با زبان بی زبانی می گفت که می خواهد چه کار کند اما من اصلا متوجه نمی شدم. این فیلم را هم بعد از رفتنش دیدم.»

مدام شوخی می کرد که شهید می شوم

شوخ طبعی شهید شیردل در تمام لحظات زندگی با همسرش جریان داشته است. حتی زمانی که حرف از رفتن می زند و می خواهد همه چیز را برای رفتن آماده کند. شوخی هایی که به گفته همسرش خیلی جدی شد: « با من خیلی شوخی می کرد و مدام حرف از رفتن می زد. دوسال اخیر زندگی مدام تکرار می کرد که دعا کن شهید شوم. اما همیشه می گفت:« اول باید درسم را تمام کنم.» من هم به شوخی گاهی سربه سرش می گذاشتم و می گفتم حالا که می خواهی بروی شهید شوی چه فرقی می کند لیسانس داشته باشی یا نداشته باشی؟ آخرهم همین اتفاق افتاد و امتحان آخرش را که داد برای رفتن آماده شد. برای اینکه دلم را خوش کنم مدام می گفتم برای اینکه شهید شوی من باید راضی باشم من هم راضی نیستم. از من می پرسید: «چه کار کنم راضی شوی؟» ولی من جواب می دادم تلاش نکن هرکاری کنی راضی نمی شوم. بعدهم کو تا شهادت مگر اصلا جنگی درکار است؟ که خیلی جدی می گفت: « ببین اگر من شهید نشدم» وقتی خبرهای سوریه جدی شده بود مدام دلداری می داد که نگران نباش ایرانی ها حالت مستشاری دارند. زیاد جلو نمی روند. بعد که معترض می شدم پس چرا تو مدام دم از شهادت می زنی می گفت: «خب بالاخره منطقه جنگی است ممکن است یک موشک سر آدم بیندازند و هر اتفاقی بیفتد. آن موقع ها نمی دانستم همه چیز انقدر جدی است.»

وقتی رفت زمان خیلی کند می گذشت

۱۳ فروردین ۹۴ آخرین حضور پدرامیرعلی در خانه است. روزی که شاید تمام جزییاتش را بازماندگان بارها در لحظات دلتنگی شان بارها مرور کرده اند. اما مسافر خانواده هنوز نتوانسته است که به مادرش بگوید که کجا می رود. از ترس تمام دلتنگی ها و شوریدگی های مادرانه مقصد را به جای سوریه، لبنان معرفی می کند. مادر می گوید: « همیشه می گفت کار من مخابرات و ارتباطات است من می روم ارتباطاتشان را درست کنم. کار من هم که داخل سفارت است دورتادورش هم نرده است. نه من به کسی کار دارم نه کسی کار به من دارد. راست هم می گفت اما نگفته بود سوریه می رود. یکبار پرسیدم علی هوا چطور است؟ گفت خنک است. از بچه ها پرسیدم هوای لبنان چطور است؟ گفتند که گرم است. گفتم پس چرا علی گفت خنک است. خواهرهایش خندیدند و گفتند علی دمشق است لبنان نیست.» خانم کمالیان همسر شهید باخبراست علی آقا مثل همیشه قبل از هر سفری وصیت نامه اش را نوشته است. اما این بار از همسرش قول می گیرد که باز نکند: « روزی که می خواست برود بعد نماز صبح گفت من وقت نکردم. می خواهم وصیت نامه بنویسم. ما عادت داشتیم قبل سفر یادداشتی می نوشتیم حداقل نماز و روزهایی که به گردنمان بود را جایی می نوشتیم. اما این بار دیدم وصیت نامه نوشتنش خیلی طولانی شد. پرسیدم چرا انقدر طولانی؟ گفت این بار طوری نوشتم که تا ۱۰ یا ۲۰ سال نیازی به نوشتن نداشته باشم. گفتم بده بخوانم. گفت نه الان نباید بخوانی. من این را می گذارم لای قرآن اگر رفتم و اتفاقی نیفتاد که لازم نیست بخوانی اما اگر رفتم و اتفاقی افتاد اینجا گذاشتم که پیدا کنی. من هم پای قولم ایستادم و نگاه نکردم. اما زمان خیلی دیر می گذشت ماموریت های طولانی زیاد رفته بود اما این بار خیلی کند می گذشت. منتظر بودم تماس بگیرد که تولدش را تبریک بگویم که خبر شهادتش را دادند. آن روز با یکی از دوستانش و همسرش رفتیم خانه و وصیت نامه را باز کردم.»

از روی انگشترهایش شناسایی شد

روزهای کش دار ماموریت برای امیرعلی بسیار آزاردهنده بود. اما خوشحال بود که پدرش هر روز با او تماس می گیرد. با این حال این تماس ها دلتنگی او را کم نمی کرد و او هر روز بی تاب تر می شد: « چون کارش ارتباطات و مخابرات بود هر روز تماس می گرفت و با پسرش حرف می زد. حسابی هم قربان صدقه هم می رفتند. امیرعلی می گفت: «دلم تنگ شده »پدرش هم می گفت: «تو دیگر مردی شدی.» امیرعلی جواب می داد:«مرد شدم که شدم من بابامو می خوام. برو همین الان یک هواپیما بگیر بیا اینجا مارو ببین دوباره  برگرد.» وقتی دید امیرعلی بی طاقت شده به من گفت که برایش هدیه ای بخرم و بگویم که از طرف پدرش است. من هم مشخصات چیزی که خریده بودم را با همسرم می دادم تا به امیرعلی بگوید و باور کند از طرف پدرش رسیده است. شهر «تدمر» که سقوط می کند آنها به واسطه کارشان آخرین گروهی بودند که از شهر خارج می شدند. هنگام خارج شدن هم شهر محاصره می شود و به ماشین آنها تیراندازی می شود. تیر به پهلویش می خورد و شهید می شود. اهالی بعد از همه را در یک گور دسته جمعی دفن می کنند. بعد از اینکه شهر را پس می گیرند از اهالی پرس و جو می کنند و از جنازه ها عکس می گیرند. علی همیشه حلقه اش دستش بود. هیچ وقت از دستش در نمی آورد. انگشتر دیگرش هم نگین سبزی داشت که مادرش برایش خریده بود و خیلی دوستش داشت. از همین دو مورد، شناسایی می شود.»

خبردادن به امیرعلی از شنیدن خبرشهادت سخت تر بود

امیرعلی هر روز منتظر تماس پدر است تا دوباره نوک زبانی حرف بزند و دل پدرش را ببرد اما مادر امیرعلی چطور به او بگوید که او شهید شده است؟ چطور به امیرعلی بگوید که دیگر پدرش را نمی بیند؟« خبرشهادت را در عرض ۴ یا ۵ روز به امیرعلی دادم. روز اول گفتم امیرعلی می دانی بابا چه چیزی را خیلی دوست داشت؟ گفت: « مرا خیلی دوست داشت.» گفتم بابا عاشق شهادت بود. دعا کن بابا شهید شود که به آرزویش برسد. گفت نه من نمی خواهم بابا شهید شود. اگر شهید شود من دیگر بابا را نمی بینم. روز دوم گفتم امیرعلی برای بابا دعا کردی که شهید شود. چون قهرمان ها شهید می شوند. امیرعلی گفت بابا که قهرمان نیست. گفتم چرا بابا قهرمان است. دعا کن شهید شود. گفت اگر شهید شود ما دیگر بابا را نمی بینیم. گفتم اشکالی ندارد عوضش بابا ما را می بیند.  روزهای بعدی هم به این شکل گذشت تا اینکه گفتم امیرعلی دعا کردی؟ گفت که دعا کرده است من هم گفتم امیرعلی بابا به آرزوش رسید! دوساعت یک بند گریه کرد. گفت حالا که شهید شده کی ما را سفر ببرد؟ کی ما را پارک ببرد؟ کی برایمان پول در بیاورد که ما خوراکی بخریم؟ من دلم برایش تنگ شد چه کار کنم؟ گفتم تو هرچیزی دلت خواست به من بگو من برایت می خرم. خبردادن به امیرعلی حتی از خبرشهادت پدرش برایم سخت تر بود. از شهادت همسرم که حرف می زنم گریه ام نمی گیرد. اما یاد روزهایی که می خواستم به امیرعلی خبر بدهم می افتم نمی توانم جلوی اشکهایم را بگیرم.»

این استخوانها یک روز دستهایم را محکم گرفته بود

حالا یکسال از شهادت علی اصغرشیردل تک پسر خانواده گذشته است. خیلی چیزها تغییر کرده است. امیرعلی و مادرش خانه شان را عوض کرده اند تا امیرعلی تنها یادگار شهید کنار مادربزرگش باشد.  و حالا خبر تفحص و بازگشت پیکر بعد از یکسال قرار است مرهمی باشد بر زخم های یک دلتنگی یکساله اما از پدر آن روزهای امیرعلی چه چیزهایی بازگشته است؟ مادرامیرعلی می گوید: « اینطور دیدنش خیلی سخت بود. نمی توانم بگویم خودش بود ولی برای من همان همسر خودم بود. دوستش داشتم. وقتی بر سرو صورتش دست می کشیدم احساس گذشته را داشتم. وقتی دستش را گرفتم به خودم گفتم این استخوان ها همان دستهایی است که من یک روز در دستم می گرفتم. این پیشانی همانی بود که یک روز گوشت و پوست داشت و من دست روی صورتش می کشیدم. من نمی دانم بقیه چه چیزی را دیدند اما من واقعا خودش را دیدم. شاید اگر در زندگی به من گفته بودند چنین چیزی را قرار است ببینم باور نمی کردم. من تا به حال غسالخانه هم نرفته بودم. اما چیزی که من آن روز دیدم تفاوت داشت. از قبل خودم را آماده کرده بودم چنین صحنه ای را ببینم. وقتی برگشت احساس کردم خدا او را دوباره به من داده است. تابوتش را که بغل کردم انگار خودش را در آغوش می گرفتم.» مادر شهید درباره این وصال بعد از یکسال و وداع همیشگی می گوید: « انگار کور بودم. فقط انگار پیشانی اش را می توانستم ببینم و چیز دیگری را نمی توانستم ببینم. ولی هیچ چیز بدی ندیدم. همه اش پسرم بود. همیشه فکر می کردم اگر پیکرش را بیاورند سکته می کنم. هیچ وقت فکر نمی کردم بچه ام را زیر خاک کنند و من تحمل کنم. اما به لطف زینب خیلی خوب طاقت آوردم. به خودم می گویم چقدر خوش روزی بود. برخی می گویند پسرت را حلال کردی چون از تو اجازه نگرفت و بی خبر رفت؟ می گویم خوش به سعادتش چقدر خوش روزی بود. چرا حلالش نکنم؟ شهادت مبارکش باشد مگر می توانم بگویم راضی نیستم؟»

کاش فرزند دیگری داشتیم

مزار پدر در قطعه ۲۶ بهشت‌زهرا تهران، قرار است مامنی باشد برای روزهای دل‌تنگی امیرعلی و مادرش. برای روزهای کودکی و نوجوانی‌اش، برای روزهای پر غرور جوانی‌اش اما امیرعلی این روزها دوست دارد برای پدر مدام خیرات کند. مخصوصا از همان شکلات‌هایی که پدر دوستشان داشت. مادربزرگ امیرعلی درباره این خیرات می‌گوید: « امیرعلی دوست داشت برای  پدرش شکلات پخش کند. اصرار می‌کرد که از آن شکلات‌هایی بخریم که پدرش دوست داشت. با پدربزرگ مادری اش رفت و شکلات خرید و بعد همه را پخش کرد. یکی از آن شکلات‌ها را هم گذاشت سر مزار پدرش می گفت ما که برویم بابا بخورد. گفتیم اینجا نگذار، برداشت و گذاشت روی دهان عکس پدرش این صحنه‌ها آدم را می‌سوزاند. اما خب طاقت آوردم و خدا رو شکر می‌کنم که خدا به من فرزندی داد که آبروی دنیا و آخرتم شد.»

اما خانم کمالیان درباره حسرتش می‌گوید. حسرت داشتن یک خواهر برای امیرعلی: « دقیقه‌به‌دقیقه نبودنش که حسرت است. اما کاش یک بچه نداشتیم. کاش امیرعلی یک خواهر داشت که تنها نبود. الان مدام بهانه می کند که خواهر می خواهد. کاش یک فرزند دیگر هم داشتیم که سختی های تنهایی را کمتر می کرد. وقتی راه پیش رو نگاه می کنم که باید بدون همسرم باشم خیلی سختم می شود. همسر شهید بودن خیلی افتخار دارد اما از درون آدم را می سوزاند. سوزاندنی که آدم را بزرگ می کند. اما احساس می کنم خدا به من و همسرم محبتی داشت که اینطور خواست.»



مادر شهید: پیکرش گوشت و پوست ندارد ولی باز می‌خندد/توسط انگشترش شناسایی شد/با اصابت تیر در پهلو به شهادت رسید

او در ادامه ویژگی‌های اخلاقی پسرش را برمی‌شمرد. و به خصوصیاتی اشاره می‌کند که همیشه مردم از آن به نیکی یاد می‌کنند و می‌گوید: علی اصغر خوش رو، خوش اخلاق، مومن، زن و بچه دوست، بی اهمیت به مال و مادیات دنیا به مال دنیا بود. فقط عاشق زن و بچه‌اش بود. پسرخوب، مومن و نمازخوانی بود همه خوبی‌ها را خدا جمع کرده و به او داده بود. شکر خدا...!

مادر به دیدن تابوت بسته شده اکتفا نکرده است. او پیکر فرزندش را دیده است و حالا آن را نیز به خوبی توصیف می‌کند و می‌گوید: خوش رویی، خنده رویی‌ و لبخند پسرم زبانزد همه عالم است. همه عاشق خنده‌هایش بودند. الان که پیکرش را بعد یک سال آوردند گوشت و پوست ندارد ولی باز می‌خندد. من پیکر پسرم را دیدم. تیر به پهلوی راستش خورده بود. خونریزی خیلی زیادی داشته است و یک یا علی گفته و شهید شده است. پیکرش را نتوانستد به عقب برگردانند. بعد از یک سال توسط انگشتر و حلقه‌اش شناسایی شد، خودش دوست داشت گمنام باشد. نه پلاکی در گردنش بود نه مدارکی در جیب‌هایش، هیچ چیزی همراهش نبود.

می‌گفت بعد از من گلایه‌هایتان را فقط به امام زمان(عج) بگویید

انگیزه شهید شیردل برای حضور در میدان دفاع از حریم اهل بیت(ع) قوی بود. او قبل از رفتن وصیت‌هیش را هم به اعضای خانواده کرده بود و از این انگیزه قوی صحبت کرده بود. مادرش می‌گوید: وصیتش این بود که صبور باشیم. هر وقت خیلی خسته شدیم و دلمان سوخت به مصائب حضرت زینب(س) و روز عاشورا فکر کنیم، به من به خواهر و همسر و پسرش وصیت کرده است گله‌ها و شکوه‌هایمان را به امام زمان بگوییم و فقط با امام زمان(عج) درد و دل کنیم. برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفت. خواهرش گفته بود: «نرو؛ دعا می کنم کارت درست نشود که بتوانی بروی.» علی اصغر می‌گفت: « این حرف را نگو اگر من نروم اسلام چه می‌شود؟ داعش به مرزهای عراق آمده. ما باید برویم و نگذارم داعش بیاید. ما باید برای دفاع از حرم خانم زینب(س) برویم.» هدفش همین بود.

وصیتنامه

بسم‌الله الرحمن الرحیم
اشهد ان لا اله الاالله، اشهد ان محمدا رسول‌الله (ص) و اشهد ان علی ولی‌الله (ع)
 بعد از عرض سلام و احترام خدمت آقا امام زمان (عج)، چند نکته‌ای را خدمت خانواده‌ی عزیزم عرض می‌نمایم: با توجه به شرایط کنونی و آغاز جنگ در سرزمین‌هایی که برای ما شیعیان دارای اهمیت خاصی از لحاظ قداست است و با توجه به بیم بی‌حرمتی و تخریب این اماکن مقدس توسط دشمنان اسلام، تصمیم گرفتم نسبت به ادای دین، هرچند ناچیز و کوچک اقدام نمایم تا شاید در دنیا و آخرت شرمسار خاندان رسول‌الله (ص) نباشم و در صورتی که لایق باشم به شعار "کلنا عباسک یا زینب (س)" جامه‌ی عمل بپوشانم و امیدوارم این لیاقت را در دنیا و آخرت بر اساس نظر ایشان کسب نمایم.
و این نکته را لازم به یادآوری می‌دانم که این انتخاب کاملاً از روی عقل و بر اساس باورهای دینی من شکل‌گرفته و هیچ شخص و یا عامل دیگری در تصمیم‌گیری من دخیل نبوده است.

 پدر و مادر عزیزم؛ هر آنچه در دنیا از لحاظ معنوی و معرفتی کسب نمودم را مدیون رزق حلال و تربیت اسلامی شما عزیزان هستم و می‌دانم که هیچ‌گاه و هیچ‌گاه نمی‌توانم حتی لحظه‌ای جبران زحمات شما را نمایم.

از صمیم قلب از شما سپاسگزارم و عاجزانه خواهشمندم مرا عفو نمایید و اشتباهات و قصور مرا از روی جهل و نادانی بدانید. وقتی بین شما نیستم نیز مرا از دعای خیر فراوان خود محروم ننماید که درواقع وقتی در بین شما نیستم بیشتر از قبل به دعای خیر شما نیازمندم.
 خواهران عزیزم؛ شما نیز مرا حلال کنید و همواره به یاد داشته باشید که محتاج دعای خیر شما عزیزان هستم.
 مادر، پدر و خواهران عزیزم؛ هیچ‌گاه بابت نبود من، هیچ شخص و یا هیچ ارگان و سازمانی را مقصر ندانید و با صبر زینب گونه مرا در راهی که انتخاب کردم یاری نمایید و همان‌طور که در بالا یادآوری کردم، این انتخاب بر اساس احساس تکلیف و ادای دین به خاندان رسول‌الله (ص) صورت گرفته است.
همیشه و در تمام اوقات صبر پیشه کنید و با ذکر نام و یاد خدا به آرامش قلبی و روحی برسید و هرگاه عرصه بر شما تنگ شد همیشه یاد این مطلب باشید که "لایوم کیومک یا اباعبدالله (ص)". همیشه عاشورا و وقایع آن را به یاد داشته باشید، آن وقت خواهید دید که هیچ روزی مانند عاشورا نیست و هیچ مصائبی بالاتر از مصائب عاشورا نیست. پس گریه و شیون را در حد معمول و معقول انجام دهید. مبادا با گریه و شیون خارج از حد و غیرمعقول باعث شادی دشمنان اسلام شوید. همان‌طور که گفتم حضرت زینب (س) را الگوی خود قرار دهید.

 همسر عزیزم؛ در طول زندگی مشترکمان فراز و نشیب‌های فراوانی را با هم طی کردیم. از آغاز، هدفمان ساختن زندگی مشترک بود. در تمام سال‌های زندگی سعی کردم علاقه‌ام را با تمام وجود به شما هدیه نمایم، اما شما می‌دانید که انسان کامل فقط معصومین هستند.

در طول این مسیر بنده قصورات فراوانی را نسبت به شما داشتم، عاجزانه خواهشمندم مرا حلال نمایید و حتماً برای من همیشه دعای خیر نمایید.
  و اما پسر عزیزم، امیرعلی جان؛ شاید شما مرقومه را سال‌ها بعد بخوانی، اما اکنون که به سنی رسیده‌ای که قادر به خواندن هستی بدان که تمام وجود و هستی من شما هستی. حتی زمانی که در کنار شما نیستم، اعمال، رفتار و احساسات شما را درک خواهم کرد.
پسر عزیزم، شما را به انجام سه عمل بر اساس فرمایش رهبری توصیه می‌کنم. در طول زندگی همیشه تحصیل، تهذیب و ورزش را سرلوحه امور خود قرار بده و هر سه را به‌طور هم‌زمان تقویت کن. اعمال واجب شرعی را هیچ‌گاه ترک نکن و اعمال مستحبی را در حد توان انجام بده. به معصومین (ع) به‌ویژه آقا امام حسین (ع) عنایت ویژه‌ای داشته باش. هیچ‌گاه خود را خارج از محضر آقا امام زمان (عج) فرض نکن. تمام عرایض و شکوه‌هایت را به محضر ایشان ببر و این را بدان که تا حرکت نکنی برکت جاری نمی‌شود. دعا و روزه و نماز به‌جای خود، اما تا وقتی وارد میدان نشوی اعمال فوق مؤثر نخواهد بود.
در رابطه با تحصیل، سعی کن عالی‌ترین مدارج را کسب نمایی (در رشته مورد علاقه‌ات) و شغلی را انتخاب نمایی که مرتبط با تحصیلات باشد که بهترین علم علمی است که همراه با عمل باشد که خیر دنیا و آخرت در این امر است.
در رابطه با ورزش، حتماً یک رشته ورزشی را مخصوصاً شنا را به‌طور کامل بیاموز که صحت جسم در انجام ورزش مداوم است و اسلام نگاه ویژه‌ای به شنا دارد. هیچ‌گاه به مادرت بی‌احترامی نکن. اوامر او را انجام بده و همواره خود را فرزند او بدان نه بیشتر از آن. رمز موفقیت، استمرار و تلاش و پشتکار است. در امور فوق، پشتکار داشته باش تا بعد از سال‌ها بتوانی نتیجه آن را ببینی. همان‌طور که گفتم حتی اگر در کنار شما نباشم، اعمال، رفتار و احساسات شما را درک می‌کنم. پسرم همواره به یاد من باش و مرا از دعای خیرت محروم نکن.
 خانواده‌ی عزیزم (پدر، مادر، خواهران، همسر و پسرم)؛ مجدداً شما را به صبر دعوت می‌کنم و از شما می‌خواهم که با صبر خود مرا در راهی که انتخاب کردم یاری نمایید. با صبرتان باعث آرامش روحی من می‌شوید.
 پدر بزرگوارم؛ از شما خواهشمندم از همکاران، دوستان و اقوام برای من حلالیت بطلبید و در صورتی که دینی دارم از طرف من ادا نمایید. در بین همکاران من طلب مغفرت و حلالیت نمایید.
 خواهران عزیزم؛ شما نیز از همسرانتان و خانواده‌ی خود برای من حلالیت طلب نمایید و در صورت داشتن دینی مراتب را به پدرم منتقل نمایید تا ایشان از طرف من ادا نمایند.



‍ اول پاییز بود

درکلاس معلم دفترخودرا بازکرد.

بعدبانام خدای مهربان درس اول آب را آغاز کرد.

گفت'' بابا آب داد'' بچه ها یک صدا گفتند  ''بابا آب داد''

پسرک اما لبانش بسته ماند،گریه کرد،صورتش راتاب داد.

او دلش تنگ بود ولی یادش آمد مادرش یک روز گفته بود : پسرم بابای پاکت شهید شد.

مدتی در فکر بابا غرق بود تا که دستی اشک اوراپاک کرد.

بچه ها خاموش ماندند و پسری در گوشه ای آهسته باز گفت''بابا آب داد''

آقا امیرعلی  روز اول مدرسه فرزند شهیدمدافع حرم علی اصغر شیردل


شهید عبدالحمید سالاری از زبان همسر و پدر شهید به همراه زندگی نامه | تاریخ شهادت: ۳ آذر ۱۳۹۴

نام و نام خانوادگی: عبدالحمید سالاری

تاریخ تولد: ۱۳۵۵

تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۳

محل شهادت: حلب، سوریه

تعداد فرزندان: یک دختر و یک پسر

 شهید عبدالحمید سالاری سال ۱۳۵۵ در روستای سردر از توابع شهرستان حاجی‌آباد در استان هرمزگان به دنیا آمد، دوران کودکی تا پایان دوران راهنمایی را در زادگاهش گذراند.

ایشان در ۲۶ مهرماه سال ۱۳۹۴ مصادف با چهارم ماه محرم از طریق بسیج استان سیستان و بلوچستان پس از گذراندن دوره‌های آموزشی در تهران برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) و مبارزه با گروه‌های تکفیری و داعش عازم شهر دمشق در کشور سوریه می‌شود و پس از زیارت حرم مطهر حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) عازم شهر حلب می‌شوند تا اینکه در روز سه‌شنبه ۳ آذر ۱۳۹۴ مصادف با دوازدهم ماه صفر به درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

پیکر مطهرش پس از ورود به کشور عزیزمان ایران با شکوه خاصی در تاریخ ۱۴ آذرماه ۱۳۹۴ بر روی دستان مردم شهیدپرور بندرعباس تشییع و در تاریخ ۱۵ آذر ۱۳۹۴ در روستای سردر زادگاهش به خاک سپرده شد.

از ایشان دو فرزند به نام‌های محمدامین و زهرا به یادگار مانده است.


شهید از زبان همسر
عبدالحمید سالاری با وانت کار می‌کرد و رزق و روزی همسر و دو فرزندش را درمی‌آورد. شکل و شمایلش را که نگاه می‌کردی، یک مرد عیال وار زحمتکش را می‌دیدی که در آفتاب گرم بندر عباس کار می‌کند و روزگار می‌گذراند. اما توی دل این مرد خیلی خبرها بود. ارادتش به اهل بیت آن قدر بود که وقتی تصمیم به اعزام گرفت، چون در استان هرمزگان داوطبانی چون او را سخت گزینش می‌کردند، خودش را به سیستان و بلوچستان رساند و از آنجا اعزام شد.

به گفته همسرش عبدالحمید هیچ وقت مدعی صف اول نبود و اهل بیت او را از آخر مجلس چیدند. گفت و گوی روزنامه جوان با مریم سالاری همسر شهید را پیش رو دارید.

نام فامیلتان با شهید یکی است، با هم نسبتی دارید؟ از وصلت‌تان بگویید.
ما دخترخاله، پسرخاله بودیم، منتها خیلی همدیگر را نمی‌دیدیم. خانه ما بندرعباس بود و خانواده عبدالحمید در روستای آبا و اجدادی‌مان سردر که از توابع حاجی آباد است سکونت داشتند. روستایمان 120 کیلومتر از بندر فاصله دارد. از طرف دیگر چون همسرم آن زمان در نیروی انتظامی کار می‌کرد و به شمال کشور منتقل شده بود، کمتر در خانه بود و همدیگر را خیلی نمی‌‌دیدیم. سال 78 در فصل برداشت خرما به روستا رفته بودم. سری به خاله‌ام زدم که بعدها مادر شوهرم شد. خاله گلایه داشت که عبدالحمید می‌خواهد از شمال انتقالی بگیرد و به زاهدان برود. از من خواست وقتی به بندر برگشتم به او زنگ بزنم و از این تصمیم منصرفش کنم. من گفتم خجالت می‌کشم و نمی‌توانم زنگ بزنم. اما اصرار کرد و نهایتاً قبول کردم. وقتی از بندر به عبدالحمید زنگ زدم، خیلی تعجب کرده بود که چطور دخترخاله مغرورش به او زنگ زده است. من هم خودم را به ناراحتی زدم و گفتم چرا می‌خواهد با قضیه انتقالی‌اش خاله را ناراحت کند. همان تماس ساده تلنگری شد که هر دو جدی‌تر به هم فکر کنیم. طوری که وقتی عبدالحمید به مرخصی آمد، از علاقه‌اش به من با خانواده‌اش صحبت کرده بود و آنها هم یک شب به خانه ما آمدند و قرار و مدارها را گذاشتیم. آبان 79 با هم عقد و اسفند 79 هم مراسم ازدواجمان را برگزار کردیم.

نتیجه تصویری برای شهید عبدالحمید سالاری

وقتی با شهید زیر یک سقف زندگی کردید او را چطور آدمی شناختید؟
عبدالحمید یک مرد زحمتکش و خانواده‌دوست بود. من از اول شرط کردم که باید انتقالی بگیرد و به بندر بیاید. او هم قبول کرد. بعد از انتقالی‌اش با 14 سکه که رسم خانواده ما است با هم عقد کردیم. پدرم به مهر 14 سکه اعتقاد خاصی دارد و فامیل‌ها به شوخی می‌گویند که آقای سالاری بلد نیست بیشتر از 14 بشمارد. به هرحال زندگی ما تا چند سال در همان بندر عباس گذشت. نمی‌خواهم در مورد عبدالحمید غلو کنم. او یک مرد خانواده به تمام معنا بود. اخلاق خوبی داشت و بسیار متواضع بود. با هرکسی مصافحه می‌کرد همیشه یک دستش به سینه بود. البته گاهی عصبانی می‌شد که سعی می‌کردم در آن مواقع طرفش آفتابی نشوم و خیلی زود هم آرام می‌شد. حاصل ازدواج ما دو فرزند شد به نام‌های محمد امین که الان 14 سال دارد و زهرا 13 ساله است. همسرم روی تربیت بچه‌ها خیلی حساس بود. هرچند که می‌گفت تربیت آنها با مادرشان است اما شکر خدا دو نفری بچه‌ها را خوب تربیت کردیم. محمد امین در رشته حفظ قرآن مقام استانی دارد و الان قاری قرآن است و مداحی می‌کند. زهرا هم علاوه بر حفظ قرآن در رشته ورزشی تکواندو فعالیت می‌کند.

نتیجه تصویری برای شهید عبدالحمید سالاری

همسرتان از طریق شغل نظامی‌اش به سوریه اعزام شدند؟
 نه، عبدالحمید حدود شش سال قبل از شهادتش از نیروی انتظامی خارج شده بود. بعد از آن به همراه برادرش با وانت کار می‌کردند. سال 94 بود که گفت می‌خواهد برای دفاع از حرم اهل بیت به سوریه برود. بدون اینکه حتی عضویت فعال و مستمر در بسیج داشته باشد.

پس چطور شد که ناگهان تصمیم گرفت به سوریه برود؟ به هرحال چنین تصمیمی باید پیش‌زمینه‌هایی داشته باشد. شده بود از شهادت برایتان صحبت کند؟
راستش خیلی از این چیزها در خانه صحبت نمی‌کردیم. حتی می‌توانم بگویم که سابقه رزمندگی در خانواده ما نسبت به خانواده عبدالحمید بیشتر بود. پدرم عضو کمیته انقلاب اسلامی بود و یکی از عموهایم پاسدار است و عموی دیگرم سردار علی سالاری از فرماندهان گردان جنگ بودند که به شهادت رسیده است. منتها همسرم چیزهایی در دلش داشت. مثلاً هر سال تحویل که عادت داریم به مزار عمو برویم، با اینکه نسبت فامیلی نزدیک‌تری با عموی شهیدم دارم، اما عبدالحمید سرمزارش به گریه می‌افتاد و این برایم تعجب‌آور بود. ارادت خاصی به شهدا داشت. این چیزها را به زبان نمی‌آورد و در دلش بود. وقتی گفت می‌خواهد برای دفاع از حرم به سوریه برود، من خیلی از اوضاع منطقه خبر نداشتم. می‌دانستم فتنه‌ای به نام داعش و تروریست‌های سلفی هستند، اما از ابعاد قضیه باخبر نبودم. بنابراین فکر می‌کردم رفتن آنها آن قدرها هم پرخطر نیست. این طور بود که راحت‌تر از آن چیزی که فکرش را بکنید، ‌با رفتنش موافقت کردم. هرچند اگر می‌دانستم چقدر خطر دارد باز قبول می‌کردم.

با جدیت می‌گویید با رفتنش موافق بودید؛ این قاطعیت از کجا نشئت می‌گیرد؟

 عرض کردم که خانواده ما سابقه رزمندگی دارند و با این مسائل خیلی بیگانه نیستیم. من به شهدا علاقه دارم و همیشه دوست داشتم در زندگی‌ام نسبتی با یک شهید را تجربه کنم. نمی‌گویم آرزوی این را داشتم ولی ته دلم دوست داشتم همسرم روزی سعادت شهادت نصیبش شود. از طرف دیگر این موضوع را خوب درک کرده‌ام که اگر خون عبدالحمیدها یک به یک در سوریه و عراق نریزد، ‌فردا روز دشمن خودش را به مرزهای ما می‌رساند و باید صدها و بلکه هزاران نفر از هموطنانمان کشته شوند. بنابراین راهی را که همسرم به خاطرش شهید شد آن قدر ارزشمند می‌دانم که اگر پدر و پسرم هم بخواهند بروند، هیچ مانعی پیش پایشان قرار ندهم. روزی که عبدالحمید از رفتنش گفت، ‌من هم گفتم واقعاً شیرمردی که چنین تصمیمی گرفته‌ای.

درک این مسئله کمی سخت است که چطور پدر یک خانواده با دو فرزند از همه چیزش بگذرد و برود. آن هم با وجودی که شغل آزاد داشت و از او توقع اعزام نمی‌رفت.
نمی‌دانم چرا هیچ وقت از انگیزه‌های رفتن همسرم از او نپرسیدم. اینکه بخواهم سؤال پیچش کنم و او برایم توضیح بدهد. اما همسرم در رفتنش آن قدر مطمئن بود که چون دید از هرمزگان اعزامش نمی‌کنند، این در و آن در زد و از سیستان اعزام گرفت. ظاهراً چند نفر از دوستانش از آنجا تماس گرفته بودند که نیروهای داوطلب مردمی را از اینجا راحت‌تر می‌برند و عبدالحمید هم با عنوان اینکه اهل سیستان است، چند روزی به آنجا رفت و اعزام گرفت. جالب است که در مراسم تشییع پیکرش، یکی از فرماندهانش می‌گفت زمان جنگ شناسنامه‌ها را دستکاری می‌کردند و حالا محل سکونت را! من مطمئنم که عبدالحمید اگر زبان توضیح انگیزه‌هایش را نداشت، توی دلش خیلی چیزها داشت.

مثلاً چه چیزهایی؟ سؤالمان را این طور هم می‌پرسم که چه چیزی باعث شد آدم‌هایی مثل عبدالحمید از میان چندین میلیون شیعه خود را به دفاع از حرم برسانند؟
من خودم هم به اینکه چرا او تصمیم به رفتن گرفت فکر کرده‌ام. عبدالحمید به واقع عاشق اهل بیت بود. آن هم عشقی که تنها در حرف نبود بلکه در مسیرش خطر می‌کرد. در ایام محرم، تمام 10 روز خودش را به روستا می‌رساند و در تمام مراسم فعالانه شرکت می‌کرد. پسرم محمد که گاهی مداحی می‌کند، می‌گفت یکبار بین عزادارهای سیدالشهدا(ع) آب پخش می‌کردم که بابا پارچ را از من گرفت و گفت: خودم آب پخش می‌کنم تو برو به مداحی‌ات برس. عبدالحمید خادم هیئت‌های مذهبی بود و فقط برای عزاداری نمی‌رفت. سعی می‌کرد از عزاداران آقا پذیرایی کند. گاهی فکر می‌کنم امثال من فقط دم از دین و مذهب می‌زنیم. عاشقان واقعی اهل بیت عبدالحمیدها هستند. یک نکته‌ای که در زندگی‌اش خیلی پررنگ بود اینکه او احترام خیلی زیادی به مادرش می‌گذاشت. غیر از خودش یک برادر و دو خواهر دارد. اما هر وقت مشکل یا بیماری‌ای برای مادرش پیش می‌آمد، این عبدالحمید بود که جلوتر از دیگران به خدمت مادرش می‌رفت. به نظرم دعای خیر او در سرنوشت زیبای عبدالحمید تأثیرگذار بود. فیلم زیارت همسرم و همرزمانش در حرم خانم رقیه(س) را که می‌دیدیم، حال و هوای عبدالحمید واقعاً دیدنی بود. طور خاصی منقلب شده بود. عاشق اهل بیت بود و در راه عشقش هم جان داد.

گفتید که ایشان اول به سیستان رفت و بعد اعزام گرفت. چه زمانی رفت و کی به شهادت رسید؟
 26 مهرماه 1394 که مصادف با چهارم محرم بود، بدون اینکه بچه‌ها از رفتنش خبر داشته باشند، از من خداحافظی کرد و به سیستان رفت. از آنجا دوبار به من زنگ زد و بعد از چند روز که توانسته بود اعزام بگیرد، به همراه همرزمانش به تهران رفته بودند. گویا 15 روز هم آنجا آموزش می‌بینند. طی این مدت هم چند بار با من تماس گرفت. در سوریه تنها دوبار و آن هم در حد یکی دو دقیقه توانستیم با هم تلفنی حرف بزنیم. عبدالحمید خیلی در سوریه نماند و سوم آذرماه 94 به شهادت رسید. پیکرش 14 آذر در بندر و حاجی آباد تشییع شد و پانزدهم در روستایمان سردر به خاک سپرده شد.

تیغ طعنه‌زنندگان به شما هم زخم زده است؟
من در یک شرکت حسابدار بودم. بعد از مراسم همسرم که به محل کار برگشتم، اولین حرف رئیسم این بود که شما چرا به محل کار برگشتید، با پول‌هایی که به شما می‌دهند دیگر نیازی به کار ندارید. این حرف خیلی ناراحتم کرد. طوری که با عصبانیت گفتم خب شما هم بروید تا پول خوب گیرتان بیاید. متأسفانه یکسری از افراد بدون اینکه اطلاع درستی داشته باشند با این طور حرف‌ها دل خانواده شهدا را می‌سوزانند. در حالی که ما نه پولی گرفته‌ایم و نه عبدالحمید برای این چیزها رفته بود. متأسفانه طعنه‌هایی که می‌زنند روی فرزندانم اثر خیلی بدی گذاشته است. من دیگر محل کارم نمی‌روم چون می‌خواهم بیشتر کنار بچه‌ها باشم. گاهی اقوام به آدم حرف‌هایی می‌زنند که باورپذیر نیست. من یکبار به یکی از آشناها که او هم دم از پول و این چیزها می‌زد گفتم: همه پول‌های دنیا برای شما، من فقط همسرم و پدر بچه‌هایم را می‌خواهم نه چیز دیگری را.

فرزندانتان در نبود پدر چه می‌کنند؟
چیزی که دلم را می‌سوزاند این است که هر دویشان گریه نمی‌کنند و دلتنگی را در خودشان می‌ریزند. وقتی به زیارت حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) رفتیم، دختر در حرم خانم رقیه یاد فیلم زیارت پدرش افتاده بود و طوری دلش شکست که رنگ چهر‌‌ه‌اش کاملاً برگشت. عکس زیارت آن روزش را هرکسی می‌بیند می‌گوید زهرا مریض شده بود. پسرم محمد هم با کمک بچه‌های سپاه به کلاس تیراندازی می‌رود و می‌گوید می‌خواهم اسلحه پدرم روی زمین نماند. ما دیداری با حضرت آقا داشتیم. من در آنجا درباره کلاس‌های تیراندازی محمد گفتم و اینکه دوست دارد جای پدرش را بگیرد. حضرت آقا هم از محمد پرسید دوست داری تو هم بروی؟ ‌محمد گفت بله. حضرت آقا هم توصیه کردند که شما درستان را خوب بخوانید. الان جوان‌هایی مثل پدرت در آنجا حضور دارند و ان‌شاءالله تا شما بزرگ‌تر شوی این جنگ هم تمام می‌شود.


شهید از زبان پدر
شهید عبدالحمید سالاری سردری  دوم شهریور 1355 در روستای سردر سیرمند از توابع شهرستان حاجی آباد  چشم به جهان گشود ، دوران کودکی را در آغوش پدر و مادری مهربان و با ایمان سپری نمود. وی ا ز کودکی به پیامبران و امامان و اهل بیت علیه السلام علاقمند و شیفته آنان بود . از آنجا که منزلشان در نزدیکی مسجد واقع شده بود در مراسم  مذهبی که در مسجد برگزار می شد شرکت می کرد. پدرش کشاورز و مادرش خانه دار بود. عبدالحمید همراه پدر به باغ می رفت و به او کمک می کرد . تا اینکه به سن مدرسه رسید ، وی دوران  ابتدایی  را در مدرسه شهید عبدالله ساروئیه  با موفقیت طی نمود و برای ادامه تحصیل در مقطع راهنمایی در مدرسه شهید عوض سالاری ثبت نام  و این دوران را به پایان رسانید . در دوران تحصیل معلم ها و هم کلاسی هایش از وی راضی بودند.

نگاهی به زندگینامه و فعالیت های شهید عبدالحمید سالاری سردری

پایبندی به نماز

عبدالحمید در نماز جماعت ظهر که در مدرسه برگزار می شد شرکت می کرد . پدرش می گوید :" همیشه  قبل از رفتن به مدرسه وضو می گرفت  و برای برپایی نماز جماعت روانه مدرسه می شد."

عبدالحمید برای ادامه تحصیل به بندرعباس عزیمت نمود و در منزل عمویش ساکن شد. سال اول دبیرستان را در مدرسه شهید ذاکری گذراند و بعد از آن دوباره به روستا و زادگاه خویش برگشت و به دلیل مشکلاتی  که داشت از ادامه تحصیل  بازماند .

وی مدتی را هم  در کار کشاورزی به پدرش کمک کرد تا اینکه در سال 1373 در نیروی انتظامی ثبت نام کرده و  پذیرفته شد. پس از گذراندن دوره آموزشی در شهرستان جهرم و پس از تقسیم بندی به مدت 8سال در شهرهای بابل ،بابلسر و نوشهر خدمت نمود. در اواخر همین دوران تشکیل خانواده داد و با دختر خاله اش ازدواج کرد که حاصل آن دو فرزند به نام های محمد امین و زهرا است.

وی پس از ازدواج با توجه به علاقه ای که به فرزند و خانواده اش داشت به بندرعباس انتقالی گرفت  و در دریابانی انتظامی استان هرمزگان مشغول خدمت شد.

این شهید گرانقدر مدت 16 سال در نیروی انتظامی خدمت کرد  وبعد به شغل آزاد  مشغول گردید. تا اینکه در سال هایی که سوریه توسط داعش مورد حمله واقع شده بود از طریق بسیج سیستان و بلوچستان پس از طی دوران آموزشی در تهران به عنوان بسیجی عازم سوریه گردید و سرانجام  سوم  آذر  1394 مصادف با 12 صفر در شهر حلب توسط عوامل تکفیری داعش به فیض عظیم شهادت نایل آمد.

پیکر این شهید سرافراز پس از ورود به کشور  15 آذر 94 در زادگاهش پس از تشییع بر روی دستان مردم شهید پرور استان هرمزگان روستای سردر در خاک آرام گرفت.

نگاهی به زندگینامه و فعالیت های شهید عبدالحمید سالاری سردری




فایل خاطرات شهدا مدافع حرم /مستند ملازمان حرم / شهید عبدالحمید سالاری

فایلدانلود فیلم دیدار با خانواده شهید



زندگی نامه و وصیت نامه شهید مهدی صابری | تاریخ شهادت: ۱۳ اسفند ۱۳۹۳

نام و نام خانوادگی: مهدی صابری
تاریخ تولد: ۱۳۶۸/۱/۱۴
تاریخ شهادت: ۱۳۹۳/۱۲/۱۳
سمت: فرمانده گردان حضرت علی‌اکبر (ع) از تیپ فاطمیون
مهدی صابری یکی از شهدای افغانستانی مدافع حرم است. بیست و چهار پنج سال بیشتر نداشت اما فرمانده توانای گروهان حضرت علی‌اکبر (ع) نیروی مخصوص تیپ فاطمیون بود، تیپی که امروز تبدیل به لشکر شده است. در ماجرای گرفتن «تل قرین» که اهمیت فوق‌العاده‌ای در از بین بردن کمربند حائل رژیم صهیونیستی در بلندی‌های جولان داشت، اواخر سال ۹۳ به شهادت رسید.
شهید صابری، یک‌تنه هر کاری انجام می‌داد به قول معروف همه فن حریف بود، از آشپزی در هیئت گرفته تا کارهای امدادی، فنی، مخابراتی و اقدامات تخصصی عملیاتی. همیشه سنگ تمام می‌گذاشت. برایش فرقی نداشت کجا کار می‌کند، با کدام تیم شریک است یا کاری که می‌کند چه چیزی است. هرجایی که بود بهترین بود. بعد از شهادت او، سنگینی جای خالی‌اش روی دوش خیلی‌ها حس شد. این‌ها را پدر شهید «مهدی صابری» می‌گوید.
همه او را به یک دل‌بستگی خاص می‌شناختند؛ آن هم حُبّ حضرت علی‌اکبر (ع) بود. هر جا که به نام علی‌اکبر (ع) مزین بود مهدی صابری هم یک‌گوشه‌ آن مشغول بود. فرقی نداشت هیئت محلی‌شان باشد یا گروهان مخصوص تیپ فاطمیون. برای همین وصیتش را بعد از بسم‌الله با «یا علی‌اکبر ِ لیلا» آغاز کرد. رفته بود که برای ایام فاطمیه برگردد، همین هم شد. روز شهادت حضرت زهرا (س) خبر شهادتش را آوردند. پیکر مطهر این شهید و سه تن دیگر از شهدای لشکر فاطمیون هم‌زمان با ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا (س) با حضور مردم شهر مقدس قم تشییع و در قطعه شهدای مدافعان حرم بهشت معصومه (س) به خاک سپرده شد.
  

مهدی در ۱۴ فروردین ماه سال ۱۳۶۸ در مشهد مقدس به دنیا آمد. بعدها با خانواد هاش به قم هجرت کردند. با حضور در مراسم اولین تشییع شهید مدافع حرم در قم، عشق جهاد در وجودش شعله کشید.

چه قدر جالب است، اسرائیل با دستان خود شرایطی را فراهم کرد که در نزدیکی مرزهای خود مجاهدینی از کشورهای مختلف گردهم آمدند که دشمن اصلی خود را، صهیونیسم می دانند. گویا قرار است که حضرت زینب سلام الله علیها که پیام آور حماسه عاشورا بود، قافله سالار زمینه سازان ظهور هم باشد. و سربازان او فرزندان دهه شصت و هفتاد خمینی هستند که گرد حرم اش حلقه زده اند و ندا می دهند: لن تسبی یا زینب مرتین( دیگر به اسارت نخواهی رفت).

گفتگویی با پدر شهید و فرماندهشان شهید مصطفی صدرزاده که معروف بود به سیدابراهیم داشتیم. بعد از این گفتگو آقای صدرزاده نیز به مقام رفیع شهادت نائل آمد.

عشق به جهاد

مهدی در ۱۴ فروردین ماه سال ۱۳۶۸ در مشهد مقدس به دنیا آمد. بعدها با خانواد هاش به قم هجرت کردند. با حضور در مراسم اولین تشییع شهید مدافع حرم در قم، عشق جهاد در وجودش شعله کشید. شب ها در خانه بحث داشتیم. برای من جهاد چیزی غریبی نبود زیرا خودم در دوران جهاد با طالبان بزرگ شده بودم. ولی برای مادر و دو خواهرش سخت بود. سال آخر رشته زمین شناسی بود، که قصد رفتن کرد، عشق پدر و مادر، دوستان و تحصیل در برابر محبت اش به حضرت زینب سلام الله علیها ناچیز بود. می گفت: این روزها با وجود حضورم در سرکلاس چیزی از درس متوجه نمی شوم و فکرم جای دیگری است. گفتم: خب، از دست ما چه کاری برمی آید؟ گفت: به من یک رضایتنامه کتبی بدهید تا بتوانم در جهاد و دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها شرکت کنم.


جوان با ذکاوت

مهدی ذهن و ذکاوت عجیبی داشت و در هر کاری وارد می شد دیگران را به تحسین وا می داشت. در منطقه حماه سوریه به خاطر تسلطش بر زبان، مسئول مخابرات منطقه شده بود. این پست برای یک نیروی تازه وارد، یک پست مهم بود.

اما مهدی برای دفاع آمده بود و این پست برایش کار خیلی راحتی بود، به همین خاطر از فرماند هاش درخواست کرده بود وارد یگان رزم شود. آنجا هم خیلی زود همه چیز را یاد گرفت. با داشتن استعداد و ذکاوت بالا وارد نیروی مخصوص و مشاور فرماندهشان شد. تا جایی که جلسه های بررسی نقشه حتما باید با حضور مهدی تشکیل می شد. مهدی با وجود افسران با سابقه، فرمانده گروهان شد و به خاطر این استعداد و ذکاوت و تلاش بالا هیچ کس اعتراض نکرد که چرا یک جوان فرمانده ما شده است.

عکس و تصویر شهید مصطفی صدرزاده

رزمنده با کلاس

اخلاق خوب مهدی همه رزمنده ها و فرماندهان را تحت تاثیر قرار داده بود. در ۴ ماهی که در منطقه بود واقعا دل بچه ها را تسخیر کرده بود. این اخلاق عجیب مهدی فقط برای رزمنده ها نبود. وقتی از عملیات بر می گشتند، هرجا مردم آواره را می دید با اینکه اهل سنت بودند، ماشین را کنار می زد با هدایایی که از قبل تهیه کرده بود به سمتشان می رفت و با آنها گرم می گرفت و سلام و علیک می کرد. دیگر در منطقه زینبیه همه او را شناخته بودند. در منطقه مهدی معروف شده بود به «رزمنده با کلاس ! »، زیرا همیشه سعی می کرد از لباس های مرتب و معطر استفاده کند.

پای کار هیئت

با اینکه در منطقه به خاطر مسئولیت هایش درگیر شده بود. اما باز هم از توسل و کسب معارف اهل بیت علیهم السلام غافل نمی شد. به اصطلاح بچه ها مهدی پای کار هیئت بود. خودش می رفت برادر روحانی ای که به منطقه اعزام شده بود را می آورد، مداح هماهنگ می کرد، دستگاه های صوتی را تنظیم می کرد تا مجلس اهل بیت علیهم السلام برای رزمندگان برگزار شود.


علی اکبر لیلا!

مهدی در زندگی دو الگو داشت، یکی شهید حسن باقری، که زندگینامه و کتابهایش را با علاقه مطالعه می کرد. و دیگری حضرت علی اکبر علیه السلام بود که مهدی ارادت خاصی به ایشان داشت. از نوجوانی عضو هیئت علی اکبر در قم بود. وقتی فرمانده گروهان شد و قرار بود اسمی برای گروهانش انتخاب کند بلافاصله گفت: نام گروهان ما علی اکبر علیه السلام است.

امضای شهادت

بعد از اعزام اول وقتی برای مرخصی برگشت دو روز بیشتر در قم نماند و به مادرش گفت باید به مشهد برویم. بعد از زیارت در صحن طلا لبخند زده بود و به مادرش گفته بود من امضای شهادتم را از امام رضا علیه السلام گرفتم. به من گفت بابا من دفعه اول برای دلم رفتم اما حالا فکر می کنم وظیفه باشد چون نیروهای فاطمیون از همه لحاظ در آنجا نقش دارند.

شهادت در فاطمیه

دفعه دوم گفت به عنوان وظیفه می روم و در ایام فاطمیه برمی گردم، چون ما به همراه مادرش دهه فاطمیه را روضه می گیریم، گفت بر می گردم تا هم به شما کمک کنم و هم کارهایم را انجام دهم، همان روز شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها برگشت اما نه خودش. خبر شهادتش را برایمان آوردند.

گذری بر زندگی شهید مهدی صابری :علی اکبر لیلا

عشقت میان سینه من پا گرفته

سوار ماشین شدیم و در حال رفتن به سمت منطقه عملیاتی بودیم. هر روز در این مسیر یک مداحی گوش میدادیم که دیگر برایمان تکراری شده بود. اما این بار دیدم که مهدی با این مداحی اشک میریزد، نه یک قطره بلکه به پهنای صورت، انگار آن روز مهدی، دیگر مهدی روزهای پیش نبود. گفتم: مهدی میخواهم با این حالت، یک قولی به من بدهی. گفت: «چه قولی؟ » گفتم: «ازت میخواهم دوتا کار برایم انجام بدهی، اول اینکه اگر شهید شدی، به خواب من بیا بگو آن طرف چه خبر است؟ » گفت: «شاید نگذارند! ». و دوم اینکه سلام مرا به امام حسین علیه السلام برسانی.
همیشه وقتی از این حر فها میزدیم میگفت: «من رو چه به شهادت! » اما این دفعه خیلی جدی گفت: «باشه ». حین درگیری، یکی از بچه ها مجروح شد، مهدی رفت کمکش او را به عقب انتقال داد. بلافاصله برگشت با صلابت می جنگید تا دیدم از شدت تشنگی لبهایش مچاله شده بود و از خشکی باز نمیشد.
گفتم: «مهدی! کسی را ندارم که تو را بفرستت عقب میتونی خودت برگردی؟ » گفت: «فکر میکنی من ترسیدم؟! » گفتم: «ترس چیه؟ دیگه رمقی برای تو نمونده ». گفت: «من الان برگردم نامردیه! اسلحه اش را گرفت و مصمم پا شد که یکی از بچه ها فریاد زد: «مهدی را زدند! » دیدم مهدی با صورت روی زمین افتاده است. صدای ناله اش به گوش می رسید. خوب که دقت کردم دیدم نفس های آخرش را با آیات قرآن به پایان رساند. بعد از عملیات که برگشتیم، دیدم یک کاغذ روی صندلی ماشین است. کاغذ را برداشتم. دستنوشته مهدی بود. بالای کاغذ نوشته بود:

عشقت میان سینه من پا گرفته / شکر خدا که چشم تو ما را گرفته
دریاب د لها را تو با گوشه نگاهی / حالا که کار عاشقی بالا گرفته


وصیت نامه

یا علی‌اکبر لیلا
عشقت میان سینه من پا گرفته / شکر خدا که چشم تو ما را گرفته
دریاب دل‌ها را تو با گوشه نگاهی / حالا که کار عاشقی بالاگرفته
عمریست آقاجان دلم از دست رفته / پایین پای مرقدت مأوا گرفته
گیسو کمند خوش قد و بالای ارباب / شش‌گوشه هم با نور تو معنا گرفته
از کودکی آواره روی تو هستم / دست دلم را حضرت زهرا گرفته
مانند جدت رحمة للعالمینی / حیف است دست خالی مرا را نبینی
امروز ۳ شنبه ۵ اسفند ۱۳۹۳ مصادف با سالروز ولادت بانوی دمشق، عقیله بنی‌هاشم زینب کبری (س) دست به قلم شدم تا سیاه‌مشقی به نام "وصیت‌نامه" بنویسم.
خدایا!
خدای من! خدای خوب و مهربانم... خیلی خیلی قشنگ‌تر و زیباتر از اون چیزی هستی که من با این سطح پائین معرفت و شناخت که اصلاً نداشته محسوب می‌شه، فکر می‌کنم.
روسیاهم. روسیاهم که با ۲۵ سال سن نتونستم تو رابطه‌ی عبد و معبودی اونجوری که باید و شاید وظیفه‌ی عبد رو به نحو شایسته و بایسته انجام بدم.
ازت ممنونم؛ ممنونم که من رو انسان آفریدی؛ انسانی مثلاً مسلمان و لایق شکر، فراوان‌تر محب امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب علیه وآله السلام...
ممنونم که دوران حیاتم رو تو این بازه‌ی زمانی قراردادی و هم توفیقات و افتخارات خیلی خیلی زیادی، نمونه‌اش حب شهزاده علی‌اکبر (علیه‌السلام) عنایت کردی.
الهی؛! أنت رب الجلیل و أنا عبدک الذلیل... "خدایا! من رو بپذیر"
بر همگان واضح و مبرهن است که وقتی شما مادر، پدر و خواهران عزیزم این دست‌نوشته را می‌خوانید من دیگر در بین شما نیستم.
می‌خوام کمی راحت‌تر و خودمانی‌تر بدون استرس و رودربایستی باهاتون صحبت کنم.
اول از همه شما پدر مهربونم!
بابا، انصافاً به حالت غبطه می‌خورم. همیشه [ناخوانا] ازم جلوتر بودی. پدری رو در حقم تموم کردی و نشون دادی بهترین بابای دنیا هستی. دوستت دارم پدر. خدا می‌دونه لذت‌بخش‌تر از زمانی که دستت رو می‌بوسیدم و صورتم رو می‌بوسیدی تو عمرم نداشتم؛ و هیچ موقع از خودم بی‌نهایت متنفر نمی‌شدم الا وقتایی که دلت رو به درد می‌آوردم... منو ببخش بابا
مامان، مامان، مامان...
همین الآنش چقدر دلم برات تنگ شده! خدا می‌دونه. خیلی دوستت دارم. بیشتر از اون چیزی که فکر می‌کنی! قدرت رو ندونستم. حیف. تو دلم هزار تا حرف هست که تو این چند جمله و چند ورق جا نمی‌شن و اون حس و حالش رو هم نمی‌تونم با قلم برات توصیف کنم. مامان؛ زیباترین موجود عمرم؛ قشنگ‌ترین کلمه عمرم؛ عشقم؛ نفسم؛ همه وجودم؛ دوستت دارم
...و امّا
روضه گوش دادم! مامان شما لباس مشکی تنم کردی و بردیم مجلس عزاداری! مدیونتم.
پدر شما لقمه حلال گذاشتی دهنم! ممنونتم...
روضه لب تشنه! روضه بدن ارباً اربا! روضه وداع! روضه گودال! روضه در! روضه پهلو! روضه سر بریده! همیشه هم آرزو داشتم این روضه‌ها همه به سرم بیان! خدا کنه! یعنی میشه؟
رسیدن به سن ۳۰ سال؛ بعد از آقا علی‌اکبر (ع) برام ننگه! تن و بدن سالم داشتن بعد از آقا علی‌اکبر (ع) اصلاً نمی‌تونم تصور کنم! فرق سالم رو بعد از آقا علی‌اکبر (ع) نمی‌خوام! چقدر خوب میشه سر تو بدنم نداشته باشم چقدر جالب و رویایی و زیباست وقتی ارباب می‌آیند بالا سرم تن تکه تکه‌ام براشون آشنا باشه و با دیدن شباهت‌های تو بدن من و شهزاده علی‌اکبر (ع) یک کمی از اون غم و غصه بدن ارباً اربا تسلی پیدا کند!

خدایا نگذار آرزو به دل بمیرم.
پدر و مادرم و خواهران گلم، صبر کنید. صبر صبر صبر.
خواهرای خوبم! حجاب حجاب حجاب.
مامان دوستت دارم
بابا دوستت دارم
...
بابا، مامان، سرتون رو جلوی ارباب و بی‌بی لیلا بالا بگیرین.
هزار تا مثل من نه که کل دنیا فدای یک نگاه ارباب به گل روی آقا علی‌اکبر (ع)
اینجوری تازه یک مقدار شبیه اهل‌بیت علیهم‌السلام شدید همتون.
براتون از خدا اجر جزیل و صبر جمیل می‌خوام.
یا علی‌اکبر
سلام من رو به همه آشنا و در و همسایه برسونید.

سه‌شنبه ۵/اسفند/۱۳۹۳


یه خاطره سردار قاسم سلیمانی از شهید مصطفی صدر زاده معروف به سید ابراهیم  که روز چهارشنبه ۶ مهرماه در جمع رزمندگان لشگر فاطمیون در خط مقدم جبهه مقاومت سوریه

درایام فاطمیه سال قبل بود که شهید حسین بادپا اینجا آمد. در دیرالعدس دیدم که یک صدای خیلی برجسته و مردانه تهرانی از پشت بی سیم می آید، حسین پشت بی سیم با سید ابراهیم داشت صحبت می کرد، نمی شناختمش !پرسیدم این جوان تهرانی از کجا در تیپ فاطمیون جا گرفته ؟! گفت: سید ابراهیم !صبح که برگشتیم از حسین پرسیدم که این سید ابراهیم کیه که با این صدای بلند و مردونه صحبت می کرد ؟! سید را نشان داد گفت : این !

..یک جوان باریک و نحیف ! گفتم که من فکر می کردم یک آدم با هیکل بزرگ الان باید باشد با آن صدای کلفت و بلند !

یک جوان تو دل برویی بود ، آدم لذت می برد نگاهش کند من واقعا عاشقش بودم.. آن وقت این جوان چون ما راهش نمی دادیم بیاید اینجا رفته بود مشهد در قالب فاطمیون به اسم افغانستانی خودش را ثبت نام کرده بود تا به اینجا برسد ، زرنگ به این می گویند! به ما و امثال ما که دنبال مال جمع کردن و … هستیم نمی گویند! با ذکاوت کسی است که اینطور کار را بدست می آورد و بالاترین بهره را از آن می گیرد و به نحو احسن از فرصت استفاده می کند، چرا این کار را کرد؟! چون قیمت داشت. ان الله یحب یقاتلون فی سبیل الله … خدا کسی را که در راهش جهاد می کند دوست دارد ،اگر کسی را خدا دوست داشته باشد محبتش را، عشقش را ،عاطفه اش را و همه چیزش را در دلها پراکنده می کند. امثال سید ابراهیم در خیابان ها خیلی زیاد هستند،اما آن چیزی که سید ابراهیم را عزیز کرد و به این نقطه رساند همین راه بود …


 
روایت آخرین نبرد و طلسم تل قرین و آخرین سخنان شهید مدافع حرم «مهدی صابری» قبل از شهادت

من مصطفی صدرزاده هستم گاودار و متاهل روایت زندگی فرمانده ایرانیِ جنگاوران افغانستانی

گفتگو با همسر شهید صدر زاده :  «می‌دانم زنده‌ای! با تو زندگی می‌کنم مصطفی»

وصیتنامه شهید مصطفی صدرزاده : خدایا از تو ممنونم بی‌اندازه که در دل ما محبت سید علی‌خامنه‌ای را انداختی