زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی نامه فرمانده شهید دفاع مقدس شهید علیرضا نوری

"شهید علیرضا نوری" فرزند ولی محمد در پانزدهم شهریور 1333 در ملایر(کتول آباد) دیده به جهان گشود. دوران کودکیش را تا سن شش سالگی در ملایر گذراند و بعد از آن بدنبال اشتغال خانواده به شهر ری و در شاه عبدالعظیم منزل گزید و تا دو سالگی در آنجا بود و بعد به منطقه نارمک رفتند وتا کلاس چهارم در نارمک تحصیل کرد و بعد از ان در مدرسه (فرجام سابق ) در خیابان خاور مشغول به تحصیل شد. وی توانست تحصیلات خود را تا سال سوم راهنمایی ادامه دهد. شهید در خانواده ای از طبقه متوسط بدنیا آمد و برای اشتغال یکی از مشاغل ساختمانی را برگزید و مشغول به کار شد.

وی به هیچ خدمتی که مربوط به دستگاه شاهنشاهی باشد علاقه ای نداشت و حتی کار کردن در آن سیستم را حرام می پنداشت. در جریان مبارزات هم به مبارزه پرداخت و در این جریان وی همه سختی را به جان خرید و یکبار ناپدید شد که خانواده سه روز از وی بی خبر بودند. بعد متوجه شدند که ایشان بدلیل مبارزاتشان در بازداشتگاه بسر می برده است.

خانواده شهید می گویند که ایشان از نه سالگی نماز و عبادت و روزه گرفتن را شروع کرد و هرگز از یاد خدا غافل نشد، ایشان در خانواده هیچ گونه اخلاق بدی نداشت و همیشه دیگران را راضی نگه می‌داشت و تند خویی نمی کرد. او قبل از تشریف آوردن حضرت امام به ایران، همیشه و پیروزی انقلاب بسیار کمک و فعالیت می کرد.

بعد از پیروزی انقلاب شهید نوری هم همراه موج انقلاب تا پیروزی پیش رفته بود و انقلاب را به ثمر رسانده بود، دیگر آن ادم سابق نبود و عاشق انقلاب و امام بود و از شغل سابق خود دست کشید و وارد سپاه پاسداران شد و به شغل مقدس پاسداری مشغول شد. او بسیار خوشحال بود که انقلاب به پیروزی رسیده است و معتقد بود ما به گفته امام عزیزمان در همه حال پیروز خواهیم بود.

وی یکی از پاسداران از جان گذشته ساه بود که در طول خدمت خود در ماموریتهای مختلف از جان گذشتگی کرده است. در ماموریتهایی از جمله ماموریت به ملایر و زاهدان و مشهد که همه برای مبارزه با مواد مخدر بوده است. در این ماموریتها سه بار تصادف کرد.

زمانی که عراق و صدام جنایتکار کوس جنگ را نواخت و به طمع تصرف این سرزمین به مرزهای ایران اسلامی حمله کرد. با خیال خام اینکه می تواند این سرزمین را اشغال کند و اما غافل از اینکه ما در سرزمینمان شیرمردان مبارزی همچون شهید علی رضا نوری داریم که جان می دهند اما خاک به دشمن نمی دهند.

شهید نوری پنج بار به جبهه اعزام شد و برای اولین دفعه که پا به نبرد حق علیه باطل گذاشت به جبهه کردستان رفت و در طول سه ماه در آنجا بود. برای بار دوم که اعزام شد به آبادان رفت و حدود چهار ماه در آبادان خدمت کرد و برای چهارمین بار که به جبهه اعزام شد وی یک فرمانده بود که در باختران پنج ماه خدمت کرد و در این اعزام بود که به دره ای افتاد و زخمی شد.


شهید علی رضا نوری همیشه در صحنه حضور داشت و در زمان ریاست جمهوری بنی صدر، ایشان 3 ماه در جبهه بود و پس از آن جنگ ایران و عراق شروع شد. ایشان مجدداْ به جبهه اعزام شدند و 3 ماه در آبادان بود بعد از آن مأمور مبارزه با مواد مخدر شده و دوباره به جبهه غرب اعزام شد و 5 ماه در آنجا بود.

زندگینامه مشروح و نامه های ناب فرمانده خواندنی فرمانده شهید علیرضا نوری


با اینکه در خانواده بسیار صمیمی بود و همیشه سعی می کرد رابطه افراد را به همدیگر نزدیک کند و محفل خانواده را گرم نگه دارد اما از اینکه همیشه نمی تواند در جبهه باشد ناراحت بود و وقتی به جبهه می رفت و مخصوصا در عملیات شرکت می کرد،  روحیه اش تغییر می کرد و خوشحال بود. یکی از علاقمندیهایش مطالعه بود بسیار کتاب علمی و اخلاقی می خواند.

وی در سال 1345 ازدواج نموده و همسرشان بانویی بسیار فداکار و مهربان هستند و سه فرزند، دو دختر و یک پسر بنامهای عصمت، لیلا و مهدی دارند.

بنقل از مادرشان است که آخرین دیدار وقتی که از جبهه باختران آمده بود و هیچ آرام و قراری در خانه نداشت. در شب نوزدهم ماه رمضان به مسجد رفت و موقعی که برگشت به او گفتم که پانزده روز مرخصی داری، استفاده کن ولی او فقط سه روز ماند و به جبهه بازگشت. می گفت: چرا من باید در خانه بمانم و در جبهه نباشم ولی برادران دیگرم در جبهه بجنگند، وظیفه اسلامی من است که در جبهه باشم.

سرانجام در آخرین اعزام در جبهه شلمچه بود که آنجا پلی بود برای رهایی از این دنیای مادی و برای سبکبالی و پر گشودن بسوی معبود ابدی شهید شد. در این عملیات فرماندهی هفتاد رزمنده با او بوده است که خمپاره به یک طرف سر او می خورد و او شهید می شود.


زندگینامه مشروح و نامه های ناب فرمانده خواندنی فرمانده شهید علیرضا نوری

به نقل از مادر شهید است که:

پس از عزیمت از جبهه 15 روز مرخصی بود. دوباره برای او تلفن شد که حمله شروع شده و باز به جبهه رفت در زمان رفتن به جبهه مادرش به او گفت: که تو تازه به مرخصی آمدی ولی او در جواب گفت که فعلاْ موضوع جنگ است و جبهه به ما احتیاج دارد.

نحوه شهادت

بعد در عملیات رمضان که در ماه مبارک رمضان اتفاق افتاد با زبان روزه بر اثر اصابت ترکش به قسمت سر به درجه رفیع شهادت نائل گردید.

فعالیت های مهم عبادی ومعنوی :

واجبات معنوی و عبادی را به نحو احسن به جا می آورد و در مراسم دعا و سوگواری اهل بیت شرکت داشت .

در تظاهرات و راهپیمایی های انقلابی شرکت داشت .

فردی نیکوکار و با تقوا و مردم دار بود و احترام خیلی خاصی نسبت به پدر و مادر و همچنین علاقه شدیدی به همسر و فرزندانش داشته است و همسایه ها را مانند اعضای خانواده خود دوست می داشت و احترام ویژه ای به آنها می‌گذاشت .

زندگینامه مشروح و نامه های ناب فرمانده خواندنی فرمانده شهید علیرضا نوری

نامه شهید به خانواده:

اینجانب علیرضا نوری خدمت پدر بزرگوارم از جان دل عزیزترم سلام می‌رسانم و امیدوارم که حال شما از هر لحاظ خوب و خوش و خرم بوده باشد. اگر از احوالات اینجانب علیرضا نوری خواسته باشید، سلامتی برقرار می‌باشد و حالم از هر لحاظ خوب می‌باشد.

خدمت مادر عزیزم و از جان و دل عزیزترم و مادر مجاهدم سلام عرض می‌نمایم امیدوارم حال گرامی همیشه خوب و خوش بوده باشد. مادرجان من هیچ ناراحتی ندارم به جز دوری دیدار شما که امیدوارم آن هم به زودی دیدارمان تازه گردد. مادر جان از شما هیچ چیز نمی‌خواهم بجز نگاهداری بچه‌هایم که دوست دارم از آنها مواظبت بکنی من حالم خیلی خوب می‌باشد. زیاده عرضی ندارم بجز دوری شما آن هم به زود زود تازه گردد.


نامه ای به همسر

خدمت خانم گرامیم سلام عرض می‌نمایم. امیدوارم که سلام گرم مرا بپذیری. سکینه جان من حالم خیلی خوب می‌باشد دوست دارم که برای من ناراحت نباشی و هیچ خیالی به سرت نیاید من در شهر آبادان می‌باشم زیر خمپاره بسر می‌برم انشاءالله بزودی ما پیروز خواهیم شد و تا آخر 10 عاشورا کار را تمام خواهیم کرد. سکینه جان امیدوارم که حالت همیشه خوب بوده باشد و ملالی در بین نباشد. سکینه جان از بچه‌هایم خوب مواظبت بکن. سلام مرا به عصمت و لیلا و مهدی برسان و به آنها بگو که حالت پدرتان خوب می‌باشد. زیاده عرضی ندارم. همسر مجاهد عزیزم که امیدوارم که آن هم بزودی زود تازه گردد سلام گرم مرا به پدرت و مادر عزیزم برسان و از آنها احوالپرسی بنما و به آنها بگو که حا ل علی خوب و خوش و خرم می‌باشد. خدمت حسن و ناهید و عفت سلام برسان و از آنها احوالپرسی بنما و به آنها هم بگو که حال علی خوب می‌باشد. سلام مرا به ایرج با خانواده برسان و از آنها احوالپرسی بنما و همچنین از غضنفر احوالپرسی بنما و سلام گرم مرا برسان. زیاده عرضی ندارم بجز دوری دیدار همگی شما که امیدوارم که بزودی زود آن هم تازه گردد.بدست سلگی برسد و آن هم به خانواده من برساند.

زندگینامه مشروح و نامه های ناب فرمانده خواندنی فرمانده شهید علیرضا نوری

نامه شهید به همسرش:

سلام به همسر عزیزم سلام به همسر مهربانم. همسر جان عزیزترم و سلام به یگانه مادر بچه‌هایم و سلام به همسر مجاهد و نستوه‌ام .

امیدوارم که حالت همیشه خوب و خوش و خرم بوده باشد. اگر از احوالات اینجانب همسر گرامی خواسته باشی سلامتی برقرار می‌باشد و به غیر یاد شما هیچ ناراحتی ندارم و خوش و خرم می‌باشم.

همسر گرامی نامه‌ای که برایم نوشته بود به دست من رسید خیلی عنوان که برایم نامه نوشته ولی نوشته بودی که خوانا برایت بنویسم. من دست خطم این طوری می‌باشد و معذرت می‌خواهم. ولی خودمانی تو هم خوب نوشته بودی و دیگر از حرفهایی که با تو داشتم این بود که نصف حقوق مرا خرج نکنید و بدهکاری‌هایم را بدهید. به حسن برادرت بگو به پهلوی احمدیان برود و ببیند که من چقدر به او بدهکار هستم به حسن پول بده تا پرداخت نماید و ببین من کجا بدهکار هستم آن را پرداخت نمایید. به عصمت و لیلا و آقا مهدی سلام می‌رسانم امیدوارم که سلام گرم مرا از راه دور بپذیرید. امیدوارم که فرزندان من در آینده راه پدرتان را ادامه بدهید و همیشه نستوه باشید. مخصوصاً به تو آقا مهدی که مواظب لیلا و عصمت خیلی باش و با اسلحه خودم راه پدرت ر ادامه بده. همسر عزیزم این وصیتنامه نیست امیدوارم که ناراحت نشوی این مقداری ارزش فرزند و همسر را بالا بردن می‌باشد. همسر گرامی و همسر عزیز من همیشه تو و فرزندانت را دوست می‌دارم و خواهم داشت. ای عزیزتر از کسانم همیشه گوش به فرمان امامتان باشید و دعایی هم برای ما بکنید که شهید بشویم. چون آرزوی ما شهادت می‌باشد. اول فتح و پیروزی و بعد شهادت. زیاد ناراحت نشو با خواهش می‌کنم که صبر و استقامت زیادی بکار ببری و طاقت دوری اینجانب همسر خوبت را داشته باشی .

همسر گرامی، من حرفهایم تمام نشد و امیدوارم که سرت را درد نیاورم چون می‌دانستم که با یک نامه حرفهایم تمام نمی‌شود .دو نامه برایت می‌نویسم همسر عزیز به محترم سلام برسان.

سلام گرم مرا به ولی برسان و به او بگو که تو مواظب خواهرت باش همانجا جبهه تو می‌باشد من انتظار ندارم که تو به جبهه بیایی و جهاد تو همانجا می‌باشد. خلاصه همسر عزیز و گرامی چه شبهایی که با هم تنهایی صحبت می‌کردیم. من همیشه در فکر تو می‌باشم. به خدا قسم که هیچ موقع فراموشتان نمی‌کنم و محبت‌های شما فراموش‌نشدنی می‌باشد. همسر عزیزم من خیلی دوست دارم که شهادت نصیب من شود و ولی هنوز پاک نشده‌ام وشهادت از آن کسی می‌باشد که پاک ومطهر می‌باشد و این سعادت نصیب ما نمی‌شود. همسر گرامی سلام مرا به مادرت و پدرت و حسن و ناهید برسان و از آنها احوالپرسی بنما و به آنها بگو که علی وقت نامه نوشتن ندارد و کارش زیاد می‌باشد. و از آنها معذرت‌خواهی بکن من زیاد سرت را درد نمی‌آورم و امیدوارم که همسر خوب من طاقت دوری مرا داشته و هیچ ناراحتی به خودش راه نمی‌دهد و را همسر مجاهدش را ادامه خواهد داد. دوست دار تو و به یاد تو و به یاد بچه‌های تو و بچه‌های خودم خداحافظی می‌کنم و سر فرصت اگر خدا عمری داد به مرخصی برای سرکشی خواهم آمد تا از نزدیک همدیگر را دیده‌بوسی نماییم و از طرف من بچه‌ها را ببوس خداحافظ خداحافظ عزیزم.


نامه شهید به پدرش:

سلام سلام سلام :

امیدوارم که سلام گرم این جانب فرزند حقیرتان را بپذیرید و امیدوارم که حال پدر گرامی من خوب و خوش و خرم بوده باشد . پدر جان امیدوارم که موفق و مؤید و همیشه در کارهایت مؤمن بوده باشی . که الحمدالله هستی من که می‌بالم که همچنین پدری مؤمن دارم پدر جان اگر از احوالات این جانب فرزند کوچکت خواسته باشی بحمدالله سلامتی برقرار می باشد پدر جان همین شب گذشته بود که خواب تو و بچه ها را دیدم و خوشحال شدم که شما را صحیح و سالم دیدم من در این جا خوب و سرحال می باشم و حالم خوب می باشد و در این جا آن قدر که به من خوش می‌گذرد در کرج به من خوش نمی گذشت چیزهایی که در این جا پیدا می شود در کرج و تهران نیست من فقط از دوری شما مقداری کم ناراحت می باشم ولی دیگر ناراحت نیستم و السلام علیکم .

نامه شهید به مادرش:

سلام سلام سلام :

سلام به مادر عزیزم سلام به مادر قهرمانم و سلام به مادر مجاهدم امیدوارم که مادر جان حالت مثل همیشه و سابق خوب و خوش و سرحال بوده باشی . مادر جان من هیچ چیز از خداوند متعال آرزو ندارم جز این که شما را سرحال و خوش ببینیم از این که همراه من و هم جوار من و در کنارم مبارزه می کنید من خوشحال می باشد مادر جان من حالم خوب و از همیشه بهتر می باشد و هیچ ناراحتی ندارم منزل خوب و خوراک خوب و جای مناسب دارم. مادر گرامی جبهه هم ناراحتی برای من ندارد سلام گرم مرا به فاطمه و حسن و بچه های او برسان و احوالپرسی بکن من زیاد عرضی ندارم به جز دوری دیدار شما که آن هم در خواب همین دیشب خواب شما را دیدم که حالتان خوب بود امیدوارم که در بیداری هم خوش و سرحال باشی و از طرف من هیچ نگرانی و ناراحت نباشی اگر تو ناراحت نباشی من هم ناراحت نیستم و اگر تو ناراحت باشی من هم همچنین ناراحت و همیشه خواب ناراحتی شما را می بینم که می‌دانم ناراحت نیستید چون من خواب ناراحتی شما را ندیدم مادر جان من حرف دیگر ندارم فقط می خواهم که به مبارزه ات ادامه بدهی و ناراحت من نباشی به تمام فامیل ها سلام مرا برسان و احوالپرسی بنما من دیگر صحبتی نمی‌کنم زیاد عرضی ندارم به جز دوری دیدار شما .


وصیت نامه شهید علیرضا نوری

شهید در نامه ای که به خانواده نوشته اند، این جملات را به عنوان وصیت نوشته بود.

همسرم تو و بچه هایم همیشه گوش به فرمان امامتان باشید. بچه هایم را صددرصد اسلامی تربیت کن و همیشه در سنگرمبارزه همانطوری که بوده اید، باقی بمانید و بعد ازشهادت من صبر و استقامت داشته باشد و در برابر دشمنان اسلام ضغف نشان ندهی.

پسرم مهدی بعد ازخودم راهم را ادامه بده و اسلحه ام را بردار و یک پاسدارخوب باش. همسرم همیشه برای شهادتم دعا کن چون آرزوی ما شهادت است و البته اول فتح و پیروزی و بعد شهادت .

پدرو مادر عزیزمن افتخارمی کنم چون شما پدرو مادری مومن و متعهد دارم که همیشه درسنگرمبارزه هستید، امیدوارم برای همیشه این راه را ادامه دهید.پدرعزیزم ازشما ممنون هستم که برای من و همسنگرانم دعا می کنی ولی پدرجان برای شهادتم نیزدعا کن 

شهید علیرضا نوری، قائم‌مقام لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله

زندگی نامه فرمانده شهید دفاع مقدس شهید علیرضا نوری

عاشقانه های همسر شهید مدافع حرم شهید علیرضا نوری | تاریخ شهادت: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳ + فیلم

عاشقانه های همسر شهید مدافع حرم شهید علیرضا نوری | تاریخ شهادت: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳ + فیلم

نام و نام خانوادگی: علیرضا نوری

محل زندگی: اصفهان/تیران و کروند

تاریخ تولد:۵ مرداد ۱۳۶۶

محل شهادت: سوریه-شیخ هلال

تاریخ شهادت:۲۹ اسفند ۱۳۹۳

گلزار: گلستان شهدای نجف‌آباد

شهید ستوان دوم پاسدار علیرضا نوری یکی از نیروهای گردان پیاده لشکر ۸ نجف اشرف در جنگ با تروریست‌های تکفیری در نخستین روز از سال ۱۳۹۴ در کشور سوریه به درجه رفیع شهادت نائل شد و پیکر مطهرش بعد از انتقال به نجف‌آباد در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد.

درباره شهید مدافع حرم؛ علیرضا نوری

علیرضا در پنجمین روز مرداد سال 1366 در روستای خیرآباد (شهرستان تیران و کرون) به دنیا آمد. در یک خانواده روستایی و با ایمان قد کشید. تفریحاتش در دوران نوجوانی رفتن بر سر قبور شهدا و خواندن زیارت عاشورا بود. تحصیلاتش را تا مقطع دبیرستان در روستای خیرآباد به پایان رساند و سال 1381 ساکن نجف‌آباد شدند.

در تمام این سال‌ها علیرضا عضو فعال بسیج بود و فعالیت می‌کرد. سال 1385 سربازی‌اش را در سپاه (پادگان مالک اشتر ارومیه) گذراند و بعد از گذراندن دوره نظامی در پادگان به استخدام سپاه درآمد و لباس مقدس سپاه را به تن کرد و در لشگر زرهی 8 نجف اشرف نجف‌آباد مشغول به فعالیت شد.

ستوان دوم پاسدار علیرضا نوری یکی از نیروهای گردان پیاده لشکر8 نجف اشرف در جنگ با تروریست‌های تکفیری 29 اسفند 1393 در کشور سوریه (شیخ هلال) در سن 28 سالگی بر اثر اصابت ترکش به سر به درجه رفیع شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش بعد از انتقال به نجف‌آباد در گلزار شهدای این شهر به خاک سپرده شد.

خدا را شکر که با شهادت از دنیا رفت

همسر شهید علیرضا نوری در مورد اخلاق و منش این شهید گفت: شهید نوری خوش اخلاق و خوش رو بود و همیشه خنده به لب داشت، بعد از شهادتش هم کسانی که از او یاد می‌کنند از خنده رو بودنش می‌گفتند. او بخشنده بود و معمولا از کسی ناراحت نمی‌شد. همیشه با رفتار خوبش دیگران را متوجه اشتباهشان می‌کرد، از غیبت و دروغ بیزار بود و صداقت را در زندگی سرلوحه خود قرار داده بود.

آزاده عشوری افزود: علیرضا طوری رفتار می‌کرد که مطمئن بودم شهید می‌شود، حتی زمانی که وسایلش را جمع می‌کرد و گفت می‌خواهم به سوریه بروم، من گریه می‌کردم و می‌گفتم تو اگر بروی شهید می‌شوی.

وی ادامه داد: او خیلی خوشحال بود، چون پنج یا شش بار درخواست رفتن داده بود ولی قبول نکرده بودند. این دفعه که موافقت کرده بودند خیلی خوشحال بود و می‌گفت من شهید نخواهم شد، می‌روم و دوباره برمی‌گردم. الان هم می‌گویم اگر تقدیرش شهادت بوده، خدا را شکر که با شهادت از دنیا رفت.

روحیه و انگیزه بالای شهید نوری

همسر شهید نوری بیان کرد: یکی از سرداران زمان جنگ که با شهید نوری همرزم بود می‌گفت با وجود جوانی و علاقه‌ای که به خانواده‌اش داشت و با تمام دلتنگی‌ها خیلی با روحیه و با انگیزه بود.

وی با اشاره به نحوه شهادت شهید نوری گفت: 20 روز سوریه بود و 29 اسفند 93 ساعت 8:45 صبح جمعه شهید می‌شود. زمان دقیقش را هم به خاطر این می‌دانم که لحظه شهادت ساعتش روی مچ دستش بوده و موج انفجار سبب می‌شود باتری ساعت بخوابد.

عشوری افزود: من می‌دانستم شهید می‌شود ولی بیشتر نگران اسیر شدنش بودم، خودش هم دوست نداشت اسیر و مجروح شود. من شش روز از ایشان خبر نداشتم و در این شش روز خیلی بی‌تابی کردم. قرار بود لحظه تحویل سال به من زنگ بزند و هیچ خبری از او نبود. می‌دانستم آدمی نیست بخواهد من را بی‌خبر بگذارد، بعد از شش روز به من گفتند مجروح شده و من منتظرم شنیدن خبرهای بعد بودم که دایی‌ام خبر شهادتش را به من داد.

 ماجرای آشنایی شما و شهید از کجا شروع شد و چگونه اتفاق افتاد؟

من همیشه می‌گویم ازدواجمان از دو توسل شروع شد. ماجرای این توسل کردن برای خودمان خیلی جالب بود. شهید نوری همیشه می‌گفت من، شما را از حضرت زهرا(س) گرفتم. تعریف می‌کرد یک روز که به مشهد رفته بود در حرم امام رضا(ع) نذر می‌کند 40 زیارت عاشورا به حضرت زهرا(س) هدیه بدهد تا خدا یک همسر خوب نصیبش بکند. ایشان 40 شب پشت سر هم این زیارت عاشورا را می‌خواند و دقیقاً در آخرین شبی که زیارت عاشورا را می‌خواند فردایش شوهرخاله‌اش مرا به ایشان معرفی می‌کند. آن زمان خودم در کنگره شهدا کار می‌کردم و یک هفته‌ای می‌شد که به شهدا متوسل شده بودم و می‌‌خواستم یکی مثل خودشان نصیبم کنند. نتیجه توسل‌هایمان این شد که در اسفند سال 1388 شهید نوری به خواستگاری من آمد و با هم آشنا شدیم و بعد از آشنایی‌های اولیه کاملاً سنتی مراسم خواستگاری برگزار شد. 11 خرداد سال 1386 عقد و مهر همان سال عروسی کردیم.

ملاک‌های خودتان برای ازدواج توجه به چه مسائلی بود؟چون خانواده خودمان مذهبی بود تدین‌، ایمان و بااخلاق بودن طرف مقابل برایم خیلی بود. آقا علیرضا تمام این موارد را دارا بود. در کنار این مسائل شغل‌ همسر آینده هم خیلی برایم مهم بود. دوست داشتم همسرم پاسدار باشد. خودم لباس سبز پاسداری را خیلی دوست داشتم و می‌خواستم همسرم در این لباس کار کند. وقتی به من گفتند ایشان پاسدار است این موضوع هم برایم حل شد. چون خودم کم توقع بودم و مادیات برایم مهم نبود و وضعیت مادی‌‌اش برایم اولویتی نداشت. جلسه اول که با هم صحبت کردیم پلاک سپاهش را آورده بود و قبل از اینکه صحبت کند پلاکش را نشانم داد و گفت من اول از همه این برایم مهم است تا شما با شرایط شغلی‌ام کنار بیایید چون آدم در این راه یک همراه می‌خواهد تا مانعش نشود. توضیح می‌داد که چون مأموریت زیاد می‌رویم می‌خواهم همراهم باشید. به من گفت: قبل از اینکه به خواستگاری بیایم با شغل پاسداری ازدواج کرده‌ام و ممکن است کارم ختم به شهادت شود. همان اول این موضوع را به من گفت. چهره‌شان هم طوری بود که خانواده‌ام گفتند: به چهره آقا علیرضا می‌خورد بعداً شهید شود و درست فکرهایت را بکن. بعد که موافقتم را اعلام کردم، راجع به مسائل دیگر صحبت کردیم. حجاب و ارتباط با نامحرم و اعتقاد به ولایت فقیه هم برای ایشان خیلی مهم بود.
پس شما مشکلی با مأموریت و سختی‌های کارشان نداشتید؟

چون دایی‌هایم شغلشان نظامی بود، سختی‌های کارشان را دیده بودم و برایم تعریف شده بود. بیشتر دلتنگی‌اش هنگام مأموریت رفتن‌ها بود. البته هر دویمان می‌گفتیم این دوری‌ها در زندگی نیاز است چون وقتی زن و مرد پس از این دور ماندن‌ها به هم می‌رسند، قدر هم را بیشتر می‌دانند ولی گلایه‌ای نمی‌کردم. در اولین مأموریت ایشان ‌به اهواز خیلی برایم سخت گذشت ولی بعداً کنار آمدم و برایم راحت‌تر شد.

نتیجه تصویری برای شهید علیرضا نوری

شهید در مسائل اخلاقی، رفتاری و سبک زندگی‌شان چه ویژگی‌هایی داشتند؟من در هر گزینه‌ای که نگاه می‌کنم ایشان در همه موارد نسبت به بقیه بهترین بود. از لحاظ خوشرو و خوش‌اخلاق بودن نمونه بود. همیشه خنده بر لب داشت و بعد از شهادت کسانی که می‌خواستند از شهید یاد کنند، از خنده‌رو بودنش می‌گفتند. همچنین خیلی بخشنده و دریادل بود. خاطرم نیست از کسی ناراحت و دلخور شده باشد. همیشه می‌گفت دنیا کوچک‌تر از این حرف‌هاست که بخواهیم ناراحت شویم و کینه‌ای به دل بگیریم. دقیقاً با رفتار خوبش طرف را متوجه اشتباهش می‌کرد. خیلی از غیبت و دروغ بیزار بود. اگر گاهی پشت تلفن حرف کسی پیش می‌آمد، می‌گفت من راضی نیستم از این تلفن و در این خانه بخواهی غیبت کنی. نه خودش غیبت می‌شنید و نه می‌گذاشت کسی جلویش غیبت کند. اگر در مجلسی علیرضا بود، هیچ‌وقت غیبت نمی‌شد. از دروغ گفتن هم خیلی بیزار بود. حتی اگر جایی به نفعش بود که دروغ بگوید باز از این کار خودداری می‌کرد. خاطرم هست مشغول نوشتن پایان‌نامه کارشناسی‌اش بود و من هم کمکش می‌کردم. با هم پایان‌نامه را نوشتیم که حدود 100 صفحه‌ شد. در بخش آمار باید به چند دانشگاه می‌رفت منتها چون کارش زیاد بود و سرکار مرخصی نمی‌داد، فرصت انجام کار را پیدا نکرد و بخش آمار را از اینترنت کپی گرفت. زمانی که پایان‌نامه را ارائه می‌داد به استادش گفت من این بخش را کپی کرده‌ام و اگر صلاح می‌دانید که نمره قبولی به من بدهید و اگر قبول نمی‌کنید خودم به دنبال آمار بروم که استادش گفته بود من نمره صداقت را به شما می‌دهم. علیرضا در لحظات زندگی‌اش مثل پایان‌نامه‌اش در صداقت نمره قبولی گرفت.
خودتان فکر می‌کردید روزی همسرتان شهید شود؟بله، من مطمئن بودم. از همان روزی که به خواستگاری‌ام آمد، مطمئن بودم علیرضا با شهادت از پیش من می‌رود. از قبل اینکه بخواهد بحث سوریه را پیش من مطرح کند، وقتی که هشت ماهه باردار بودم یک شب خواب دیدم همسرم برای مأموریت به عراق رفته و شش ماه می‌شود که خبری از ایشان نیست تا اینکه بعد از شش ماه یکی از دایی‌هایم خبر آورد که علیرضا مجروح شده و به حرم امام حسین(ع) پناه برده و آنجا پیدایش کرده‌اند. دقیقاً همین خواب به نوعی برایم تعبیر شد. چون هنگام شهادت من شش روز از ایشان خبر نداشتم و دایی‌هایم به من خبر دادند که شهید شده است. بعد طوری رفتار می‌کرد که مطمئن بودم شهید می‌شود. حتی زمانی که داشت وسایلش را جمع می‌کرد و گفت می‌خواهم به سوریه بروم، من گریه می‌کردم و می‌گفتم تو اگر بروی شهید می‌شوی.
واکنش خودشان نسبت به حرف‌های شما چه بود؟خودش می‌خندید و خیلی خوشحال بود. چون پنج یا شش بار درخواست رفتن داده بود ولی قبول نکرده بودند. این دفعه که موافقت کرده بودند خیلی خوشحال بود و می‌گفت من شهید نخواهم شد، می‌روم و دوباره برمی‌گردم.
این رفتن برایتان سخت نبود؟

من فکر می‌کردم اگر جلویش را بگیرم و نگذارم برود ممکن است اینجا برایش اتفاقی بیفتد و من مدیونش بشوم. در سوریه هم به همه گفته بود می‌خواهم این بار که آمده‌ام، بتوانم دوباره برگردم و در کنار خانواده‌ام باشم. من می‌گویم شهادت علیرضا اتفاقی نبوده و از دوران نوجوانی روی شهادتش کار کرده بود. ایشان یک بار اعزام شد و در همان اولین اعزام هم شهید می‌شود.

نتیجه تصویری برای شهید علیرضا نوری

از دلایل رفتن‌شان با شما صحبت کرده بودند؟اولین بار من هشت ماهه باردار بودم که گفت مأموریتی پیش آمده و من به تهران می‌روم و 45 روزه برمی‌گردم. گفت ممکن است د راین مدت نتوانیم با هم صحبت کنیم و نتوانم خانه بیایم که من آن زمان خیلی به دلم بد افتاد. قرار بود با شهید کافی‌زاده به تهران برود. وقتی قسمت نشد که برود، 23 روز بعد از آن روز، روح‌الله کافی‌زاده شهید شد. وقتی خبر شهادت آقای کافی‌زاده را شنیدم، تعجب کردم و گفتم مگر قرار نبود به تهران بروید پس چرا آقای کافی‌زاده در سوریه شهید شده است؟ در جواب گفت که از تهران نیروها را به سوریه اعزام می‌کنند. من آن روزها خیلی در جریان اتفاقات سوریه نبودم و ایشان از تکفیری‌ها و داعش برایم گفت که چه جنایت‌هایی می‌کنند و قصد تخریب حرم حضرت زینب(س) را دارند. عکسی نشانم داد که بچه‌ای دو، سه ساله چند اسلحه روی سرش گذاشته‌اند و گفت من نمی‌توانم اینها را ببینم و باید از مظلوم دفاع کنیم. به من می‌گفت ما نباید اینجا راحت بنشینیم و در اخبار ببینیم حرم را خراب کرده‌اند. روزهای آخر می‌گفت برایم خیلی سخت است در این لباس باشم و نروم. می‌گفت خیلی روی دوشم سنگینی می‌کند و باید بروم. من با رفتنش مخالف نبودم و تمام نگرانی‌ام بابت شهادتش بود. اگر برمی‌گشت و باز می‌خواست برود من اجازه می‌دادم برود. الان هم می‌گویم اگر تقدیرش شهادت بوده، خدا را شکر که با شهادت از دنیا رفت.
دل کندن از شما، پسر و خانواده‌شان برایشان سخت نبود؟برایم خیلی سؤال است که چگونه توانست از من و فرزندم دل بکند و برود چون خیلی به خانواده‌اش وابسته بود. زمانی که می‌خواست به سوریه برود به گریه‌هایم اهمیتی نداد. با همه خداحافظی و روبوسی کرد و با تنها کسی که خداحافظی سردی داشت، من بودم. چون خیلی برای رفتن تلاش کرده بود نمی‌خواست دلسرد شود. سرکارش هم وابستگی ما را به هم دیده بودند و نمی‌خواستند علیرضا به سوریه برود. آنجا که رفت دلتنگی‌هایش را داشت. روزی دو بار تماس می‌گرفت و حتی همرزمانش تعریف می‌کردند هنگام استراحت علیرضا را فقط دنبال تلفن می‌دیدیم. وقتی صحبت می‌کرد خیلی روحیه می‌گرفت. با وجود این دلتنگی‌ها آدمی نبود که روحیه‌اش را ببازد. یکی از سرداران زمان جنگ که با شهید همرزم بود می‌گفت با وجود جوانی و علاقه‌ای که به خانواده‌اش داشت و با تمام دلتنگی‌ها خیلی با روحیه و با انگیزه بود.
شهادتشان به چه شکلی اتفاق افتاد؟

20 روز سوریه بود و 29 اسفند 93 ساعت 45/8 صبح جمعه شهید می‌شود. زمان دقیقش را هم به خاطر این می‌دانم که لحظه شهادت ساعتش روی مچ دستش بوده و موج انفجار باعث می‌شود باتری ساعت بخوابد. حلقه ازدواج و ساعتش را بعد از شش ماه در روز تولدم برایم آوردند. یک بار سر مزار خواستم هدیه تولد برایم بفرستد که روز تولدم یکی از همرزمانش این وسایل را برایم آورد. کتاب ارتباط با خدا با دفترچه‌ای که عربی جملاتی رویش نوشته بود و عکس من داخلش بود هم جزو وسایل بود. وضو گرفتم و با کتاب ارتباط با خدا زیارت عاشورا خواندم و به ایشان هدیه کردم و جالب است که فردایش دیدم ساعتش کار می‌کند. اما شهادتشان اینگونه بود که نماز صبح را که می‌خوانند در حالت خواب و بیدار داعش غافلگیرانه به پایگاهشان حمله می‌کند و دور تا دور را محاصره می‌کند. سربازان سوری هم در پایگاه و در خواب عمیق بودند و تا آمدند به خودشان بجنبند شهید شده بودند. در اتاقشان آرپی‌جی پرتاب می‌کنند و راکتش به سر علیرضا برخورد می‌کند و باعث شهادتش می‌شود.

نتیجه تصویری برای شهید علیرضا نوری

شما چه واکنشی به خبر شهادتشان نشان دادید؟من می‌دانستم شهید می‌شود ولی بیشتر نگران اسیر شدنش بودم. خودش هم دوست نداشت اسیر و مجروح شود. من شش روز از ایشان خبر نداشتم و در این شش روز خیلی بی‌تابی کردم. قرار بود لحظه تحویل سال به من زنگ بزند و هیچ خبری از او نبود. می‌دانستم آدمی نیست بخواهد من را بی‌خبر بگذارد. بعد از شش روز به من گفتند مجروح شده و من منتظرم شنیدن خبرهای بعد بودم که دایی‌ام خبر شهادتش را به من داد. آدم آن لحظه زیرپایش خالی می‌شود و خیلی برایم سخت بود.

دانلود فیلم مستند این شهید 

 

شهید علیرضا نوری، قائم‌مقام لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله

زندگی نامه فرمانده شهید دفاع مقدس شهید علیرضا نوری

عاشقانه های همسر شهید مدافع حرم شهید علیرضا نوری | تاریخ شهادت: ۲۹ اسفند ۱۳۹۳ + فیلم

گفتگو با همسر شهید میثم نجفی عشقش به حضرت زینب(س) بیشتر از دخترش، حلما بود

زهره نجفی همسر شهید میثم نجفی می‌گوید: یک دفعه گفتم: «آقا میثم، در این موقعیت می‌خواهی بروی؟ اجازه بده بچه به دنیا بیاید.» که گفت: «زهره! دلت می‌آید این حرف را بزنی؟ دلت می‌آید حضرت زینب(س) دوباره اسیری بکشد؟» بعد از این حرفش دیگر هیچ چیز نگفتم.

 "او هم یک آدم معمولی بود. من بعضی اوقات لباس پوشیدن‌هایش را نمی‌پسندیدم. دوست نداشتم لباس‌هایی را که خیلی‌ها تن می‌کنند، بپوشد. گاهی اوقات درباره این موضوع، خیلی با او حرف می‌زدم و اما او این‌ها را دوست داشت. شاید هر کسی ظاهر او را می‌دید فکر نمی‌کرد روزی شهید شود. شیطنت‌هایش را دوست داشتم. خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز می‌خواند. یادم هست یکبار که می‌خواستم نماز بخوانم، گفتم:« چقدر سر و صدا می‌کنی! کمی آرام باش» چون شلوغ می‌کرد و تمرکز نداشتم. با خنده گفت: «زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش سروصداهای میثم بود»." این‌ها را زهره نجفی همسر شهید مدافع حرم میثم نجفی می‌گوید.

خانه شهید میثم نجفی یک خانه کوچک و با صفا و صمیمی در قرچک است که طبقه بالای منزل پدری شهید قرار گرفته. خانه‌ای که این روزها به رنگ تنها یادگار شهید مدافع حرم، یعنی حلمای 40 روزه است.گریه‌های او، لباس‌های کودکانه‌اش و اتاقی که پدر فرصت نکرد قبل از شهادت چیدمان آن را ببیند تمام فضای خانه را پرکرده و عکس‌های رنگارنگ شهید در جای جای خانه و حتی در میان وسایل حلما، خوش می‌درخشد.

زهره نجفی متولد 1368 است و یک سال از شهید میثم نجفی کوچکتر است. حلما تنها فرزند اوست که 17 روز بعد از شهادت پدر متولد شد. شاید انتظار رود در گفته‌هایش بی‌قراری کند از اینکه حلما باید عمری با یاد پدری در قامت کلمات مادر زندگی کند. اما او محکم و آرام؛ صبورانه از مردی می‌گوید که تکاور بود. کسی که دفاع از حرم اهل بیت(ع) و مردم مظلوم، هدف اصلی زندگی‌اش را تشکیل می‌داد تا جایی که دیگر هیچ چیز نمی‌توانست جلوی او را بگیرد. عاشقانه‌هایش از میثم نجفی آنقدر ملموس و واقعی است که با روایت‌هایش همراه شوی و در اشک و لبخندش سهیم باشی. اهل شعار دادن نیست. همان که اتفاق افتاده را بدون توصیف دیگری نقل می‌کند. شاید برای همین است که روایت‌های عاشقانه‌اش به دل می‌نشیند. بعضی از سوالات را که از او می‌پرسم عمیقا به فکر فرو می‌رود و بعد از چند لحظه سکوت جواب می‌دهد تا اینکه می‌گوید: «همیشه آقا میثم با من شوخی می‌کرد و می‌گفت: "وقتی شهید شوم و برای مصاحبه پیش تو آمدند چه چیزی می‌خواهی بگویی؟" واقعا به بعضی از این سوالات فکر نکرده بودم.»

ادکلن روی میز را نشان می‌دهد و می‌گوید: «میثم این ادکلن را خیلی دوست داشت. وقتی می‌رفت به او گفتم دلم که برایت تنگ شد چه کار کنم؟ گفت هر وقت دلت تنگ شد این ادکلن را بو کنی یاد من می‌افتی حالا او رفته و من این ادکلن را نگه داشته‌ام و هر موقع دلتنگش می‌شوم آن را بو می‌کنم.» زهره نجفی ناراحت بود از اینکه این روزها در صفحات اجتماعی یادداشت‌ها و دست نوشته‌هایی به اسم همسر شهید میثم نجفی دست به دست می‌شود که متعلق به او نیست و از نگارشش خبر ندارد. می‌گوید: «من بار اول است که مصاحبه می‌کنم و هیچ نوشته یا خاطره‌ای برای کسی بازگو نکرده‌ام.» گفتگوی تفصیلی او با تسنیم را در ادامه می‌خوانید:

نتیجه تصویری برای شهید میثم نجفی

* تسنیم: از ماجرای ازدواجتان با آقا میثم بگویید؟

من و همسرم تقریبا یک نسبت فامیلی دور با هم داشتیم اما من اصلا آقا میثم را ندیده بودم و فقط با مادرشان در ارتباط بودیم. اولین مرتبه‌ای که همدیگر را دیدیم روزی بود که آقا میثم به همراه مادرشان برای عید دیدنی منزل ما آمده بودند در حالی که قصدشان انتخاب بوده است ولی ما از این جریان با خبر نبودیم. بعد از آن، خانواده‌اش با ما تماس و برای خواستگاری اجازه گرفتند.

روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش سروصداهای میثم بود

* تسنیم: برای ازدواج، چند مرتبه با هم صحبت کردید؟

دو مرتبه در زمان خواستگاری با هم صحبت کردیم و مهرماه سال 88 هم عقد کردیم. بعد از ماجرای فتنه 88 بود که ازدواجمان سرگرفت.

* تسنیم: در روزهای خواستگاری چطور از آقا میثم شناخت پیدا کردید؟

برای من اول دین و ایمان قوی مهم بود. خانواده‌اش را که می‌شناختم و مادرشان هم از ایشان خیلی تعریف می‌کرد همچنین برادرم شناخت کاملی از آقا میثم داشت چون با هم هیئت می‌رفتند. در صحبت‌هایمان از کارش برایم گفته بود و همیشه معتقد بودم اگر ایمان قوی باشد، همه چیز درست می‌شود و به همین دلیل قبول کردم.

* تسنیم: از آن دست مردهایی بود که در خانه یک روحیه دارند و بیرون از خانه روحیه دیگری؟

اخلاق آقا میثم در بیرون و داخل منزل یکی بود. خیلی شوخ طبع بود و سر به سر همه می‌گذاشت. خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز می‌خواند. یادم هست یکبار که می‌خواستم نماز بخوانم، گفتم:« چقدر سر و صدا می‌کنی! کمی آرام باش» چون شلوغ می‌کرد و تمرکز نداشتم. با خنده گفت: «زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش سروصداهای میثم بود».

شاید هر کسی ظاهر او را می‌دید فکر نمی‌کرد روزی شهید شود/خانواده‌ام بعد از شهادت فهمیدند میثم تکاور بود


* تسنیم: اگر بخواهید یک خصوصیت منحصر به فرد اخلاقی‌ همسر خود را نام ببرید که خودتان فکر می‌کنید به خاطر داشتن آن اخلاق شهید و عاقبت به خیری نصیبش شد، چه می‌گویید؟

خیلی عاشق حضرت زینب(ع) بود. همیشه دنبال این بود که برای امام حسین(ع) کار کند. به هیچ عنوان ظاهرسازی را دوست نداشت، شاید هر کسی ظاهر او را می‌دید فکر نمی‌کرد شهید شود(چون ظاهرش به شهدایی که می‌شناسیم نمی‌خورد) در حالی که باطنش چیز دیگری بود. همیشه از بی‌عدالتی‌ها ناراحت بود و در این باره خیلی با من درد و دل می‌کرد. به او می گفتم:«میثم! انقدر خودت را اذیت نکن، از همان اول که اسلام بوده تا به امروز همیشه این بی عدالتی‌ها وجود داشته و اگر بخواهی خودت را اذیت کنی چیزی از اعصابت باقی نمی‌ماند». ولی همیشه از این موضوع ناراحت بوده و حرص می‌خورد.

* تسنیم: از فعالیت‌هایش برای حضور در سوریه، برای شما چیزی تعریف می‌کرد؟

از این که دقیقا چه فعالیت‌هایی دارد خیلی تعریف نمی‌کرد. ولی می‌دانستم که تکاور است. همان سال‌های اول ازدواجمان از فعالیت‌هایی که در محل کارش انجام می‌داد، فیلم تهیه و به من نشان داد. من خیلی خوشحال شدم، هر کسی دیگر هم جای من بود افتخار می‌کرد که همسرش تکاور است. دوست داشتم آن را به دیگران هم نشان بدهم ولی او به من گفت:« اگر بخواهی این فیلم را به خانواده‌ات نشان دهی، دیگر نمی‌توانم فیلم کارهایم را نشانت دهم». چون دوست نداشت کسی از کارهایی که انجام می‌داد، مطلع باشد. بعد از شهادت میثم بود که خانواده‌ام متوجه شدند که او تکاور بوده، آموزش‌های زیادی دیده و خیلی فعالیت داشته است. داوطلبانه هم به سوریه رفت.

نتیجه تصویری برای شهید میثم نجفی

حتی بحث کردن‌هایمان هم شیرین بود/بعضی اوقات لباس پوشیدن‌هایش را نمی‌پسندیدم

* تسنیم: در طول سال‌های زندگی مشترکتان با هم دعوا هم می‌کردید؟

بالاخره همه زن و شوهرها با هم بحث می‌کنند ولی همان بحث کردن‌هایمان هم شیرین بود. به این شکل نبود که طولانی شود و اگر ناراحتی بینمان به وجود می‌آمد و مثلا میثم مقصر بود، سریع عذرخواهی می‌کرد و اصلا دوست نداشت که ناراحتی‌ها ادامه پیدا کند.

* تسنیم: درباره چه مسائلی بیشتر با هم بحث می‌کردید؟

مثلا من بعضی اوقات لباس پوشیدن‌هایش را نمی‌پسندیدم. دوست نداشتم لباس‌هایی را که خیلی‌ها تن می‌کنند، بپوشد. گاهی اوقات درباره این موضوع، خیلی با او حرف می‌زدم و همیشه می‌گفتم:« آقا میثم، این لباس‌ها به تو نمی‌آید و نپوش» ولی دوست داشت. معتقد بود باطن انسان‌ها مهم‌تر از ظاهرشان است. می‌گفت: «وقتی مجرد بودم، دیگران نمی‌گذاشتند این‌ها را بپوشم، حالا دوست دارم بپوشم. دیگر شما مخالفت نکن». گاهی اوقات از ظاهر برخی مذهبی نماها انتقاد می‌کرد. ریاکاری را دوست نداشت.

* تسنیم: عصبانی هم می‌شد؟ چه مسائلی بیشتر آقا میثم را ناراحت می کرد؟

وقتی خسته بود، عصبانی می‌شد ولی اکثر اوقات شاد بود. اگر ناعدالتی دیده بود، ناراحت می‌شد. گاهی در این مواقع دوست نداشت با کسی صحبت کند. البته بیشتر از جامعه خودمان گله داشت، چون دین ما اسلام است و وقتی بی عدالتی به خصوص از کسانی که به ظاهر مومن بودند، می‌دید حرص می‌خورد.

* تسنیم: اهل تفریح و سفر بود؟

خیلی اهل تفریح بود. با هم گردش و کوه می‌رفتیم. هر کجا که از طرف محل کارش می‌رفت و مناسب بود، بعد از آن، من را هم می‌برد. همه جا هم با موتور می‌رفتیم. سفر هم زیاد می‌رفتیم.

خیلی دوست داشت هر جا درگیری باشد، برای دفاع از اسلام برود/قبل از سوریه یک هفته داوطلبانه به عراق رفت

* تسنیم: چه شد که برای دفاع از حرم داوطلب شد؟

قبل از رفتن به سوریه خیلی دوست داشت هر جا درگیری باشد، برای دفاع از اسلام برود. این موضوع را نیز همان اول ازدواجمان به من گفته بود. حتی چندین مرتبه جلوی من با برخی از دوستانش تماس گرفت و اعلام کرد که علاقمند است که برای دفاع برود.

سال قبل یک هفته داوطلبانه به عراق رفت. همان سال، یک شب، ساعت 2 نیمه شب بود که دوستانش تماس گرفتند و گفتند اگر می‌خواهی سوریه بروی، همین الان بیا که همان موقع با موتور رفت ولی رفتنش به سرعت کنسل شد. وقتی برگشت، گفت:«به قدری با سرعت رفتم که نزدیک بود، بین راه تصادف کنم». از سوریه رفتن خیلی حرف می‌زد و عاشق این بود که برود آنجا.

* تسنیم: آنجا چه چیزی داشت که دوست داشت، برود؟ در سوریه به چه چیزی می‌رسید که اینجا نمی‌توانست به آن برسد؟

احساس می‌کرد آنجا به خدا نزدیکتر است. حتی یک بار در تماسی که از آنجا با من داشت، گفت:«به قدری خاک اینجا گیراست که اصلا دوست ندارم برگردم، اگر متاهل نبودم، اصلا برنمی‌گشتم».

* تسنیم: شما ناراحت این رفتن و آمدن‌هایش به عراق و سوریه نبودید؟

این سفرهایش بی مقدمه نبود و از قبل به من می‌گفت. ناراحت نبودم چون زمانی که به خواستگاری‌ام آمد، گفت علاقه‌اش به این چیزها زیاد است و اگر راضی هستم، قبول کنم. من هم قبول کردم که با این خواسته‌هایش کنار بیایم البته تصور نمی‌کردم در این حد باشد.

زیاد برای نرفتنش اصرار نمی‌کردم/ وقتی می‌دیدم در جایی مثل سوریه مسلمان‌ها درخطر هستند چیز زیادی نمی‌گفتم

* تسنیم: آن روزی که به سوریه رفت را به خاطر دارید؟ اصلا مخالفتی نکردید؟ ناراحتی و نگرانی خود را بروز ندادید؟

وقتی میثم به سوریه رفت و شهید شد، من باردار بودم. به من گفته بود می‌خواهد به سوریه برود. ناراحت بودم به خصوص به دلیل وضعیتی که داشتم برایم سخت بود که از او دور باشم. از روزی که متوجه شد می‌خواهد پدر شود رفت سر کار و شغل دوم پیدا کرد. من بیشتر منزل مادرم بودم چون آخر شب به منزل می‌آمد و برایم سخت بود. می‌گفتم: «آقا میثم! در خانه بمان. من دوست ندارم مرد خانه دیر برگردد.» ولی او می‌گفت: «بالاخره باید روزی برسد که نبودن‌ها را تحمل کنی.» دوست نداشت خانه بماند و یا به خاطر بحث مالی دستش را جلوی کسی دراز کند. می‌گفت: «بچه روزی می‌خواهد. باید به فکر آینده او باشم.»

شغل دوم او و نبودن‌هایش به این دلیل به خودی خود برای من خیلی سخت بود. وقتی متوجه شدم تصمیم گرفته است به سوریه هم برود، تحملش برایم سخت‌تر شد. به من گفت: «شاید 40 روز یا شاید هم دو، سه ماهی طول بکشد تا برگردم.» گفتم: «نه! چند ماه زیاد است. باید زودتر برگردی.40 روزه برگرد.» البته زیاد هم برای نرفتنش اصرار نمی‌کردم. وقتی می‌دیدم در جایی مثل سوریه مسلمان‌ها درخطر هستند و افراد بی گناه را می‌کشند و حرم حضرت زینب(س) نیاز به مدافع دارد، چیز زیادی نمی‌گفتم. یعنی به این مسائل که فکر می‌کردم، نمی‌توانستم مخالفت کنم.

چرا میثم صبر نکرد که دخترش به دنیا بیاید و بعد به سوریه برود

* تسنیم: حتی نگفتید حداقل صبر کن بچه به دنیا بیاید، بعد برو؟

چرا گفتم. یک دفعه گفتم: «آقا میثم در این موقعیت می‌خواهی بروی؟ اجازه بده بچه به دنیا بیاید.» که گفت: «زهره! دلت می‌آید این حرف را بزنی؟ دلت می‌آید حضرت زینب(س) دوباره اسیری بکشد؟» بعد از این حرفش من دیگر هیچ چیزی نگفتم.

* تسنیم: دخترتان چند وقت بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد؟

حلما 17 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد.

خیلی مشتاق دیدن بچه بود اما دیگر هیچ چیز نمی‌توانست جلوی او را بگیرد

* تسنیم: آقا میثم قبل از رفتن چقدر برای دیدن بچه اشتیاق داشت؟

خیلی مشتاق بود بچه به دنیا بیاید و او را ببیند و همیشه می‌گفت: «پس این بچه کی به دنیا می‌آید؟» خیلی دوست داشت دخترش را ببیند ولی عشقش به حضرت زینب(س) بیشتر بود. اگر بیشتر نبود اول صبر می‌کرد بچه‌اش به دنیا می‌آمد و بعد می‌رفت. اما دیگرهیچ چیز نمی‌توانست جلوی او را بگیرد.

من را به خودش وابسته کرده بود/دوست داشت در همه خوشی‌ها کنارش باشم

* تسنیم: خانم‌ها معمولا دوست دارند همسرشان را منحصرا برای خود حفظ کنند. شاید برخی مرد ایده‌آل را مردی بدانند که اکثر وقتش را قبل از شغل و فعالیت‌های اجتماعی‌اش با همسرش می‌گذراند. شما اینطور نبودید؟ مثلا هیچوقت به همسرتان نمی‌گفتید حق من است که بیشتر در خانه باشی؟

نه؛ در رابطه با شغل و علایق‌اش نمی‌توانستم حرفی بزنم. من او را خیلی دوست داشتم و وابسته‌اش بودم یعنی من را به خودش وابسته کرده بود. خیلی بازیگوش و شلوغ بود. شیطنت‌هایش را دوست داشتم. زیاد با هم بیرون می‌رفتیم و هر غذایی که دوست داشت بخورد را با من شریک می‌شد و دوست داشت در کنار من از آن غذا بخورد.

دوست داشت در همه خوشی‌هایش کنارش باشم و به همین خاطر خیلی به او وابسته شده بودم ولی برای کار و علاقه مندی‌هایش برای شرکت در سوریه نمی‌توانستم بگویم نرو و پیش من بمان. هرچند که دوست داشتم خانه باشد. اگر آمدنش به خانه کمی دیرتر می‌شد تماس می‌گرفتم و علتش را می‌پرسیدم اما گاهی ناراحت می‌شد و می‌گفت: «مگر چه چیزی شده که به خاطر کمی تاخیر تماس گرفتی؟» می‌گفتم: «خب چی کار کنم نگران شدم.»

هنوز هم باور نمی‌کنم شهید شده باشد

* تسنیم: قبل از این که آقا میثم شهید شوند به شهید شدنش فکر می‌کردید؟

از زمانی که سوریه رفته بود ناخودآگاه به ذهنم می‌آمد که اگر خدایی نکرده برای میثم اتفاقی بیفتد من چه کار کنم؟ ولی نمی‌گذاشتم این فکرها، زیاد اذیتم کند چون خودش آدمی نبود که زیاد درباره این مسائل حرف بزند به همین خاطر من هم نمی‌توانستم فکرش را بکنم. وقتی هم خبر شهادتش را دادند باورم نمی‌شد حتی همین الان هم باورم نمی‌شود.

* تسنیم: خبر شهادتش چطور به شما رسید؟

قرار بود برای حلما جشن سیسمونی بگیریم که کنسل شد. همان روز جمعه به اتفاق خواهرم به منزلمان آمدیم. آقا میثم گفته بود هفدهم یا هجدهم ماه برمی‌گردد. من گفتم دو ماه خانه نبوده‌ام و باید برای استقبال از میثم همه جا را تمیز کنم تا وقتی برگشت، خانه مرتب و تمیز باشد. مادرشوهر و جاری‌ام هم همراهم بودند. یک دفعه برادرم آمد و گفت: «مامان گفته هوا سرد است. بیایم دنبالتان» گفتم: «ما که تازه آمده‌ایم.» ولی از آنجایی که مادرم نگران حالم بود چون آخرین ماه بارداری را پشت سر می‌گذاشتم، زیاد با خودم احتمال افتادن اتفاقی را ندادم. با برادرم دوباره به خانه پدری برگشتم و دیدم شوهر خواهرهایم در حیاط ایستاده‌اند. پرسیدم: «چرا اینجا ایستاده‌اید؟» گفتند: «تو برو داخل خانه»، رفتم دیدم برادرم آنجاست. دستم را کشید برد داخل، دیدم امام جماعت مسجد جامع قرچک هم آنجاست. ایشان گفت هر کسی که به سوریه می‌رود به خانواده‌هایشان سر می‌زنند.

من پیش خودم گفتم آقا میثم دو ماه است که رفته سوریه. چرا حالا که می‌خواهد برگردد آمده‌اند سربزنند؟ باز هم شک نکردم که ممکن است اتفاقی افتاده باشد. به مادرم گفتم: «این‌ها برای چه آمده اند؟» گفت: «همینطوری» رفتم نشستم داخل اتاق. حتی به مخیله‌ام هم خطور نمی‌کرد که ممکن است میثم شهید شده باشد. حاج آقا خیلی آرام از من چند سوال پرسید و گفت: «آقا میثم کی و چگونه به سوریه رفت؟» و چند سوال دیگر در مورد سفر سوریه میثم پرسید. وقتی همه این‌ها را پاسخ دادم ،گفت: «آقا میثم مجروح شده است.» ولی باز هم نگران نشدم و شکی نکردم. پیش خودم گفتم: فقط بیاید. اشکال ندارد مجروح شده باشد. اما بعد از این حاج آقا ناگهان گفت: «خدا داده و خدا هم گرفته» وقتی این را گفت دیگر هیچ چیز نفهمیدم.

می‌گفت دوست دارم دخترم کتابخوان شود/دوست ندارم تلویزیونی شود

* تسنیم: قبل از رفتنش در مورد تربیت فرزندش توصیه خاصی به شما نکرده بود؟

می‌گفت: «دوست دارم معلومات بچه من بالا باشد. ما مسلمان‌ها وقتی به دنیا می‌آییم، امام حسین(ع) را راحت و همینجوری قبول داریم ولی در دوره جدید بچه‌ها مفاهیم را اینطور قبول نمی‌کنند و باید با دلیل برایشان توضیح دهیم. دوست دارم با علت و دلیل به فرزندم بگویم خدا و امام حسین(ع) چگونه‌اند. دوست دارم کتابخوان شود و کتابخوانش می‌کنم و از این طریق به او یاد می‌دهم که خدا را بشناسد. دوست ندارم زیاد تلویزیون نگاه کند.» گاهی هم به شوخی به من می‌گفت: «زهره اگر بچه ما تلویزیونی شود، من ازت راضی نیستم.»

میثم دوست نداشت صدای خانم‌‌ها بالا برود/به مادرم گفتم دعا کن صدایم در معراج شهدا بالا نرود

* تسنیم: آخرین بار با ایشان در معراج شهدا دیدار و وداع کردید. آرامش شما بالای سر پیکر شهید برای سایر دوستان و بستگان جالب و ستودنی بود. آنجا با آقا میثم چه حرفی زدید؟

حرف خاصی با او نداشتم. فقط از این که داشتم بعد از مدتی او را می‌دیدم، لذت می‌بردم. آقا میثم دوست نداشت صدای خانم‌ها بالا برود و نامحرمان آن را بشنوند به همین خاطر وقتی قرار شد برای وداع با میثم به معراج شهدا برویم، درخانه به مادرم گفتم: «مامان برایم دعا کن صدایم بالا نرود. دعایم کن بتوانم خودم را کنترل کنم.» وقتی خواهر میثم در معراج شهدا با دیدن میثم با صدای بلند بی‌قراری می‌کرد سختم شد. به او گفتم: «زهراجان کمی صدایت را پایین‌تر بیاور الان میثم ناراحت می‌شود.» دوست نداشتم ناراحتش کنم.

* تسنیم: الان هم که مدتی از شهادت همسرتان گذشته، کارهایی که ایشان دوست نداشت را انجام نمی‌دهید؟

تا جایی که بتوانم دوست دارم رعایت کنم و کارهایی که دوست نداشت را انجام ندهم. نمی‌خواهم ناراحت شود.

بار آخر گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب(س)»

* تسنیم: از تولد حلما بگویید. آن روز در نبود آقا میثم چه حسی داشتید؟

خیلی سخت بود. میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد و با هم صحبت کردیم. من اواخر دوره بارداری‌ام بود و روزهای سختی را می‌گذراندم. به او گفتم: «خسته شدم. زودتر بیا خانه» گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب(س) و از خانم خواسته‌ام به شما سر بزند.» وقتی حلما می‌خواست به دنیا بیاید فقط از حضرت زینب(س) کمک خواستم. فقط ائمه و حضرت زهرا(س) را صدا می‌زدم. این‌ها بودند که به من آرامش دادند.

یعنی احساس می‌کردم همراهم هستند. چون خود میثم گفته بود سپردمتان به حضرت زینب(س) من هم گفتم حضرت زینب(س) من را تنها نمی‌گذارد. به همین خاطر دوست نداشتم زیاد به این فکر کنم که آقا میثم کنارم نیست. خب خیلی سخت بود، چون بعضی‌ها به من می‌گفتند: «این زمان، زمان سختی است و همه دوست دارند همسرشان کنارشان باشد.» این فکرها می‌آمد سراغم. حلما هم بچه اولم بود و دوست داشتم همسرم کنارم باشد ولی دائم همان حرفش را در ذهنم مرور می‌کردم و حضرت زینب(س) و حضرت زهرا(س) را صدا می‌کردم. به آن‌ها سلام می‌دادم و می‌گفتم حتما همه این عزیزان اینجا پیش من هستند.

* تسنیم: برای تربیت حلما، چه فکرها و برنامه‌هایی دارید؟

من از همان اول که می‌خواستم بچه دار شوم همیشه نیتم این بود می‌گفتم: «خدایا من فقط به خاطر تو می‌خواهم بچه دار شوم.» چون می‌گفتم هنوز برایم زود است که مادر شوم ولی به خاطر این که می‌دیدم جمعیت شیعه رو به کم شدن است، می‌گفتم: «خدایا فقط به خاطر تو می‌خواهم بچه دار شوم.» وقتی قبل از تولد حلما، میثم شهید شد، گفتم شاید خدا می‌خواسته اینطوری امتحانمان کند. دخترمان هم باید این سختی‌ها را بکشد. چون به خاطر خود خدا بوده که می‌خواستم بچه دار شوم باید این سختی‌ها را هم در این راه تحمل کنم. الان هم فقط از حضرت زینب(س) کمک می‌خواهم که کمک کند ان شاءالله دخترم زینبی شود.

خیلی عشق دفاع از حرم را داشت/برای شهادت به سوریه نمی‌رفت

* تسنیم: بعد از به دنیا آمدن حلما، اطرافیان چه می‌گفتند؟

خیلی خوشحال بودند. تبریک گفته و می‌گفتند: «این بچه هدیه حضرت زهرا(س) است.» یکی از اقوام ما در خواب دیده بود که آقا میثم به او گفته بود: «دخترم هدیه حضرت زهرا(س) است.»

* تسنیم: فکر می‌کنید شما هم در انتخاب آقا میثم برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) شریک بودید؟

شاید؛ خودش که خیلی عشق دفاع از حرم را داشت. شاید من هم در حد خیلی کم در این عشق شریکش بودم ولی خودش عاشقانه دوست داشت که برود. می‌گفت: «من برای شهادت نمی‌روم. باید برویم آنجا کار انجام دهیم.»

هر سال در دوکوهه خادم شهدا می‌شد/آنجا از همه جا بیشتر به ما خوش می‌گذشت

* تسنیم: به شهید خاصی هم علاقه و ارادت داشت؟

پیش من اسم نمی‌آورد ولی عاشق شهدا بود. هر سال دو کوهه می‌رفتیم. خودش به عنوان خادم الشهدا می‌رفت آنجا. سال اول ازدواجمان، روز اول عید و سال تحویل در خانه بودیم ولی از سال دوم ازدواج برای خادمی شهدا به مناطق عملیاتی جنوب رفت. من خیلی سختم بود چون عید خانه نبود. حدود 20 روز می‌رفت. به او می‌گفتم: «من هم می‌خواهم بیایم. من نمی‌توانم بدون تو در خانه بمانم.» به او اصرار کردم.

چون تا به حال جنوب نرفته بودم، می‌گفت: «تنهایی نباید بیایی. با یک نفر بیا.» به هر کس می‌گفتم شرایط مهیا نمی‌شد که بیاید. یک روز میثم به من گفت که یکی از همکارانش می‌خواهد کاوران به جنوب ببرد. اگر می‌خواهی بیایی با آن‌ها بیا. من برای اولین بار بود که به تنهایی مسافرت می‌رفتم.

آنجا می‌توانستم میثم را ببینم. سال اول کاروانی رفتم. سال دوم رفتم آنجا و حدود شش یا هفت روز ماندم. آنجا میثم را فقط شب‌ها می‌دیدم. صبح بعد از نماز برای خادمی می‌رفت. من هم که کاری نداشتم به خادم‌ها می‌گفتم اگر کاری دارید به من بدهید. همین کار من را عاشق آنجا کرد. من هم به میثم گفتم از این به بعد همراهت می‌آیم که از سال بعدش اسم من را هم در خادمان شهدا ثبت نام کرد. و من هم 2 سال به عنوان خادم شهدا رفتم. امسال که رفتیم مدت زمان بیشتری آنجا ماندیم. آنجا که بودیم از همه جا بیشتر خوش می‌گذشت. با این که خیلی زیاد پیش هم نبودیم عشق خادمی شهدا برایمان لذت بخش بود. قبل از این که بچه دار شویم به من گفت: «زهره! اگر بچه‌دار شویم من باز هم می‌آیم اینجا.» من هم گفتم: «اگر تو بروی من هم همراهت می‌آیم. نمی‌توانم تنها با بچه در خانه بمانم.»

خودش اسم حلما را انتخاب کرد

* تسنیم: چه شد که اسم دخترتان را حلما گذاشتید؟

این موضوع خودش یک داستان دارد، خود میثم اسم حلما را انتخاب کرد. من و مادربزرگش(مادر میثم) اسم انتخاب می‌کردیم و دوست داشتم که میثم هم نظر خودش را بگوید ولی هر چی می‌گفتم، می‌گفت: «خودت انتخاب کن. من هم نظرت را قبول دارم.» من دوست داشتم از القاب حضرت زهرا(س) یا حضرت زینب(س) باشد ولی میثم هیچ نظری نمی‌داد. بین اسم حلما و نازنین زهرا مانده بودیم. یک روز منزل خواهر میثم بودیم به شوخی در جمع گفتم: «چرا هیچ کس به خواب ما نمی‌آید تا بگوید اسم بچه را چه بگذاریم؟» همان موقع آقا میثم خوابید یا خودش را به خواب زد و بعد بلند شد و گفت: «زهره خواب دیدم. یکی آمد در خوابم و گفت اسم دخترمان را حلما بگذاریم.» من وقتی چهره اش را می دیدم می فهمیدم شوخی می‌کند. گفتم: «پس چرا تا حالا کسی به خوابت نیامده بود؟» خندید. نگو خودش دوست داشت اسم حلما را روی دخترمان بگذاریم ولی به من نمی‌گفت و دوست داشت خودم اسمش را انتخاب کنم.

بعد از آن هم یک بار رفته بودیم منزل برادر میثم. آنجا دیدم خیلی آرام به برادرش گفت که اسم حلما را دوست دارد. من ناراحت شدم. گفتم: «این همه می‌گویم دوست دارم نظرت را بدانم نمی‌گویی، حالا به برادرت می‌گویی که چه اسمی را دوست داری؟» گفتم: «حالا که اینطور شد من این اسم را نمی‌گذارم.» لج کرده بودم. موقع رفتن به سوریه خندید و به شوخی گفت: «زهره من وصیت می‌کنم اسم بچه را حلما بگذاری.» بعد از به دنیا آمدن حلما گفتم که خودش این اسم را انتخاب کرده بود.

زندگی نامه شهید میثم نجفی از زبان مادر | تاریخ شهادت: ۱۲ آذر ۱۳۹۴

نام و نام خانوادگی: میثم نجفی

تاریخ تولد: ۱۳۶۷/۲/۱۰

تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۹/۱۲

محل شهادت: حلب، سوریه

تعداد فرزندان: یک فرزند دختر به نام حلما

 «شهید میثم نجفی» متولد ۱۳۶۷ از نیروهای سپاه حضرت محمد رسول‌الله (ص) تهران بزرگ بود. ۲۱ ساله بود که ازدواج کرد. تکاور بود و عشق حضور در میان مدافعان حرم او را به سوریه کشاند. او برای دفاع از حریم اهل‌بیت عصمت و طهارت (ع) به‌صورت داوطلبانه رهسپار سوریه شد و بعد از مدتی در حلب سوریه مجروح شده و به کما رفت؛ اما طولی نکشید که او هم همچون دیگر اعضای کاروان شهدای مدافع حرم، به سوی سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) پرکشید.

 میثم در دهمین روز اردیبهشت سال 1367 در ورامین به دنیا آمد. فرزندی قانع بود و هیچ‌وقت تقاضای بی موردی از ما نداشت. حتی پول‌توجیبی از ما دریافت نمی‌کرد.

هنوز به سن تکلیف نرسیده بود که راهش به مسجد محله باز شد و نمازخواندنش شروع شد. مادرش می‌گفت: وقتی من نماز امام زمان(عج) را می‌خواندم میثم شنیده و یاد گرفته بود. حدوداً 9 ساله بود که این نماز را در مسجد خوانده بود و یکی از نمازگزاران مسجد که مرد مسنی بود، فکرمی کرده میثم فقط خم و راست می‌شود و الکی این نماز را می خواند ولی خوب که دقت کرده بود، متوجه شده با وجود سن کم، تمام نماز را صحیح می خواند.

بعد از تمام شدن نماز، او را بغل کرده، بوسیده و گفته بود: « تو با این سن و سال، نماز امام زمان(عج) را درست خوانده ای، ولی بعضی ها که سنشان هم زیاد است، این نماز را بلد نیستند

بعد از آن ماجرا یک روز دختر همان آقا که منزلشان هم روبروی مسجد بود، به منزل ما آمد و گفت: «اکرم خانم خوش به سعادتت، پسر تو با این سن، نماز امام زمان(عج) می خواند. »

نتیجه تصویری برای شهید میثم نجفی

نوجوانی

وقتی زحمات پدر را دید تصمیم گرفته پایش کار کند. در کار کردن رضایت صاحبکار برایش خیلی مهم بود سعی می کرد حق صاحب کار ضایع نشود و تلاشش را می کرد که کار را تمام و کمال انجام دهد.

از همان دوران هم عضو بسیج دانش آموزی شد. میثم بیشتر از سنش زحمت میکشید و خانواده را درک میکرد. در کنار صلابت مردانه اش همیشه خنده بر لب داشت و همانطور که پدر را تنها نمیگذاشت کمک حال مادر هم بود.

به سن تکلیف که رسید تازه به عمق اعتقاداتش پی بردیم. ایمانش بسیار قوی بود و غسل جمعه را ترک نمیکرد. و با روضه های حاج منصور در مسجد ارک بزرگ شد. جمکران هم زیاد میرفت.

دیپلم گرفت و به عضویت سپاه درآمد. وقتی علت آمدنش به سپاه را پرسیده بودند گفته بود که مادرم، مشوق من بوده است.

ازدواج

میثم با ورودش به سپاه، اعلام کرد که میخواهم ازدواج کنم. به دلیل فصلی بودن شغل پدر و کم سن و سال بودن میثم، خانواده سعی کردند که میثم را متقاعد کنند که هنوز برای ازدواج زود است اما میثم در برابر اصرار خانواده گفت: «ازدواج امر خدا و سنت رسول الله(ص) است، وقتی ازدواج میکنی، خداوند همه چیز را فراهم میکند، من هم به خدا توکل میکنم و نمیترسم، چون خدا همه کارها را جور میکند. »

خانواده با صحبت های میثم متقاعد شدند. میثم گفته بود اگر دختر خوب و نجیبی که با اخلاق و شرایط کاری من سازگار باشد سراغ دارید، پا جلو بگذارید و من تمام شرایطم را به او میگویم .»

با معیارهای میثم یکی از دختران فامیل را به او معرفی کردند و بعد از چندبار دید و بازدید در مهرماه سال 88 صیغه عقد بین میثم و زهره جاری شد و بعد از ماجرا فتنه 88 ، زندگی مشترکشان را آغاز کردند.

میثم وقتی میخواست ازدواج کند فقط یک موتور و 500 هزار تومان پول داشت که آن مقدار را هم، برای سفر مکه کنار گذاشته بود. او دوست داشت قبل از ازدواج، حج عمره برود. ولی زمان ازدواج، آن را برای مراسم عقد خرج کرد و خدا همه شرایط را فراهم کرد.

نتیجه تصویری برای شهید میثم نجفی

زندگی شیرین تر از عسل

اعتقاد میثم این بود که اگر ایمان قوی باشد، همه چیز درست میشود. سرزنده و شاداب بود. خانه شادبی اش را از وجود میثم وام میگرفت. همسرش میگفت: خیلی شوخ طبع بود و سر به سر همه میگذاشت. خیلی شلوغ بود و همیشه در منزل شعر و آواز میخواند. یادم هست یکبار که میخواستم نماز بخوانم، گفتم: «چقدر سر و صدا میکنی! کمی آرام باش ». با خنده گفت: «زهره! روزی بیاید آنقدر خانه ساکت باشد که بگویی ای کاش سر و صداهای میثم بود. »

دغدغه میثم

میثم اهل ظاهرسازی نبود. تنها دغدغه اش بی عدالتی بود. و هر وقت ریاکاری و یا بی عدالتی میدید خیلی ناراحت میشد و حرص میخورد. زمزمه های رفتن، اولین اعزام از همان جلسه اول خواستگاری گفته بود که به جهاد علاقه دارد و اگر هر جا درگیری باشد برای دفاع از اسلام می رود. سال 93 اولین بار که داوطلبانه برای دفاع از حرم به عراق رفته بود، به کسی نگفت کجا میخواهد برود.

شب آخر ماه صفر بود با مادر تماس گرفت و گفت: «مامان، من را حلال کن، میخواهم همین اطراف به ماموریت بروم »

در جواب گریه مادر گفت: «مامان چرا گریه میکنی؟ ای کاش اصلا نگفته بودم .»

بعد از صحبت میثم مادر گفت: «هر کجا هستی زیر سایه آقا امام زمان(عج) باشی و خدا پشت و پناهت باشد، میثم من از تو خیلی راضی هستم و خوبی های تو را به حضرت زهرا(س)و ائمه اطهار سپردم که انشاءالله عوض خیر به تو بدهند، تو برای من بهترین هستی و کاری نکردی که تو را حلال نکنم، تو باید من را حلال کنی که نتوانستم مادر خوبی برایت باشم.» چند روز قبل از آمدنش همسرش گفت که میثم عراق بوده و چند روز دیگر می آید.

اگر مدافعان نروند دشمنان می آیند درباره جهاد و دفاع از حرم خیلی با عشق و شجاعت حرف میزد. پدر به میثم گفت: « خود مردم سوریه هستند، چرا داوطلبان از ایران برای دفاع میروند؟ »

درجواب میثم گفت: «پدرجان، اگر مدافعان حرم نروند،دشمنان کم کم جلو می آیند، هما نطور که عراق راگرفتند و همین بلایی که سر مردم سوریه آمده است، سر ما هم می آید. ما باید از حرم حضرت زینب(س)دفاع کنیم .»

احساس مسئولیت

از روزی که متوجه شد میخواهد پدر شود احساس مسئولیتش بیشتر شد. برای اینکه از لحاظ مالی همه چیز را برای آمدن فرزند مهیا کند رفت سر کار و شغل دوم پیدا کرد. به دلیل نبودن میثم در خانه، همسرش تا شب خانه پدر بود وقتی به میثم گفت: «آقا میثم! در خانه بمان. من دوست ندارم مرد خانه دیر برگردد. »

میثم پاسخ داد: «بالاخره باید روزی برسد که نبودن ها را تحمل کنی. » دوست نداشت خانه بماند و یا به خاطر بحث مالی دستش را جلوی کسی دراز کند. میگفت: «بچه روزی میخواهد. باید به فکر آینده او باشم. »

نتیجه تصویری برای شهید میثم نجفی

عشق به فرزند یا شهادت؟

خیلی مشتاق بود بچه به دنیا بیاید و او را ببیند و همیشه میگفت: «پس این بچه کی به دنیا میآید؟ »

خیلی دوست داشت دخترش را ببیند ولی عشقش به حضرت زینب(س)بیشتر بود. اگر بیشتر نبود اول صبر میکرد بچه اش به دنیا می آمد و بعد میرفت. اما دیگرهیچ چیز نمیتوانست جلوی او را بگیرد.

 

خبر شهادت از زبان مادر

میثم قبل از شهادت، مجروح شده و به کما رفته بود ولی همه غیر از من، اطلاع داشتند. به مجالس روضه که میرفتم، برای مدافعان حرمی که سوریه بودند دعا میکردم. یکی از همان روزهایی که بعدا فهمیدم میثم در کما بوده، وقتی روضه حضرت زهرا(س)خوانده شد، به شدت منقلب شده، خانم را صدا زدم و از حال رفتم.

به خدا میگفتم که چرا من بی تاب هستم؟

یکی دو روز بعد از اربعین بود که چون امام جماعت مسجد به کربلا رفته بود، نماز را در خانه خواندم. نماز مغرب که تمام شد، یک لحظه احساس کردم تمام جانم از پاهایم خارج و زانوهایم شل شد. نتوانستم نماز عشاء را بخوانم. پیش خودم گفتم خدایا من چرا اینطور شده ام، حالم که خوب بود. نمیدانستم که پسرم شهید شده است. همان طور نشسته بودم تا جانی تازه پیدا کرده و نمازم را ادامه دهم که تلفن خانه به صدا درآمد.

همسرم گوشی را برداشت و متوجه شدم برادر عروسم بود و میخواستند به منزل ما بیایند. پیش خودم گفتم وقتی میثم و زهره نیستند چه کاری دارند، حتما چون مریض بوده ام، برای ملاقات میخواهند بیایند.

خیلی طول نکشید که یک روحانی با مادر، پدر و برادر عروسم به منزل ما آمدند. روحانی را که دیدم، فکر کردم چون میثم سوریه است برای احوالپرسی آمده اند. میخواستم پذیرایی کنم که روحانی گفت: «ما چند دقیقه با شما کار داریم و رفع زحمت می کنیم و راضی به زحمت شما نیستیم .»

حاج آقا شروع به صحبت کرد و از من پرسید: «میثم چه جور بچه ای بوده و شما از او راضی هستید؟ » گفتم: «ما از میثم خیلی راضی هستیم، میتوانید حتی از دوستان و همسایه ها درباره اخلاق او بپرسید، چون به قدری خوب است که من نمیتوانم تعریف کنم. » دوباره پرسید: «الان که رفته سوریه، چه حالی دارید، ناراحت نیستید؟ » گفتم: «میثم که یکی است، اگر ده تا دیگر هم داشتم، دوست داشتم در راه دین و اسلام برود و فدای حضرت زینب(س)باشد » حاج آقا گفت: «حاج خانم، ما همان را که میخواستیم از شما بشنویم، شنیدیم، شهادت میثم مبارک باشد. » همان لحظه دلم کنده شد و گفتم: «میثم جان، مامان جان، شهادتت مبارک، شیرم حلالت، به آرزویت رسیدی » و سجده شکر کردم. پسرم خسته دنیا بود و به آرامش کامل رسید.

تولد دردانه میثم از زبان مادر

حلما 17 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. میثم قبل از شهادتش یک روز از سوریه زنگ زد و با هم صحبت کردیم. من اواخر دوره بارداری ام بود و روزهای سختی را میگذراندم. به او گفتم: «خسته شدم. زودتر بیا خانه » گفت: «زهره جان! سپردمتان به حضرت زینب(س)و از خانم خواسته ام به شما سر بزند. وقتی حلما میخواست به دنیا بیاید فقط از حضرت زینب(س) کمک خواستم. فقط ائمه و حضرت زهرا(س)را صدا میزدم. این ها بودند که به من آرامش دادند.

نتیجه تصویری برای شهید میثم نجفی

توصیه های میثم

میگفت: «دوست دارم معلومات بچه من بالا باشد. ما مسلمان ها وقتی به دنیا می آییم، امام حسین(ع)را راحت و همین جوری قبول داریم ولی در دوره جدید بچه ها مفاهیم را اینطور قبول نمیکنند و باید با دلیل برایشان توضیح دهیم. دوست دارم با علت و دلیل به فرزندم بگویم خدا و امام حسین(ع)چگونه اند. دوست دارم کتابخوان شود و کتابخوانش میکنم و از این طریق به او یاد میدهم که خدا را بشناسد. دوست ندارم زیاد تلویزیون نگاه کند. گاهی هم به شوخی به من میگفت: «زهره اگر بچه ما تلویزیونی شود، من ازت راضی نیستم

شهادت

«میثم نجفی» مدافع حرم حضرت زینب(س)که در شهر حلب سوریه مجروح شده بود، پس از چند روز کما در 13 آذر 93 به شهادت رسید. دوست دارم معلومات بچه من بالا باشد. ما مسلما نها وقتی به دنیا می آییم، امام حسین(ع)را راحت و همین جوری قبول داریم ولی در دوره جدید بچه ها مفاهیم را اینطور قبول نمیکنند و باید با دلیل برایشان توضیح دهیم. دوست دارم با علت و دلیل به فرزندم بگویم خدا و امام حسین(ع)چگونه اند.

 

گفتگو با خانواده شهید محمدحسین مرادی: پسرم نامش را از یک شهید گرفت و با عشق و یاد شهدا زندگی کرد و عاقبت خودش نیز به شهادت رسید.

نام و نام خانوادگی: محمدحسین مرادی

تاریخ تولد: ۱۳۶۰/۶/۲۶
محل تولد: تهران؛ محله‌ی مجیدیه
وضعیت تأهل: متأهل
میزان تحصیلات: دانش‌آموخته‌ی هنرستان شهید مطهری رشته‌ی نقشه‌کشی؛ دانشجوی کارشناسی ارشد رشته‌ی جغرافیا
تاریخ اعزام به سوریه: ۱۵ مهر سال ۱۳۹۲ به‌عنوان پاسدار نیروی قدس
تاریخ شهادت: ۱۳۹۲/۸/۲۸
محل شهادت: سوریه،دمشق،حجیره
محل دفن: گلزار شهدای امامزاده علی‌اکبر (ع) چیذر، شماره ۳۶۲
  مهر 1360 به دنیا آمد. از کودکی عشق انقلاب و استکبار ستیزی در دلش بود. این عشق زمانی برای همه تداعی شد که در هفت سالگی نامه ای به مقصد خط مقدم جبهه ارسال کرد و گیرنده آن نامه پدرش بود، در نامه نوشته بود: «باباجان سلام، حال شما خوب است؟ من دارم درس خودم را خیلی خوب یاد میگیرم برای اینکه با سواد شوم و چشم آمریکا را در آورم. » با این عشق بزرگ شد و سرانجام روز 28 آبان 93 مصادف با 17 محرم در دفاع از حرم مطهر حضرت زینب سلام الله علیها به درجه رفیع شهادت نایل آمد. پیکر مطهرش در روز جمعه اول آذر ماه سال گذشته با حضور پر شور مردم، تشییع و در امامزاده علی اکبر چیذر در کنار دایی شهیدش به خاک سپرده شد.

امر به معروف و نهی از منکر
در دوران عقد بودیم. یک شب که از خانه پدرش برمی گشتیم، دیدیم در یک خیابان اصلی به سمت خیابان فرعی، ماشین ها که می رسند نیش ترمزی می کنند، نگاه می کنند و می روند. برایمان سؤال شد که چی شده؟ وقتی رسیدیم سر خیابان فرعی، دیدیم 2 تا موتور سوار یک خانومی را می خواهند به زور سوار کنند. همه نگاه می کردند و می رفتند! محمدحسین تا رسید ترمز کرد. پیاده شد و درب ماشین را قفل کرد. من ترسیدم هر چه صدایش کردم گوش نکرد، دوید سمت آن 2 نفر، آن ها هم فرار کردند.
بعداً به محمدحسین گفتم: یک کم احتیاط کن. شاید چاقویی یا چیزی داشته باشند. محمدحسین گفت: امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز واجبه، این خانوم هم مثل ناموس خود ماست.
خیلی غیرتی بود. هر وقت من همراهش سوار ماشین بودم، اگر خانوم محجبه می دید کنار خیابان، سوار می کرد حتی اگر شده مسیر را عوض کند تا آنها را برساند. «راوی همسر شهید .»



آن سفر کرده

به مادرم گفتم هیچ خواستگاری همانند «محمدحسین» نمی‌شود

همسر شهیدم آذماه سال 82 به‌واسطه  یکی از دوستانش که از خانواده ما شناخت داشتند، برای خواستگاری آمد. در اولین دیدارمان شهید پر از حجب و حیا بود و غرق در آرامش که من در کمتر فردی این آرامش را دیده بودم.

به مادرم گفتم هیچ خواستگاری همانند «محمدحسین» نمی‌شود

وی ادامه داد: شرط بنده برای ازدواج با محمدحسین، موضوع ادامه تحصیل و اشتغال بود که آن روز ما نتوانستیم سر این شروط به توافق برسیم و من متاسفانه جواب رد به او دادم. همینکه از درب خانه محمدحسین به‌همراه خانواده‌اش خارج شدند، انگار پشت پا زدم به بخت خودم و به مادرم گفتم: او با همه خواستگارهای قبلی خیلی فرق داشت و کلام و رفتارش به دلم نشست، ولی حیف که شرایط من را قبول نکرد. از آذر همان سال تا اردیبهشت سال بعد هر کس به خواستگاری من می‌آمد، او را با محمدحسین مقایسه می‌کردم. به مادرم گفتم که هیچ کسی در شمایل، حیا، روابط اجتماعی و خلق و خو محمدحسین نمی‌شود.

همسر شهید مدافع حرم اضافه کرد: این ماجرا گذشت تا اینکه لطف خدا شاملم شد و باز محمدحسین به خواستگاری من آمد و در آن روز به من گفت: «من هرجایی خواستگاری رفتم، شما در ذهنم بودید و از خدا خواستم وصلت ما اتفاق بیفتد...» که نهایتاً روز ولادت امام عسگری (ع) در سال 84 به عقد هم در آمدیم.

مهریه‌ام ۳۱۳ سکه.  ۸ سالی که با هم زندگی کردیم، محمد‌حسین خیلی حرف از شهادت می‌زد. عکس‌هایی شبیه عکس‌های پدرم که شهید شدند را می‌انداخت، ژست‌هایی شبیه ژست‌های پدرم را می‌گرفت و می‌گفت: «شهید محمدحسین مرادی». می‌گفتم: «آقا محمد! شما حیفید باید یک عمر طولانی داشته باشید بعد شهید شوید». می‌گفت: «نه من دوست دارم تا جوان هستم شهید شوم».

این اواخر از معده درد رنج می‌بردم و خیلی اذیت بودم. دکتر گفته بود روزی یک لیوان آب هویج و آب سیب تازه باید تا ۴ روز بخوری. اگر آقا محمد برایم می‌گرفت می‌خوردم ولی اگر سر کار بود یا ماموریت بود من تنبلی می‌کردم و نمی‌خوردم. آقا محمد اعتراض می‌کرد چرا مواظب خودت نیستی؟ من بهانه می‌آوردم که آبمیوه‌گیری بزرگه و من نمی‌توانم وصلش کنم. یک روز که از سر کار برگشتم دیدم یه آبمیوه‌گیری یک‌کاره برام گرفته، شروع کردم دعوا کردن که من آبمیوه‌گیری داشتم، چرا گرفتی و من جای این آبمیوه‌گیری را ندارم. گفت: «این را گرفتم که بهانه‌ای نداشته باشی و از روی کابینت‌ها هم تکونش نده، من چند وقت دیگه شهید می‌شوم و تو بعد از من می‌گویی آقا محمد فکر آبمیوه من هم بود. و آن آبمیوه‌گیری هنوز همانجاست...».


http://uupload.ir/files/qc5o_moradi2.jpg
توجه به خانواده
شاید بعضی ها این تصور را دارند که زندگی با کسی که دائما در معرض شهادت است و خودش هم تمنای شهادت را دارد خیلی سخت است. اما برعکس زندگی محمدحسین خیلی پرشور بود. با اینکه در هر سفرش احتمال داشت برنگردد اما برای زندگی اش برنامه داشت. حتی کارهای کارشناسی اش را داشت انجام می داد.
خیلی به خانواده اش اهمیت می داد. کوچکترین فرصتی که گیر می آورد من را به گردش می برد. با اینکه ساکت بود به موقعش شوخی هم می کرد. با اینکه کار سنگین نظامی داشت همیشه با لبخند و گل می آمد. من نیز همه آن گل ها را خشک کردم و نگه داشتم. روزهای جمعه که می شد صبح زود پا می شد تند تند کارها را می کرد، صبحانه و نهار را آماده می کرد، لباس ها را می شست و... در همه این کارها می خواست محبتش را ثابت کند. «راوی همسر شهید »
نماز اول وقت
به یادم دارم هروقت بیرون بودیم. اذان که می گفت، همانجا نزدیک ترین مسجد را پیدا می کرد و ما را می برد نماز. یک شب جایی بودیم و مسجد هم پیدا نکردیم. رفت در یک اتاقک در بیمارستان تقاضا کرد که اجازه بدهند دو تایی نماز بخوانیم.
من هرموقع خسته بودم، می گفتم بروم نماز را بخوانم راحت بشوم. اما محمدحسین مواقعی که به ندرت می شد که نتواند نماز اول وقت بخواند، می گفت: یک کم استراحت می کنم تا سر حال نمازم را بخوانم.«راوی همسر شهید »

آماده رفتن
نه تنها به معنای واقعی برای مرگ آماده بود. بلکه انس و اشتیاق لقاء محبوبش را داشت. هر شب قبل خواب شروع می کرد بلند بلند تلقین خواندن. من از این کار کمی می ترسیدم. شما تصور کنید توی تاریکی، بلند بلند م یگفت : اسمع ... افهم... می گفت: اتفاقاً می خوانم که ترسمان بریزد و زمانش که رسید آرامش داشته باشیم. موقع دفن محمدحسین احساس کردم همون آرامشی که برای تلقین خوندن خودش داشت، الان هم همان آرامش را دارد. «راوی همسر شهید »

عشق شهادت
یک بار که تلویزیون داشت نشان می داد که داعش دست یک عده را بسته و آماده شهادت هستند. گفت: دعا کن من هم شهید بشوم. گفتم: آقا محمد دعا می کنم بعد یک عمر طولانی شهید بشوی. گفت: نه شهادت در جوانی قشن گتر است.
همیشه هر وقت ماموریت نبود، پاتوق‌مان گلزار شهدای تهران بود. سر مزار پدرم شهید امامی، من یک مرتبه بهش گفتم: «آقا محمد! ما با هم دوتایی نمی‌توانیم توی یه قبر باشیم. من را می‌آورند قطعه صالحین (محلی که خانواده شهدا را دفن می‌کنند) اما شما را می‌برند آن طرف...». گفت: «زهرا جان! کار به این جاها نمی‌رسه من را بین شهدا به خاک می‌سپارند».  همیشه حرف از شهادت می‌زد، اما سال آخر زندگی مشترک‌مان حس و حالش کاملا متفاوت شده بود. اما ماه‌های آخر و روزهای آخر مطمئن بودم که حرف‌هایش با فکر و دلیل است. تلویزیون داعشی‌ها را نشان می‌داد که سر چند نفر را بریده بودند.به آقا محمد  با شوخی گفتم: « اینقدر برو سوریه و بیا تا یک روز توی تلویزیون ببینم که سرت را دارند می‌برند». آقا محمد اشک توی چشمانش جمع شد و گفت «چقدر زیبا و دلنشین است که آدم مثل امام حسین (علیه السلام) به شهادت برسه».



آن سفر کرده


عوض کردن پرچم گنبد حرم
شب سوم محرم تازه از عملیات برگشته بودیم. محمد حسین اصرار می کرد که باید برویم حرم. بیشتر بچه ها از فرط خستگی توان نداشتند بیایند. فقط من اعلام کردم که حاضرم همراهش به حرم بیایم. راه افتادیم. وقتی رسیدیم به حرم، برق رفته بود. اجازه ورود به حرم را نمی دادند. محمدحسین اصرار کرد تا قبول کردند که فقط داخل حیاط برویم. وقتی وارد حیاط شدیم، دیدیم با اینکه 3 روز از محرم گذشته هنوز حرم سیاهپوش نیست و پرچم عزا هم روی گنبد نصب نشده است. رفت دوباره کلی التماس کرد تا اجاره بدهند که او پرچم سیاه را بگذارد. با اصرار محمدحسین، خادم حرم هم مجبور شد قبول کند. وقتی محمدحسین رفت بالای گنبد، اول احترام نظامی گذاشت و بعد هم پرچم را تعویض کرد. فردا صبح یعنی چند ساعت پس از این حادثه از ناحیه پهلو و بازو مجروح شد که منجر به شهادتش شد. «راوی همرزم شهید »

یا حسین
وقتی در عملیات تیر خورد با صدای یا حسین اش رفتیم سراغش. خیلی از بچه ها وقتی تیر می خورند تا ببرندشان اتاق عمل آه و ناله می کنند اما محمدحسین از ماشین تا اتاق عمل یا زینب می گفت و یا حسین به لب داشت. وقتی از اتاق عمل بیرون آمد یک کم ناله می کرد. رفتم دم گوشش گفتم نبینم ناله کنی؟ تا این را گفتم با اینکه اصلا هوشیار نبود، شروع کرد به ذکر یا حسین گفتن تا لحظه ای که به کما رفت. «راوی همرزم شهید »

خداحافظی آخر
بار آخر که می خواست برود، خیلی ناراحت بودم. نمی دانم چرا رفتم قرآن آوردم بردم کنارش و گفتم: دستت را بگذار روی قرآن و بگو جای خطرناک نمی روی. خندید و گفت: به همین قرآن جای خطرناک نمی روم. من آن روز مثل همیشه نبودم. همین که از خانه رفت بیرون دلم انگار کنده شد. شب شهادت امام جواد علیه السلام بود. توسل کردم و گفتم: یا امام جواد امانت دست خودت. هیچ وقت از این کارها نمی کردم که قرآن بیاورم و ... اما دفعه آخر نمی دانم چه سری داشت. «راوی همسر شهید »

دیگر برنمی گردد
آخرین ماموریتش بود،یک خط مخصوص برای من خریده بود و هر 3 روز یک بار به من زنگ می زد. چند دقیقه بیشتر نمی توانست صحبت کند. در مأموریت آخرش شب سوم محرم که زنگ زد، پرسیدم: کی میای؟ گفت: خیلی طول نمی کشه، برمی گردم. هر روز زنگ می‌زد می‌گفت امروز می‌آیم، فردا می‌آیم. شب سوم محرم بود، داشتیم از هیات برمی‌گشتیم، تو ماشین آقا محمد زنگ زد، خیلی سر حال بود. همان شبی بود که با دوستش به حرم حضرت زینب(س) می‌روند و غیر از آقا محمد و دوستش و خادم حرم هیچ‌کس آنجا نبوده، ساعت‌ها راز و نیاز می‌کنند و با کمک خادم پرچم حرم را هم عوض می‌کنند. گفت: «زهرا! فردا حتما می‌آیم». گفتم: «آقا محمد! خسته شدم از بس گفتی امروز می‌آیم، فردا می‌آیم». گفت: «نه فردا حتما می‌آیم». اما یک حسی بهم می‌گفت حتی اگر هم برگرده زنده برنمی‌گرده. با ناراحتی و گریه خوابیدم. همان شب خواب دیدم یکی از همکارانم به من گفت: «منتظر نباش آقا محمد دیگه برنمی‌گرده».  فردای آن روز آقا محمد مجروح شد، ۱۴ روز توی کما بود و ۲۸ آبان ۹۲ آقا‌محمد من به آرزوی دیرینه‌اش رسید. و من ماندم و یک عمر دلتنگی....
اذان صبح در خواب دیدم در اداره هستم و یکی از همکاران به من گفت: محمدحسین دیگر برنمی گردد. از خواب پریدم. صدای اذان صبح می آمد. بی اختیار سمت قرآن رفتم و بعد از نماز چند صفحه قرآن خواندم تا شاید دلم آرام شود. ماجرا را به مادر گفتم. مادرم دلداری ام داد و گفت: مگر نگفته خیلی طول نمی کشه؟! برمی گرده، نگران نباش و ... ولی آن خواب ذهنم را مشغول کرده بود. به هر کسی احتمال می دادم خبری از محمدحسین داشته باشد زنگ زدم اما خبری پیدا نکردم. 15 روز در همین چشم انتظاری گذشت. در این فاصله یک بار دیگر هم خوابش را دیدم که آمده خانه تا درب را باز کردم دیدم دست چپش قطع شده است. بعداً فهمیدم همان روز که خواب اول را دیدم، مجروح شده بود و به کما رفته بود. «راوی همسر شهید »

نامه همسر شهید
محمدحسین عزیزم واقعاً فقط خدا می تواند تحمل غم از دست دادن همسری به خوبی تو را به من بدهد. تنها چیزی که می تواند یک کم از غم دوریت را برایم کم کند امنیت حرم بی بی زینب سلام الله علیها است. فقط من که هشت سال با تو زندگی کردم می دانم چه قدر لایق شهادت بودی. دلم برای خنده ها، شوخی ها و مهربانی هایت تنگ شده است.
راستی شهادتت مبارک باشد. برای صبر من دعا کن. تا ابد در قلب من هستی، فراموشم نکن.

او خاطرات عجیبی دارد

از جمله اینکه؛ مادرش نقل می کند: سیدرضا حسینی که دایی محمد حسین بود، سال 1366 به شهادت رسید. ایشان را در امامزاده علی اکبر چیذر دفن کردیم. سال های بعد که پسرخاله ی محمد حسین فوت کرد، تابوت او را به امامزاده برده و اتفاقا کنار قبر دایی اش گذاشته بودند تا مزارش برای دفن آماده شود. محمد حسین آن روز دست روی تابوت پسرخاله اش گذاشته و گفته بود: آقا محسن، از جای من پاشو اینجا جای من است!

آن موقع همه این کلام را شنیدند اما کسی متوجه نشده بود که منظور پسرم از این حرف چیست. چند سال بعد که محمد حسین در سوریه به شهادت رسید، او را درست در کنار مزار دایی اش، یعنی همان جا که آن روز اشاره کرده بود، دفن کردند. برای همه عجیب بود که پسرم از همان زمان می دانست که شهید می شود و حتی دفنش را مشخص کرده بود!


نتیجه تصویری برای شهید محمدحسین مرادی


اما بهتر است پای صحبت پدر گرامی این شهید بنشینیم: وقتی جنگ شد، بنده ازدواج کرده بودم و صاحب چند فرزند بودم. با وجود این اگر فرصتی پیش می آمد به جبهه می رفتم و توفیق یافتم 24 ماه حضور در مناطق عملیاتی داشته باشم. بنابراین محمدحسین که متولد سال 1360 است، حین جنگ بزرگ شد و در برخی از این اعزام ها، او که شاید چهار سال بیشتر نداشت، به بدرقه ی رزمنده ها می آمد و به شکل نمایدین اسلحه روی دوشش می انداخت. یک بار وقتی من جبهه بودم، محمد حسین همراه برادر بزرگش دنبال تشییع جنازه ی یک شهید رفته و سر از بهشت زهرا (ع) درآورده بودند!

آن زمان او هنوز مدرسه هم نمی رفت و برایمان عجیب بود که با چه برداشتی این همه راه را همراه تشییع کنندگان رفته! عشق و علاقه به شهدا از همان زمان در دل این بچه جوانه زده بود. حتی نامگذاری اش هم با شهید و شهادت عجین شده بود. وقتی مادر محمدحسین او را باردار بود،ن ماجرای هفتم تیر و شهادت بهشتی و یارانش پیش آمد. همان زمان همسرم به من پیشنهاد کرد اگر نوزادمان پسر بود نامش را به یاد شهید بهشتی، محمدحسین بگذاریم. دو ماه و چند روز بعد هم محمدحسین به دنیا آمد. پسرم نامش را از یک شهید گرفت و با عشق و یاد شهدا زندگی کرد و عاقبت خودش نیز به شهادت رسید.

اما محمدحسین از دوران کودکی در بسیج فعالیت می کرد. بعضی شب ها که کارشان طول می کشید و در برمی گشتند، از پنجره بیرون را نگاه می کردم تا ببینم چه زمانی از مسجد می آیند. می دیدم محمدحسین ازدر که وارد شد، تا بخواهد از حیاط به درون خانه بیاید، نوحه می خواند و یا زهرا (ع) یا حسین (ع) می گوید. این پسر عشق عجیبی به اهل بیت (ع) داشت. در هیئت ها و مراسم مذهبی خادمی می کرد و غذا می پخت، اما وقتی کمی از این غذا را به خودش می دادند، حین راه همان را هم به مستمندی می داد و برای خودش چیزی نمی ماند.

همین دل پاک و ارادتش به اهل بیت (ع) بود که او را به مقام شهادت رساند.

البته فقط اینکه آدم از عشق و ارادت حرف بزند و سر بزنگاه از میدان شانه خالی کند که نمی شود. محمدحسین اگر عشق به ولایت داشت، در عمل نشان می داد. در قضیه ی فتنه ی 1388 این پسر از هیچ تلاشی فروگذار نکرد و حتی فتنه گران از بالای یک ساختمان، سنگ به سرش زدند که باعث مجروحیتش شد، اما محمدحسین شجاعت بی نظیری داشت و شانه خالی نکرد.

یا اینکه می شنویم خیلی ها از رزق حلال می گویند، اما چند جوان را سراغ داردی که مرتب خمسش را بدهد؟ حتی وقتی ازدواج کرده و نیاز مالی دارد، برود خمش مالش را پرداخت کند؟ به عنوان پدر شهید و کسی که او را خوب می شناخت به جزئت می گویم که اگر پسرم شهید نمی شد، باید به خیلی چیزها شک می کردم.

من مطمئن بودم که شهید می شوم و این احساس را نیز داشتم. بنده به عنوان یک پدر، چه آن زمان که خودم در جبهه بودم و چه بعد از جنگ، همیشه سعی کردم رزق حلال به خانه بیاورم و فرهنگ بسیجی وار زیستن را در خانواده ام جاری کنم. من و همسرم هیچ چیزی را به فرزندانمان تحمیل نکردیم، بلکه سعی کردیم خودمان خوب زندگی کنیم و خوب زندگی کردن را هم به آنها شهر طرح تفصیلی به آن زده و تنها سی مترش برایم مانده است. اما هیچ گله و شکایتی ندارم و به بچه هایم نیز آموخته ام که ملاک و ارزش زندگی شان داشته های مادی نباشد و در راه اعتقاداتشان مردانه ایستادگی کنند.

مادر محمدحسین نیز می گوید: به نظر من بهترین تربیت من است که یک مادر اول خودش تقوا داشته باشد و با بچه دوستی و همراهی کند. الان خیلی از مادرها را می بینم که به کوچک ترین بهانه ای بچه را تنبیه می کنند. اینکه نشد همراهی! باید با بچه راه آمد و به او اعتماد کرد تا او هم به مادر اعتماد کند و رفتارش را الگو قرار دهد. من و همسرم همیشه سعی کردیم راه و رسم درست زندگی کردن را به بچه ها نشان دهیم. نه آنکه تنها در زبان دم از حق و ناحق بزنیم. نشان دادن با گفتن خیلی فرق دارد. کسی که نشان می دهد، اول خودش عمل می کند و بعد بچه ها از عمل پدر و مادر الگوبرداری می کنند.

او وقتی محمدحسین به سوریه رفت و در دفاع از حرم مجروح شد دوستانش چیزی از این موضوع به ما نگفتند، ایام محرم بود. من به روضه رفته بودم که به یاد محمدحسین افتادم. از خدا خواستم محافظ او در آن کشور غریب باشد. اما بعد پیش خودم فکر کردم اگر پسرم را دوست دارم، باید بهترین ها را برایش بخواهم!

با اینکه مادر نمی تواند حتی کوچک ترین آسیبی را در وجود فرزندش ببیند به خدا گفتم: « محمدحسین عاشق شهادت است و من هم می دانم که شهادت بهترین چیزی است که می شود نصیب عزیزم شود. پس خدایا بهترین را نصیب او کن.» یکی دو روز بعد از آن اتفاق، پسرم به شهادت رسید.


نتیجه تصویری برای شهید محمدحسین مرادی


دوستانش می گفتند: روز دوم محرم سال 1392 قصد بازگشت به کشور را داشت که با شنیدن خبر نزدیک شدن تکفیری ها به حرم حضرت زینب (ع) باز می گردد و همان شب را تا صبح در حرم بی بی به دعا و راز و نیاز مشغول می شود. صبح روز بعد به اتفاق یکی از همرزمانش، سلاحی را در پشت بام یکی از خانه اهای مجاور حرم نصب و محل تجمع دشمن را منهدم می کند اما در همین حین گلوله ای به کتفش اصابت می کند که منجر به جراحت سختی می شود.

بعد از این جراحت محمد حسین همچنان اصرار به ایستادگی می کند که گلوله ای دیگر به زیر قلب و ناحیه ی کبد و کلیه اش اصابت می کند. مجروحیت او شدید می شود و روز هفتم محرم به شهادت می رسد.


دانلود فیلم مصاحبه همسر شهید



این شهید در 7 سالگی برای پدر رزمنده‌اش که در جنگ تحمیلی حضور داشت، نامه‌ای نوشت؛ دست‌خط شهید مدافع حرم حضرت زینب (س) به پدر رزمنده خود نشان از تربیت و پرورش یافتن در مکتب انقلابی و ارادت ایشان به شهیدان و رزمندگان اسلام حتی در سنین کودکی است.


بسم الله الرحمن الرحیم

باباجان سلام

حال شما خوب است من دارم درس خودم را خیلی خوب یاد می‌گیرم، برای اینکه با سواد شوم و چشم آمریکا را در بیاورم. سلام من را به همه رزمندگان اسلام برسان، درود بر همه شهیدان و دایی رضای من و سلام به امام زمان (عج) و امام خمینی(ره).

بابایی عاطفه کمی راه می‌رود و دندان دارد.

خدایا خدایا تا انقلاب مهدی خمینی رو نگهدار