زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

وقتی اسم مبارک حضرت ابوالفضل(ع) می‌آمد, از خود بی خود می‌شد. شهید سید محمدحسین میردوستی | تاریخ شهادت: ۱ آبان ۱۳۹۴

نام و نام خانوادگی: سید محمدحسین میردوستی

تاریخ تولد: ۱۳ تیر ۱۳۷۰
تاریخ شهادت: ۱ آبان ۱۳۹۴
وضعیت تأهل: متأهل
تعداد فرزندان: یک پسر
 
شهید سید محمدحسین میردوستی در تاریخ ۱۳/۴/۱۳۷۰ به دنیا آمد و در تاریخ ۱/۸/۱۳۹۴ هم‌زمان با تاسوعای حسینی در هنگامه دفاع از حرم مطهر عمه سادات، حضرت زینب کبری (سلام ا... علیها) به فیض شهادت نائل آمد.
از این شهید والامقام «محمد یاسا» (متولد ۷/۷/۱۳۹۳) به یادگار مانده است.

دانلود فیلم مستند شهید محمد حسین میردوستی

دانلود مصاحبه با همسر شهید

http://old.roshd.ir/MainPage/Others/Haram/sh-mirdosti/09.jpg

روایت مادر شهید

"به قدری به حضرت ابوالفضل(ع) علاقه داشت که وقتی اسم مبارک حضرت می‌آمد, محمد حسین از خود بی خود می‌شد.برادرش در یکی از ماموریت‌ها چشم راستش را از دست داد و جانباز شد,  محمدحسین خود را مانند حضرت ابوالفضل(ع) فدای برادرش می‌کرد و به برادرش می‌گفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من همراهت هستم...».  آنقدر عاشق پسرش (محمدیاسا) بود که برایش کرم ضد آفتاب خریده بود تا مبادا صورتش بسوزد و تمام زندگی و عمرش محمد یاسا بود, اما عشق به ائمه و حضرت ابوالفضل(ع) را بر عشق به محمد یاسا ترحیج داد و  برای دفاع از حرم خانم حضرت زینب(س) به سوریه رفت و به آرزوی خود رسید."اینها بخشی از صحبت‌های مادر شهید مدافع حرم «محمد حسین میردوستی»  درباره خصوصیات و خاطرات فرزند شهیدش است. مادری که پس از شهادت  فرزندش, یکسالی است قطعه 50 گلزار شهدای بهشت‌زهرا(س) پای ثابت پنجشنبه های اوست تا چند ساعتی را در کنار فرزندش باشد و با او درد و دل کند تا کمی از دل‌تنگی‌های او کم شود. او افتخار می‌کند که هدیه ناقابلی را برای راه اهل بیت و دفاع از حریم آن‌ها تقدیم خدا کرده است.

شهید« سید محمدحسین میردوستی» آخرین فرزند خانواده,متولد سیزدهم تیرماه سال 70 از پاسداران یگان صابرین نیروی زمینی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که بصورت داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم, حضرت زینب کبری(س) به سوریه رفت و در روز تاسوعای سال گذشته با لبانی تشنه و مانند حضرت ابوالفضل(ع) به دست تروریست‌های تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام، یک فرزند 2 ساله به نام «محمدیاسا» به یادگار مانده است. گفت‌وگوی تفصیلی تسنیم با مادر شهید را در ادامه می‌خوانید:

از همان کودکی می‌گفت «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید می‌شود»

تسنیم: خصوصیات آقا سید محمد حسین از دوران کودکی تا بزرگسالی و ارادتش به ائمه  چه بود که منجر به شهادتش در روز تاسوعا شد ؟

محمدحسین در خانواده ولایتی بزرگ شد.زمانی که به دنیا آمد عمو و دایی‌اش شهید شده بودند, پدرش هم از جانبازان دفاع مقدس و رزمنده هم بود و زیر سایه پدری که خودش ولایتی بود بزرگ شد و بچه‌ها را نیز به این سمت هدایت می‌کرد.محمدحسین در دوران کودکی همراه خواهرش که یک سال از او بزرگتر بود، زمانی که پدرش وضو می‌گرفت و به نماز می‌ایستاد، پشت پدرش نماز می‌خواندند. پدرش بعد از نماز, زیارت عاشورا می‌خواند و محمدحسین از کودکی علاقه زیادی به زیارت عاشورا پیدا کرد و با خواهرش برای خواندن زیارت عاشورا دعوا می کردند. محمدحسین از همان کودکی می‌گفت «هر کس زیارت عاشورا بخواند شهید می‌شود» ولی نمی دانستم این موضوع را از کجا می‌دانست. از بچگی آرزو داشت شهید شود و از بچگی کلمه شهادت در ذهنش بود و ما خیلی به او توجه نمی‌کردیم، ما اصلا فکر اینکه محمدحسین یک زمانی بخواهد رزمنده شود و جبهه برود و شهید شود را نمی‌کردیم و چنین چیزی به ذهنمان خطور نمی‌کرد ولی محمدحسین کلمه شهادت از کودکی در ذهنش بود.

از زمانی که پدرش او را تشویق به نماز کرد، یک بار هم نشد من یا پدرش به او بگوییم محمدحسین نماز بخوان یا روزه بگیر، همیشه خودش نماز اول وقت می‌خواند و روزه می‌گرفت. خیلی به انضباط و نظم اهمیت می‌داد و خیلی در لباس پوشیدن منظم بود و در یک کلمه خیلی اخلاص داشت، یعنی بچه خالصی بود شاید من که مادرش بودم در این 24 سال او را نشناختم,کارها و رفتارهای او را می‌دیدم و یک تفاوتی با سایر بچه‌های من داشت ولی شاید مادر بین بچه‌هایش تفاوت نمی‌گذارد و این ویژگی های محمدحسین خیلی به چشم نمی‌آمد. از همان دوران دبستان , لوازم التحریر می‌خرید و در یکشنبه‌بازاری که در نزدیکی خانه ما بودبساط می‌کرد و می‌فروخت.به او می‌گفتیم محمدحسین تو که به پول این کار نیاز نداری و  ما به تو پول تو جیبی می‌دهیم، اما می‌گفت «اگر بیکار باشم بهتر است؟»

علاقه خاصی به اهل‌بیت خصوصاً حضرت ابوالفضل(ع) داشت و همیشه نام حضرت ابوالفضل(ع) وِردِ زبانش بود

مادر با چشمانی اشک آلود و بُغضی درگلو صحبت‌های خود را ادامه می‌دهد:محمدحسین واقعاً مظلوم بود. 2 ساله بود که از روی رختخواب افتاد و دندان,زبانش را سوراخ کرد. وقتی من او را به بیمارستان رساندم,او اصلاً گریه نمی‌کرد و صدایش درنمی‌آمد، در اتاق عمل,زبان محمدحسین را بخیه زدند و دوختند اما صدای محمدحسین اصلا در نیامد! خیلی مظلوم بود و در درد کشیدن خیلی طاقت داشت.علاقه خاصی به ائمه و امامان و اهل‌بیت بخصوص حضرت ابوالفضل(ع) داشت، برای من جالب بود وقتی عکس‌ها و فیلم‌های مُحرمش را نگاه می‌کردم، محرم سال‌های قبل تیشرت با اسم «یا ابوالفضل(ع)» داشت و همین محرمی که در سوریه بود تی‌شرت و سربندی که به همه آنها داده بودند, روی همه تیشرت‌ها و سربندها نوشته بود «یا حسین(ع)» ولی به طور اتفاقی تیشرت و سربند «یا ابوالفضل(ع)» به محمدحسین افتاده بود.

محمدحسین آن زمانی که کوچک بود, برادرش(محمد قاسم) که 6 سال از محمد حسین بزرگتر بود به او می‌گفت تو هیئت نیا بچه هستی!. برادرش می‌گفت ما رفتیم خانه فلانی هیئت می‌دیدیم محمدحسین از آنجا سردرآورده و آنجاست، می گفتم چه اشکالی دارد؟ می‌گفت من خجالت می‌کشم بچه من که نیست او را ببرم، می‌گفتم اشکالی ندارد برادرت است دیگر. با این حال محمدحسین خودش در هیئت‌ها حضور داشت.اما محرم‌ها همیشه در هیئت‌ها حضور داشت و همیشه روی زبانش نام حضرت ابوالفضل(ع) بود.یک بار هیات منزل ما بود و  محمد حسین یک تی‌شرت مشکی داشت و رفته بود کنج آشپزخانه و برای خودش عزاداری می‌کرد و سینه می‌زد, انگار در این محیط نبود. بعد از مراسم دیدم محمدقاسم برادرش دارد با او دعوا می کند گفتم محمدقاسم چه شده ؟ گفت هر چه صدایش می کنم جواب نمی‌دهد انگار اینجا نیست!  برادرش گفت همه دارند با ریتم سینه می‌زنند، او دارد برای خودش سینه می‌زند، گفتم چه کارش داری حالا بچه‌ام دارد برای خودش سینه می‌زند، گفت چرا با ریتم نمی‌زند؟!. وقتی که محمدحسین شهید شد، محمدقاسم می‌گفت آن کسی که با ریتم می‌زد ما بودیم، ما دنبال ریتم بودیم و حسینی نبودیم, او واقعاً حسینی بود و حسین‌وار رفت و ما همچنان ماندیم!

بارها می‌دیدم محمدحسین سپر برادر بزرگترش است

وقتی دیپلم گرفت و خدمت سربازی‌اش را گذراند,دانشگاه هم قبول شد اما دانشگاه نرفت و با برادرش محمد قاسم به عضویت یگان صابرین درآمدند.در دوره آموزشی‌شان قاسم یک خطایی می‌کند و برای تنیبه به او می‌گویند از بالای این بلندی به پایین غلت بزن، برادرش قاسم می‌گوید همینطور که غلت می‌زدم وقتی به پایین رسیدم پشت من خورد به پشت یک پاسدار دیگری، بلند شدم تا ببینم چه کسی است که او را تنبیه کرده اند، یکدفعه برگشتم دیدم محمدحسین است، گفتم مگر تو را هم تنبیه کردند؟ گفت «نه من را تنبیه نکردند دیدم تو را تنبیه کردند طاقت نیاوردم من هم با تو غلت زدم».پس از گذراندن دوره آموزش عمومی در یگان صابرین, در رشته پرستاری مشغول به تحصیل شد و به صورت فشرده,7 ماه دوره آموزشی پزشک‌یاری را پشت سر گذاشت و پزشک‌یار یگانشان شد. محمد حسین علاوه بر پزشکیاری, تمامی دوره‌های نظامی را دیده بود و به یک تکاور زبده تبدیل شده بود.

من وقتی خصوصیات حضرت ابوالفضل(ع) را می‌بینم که خودش را فدای برادرش کرد, بارها و بارها می‌دیدم محمدحسین سپر برادر بزرگترش است، هر جا اتفاقی رخ می‌داد یا برنامه‌ای بود او هم حضور داشت. برادرش در یکی از ماموریت های کاری چشم راستش را از دست داد و جانباز شد. محمدحسین همیشه به او می‌گفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من هستم». همیشه به شوخی به برادرش می‌گفت «تو خالص نبودی و جانباز شدی اما من می‌روم و شهید می‌شوم من خالص‌تر هستم».همیشه این جمله را با حالت خنده و تمسخر می‌گفت من شهید می‌شوم شاید ما این کلمه شهید را باور نداشتیم. واقعا راهی که دوست داشت رفت و شهید شد و مطمئن بود و رفت و شهید شد.

علاقه بسیار زیادی به پسرش«محمدیاسا» داشت

وقتی از سربازی آمد با دخترعمویش نامزد کرد، بعد از 2 سال ازدواج کردند و ثمره ازدواج‌شان هم یک پسر به نام «محمدیاسا» بود، گفتم چرا محمدیاسا، نام خودت محمدحسین است؟ گفت «مامان اگر 10 پسر دیگر هم خدا به من بدهد، ابتدای نامش را محمد می‌گذارم، چون عاشق نام محمد هستم».خیلی به نام و جدش حساس بود، می‌گفت «همیشه من را صدا بزنید سیدمحمدحسین، محمد تنها نگویید، سیدش را هم بگویید» حتی به بچه اش می گفت بگویید سیدمحمدیاسا، خیلی علاقه شدیدی به خانمش و پسرش داشت.

به خواهر, برادرهایش و به خانواده اش واقعا علاقه خاصی داشت.شب‌ها گاهی اوقات پدرش سرفه می‌کرد و محمدحسین بلافاصله با یک لیوان آب بالای سر پدرش حاضر می‌شد و می‌گفت «بابا آب بخور گلویت گرفته است». یک شب هم من رفتم آشپزخانه تا آب بیاورم و محمدحسین جلوتر از من رفت تا برایم آب بیاورد. من گفتم خودم آمدم آب بیاورم، محمد حسین گفت«بچه که نباید از دست پدر و مادر آب بگیرد، عمرش کوتاه می‌شود بچه باید به دست پدر و مادرش آب بدهد»، گفتم یعنی عمرت طولانی می‌شود؟ می‌گفت من عمر طولانی نمی‌خواهم, من می‌خواهم خودم به دست شما آب بدهم. او به جزئیات هم توجه داشت و شاید من توجه نداشتم و غفلت کردم ولی محمد حسین به همه چیز توجه می‌کرد.

ماموریت‌های مختلفی می‌رفت، زمانی که می خواست به ماموریت برود یا از ماموریت برمی‌گشت همسرش از دوری‌اش دلخور و ناراحت بود و محمدحسین سعی می‌کرد به طریقی از دل او دربیاورد و نبودنش را جبران کند. بلند می‌شد غذا درست می‌کرد، لباس می‌شست، همه خانواده را جمع می‌کرد و به تفریح می‌برد و سعی می‌کرد روزهایی که حضور نداشته را جبران کند.یک بار ناهار خانه ما بود، تلویزیون بمباران یمن را نشان می‌داد ، محمدحسین با دین صحنه ها با  عصبانیت بلند شد و گفت «ببینید بچه‌های مردم را چطور می‌کشند، مردم را ببینید چگونه اذیت می‌کنند! چرا اینها این کارها را می‌کنند؟!» ظرفیتش تمام شده بود و واقعاً نمی توانست این وضع را ببیند و به هر طریقی می‌خواست برود و از مردم مظلوم دفاع کند. تازه از ماموریت شمال غرب آمده بود وقتی که بحث سوریه شد، همسرش به او گفت نمی‌خواهد بروی، گفت «نه من باید بروم.»

عشق به اهل بیت را بر عشق به پسرش ترجیح داد 

تسنیم: داوطلبانه رفت؟

ماموریت‌های خارج از کشور داوطلبانه بود و اجباری نبود، در ماموریت های که جزو برنامه های کاری‌اش بود, قبل از اینکه به او بگویند, محمدحسین آماده بود و هر جا ماموریت بود محمدحسین با عجله می‌رفت .وقتی بحث سوریه شد خودش خیلی با ذوق و شوق دوست داشت برود. من به او گفتم تو تازه از ماموریت آمده‌ای، خسته هستی و حالت هم خوب نیست گفته «نه مامان اینجا جایی است که باید بروم».تولد پسرش هم 12 مهر بود، ولی او تولدش را زودتر گرفت و به پدرش گفت «می‌خواهم تولد محمدیاسا را زودتر بگیرم»، پدرش گفت چرا زودتر؟ گفت «می‌خوام بروم سوریه و می‌خواهم اولین تولید پسرم را ببینم, شاید اولین و آخرین تولد محمد یاسا باشد که من هستم.»

تسنیم: شاید برای یک مرد خیلی سخت باشد که از همسر و فرزندش دل بکند. چطور خودش را قانع کرد که از آنها جدا شود؟

واقعا عاشق خانواده و پسرش بود. به حدی عاشق محمدیاسا بود که اگر در آفتاب بیرون می‌رفتیم,او را بغل می‌کرد، برای او کرم ضدآفتاب مخصوص می‌گرفت که پوست صورت او سیاه نشود یا می‌گفت بچه من را در آفتاب بیرون نبرید. بین عشق به حضرت ابوالفضل(ع)، عشق به ائمه برای دفاع از حرم خانم حضرت زینب(س)، و عشق به همسر و فرزندش آن عشق را ترجیح داد و در وصیت‌نامه‌اش هم نوشته است که پسرم من را ببخش که رفتم و برای پسرش توضیح داده است. با همه اینها عشق پسرش را رها کرد و رفت و به آرزویش رسید.

تسنیم: وقتی نام ائمه اطهار و حضرت ابوالفضل(ع) می‌آمد،محمدحسین چه عکس‌العملی داشت؟

باورتان نمی‌شود رنگ چهره‌اش تغییر می‌کرد، یک حس عجیبی می‌گرفت.همیشه در جمع می‌گفت «من هیچ آرزویی ندارم جز شهادت!» همسرش هم دلخور شده بود و می گفت مگر ما نیستیم، محمدیاسا نیست که تو این حرف را می‌زنی که هیچ آرزویی نداری؟  محمدحسین به تمام آرزوهای دنیو‌ی‌اش رسیده بود، چون محمدحسین متولد سال 70 بود و زود ازدواج کرد، زود بچه‌دار شد، خیلی زندگی تجملاتی نداشت، ساده بود و همیشه کار می‌کرد و زحمت می‌کشید فقط برای رفاه زن و بچه‌اش نه اینکه برای تجملات زندگی ولی واقعا زحمت می‌کشید و فقط آرزوی شهادت را در زندگی‌اش کم داشت که به آن هم رسید.

شب قبل از شهادتش گفته بود «من فردا شهید می شوم و مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنم جز صورتم باقی نمی‌ماند»

تسنیم: حال و هوایی که محمدحسین در شب تاسوعا و قبل از شهادتش داشت را دوستان و همرزمانش برای شما بازگو کرده‌اند؟

بله!دوستانش می‌گفتند یک روز قبل از شهادتش و قبل از عملیات، یعنی یک روز قبل از تاسوعا بود، آنها قرار بود روز تاسوعا عملیات کنند، بچه‌ها روی تپه بلندی نشسته بودند، محمدحسین با چند نفر دیگر به سمت تپه می‌رود که پیش بچه‌ها بنشیند، بچه‌ها به شوخی می‌گویند نیا اینجا جا نداریم. محمدحسین به شوخی می‌گویند «یعنی به شهید فردایتان هم جا نمی‌دهید؟» بچه‌ها جا باز می‌کنند و از بین همراهان محمدحسین، محمدحسین می‌نشیند آنجا و فردا هم درست از بین آن جمع محمدحسین شهید می‌شود.

یکی از دوستانش می‌گوید که به محمدحسین گفتیم ما فردا می‌خواهیم برویم عملیات، او گفته بود «من که فردا بیایم شهید می‌شوم»، بعد من به او گفتم بیا برو خودت را لوس نکن، او هم گفت «من که گفتم من فردا شهید می‌شوم». دوستش می گوید وقتی این حرف را زد من توجه نکردم, سه بار خندید و گفت «من بیام شهید می‌شوم حالا شما باورتان نشود». در آن شب,مراسم سینه‌زنی و مداحی داشتند و حال و هوای محمدحسین طور دیگری بود و ما احساس می‌کردیم اصلا محمدحسین بین ما نیست و چنان غرق شده بود فکر می‌کردیم محمدحسین رفته است، من خودم بارها این موضوع را دیده بودم. مثلا همانطور که می‌گویند تیر را از پای حضرت علی هنگام نماز از پای او بیرون می کشیدند، او متوجه نمی شد، باورتان نمی شود من از کنار محمدحسین در هیئت عبور می‌کردم اصلا توجهی نمی‌کرد و من را نمی‌دید.از بچگی همینطور بود و هر وقت در مراسم عزاداری, اسم امام حسین(ع) و اسم حضرت ابوالفضل(ع) می‌آمد محمدحسین از خود بی‌خود می‌شد. 

در همان شب قبل از عملیات عهدنامه‌ای داشتند و صحبت کردند، محمد حسین گفته «من شهید می‌شوم و مانند حضرت ابوالفضل(ع) تمام بدنم از بین می‌رود جز صورتم، می‌خواهم صورتم برای مادرم سالم بماند» و واقعاً هم همانطور شد، دست‌های محمدحسین از بدنش جدا شده بود و فقط صورتش را برایمان آورد. درست صبح روز تاسوعا مانند حضرت ابوالفضل(ع) که به سمت نهر آب می رفته، محمدحسین به همراه چند تن از دوستانش در حین عملیات برای خوردن آب به سمت تانکر آب می‌رفتند که موشکی به سمت محمدحسین و همرزمش ابوذر امجدیان می‌آید و دوستش می‌گوید من یکدفعه دویدم سمت آنها, محمدحسین را بغل کردم و او نفسی کشید و شهید شد و من چشم‌هایش را بستم . دوستش می‌گوید من فقط یاد این حرف او بودم که می‌گفت من اگر بیایم شهید می‌شوم، او می‌دانسته که می‌خواهد شهید شود.

تسنیم: در آخرین تماسش به شما چه‌گفت؟

17 روز بود که محمد حسین رفته بود و خیلی هم نمی‌توانست تماس بگیرد، چند بار با همسرش تماس گرفت و هر باری که زنگ می‌زد همسرش به من زنگ می‌زد و می‌گفت که محمدحسین تماس گرفته است.یک بار به خودم زنگ زد. صدایش خیلی بد می‌آمد, گفت: «مامان منم محمدحسین» گفتم مامان‌جان تویی خوبی؟ گفت «مامان یه وقت دلخور نشی من به تو زنگ نمی‌زنم» گفتم نه مامان تو به من زنگ نزن فقط به خانمت زنگ بزن، خانمت به من می‌گوید اشکالی ندارد. خانمت تنهاست گناه دارد تو به او زنگ بزن. خیلی دوست داشتم صدایش را بشنوم و با او حرف بزنم اما می‌گفتم خانمش گناه دارد بگذار با او صحبت کند. یک هفته به شهادت مانده بود زنگ زد و می‌دانست که شهید می‌شود  و می‌خواست من از دست او ناراحت نباشم و گفت «مامان بخشید به تو زنگ نمی‌زنم.»

وصیت کرده بود پس از شهادتم انگشترم را به پسرم بدهید اما دستی نداشت که در آن انگشتر باشد!

تسنیم: چگونه متوجه شدید که محمدحسین به شهادت رسیده است؟

صبح تاسوعا محمدحسین به شهادت رسید. دخترم صبح عاشورا از خواب بلند شد و گفت مامان خواب دیدم، محمدحسین شهید شده،گفتم نه مامان عمرش دراز است. گفت مامان خواب دیدم شهید شده! ظهر عاشورا نشسته بودم دیدم اقوام دارند مدام با من تماس می‌گیرند، آنها از طریق تلگرام متوجه شده بودند که محمدحسین شهید شده است، همه فهمیده بودند غیر از من. به همسرم گفتم آقای میردوستی چرا همه دارند به ما زنگ می‌زنند، گفت همیشه زنگ می‌زنند، گفتم نه طبیعی نیست غیرطبیعی است، بعد از مدتی خودش هم گفت غیرطبیعی‌است چرا همه دارند زنگ می‌زنند، بعد پدر محمدحسین به پسر بزرگ خواهرم که همکار پسرم است، زنگ زد و گفت علیرضا از محمدحسین چه خبر؟ گفت عمو محمدحسین شهید شده است.  بعد از 9 روز پیکر محمدحسین را آوردند، محمد حسین  یکم آبان پارسال شهید شد و هشتم آبان پیکر او را آوردند و به خاک سپردیم. در اصل محمدحسین دوبار شهید شد وقتی داشتند پیکر او را به عقب می‌آوردند دوباره موشک به ماشینشان خورده بود و متلاشی شده بود و انگشتری که در دستش بود و وصیت کرده بود و گفته بود این انگشتر را به پسرم بدهید، دوستش گفت وقتی رفتیم سراغ پیکرش که پیکرش را بیاوریم به یاد وصیتش افتادم و سراغ انگشترش یادم آمد اما دیدم دستی نیست که انگشتری در آن باشد و دستش با انگشترش از بین رفته بود.

وقتی محمد یاسا اذیت می‌کند سریع برای عکس بابا بوس می‌فرستد که مبادا پدرش او را دعوا کند

تسنیم: محمد یاسا بهانه پدر را نمی‌گیرد؟

پسرش یک سالش بود که پدرش شهید شد و تازه می توانست بایستاد. وقتی می‌ایستاد محمدحسین خیلی ذوق می‌کرد و داد می‌زد «مامان! مامان! ببین محمدیاسا می‌ایستد»، من هم سر به سرش می‌گذاشتم و می‌گفتم این بچه چقدر خودش را برای من لوس می کند، می گفت «مامان نمی دانی چقدر عزیز است! قربانش بروم»، گفتم خودت هم همین قدر عزیز هستی فکر این را نمی‌کنی؟ گفت «خب حالا» یعنی خجالت می‌کشید. بعد که محمدحسین شهید شد محمدیاسا کم‌کم راه افتاد و بعد بابا بابا می‌گفت. وقتی شیطنت می کرد, می‌گفتیم محمدیاسا به بابا می‌گویم، یکدفعه می‌چرخید, دیوار را نگاه می کرد وبرای عکس بابایش بوس می‌فرستاد مانند بچه ای که وقتی او را دعوا می کنند می‌خواهد خودش را برای پدرش لوس کند، سریع بوس می فرستد که یعنی بابا من را دعوا نکن!

تسنیم: در این مدت که محمد حسین به شهادت رسیده, دوری و دل‌تنگی اش را چطور تحمل می‌کنید؟

خیلی سخت است و داغ خیلی سنگینی است، من برادرم شهید شد، پدر و مادرم را از دست دادم اما پدر و مادر از دست دادن یک میراث است ولی داغ فرزند خیلی سنگین است شاید درکش برای بسیاری ممکن نباشد، سه فرزند دیگرم در کنارم هستند اما بهترین لحظه‌های زندگی‌ام، تمام لحظه‌ها وقتی راه می‌روم، غذا می‌خورم محمدحسین همیشه کنار من است، ناراحت هستم و دلتنگ او هستم و او را احساس می‌کنم اما همین که فکر می‌کنم در چه راهی رفته است و آرزوی خودش شهادت بوده و راهش را انتخاب کرده است و به من دلگرمی می‌دهد. دلتنگی هم دارد همانطور که امام حسین(ع) برای علی‌اکبرش گریه می‌کرد و می دانست کجا می‌رود و همه چیز را می‌دانست. ما ذره‌ای کوچکی هستیم که این هدیه ناقابلی را در راه خدا و دفاع از حریم اهل بیت دادیم.

تسنیم: در این یکسال به خواب شما نیامده است؟

یکبار به خوابم آمد، یک شب نمازم تمام شد, یکدفعه چشمم به عکسش افتاد که بغلم بود و دیدم محمد حسین نگاهم می‌کند و لبخند می‌زند.به خاطر دلتنگی‌که داشتم , با او دعوا کردم و خیلی جدی به او گفتم به چه نگاه می‌کنی نگاه دارد؟اصلا فکر می‌کنی من چقدر دلتنگ تو هستم؟ به خواب همه می‌روی الی من!» خدا شاهد است همان شب به خوابم آمد. رفتم یک مکانی یک خانمی محجبه به همراه آقایی قد بلند که پشتش به من بود در آنجا بود و من صورتش را ندیدم اما صورتش نورانی بود. محمدحسین هم آنجا ایستاده بود. تا او را دیدم 3 عدد نان به من داد، در خواب فهمیدم که شهید شده، او را بغل کردم و فشردم  در خواب حسش کردم. گفتم محمدحسین دایی‌ات را دیدی؟ عمویت را دیدی؟ مادرم را دیدی؟ و او فقط نگاهم می‌کرد، یکدفعه حالتم در خواب تغییر کرد و گفتم محمدحسین جایت خوب است؟ به من لبخند زد از بس گریه کرده بودم از خواب بیدارم کردند.

تسنیم: در آخر اگر مطلب یا توصیه‌ای دارید بفرمایید.

به جوانان می‌خواهم بگویم این شهدا از ابتدا با این نام و نشان به دنیا نیامدند و مانند ما همه مردم عادی بودند اما با روش خوبی زندگی کردند و برای خودشان یک چارچوب درست کردند و در این چارچوب از حدشان بیرون نرفتند و واقعا حد و مرز را در زندگی رعایت می‌کنند. وقتی به وصیت‌نامه همه شهدا دقت کنید، حجاب,نماز اول وقت و راه ولایت را توصیه کرده‌اند و دقیقاً خودشان هم عمل کردند تا به این نقطه رسیدند، شهدا به آن نقطه اوج رسیدند که شهید شدند. پس هر انسانی می‌تواند خوب باشد و چه بهتر که جوانان ما بخصوص جوانان ما  از بیگانگان الگوبرداری نکنند بگذارند و زندگی شهیدان را الگو قرار دهند و کاری کنند که دمردم کشورهای دیگر از ما الگوبرداری کنند.

http://old.roshd.ir/MainPage/Others/Haram/sh-mirdosti/12.jpg

نتیجه تصویری برای شهید سید محمدحسین میردوستی


وصیت نامه
به نام خداوند
با سلام و صلوات خدمت آقا امام زمان (عج ا... تعالی فرجه الشریف) که اگر لطف ایشان نبود بنده در این سنگر نبودم.
سلام همسرم؛
از تو می‌خواهم فرزندمان را در راه حق و پشتیبان ولایت بزرگ کنی و به او بیاموزی که همیشه در این راه باشد. و بعد از شهادتم به خاطر من گریه نکن؛ چون من در راه خدا شهید شدم. و به پسرم بگو که پدرت برای امنیت کسانی مثل خودش در این راه رفت.
ان شاا... بتوانم جبران کنم.
 
سلام به پدر و مادرم؛ سلام به شما که تا بزرگ شدنم زحمات بسیاری کشیده‌اید.
پدرم ممنونم؛ بابت همه‌چیز ممنون. از این‌که به من آموختی پشتیبان ولایت باشم و همیشه من را در این راه تشویق می‌کردی.
مادرم ممنونم که همیشه به من لطف داشتی.
و از شما پدر و مادرم می‌خواهم بعد از من از همسرم و پسرم مراقبت کنید. آن‌ها را بعد از خدا به شما سپردم.
از خواهران و برادرم می‌خواهم که در راه ولایت و پشتیبان آن باشند و حجاب خود را نگه دارند و مراقب همدیگر باشند و با هم باشید.
فرزندم، آقا محمد یاسا، پسرم؛
نمی‌دانم چه زمانی این نامه را می‌خوانی؟ از تو می‌خواهم در زندگی‌ات پشتیبان ولایت باشی و مراقب فریب دشمن باشی. شرمنده که نتوانستم باشم؛ دوستت دارم پسرم. مراقب خودت باش. یا علی.
اگر شهادت بنده به‌گونه‌ای بود که در کما یا مرگ مغزی رفتم اعضای بدنم را اهدا کنید.
به امید این‌که این‌گونه باشد.
سید محمدحسین میردوستی دوزین
۲۱/۷/۹۴

زندگی نامه و خاطرات کامل شهید رضا حاجی‌زاده | تاریخ شهادت: ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۵

نام و نام خانوادگی: رضا حاجی‌زاده
تاریخ تولد: 66/10/6
تاریخ شهادت: 95/02/17
محل شهادت: سوریه، خان طومان
تعداد فرزندان: یک فرزند دختر (فاطمه حلما) و یک فرزند پسر (محمد طه)
 

شهید مدافع حرم رضا حاجی‌زاده اهل آمل از شهدای لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا به همراه ۱۲ تن دیگر از یارانش در روز ۱۷ اردیبهشت‌ماه سال ۹۵ در خان‌طومان سوریه به شهادت رسید که پیکرش در معرکه نبرد جا ماند.

نتیجه تصویری برای شهید رضا حاجی‌زاده

http://old.roshd.ir/MainPage/Others/Haram/sh-hajizadeh/11.jpg

از این شهید بزرگوار دو فرزند یه یادگار مانده است.

 دانلود مستند کوتاه شهید رضا حاجی زاده

رضا را دعوا کردم به «سوریه» نرود/ من لیاقت اینکه مادر شهید شوم را نداشتم

به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، رضا حاجی زاده درست در غوغای عصر تکنولوژی که هنوز خیلی از هم دورهایهایش درگیر شناخت خود و سر درگم پیچ و خمهای صفحات مجازی هستند راهش را در گوشهای از خاک بابل پیدا کرد و از راه نرسیده بساط تعلقات دنیا را جمع و جور کرد و در آستانه سی سالگی به سرنوشتی دچار شد که بسیاری از شیوخ و عرفا و زاهدان روزگار سالها در پی رسیدن به این پایان پر افتخار هستند.

رضا سالی به دنیا آمده بود که بهترین بندگان خدا در کربلای 5 خون داده بودند و او نیز همان راهی را رفت که بهترین فرزندان حضرت روح الله چراغ هدایتش بودند، همانها که سید مرتضی اینگونه روایتشان میکند: «رزمندهای داخل سنگر نشسته و برای پدر و مادرش نامه مینویسد: مادر جان، شیرت را بر من حلال کن؛ همان شیری که دههی اول محرم با اشکهای شوری که برای تنهایی حضرت زینب(س) میریختی، درهم میآمیخت و در کام من مینشست و جانم را با مهر حسین (ع) پیوند میزد.»

جان رضا نیز با همین محبت آمیخته شد و یار و دیار و خانه و زندگی را گذاشت و برای دفاع از حریم جلیله مخدرهای راهی سرزمین شام شد تا مبادا ذرهای به ساحت این بانو بی حرمتی شود و تاریخ دوباره تکرار. آنچه خواهید خواند گفتوگویی است که با مادر این شهید عزیز که اردیبهشت امسال از «خان طومان» به معراج رفت و پیکرش هنوز برنگشته. از رضا دو فرزند باقی مانده و مادر می گوید که ابتدا به خاطر همین موضوع مخالف رفتن پسر بوده اما بالاخره شد آنچه باید میشد.

مادر و فرزند شهید حاجی زاده

بنده نجیبه ادهمی اهل روستای اوجیآباد شهرستان بابل هستم که سال 65 با رجبعلی حاجی زاده ازدواج کردم و یک سال بعد زمانی که تازه 18 ساله شده بودم در سالگرد ازدواجمان خدا آقا رضا را به ما عنایت کرد. رامین فرزند دیگرم است که بعد از رضا متولد شد و نام هر دو را هم به رسم احترام پدرشوهرم انتخاب کرد و ما هم موافق بودیم. همسرم ابتدا شغلش بنایی بود و اکنون تاکسی دارد و روی زمین هم کار میکند.

معلوم نبود اینجا خانه است یا زمین بازی

رضا نسبت به رامین پر شر و شورتر بود و به عبارتی از دیوار راست بالا میرفت اما دوران ابتدایی را که تمام کرد رفته رفته آرامتر شد. به شدت بچه فعالی بود، وقتی بازی می­کرد معلوم نبود اینجا خانه است یا زمین بازی. البته شیطنت­های خطرناک نداشت فقط جنب و جوش زیادی داشت. هنوز هم که هنوز است گاهی دعوایش میکردم.(خنده)



من لیاقت اینکه مادر شهید شوم را نداشتم

زمانی که آقا رضا متولد شد فضای جامعه متأثر از جنگ تحمیلی بود. خانواده ما اگرچه توفیق نداشت شهیدی تقدیم کند اما از افراد نزدیکمان مردانی بودند که عازم جنگ شدند و خواهر زادهام نیز جانباز شد. رضا اولین شهید خانواده و مایه افتخار ماست. من از بعد از شهادتش چفیه به گردنم انداختم که به پسرم بگویم راهش را ادامه میدهم. نه اینکه فکر کنید چون مادرش هستم این حرف را میزنم، اگر جز شهادت نصیب او میشد در حقش ظلم شده بود اما من واقعا لیاقت اینکه مادر شهید شوم را نداشتم.

مامان اگر می­خواهی برای من زن انتخاب کنی این مدلی انتخاب کن

وقتی 18 سالش بود برای خدمت به سپاه رفت و پس از پایان دوره سربازی هم همانجا جذب شد. حدود 20 سالش بود که یک روز مرا صدا کرد برد سر کوچه و یک دختر خانم محجبه را از دور نشانم داد و گفت: مامان اگر می­خواهی برای من زن انتخاب کنی این مدلی انتخاب کن. با خنده گفتم: مادر جان تا آنجایی که اطلاع دارم در کوچه ما دختر محجبه­ای نیست که بتونه دل پسر منو ببره.

خیلی پرس و جو کردم ببینم این دختر خانم از کدام خانواده است؟ وقتی شناختم متوجه شدم شرایطشان به هم نمیخورد اما به رضا گفتم: تو این مدل می­خواهی من برایت پیدا می­کنم. خلاصه به چند نفر سپردم یک دختر محجبه خوب برای پسرم می­خواهم. یکی از بستگان ما که از موضوع مطلع شد گفت: مدتی پیش که رفتم برای دخترم مانتو بخرم یک دختر خانم محجبه در آن تولیدی بود میخوایی برو یک سر آنجا او را ببین.

این راهم بگویم که چون دختر نداشتم، دخترهای سر زبان­دار را خیلی دوست داشتم که عروسم شوند تا هم صحبت هم باشیم. خلاصه یک روز آدرس تولیدی را که اتفاقا نامش هم «تولیدی رضا» بود، گرفتم و رفتم دیدم یک آقای مسنی آنجاست و خبری هم از دختری که گفته بودند نبود. بی­خیال شدم و برگشتم خانه. از این ماجرا 2 ماه گذشت، یک روز بنده خدایی شمارهای از من خواست که چون بیرون از خانه بودم گفتم همراهم نیست. او شماره خودش را برایم نوشت که زنگ بزنم و تلفن را بدهم. کارت مربوط بود به تولیدی رضا، پرسیدم شما با صاحب این تولیدی چه نسبتی دارید؟ گفت: نسبت که نه اما تازگی در کوچه ما ساکن شدند. گفتم: دختر دارند؟ گفت: بله. پرسیدم چطور دختری است؟ وقتی خصوصیاتش را گفت ازش خواستم هماهنگ کند یک روز برویم منزلشان.

این همان مریم است

برای اولین بار که با مادر عروسم صحبت کردم مخالفت کرد و گفت: مریم سنش خیلی کم است فعلا شوهرش نمیدهیم. من هم نتوانستم دیگر حرفی بزنم و رفتم. تا اینکه شب ولادت امام موسی­ بن جعفر(ع) رفتم مسجد که یکی از همسایه ها به دختر خانمی اشاره کرد و گفت این همان مریم است.

رفتم جلو و سعی کردم باهاش گرم بگیرم، مریم هم دختر خوش برخورد و اجتماعیای بود. پرسیدم: اسم شما مریم است؟ با تعجب از اینکه نامش را از کجا میدانم، گفت: بله وبا اصرار میپرسید اسمش را از کجا شنیدهام؟ حقیقت را گفتم و برایش توضیح دادم که پسرم پاسدار است و دنبال دختر خوبی برایش میگردم، شما را انتخاب کردم که خانواده قبول نکردند، امروز اتفاقی شما را دیدم و در دلم نشستی، حالا با این اوصاف نظرت چیست؟ مریم صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت و گفت: حالا ببینیم خدا چه می­خواهد.

بالاخره توانستم قاپش را بدزدم

آن شب آمدم ماجرا را برای رضا تعریف کردم و گفتم: دختری پیدا کردم با همان مشخصاتی که تو می­خواهی. پرسید: اسمش چیست؟ گفتم: مریم. گفت: خوب است. کم کم با مادرش رابطه برقرار کردم تا راضی شود. خلاصه رفت و آمدها شروع شد و بالاخره توانستم قاپ مریم خانم را بدزدم.(خنده)
نتیجه تصویری برای شهید رضا حاجی‌زاده
وقتی رفتند داخل اتاق حدود 4 ساعت حرف زدند!

زمانی که میخواستیم به قصد خواستگاری برویم منزل عروسم به مادرش زنگ زدم و گفتم: امشب خانوادگی برای مهمانی به منزل شما میآییم، فقط به عنوان آشنایی. وقتی قبول کرد سوء استفاده کردم و یک جعبه شیرینی و دسته گل هم گرفتم گفتم شاید پسر را ببینند به دلشان بنشیند. جعبه شیرینی و گل را هم موقع بردن پنهان کردم که همسایه­ها نبینند مبادا اسم دختر مردم بی خودی سر زبانها بیافتد.

به پدرم مریم گفتم: قصد ما از آمدن خواستگاری است، ایشان هم گفت: ما تازه به این کوچه آمدیم و شما را نمیشناسیم. تا خواستم خودمان را دقیق معرفی کنم آقا رضا گفت: مامان جان اجازه می­دهید من شروع کنم؟ مرد باید خواستگاری کند نه زن. من هم خوشحال شدم و او شروع کرد: اعوذ بالله من الشیطان­ رجیم و خودش را معرفی کرد، حدود نیم ساعت صحبت کرد و پدر مریم جان هم سکوت کرده بود. سپس گفت: پسری که خواستگاری خودش را به دست می­گیرد پس می­تواند گلیمش را هم از آب بیرون بکشد و دخترم را خوشبخت کند.

صحبت­ها که انجام شد، پرسیدم اگر رضایت دارید دختر و پسر با هم چند دقیقهای صحبت کنند. وقتی رفتند داخل اتاق حدود 4 ساعت حرف زدند! (خنده) ما خسته شدیم، می­نشستیم، راه می­رفتیم، بلند می­شدیم خبری از آمدنشان نبود. آخر میوه پوست کندم تا به این بهانه بروم ببینم چقدر دیگه طول میکشد، دیدم دو تایی سرشان پایین است و به هم نگاه هم نمی­کردند. به پسرم سپرده بودم اگر حس کرد جواب مریم مثبت است یک هدیه به او بدهد، رضا هم یک کتاب به او داد و من هم بلوزی خریده بودم که به عروسم دادم.

وقتی آمدیم خانه از رضا پرسیدم خب چطور بود؟ گفت: مامان من ندیدمش اما  به او گفتم درست است که سیرت مهم است ولی ظاهر هم مهمه، اجازه بدهید چند لحظه همدیگر را نگاه کنیم، ولی نه من سرم را بالا کردم و نه او. روی هم رفته صحبت­ها و حرف­هایش به دلم نشست و قبولش دارم.

وقتی رفتیم گروه خون بگیریم تازه همدیگر را دیدند. پسر کوچکم که یک مقدار شیطان است وقتی عکس مریم خانم را دید گفت: رضا معلومه خانم خوبی است، رضا هم با حالت شوخی و خنده گفت: تازه خودش را ندیدی! برای آموزش تکاوری باید مدتی به مأموریت میرفت. وقتی آمد مراسم عروسی را برگزار کردیم.

 نمیتوانم از فعل گذشته استفاده کنم

بعد از شهادتش هم وقتی در مورد رضا صحبت میشود نمیتوانم از فعل گذشته استفاده کنم چون او هنوز پیش من است و وجودش را حس می­کنم. از شهادتش ناراحت نیستم، داغ اولاد سخت است ولی او یک راهی را رفت که مقام مادر شهید را به من داده است.
نتیجه تصویری برای شهید رضا حاجی‌زاده
شنیدهایم رضا شهید شده ولی هنوز خبر خاصی ندادند

پسر کوچکم در یزد خدمت میکرد، وقتی فرماندهاش شهادت آقا رضا را میفهمد همانجا او را ترخیص میکند. رامین خبر نداشت از ماجرا فقط زنگ زد گفت مامان به من مرخصی دادند میتوانم امروز در یزد بمانم و چرخی بزنم بعد بیایم؟ گفتم: نه، مواظب بودم پشت تلفن چیزی متوجه نشود ولی شک کرده بود. دوباره زنگ زد پرسید: چه شده؟ چرا صدایت گرفته؟ گفتم: هیچی سرما خوردم تو زود بیا. باز پرسید از داداش خبر داری، چیزی شده؟ گفتم: نه. خواهرم اشاره کرد که بگو زخمی شده، من هم گفتم: خبر دادند رضا زخمی شده. رامین وقتی قطع میکند با پدرش تماس میگیرد و به او میگوید: مامان اینطور می­گه، چه شده؟ پدرش هم میگوید: شنیدهایم رضا شهید شده ولی هنوز خبر خاصی ندادند.

ساعت 8 صبح رسید و خودم رفتم دنبالش. احساس میکردم ما دلگرمی او هستیم، او هم دلگرمی ماست. روز اول خیلی ناراحت شده بودم، وقتی رامین رسید دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم، زیر بغلم را گرفت گفت: بلند شو بایست، مبارک باشد مادر شهید شدی، واقعا مادر شهید شدن برازنده تو بود. این را که گفت: کمی محکم شدم و پدرش را هم بغل کرد و تبریک گفت و بعد سوار ماشین شدیم. گفتم رامین جان شنیدم جنازه داداش برنمی­گردد، گفت: خوشحال باش! داداش هم شهید شده، هم مفقو­دالجسد، پس مقامش خیلی بالاست، اصلا نباید کسی اشک تو را ببیند. سرم را گذاشتم روی سینه­اش و شروع کردم به گریه کردن، گفت: مامان یک بچه­ات رفت اینطور می­کنی؟! من هم می­خواهم بروم.

اصلا فکر نمی­کردم رامین اینطور جواب بدهد، نگاهش کردم گفتم: نمی­دانم، یعنی من لیاقت دارم، یعنی امام زمان(عج) تو را هم قبول دارد؟ امام حسین(ع) قبولت میکند؟ اما من مادر هستم، نگو گریه­ نکن، گریه می­کنم ولی راضی هستم شما بروید، مگر چه کارهام که نگذارم جز یک امانتدار. خدا داده، خودش هم می­گیرد. خوش به حال من که بچه­هایم این راه را انتخاب می­کنند و می­روند. پسرم جلوی من گریه نکرد در حالی که فقط برادرش را از دست نداده بود، رامین هم رفیقش را از دست داد، هم پدرش را و هم مادرش را، رضا شش سال از او بزرگتر بود و نقش همه اینها را برایش بازی می­کرد.

 نمی­گویم خدا بزرگ نیست اما من اینها را چه کنم؟

اولین بار 6 ماه پیش رفت سوریه. بعد آمد خانه 2 ماه بود و دوباره رفت. همان اول که می­خواست برود به ما گفت. من با اینکه از اوضاع خطرناک جنگ سوریه خبر داشتم بار اول با رفتنش مخالفت نکردم اما دفعه بعد که میخواست اعزام شود مخالف بودم. گفتم الان که می­خواهی بروی خانمت جوان است، بچه­هایت کوچک هستند. گفت: خدا بزرگ است. گفتم: نمی­گویم خدا بزرگ نیست اما من اینها را چه کنم؟ برایم سخت است، خیلی با او بحث کردم ولی دیدم او مصر است که برود. گفت: تو می­گویی من نمی­روم ولی جواب خانم زینب کبری(س) و فاطمه­زهرا(س) را خودت بده. وقتی این را گفت ساکت شدم و بلافاصله راضیت دادم.

آن شب با او دعوا کردم ولی فردا صبح که می­خواست برود نان خریدم آمدم خانه­شان، گفتم: آقا رضا می­خواهی بروی، برو من راضی هستم. به بی­بی­ زینب بگو بچه­ام را سالم می­دهم و سالم هم می­خواهم. الحمدالله بار اول سالم رفت و سالم هم آمد فقط کمی مجروح شد و جراحتش هنوز خوب نشده بود دوباره رفت.

خطر از بیخ گوشش گذشت

زمانی که مجروح میشود یک کلاه بافتنی سرش بوده که گلوله آنقدر نزدیک از سرش رد میشود، کلاه را میسوزاند اما سرش آسیب نمیبیند. این را که تعریف کرد گفت: مامان ببین عمرم به دنیا بود، اگر قرار بود بمیرم همین جا هم می­ مردم. با این صحبتهایش کمی آرام شدم.

من دارم میروم، خداحافظ

دفعه دوم به خاطر نبود وقت بدون مقدمه و خداحافظی رفت. آخرین باری که دیدمش 12 فروردین روز مادر بود که با هدیه ای آمد خانه مان. 14 فروردین غروب با او تماس میگیرند که باید سریع خودت را برسانی. رضا هم تا وسایلش را جمع کند کمی طول میکشد. ساعت 11 شب بود که تماس گرفت و گفت من دارم میروم، خداحافظ.

رضا شهید شد

عروسم از طریق کانالهای تلگرامی متوجه خبر شهادت رضا شده بود، با من تماس گرفت و گفت: مامان آقا رضا رفت، دیگه آقا رضا نداریم. پرسیدم چه می­گویی؟! چه شده؟! گوشی را قطع کرد. فورا زنگ زدم به مادرش که او گفت: رضا شهیدشد

گفتگو با همسر شهید

گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )
روزی که آمد خواستگاری چهار ساعت صحبت کردیم.
به من در مورد کارش گفت و اینکه در گردان تکاوری است و مأموریت زیاد می‌رود.
البته تأکید کرد که مأموریت‌هایش داخل ایران است و خارج از کشور نمی‌روند.
از شهادت حرفی نزد اما گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد.
گفتم: باشه مشکلی ندارم، نمی­‌دانم چرا ولی هر چه می‌گفت، قبول می‌کردم.

فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری

مراسم عروسی ما به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم.
جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟
می­‌دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار گفتم:
انشاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود. من رضا را خیلی دوست داشتم،
فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید شما چه آرزویی دارید؟ گفت همین که خانم گفت.

دوست داشتم فقط برای من باشد

خیلی بهش حساس بودم. دوست داشتم فقط برای من باشد.
آخرین دفعه هم بهش گفتم: می­‌خواهی بروی اجازه می­‌دهم ولی باید یک قول بدی.
پرسید: چه قولی؟
گفتم: عروس اول و آخرت من باشم. خندید گفت: باشه.

حق مأموریتش اندازه یکماه نشاء کاری بود

آقا رضا همیشه می­‌گفت من دوست دارم یک شغل دوم پیدا کنم
که اگر روزی سپاه به من حقوق نداد به خاطر پول بیرون نیایم، یعنی اینقدر عاشق کارش بود.
یکبار اندازه مبلغی را که به عنوان حق مأموریت داده بودند
گفت کلش به قدری بود که ما همان پول را با یکماه نشا کاری در می‌آوردیم.
نمی فهمم چرا بعضی ها می‌گویند مدافعان حرم برای پول می روند.

می دانست طاقت دوری اش را ندارم

شهید حاجی زاده بی­‌نهایت صبور بود.
وقتی بحثمان می‌شد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غر می زدم و با عصبانیت می‌گفتم تو مقصری،
تو باعث این اتفاق شدی. او اصلا حرفی نمی زد
وقتی هم می‌دید من آرام نمی شوم می­‌رفت سمت در چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم.

پیام همسر شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده

مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم    هواداران کویش راچو جان خویشتن دارم 
آقاجان بالاترین آرزویم در زندگی این بود که روزی بتوانم تمام هستی وزندگی خودرا فدای شما وراه شما بنمایم
الحمدالله رب العالمین این سعادت نصیبم شد و در زمره ی رهروان خانم ام المصائب زینب کبری (س)نائل آمدم 
آقاجان عنایتی بفرماید دردانه پسرم راهمچو پدرش تربیت کنم
ونامش همانند قاسم سلیمانی ها لرزه بر اندام دشمنان اسلام وایران اسلامی ونائب بر حقتان آقا امام خامنه ای (حفظه)بیاندازد...  

با اینکه قصد نداشتم اما ۱۶ سالگی ازدواج کردم

مریم شکری هستم متولد ۷ آبان ۱۳۷۱ و همسر شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده. من در آمل به دنیا آمدم و در این شهر بزرگ شدم و درس خواندم. نوجوان که بودم تصمیم داشتم تحصیلاتم را ادامه بدهم چون درسم هم خوب بود. اما گویا خیلی سرنوشت به تصمیمات ما کاری ندارد و ۱۶ سالم که بود آقا رضا آمد خواستگاری و با هم ازدواج کردیم. من عاشق امام رضا(ع) هستم و رضای من را هم ایشان به من دادند. ۸ سال هم با او زندگی کردم.

همسر شهید حاجی زاده و فرزندش

*گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد. 

روزی که آمد خواستگاری چهار ساعت صحبت کردیم. به من در مورد کارش گفت و اینکه در گردان تکاوری است و مأموریت زیاد می‌رود. البته تأکید کرد که مأموریت‌هایش داخل ایران است و خارج از کشور نمی‌روند. از شهادت حرفی نزد اما گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد. گفتم: باشه مشکلی ندارم، نمی­‌دانم چرا ولی هر چه می‌گفت، قبول می‌کردم.

در مورد درسم پرسید و اینکه دوست دارم چه رشته ای را ادامه بدهم؟ خودش حقوق می‌خواند گرایش علوم ثبتی. گفتم: می‌خواهم علوم سیاسی بخوانم. پرسید: جناحی که عمل نمی­‌کنی؟ گفتم: یعنی چه؟ گفت: یعنی به سمت یک گروه خاصی بروی، گفتم: نه اصلا. ادامه داد که دوست دارم همسرم ولایی و رهبری باشد. از این حرفش خیلی به من برخورد، فکر می‌کردم این که خیلی بدیهی است و نیازی به گفتن نداشت.

قبل از اینکه رضا به خواستگاری‌ام بیاید عضو انجمن اسلامی بودم و دیداری با آقا داشتیم، در آن دیدار نامه‌ای هم به ایشان دادم و درخواست یک هدیه و یک نصیحت کردم. وقتی رضا این حرف را زد سریع رفتم آن نامه را آوردم و نشانش دادم.

نکته دیگری که خیلی تأکید داشت احترام به پدر و مادر بود. آیه قرآن مثال می­‌زد و می‌گفت خدا در قرآن گفته اگر بعد از من سجده بر کسی واجب باشد آن هم به پدر و مادر است. به خودم گفتم کسی که پدر و مادرش را اینقدر محترم بدارد قطعاً به زنش هم احترام می­‌گذارد و برای او ارزش قائل است. اصلاً همدیگر را نگاه نکردیم، فقط من یک لحظه صورت او را نگاه کردم که ابروهای پر و مشکی­‌اش نظرم را جلب کرد. وقتی رفتند مامانم پرسید خوب نگاهش کردی؟ گفتم: نه، فقط ابروهایش را دیدم. (خنده)

آن جلسه ما چهار ساعت صحبت کردیم که آخرش پرسید، نظر شما چیست؟ گفتم: من قصد ازدواج نداشتم اما ملاک­‌هایی که مدنظر من است را شما دارید، گفت: میشه نظرتان را بدهید؟ می‌خواهم از این خانه که بیرون رفتم خیالم راحت باشد. گفتم ۵۰ درصد قضیه من حل است. این را که گفتم کتابی را به عنوان هدیه به من داد.

*فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟

مراسم عروسی ما به خواست خودمان نیمه شعبان در مسجد برگزار شد و من حجاب کامل داشتم. جالب است برایتان بگویم وقتی فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری؟ می­‌دانستم رضا دوست دارد شهید شود چون بارها گفته بود، من هم در جواب فیلمبردار گفتم: انشاءالله عاقبت ما ختم به شهادت شود. من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید شما چه آرزویی دارید؟ گفت همین که خانم گفت.

*می دانست طاقت دوری اش را ندارم

شهید حاجی زاده بی­‌نهایت صبور بود. وقتی بحثمان می‌شد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غر می زدم و با عصبانیت می‌گفتم تو مقصری، تو باعث این اتفاق شدی. او اصلا حرفی نمی زد وقتی هم می‌دید من آرام نمی شوم می­‌رفت سمت در چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم.

آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظه ای از من دور باشد. حتی جلوی مسجد رفتنش را می‌­گرفتم. او هم نقطه ضعفم را می­‌دانست و از من دور می­‌شد تا آرام شوم. روی پله جلوی در می­‌نشست و می­‌گفت هر وقت آرام شدی بگو من بیام داخل. اصلا داد زدن بلد نبود.

شهید حاجی زاده در کنار فرزندانش

*از عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه

از عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه چون نمی توانستم ناراحتی‌اش را ببینم. خیلی خیلی به رضا وابسته بودم. شب قبل از اینکه برود از مسجد آمد و نشست، برایش چای آوردم که متوجه شدم چشمش پر از اشک است. گفت: خانم دیدی دوستان من یکی یکی دارند می­‌روند و من از آنها جا ماندم. (خبر شهادت دوستانش را شنیده بود) گفتم: رضا تو یک بار رفتی، تکلیفت را انجام دادی. حالش را که دیدم خیلی دلم سوخت، گفتم: من جلویت را نمی­‌گیرم برو. ۵ دقیقه نشد گوشی­ش زنگ خورد، جواب داد بعد سریع خوشحال شد، گفت: خانم من دارم می­‌روم. گفتم: رضا! کجا؟! همین الان؟! (ساعت ۱۰:۳۰ شب بود.) پرسیدم: بچه­‌ها را چه کار کنم؟ انگار یکی به بچه­‌ها گفته بود بابا می­‌خواهد برود دیگر نمی­‌آید، دو تایی دنبال او راه افتادند و بابا بابا می­‌کردند.

چون وقت کم بود سریع وسایلش را برداشت. لباسش پاره بود،‌ سریع خودم برایش دوختم. گفتم: آقا رضا همه وسایلت را بردار یادت نرود. ساکش را با هم بستیم، فقط نگاهش می­‌کردم. گفتم: یک کفی طبی دارم می­‌گذاری در پوتینت؟ می خواستم پایش کمتر اذیت شود. قبول کرد. چندبار بچه­‌ها را بوسید.

تنها فکری که به ذهنم رسید این بود که از لحظه رفتنش فیلم گرفتم. الان تمام دلخوشی‌ام همین فیلم و عکس‌هاست. در فیلمش می‌گوید: قابل توجه کسانی که می­‌گویند ما برای پول می­‌رویم، ما تکلیف داریم که برویم. من زندگی­‌ام را دوست دارم و اصلاً برای شهادت نمی­‌روم، به هیچ­ وجه برای شهادت نمی­‌روم! اما این یک تکلیف است.

*دوست داشتم فقط برای من باشد

خیلی بهش حساس بودم. دوست داشتم فقط برای من باشد. آخرین دفعه هم بهش گفتم: می­‌خواهی بروی اجازه می­‌دهم ولی باید یک قول بدی. پرسید: چه قولی؟ گفتم: عروس اول و آخرت من باشم. خندید گفت: باشه.

*خانم دنبال کارهای کوچک نباش

من در حوزه طلبگی می‌خواندم اما سال آخر را به خاطر وجود بچه‌ها مجبور شدم ادامه ندهم. بچه­‌های حوزه و استادمان مهد کودکی تشکیل دادند و به من زنگ زدند و گفتند: شما می­‌آیید کار فرهنگی آنجا را انجام بدهید؟ آخرین باری که رضا زنگ زد گفتم: من می­‌خواهم بروم مهد حوزه کار کنم، راضی هستی؟ گفت: خانم دنبال کارهای کوچک نباش.

کلا کارهای کوچک و شغل‌هایی که مرد در محیط بود را دوست نداشت. می­‌گفت اگر جایی که فقط خانم‌ها هستند پیدا کردی برو، من هم قبول کردم. آخر صحبت‌مان گفت: شاید یکی دو روز زنگ نزنم. به همین منوال یکی دو روزش شد سه روز. در گروه تلگرامی عضو بودم که تعداد دیگری از خانم‌ها که شوهرانشان در سوریه بودند هم حضور داشتند. از آنها پرسیدم که آیا شما خبری از همسرانتان دارید؟ اول طفره می­‌رفتند تا اینکه یکی را قسم دادم اگر خبری هست به من اطلاع داد، او هم ماجرا را گفت.

*مقابل خدا سجده کردم و گفتم: دست آقا رضا درد نکنه

معمولا وقتی مأموریت می‌رفت خانه خودمان نمی‌ماندم اما این بار آخر نرفتم منزل پدرم. انگار در خانه‌مان احساس امنیت بیشتری می­‌کردم. حتی یک روز مقابل خدا سجده کردم و گفتم: دست آقا رضا درد نکنه چقدر در خانه خودم راحت هستم.

*حق مأموریتش اندازه یکماه نشاء کاری بود

آقا رضا همیشه می­‌گفت من دوست دارم یک شغل دوم پیدا کنم که اگر روزی سپاه به من حقوق نداد به خاطر پول بیرون نیایم، یعنی اینقدر عاشق کارش بود.

یکبار اندازه مبلغی را که به عنوان حق مأموریت داده بودند گفت کلش به قدری بود که ما همان پول را با یکماه نشا کاری در می‌آوردیم. نمی فهمم چرا بعضی ها می‌گویند مدافعان حرم برای پول می روند.

*رضا شهید نشدی؟

من تا حدودی از خطرات آنجا با خبر بودم اما رضا اصلا در مورد کارش در خانه صحبت نمی­‌کرد. تا اینکه دفعه قبل از آخرین بار رفت سوریه دستش تیر می‌خورد مجروح می‌شود. ماجرای مجروحیتش را این گونه تعریف می‌کرد: «شهید روح الله (از دوستان نزدیکش) وقتی متوجه شد دستم تیر خورده پرسید: رضا شهید نشدی؟ گفتم: نه حالم خوبه می‌روم دوباره در جایم مستقر می­‌شوم. روح الله دو متر از من فاصله گرفت که او را زدند و تیر به قلبش اصابت کرد. من زار زار گریه می­‌کردم ولی نمی­‌توانستم بروم پیش او. بعد از ۵ دقیقه رفتم بالای سرش که دیدم شهید شده. فقط تلاش کردم سریع آمبولانس بیاید و پیکرش را ببرند عقب.»

*در وضعیت بدی بودیم اما هیچ کسی توضیح نمی­‌داد

وقتی خبر شهادتش را از طریق تلگرام شنیدم واقعا از مسئولین دلخور شدم. در وضعیت بدی بودیم اما هیچ کسی توضیح نمی­‌داد چه شده. یکی می­‌گفت اسیر است، یکی می­‌گفت مجروح شده، یکی می­‌گفت سالم است و هنوز دارد می­‌جنگد.

تا اینکه فرمانده آقا رضا مصطفی مهدی­‌تبار بعد از دو سه روز که از این موضوع می‌گذرد به خانمش زنگ می‌زند و همسرش از او می پرسد: از آقا رضا چه خبر؟ او هم می‌گوید: پر پر شد. وقتی از زبان ایشان شنیدم حرفش را باور کردم چون برایم حجت بود. تازه بعد از دو سه روز آقایان (بنیاد شهید و مسئول خبررسانی) دلشان سوخت! و آمدند خبر دادند.

*گفت شاید دیگر صورت من را نبینی

موقع رفتن بهش گفتم آقا رضا اگر تو شهید بشی من چطور ببینمت؟ گفت شاید دیگر صورت من را نبینی ولی همه جا کنارت حضور دارم. می‌­گویند شاید تا نیمه شعبان پیکرشان بیاید و اگر نیاید دیگر بر نخواهد گشت. ولی من منتظر هستم و دوست دارم او را ببینم.


مادر همسر شهید حاجی زاده:

قبل از اینکه خبر شهادتش را بشنویم فاطمه حلماء (دختر شهید) در خانه راه می­‌رفت می­‌گفت بابا رضا شهید شده. دلم می­‌ریخت می­‌گفتم این بچه چه می­‌گوید؟! بعد از چند روز که آقا رضا زنگ نزد به قول ما شمالی­ها گوش­هایم دراز شد که چطور بچه متوجه شده بود؟!

 وقتی رضا رفت به سوریه عده ای به من می‌گفتند چقدر به شما پول دادند؟ من هم می­‌گفتم: این چه حرفیه؟ بچه‌‌های ما به خاطر اسلام رفتند، به خاطر ناموس و خانم حضرت زینب(س) رفتند. آیا یک میلیارد هم بدهند جای شوهر را برای دخترم و پدر را برای بچه‌هایش می‌گیرد؟ آنها به خاطر امنیت من و تو رفتند آن وقت شما این حرفها را نزنید.
شهادت آقا رضا خیلی برایمان سخت است. او دامادی بود که نه اخم می­‌کرد و نه در عصبانیت‌ها صدایش را بلند می­‌کرد، نمازش به موقع بود. در کل می توانم بگویم جوانی بود که ما لیاقت نداشتیم بیشتر از این کنارش باشیم. همیشه به او می­‌گفتم عزیزالله از بس جوان خوبی بود. رضا واقعا آدم دیگری بود.


همرزم شهید مدافع حرم "رضا حاجی‌زاده" :

 بعداز شهادت همرزمش بی تاب رفتن بود

میثم سپاه انگیز از دوستان و همرزمان شهید مدافع حرم "رضا حاجی زاده" که اخیرا در درگیری با ترویست‌های تکفیری در خان طومان به شهادت رسید در گفت‌و‌گو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس اظهار داشت: نحوه آشنایی بنده با این شهید بزرگوار از مقطع کارشناسی دانشگاه آغاز شد. من، ایشان و شهید صحرایی با هم همکلاسی بودیم. من درسم زیاد خوب نبود و میثم نیز زیاد درس نمی‌خواند لذا به رسم دیگر دوستان بعضا ریزنوشته‌هایی را با خود به جلسه امتحان می‌بردیم.(خنده) من از آن ریزنوشته‌ها کمک‌هایی می‌گرفتم به رضا هم می‌دادم تا شاید به کارش آید اما او اعتنایی به کاغذها نداشت و دوست نداشت در امتحانات تقلب کند.

وی افزود: پس از آن در یکی دو رزمایش دوستی ما بیشتر شکل گرفت تا اینکه سال گذشته همراه با ایشان و شهید صحرایی عازم سوریه شدیم. شهید روح الله صحرایی در آن ماموریت به شهادت رسید و از آن پس دیگر رضا احساس تنهایی می‌کرد و بی‌تاب بود. با روح الله مسابقه‌ای برای وصال به خدا گذاشته بودند که رضا جا مانده و ناراحت بود و هر لحظه دوست داشت توفیق شهادت برایش نصیب شود. رضا و روح الله همچون دو برادر بودند. بعد از شهادت روح الله بسیاری از رفتارهای رضا تغییر کرد.

سپاه انگیز تصریح کرد: بعد از شهادت روح الله صحرایی مدت 20 روز در منطقه بودم. آسمانی شدن روح الله موجب شد که من به او بیشتر نزدیک شوم. به ایران که برگشتیم در شهر خودمان یعنی آمل هم که ایشان را می‌دیدم این بی‌تابی‌ش را واگویه می‌کرد. بار آخری که می‌خواست برود خانواده‌اش خیلی تلاش کردند تا مانع رفتنش بشوند اما موفق نشدند. رضا به خانواده‌اش گفته بود که این رفتنم دیگر برگشتی ندارد و خانواده‌اش هر لحظه انتظار شهادت رضایشان را داشتند.

این مدافع حرم خاطرنشان کرد: رضا چه آن وقتی که در ایران بود و چه بعد از آن که در سوریه بود بیشتر مشغول انجام ماموریت‌ها بود و کمتر در شهر و مقر حضور داشت. قبل از سوریه در کرمانشاه مشغول انجام ماموریت بود و پس از آن به لشکر عملیاتی 25 کربلا آمد و عاشقانه به سوریه رفت.

سپاه انگیز بیان داشت: آبان ماه سال گذشته در درگیری که در عملیات جعفر طیار داشتیم رضا دستش تیر خورد و باید به عقب می‌رفت اما با همان حال سرپایی خود را درمان کرد و در منطقه ماند و می‌گفت بالاخره بدون یک دست هم می‌شود جنگید و دفاع کرد.

وی در خصوص نحوه شهادت این مدافع حرم گفت: اینگونه روایت می‌کنند که در درگیری‌های اخیر خان طومان این شهید به دلیل اینکه تک تیرانداز بود جلوتر از دیگر نیروها بود. بالای ساختمانی مستقر بود و هر کدام از تکفیری‌ها که جلو می‌آمدند را به هلاکت می‌رساند. از آن ساختمان به ساختمان دیگری تغییر مکان می‌دهد و سپس به سمت تانکی که در آن نزدیکی بوده می‌رود تا با نارنجک آن تانک را منفجر کند اما از دور تیری به سوی او شلیک می‌شود و به شهادت می‌رسد.

وصیت نامه
«و اما خاف مقام ربه و نهی النفس عن الهوی فان الجنه هی الماوی» آیات ۴۰ و ۴۱ سوره مبارکه النازعات
«و اما آن کس که از مقام و مرتبه پروردگارش ترسیده و خود را از هوا و هوس بازداشته است، به یقین بهشت جایگاه اوست.»
 
با سلام و صلوات به محضر منجی عالم بشریت حضرت صاحب‌الزمان (عج) و نائب بر حقش امام خامنه‌ای و شهدای اسلام و ایران، به خصوص شهدای مدافع حرم.
این‌جانب رضا حاجی‌زاده فرزند رجبعلی در صحت و سلامت کامل عقلی وصیت‌نامه خود را می‌نویسم، من نمی‌خواهم که عمرم بی‌ثمر باشد و مرگم یک مرگ عادی، مرگی می‌خواهم که در راه اسلام و ایران اسلامی باشد.
من به خاطر منطق خویش برای دفاع از اسلام و حریم اهل‌بیت (ع) وارد جنگ با دشمنان اسلام شدم و با عشق و علاقه و رضایت کامل جان خویش را فدای این راه می‌نمایم و می‌روم تا انتقام سیلی حضرت زهرا (س) را بگیرم.
من از مردم ایران می‌خواهم تفرقه‌اندازی نکنید، با هم متحد باشید، دین اسلام را سربلند نگه‌دارید، به دوستان و آشنایان توصیه می‌کنم نماز اول وقت و با حضور قلب بخوانید.
پدر و مادر را گرامی و محترم بدارید، از طهارت و معصومیت خود شدیداً حراست و پاسداری کنید، پیوند به ائمه اطهار (ع) و به‌خصوص امام هشتم را مستحکم کنید و خدای متعال و مهربان را در همه حال به یاد داشته باشید.
 
خدمت پدر و مادر عزیز و گرامی!
موفقیت من در مراحل گوناگون زندگی مرهون زحمات و دعای خیرتان بوده است، امیدوارم کوتاهی و قصورم را در رسیدگی به اوضاع و احوالتان بخشنده باشید و حلالم کنید و این را بدانید تا آنجا که در توان داشتم در حد بضاعتم تلاش کردم تا رضایت شما را در زندگی خود داشته باشم.
 
هر پدر و مادری عاقبت به خیری فرزندشان را خواهانند و این را بدانید که بنده عاقبت به خیر شدم و این عاقبت به خیری را مدیون زحمات دیروز شما هستم.
 
داداش جان!
در نبود من پدر و مادر را فراموش نکن و همواره تابع بی‌چون و چرای ولایت باش، دشمن همواره از دینداری و ولایت‌پذیری تو هراس دارد، پس کاری کن که دشمن همواره از تو و امثال تو بترسد.
 
همسر مهربان و صبورم!
می‌دانم که بعد از رفتن من تمام سختی‌های این زندگی بر دوش توست، من برای شهادت نمی‌روم، من جوانی و زندگی با شما را دوست دارم و می‌خواهم با شما باشم، ولی این تکلیف ماست که از حریم اسلام و اهل‌بیت (ع) دفاع کنیم و راضی هستیم به رضای خدا ولی این ‌بار سنگین بر دوش توست و از تو می‌خواهم صبر زینب‌گونه پیشه کنی و در برابر تمام سختی‌ها و مشکلات یاد خدا را فراموش نکنی و در تمام مراحل از خدا کمک بگیری.
از تو می‌خواهم که فرزندانم را طوری تربیت کنی که در مسیر اسلام و ولایت ادامه‌دهنده را شهدا باشند و بابت تمام کمبودها و نبودهایم از تو می‌خواهم حلالم کنی.
 
فاطمه‌حلما جان!
دِتِر (دختر) بابا، دوستت دارم، دوستت دارم، بدان که بابا رفته است که تا تو و امثال تو در امنیت و آرامش در خاک خود قدم بگذارید و بدان که ناموس شیعه در واقع ناموس خودمان است، تکلیف ما این است که از ناموس شیعه دفاع کنیم و جان خود را در این راه بدهیم و از تو می‌خواهم که در سنگر خود که همان چادر توست، بمانی و بایستی و مقابله کنی تا پرچم اسلام و تشیع همیشه پیروز و سرافراز بماند.
 
محمدطه جان!
مرد خانه بابا، تو دیگر ستون خانه‌ای، از تو می‌خواهم که دینت را حفظ کنی و در خط ولایت‌فقیه باشی و گوش به فرمان رهبر عزیزمان باشی، دعا می‌کنم که در رکاب امام زمان (عج) ادامه‌دهنده راه شهدا باشی و در زندگی‌ات طوری باشی که موضع اسلام و مسلمین به خطر نیفتد.
 
از همه دوستان و آشنایان و همکارانم می‌خواهم که مرا حلال کنند و قصورم را ببخشند و اگر دینی از کسی بر گردنم مانده است، برای تسویه به خانواده‌ام مراجعه نمایند که خداوند می‌فرمایند هر گناهی از شما بخشیده می‌شود، غیر از حق‌الناس.
 
و من الله التوفیق
رضا حاجی زاده
 ۳۰/۱/۱۳۹۵

گفتگو با همسر شهید محمد مهدی مالامیری / آرامشم را مدیون حضرت زینب هستم/ دردسر تشییع جنازه‌اش را به ما نداد

همسر شهید مدافع حرم «محمدمهدی مالامیری» گفت: در حرم حضرت معصومه (س) از ائمه خواستم تا آرامشی که امام حسین (ع) شب عاشورا به حضرت زینب (س) داد را به من هم بدهند. لحظاتی بعد چنان صبری در دل من ریخته شد که قرص و محکم شدم.

شهید «محمدمهدی مالامیری» را اولین شهید روحانی مدافع حرم می‌دانند. او که به همراه نیروهای مدافع حرم لشکر فاطمیون به سوریه اعزام شده بود ۳۱ فروردین سال ۹۴ در عملیات بصرالحریر به شهادت رسید؛ اما پیکرش در منطقه ماند و در زمره شهدای جاویدالاثر قرار گرفت.

زهرا احمدی همسر شهید محمدمهدی مالامیری با اشاره به نحوه آشنایی خود با شهید اظهار داشت: آشنایی‌ام با شهید برمی‌گردد به دوران فعالیت مادرم در بسیج، که فرمانده پایگاه بود و مادر ایشان هم با مادرم دوست بود و صمیمیت خاصی داشتند و همین موضوع باعث آشنایی ۲ خانواده شد.

وی افزود: عید غدیر مصادف با بهمن سال ۸۳ عقد را در حرم حضرت معصومه (س) با توسل به خانم خواندیم، عقد بسیار ساده‌ای بود، فقط یک قرآن دست من و یک پارچه سفید بالای سرم بود. اولین قدم‌های بعد از ازدواج را در صحن حرم برداشتیم و اولین عهد را کنار حرم بستیم تا در تمام مراحل زندگی حضرت فاطمه معصومه دست ما را بگیرد. ۱۰ روز بعد از عقد به مشهد رفتیم و این مسافرت‌ها به مشهد چه قبل از عروسی و چه بعد از آن ادامه داشت.

همسر شهید مالامیری به برنامه ریزی خانواده برای انجام تفریحات و شاد نگه داشتن فضای خانه اشاره کرد و گفت: خیلی از تفریحات ما هزینه نداشت و ابتکاری بود. مثلا یکی از برنامه‌ها این بود که پیاده روی می‌رفتیم و مسجدی را مقصد قرار می‌دادیم و در آن یک ساعت لحظات خوبی را داشتیم. با همین برنامه‌ حدود ۴۰ مسجد را رفتیم و نماز تهیت مسجد خواندیم. الزامی نداشتیم که همه کارهایمان خرج بردار باشد. با همین موضوعات ساده شاد بودیم. می‌خواستیم شاد زندگی کنیم و کنار هم بودنمان شاد باشد. آنقدر شاد بودیم که گاهی دیگران می‌گفتند شما متوجه دغدغه‌های دیگران نیستید ما هم در جواب می‌گفتیم قرار نیست ناراحتی هایمان را به بقیه منتقل کنیم.

حضرت معصومه (س) را شاهد زندگیمان قرار دادیم

وی به نوع برخورد شهید با مشکلات خانوادگی و مدد گرفتن از حضرت معصومه (س) اشاره کرد و افزود: همیشه حضرت معصومه (س) را شاهد گفت‌وگوهایمان قرار می‌دادیم و سعی می‌کردیم با گفت‌وگو مسائلی که بین‌مان رخ داده را واکاوی کنیم و ببینیم برای چه ناراحت و دلگیر هستیم. گاهی این دلگیری از یکدیگر بود، گاهی دلگیر از زندگی بودیم که سعی می‌کردیم با حضور در حرم حضرت معصومه (س) خدا و حضرت را شاهد و ناظر خود بگیریم. قطعا اختلاف فرهنگ‌ها و سلیقه‌ها پیش می‌آمد که در مسائلی یکدیگر را درک نکنیم اما سعی می‎کردیم ناراحتی‌های کوچک را حل کنیم.

احمدی به ارتباط شهید با فرزندان اشاره کرد و افزود: یکی از بازی‌هایی که با بشری می‌کرد این بود که در حین توپ بازی قرآن می‌خواند و از این طریق قرآن را مرور می‌کرد. بچه‌ها همیشه بین انتخاب پارک و جمکران مردد بودند. سعی می‌کردیم در همه حال از خستگی و کلافگی بچه‌ها کم کنیم و به شادی آن‌ها بپردازیم. خیلی از برنامه‌های ما با جمکران گره خورده بود، گاهی هر هفته یک شب شام را در جمکران می‌خوردیم. پا به پای بچه‌ها بازی می‌کرد و تا بچه‌ها خسته نمی‌شدند، نمی‌گفت به خانه برویم.

همسر شهید مالامیری از تغییر حالات شهید در اواخر حیات دنیایی‌اش گفت و ادامه داد: شش ماه آخر حیاتش احساس کردم خیلی عوض شده است. اول به حالت اعتراض می‌گفتم، می‌دانم تو از من راضی نیستی بعد می‌گفتم دیگر مثل قبل حرف‌هایم را نمی‌فهمی و احساس می‌کنم خیلی بزرگ شدی.

سجده شکر به خاطر رفتن به سوریه

وی با بیان واکنش خود در ماجرای رفتن همسرش به سوریه تصریح کرد: خبر داد که قرار است عده از روحانیون به سوریه بروند و در بین روحانیون داوطلب من انتخاب شدم. همانجا سجده شکر کردم و گفتم مدت‌‎هاست این را از خدا می‌خواهم و خوشحالم بین ۷۰ میلیون ایرانی شما را برای جهاد و من را برای صبر این جهاد انتخاب کرد. یکبار که صحبت می‌کردیم پیش بینی اتفاقات بعد از شهادت را کردیم که شاید مردم برخورد خوبی با موضع رفتنش به سوریه نداشته باشند و یا حرف‌هایی بزنند، آخر صحبت‌ها گفتم اجازه بده امروز گریه‌هایم را پیش شما بکنم البته نمی‌خواهم این گریه‌ها باعث سست شدن تصمیمت شود تنها می‌خواهم گریه‌ام هم پیش شما باشد.

احمدی در ادامه به ماجرای شنیدن خبر شهادت همسر اشاره کرد و گفت: روز چهارشنبه خبر شهادت را به من دادند. روز سه شنبه بعد از نماز به خدا گفتم حسن عاقبت محمد مهدی را به شهادت قرار بده، یک لحظه بعد به زبانم آمد و گفتم نه، سایه‌اش را ابدی کن، بعد سریع به خودم نهیب زدم و گفتم مگر نمی‌گوییم شهادت سعادت ابدی است، شهدا زنده هستند و کنار پروردگار روزی می‌خورند؟!

آرامشم را مدیون حضرت زینب هستم/ دردسر تشییع جنازه‌اش را به ما نداد

همسر شهید مالامیری از احساس خود در لحظه شنیدن خبر شهادت همسرش گفت و افزود: لحظه‌ای که خبر شهادت همسر را می‌دهند حس می‌کنی پشتت خالی شده و پناهت را از دست داده‌ای، من آن لحظه یاد حضرت زینب (س) افتادم که پس از شهادت امام حسین (ع) و اتفاقاتی که بر سرش آمد دست روی سر گذاشت و گفت امان از غریبی. رفتم کنار حرم حضرت معصومه (س) لحظه‌ای که به حرم رسیدم بغضم شکست و به خانم گفتم، نمی‌خواهم در شهادت همسرم بشکنم، می‌دانم آرزویش شهادت بود برای همین می‌خواهم آنطور که او از شهادتش راضی است من هم باشم و خواستم آن دستی که امام حسین (ع) شب عاشورا روی قلب حضرت زینب (س) گذاشتند و ایشان آرام شد روی قلب من بگذارید. بعد گفتن این جمله انگاری صبری در دل من ریختند که قرص و محکم شدم.

وی روزهای پس از شهادت همسرش را این‌گونه توصیف کرد: در خانه شوخی می‌کرد که دردسر تشییع جنازه را هم به شما نمی‌دهم، وقتی شهید شد، گفتم احتمالا شهید برنمی‌گردد و همینطور هم شد. بعد از اینکه خبر شهادت محمدمهدی را شنیدم اولین کاری که کردم با یک مشاور تماس گرفتم و گفتم حالا که پدر بچه‌‎ها شهید شده من باید چه کنم؟ گفتند باید ریتم زندگی عوض نشود و  اگر از مادر جزع و فزع نبینند می‌توانند صبوری کنند برای همین به همه بستگان سپردم کسی ابراز ناراحتی نکند، چون من به بچه‌ها گفته‌ام که شهادت اتفاق خوبی است و اگر ناراحتی ما را ببیند دچار تناقض می‌شوند.

آرامشم را مدیون حضرت زینب هستم/ دردسر تشییع جنازه‌اش را به ما نداد

همسر شهید مالامیری از احساس خود در لحظه شنیدن خبر شهادت همسرش گفت و افزود: لحظه‌ای که خبر شهادت همسر را می‌دهند حس می‌کنی پشتت خالی شده و پناهت را از دست داده‌ای، من آن لحظه یاد حضرت زینب (س) افتادم که پس از شهادت امام حسین (ع) و اتفاقاتی که بر سرش آمد دست روی سر گذاشت و گفت امان از غریبی. رفتم کنار حرم حضرت معصومه (س) لحظه‌ای که به حرم رسیدم بغضم شکست و به خانم گفتم، نمی‌خواهم در شهادت همسرم بشکنم، می‌دانم آرزویش شهادت بود برای همین می‌خواهم آنطور که او از شهادتش راضی است من هم باشم و خواستم آن دستی که امام حسین (ع) شب عاشورا روی قلب حضرت زینب (س) گذاشتند و ایشان آرام شد روی قلب من بگذارید. بعد گفتن این جمله انگاری صبری در دل من ریختند که قرص و محکم شدم.


وی روزهای پس از شهادت همسرش را این‌گونه توصیف کرد: در خانه شوخی می‌کرد که دردسر تشییع جنازه را هم به شما نمی‌دهم، وقتی شهید شد، گفتم احتمالا شهید برنمی‌گردد و همینطور هم شد. بعد از اینکه خبر شهادت محمدمهدی را شنیدم اولین کاری که کردم با یک مشاور تماس گرفتم و گفتم حالا که پدر بچه‌‎ها شهید شده من باید چه کنم؟ گفتند باید ریتم زندگی عوض نشود و  اگر از مادر جزع و فزع نبینند می‌توانند صبوری کنند برای همین به همه بستگان سپردم کسی ابراز ناراحتی نکند، چون من به بچه‌ها گفته‌ام که شهادت اتفاق خوبی است و اگر ناراحتی ما را ببیند دچار تناقض می‌شوند.

شهید محمدمهدی مالامیری: روحانی شهیدی که زحمت تشییع پیکرش را به احدی نسپرد

شهدا آن بندگان خاصی که دنیا و زیبایی‌هایش را بی‌اهمیت دانسته و برای اهل دنیا واگذاشتند، تا وصال معبودی بنده‌نواز و مهربان را به کف آرند. چه عاشقانه ادعای بندگی خویش را با نثار جانشان به اثبات رساندند. بندگانی که تنها در این دنیا با مشق عشق کردن از الهه‌ عشاق آرام می‌گرفتند، از این دنیای فانی جز وصال یار هیچ طلب نکردند، حتی قطعه‌ای از خاک آن‌که جسم خاکی‌شان در آن بیارامد، آری این‌گونه معامله با دوست پرسود و ارزشمند است.

شهید مدافع حرم محمدمهدی مالامیری روحانی شهیدی که دست از این جسم خاکی شست تا روح بلندش در آسمان آبی به پرواز در آید و وصال حق را با چشم جان نظاره‌گر باشد، او بین دنیا و عشق محبوب عشق حق را برگزید و حتی زحمت حمل پیکرش را نیز به احدی نسپرد.   

به همین بهانه به گفت‌وگو با همسر روحانی شهید محمدمهدی مالامیری پرداختیم.

زهرا احمدی در گفت‌وگو با خبرنگار تسنیم در قم، زندگی با شهید مالامیری را سراسر خیر و برکت برای خود دانست و اظهار داشت: حاصل ده سال و نیم زندگی مشترک ما دو دختر به نام‌های فاطمه و بشری، که هنگام شهادت پدر دو و پنج سال داشتند. یکی از برنامه‌های روزانه ایشان بازی با فرزندانمان لحاظ شده بود او با برخوردی صمیمانه برای آن‌ها وقت می‌گذاشت به‌نحوی‌که حتی نمازهای یومیه خود را به همراه فرزندانمان در مسجد اقامه می‌کرد و هر بار  صبورانه منتظر حضورشان در ادای این فریضه الهی می‌ماند. در مسئله پوشش نیز براین باور بود که تا دخترانمان  کودک‌اند حجابشان اختیاری باشد تا بر این اساس باعلاقه خود آن را پذیرفته و برایشان شیرین‌تر به نظر بیاید و گاهی برای تشویق آن‌ها به خاطر حجابشان هدیه‌ای در نظر می‌گرفت.

شهید مصداق کامل عمل به منویات مقام معظم رهبری

همسر شهید مدافع حرم در پاسخ به بهانه‌گیری‌های دردانه‌هایشان در نبود پدر تصریح کرد:  بنا بر قول خداوند که خود جای خالی شهید را پر می‌کند بر همین امید به زندگی خود ادامه خواهیم داد. برای جویا شدن از حال و هوای دخترانم از فقدان پدر به چند مشاور و روانشناس مراجعه داشتم و با اذعان به این مسئله که آن‌ها هنوز شکست را در زندگی تجربه نکرده و هنوز وجود خورشید، نماد پدر در زندگی آن‌ها در وسط نقاشی‌هایشان نمایان است و اطمینان از محوری بودن نقش ایشان در زندگی فرزندانم دلگرم‌تر شدم. البته این به توجهات خداوند و امام عصر(عج) و تدابیر اتخاذی ما پیش از اعزام همسرم برمی‌گردد.

وی با اشاره به ویژگی‌های اخلاقی شهید محمدمهدی مالامیری عنوان کرد: از ویژگی‌های بارز شهید خوش‌رویی و آراستگی ظاهری و پرداختن به ورزش بود که همین امر در تواضع و اخلاص، ایشان را محبوب دل جوانان می‌کرد. پرهیز از ریا، شاخصه دیگر ایشان بود چنانچه بعد از شهادت نیز خانواده و نزدیکان وی از برخی مدارج و مراتب علمی ایشان بی‌اطلاع بودند. ارادت خاص نسبت به مولا علی بن موسی‌الرضا(ع)، تداوم ارتباط با قرآن و اقامه نماز صبح در مسجد، زیارت هفتگی جمکران و زمزمه همیشگی دعای عهد، روح بی‌کرانه‌اش را زلال‌تر می‌کرد. بسیار کم‌حرف، ساکت ولی در فضای خانه‌شور و هیجان خود را داشت و در نزد همگان به خوش‌پوشی، شیک‌پوشی، پاکیزگی شهره، اما اهل اسراف و ولخرجی نبود و تنها با مراقبت و نگه‌داری درست از چند دست لباسش از آن‌ها به مدت طولانی استفاده می‌کرد.

قریب الاجتهاد بودن شهید در سطوح عالی حوزه

بانو احمدی بابیان نوع تفکرات همسر شهید خویش افزود: نوع تفکرش در همه موارد زندگی او در عمل به منویات مقام معظم رهبری خلاصه می‌شد. به‌واسطه فعالیت‌های ورزشی چنان شاد و سرزنده و سخت‌کوش بود به‌گونه‌ای که در هر هفته فعالیت‌های ورزش رزمی، فوتبال، والیبال، شنا و غیره را در برنامه‌هایش می‌گنجاند و با برنامه‌ریزی تمام ساعت‌های روزش، ساعاتی را نیز به مطالعه و تحقیق می‌گذراند و با تدبیر و انعطاف‌پذیری در برنامه‌هایش برای همه مسائل و کارها از جمله صله‌رحم و غیره  وقت گذاشته و برای جبران آن نیز از خواب خود کم می‌گذاشت. به نظر من مصداق کامل جمله مقام معظم رهبری در خصوص تهذیب، تحصیل و ورزش بود و در سه حوزه نمونه بود.

وی با افتخار از تواضع و فروتنی همسر شهیدش می‌گوید: هیچ‌گاه در ایشان با عنوان استاد سطوح عالی حوزه، تکبر و فخرفروشی دیده نشد. به‌طوری‌که پدر و برادران او که همگی طلبه و ساکن قم بودند، از دو سال تدریس درس کفایه الاصول وی یکی از سخت‌ترین و آخرین دروس اصولی حوزه اطلاع نداشتند، تا اینکه به‌صورت تصادفی اسم او را در لیست مدرسین حوزه علمیه دیدند. به‌قدری از نظر علمی در سطح بالایی قرار داشتند که ایشان برای شروع تدریس خود از دروس سطح عالی و پایه 9 و 10 آغاز کردند و در این زمینه برای اینکه کسی متوجه نشود برای خود سختگیری خاصی را اعمال می‌کردند در صورت عمل نکردن به مسئله‌ای، برای خود جریمه‌ای در نظر می‌گرفت. وی هرچند بخش قابل‌توجهی از زندگی خویش را به مطالعه در مباحث علمی اختصاص داده بود، اما فعالیت‌های تبلیغی را تا هنگام شهادت به‌عنوان تکلیف و وظیفه شرعی بی‌هیچ بهانه و توجیهی انجام داد و پس از شهادتشان مشخص شد که باوجود سن کم قریب الاجتهاد بودند.

کسب علم و نور خدایی با اخلاص در عمل شهید

همسر حجت‌الاسلام مالامیری با اشاره به ولایتمداری شهید بیان کرد: اصراری ندارم بر اینکه بگویم شهید فرشته است چراکه انسان در هر جایگاهی اشتباه هم دارد اما ایشان آنچه را که درست می‌دانست با خلوص به آن عمل می‌کرد. او با ابراز بی‌علاقگی خود نسبت به تعریف و تمجید اطرافیان نسبت به مقوله کسب علم می‌گفت: (اگر علم من دنیایی شود، سد کارم خواهد شد و این عین ظلمت است و حال‌آنکه اگر علم به‌مانند نوری باشد آن دنیا دست مرا می‌گیرد) و با تأکید بر اینکه علم متعلق به خداوند است و در آن نباید خودنمایی وجود داشته باشد. ایشان با پیگیری صحبت‌های رهبری روی مسائل سیاسی مطالعه و دقت عمل زیادی به خرج می‌داد و در مجموع ولایت محوری در زندگی ایشان نمایان بود. چنانچه به گفته‌ شهید تعامل و رفتار طلبه باید به نحوی باشد که درسش برایش حکم نور داشته باشد و با این افکار همچنان مورد تحسین اساتید خود بود.

    بانو احمدی با اشاره به رفتار خاص همسرش با پدر و مادر خویش ادامه داد: پدر ایشان روحانی و مادرشان نیز از سادات جلیله حسینی هستند زمان اعزام همسرم مادرش با سوز دل و آهی گلوگیر نغمه آرام جانم می‌رود روح و روانم می‌رود را سر می‌داد و از اینکه فرزندش از خوبی بسیار روزی شهید خواهد شد می‌گفت.  برای آنان به‌صورت ویژه و خاص احترام قائل بود و در صورت اختلاف‌نظر در صورت امکان نظرشان را می‌پذیرفت و با طمأنینه و سکوت خاصی در برابر آن‌ها حاضر می‌شد. آری هدایت و راهنمایی‌های خانواده‌ای این‌چنین نتیجه‌ای را در بر خواهد داشت، تا حدی که خانواده ایشان پس از ازدواج  نیز پیگیر درس و رابطه تعاملی ایشان با من و فرزندانمان بودند.

  کشانده شدن غیرت و شجاعت عالمانه شهید به آن‌سوی مرزها

وی بابیان علت اعزام پدر فرزندانش به سوریه خاطرنشان کرد: پدر مهربان بُشری و فاطمه(5و2 ساله) با شنیدن ناله‌های جان‌سوز کودکان سوریه و عراق هرروز بی‌قرارتر می‌شد و از آنجایی‌که با مشاهده آن جنایات  طعم خوش آرامش و لذت‌های زندگی با ذائقه بهشتی‌اش تلخ شده بود. مدام با خود زمزمه می‌کرد، (چگونه بنشینم و نظاره‌گر این جنایات باشم در حالی‌که فرزندان خودم در امنیت کامل در کنارم بازی می‌کنند؟). از همین رو سفرهای تبلیغی آخر خویش را به‌منظور مبارزه با نشر افکار التقاطی وهابیت و داعش و با حضور در مناطق مرزی و سنی نشین انجام می‌داد. اما غیرت و شجاعت عالمانه‌اش، وجدان بیدارش را به آن‌سوی مرزها کشاند. وی در دوره‌های فشرده آموزش نظامی را بدون اطلاع خانواده گذراند و باوجود شرایط مساعد کاری، تدریس و تحقیق را رها کرده، تا بنا بر قول خودش به ( حاصل آموخته‌هایش) دست یابد.

 به گفته‌ همسر شهید مدافع حرم سال‌های آخر به‌منظور ایجاد خلل و به سنگ خوردن تیر داعش در جذب نیرو به شهرهای مرزی می‌رفت. حتی به درخواست اهل تسنن در نجات جوانان از افکار انحرافی داعش با عزیمت به شهرهای سیستان و بلوچستان، خاش، ایران‌شهر، کرمانشاه، تالش و آستارا به تبلیغ می‌پرداخت. باوجود دوری از خانواده و تحمل سختی‌های بسیار، ذره‌ای از وظایف و مسئولیت‌های پدری خود کوتاهی نمی‌کرد، چرا که با حضورش شرایط را تغییر داده و نبودش را جبران می‌کرد.

از تمدید مأموریت و تن دادن به معامله‌ای پرسود تا شهادت

وی با اشاره به‌روزهای قبل از شهادت آقا محمدمهدی گفت: با مشاهده کلیپی تأثیرگذار از رهبری حال و هوای دیگری پیدا کردم که در همان لحظه با تماس همسرم و بیان دل‌تنگی‌هایم با یکدیگر نیتی در خصوص پذیرفتن تمدید مأموریتش، تا با هدیه جهادش به حضرت آقا در این راه خدایی گام بردارد و من نیز با تقدیم دل‌تنگی‌ها و صبر خویش به آقا و حضرت زینب(س) در واقع به معامله‌ای پرسود تن دادیم، در همین فاصله دو روز پس از تمدید مأموریتش به مقام رفیع شهادت دست‌یافت. با علم به اینکه او قطعاً به خاطر خلوصش به این مقام دست پیداکرده است یاد دارم روزی را که آرزوی شهادت یکی از نزدیکانم را در راه دفاع از حرم اهل‌بیت(ع) داشتم و زمانی که مسئله اعزام ایشان مطرح شد خطاب به همسرم گفتم: خداوند از میان 70 میلیون ایرانی تو را برای جهاد و مرا برای صبر انتخاب کرده است، آری جایی که خانواده پشت یک مرد قرار گیرد، او نیز می‌تواند به‌درستی به وظایف دینی‌اش عمل کند و من نیز از ابتدای ازدواج با اعتقاد به این حس که ایشان را زود از دست خواهم داد، از خداوند برایش بهترین مرگ و روزی شهادت را طلب می‌کردم.

بانو احمدی افزود: با همسرم ساعت‌های طولانی برنامه‌ریزی اتفاق‌ها و مشکلات پیش رو و روزهای بعد از شهادتش و حتی بر مسئله مدرسه بچه‌ها نیز به توافق رسیده بودیم و در این‌باره حتی برای آمادگی فرزندانمان با آن‌ها صحبت می‌کردیم. تا اینکه با شنیدن خبر شهادتش لبخندی که هنگام رسیدن عزیزان به آرزوی دیرینشان در کسب بالاترین مقام‌ها حاصل می‌شود، بر لبانم جاری شد. اما باوجود سختی‌های بسیار و ناراحتی که داشتم، لحظه‌به‌لحظه زندگی‌ام را با حضرت زینب(س) و مصیبت‌های ایشان مقایسه می‌کردم و به این گفته همسرم که ( پس از من خاطرم از خانواده‌ام جمع است) و در این آرامش به شهادت رسید. با تداعی حال و هوای حضرت امام حسین(ع) در لحظات آخر حیات مبارکش که هنوز چشم و نظرشان به خیمه‌ها بود، غم و مصیبت خود را فراموش می‌کردم.

روحانی شهیدی که زحمت تشییع پیکرش را به احدی نسپرد

همسر شهید مدافع حرم با اشاره به سختی‌های حضرت زینب(س) بعد از واقعه عاشورا و فلسفه آن یادآور شد: حضرت زینب(س) از کودکی بر سرنوشت خویش واقف بوده، تا جایی که مادر پیراهن برادرشان را برای روز عاشورا نزد ایشان به امانت گذاشته بودند. از آن‌پس ایشان به دلیل صبر و بردباری خود عقیله بنی‌هاشم و پیام‌آور عاشورا شناخته‌شده و به آن درجات رفیع رسیدند، و اینکه علما به نماز شب 11 محرم حضرت قسم یاد می‌کنند بی‌راه نیست. فرزندان من‌ بعد از شهادت پدر در همه‌جا بامحبت روبه‌رو شدند، اما حضرت زینب(س) پس از شهادت امام حسین(ع) گفتند امان از اسیری، حال، یادآوری مصیبت‌های آن حضرت، غم و سختی‌های پیش رو را در دنیای فانی برایمان تقلیل خواهد کرد.

بانو احمدی بابیان قول شهید پیش از شهادت که (زحمت تشییع‌جنازه‌ام را هم به مردم نمی‌دهم) خاطرنشان کرد: بعد از تلاش‌های بسیار سپاه برای برگشت پیکر ایشان به ما اعلام شد که تلاششان در این زمینه به‌جایی نرسیده، البته پیش از آن‌هم بنا بر قول شهید با خود می‌گفتم بعید است برگردد. زمانی که برای بزرگداشت شهدای مدافع حرم به دیدار رهبری شتافتیم، حضرت آقا بنا بر روایتی فرمودند (روز قیامت برخی اجر دو شهید را می‌برند و چنان‌که شهدای دیگر نیز به حال آنان غبطه می‌خورند) گمان من این است که آنان شهدای مدافع حرم هستند چراکه این شهدا باوجود سن کم از روی عقل و درایت و آگاهانه و با بصیرت راه خود را برگزیدند و به‌ دور از هیجانات درونی‌شان در اوج بهره‌وری بودند و دوم اینکه عزیمتشان صرف وطن خویش نبوده و برای حفظ حرم و اسلام و دینشان، مرز نشناخته‌اند. در واقع اجر دو شهید را به خود اختصاص داده‌اند، اجری که ازنظر خداوند پنهان نیست.

شهادت را بهایی نیست نباید سطح آن را با شبهات پایین آورد

همسر شهید محمدمهدی مالامیری با اشاره به اهمیت آموزش فرزندان برای تمرین ولایتمداری برای عصر ظهور تأکید کرد: خود شهید با جان‌فشانی خویش برای آرامش مردمان سرزمینش کاری کرده و من حق و جایگاهی برای خود قائل نیستم، اما طرز تفکر برخی از افراد و بی‌بصیرتی آنان در عدم پشتیبانی از رهبری مرا آزرده‌ خاطر می‌کند. نسل امروز فرزندان فردا را تربیت خواهند کرد و در واقع تمرین ولایت مداری را برای عصر ظهور باید امروز به فرزندان خود بیاموزیم، و از پی کمی آب‌ونانمان حاضر به پشت پا زدن به سنگرها و اعتقاداتی که خون‌ها برایش نثار شده باشیم تا مبادا از دنیایمان عقب بمانیم. در این راستا افراد حزب‌اللهی‌ نیز باروی خوش و آگاه‌سازی می‌توانند موفق به جذب فرد فرد اعضای جامعه شده و در واقع باید به این نکته که با ناراحتی‌ها، پرخاشگری‌ها، بداخلاقی‌ها و قطع رابطه نمی‌توان جذب داشت توجه شود. چرا که در صورت بروز چنین اتفاقی دشمنان جوانان ما را به سمت خود کشیده، که این امر نیازمند به تحصیل، تفکر و برنامه‌ریزی است، این در حالی است که مؤمن برای همه لحظات زندگی تدبیر می‌خواهد.

وی در پاسخ به شبهه دریافت هزینه مدافعان حرم بعد از اعزام به سوریه بیان کرد: آیا نمی‌توانست خودش آن مقدار پول را به دست آورد؟ کسی برای پول جان نمی‌دهد اگر به آنان بگویند برای دریافت یک میلیارد یک دستتان را قطع کنید نمی‌پذیرند، این راه برای کسانی که خواهان پول هستند باز است. نباید سطح شهادت را تا این حد پایین بیاوریم. ببینید دشمن چگونه از همه جهت کار خود را پیش می‌برد با این‌وجود برخی از مردم رقم‌های عجیب‌وغریبی به ما می‌گویند که برای خودمان هم تعجب‌آور است. در همه جای دنیا برای بازماندگان جنگ مقرری را در نظر می‌گیرند، اما با آن‌کسی پولدار نخواهد شد، به‌ هیچ‌عنوان بحث پول در جنگ باوجود سختی‌های آن مطرح نیست. ایشان تنها برای اصل دفاع از حرم اهل‌بیت (س)راهی و نیازی به دریافت هزینه نداشته که جانش را برای آن بدهد. چرا که اگر در کشور خویش ایران می‌ماند، به‌عنوان یکی از اساتید و عضو هیئت‌علمی دانشگاه زندگی بسیار خوب و مرفهی می‌داشت. حتی برخی بابیان این مطلب می‌گفتند او با وجود این ویژگی‌ها آینده درخشانی داشت و نباید می‌رفت.

دنیا جای راحتی نیست و انسان با سختی‌ها بزرگ خواهد شد

به گفته‌ همسر شهید مدافع حرم پیوسته همه در زندگی با سختی‌هایی روبرو هستیم، اما مردم به‌واسطه نبودن در این شرایط و تجربه نکردن آن مدام از سختی‌های ما سؤال می‌کنند. حال مطلب مهم این است که قرار نیست در دنیا راحتی داشته باشیم با تمام مشقت‌هایی که مردم به زبان می‌آورند فقط یک جمله برای بازمانده‌های شهید می‌گویم که خدایا این کم را از ما قبول بفرما به‌مانند بیان حضرت زینب (س)، چراکه انسان با سختی‌ها بزرگ خواهد شد همین مردم به خیال خود گمان می‌کنند شهدا تنها برای جنگ سوریه عازم شده‌اند، در حالی‌که اکنون مرزهای اعتقادی ما سوریه و فلسطین است، در حقیقت آن‌ها به پشتیبانی از ولایت‌فقیه خویش راهی این سفر سخت شدند. با این‌وجود ایشان قبل از اعزام صراحتاً امضا و اعلام کردند که برای مسئله جهاد پولی نمی‌خواهند و کاملاً برای رضای الهی در این مهلکه شرکت کردند. 

بانو احمدی در پایان رسیدن به خیل شهادت برای خود و فرزندانش را بزرگ‌ترین آرزوی خود دانست و گفت: با گامی پرصلابت و محکم در راه شهید و عمل به هدف و برنامه ایشان زندگی را ادامه خواهیم داد. چراکه عمل به هدف و برنامه ایشان در واقع همان عمل به اهداف ما در زندگی خواهد بود و بابیان این مطلب که شهید محمدمهدی مالامیری تنها مناجات‌نامه‌ای با خداوند به زبان عربی از خود به‌جا گذاشته است که در انتهای آن‌یک جمله به فارسی نوشته‌شده که به دعای همه شما محتاجم. 

خاطرات پدر "محمدمهدی مالامیری" اولین روحانی شهید مدافع حرم/ علت نگارش کتاب "بی‌آشیان"

به گزارش خبرگزاری اهل بیت(ع) ـ ابنا ـ پدر شهید حجت الاسلام «محمدمهدی مالامیری کجوری» درباره علت نگارش کتاب "بی آشیان" درباره زندگی فرزندش گفت: علت نگارش کتاب این بودکه دوستان شهید اصرار داشتند که از آنجایی که ایشان از افاضل حوزه بود و کتاب های سطح عالی حوزه را تدریس می کرد، خاطراتی که در مورد ایشان وجود دارد به رشته تحریر دربیاید تا دیگران نیز استفاده کنند.

حجت الاسلام و المسلمین «احمد مالامیری کجوری» در گفتگو با رسا درباره وجه تسمیه کتاب خاطرات به "بی نشان" اظهار داشت: اسم کتاب به پیشنهاد برادر و همرزم آن شهید انتخاب شد. برادر شهید از اساتید حوزه است و با آن مرحوم برای اعزام به جبهه تشکیل پرونده داده بود و هر دو به دوره آموزش نظامی رفته بودند. علت نامگذاری به "بی نشان" این بود که آن شهید وابسته به خانه و آشیان نبود و آزاد بودند. وی بعد از اینکه به سوریه رفت می گفت که ما باید با داعش و آمریکا بجنگیم، شهید شویم به گونه ای که از جسد خودمان هم خبری نباشد و چون ایشان جسد، تشییع جنازه و قبری ندارند از این جهت می توانیم بگوییم:"بی آشیان".

وی با ذکر خاطره ای از شهید مالامیری اظهار داشت: ایشان در پردیسان خانه داشتند و یکی از بستگان، منزلش را فروخت و می خواست خانه دیگری بخرد و این زمانی بود که قیمت خانه ها تقریبا دو برابر شده بود. شهید مالامیری چون دید که آن شخص بدهی دارد خانه اش را فروخت بود تا از قرض بیرون بیاید. شهید مالامیری از زمان کودکی مکبّر مسجد بود و هر زمان که می خواستیم نماز بخوانیم اذان می گفت و ما نماز را به جماعت می خوانیدیم.

نویسنده کتاب "بی آشیان" در مورد علت طلبه شدن فرزندش گفت: وقتی که شهید مالامیری به سوم راهنمایی می رفت، آیه «وَمَنْ أَحْسَنُ قَوْلًا مِمَّنْ دَعَا إِلَى اللَّهِ وَعَمِلَ صَالِحًا وَقَالَ إِنَّنِی مِنَ الْمُسْلِمِینَ» را برای او خواندم. یعنی چه کسی بهتر از اینکه مردم را به سوی خدا دعوت کند هم کارهای خوب انجام دهد و بگوید که من در مقابل خدا تسلیم هستم. خدا می فرماید که این شخص، بهترین فرد و این شغل امامان و پیامبران است که مردم را به سوی خدا دعوت می کند و پیام خدا را به مردم و بندگان خدا می رساند. این حرفه و شغل روحانیت است که مردم را به خدا دعوت می کنند. وقتی این سخنان را به ایشان گفتم قبول کرد و گفت که طلبه می شوم. بعد به وی توضیح دادم که نگاه نکنید الان مردم برای روحانیت سلام و صلوات می فرستند. ممکن است مردم پشت کنند و حتی مثل امام حسین(ع) هم با اینکه معصوم بود در روز عاشوار جمع شدند و گفتند که ما غیر از کشتن تو راضی نمی شویم؛ این چنین هم هست. اگر این حرفه و این مشکلات را قبول می کنی طلبه شو. ایشان طلبه شد و راه امام حسین را در پیش گرفت و شهید شد.

گفتنی است، کتاب «بی آشیان» با موضوع زندگی نامه نخستین شهید روحانی مدافع حرم، حجت الاسلام محمدمهدی مالامیری را پدر آن شهید یعنی حجت الاسلام احمد مالامیری به سفارش ستاد کنگره شهدای روحانی استان قم نوشته و انتشارات زمزم هدایت آن را با شمارگان دوهزار نسخه و  قیمت 9 هزار تومان در زمستان 1395 منتشر و روانه بازار کرده است.

نویسنده در این کتاب به شرح زندگانی نخستین شهید روحانی مدافع حرم اهل بیت(ع) در سوریه پرداخته و بخش های «انتخاب راه»، «تولد»، «ازدواج»، «عقد در حرم»، «تدریس در جامعة المصطفی العالمیه»، «تبلیغ»، «دیدار با رهبر معظم انقلاب و هدیه ایشان»، «شهادت»، «سخنی با خانواده شهید» و ...  را در آن بررسی کرده است.

حضرت آیت الله العظمی حسین نوری همدانی شنبه 2 اردیبهشت ماه امسال در دیدار اعضای ستاد کنگره شهدای روحانی استان قم و پدر و مادر شهید حجت الاسلام محمد مهدی مالامیری کجوری، از کتاب «بی آشیان» رونمایی کرد.

........................