زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

زندگی عاشقانه به سبک شهدا

کپی مطالب و اشاعه فرهنگ شهدا صدقه جاریه است و آزاد با ذکر صلوات

دیدار رهبر انقلاب با همسر شهید روح‌الله قربانی

ینب عبد فروتن همسر شهید مدافع حرم روح الله قربانی درخصوص دیدار خود و زینب مولایی نویسنده کتاب « دلتنگ نباش» با رهبر معظم انقلاب در گفت‌وگو با خبرنگار حوزه ادبیات  گروه فرهنگی باشگاه خبرنگاران جوان،گفت: هنوز باورم نشده که رهبر معظم انقلاب کتاب « دلتنگ نباش»  را خوانده است. زمانی که برای فرستادن کتاب « دلتنگ نباش» برای رهبر تلاش می کردم, هیچ وقت باور نمی کردم که روزی رهبر کتاب زندگی من و شهید قربانی را بخوانند و به آن توجه کنند و حتی برای آن تقریظ بنویسند ولی به خود شهید قربانی توسل کردم و برای رهبر نوشتم , زمانی که از دفتر بیت رهبری با من تماس گرفتند و گفتند حضرت آقا فرمودند که از همسر شهید قربانی تشکر کنید که کتاب « دلتنگ نباش»  را به دست من رساندند , انگار که دنیا را با این سخن به من دادند.

حس همسر شهید مدافع حرم در دیدار با رهبر انقلاب

همسر شهید قربانی با اشاره به اینکه در این ۴ سال انتظار دیدار رهبر را داشتم و فکر نمی کردم روزی با کتابم به دیدار رهبر انقلاب بروم , گفت: زمانی که با  حضرت آقا دیدار کردم , بسیار هیجان زده شدم و به همین علت نتوانستم نظر کامل رهبر را درباره کتاب « دلتنگ نباش»  بپرسم . رهبر معظم انقلاب به من گفتند: « راوی کتاب « دلتنگ نباش»  شما هستید؟ » گفتم : « بله» و رهبر فرمودند:« بسیار عالی . ما تشکر می کنیم از شما.»

همسر شهید با اشاره به اینکه علاقه بسیاری در شنیدن نظر رهبر معظم انقلاب درباره کتاب داشتم, بیان کرد: دیدار ما با رهبر انقلاب بسیار کوتاه بود و بیشتر درباره شهید صحبت کردند اما نکته جالب این بود که من به حضرت آقا گفتم :« آقا روح الله در ماموریت آخر خود و قبل از اعزام به من گفتند که صدای پای امام زمان (عج) می آید , می شنوی؟ که من پاسخ دادم که نمی شنوم و شهید به من گفتند که دقت کن, صدای پای امام زمان می آید.»  در همین حال رهبر لبخندی زدند و سر خود را پایین انداختند و فرمودند : « خوشا به سعادتشون».

وی افزود: آقا روح الله در سن پانزده سالگی مادر خود را از دست داده و در سخت ترین روزهای زندگی خود مرد بار آمد و شهیدی شد که توانست دست مادر خود را آخرت بگیرد.

رهبر معظم انقلاب به همسر شهید قربانی چه گفتند؟

فروتن درخصوص کتاب « دلتنگ نباش»  گفت: این کتاب حاصل  دو سال زحمت و تلاش زینب مولایی است و از آن جایی که من و خانم مولایی با هم دوست بودیم و جلو می رفتیم , شاهد تلاش های فراوان ایشان بودم و مطمئن بودم که این کتاب اگر اینگونه نوشته و چاپ شود , نظر بسیاری از جوان های هم سن و سال خودم را جلب خواهد کرد .

وی ادامه داد: با نگاه پروردگار و لطف شهید اتفاق خوبی برای کتاب افتاد و ما جوان هایی را دیدیم که با خواندن قصه زندگی شهید قربانی مسیر  زندگی و نگاهشان تغییر کرد. هدف من از نقل  داستان زندگی خود این بود که جوان های نسل جدید از زندگی من نه، بلکه از زندگی شهید قربانی استفاده کنند.



زینب فروتن همسر شهید مدافع حرم روح الله قربانی در دلنوشته ای به نگاه برخی از مردم نسبت به حرکت مدافعان حرم اشاره کرده و نوشته است:

«امروز وقتی با عجله برای خرید دارو وارد داروخانه شدم ناخودآگاه چشمم به تلویزیون روی دیوار نصب شده افتاد که داشت شهید جاویدالاثر عباس آسمیه را نشان می‌داد.

برای چند لحظه انگار فراموش کردم وارد داروخانه شدم و ذهنم پیش پدر و مادر چشم انتظار شهید رفت. بی اختیار به یاد شهید اینانلو و دخترش حلما افتادم. پدر حلما هم در واقعه خان طومان در کنار عباس آسمیه شهید شد و پیکرش برنگشت...

در تلاطم ذهن خودم بودم که با حرفهای سنگین خانم دکتری که پشت باجه بود مواجه شدم وقتی به عکس شهید آسمیه نگاه کرد، سریع گفت: «اینا اگه خیلی کار بلد بودن همین جا از کشورشون دفاع می‌کردن تا کجا الکی رفتن...»

رشته افکارم پاره شد ناخودآگاه حالم خیلی سنگین شد. باورم نمی‌شد هنوز هم با وجود این همه اتفاقات، باشند کسانی که پشت به مدافعان حرم می‌کنند...

سعی کردم به خودم مسلط شوم به دختر جوان رو کردم و گفتم میتونم جواب حرف شما رو بدم؟!
دختر جوان که در حال هوای دنیایی خودش بود گفت کدوم حرف؟ گفتم همین حرفی که راجع به مدافعان حرم زدید؟

گفت خانم ببین هر کی یه اعتقادی داره اونا واسه اعتقاد خودشون رفتن اعتقاد منم اینه به نظر من کارشون درست نبوده...

بهش گفتم میدونی شبا که تو راحت میخوابی چند تا مادر هستن که سعی میکنن گریه‌های بچه هاشون که از دلتنگی برای پدرشون هست تسکین بدن و تا صبح نخوابن؟
بی اعتنا گفت ما هم با این وضع مملکت شبا تا صبح خواب راحت نداریم...
گفتم اگه عزیزت بره و اربا اربا بیاد از این معرکه باز هم همینو میگی؟.. گفتم برای من اتفاق افتاده!
انگار خیلی براش مهم نبود.
گفتم پس حضرت زینب چی؟
دیدم خیلی تعصبی نشون نداد و فقط شونه هاشو بالا انداخت...
دلم بیشتر شکست.
به یاد غربت و تنهایی امام حسین (ع) و به یاد کوچه های منتهی به حرم حضرت زینب (س) افتادم که بوی غربت و آوارگی میده...
سرمو انداختم پایین و از داروخونه اومدم بیرون...
خدایا هممون رو عاقبت به خیر کن.
نذار اسیر دنیا و قشنگیای دنیا بشیم
ما رو شرمنده اهل بیت (ع) نکن.»

حجت‌الاسلام شهید محمدمهدی مالامیری | تاریخ شهادت: ۳۱ فروردین ۱۳۹۴

ام و نام خانوادگی: محمدمهدی مالامیری
تاریخ تولد: ۲۶/۳/۶۴
تاریخ شهادت: ۳۱/۱/۹۴
محل شهادت: بصری الحریر استان درعای سوریه
 
 حجت‌الاسلام شهید محمدمهدی مالامیری، در روز دوشنبه ۲۶ خردادماه ۱۳۶۴ هجری شمسی، مصادف با ۲۶ ماه مبارک رمضان در خانواده‌ای روحانی و ولایی چشم به جهان گشود.
 او تحت تربیت پدر و مادری دلسوز و متدین بود؛ پدر و مادر او هر دو اهل استان مازندران که پدرش اهل کجور و مادرش از سلسله‌ی جلیله‌ی سادات خاندان حسینی شهرستان آمل می‌باشد. پس از گذراندن دوره‌های ابتدایی و راهنمایی با رتبه‌های عالی، در ابتدای نوجوانی در مدرسه علمیه فاطمی دروس حوزوی خود را شروع کرد.

 سخت‌کوشی و تهذیب باعث شد بعد از سپری نمودن مقامات و سطح عالی حوزه در هشت سال به‌عنوان طلبه‌ای ممتاز در محضر حضرات آیات عابدی، آملی لاریجانی، شب‌زنده‌دار، مدرسی یزدی، سیفی مازندرانی و... بهره کافی ببرد تا جایی که قبل از سی‌سالگی در حوزه‌های علمیه کاشان، جامعه المصطفی العالمیه (ص) و موسسه حضرت جوادالائمه (ع) به تدریس دروس سطح (رجال، درایه، رسائل، حلقات و کفایه) بپردازد.
 وی هرچند بخش قابل‌توجهی از زندگی خویش را صرف مطالعه و غور در مباحث علمی اختصاص داده بود، اما فعالیت‌های تبلیغی را تا هنگام شهادت به‌عنوان تکلیف و وظیفه شرعی بی‌هیچ بهانه و توجیهی انجام داد.
 از ویژگی‌های بارز شهید خوش‌رویی و آراستگی ظاهری و پرداختن به ورزش بود و همین امر در تواضع و اخلاص، ایشان را محبوب دل جوانان می‌کرد. پرهیز از ریا، شاخصه دیگر ایشان بود؛ چنانچه بعد از شهادت نیز خانواده و نزدیکان وی از برخی مدارج و مراتب علمی ایشان بی‌اطلاع بودند.
ارادت خاص نسبت به مولا علی بن موسی‌الرضا (ع)، تداوم ارتباط با قرآن و اقامه نماز صبح در مسجد، زیارت هفتگی جمکران و زمزمه همیشگی دعای عهد، روح بی‌کرانه‌اش را زلال‌تر می‌کرد. در یک کلام، زندگی شهید طبق سفارش مقام معظم رهبری، آمیخته‌ای از تحصیل، تهذیب و ورزش بود.
 سید حسن مبارز یکی از شاگردان خارجی وی که در جامعه المصطفی تحصیل می‌کند در شعری که برای استاد شهیدش محمدمهدی مالامیری سروده است، به این نکته اشاره نمود:
 همواره مهر بودی و آبان نداشتی   /   دریای بی‌کرانه که پایان نداشتی
ای چهار فصل زندگی‌ات، عاشقانه سبز   /   گل بودی و بهار، بیان نداشتی
ای از جهان رها و گرفتار درد عشق   /   جز وصل دوست چاره و درمان نداشتی
امروز صبح به من گفت زندگی   /  کاری به کار عالم امکان نداشتی
با ما بگو حقیقت پنهان خویش را  /   آری (خودش) همیشه نمایان نداشتی
در لحظه‌های عاشقی‌ات، نیمه‌های شب   /   آیا تو از بهشت فراخوان نداشتی؟

 
تحولات کشورهای اسلامی از نوجوانی برایش اهمیت فراوانی داشت، اما جنایات فجیع گروه‌های افراطی و تکفیری و حرمت‌شکنی‌ها بی‌شرمانه آن‌ها آرام و قرار را از او ربوده بود.
 بابای مهربان بُشری و فاطمه (۵ و ۲ ساله) تاب شنیدن ناله‌های جان‌سوز کودکان سوریه و عراق را نداشت و طعم خوش آرامش و لذت‌های زندگی به ذائقه بهشتی‌اش را تلخ می‌نمود. از همین رو سفرهای تبلیغی آخرش را به مناطق مرزی و سنی‌نشین رفت تا با نشر افکار التقاطی وهابیت و داعش مبارزه کند؛ اما غیرت و شجاعت عالمانه‌اش، وجدان بیدارش را به آن سوی مرزها کشاند. وی در دوره‌های فشرده آموزش نظامی را بدون اطلاع خانواده گذراند و با وجود شرایط مساعد کاری، تدریس و تحقیق را رها کرد تا به قول خودش به (حاصل آموخته‌هایش) برسد.
روز اعزام نزدیک بود و هرلحظه نشاط و نورانیت، سیمای آرام محمدمهدی را دل‌نشین‌تر می‌کرد. او علت رفتنش را به مادر ولایت‌مدارش این‌گونه گفته بود:
 نمی‌توانم در کنار همسر و فرزندانم باشم در حالی که در مقابل چشم کودکان سوریه و عراق، والدینشان سربریده می‌شوند؛ آموخته‌های من از اسلام و تحصیل دروس حوزوی چنین اجازه‌ای به من نمی‌دهد.

 دانش‌آموخته مکتب فاطمی به نیابت از رهبر فرزانه و مجاهد انقلاب، برای دفاع از حریم پاک اهل‌بیت (ع) راهی جبهه‌های نبرد علیه گروه‌های تکفیری آمریکایی شد.
 وی سرانجام در شامگاه دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۴، مصادف با اول ماه رجب میلاد امام محمدباقر (ع) همراه با دیگر مجاهدان تیپ فاطمیون با شعار (کلنا عباسک یا زینب) در منطقه بصری الحریر استان درعای سوریه به آرزوی دیرینه‌اش رسید و جامه فاخر شهادت را بر تن کرد.


شهید روح‌الله قربانی | تاریخ شهادت: ۱۳ آبان ۱۳۹۴ | زندگی عاشقانه‌ای که شهادت نتیجه‌اش بود

نام و نام خانوادگی: روح‌الله قربانی 

تاریخ تولد: ۱ خرداد ۱۳۶۸ 

محل تولد: تهران، دولاب 

وضعیت تأهل: متأهل فرزند دوم خانواده سردار داود قربانی 

دانشجوی کارشناسی زبان 

اعزام به سوریه به‌عنوان پاسدار نیروی قدس

 شهادت در تاریخ: ۱۳ آبان ماه سال ۹۴ 

محل شهادت: سوریه، دمشق، حلب 

محل دفن: بهشت‌زهرا قطعه ۵۳

 شهید روح‌الله قربانی ازجمله مدافعین حرم بود که به همراه یکی دیگر از هم‌رزمانش و در مبارزه با تروریست‌های تکفیری در عملیات محرم به شهادت رسید. خودروی روح‌الله و دوستش قدیر در نزدیکی حلب مورد اصابت موشک قرار گرفت و این دو هم‌رزم و مدافع حرم، جانشان را بر سر آرمانی که داشتند نهادند و به لقاءالله پیوستند. پیکر مطهر شهید قربانی در قطعه ۵۳ گلزار شهدای بهشت‌زهرا در جوار محرم ترک و رسول خلیلی به خاک سپرده شده است.


وصیت نامه 

بسمه‌تعالی
بسم‌الله الرحمن الرحیم
اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انّ محمد رسول الله و اشهد انّ علی ولی‌الله و الائمه المعصومین من ذریته الحسین الی حجه الله ان... انّهم والحجه علیهم
ان الدین حق و الکتاب الحق و المیزان حق لا ریب فیه
 
همسر عزیزم، پدرم، خواهرم، برادرم، بقیه دوستانم! اگر شهید شدم یک کلام حاج‌آقا مجتبی به نقل از علی علیه‌السلام می‌گفتند: منتهی فضل الهی تقوی است، شهادت خوب است اما تقوی بهتر است تقوایی که در قلب است و در رفتار بروز پیدا می‌کند فکر نکنم مال یک روز باشد شاید یک روزه هم باشد ولی حاج‌آقا می‌گفت پی ساختمان فونداسیون آهن است.
چیزی که نمی‌دانید عمل نکنید. ادای کسی را در نیارید. بدون علم درست وارد کاری نشوید مخصوصاً دین؛ اول واجبات بعد مستحبات مؤکد مثل کمک به پدر و مادر و دوروبری‌ها... نه حج و کربلا صدبار ... بدون این کارها؛ هیئت و زیارت با توجه به نیاز با توجه به دین و سید اشهدا، مستثنی است و فقط قال الله: افضل الاعمال بر والدین و اولادها.
مادر ازت متشکرم وقتی تحملم کردی، وقتی با اسم ارباب شیرم دادی، وقتی دعا کردی شهید شم. وقتی بابام عراق و سوریه و اردوگاه و جنگ و کمیته و بوسنی، پاکستان و افغانستان، جنوب غرب و شرق بود و تو مارو بزرگ کردی تنها و سخت. ان شاءلله همیشه پیرو بی‌بی باشی ان‌شاءالله با شهادتم شفاعتت کنم. دوست دارم وقتی که بهم شیر می‌دادی وقتی که بهم نماز یاد می‌دادی وقتی می‌فرستادیم هیئت پابرهنه؛ وقتی می‌فرستادیم ایستگاه صلواتی وقتی که باهام درسهام را مرور می‌کردی ازم می‌پرسیدی که هیچ مادری نمی‌کرد یا هیچ مادری تنهایی نمی‌کرد یا هیچ کدوم روزی ۵۰ بار نمی‌کرد. به زینب گفتم مثل تو غضروف نخوره و استخوان میک بزنه و گوشتارو دهن ما بذاره باشه که ان‌شاءالله دو روز سایه‌اش بیشتر بالای سر ما باشد.
سر خاک مادرم بروید علی و فائزه شما دوتا مخصوص. حالم نداشتید بروید حاجت بگیرید آروم شوید من را کنار مادرم دفن کنید که هرچی دارم از مادر و پدرم است بابا را هم همون جا بگذارید خواهرم را هم همین‌طور تا همه دور هم باشیم ان‌شاءالله امام زمان عج الله هممون را با هم قبول کند.
خوبی مامان سختی تورو زحمت‌های بابا و... زینب منم پیش من خاک کنید عشقم که سخت‌ترین موقع‌ها به دادم رسید، آرومم کرد، قبولم کرد، دوستم داشت همه‌چیز من دوست دارم یادم باشه که چند روز بیشتر زنده نیستم و چند باری بیشتر پیش نمیاد که کسی از من چیزی بخواد و منم بتونم کمکش کنم و بعد من با کمال میل به آخرت این کار را بکنم باشه که خدا هم خوشش بیاد من اونی نیستم که بگم برای خدا کاری می کنم. بیشتر برای خوف و عقاب؛ ولی نمی‌دونم پدر و مادرم چکار کردن خدا چی می‌خواست. حضرت زهرا سلام‌الله چی دوست داشته که امام علی علیه‌السلام و بچه‌هایش و رسول الله این‌جوری تو دلم هستن شاید خیلیشم به خاطر چیزهایی که تو زندگی ازشون گرفتم (همه وصیت‌نامه هاشون را خوش‌خط می‌نویسم ولی من خوش‌خط نبودم که بخواهم خط خوش نشان بدهم) دوست داشتم از همون اول لاتی تا کرده بودم و اون چند روز آقاجونی هم نداشتم...
ادامه وصیت‌نامه شهید قربانی بنا به خواست خانواده منتشر نمی‌شود.

تا به حال از خود سؤال کرده‌ای که رزمندگان مدافع حرم که خیلی زود به درجه شهدای مدافع حرم می‌پیوندند چه کسانی هستند و چه در سر دارند؟ چه اهدافی دارند و آرمانشان چیست؟ و چگونه دل از آرامش زندگی روزمره می‌کنند و بدون اجبار خود را عازم در مسیر جغرافیایی رها کرده و کارزار دفاع از حرم می‌شوند.

به قول شهید آوینی که می‌گفت: عقل می‌گوید بمان، عشق می‌گوید برو و این را هر دو خداوند آفریده تا وجود انسان در حیرت میان عقل و عشق معنا شود.ثروت این شهدا عشقی است که قابل تحریم نیست چگونه می‌توان با ابزار عقل به قضاوت عاشقی نشست که اگر چه ردای مقابله با داعشیان را به تن کرده‌اند اما خود نیز چندان در قید و بند عقل نبوده و پا در مسیری گذاشتند که دیگران جزبه حیرت نمی‌توانند به روایت آن بپردازند حیرتی از جنس همان عقل و عشق!

روایت این هفته صفحه فرهنگ مقاومت روایت عشقی است که به حرم حضرت زینب کبری (س) شنیدن دارد روایت شهید روح‌الله‌ قربانی که متولد محله هفت‌تیر بود و بزرگ شده شهرک محلاتی ولی دست روزگار دلش را در میان ساختمان‌های شهرک اکباتان ‌بند کرد و شد داماد خانواده فروتن و گفت گو با زینب عبد فروتن همسر شهید روح‌الله قربانی وقتی از شهید قربانی صحبت می‌کند احساس خاصی در چشمانش می‌درخشد. او زندگی مشترکش را برایم این طور می‌گوید: بچه شرق تهرانم ولی 6 سالی می‌شود که به اکباتان آمده‌ایم. پدرم نظامی است و سال 1391 با همسرم پای سفره عقد نشستم.
 

همسری که هدیه امام هشتم بود
آقا روح‌الله هدیه امام رضا(ع) به من بود. همسری که امام هشتم به آدم هدیه می‌دهد و امام حسین(ع) او را می‌گیرد وصف نشدنی است، من عروس چنین مردی بودم. با بچه‌های دانشگاه رفته بودیم مشهد. آنجا برای نخستین بار برای ازدواجم دعا کردم. گفتم: یا امام رضا(ع) اگر مردی متدین و اهل تقوا به خواستگاری‌ام بیاید قبول می‌کنم. یک ماه بعد از اینکه از مشهد برگشتیم روح‌الله آمد خواستگاری‌ام. از طریق یکی از اقوام با هم آشنا شدیم. پدر او از سرداران سپاه و از مجاهدان هشت سال دفاع مقدس و مادرش هم فرهنگی بود. البته روح‌الله در 15سالگی مادرش را از دست داده بود. تدارک ازدواج را در حد و اندازه آبروی خانواده برگزار کردیم. همه چیز خیلی زود سر و سامان گرفت. البته می‌دانستم قرار نیست به خانه مردی بروم که همه امکانات زندگی‌ام از همان اول تأمین باشد اما معتقد بودم که با هم کار می‌کنیم و زندگی‌مان را می‌سازیم. رفتیم حوالی میدان امام حسین(ع) خانه‌ای 47 مترمربعی اجاره کردیم و زندگی‌مان شروع شد. با اینکه خانه‌ام کوچک بود ولی برای من حکم کاخی را داشت که من ملکه‌اش بودم. از همان ابتدا می‌دانستم با چه کسی ازدواج کرده‌ام. یعنی می‌دانستم شهادت و دفاع از کشور حرف اول روح‌الله است. حرف شهادت در خانه‌مان بود ولی فکرش را نمی‌کردم روح‌الله روزی شهید شود.
 

سوریه را به صندلی دانشگاه ترجیح داد
روح‌الله آدم بابرنامه‌ای بود، یک دفتر مشکی کوچک داشت که تمام کارهایش را در آن می‌نوشت، بدهی، کارهای انجام نداده، کارهایی که باید انجام می‌داد و هر کاری که داشت را یادداشت می‌کرد. من هیچ وقت روح‌الله را بیکار ندیدم؛ یا کار می‌کرد یا مشغول جزوه خواندن بود.
روح‌الله رشته مترجمی زبان انگلیسی قبول شده بود. وقتی که جواب قبولی‌اش در دانشگاه آمد که سوریه بود.
روح‌الله به شدت شجاع و نترس بود. از هیچ چیزی نمی‌ترسید. هر وقت به من زنگ می‌زد می‌گفت دعا کن شجاع باشم هیچ وقت نمی‌گفت که من نمی‌توانم، همیشه می‌گفت من می‌توانم.
همسرم می‌گفت من اگر شجاع باشم به هدفم می‌رسم. در هر کاری به رسیدن به بالاترین درجه آن کار فکر می‌کرد. روح‌الله در درس همیشه اول بود، در همه کارهایش اول بود. روح‌الله در دوره‌های مختلفی که می‌گذراند اگر اول نمی‌شد حتما دوم می‌شد.
 

دلش برای یاری رساندن به مردم می‌تپید
همسر شهید قربانی درباره ویژگی‌های شخصیتی وی می‌گوید: «روح‌الله دلش پر می‌کشید برای کمک به دیگران. انگار خدا او را آفریده بود تا بی‌وقفه دلش برای دیگران بتپد. با آن روحیه مردم دوستی که از روح‌الله سراغ داشتم، رفتنش به سوریه و دفاع از حرم برایم عجیب نبود. من در همین کوچه و خیابان ازخودگذشتگی‌های روح‌الله را با چشم دیده بودم. یکبار در حال عبور از بزرگراه شهیدهمت برای رفتن به محل کارمان بودیم که خودرویی را دیدیم که با یک موتورسوار برخورد کرد. روح‌الله ترمز کرد و دیدم که به طرف موتورسوار می‌دود. هیچ‌کس از ماشینش پیاده نشد. روح‌الله سر موتورسوار را بست و تا اورژانس نیامد، برنگشت.» وی کمی مکث کرده و شروع به تعریف خاطره‌ای دیگر می‌کند و می‌گوید: «دو سال پیش بود که با هم از خیابان انقلاب رد می‌شدیم. مردی کنار خودرویش ایستاده بود و از رهگذران کمک می‌خواست. بخشی از ماشینش آتش گرفته بود. چون احتمال انفجار وجود داشت کسی جلو نمی‌رفت. روح‌الله تا این صحنه را دید زد روی ترمز. همیشه در صندوق عقب آب داشتیم. آب‌ها را برداشت و به سمت خودرو دوید و آتش را خاموش کرد. مرد راننده‌اشک می‌ریخت و از روح‌الله تشکر می‌کرد. می‌گفت: جوان! خدا عاقبت به خیرت کند. همین دعاها روح‌الله را عاقبت به خیر کرد.»
یک هفته قبل از شهادتش به من زنگ زد؛ قرار بود برگردد اما گفت: «اجازه بده بمونم؛ دلم برای بچه‌هایی که اینجا به ناحق کشته می‌شوند می‌سوزد. تو هم دلت بسوزد بگذار بمونم اینجا به من احتیاج دارند گفتم‌اشکالی نداره بمون ولی مواظب خودت باش.»
هیچ وقت از رفتن به سوریه منصرفش نکردم. می‌دانستم که اگر برود شاید دیگر برنگردد اما هیچ وقت به زبان نیاوردم که نرو و بمان.
 

آخرین تماس...
یک هفته قبل از شهادت تماس گرفت. قبلا هر وقت تماس می‌گرفت، زود قطع می‌شد اما این بار یک ساعت و نیم با من حرف زد اما تلفن قطع نشد. از روح‌الله نپرسیدم که چرا تلفن قطع نمی‌شود گفت این دنیا می‌گذرد تمام می‌شود مادرم هم رفت خیلی‌ها رفتند حاج آقا مجتبی تهرانی هم رفت (روح‌الله شاگرد حاج آقا مجتبی تهرانی بود) گفت این دنیا خیلی کوتاه است. اگر من شهید شدم تو ناراحت نباش من به تو قول می‌دهم که آن دنیا همیشه با هم باشیم. یک ساعت و نیم روح‌الله از این حرف می‌زد که آنجا کار خیلی زیاد است و باید بماند از من می‌خواست که بگذارم بماند.
آقا روح‌الله از ظلم به مظلوم خیلی ناراحت می‌شد و ظلم را برنمی‌تافت همیشه می‌گفت در سوریه افرادی هستند که مورد ستم قرار می‌گیرند در حالی که بی‌گناه هستند. می‌گفت من باید بروم و در نابود کردن این ظلم کمک کنم و می‌گفت که حرم حضرت زینب(س) نباید خالی بماند. می‌گفت ما باید برویم تا حرم خالی نباشد.
 

نحوه شهادت
مدتی که آنجا بود 54 روز می‌شد. در روزهای آخری که مأموریتش تمام شده بود، ساکش را جمع کرده بود تا برگردد. شهید قدیر سرلک را می‌بیند که می‌خواستند بروند تا لوازم بیاورند. روح‌الله با او همراه می‌شود. با ماشین می‌روند و وسایل را برمی‌دارند. هنگام برگشت وقتی روح‌الله از ماشین پیاده می‌شود ناگهان ماشین را منفجر می‌کنند. بر اثر انفجار هر دو شهید می‌شوند و چیزی از جسم‌شان نمی‌ماند.

خبر شهادت...
آن روز اضطراب عجیبی داشتم و حالم خیلی بد بود. یکی از اقوام که از شهدای مدافع حرم مطلع بود با پدرم تماس گرفت و از پدرم خواست به دیدنش برود. پدرم ناراحت بود و سریع رفت. مادر و برادرم هم بسیار منقلب شدند. از مادرم سؤال کردم پدر کجا رفت؟ گفت مادربزرگ حالش بد است و پدر رفته تا او را به دکتر برساند. با جواب مادر شک و تردیدم برطرف شد. تا فردا صبح که قرار بود پدرم به مأموریت برود اما نرفته بود و گوشی روح‌الله پر شده بود از تماس‌های بی‌پاسخ دوستانش. اضطراب داشتم. خاله روح‌الله تماس گرفت وقتی فهمید اطلاع ندارم چیزی نگفت. بعد پدر روح‌الله تماس گرفت و گفت روح‌الله مجروح شده است. بلافاصله با پدرم تماس گرفتم گفت آرام باش روح‌الله مجروح شده و قرار است برگردد. مرخصی گرفتم و برادرم و چند نفر از اقوام دنبالم آمدند. وقتی رسیدم خانه همه اقوام و دوستان جمع ‌بودند. مادرم در آغوشش گفت روح‌الله شهید شده است. تنها در آغوش مادرم طاقت شنیدن این خبر را داشتم.
پیکر سوخته روح‌الله چیزی جز زیبایی نداشت
بعد از رجعت پیکر اولین ملاقات بنده با روح‌الله به معراج شهدا بود. خیلی حال خوبی نداشتم و اصلاً متوجه اطرافم نبودم. نمی‌دانم چطور آن لحظات برایم گذشت. خیلی لحظات سختی بود. وقتی رسیدیم به معراج کمی معطل شدیم تا او را آوردند. هنگام ورود من از بالای سرش وارد شدم. چیزی از جسمش نمانده بود. اگر نمی‌گفتند او روح‌الله است نمی‌شناختمش. فقط سرش را به من نشان دادند. ولی با همه این جراحات من به جز زیبایی چیزی ندیدم. صورت روح‌الله به من آرامش داد و از اضطراب‌ها و پریشانی‌هایم کم شد.
 

می‌خواهم پرچمدار راه روح‌الله باشم
مدتی است سرپا شده و درسم را از سر گرفته‌ام. دلم می‌خواهد آنقدر حالم خوب شود که چشم همه دشمنان را کور کنم. می‌خواهم پرچمدار راه روح‌الله باشم. اگر او حسین‌گونه رفت من زینب‌وار صبر می‌کنم. خانم زینب(س) مرا سرپا نگه داشته است. یاد او مصیبتم را کوچک می‌کند. من دیگر آن زینب قبل نیستم. زینبی که یک جا ‌بند نبود و شور و هیجانش مثال‌زدنی بود. من فرق کرده‌ام. حالا کوهی از مسئولیت بر دوش دارم. مسئولیت من پیروی از راه روح‌الله است. مسئولیتم رسیدن به تقوایی است که بتوانم امثال روح‌الله را پرورش دهم. مسئولیت من حرف زدن از مردانی است که همه آرزوهایشان را گذاشتند و برای حفظ اعتقادات و ارزش‌هایشان رفتند. من با روح‌الله بزرگ شدم و پر و بال گرفتم و با شهادتش به بار نشستم.
من می‌دانستم روزی آقا روح‌الله شهید می‌شود اما فکر نمی‌کردم این‌قدر زود، ما حلقه‌های ازدواجمان را نذر حرم امام حسین(ع) کرده بودیم، چون عقیده داشتیم هیچ‌گاه از هم جدا نمی‌شویم.در حال حاضر خودم را خوشبخت‌ترین دختر دنیا می‌دانم.
 

روحیه جهادی داشت...
عباس عبد فروتن پدر همسر شهید روح‌الله قربانی درباره داماد شهیدش می‌گوید: آقا روح‌الله نزدیک به چهار سالی بود که با ما فامیل شدند. روحیات خاص دامادم از همان بدو ازدواج ایشان یک روحیه جهادی بود. بعد از اینکه از دانشگاه افسری امام حسین(ع) فارغ‌التحصیل شده بود، در یگان مشغول به کار شد. اهل کار اداری و دفتری نبود. فرمانده‌اش از دوستان بنده بود. پدر شهید بزرگوار هم از فرماندهان سپاه بودند. به همین خاطر او با جنگ مانوس بود.
زمانی که شهید در یگان مشغول شد از همان ابتدا با مسائل عملیاتی و جهادی سر و کار داشت. شهید روح‌الله دو بار به سوریه اعزام شده بود. فرمانده روح‌الله آقای حاج رحیمی بود که می‌گفت روح‌الله همیشه در کارهای رزمی نفر اول و پیشتاز بود. آقای حاج رحیمی گفت من به روح‌الله گفتم باید به یگان دریایی بروی روح‌الله به یگان دریایی رفت و غواصی را تعلیم دید و به محض اینکه از دوره آموزشی برگشت مجددا به من گفت که من باید به منطقه بروم.
به هر واسطه‌ای که بود مسئولین خود را متقاعد کرد که باید حتما به سوریه برود.
فرمانده روح‌الله به من می‌گفت که ما در سوریه هر کاری می‌خواستیم انجام بدهیم روح‌الله نفر اول بود. روحیه خستگی ناپذیر و شجاعی داشت. دوستان روح‌الله تعریف می‌کنند که اگر در منطقه مشکلی پیش می‌آمد و درگیری به وجود می‌آمد روح‌الله با روحیه بسیار خونسرد پشت بیسیم صحبت می‌کرد. علیرغم مشکلاتی که در منطقه پیش می‌آمد روح‌الله آرامش عجیبی داشت و با خونسردی کامل با مسائل برخورد می‌کرد.
یکی از دوستان آقا روح‌الله می‌گفت من می‌خواستم روح‌الله را سمت شمال حلب پیش خودم ببرم اما روح‌الله قبول نکرد گفت آن منطقه خیلی ساکت است اینجا درگیری بیشتر است و من همین جا می‌مانم.
چهار روز قبل از شهادتش برای احوالپرسی با من تماس گرفت. به روح‌الله گفتم برگرد و به ما سری بزن اما گفت حاجی من دیگه برنمی‌گردم شما دعا کن من اینجا شجاع باشم.
ماموریت روح‌الله تمام شده بود. فرمانده‌اش می‌گفت من به روح‌الله گفتم روح‌الله نفر جایگزین شما آمده تو خودت را آماده کن که باید به تهران برگردی. می‌گفت روح‌الله التماس می‌کرد و من را قسم می‌داد که بذار یک ماه دیگر هم بمانم حتی به خانمش زنگ می‌زد می‌گفت تو دعا کن که با ماندن من موافقت کنند شما نمی‌دانید که اینجا بچه‌ها چطور غریبانه شهید و مظلوم می‌شوند اگر بدانی خودت از من می‌خواهی که بمانم، فرمانده روح‌الله می‌گفت که با ماندنش موافقت نشد و روح‌الله ساکش را برای برگشتن به تهران آماده کرده بوده اما آن هدفی که روح‌الله دنبال می‌کرد برایش مقدر شده بود و روح‌الله به درجه رفیع شهادت رسید.
حضرت آقا فرمودند که ما مدعیان صف اول بودیم از ته مجلس شهدا را چیدند، حضرت آقا فرمودند جوان‌های امروز اگر بیشتر از جوان‌های دوران دفاع مقدس نباشند کمتر نیستند چهره جوان‌ها امروز فوق‌العاده باتقوا و بصیر بچه‌های حزب‌اللهی آماده شهادت هستند.
کسانی که از منطقه برمی گردند از مظلومیت مردم منطقه خیلی صحبت می‌کنند که چطور مردم به دست نامردهای تکفیری کشته می‌شوند همه تاکید می‌کنند که امروز خط مقدم ما سوریه است. اگر ما امروز جلوی دشمن را در سوریه نگیریم فردا به مرزهای ما خواهند آمد. خط قرمز ما امروز در سوریه، عراق و یمن است. طراحی دشمن بر این است که این مناطق را تصرف کند و بعد از آن به سمت مرزهای جمهوری اسلامی ایران بیاید.
 

دوست نداشت دیده شود
حسین عبد فروتن برادر خانم شهید روح‌الله قربانی در ادامه می‌گوید: روح‌الله همیشه درگیر موضوع شهادت بود اما دوست نداشت خیلی دیده شود. به من می‌گفت اگر من شهید شدم اجازه ندهید درباره من فیلم بسازند.
روح‌الله همیشه درگیر کار بود. همیشه دوست داشت یاد بگیرد و تجربه کند. روح‌الله کسی بود که کمتر با اطرافیانش رفت و آمد می‌کرد. اما وقتی با کسی همراه می‌شد با تمام وجود برای آن فرد مایه می‌گذاشت. خیلی سختگیر بود. دوست داشت به دوستان و کسانی که به آنها اعتماد دارد آن چیزهایی را که می‌داند آموزش دهد.
آن زمانی که با هم بودیم من متوجه رفتارهای خاص روح‌الله نبودم. فکر می‌کردم این کارها خیلی سخت است. اما الان که روح‌الله شهید شده فهمیدم که افراد کاردرست با افراد معمولی واقعا فرق دارند روح‌الله با دیگران فرق داشت آن زمان من نفهمیدم که چرا روح‌الله فرد خاصی بود.
 

بر اصول و اعتقاداتش محکم بود
روح‌الله هیچ وقت پشت سر دیگران حرف نمی‌زد، هیچ وقت حرف زور را قبول نمی‌کرد، بر اصول و اعتقاداتش محکم بود و ایستادگی می‌کرد حتی اگر به ضررش تمام می‌شد باز هم از اصولش کوتاه نمی‌آمد. خیلی مواقع در دفاع از حرف حقش چوب می‌خورد اما از آن حرف حق کوتاه نمی‌آمد بر عقیده به حق خود مستحکم بود.
پیکر روح‌الله وضعیت خوبی نداشت سوخته بود یکی از دوستان روح‌الله وقتی پیکر شهید را دید شروع کرد به‌گریه کردن. می‌گفت روح‌الله عاشق این طور شهید شدن بود.
سی چهل روز قبل از شهادت شهید محمد حسین رسول خلیلی عروسی روح‌الله بود. شهید خلیلی در عروسی روح‌الله شرکت داشت، رسول خلیلی از بچه‌های نیروی قدس بود. وقتی رسول شهید شد روح‌الله جای رسول قرار گرفت. پیکر رسول خلیلی را برای تشییع به محله شهید محلاتی آورده بودند. خیلی شلوغ شده بود. روح‌الله با صدای بلند به یکی از دوستانش می‌گفت که فلانی مردم چراگریه می‌کنند؟ رسول خلیلی به من گفته بود که وقتی او را تشییع می‌کنند هیچ کس نباید مشکی بپوشد وگریه کند،‌گریه فقط برای ائمه است.
 

دل‌نوشته همسر شهید قربانی
بسم رب الزینب(س)
از برای حرم این دل من آشوب است  نکند سنگ به پیشانی گنبد بزنند
چند روز دیگر از رفتنت یک‌سال برایم می‌گذرد... و مطمئنم که می‌دانی هیچ‌گاه نبودنت برایم عادی نخواهد شد.این روزهای واپسینی که به روز شهادتت نزدیک می‌شود برایم سخت و نفس گیر است و هر ثانیه‌اش لحظه آوردن خبر شهادتت را برایم زنده می‌کند...اما من هم مثل تو غرق در عشق به زینب(س) هستم و همین مرا محکم نگه می‌دارد که در نبودنت تاب بیاورم و رباب‌گونه بایستم.
همسری با تو برای من زندگی شیرین و سراسر مِهر به خدا رقم زد که آخرش را هم با مُهر شهادتت تا به همیشه ابدی کرد...خودم راهیت کردم و تو باید در راه دفاع از حریم دختر علی(ع) می‌رفتی و این من بودم که باید صبر می‌کردم و اکنون با رضایت کامل قلبی خوشحالم و خدا را سپاس می‌گویم که توانستم یکی از بهترین افراد زندگی‌ام در راه زینب کبری و فدایی رهبر عزیزم در برابر کافران به ظاهر مسلمان بدهم...
از خواهران و برادران سرزمینم می‌خواهم که زنانمان با حفظ حجاب خود مدافع چادر حضرت زهرا(س) و مردانمان با غیرت خود مدافع غیرت حضرت علی(ع) باشند و با حفظ این ارزش‌ها از خون به ناحق ریخته شده عزیزان ما پاسداری کنند و در آخر از همه عزیزان می‌خواهم که گوش به فرمان ولی امر مسلمین بوده و برای ظهور مهدی فاطمه(س) دعا بفرمایند.
ومن‌الله التوفیق

گفتگو با مادر برادران شهید مجتبی و مصطفی بختی گفتم سرهایتان فدای سرآقا امام حسین(ع)

دو برادر که برای رفتن به سوریه خودشان را پسرخاله معرفی کردند، اسم و فامیلشان را عوض و مدت زیادی را صرف یادگیری لهجه افغانستانی کردند. مادرشان هم بدون این که ذره‌ای شک داشته باشد در همان لحظه اول که موضوع مطرح می‌شود با رفتنشان موافقت می‌کند. همیشه و همه‌جا در سوریه کنار هم بوده‌اند همه از لبخندهای آن‌ها  خاطره دارند. شهیدان مصطفی و مجتبی بختی حالا به آرزویشان رسیده‌اند و مادرشان هنوز با آرامش و متانت از خاطرات آن‌ها  تعریف می‌کند و دلتنگی‌های مادرانه اشک نمی‌شود که بر گونه‌اش بلغزد،بلکه لبخندی می‌شود و سکوتی که حرف‌های زیادی برای گفتن دارد.برای مصاحبه با خانواده شهیدان بختی به منزلشان رفتیم وساعتی را پای صحبت‌هایشان نشستیم.
لبخندهایی که فراموش نمی‌شود
علی آقای بختی پدر شهیدان با چهره‌ای مهربان و محاسنی سپید، روی صندلی سبزرنگی داخل پذیرایی نشسته است. بعد از   شهادت فرزندانش دو بار سکته کرده و حالا بیشتر حرف‌هایش را با نگاهش می‌زند. نگاهی که در عین مهربانی و وقار، ابهت خاصی دارد. درباره صبر مادر شهیدان بختی زیاد شنیده‌ام خانم خدیجه شاد ماجرای رفتن فرزندانش به سوریه را این‌طور تعریف می‌کند:
«مجتبی در لحظه شهادت 27 سالش بود و مصطفی 33 سال. هر دو نفر باهم به سوریه رفتند. (لبخندی می‌زند و ادامه می‌دهد) رفتن شان هم ماجرا داشت. آقا مصطفی و آقا مجتبی هر دو با اسم‌های مستعار به سوریه رفتند، مصطفی بشیر زمانی و مجتبی جواد رضایی. خودشان را به‌عنوان دو پسرخاله معرفی کرده بودند. چند بار برای رفتن به سوریه از مشهد و چند بار از طریق سوریه اقدام کردند مدت زیادی وقت گذاشتند و لهجه افغانستانی یاد گرفتند و من قرار بود بعد از رفتنشان خاله مصطفی و مادر مجتبی باشم. یک روز داخل خانه مشغول انجام دادن کارهایم بودم که زنگ در به صدا درآمد. در را که باز کردم دیدم مصطفی و مجتبی باهم پشت در ایستاده اند.  به محض این که چشمم به آن‌ها  افتاد فهمیدم قرار است اتفاق خاصی بیفتد. داخل خانه که شدیم رفتند و دونفری کنار هم داخل پذیرایی نشستند و من رفتم تا برایشان چای بیاورم. طولی نکشید که مصطفی و مجتبی بلندبلند شروع کردند به تعریف کردن اتفاقات صحرای کربلا. طوری واقعه کربلا را تعریف می‌کردند که من هم حرف‌ها یشان را بشنوم. چای ریختم و رفتم و کنار آن‌ها  نشستم. آن زمان هنوز چندان خبری از اتفاقات سوریه نبود. طوری دو برادر صحرای کربلا را توصیف می‌کردند که احساس می‌کردم با هر دو چشمم این وقایع را در همان لحظه می‌بینم. صحبت‌هایشان که تمام شد خندیدم و به آن‌ها  گفتم: «شما از این حرف‌ها  چه هدفی دارید؟»
هر دو نفرشان مداح بودند و با تاریخ و وقایع کربلا تاحدودی آشنا بودند. وقتی سؤالم را شنیدند گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و بی‌بی زینب (س) به اسیری نمی‌رفت و این‌قدر درد و غم نصیبش نمی‌شد».
بعدازاین جمله از تنهایی حضرت رقیه«س» گفتند و ماجراهای دیگر. درحالی‌که لبخند می‌زدم گفتم: «چرا حرف دلتان را نمی‌زنید؟»
گفتند: «ما همیشه می‌گوییم کاش بودیم و کاری انجام می‌دادیم. کاش می‌شد برای دفاع از حضرت زینب «س» و اهل‌بیت امام حسین (ع) در آن روز حضور داشتیم. همیشه از کاشکی‌ها می‌گفتیم. حالا که هستیم اجازه می‌دهی برای دفاع از حرم بی‌بی زینب «س» به سوریه برویم؟»
به چهره‌ها یشان نگاه کردم:"سکوت عجیبی بین ما حاکم بود. جدیت در تصمیمی که گرفته بودند را در چشم‌هایشان به‌وضوح می‌دیدم. لبخندی زدم و گفتم: «خب بروید».
انگار انتظار این جواب را از من نداشتند. اول شوکه شدند بعد با شوق از جا بلند شدند. مصطفی ازلحاظ شخصیتی یک انسان عارف‌مسلک بود. آن روز طوری خوشحالی می‌کرد که من از خوشحالی اش تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و یک دل سیر بچه‌هایم را نگاه کردم. با تعجب برگشتند و به من گفتند: «مادر واقعاً اجازه دادی؟»
گفتم: «بله، اجازه دادم».
بعد رو به من گفتند: «شما که اجازه دادی خبرداری که داعشی‌ها  با مدافعان حرم چه‌کار می‌کنند؟»
من در تلویزیون دیده بودم که داعشی‌ها  یک جوان را زنده‌زنده آتش زدند. با لبخند به آن‌ها  گفتم: «مگر داعشی‌ها  چه کار می‌کنند؟»
گفتند: «داعشی‌ها  سر مدافعان حرم را از تنشان جدا می‌کنند».
لبخند زدم و گفتم: «یزیدی‌ها سر امام حسین «ع» را مگر جدا نکردند. سرتان فدای سر امام حسین (ع)».
نگاهی به همدیگر انداختند و با خنده ادامه دادند: «شاید مارا زنده‌زنده بسوزانند، شاید ما را تکه‌تکه کنند».
هر چیزی که می‌گفتند یک جواب می‌دادم که به واقعه کربلا برمی‌گشت. مجتبی و مصطفی که هنوز باورشان نشده بود، دستشان را زیر چانه‌شان زده بودند و به من نگاه می‌کردند و دایم این جمله را تکرار می‌کردند: «مادر اجازه را دادی دیگر؟»
و من هم هر بار می‌گفتم: «بله اجازه رفتن تان را دادم».
مصطفی و مجتبی آن روز با خوشحالی به دنبال درست کردن کارهایشان برای اعزام رفتند. وقتی پدرشان به خانه برگشت ماجرا را به ایشان هم اطلاع دادم. ایشان هم وقتی دیدند ماجرای دفاع از حرم حضرت زینب «س» درمیان است با تمام وجود در همان لحظه اول اجازه دادند که مصطفی و مجتبی برای دفاع به سوریه بروند. اگرچه اجازه رفتن به سوریه را به بچه‌ها داده بود اما از آن روز به بعد هر بار که چشمش به مصطفی و مجتبی می‌افتاد، گریه می‌کرد.»
وقتی مادر شهیدان بختی این خاطرات را تعریف می‌کرد، همسرش روی صندلی‌اش گوشه اتاق نشسته و به روبه رو خیره مانده بود. شاید در ذهنش خاطرات مصطفی و مجتبی را از کودکی تا روزهای قبل از شهادتشان مرور می‌کرد.مادرشهیدان ادامه می‌دهد: «مجتبی کارشناسی‌اش را در رشته حقوق گرفت و چون رتبه یک دانشگاهشان بود این امتیاز را داشت که بدون آزمون وارد رشته قضاوت شود و این چیزی است که تعداد زیادی از کسانی که در این رشته تحصیل می‌کنند در آرزوی به دست آوردنش هستند. چندین بار به او اصرار کردم که پیگیر کارهایش باشد. اما مجتبی هر بار می‌گفت: «صبر کن ببینیم تا آن زمان زنده هستیم.»
از وقتی از ما اجازه گرفتند تا زمانی که به سوریه اعزام شدند حدود دو سال طول کشید. در این دو سال مجتبی و مصطفی دایم باهم بودند و پیگیر انجام کارهایشان می‌شدند. هر کاری می‌خواستند انجام بدهند با ما مشورت می‌کردند. درباره این که اسم‌هایشان را عوض کنند، درباره این که برای اعزام پیش چه کسی بروند زودتر کارشان انجام می‌شود و درباره بسیاری از موارد دیگر. هرجایی که احتمال می‌دادند آن‌ها  را اعزام می‌کنند به آن جا می‌رفتند. فکر و ذکرشان شده بود رفتن به سوریه. هرروز از این که کارهای مربوط به اعزامشان درست نمی‌شد، غمگین‌تر می‌شدند. روزها یکی پس از دیگری می‌گذشت و هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتاد. گاهی وقت‌ها کار کمی پیش می‌رفت و مصطفی و مجتبی خوشحال می‌شدند و سریع همه کارهایشان را انجام می‌دادند تا به سوریه بروند.دو بار از مشهد اقدام کردند و هر دو بار شناسایی شدند و یک‌بار دیگر هم از داخل اتوبوس آن‌ها  را شناسایی کردند و برگرداندند. اما این دو برادر تمام عزمشان را جزم کرده بودند تا خودشان را به سوریه برسانند. کار به‌جایی رسیده بود که مسئولان فاطمیون را پیداکرده بودند و به سراغ شان می‌رفتند تا از هر راهی شده آن‌ها  را راضی کنند کارهای مربوط به اعزام به سوریه را انجام دهند. روز و شب‌کارشان شده بود همین. (خانم شاد، لبخند می‌زند، سکوت می‌کند)  و بعد ادامه می‌دهد:یکی از مسئولان اعزام که می‌فهمد مصطفی و مجتبی باهم برادرند اول با رفتن آن‌ها  مخالفت می‌کند ولی وقتی مخالفتش را بی‌فایده می‌بیند به آن‌ها  می‌گوید: «اگر می‌خواهید بروید حداقل هر دو نفر باهم به سوریه نروید. یک نفرتان برود و وقتی به مرخصی برگشت نفر بعدی به سوریه برود. چون برای مادرتان تحمل دوری هر دو نفر شما سخت است».مصطفی در جواب ایشان گفته بود: «ما دو تا باهم به سوریه می‌رویم و هر دو نفر باهم شهید می‌شویم. شما نگران نباشید مادرمان به رفتن هر دو نفر ما رضایت داده و از روز اول در جریان تمام ماجراست».مادر شهیدان بختی این‌طور ادامه می‌دهد: «مصطفی و مجتبی از هر راهی بود خودشان را به سوریه رساندند. بعد از رفتن شان قرار گذاشتیم که من در تماس‌های تلفنی خودم را خاله مصطفی و مادر مجتبی معرفی کنم و همین کار را هم کردیم. ما می‌دانستیم اگر کسی باخبر شود که مصطفی و مجتبی باهم برادرند آن‌ها  را به ایران برمی‌گردانند. بعد از اعزام هر وقت زنگ می‌زدند من به‌جای خاله مصطفی و مادر مجتبی با آن‌ها  صحبت می‌کردم.

تک‌تیراندازها
مهدی بختی برادر شهیدان مصطفی و مجتبی بختی است. او هم مثل دو برادر شهیدش دانش‌آموخته رشته حقوق است. بی‌شک او بعد از شهادت برادرهایش هرروز خاطراتش را با مصطفی و مجتبی مرور می‌کند. وقتی به این روزها می‌رسد با جای خالی آن‌ها  مواجه می‌شود. از او می‌خواهم درباره نبردهای شهیدان بختی در سوریه خاطراتی را که از همرزمان برادران شهیدش شنیده تعریف کند. مهدی می‌گوید: «بالاخره مصطفی و مجتبی باپشتکاری که از خودشان نشان دادند به سوریه اعزام شدند. آن‌ها  مثل زمانی که کارهایشان را پیگیری می‌کردند در سوریه و نبردها همیشه باهم بودند. به سوریه که رسیده بودند فرماندهان مدافع حرم وقتی تبحرشان را در تیراندازی می‌بینند آن‌ها  را به‌عنوان تک‌تیرانداز انتخاب می‌کنند و به‌این‌ترتیب دو برادری که دو سال برای رفتن به سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب «س» به هر دری زده بودند حالا به‌عنوان تک‌تیراندازهای مدافع حرم به دفاع از اعتقادات و حرم حضرت زینب «س» می‌پرداختند. آن‌طوری که همرزمانشان تعریف می‌کنند داعشی‌ها  از دست مصطفی و مجتبی به تنگ آمده بودند و این از صحبت‌های داعشی‌ها  پشت بی‌سیم‌هایشان کاملاً مشخص بوده است و دایم از دو تک‌تیرانداز صحبت می‌کرده‌اند که تیرهایشان هیچ‌وقت به خطا نمی‌رفته است. به‌اصطلاح نظامی‌ها مصطفی و مجتبی، تک‌تیراندازهای خال‌زن بوده‌اند.مهدی درباره نحوه شهادت برادرانش این‌طور می‌گوید: «به ما گفته‌اند روزی که مصطفی و مجتبی قصد داشتند به مرخصی بیایند، متوجه می‌شوند که قرار است دوباره عملیات شود. از برگشتن منصرف و به سرعت آماده می‌شوند تا با دیگر مدافعان به منطقه عملیات اعزام شوند. شهید صدر زاده که فرمانده شان بود از ماجرا خبردار می‌شود و از آن‌ها  می‌خواهد که به مرخصی بروند و بعد از دیدار با خانواده‌شان دوباره برگردند. اصرارهای مصطفی و مجتبی این بار هم کارساز می‌شود و به همراه دیگر مدافعان حرم به منطقه عملیاتی اعزام می‌شوند».مهدی کمی مکث می‌کند و ادامه می‌دهد: «در آن عملیات از ناحیه دشت، ارتش سوریه، از ناحیه جاده نیروهای حزب ا... و از ناحیه کوه نیروهای فاطمیون پیشروی می‌کرده‌اند. تک‌تیراندازها بافاصله بیشتری از گردان مستقرشده بودند تا مسیر را برای ادامه عملیات پاک‌سازی کنند. آن شب مصطفی و مجتبی داخل یک سنگر کنار هم مستقر می‌شوند و شروع به پاک‌سازی منطقه می‌کنند تا لشکر فاطمیون راحت‌تر به مسیر پیشروی‌اش در کوه ادامه دهد. درگیری لحظه‌به‌لحظه بیشتر و فاصله تک‌تیراندازها با داعشی‌ها  به‌شدت کمتر می‌شده است. آن‌قدر نزدیک که حتی به‌راحتی می‌توانسته‌اند صدای هم را بشنوند. درگیری شدیدی بین مدافعان و داعشی‌ها  رخ می‌دهد. داعشی‌ها  یک نارنجک داخل سنگر مصطفی و مجتبی پرتاب می‌کنند. نارنجک منفجر می‌شود و دو برادرم همان‌طور که خودشان گفته بودند کنار همدیگر به شهادت می‌رسند. درگیری آن‌قدر سنگین بوده است که مدافعان حرم بعد از سه ساعت مبارزه نفس‌گیر به آن منطقه می‌رسند. اولین نفری که بالای سر برادرانم می‌رسد شهید مرتضی عطایی(ابوعلی) بوده است. شهید عطایی تعریف می‌کرد: «به‌محض این که بالای سر شهیدان بختی رسیدم، فکر کردم آن‌ها  سرشان را روی شانه هم گذاشته‌اند و خوابیده‌اند اما وقتی نزدیک‌تر رفتم آثار ترکش‌های نارنجک را روی بدنشان دیدم آن‌ها  کنار هم به شهادت رسیده بودند. با احترام پیکر شهید مصطفی و شهید مجتبی بختی را به عقب برگرداندیم ».مهدی ادامه می‌دهد: «پیکر دو شهید را به عقب برمی‌گردانند. اما همه مدافعان حرم و فرماندهانشان آن‌ها  را به عنوان دو پسرخاله افغانستانی که ساکن قم هستند و برای دفاع به سوریه آمده‌اند، می‌شناختند. مسئولان اعزام و فرماندهان مدافع حرم هر چه پیگیر خانواده این دو شهید می‌شوند به دربسته می‌خورند. هرچه قدر تحقیق می‌کنند خبری از خانواده این دو شهید پیدا نمی‌کنند. کار به‌جایی می‌رسد که قرار می‌شود برادرانم را در شهر قم دفن کنند. یک‌بار دیگر وسایل برادرانم را جست و جو می‌کنند تا این که در تلفن آن‌ها  شماره مادرم را که دو شهید با آن تماس می‌گرفتند، پیدا می‌کنند. یک روز با مادرم تماس می‌گیرند و می‌گویند جواد رضایی (اسم مستعار مجتبی در سوریه) مجروح شده است. مادرم شماره من را به آن‌ها  می‌دهد و برای انجام کارهای مربوط به تحویل پیکر شهدا من را به مسئولان امر معرفی می‌کند. آن‌ها  هم بلافاصله با من تماس می‌گیرند.مجتبی و مصطفی به خاطر این که کسی متوجه نشود آن‌ها  باهم پسرخاله نیستند و حتی افغانستانی هم نیستند خیلی کم با بقیه مدافعان حرم صحبت می‌کرده‌اند. فقط یک نفر در سوریه متوجه ایرانی بودن آن‌ها  می‌شود و آن‌هم کسی نبوده جز یکی از نیروهای حزب ا....
این مدافع حرم حزب ا... بعد از شهادت مصطفی و مجتبی برایمان تعریف می‌کرد که دریکی از مناطق عملیاتی بودم که یک نفر از پشت‌روی شانه‌ام زد و با لهجه غلیظ افغانی گفت: «چطوری؟» برگشتم و دیدم یکی از برادران بختی است که درخواست داشتند آن‌ها  را به سوریه بفرستم. لبخند پیروزمندانه‌ای روی لب یکی از دو برادر بود با تعجب، خطاب به او گفتم: «چطور خودت را به سوریه رساندی؟» دوباره خندید و ادامه داد: «تازه برادرم هم با من به سوریه آمده است».مهدی می‌گوید: «ما هر وقت به قطعه مدافعان حرم بهشت رضا می‌رویم. چند نفر از مدافعان حرم را می‌بینیم که کنار قبر مصطفی و مجتبی نشسته‌اند و در حال فاتحه خواندن هستند. آن چنان دقیق از روحیات برادرانم صحبت می‌کنند که هیچ حسی جز برادری با این مدافعان حرم به من دست نمی‌دهد و واقعاً آن‌ها  را مثل برادرهای خودم می‌دانم.

نتیجه تصویری برای شهید مصطفی بختی سلیمانی

پیغامی برای داعش
مرتضی بختی، پسر مهدی بختی و برادرزاده شهیدان بختی است. مرتضی 11‌ساله همه ماجرا را می‌داند. او می‌داند که عمو مصطفی و عمو مجتبی چه قدر برای رفتن به سوریه تلاش کرده‌اند. می‌داند مدافع حرم یعنی چه. او درباره خاطراتش با شهیدان بختی می‌گوید: «من 9 ‌ساله بودم که عموهایم شهید شدند. عمو مجتبی خیلی با من شوخی می‌کرد و وقتی با عموهایم بودم خیلی خوش می‌گذشت. باآن که هیچ‌کس از آن‌ها  بدی ندیده بود وقتی می‌خواستند به سوریه بروند از همه حلالیت طلبیدند.
حتی از بچه‌ها هم حلالیت گرفتند. (با خنده ادامه می‌دهد) وقتی عمو مجتبی رفته بود از دخترعموهایم که آن‌ها  هم تقریباً هم سن من هستند حلالیت بگیرد آن‌ها  به او گفته بودند باید لپ‌تاپت را به ما بدهی تا ما حلالیت بدهیم او هم لپ‌تاپش را به آن‌ها  داده بود تا حلالیت آن‌ها  را هم بگیرد.»مرتضی عکسی از شهید حججی را در کنار عکس عموهایش روی پیراهنش چسبانده و می‌گوید: «من یک پیغام برای داعش دارم و چون می‌دانم حرف‌ها یم رسانه‌ای می‌شود این پیغام را می‌دهم تا به گوش داعشی‌ها  برسد».او درحالی‌که انگشتش را به علامت هشدار نشان می‌دهد، می‌گوید: «من یک پیغام برای داعش دارم و می‌خواهم بگویم من 11 سال دارم و برادرزاده شهیدان مصطفی و مجتبی بختی هستم.
داعشی‌ها  بدانند که من امروز عکس شهید حججی را کنار عکس عموهایم روی سینه‌ام زده‌ام و می‌خواهم به داعشی‌ها  بگویم که با سربریدن و عکس گرفتن از سرهای بریده مدافعان حرم نمی‌توانند ذره‌ای ما را بترسانند. با این کارها اتفاقاً اعتقاد ما به راهی که مدافعان حرم رفته‌اند بیشتر می شود

برادران شهید مصطفی بختی و مجتبی بختی | تاریخ شهادت: ۲۴ تیر ۱۳۹۴

نام و نام خانوادگی: مصطفی بختی
محل تولد: مشهد
تاریخ تولد: ۵/۵/۶۱
تاریخ شهادت: ۲۴/۴/۹۴
محل شهادت: تدمر، سوریه
محل دفن: مشهد
وضعیت تأهل: متأهل
تعداد فرزندان: ۲ دختر
 
مصطفی بختی، پنجم مرداد سال ۶۱ در مشهد به دنیا آمد. او از بدو تولد تا شش‌سالگی را در خیابان گلشهر گذراند و هم‌زمان با ورودش به کلاس اول دبستان، همراه با خانواده به قاسم‌آباد، نقل‌مکان کرده و تا زمان ازدواجش در همین محدوده زندگی ‌کرد.
شهید بختی با ورود به دوره تحصیلی راهنمایی، به عضویت بسیج درآمد و نیرویی فعالی در این حوزه شد. او بعد از گرفتن دیپلم علوم انسانی، وارد حوزه علمیه شد و به مدت چهار سال به تحصیل در علوم دینی پرداخت و هم‌زمان با آن، برای امرارمعاش به شغل آزاد مشغول شد.
مصطفی با پایان خدمت سربازی که در ارتش گذراند، دوباره راه تحصیل را در پیش گرفت و با دادن کنکور در رشته حقوق پذیرفته شد، اما درنهایت موفق به رفتن نشد.
او در سال ۱۳۷۸ ازدواج کرد و حاصل ۱۶ سال زندگی مشترکش، تولد دو دختر را در پی داشت. او از زمانی‌ که آمریکا در سال‌های ابتدایی دهه ۸۰ به عراق حمله‌ کرد، به فکر دفاع از حرم اهل‌بیت (ع) بود. به همین خاطر در همان سال‌ها با راضی‌ کردن همسر و خانواده‌اش، به همراه پدر راهی شهر نجف شد تا شرایط را از نزدیک ببیند و اگر بی‌حرمتی به حرمین را مشاهده کرد، برای دفاع به سایر گروه‌ها بپیوندد. او بعد از گذشت یک ماه و راحت‌ شدن خیالش از بابت حفظ حرمت حرم اهل‌بیت (ع)، به مشهد بازگشت.
با آغاز جنگ در سوریه، مصطفی این بار تصمیم به رفتن و دفاع از زینبیه گرفت. دو مرتبه نیز برای این کار اقدام کرد، اما به خاطر مسائل قانونی، مانع رفتن او شدند تا اینکه سال ۹۴ با پیوستن به تیپ فاطمیون، امکان رفتن او میسر شد.

مصطفی بختی، هفتم اردیبهشت با داشتن دو دختر، بعد از گرفتن رضایت از همسر و خانواده‌اش، برای جنگ با داعش، راهی کشور عراق شد. او بعد از سه هفته حضور در منطقه عملیاتی، نخستین تماس را با خانواده‌اش برقرار کرد و هفته پایانی ماه رمضان نیز، در آخرین تماس، جویای حال خانواده‌اش شد و خبر سلامتی خود را به آن‌ها داد.
او پس از ۷۵ روز دفاع از زینبیه در برابر عناصر تکفیری داعش، ۲۲ تیر ۹۴ با اصابت ترکش به شهادت رسید. خانواده او چند روز پس از شهادتش، از این واقعه مطلع شدند و هفتم مرداد پیکرش به مشهد منتقل شد.
مراسم تشییع پیکر این شهید گران‌قدر، هشتم مرداد با حضور مردم و مسئولان و نیروهای بسیج از مقابل حسینیه «پیروان دین نبی (ص)»، تشییع و بعد از طواف در حرم امام رضا (ع)، در قطعه مدافعان حرم بهشت رضا (ع) به خاک سپرده‌ شد.


نام و نام خانوادگی : مجتبی بختی

نام پدر: 

محل تولد: مشهد

تاریخ تولد : ۶۷

تاریخ شهادت: ۹۴/۴/۲۴

محل شهادت: تدمر، سوریه

محل دفن: مشهد

وصعبت تاهل: مجرد


شهید مجتبی بختی از اهالی مشهد همراه برادر بزرگ ترش با هویت جعلی افغانستانی بعد از چند بار تلاش توانسته بودند به سوریه اعزام شوند. آن ها در گروهان تک تیر انداز ها جهاد می کردند. آنها در جبهه ها علاوه بر شرکت در عملیات های نظامی، کارهای دیگری هم انجام می دادند، از آماده کردن سفره افطار و سحر برای همرزمان تا واکس زدن شبانه کفش هایشان.

مجتبی رتبه اول دانشگاه پیام نور در رشته حقوق بود. 

این دو برادر سر انجام در حلب سوریه حین مبارزه با تروریست های تکفیری به شهادت رسید و به شهدای مدافع حرم پیوست.

آنها در جبهه ها علاوه بر شرکت در عملیات های نظامی، کارهای دیگری هم انجام می دادند، از آماده کردن سفره افطار و سحر برای همرزمان تا واکس زدن شبانه کفش هایشان. با اینکه موعد مرخصی شون رسیده بود به خاطر عملیات داوطلبانه در منطقه باقی موندند و مبارزات مردانه ای در هجوم و دفاع مقابل داعش انجام دادند

پیکر مطهر این شهید به همراه برادرش روز ۵ شنبه ۲۸ تیر ۹۴ در حرم امام رضا (ع) تشییع و در گلزار شهدای بهشت رضا دفن شدند.

مادر شهید:

یک روز مجتبی آمد دستش را گذاشت بین چارچوب در و می­­‌خندید، پرسیدم: مادر چه شده؟ موفق شدید؟ گفت: می­‌دونی مامان به پسرهایت چه می­‌گویند؟ گفتم: چه می­‌گویند؟ گفت: به من و مصطفی می­‌گویند شهدای زنده. ما الان شهید هستیم.

آیت الله صدیقی در مراسم بزرگداشت شهید

در مراسم بزرگداشت هفتمین روز شهادت برادران بختی آیت‌الله صدیقی امام جمعه موقت تهران از غربت شهدای مدافع حرم و خانواده‌های‌شان گفت: شهادت توفیق و رزق الهی است که به هرکسی عطا نمی‌شود. همان گونه که دشمنان ما ائمه اطهار(ع) را به شهادت رساندند، اگر می‌توانستند و شهدای ما نبودند، حرم‌های آنها را نیز از بین می‌بردند. شهادت در غربت، مظلومیتی مضاعف دارد. زیرا شهدای مدافع هم از کشور خود و هم از خانواده و زن و بچه خود دور هستند و به دست شرورترین افراد که ادعای مسلمانی دارند و در حالی که بویی از اسلام نبرده‌اند به شهادت می‌رسند. آیت‌الله صدیقی در ادامه می‌گوید: شهدای مدافع حرم به دست حرمله‌های زمان، به دست ابن زیاد‌های زمان، شهید می‌شوند. هر شهیدی که قاتلش رذل‌تر باشد، مقامش بالاتر است. اینها هم از آن جهت که در کشور خود نیستند و در کشور اسلامی دیگری در حال جهاد هستند و هم اینکه از حضرت زینب(س) و شهدای کربلا که از مظلومین عالمند، دفاع می‌کنند و در راه دفاع از مظلومین عالم به شهادت می‌رسند، اجر شهادت شان بسیار مضاعف است. امام جمعه موقت تهران همچنین خطاب به مادر شهیدان بختی می‌گوید: خداوند بحق حضرت ابوالفضل(ع)‌ شهیدان بختی را با حضرت ابوالفضل‌(ع)‌ محشور کند. ان‌شاءالله خداوند آرامش و نور به شما بدهد که شما شاگرد حضرت ام‌البنین(س) هستید.


مهدی بختی برادر شهیدان مدافع حرم مصطفی و مجتبی بختی، اولین برادران شهید مدافع حرم، در آستانه سالروز شهادت این عزیزان در  اظهارداشت: خانواده بختی شامل 3 برادر و یک خواهر هستند که در مشهد زندگی می کنند که با شهادت مصطفی و مجتبی دو نفر از برادرها از میان این خانواده پرگشود.

وی با بیان این که شهیدان مصطفی و مجتبی بختی اولین برادران شهید مدافع حرم بودند تصریح کرد: آقا مجتبی متولد 12 فروردین 67 و مجرد و آقا مصطفی نیز متولد 5 مرداد 61 و متاهل و صاحب دو دختر بودند.

بختی ادامه داد: از دو سه سال قبل برادران من پاسپورت های خود را برای رفتن به سوریه آماده کرده بودند ولی مجبور بودند که با هویت افغانی از طریق مشهد بروند که با شناسایی شدن آنها، از راه قم اقدام کردند و آقا مجتبی به اسم جعلی جواد رضایی و آقا مصطفی نیز به اسم بشیرزمانی و با نسبت پسرخاله خود را معرفی کردند ، مادر بنده نیز در نقش مادر یکی و خاله دیگری به آنها کمک کرد.

بختی با تاکید براین که برادران من ضرورت دفاع از حقوق مظلومین و حریم آل الله و اهل بیت را تکلیف خود می دانستند خاطرنشان کرد: این دو برادر عقاید بینشی عمیقی داشتند و آمال و آرزوی آنها شهادت بود، در آن زمان آقا مصطفی در آستان قدس رضوی مشغول به کار بود و در دانشگاه پیام نور نیز در رشته حقوق قبول شده بود که نرفت، آقا مجتبی نیز در دانشگاه پیام نور مشهد با رتبه یک رشته حقوق فارغ التحصیل شده بود و برای کارشناسی ارشد خود را آماده می کرد که قدم در راه جهاد گذاشت.

وی در واکنش به موافقت یا مخالفت خانواده بختی با اعزام این برادران به جبهه جنگ ، گفت: بعضی ها مثل بنده موافق نبودند ولی پدر و مادر من از ابتدا با رفتن آنها موافقت کردند، آقا مصطفی هم همیشه به همسرش می گفت که بچه های من خدا را دارند و من هم خدا را دارم. در ابتدا همسر ایشان رضایت قلبی از این مساله نداشت ولی یک بار که تصادفی را در خیابان دیده بود گفت اگر تقدیر به رفتن باشد نمی خواهم شرمنده آقا مصطفی بشوم که به صورت طبیعی این اتفاق بیفتد و سپس رضایت به رفتن داد.

بختی افزود: آقا مصطفی یکبار هم در سال 1381 و زمان اشغال عراق و تعرض به عتبات عالیات به این کشور رفته بود ولی جو عراق مسموم بود و حق و باطل مشخص نبود بنابراین برگشت و در اردیبهشت ماه 1394 با تیپ فاطمیون به همراه برادرم به سوریه اعزام شدند که در 22 تیرماه 1394 مصادف با 26 رمضان 1436 به فیض شهادت نایل آمدند.

وی در خصوص نحوه شهادت برادرانش در سوریه گفت: عملیات آزادسازی تدمر بود که مصطفی و مجتبی به همراه یکی از برادران سوری در یک سنگر بودند که دشمن پاتک می زند و با نارنجکی که به داخل سنگر می اندازند هر سه همزمان شهید می شوند .

بختی در ادامه افزود: پس از به شهادت رسیدن آنها به علت مجهول بودن هویتشان و اعزام آنها از قم، پیکرها را به قم منتقل و در حرم حضرت معصومه(س) نیز تطهیر کردند و سپس با مادر من تماس گرفتند ولی وی اظهار آشنایی نکرد، تا اینکه از طریق برخی دوستان در مشهد متوجه می شوند و دوباره با مادر تماس می گیرند و مدعی می شوند که یکی از برادرهای من مجروح شده و باید مدارک بیاورید تا پیکرها را تحویل دهیم، از این جریان فقط من و مادر مطلع بودیم که دقیقاً یادم هست 5 مرداد ماه بود همزمان با تولد آقا مصطفی که پیکر وی را آوردند در حالی که فرزندان ایشان خانه را برای تولد آماده کرده بودند.

این برادر شهید در ادامه گفت: در تاریخ 8 مردادماه 94 پیکر این عزیزان را در بهشت زهرای مشهد قطعه شهدا به خاک سپردیم.

وی با بیان این که آقا مصطفی برادر بنده دو دختر به نام های محدثه 12 ساله و فاطمه 9 ساله دارند تصریح کرد: پس از به شهادت رسیدن این عزیزان تألم و ناراحتی در خانواده ما بود ولی بعید می دانم مادرم تا الان اشکی برای فرزندان خود ریخته باشد و حتی فرزند مصطفی هم هنگامی که از وی پرسیدند دوست داری پدر بازگردد یا خیر که گفت نه پدر من به آرزویش رسیده است.

بختی با تاکید براین که برادران شهیدم به هیچ عنوان دوست نداشتند که دیده شوند تا از هدفشان منحرف نشوند گفت: تنها یکی دو عکس از این شهیدان به عنوان یادگاری برای ما باقی مانده زیرا به قول دوستان آنها، این عزیزان دوست نداشتند که از آنها عکس گرفته شود که ریا نشود و  مسئله جالب این جاست که خیلی از افراد تصور می کنند مدافعین حرم برای دیده شدن و کسب درآمد برای خود و خانواده قدم در این مسیر می گذارند در صورتی که اینطور نیست ، برادران من هر دو کار می کردند و شرایط ایده آلی برای زندگی داشتند و اصلاً پول برایشان اهمیتی نداشت که حتی با اسامی جعلی نیز برای جنگ رفتند ، این مسئله باید اتمام حجتی باشد برای بعضی افراد که با سوظن به فلسفه این جهاد نگاه می کنند.

وی در پایان اعلام کرد 22 تیرماه سالگرد به شهادت رسیدن این دو برادر است، افزود: به برادرانم از مدت ها قبل الهام شده بود که با یکدیگر به شهادت می رسند و به دوستان خود نیز گفته بودند که در نهایت پرونده زندگی آنها همانگونه و در راه جهاد حق علیه باطل بسته شد.


در مراسم هفتمین روز خاکسپاری دو شهید گمنام در بوستان شهدای گمنام مشهد مقدس و در ایام اولین سالگرد شهادت برادران مصطفی و مجتبی بختی که در هفتم مردادماه سال گذشته در سوریه به شهادت رسیدند، دو فرزند دختر شهید مدافع حرم مصطفی بختی دلنوشته­ای را قرائت کردند که متن آن را برای بهره بردن مشتاقان فرهنگ شهادت در ادامه  خواهیم آورد.

حرف دل یادگار کوچک شهید بختی:

پدر حالا من و خواهرم یکسال بزرگتر شده­ ایم و یکسال است که در حسرت شنیدن صدایت شبها را به صبح می ­رسانیم.

پدرم دلم برای بودنت تنگ است، اما تنها قاب عکس توست که مرحم دل مجروح من است.

می ­خواهم برایت از حسرت به زبان راندن کلمه بابا بگویم.

بابا مصطفی با خودت نگفتی وقتی داری می­ روی قلبهای دخترانت را هم با خود به همراه می­ بری. نگفتی دل دخترانت برای بابای قشنگشان تنگ می­ شود. 

اصلاً نگفتی دختری داری؟ بمانی کنارشان تا در امنیت کامل مشغول بزرگ کردنشان شوی، و شب جمعه دستهای کوچکشان را بگیری و آنها را به زیارت و تفریح ببری.

به ما گفتی می ­روم زیارت و زود برمی­ گردم. قول سوغاتی هم داده بودی. آه که چه سوغاتی آوردی.

عمو مجتبی شما چطور؟ نگفتی که پدر و مادر پیری دارم که حالا باید عصای دستشان بشوم. گفتی هر وقت از در خانه می ­آیی قند در دل مادر بزرگ آب می ­شود و دلش آرام می­ گیرد. نگفتی وقتی جلو پدر بزرگ راه می ­روی و او قد رعنا و چهره زیبایت را می­ بیند زیر لب بدون آنکه متوجه شوی الحمدالله می­ گوید و دوست دارد در آغوشت بگیرد و صورتت را ببوسد.

حتماً شما هم با خودت گفتی با مصطفی می روم که تنها نباشد.

پدرم، نعمت اصالت و نعمت معرفت و ایمان را در خونم تزریق نمود/ شهید زیباترین تفسیر عشق، شجاعت و ایثار است

درد دل دردانه بزرگ شهید بختی:

پدر جان آیا می ­شنوی چه می­ گویم؟ می­ دانم که می­ شنوی. دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و درد دل­هایم را برایت بگویم.

دلم می­ خواست کنارت بنشینم تا برایم حرف بزنی و با سخنان شیرینت مرا راهنمایی کنی. ای کاش بودی تا من هم در کنارت به خود ببالم. اما نه، حالا من که فکر می­ کنم می­ بینم زمانی است که باید بیشتر به تو افتخار کنم. چون تو شهیدی و شهید زیباترین تفسیر عشق، شجاعت و ایثار است.

من دیگر از نداشتن پدر ناراحت نیستم، چرا که با دیدن چهره نورانی و دلسوز علی زمان، امام خامنه ­ای سیمای پدر را تجسم می­ کنم و هرگز احساس یتیمی نمی­ کنم.

پدرم دوست داشت، چون حضرت زینب(س) پیام ­آور شهیدان باشم . اگر چه کوچکتر از آنم که خود را با بزرگترین بانوی جهان مقایسه کنم، ولی سعی می­ کنم همچون حضرت زینب(س) تا پای جان از اسلام دفاع کنم.

می ­دانم دخترانی که امروز اینگونه عفت خود را به حراج گذاشته ­اند مانند من دلسوخته­ ای ندارند تا بدانند که آرامش امروزمان را مدیون چه کسانی هستیم؟

به دختران دور و بر خود می ­نگرم که چگونه از حضور فیزیکی پدر خود بهره­ مندند و هرآنچه که می­ خواهند برایشان مهیا می­ شود و کمبودی ندارند.

شاید من هم در نگاه اول حسرت بخورم که چرا پدر ندارم؟ ولی با نگاهی عمیق که می­ بینم، متوجه می­ شوم آنچه که پدرم داده هیچ پدری به هیچ دختری نداده. پدرم، نعمت اصالت و نعمت معرفت و ایمان را در خونم تزریق نمود. نعمتهایی که هرگز فروشی نیست و پدرهای میلیونر دوستانم نمی ­توانند در هیچ معامله­ ای آن را خرید و فروش کنند.

پدر جان! تو در سوریه عاشقانه جنگیدی تا نگذاری دربی آتش بگیرد و پهلوی مادر بشکند و فرق پدری بشکافد و جگر برادری در تشت بریزد و سر برادر دیگری به روی نیزه برود و خواهری به اسارت دربیاید.

آری تو شهادت را بر ماندن ترجیح دادی چرا که روح بلند و ملکوتی تو نمی­ توانست در این دنیای خاکی بماند.

خوشا به حالت که این دنیا نتوانست تو را در قفس تنگ خویش مهبوس نماید.

خوشا به حالت ای پدر که از علایق گذشتی و به قافله حسین(ع) پیوستی.   

نتیجه تصویری برای شهید مصطفی بختی سلیمانی